نقدي بر نقد غزل و زيبانمايي سعدي شيرازي
نويسنده: يدالله قائم پناه*
در محفلي كه خورشيد اندر شمار ذره است
خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد
شكي نيست كه اظهارنظر درباره اشعار و آثار بزرگاني چون سعدي، حافظ، سنايي، عطار، فردوسي، مولوي و شمس تبريزي و... كارسهلي نيست كه از هر كس برآيد. از اين روي است كه گويي حافظ خطاب به “صرافان گوهرناشناس” مي گفت:
هزار نكته باريك تر زمو اينجاست
نه هركه سر بتراشد قلندري داند
حافظ همواره از نقدهاي ناروا نيز در رنج بود، لذا مي گفت:
نقدها را بود آيا كه عياري گيرند
بنابراين چنان كه گفته اند “باري دانشوران و محققان مي دانند كه نقد ادبي امري است بسيار ظريف و دقيق و حساس و شخص ناقد بايد بر كليه ضوابط وقواعد واصول اين امر اشراف واستيلاداشته باشد و با پيشينه فرهنگي و آثار متقدمان و متاخران و معاصران آشنايي كامل حاصل كرده باشد. همان گونه كه صيرفي مجرب و خبير با محك عيار زر را مي سنجد و سره را از ناسره مشخص مي سازد. ناقد ادبي نيز بايد هر اثر را در موضع خود با دقت و ممارست كامل بررسي كند و ذوق شخصي و گرايش هاي جناحي را از دخالت بازدارد، آنگاه اظهارنظر كند، اما متاسفانه اغلب و اكثر داوري ها تابع ضوابط و اصول نيست و گذشته از عدم اهليت ناقد، نظرات متاثر از گرايش ها و تابع ذوق شخصي است.”
اكنون ما بر آنيم تا نقدي را كه يكي ازدانشوران و استادان دانشگاه فردوسي مشهد تحت عنوان “نقد غزل و زيبانمايي سعدي شيرازي” نوشته اند و در شماره 49 فصلنامه “شعر” به چاپ رسيده، بخوانيم و تامل كنيم تا دريابيم ميزان دقت و صحت سخن وي تا چه حد است.
نويسنده محترم در آغاز نوشتار خود فرموده است: “برآنيم كه يكي از غزليات بسيار معروف سعدي را كه همگان جزء زيباترين غزليات او به شمار آورده اند بررسي كنيم” و در ادامه بيان كرده اند كه “اين غزل بسيار معروف در همه گزيده هاي غزليات سعدي آمده” است. اين سخن با نكته اول وي كه فرموده اند: “ما ايرانيان معمولامطلق گرا هستيم؛ مثلاچون گفته اند كه نظامي در مثنوي سرايي استاد است، هرگز به ذهنمان نمي رسد كه ممكن است در مثنوي هاي او خطا يا خطاهايي نيز باشد، حال آنكه چنين است. يا سعدي را افصح المتكلمين و غزل سرايي بسيار مشهور مي دانند، مي پنداريم كه غزل متوسط يا بد در ميان غزل هاي او نيست” در تضاد و تناقض است.چه اينكه اگر چنين بود كه نويسنده محترم فرموده اند؛ ديگر معنا نداشت كه اشعار يا ديگر آثار اين بزرگان را سره و ناسره كنند و تعداد يا قسمتي از نظم و نثر آنها را تحت عنوان هاي گزيده يا شاهكار به خوانندگان و علاقه مندان معرفي كنند و يا به طور جداگانه چاپ كرده و در اختيارشان گذارند. يا اگر چنين بود كه هرگز به فكرشان نمي رسيد كه در آثار بزرگاني چون سعدي، حافظ، نظامي، فردوسي، فارابي، ابن سينا، سهروردي و... خطا يا خطاهايي دارند؛ اين همه تكفير و تشويق و مدح و ذمي كه در حقشان كرده اند، معنا نداشت. چون همه تكفيرها و تشويق ها بر اين پايه، -يعني خطا و خطاها و حسن گفتار و كردار آنها- استوار است.
اما اينكه در نكته دوم مي فرمايند: “چون با غزليات حافظ و سعدي بسيار مانوس هستيم و بارها آنها را خوانده ياشنيده ايم، برايمان عادي شده است لذا به ساخت و صور خيال واژگان و وزن و... آنها چندان توجهي نداريم؛ يعني برايمان نو و فراهنجار نيست، لذا در تك تك ويژگي هاي آن درنگ لازم را نمي كنيم و كنجكاو نمي شويم.”
بايد عرض كنم اگرچه استادمحترم بيان فوق را با جمله اي كه داخل پرانتزآورده و فرموده است:”البته اين مسئله در همه موارد كليت ندارد”. محدود كرده و به تعبير ديگر گامي چند از گفته خود عقب نشيني كرده است. اما همچنان قابل تامل و اشكال است چرا كه اولامشخص نيست منظور استاد از “ما”ي مستتردر فعل هاي “هستيم”، “شنيده ايم” و “نداريم” و قس علي هذا، عموم مردم ايران يا فارسي زبان است يا منظور، اساتيد اهل فن و استادان ادبيات فارسي دانشگا ه هاست. اگر منظور عموم مردم ايران يا فارسي زبان است، طبيعي است كه چنان باشد كه فرموده اند، چرا كه همه مردم متخصص در ادبيات نيستند و قدرت و توان تجزيه و تحليل فني اشعار و آثار ادبي را ندارند. لذا اگر چنين انتظاري از مردم داشته باشيم خطاي محض است و اگر منظور اساتيد اهل فن و استادان ادبيات فارسي دانشگاه ها و موسسات علمي است باز هم سخن فوق سخني ناروا و نابجاست. چرا كه اشعار و آثار بزرگان بويژه سعدي، حافظ، مولوي وامثالهم همواره مورد توجه اهل ذوق و اساتيد فن قرار گرفته و مي گيرد. گواه اين مدعا هم آثاري است كه دانشوران بزرگوار در طول تاريخ ادب پارسي خلق كرده و مي كنند. حتي آثار خلق شده به حدي است كه اگر نگوييم شمارش آنها ناممكن است؛ به جرات مي توان ادعا كرد كه شمارش آنها به غايت دشوار و طاقت فرساست. ليكن نمونه را مي توان اشاره كرد به مقالات و نوشته هاي بديع الزمان فروزانفر، جلال الدين همايي، مجتبي مينويي، عباس اقبال آشتياني، سعيد نفيسي، مدرس رضوي و شفيعي كدكني يا به كتاب هاي ذكر جميل سعدي (مجموعه مقالات) با كاروان حله و با كاروان انديشه از آثار عبدالحسين زرين كوب، ديداري با اهل قلم، برگهايي در آغوش باد و چشمه روشن از آثار غلامحسين يوسفي، حافظ نامه از بهاالدين خرمشاهي، سيمرغ در جستجوي قاف ازمهدي محبتي و مجله حافظ شناسي (مجموعه مقالات) و... الخ. ناگفته نماند، منظور صاحب مقاله “نقد غزل و زيبانمايي سعدي” از جمله “البته اين مسئله در همه موارد كليت ندارد.” كه پيشتر بدان اشاره شد، اين است كه غزل معروف “بگذار تا بگرييم” سعدي از جمله غزلياتي است كه توجهي بدان نشده و “در تك تك ويژگي هاي آن درنگ لازم” صورت نگرفته است. لذا برخود لازم دانسته تا اين امر مهم را بر عهده بگيرد و بار ديگران را سبكتركند اما آيا موفقيتي هم حاصل كرده است؟!
نويسنده در آغاز نقد غزل بيت اول را زيبا و بي نقص دانسته و درباره بيت دوم:
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
مي نويسند: “آيا زيباست؟ يكبار آن را بخوانيد، آيا همانند اديبان و استادان ادب آن را زيبا مي دانيد؟ آيا در آن اشكالي نمي بينيد؟ يكبارديگر با دقت بخوانيد، اگر باز هم اشكال را در نيافتيد بار سوم روي اضافه تشبيهي “شراب فرقت” و دو واژه “روزي” و “چشيدن” مكث كنيد. مي بينيد كه سعدي فراق يار را به شراب تشبيه كرده. به عبارت ديگر از نظر سعدي در اين بيت يكبار چشيدن شراب از فراق يار جانگداز تر است.”
اگر در نوشته فوق دقت كنيم متوجه مي شويم كه نويسنده محترم بين لفظ يكبار چشيدن شراب و فراق يار جدايي انداخته و شراب و فراق را دو چيز مجزا از هم فرض نموده است لذا صريحا گفته است: “از نظر سعدي در اين بيت يكبار چشيدن شراب، از فراق يار جان گدازتر است.” در حالي كه از نظر سعدي يكبار چشيدن شراب از فراق يار جانگداز تر نيست بلكه اصولااز نظر وي بين شراب و فراق جدايي نيست چون سعدي چنان كه ناقد محترم هم متذكر شده اند فراق را به شراب تشبيه كرده است و لذا در بيت شاعر شيراز “شراب فرقت” = “فراق يار” است. به عبارت ديگر شراب فرقت همان فراق يار است و جدايي بين آنها حتي در عالم خيال و معنا هم قابل تصور نيست. بنابراين نمي توان گفت شراب از فراق دردناك تر و جان گدازتر است. چه اينكه نمي توان گفت فراق از فراق جان گدازتر است همچنان كه نمي توان گفت الله از الله مهربان تر است چه اينكه الله يكي بيش نيست.
ناقد محترم در ادامه مي گويد: “حتي اگر سعدي مي گفت شرنگ فرقت كه البته خيلي بهتر از شراب فرقت است اما باز درست نبود زيرا راست است كه شرنگ كشنده است ولي سعدي نمي گويد نوشيدن بلكه مي گويد يكبار چشيدن و يكبار مزه كردن شرنگ هم كشنده نيست تا چه رسد به شراب كه آن را بسياري از شاعران از جمله خود سعدي مي ستايند به علاوه مي تواند بچشد و نخورد. عجيب است كه در حالي كه شراب براي اكثر قريب به اتفاق شاعران از جمله خود سعدي بسيار مطلوب است. سعدي چنين تشبيهي آورده است.”
حتما خوانندگان محترم متوجه شده اند كه ناقد محترم واژه “شراب فرقت” را اولاتجزيه كرده ثانيا “شراب” را به معنا و مفهوم “مي” و “مل” گرفته است و لذا دچار اشتباهي كه نبايست مي شد شده است. چرا كه “مل” و “مي” يكي از معاني مختلفي كه شراب دارد مي باشد، چنان كه واژه نگاران و فرهنگنامه نويسان گفته اند، معاني شراب عبارت است: نوشابه، هرگونه آب مايع و نوشيدني+ مي، باده، مل، نبيذ، آب انگور سكرآور شده، آشاميدني، پياله مي، دارويي كه با شكر يا عسل پخته قوام آورده باشند، شربت والخ.
حال اينكه چه لزومي دارد كه ما از اين همه فقط مي، باده، مل يا از اين قبيل را براي شراب فرقت- كه خود معني خود بر دوش دارد و عيان است- در نظر بگيريم و آنگاه فرياد برآريم، ايها الناس سعدي دچار خطا شده و شراب را كه براي اكثر قريب به اتفاق شاعران از جمله خودش بسيار مطلوب است به فراق يار تشبيه كرده و حتي آن را دردناك تر و جان گدازتر از فراق ياردانسته است در حالي كه شراب فرقت تعبيري است ادبي از خود فراق يار، بنابراين سعدي در اين بيت مي گويد: هركس كه به مدت يك روز گرفتار فراق يار شده باشد يا به عبارت ديگر كسي كه فقط يك روز طعم نوشيدني تلخ فراق را مزمزه كرده و چشيده باشد خوب مي داند كه براي انسان عاشق قطع رشته اميد از معشوق و ياري كه فكر مي كرد هميشه در پيش او خواهد ماند و با او همدل و همراه خواهد بود چقدر سخت و طاقت فرساست واين كنايه از اين است كه چنين كسي مي تواند حال مرا درك كند و مي فهمد كه من چگونه از درد فراق مي سوزم نه آنهايي كه صرفا اشكهاي مرا نظاره مي كنند و گريه جانسوز مرا مي نگرند.
لذا مي بينيم كه برخلاف ادعاي ناقد محترم چنين نيست كه سعدي چشيدن شراب را دردناك تر از فراق يار دانسته باشد، تا اينكه قائل شويم به اينكه در اين بيت مشبه به اجلي از مشبه نيست. چون سعدي صريحا مي گويد هركس روزي فراق يار را تجربه كرده باشد مي داند درد فراق تا چه حد سخت و طاقت فرساست. شايد بتوان گفت مترادف مفهوم اين بيت سعدي مفهوم كلي بيت ديگري از اوست كه مي گويد:
حال درماندگان كسي داند
كه به احوال خويش درماند
چه اينكه وجه مشترك دو بيت موردبحث اين است كه مصيبت ديده حال و روز گرفتاران به مصيبت را مي داند نه آنكه صرفا تماشاگر مصيبت زدگان است. ليكن وجه افتراق ابيات مذكور هم واضح و مبرهن است و آن عبارت است از اينكه دربيت
حال درماندگان كسي داند
كه به احوال خويش درماند
مفهوم بيت بيشتر ناظر به اعمال مادي و ناسوتي است اما مفهوم بيت
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
بيشتر ناظر به اعمال فرا مادي است.
به هرحال سعدي در اين بيت نمي گويد: كه شراب از فراق يار جان گدازتر است تا نتيجه گيري كنيم كه مشبه به اجلي ازمشبه نيست و اين خلاف بلاغت است.
نويسنده محترم در ادامه سخن مي فرمايند: از طرفي سعدي در اين بيت واژه “اميدواران” را به ضرورت قافيه عاشقان به كار برده كه ابدا مناسب نيست؛ زيرا عاشقان شيفته و شيدا و ديوانه يار هستند نه اميدوار. به عبارت ديگر براي عاشق صفت اميدوار بسيار ضعيف و بي اعتبار است حتي اگر عاشق را اميدوار بدانيم. هر عاشقي اميدوار است اما هر اميدواري عاشق نيست.”
در پاسخ اين اشكال بايد گفت: اولااينكه سعدي در بيت مذكور نگفته كه اميدواران عاشقند و عاشقان اميدوار تا ما فرياد كنان از باب منطق درآييم و بگوييم جناب سعدي اشتباه فرمودي، بين عاشق و اميدوار نسبت عموم و خصوص مطلق است نه تساوي چون هر عاشقي اميدوار است اما هر اميدواري عاشق نيست. بلكه سعدي دل بريدن و وداع ازيار را با قطع اميد اميدواران قياس كرده و سنجيده است بنابراين مي گويد: آنسان كه گسستن رشته اميد اميدواران سخت و جانسوز و دردناك است؛ دل بريدن و قطع اميد عاشق از معشوق و يار نيز تلخ وغم انگيز است و اين را كسي درك مي كند كه حداقل روزي گرفتار درد فراق يار شده يا باري رشته اميدش از هم گسسته باشد.
ثانيا اينكه گفته شد”عاشقان شيفته و شيدا و ديوانه يار هستند نه اميدوار” سخني درست و مطلوب نيست چرا كه شيدايي و دلدادگي وجه بارز و غالب حال عاشقان است و لذا اغلب آن را تشخيص و درك و بدان اشاره مي كنند و از دلدادگي ها و شيدايي عاشقان سخن مي گويند، داستان مي سازند و افسانه مي بافند. ليكن اميدواري وجه رساتر و مغلوب حال عاشقان ودلدادگان است و به همين علت همگان توان درك و دريافت آن را ندارند. اما مگر مي شود عاشق اميدوار نباشد؟! چه اينكه اصولاهر عاشقي بدان اميد عشق مي ورزد كه يار و معشوق براي هميشه در كنارش بماند، همدل و همرازش باشد. به تعبير ديگر هر عاشقي اميدوار است كه دائما مورد توجه وعنايت و الطاف يار و معشوق باشد. بر اين پايه پرواضح است آنگاه كه عاشقي گرفتار درد وداع و فراق از يار و محبوبش مي شود رشته اين اميدواري هم گسسته مي شود. بناراين اشكالات فوق الذكر بر اين بيت وارد نيست.
نويسنده محترم ضمن اقرار به زيبايي بيت سوم مي گويد: “اما جاي آن بعد از بيت اول است. زيرا دربيت اول سعدي از گريه چون باران خود مي گويد و در بيت سوم يادآور مي شود كه اين باران بزودي سيلي خواهد شد لذا به ساربان هشدار مي دهد كه محمل نبندد زيرا در اين روز از گريه اش سيلي به راه خواهد افتاد؛ سيلي كه شتر و بارش را با خود خواهد برد.” و در ادامه متذكر مي شود كه “اما بيت دوم اين غزل ميان دو موضوع مربوط به هم [يعني گريه چون باران و هشدار به ساربان به خاطر جاري شدن سيل] فاصله ايجاد كرده و اين عدم وحدت به شعر لطمه زده است.”
اما اگر نويسنده محترم دقت بيشتري مي كرد متوجه مي شد كه بيت دوم هيچ خللي در رابطه طولي ابيات غزل وارد نكرده و به هيچ وجه موجب فاصله بين موضوعات شعر و ابيات آن نشده است چون كه سعدي در بيت دوم به توصيف بيشتري از حال زار ودردناك خود مي پردازد و آن را براي مخاطبانش ملموس تر و حسي تر مي نمايد و كمك مي كند تا مخاطبان هرچه بهتر و بيشتر به سوز درونش پي ببرند چه اينكه فقط گريه چون ابر بهاران بيانگر همه درد درون و سينه مالامال از درد او نيست. سعدي علاوه بر اينكه در بيت دوم با تشبيه و قياس گرانباري و سنگيني درد فراق را بيان مي كند دربيت سوم نيز رندي كرده و خود زبان به سخن نمي گشايد بلكه با توصيف حال خويش به مخاطبان القا مي كند كه:
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
ناقد محترم در رابطه با بيت چهارم نيز فرموده اند: “در اين بيت سعدي به جاي بگذاشت، بگذاشتند گفته، حال آنكه يار سعدي يكي است و نبايد جمع بيايد.” و در ادامه به اين نتيجه رسيده اند كه “به كاربردن آن ظاهرا صرفا به ضرورت وزن بوده است و در هرحال اشكال دارد.”
اما استاد محترم خوب مي دانند كه غالب معشوق عاشقان مخصوصان مردان از زنان و پريرويان زيباروي و كمان ابروي و مشكين مويند و زنان طبق فرهنگ و آداب و رسوم ايرانيان حتي احتمالاطبق آداب و رسوم مسلمانان به تنهايي بار سفر نمي بندند و از شهر وديار خود دور نمي شوند. حال اينكه اين امر به خاطر خطرات احتمالي سفر است يا به علت احترامي كه براي زنان قائل بوده و هستند، بماند؛ چون موضوع بحث ما نيست.
گفتني است بعضي از زنان نيز متمكن بوده و لذا هميشه داراي خدم و حشم بوده اند.حتي كم و زياد بودن خدم و حشم نشانگر تمكن مادي و معنوي اين دسته از زنان محسوب مي شد. بنابراين به كارگيري صيغه جمع نه تنها اشكال ندارد بلكه اشاره به جنسيت، سنت رايج و ميزان و برخورداري از تمكن مالي و معنوي نيز هست.
ناقد محترم در ادامه سخن با شك و ترديد مي گويد: ”از طرفي
در اين بيت نيز به نظر مي رسد كه برخلاف اصول بلاغت مشبه اجلي است نه مشبه به، زيرا گناهكاران در قيامت به حال خود مي گريند اما نزد عاشقان، جان در برابر يار ارجي ندارد و مشتاق اند كه آن را فداي معشوق كنند.”
اولادر بيت مذكور سخن از دادن يا ندادن جان و يا ارزشمند و غير ارزشمند بودن آن نيست. و نيز سعدي نمي گويد كه هدف گريه عاشق و گناهكار در قيامت يكي است و هر دو براي يك چيز يا به علت يك چيز گريه مي كنند، بلكه سعدي بر آن است تا شدت گريه را به مخاطب القاء كند، به عبارت ديگر او مي كوشد تا كه شدت گريه را كه حكايت از سنگيني داغ فراق دارد براي مخاطب محسوس تر و ملموس تر نمايد. حال اينكه وي براي رسيدن به اين مقصود، ديده يا چشم گريان خود يا عاشق را به چشم گريان گناهكار تشبيه كرده است. بنابراين اركان تشبيه وي عبارت است از: ديده يا چشم / مشبه، چشم گناهكاران / مشبه به، چو/ ادات تشبيه، گريان بودن با توجه به شدت و ضعف كيفيت گريه/ وجه شبه بنابراين در تشبيه مورد بحث سخن از شدت گريه است نه از همساني و يكي بودن علت و هدف گريه، لذا لزومي ندارد كه ما به سعدي ايراد بگيريم و بگوييم گناهكار به حال خود مي گريد اما جان براي عاشق ارزش ندارد.
ثانيا چه كسي گفته عاشق براي خود و به حال خود گريه نمي كند؟ طبق كدامين سند و مدرك مي توان مدعي شد كه عاشق به حال خويش گريه و زاري نمي كند؟ مگر مجنون در فراق ليلي گريه نمي كرد؟ مگر نه اين است كه عاشق معشوق را براي آرامش روح و روان خويش مي خواهد و مي جويد؟ حتي جان دادن عاشق براي پيوند جان به جانان است و در اين صورت، آرامش جان عاشق قطعي و حتمي است. پس در هر حال عاشق هم مرثيه خوان دل خويش است.
ثالثا اگر بر اين باور باشيم كه اين غزل غزلي عرفاني است مي توانيم ادعا كنيم بين علت و هدف گريه عاشق و گناهكار هم همساني است چه اينكه عارف در قياس گناه خود با درياي رحمت، گناهش را هيچ مي انگارد و كان لم يكن فر ض مي كند و عذاب جهنم را قابل تحمل مي داند ولي درد فراق و بلاي حجاب را غير قابل تحمل مي پندارد. چنان كه مولي الموحدين علي (ع) در دعاي كميل مي فرمايند: “يا الهي و سيدي و مولاي و ربي صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك”
ناقد محترم در ادامه بحث مي نويسند: “در بيت پنجم اين غزل نيز سعدي به صبح اعتراض مي كند كه چرا دير مانده؛ چندان كه جان شاعر به طاقت آمده است. تا اينجا بيت پنجم زيباست. اما براي دير فرا رسيدن صبح مشبه بهي مي آورد كه عجيب است و اگر دقت شود خنده دار، زيرا در اين تشبيه به جاي آنكه مشبه به اجلي باشد مشبه بسيار اجلي است: دير آمدن صبح براي عاشقي كه در سراسر شب ديده بر هم ننهاده دردناك و جانسوز است؛ همانند دير آمدن شب براي روزه داران! دير فرا رسيدن صبح (مشبه) براي عاشقي كه در تمام شب مژه بر هم نزده! آيا چند ساعت ديرتر غذا خوردن، دير آمدن شام براي روزه دار (مشبه به)، جانكاه و بي طاقت كننده است، جان به طاقت آمدن (وجه شبه)، و جانكاه تر و بي طاقت كننده تر از شب فراق يار كه به گفته سعدي در غزلي به درازناي سالي است؟ روزه گرفتن كه دردناك و بي طاقت كننده نيست بسا كه روزه داران اصلامتوجه فرا رسيدن شام براي روزه گشادن نمي شوند. اين تشبيه همانند اين است كه بگوييم خورشيد همانند شمع جهان را روشن مي كند، مي بينيد كه خنده دار است و نه تنها در خور افصح المتكلمين نيست كه شاعران كم مايه و بي مايه هم تشبيهاتي از اين دست ندارند.”
اولاعجيب است كه استاد محترم جان به طاقت آمدن را وجه شبه بين صبح (مشبه) و شام روزه داران (مشبه به) گرفته اند. زيرا وجه شبه عبارت است از “صفت مشترك مابين مشبه و مشبه به،” در حالي كه نه صبح جانش به طاقت آمده است و نه شب، بلكه عاشق است كه جانش به طاقت آمده و به عبارت ديگر آن كيست كه به درد فراق يار گرفتار شده است. اينجاست كه بايد از استاد محترم پرسيد چگونه مي توان عبارت يا حالت (جان به طاقت آمدن را) كه صفت هيچ يك از دو ركن مهم تشبيه مورد بحث، يعني مشبه و مشبه به نيست وجه شبه آن تشبيه گرفت؟ آيا اين امر خلاف اصول بلاغت نيست؟ حتما اگر استاد محترم بيت:
يكي نيزه تيز برداشت گيو
چو دندان غول و چو چنگال ديو
(سنا)
را هم چون بيت سعدي تشريح و تحليل مي كردند مي فرمودند: يكي نيزه تيز (مشبه) و دندان غول و چنگال ديو (هر دو مشبه به) چو (ادات تشبيه) برداشت (وجه شبه) در حالي كه هر آن كه كمترين آشنايي با اركان تشبيه داشته باشد مي فهمد كه در اين تشبيه، تيز بودن وجه شبه است.
به هر حال چنان كه استاد علامه جلال الدين همايي فرموده اند: “حسن تشبيه بسته به پسند ناپسند طبع است و هر كجا مقصود از تشبيه، يعني مجسم ساختن صفتي در چيزي يا كسي بهتر پرورانده شود و ذوق سليم آن را بپسندد، پسنديده و نكوست”
آيا تشبيهي كه در اين بيت سعدي آمده به قطع و يقين چنين نيست؟ گفتني است در بيت مذكور دير ماندن و دير كردن (وجه شبه) است. ثانيا اينكه استاد محترم فرموده اند: “آيا چند ساعت ديرتر غذا خوردن” جان كاه و بي طاقت كننده است؟”
ظاهرا واژه شام باعث شده نويسنده محترم فقط به فكر و ياد غذا خوردن و افطار كردن بيفتد در حالي كه انتظار كشيدن منظور سعدي است. چون اگر خوب فكر كنيم خواهيم فهميد كه روزه روزه دار وقتي كامل و تمام است و به اجر معنوي آن نايل مي شود كه آن را به شام و به تعبير بهتر به افطار برساند. لذا اگر كسي حتي يك دقيقه هم زودتر از اذان مغرب روزه اش را افطار كند، به حسب ظاهر و نظر فقها روزه اش باطل و از اجر معنوي آن محروم خواهد بود. ما نيز وظيفه داريم طبق نظر فقها عمل كنيم.
به هر حال سعدي از شام روزه داران انتظار را مدنظر دارد، نه غذا خوردن را، چنان كه در بيت ديگري مي گويد:
بازآ كه در فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزه دار بر الله اكبرست
در اين بيت هم گوش به الله اكبر بودن كنايه از انتظار كشيدن است آن هم نه براي غذا خوردن بلكه براي به كمال مطلوب رسيدن چه اينكه گفته شد روزه وقتي كامل و تمام است كه به وقت افطار برسد. همچنين است رابطه صبح و شب نشينان چه اينكه شب نشيني وقتي به تمام و كمال خود مي رسد كه شب نشين شب را به صبح برساند.
چنان كه گفته شده “كار را كه كرد، آن كه تمام كرد” لذا شب نشين در انتظار صبح است و اين انتظار است كه سخت مي گذرد چه اينكه همه مي دانيم زمان براي فرد منتظر سخت سپري مي شود به طوري كه اگر كسي نيم ساعت در انتظار كسي نشسته باشد، وقتي او را ببيند مي گويد: من سه ساعت است كه منتظر شما هستم، اين اغراق در گفتار هم ناشي از همان سخت سپري شدن زمان بر فرد منتظر است.
بنابراين هدف سعدي از واژه شام غذا خوردن و نخوردن نيست، انتظار است. چون صبح مانند شامي كه دير هنگام فرا مي رسد و روزه دار را بيشتر در سختي انتظار چشم به راه مي گذارد. دير كرده و جان عاشق را به طاقت آورده است. البته در بيت مذكور صبح مي تواند استعاره از معشوق هم باشد، و ضمير متصل “عشقت” به او برگردد.
ناقد محترم در رابطه با بيت هفتم مي نويسند: “در شش بيت گذشته ديديم كه سعدي از درد هجران يار سفر كرده سخن رانده است بي آنكه از او بي مهري و جور و آزار ديده باشد. بنابراين وقتي در بيت هفتم ناگهان مي بينيم كه سعدي در انديشه فراموش كردن يار است سخت عجيب مي نمايد.
نكته مهم اينكه سعدي نمي گويد مهر از دل بيرون نمي رود بلكه مي گويد بيرون نمي توان كرد يعني بر آن است كه با اراده مهر يار را از دل بيرون كند.”
بايد به ناقد محترم عرض كنم كه “سعدي” در آغاز بيت مذكور مناداست. حال چه بيت را حديث نفس فرض كنيم و چه حديث ديگران، فرقي نمي كند. در هر دو صورت گويي عاشق هجران كشيده در طول شش بيت خطاب به معشوق هر چه گفته سعدي شنيده و يا او با خويشتن خويش سخن مي گفته است. و حال آنكه سخن رو به اتمام است نام سعدي را مي برد تا- توجه خويش- سعدي را بيش از پيش جلب كند. و از طرف ديگر سنگيني درد و داغ هجران را ملموس تر نمايد.
بر اين اساس معني بيت مورد بحث چنين است اي سعدي، در طول روزگار مهر معشوق (سفر كرده) چنان بر دل نشسته است كه كسي قادر نيست آن را بيرون كند، مگر دست تطاول روزگاران (كه دزدي ماهر و قهار است) پر واضح است كه گذشت روزگار هميشه موجب زدوده شدن خاطرات از دل و جان و ذهن انسان ها بوده است حتي يكي از مهمترين عوامل پيدايش خط و كاغذ هم فراموشي هايي بوده كه در اثر سپري شدن روزگار به انسان ها دست مي داده.
به هر حال معني بيت آن چنان كه ناقد محترم فرموده اند: “يعني بر آن است كه با اراده مهر يار را از دل بيرون كند” نيست. بلكه معني آن اين است كه مهر يار را هيچ كس جز گذشت زمان و روزگار نمي تواند از دل بيرون كند.
و اما اينكه ناقد محترم فرموده است سعدي در بيت هشتم “با يار سرعتاب دارد و با پرخاش مي گويد چندت كنم حكايت ...
آيا اين سخن زيبنده عاشق است؟ مگر عاشق به معشوق پرخاش مي كند!”
بايد عرض كنم كه اولانويسنده محترم شعر را به لحن عتاب آميز قرائت فرموده، و لذا تصور كرده كه سعدي هم شعر را با لحن عتاب آميز گفته است. آنگاه از باب اخلاقي وارد شده كه عاشق نبايد با معشوق عتاب آميز سخن گويد. ثانيا ناقد محترم توجه نداشته كه از بيت هفتم، يعني از بيت قبل مخاطب سعدي است نه معشوق سفر كرده. در حقيقت راوي يا عاشق به سعدي مي گويد: چقدر از حكايت هجران و شرح فراق برايت بگويم و به قول معروف سرت را به درد آورم همين مختصر كه گفتم كفايت مي كند. چه اينكه بيش از اين هم طاقت گفتن ندارم، مگر اينكه غمگساراني باشند و غم ها را اندك اندك باز گشايند تا من قدرت گفتن تمامي آنها را بيابم.
حسن فرجام اينكه اين غزل بحق يكي از زيباترين و عالي ترين غزليات ادب فارسي است.
والسلام
* این مقاله نقدی است بر مقاله ی « نقد غزل و زیبانمایی سعدی شیرازی » نوشته ی « دکتر تقی وحیدیان کامکار »
خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد
شكي نيست كه اظهارنظر درباره اشعار و آثار بزرگاني چون سعدي، حافظ، سنايي، عطار، فردوسي، مولوي و شمس تبريزي و... كارسهلي نيست كه از هر كس برآيد. از اين روي است كه گويي حافظ خطاب به “صرافان گوهرناشناس” مي گفت:
هزار نكته باريك تر زمو اينجاست
نه هركه سر بتراشد قلندري داند
حافظ همواره از نقدهاي ناروا نيز در رنج بود، لذا مي گفت:
نقدها را بود آيا كه عياري گيرند
بنابراين چنان كه گفته اند “باري دانشوران و محققان مي دانند كه نقد ادبي امري است بسيار ظريف و دقيق و حساس و شخص ناقد بايد بر كليه ضوابط وقواعد واصول اين امر اشراف واستيلاداشته باشد و با پيشينه فرهنگي و آثار متقدمان و متاخران و معاصران آشنايي كامل حاصل كرده باشد. همان گونه كه صيرفي مجرب و خبير با محك عيار زر را مي سنجد و سره را از ناسره مشخص مي سازد. ناقد ادبي نيز بايد هر اثر را در موضع خود با دقت و ممارست كامل بررسي كند و ذوق شخصي و گرايش هاي جناحي را از دخالت بازدارد، آنگاه اظهارنظر كند، اما متاسفانه اغلب و اكثر داوري ها تابع ضوابط و اصول نيست و گذشته از عدم اهليت ناقد، نظرات متاثر از گرايش ها و تابع ذوق شخصي است.”
اكنون ما بر آنيم تا نقدي را كه يكي ازدانشوران و استادان دانشگاه فردوسي مشهد تحت عنوان “نقد غزل و زيبانمايي سعدي شيرازي” نوشته اند و در شماره 49 فصلنامه “شعر” به چاپ رسيده، بخوانيم و تامل كنيم تا دريابيم ميزان دقت و صحت سخن وي تا چه حد است.
نويسنده محترم در آغاز نوشتار خود فرموده است: “برآنيم كه يكي از غزليات بسيار معروف سعدي را كه همگان جزء زيباترين غزليات او به شمار آورده اند بررسي كنيم” و در ادامه بيان كرده اند كه “اين غزل بسيار معروف در همه گزيده هاي غزليات سعدي آمده” است. اين سخن با نكته اول وي كه فرموده اند: “ما ايرانيان معمولامطلق گرا هستيم؛ مثلاچون گفته اند كه نظامي در مثنوي سرايي استاد است، هرگز به ذهنمان نمي رسد كه ممكن است در مثنوي هاي او خطا يا خطاهايي نيز باشد، حال آنكه چنين است. يا سعدي را افصح المتكلمين و غزل سرايي بسيار مشهور مي دانند، مي پنداريم كه غزل متوسط يا بد در ميان غزل هاي او نيست” در تضاد و تناقض است.چه اينكه اگر چنين بود كه نويسنده محترم فرموده اند؛ ديگر معنا نداشت كه اشعار يا ديگر آثار اين بزرگان را سره و ناسره كنند و تعداد يا قسمتي از نظم و نثر آنها را تحت عنوان هاي گزيده يا شاهكار به خوانندگان و علاقه مندان معرفي كنند و يا به طور جداگانه چاپ كرده و در اختيارشان گذارند. يا اگر چنين بود كه هرگز به فكرشان نمي رسيد كه در آثار بزرگاني چون سعدي، حافظ، نظامي، فردوسي، فارابي، ابن سينا، سهروردي و... خطا يا خطاهايي دارند؛ اين همه تكفير و تشويق و مدح و ذمي كه در حقشان كرده اند، معنا نداشت. چون همه تكفيرها و تشويق ها بر اين پايه، -يعني خطا و خطاها و حسن گفتار و كردار آنها- استوار است.
اما اينكه در نكته دوم مي فرمايند: “چون با غزليات حافظ و سعدي بسيار مانوس هستيم و بارها آنها را خوانده ياشنيده ايم، برايمان عادي شده است لذا به ساخت و صور خيال واژگان و وزن و... آنها چندان توجهي نداريم؛ يعني برايمان نو و فراهنجار نيست، لذا در تك تك ويژگي هاي آن درنگ لازم را نمي كنيم و كنجكاو نمي شويم.”
بايد عرض كنم اگرچه استادمحترم بيان فوق را با جمله اي كه داخل پرانتزآورده و فرموده است:”البته اين مسئله در همه موارد كليت ندارد”. محدود كرده و به تعبير ديگر گامي چند از گفته خود عقب نشيني كرده است. اما همچنان قابل تامل و اشكال است چرا كه اولامشخص نيست منظور استاد از “ما”ي مستتردر فعل هاي “هستيم”، “شنيده ايم” و “نداريم” و قس علي هذا، عموم مردم ايران يا فارسي زبان است يا منظور، اساتيد اهل فن و استادان ادبيات فارسي دانشگا ه هاست. اگر منظور عموم مردم ايران يا فارسي زبان است، طبيعي است كه چنان باشد كه فرموده اند، چرا كه همه مردم متخصص در ادبيات نيستند و قدرت و توان تجزيه و تحليل فني اشعار و آثار ادبي را ندارند. لذا اگر چنين انتظاري از مردم داشته باشيم خطاي محض است و اگر منظور اساتيد اهل فن و استادان ادبيات فارسي دانشگاه ها و موسسات علمي است باز هم سخن فوق سخني ناروا و نابجاست. چرا كه اشعار و آثار بزرگان بويژه سعدي، حافظ، مولوي وامثالهم همواره مورد توجه اهل ذوق و اساتيد فن قرار گرفته و مي گيرد. گواه اين مدعا هم آثاري است كه دانشوران بزرگوار در طول تاريخ ادب پارسي خلق كرده و مي كنند. حتي آثار خلق شده به حدي است كه اگر نگوييم شمارش آنها ناممكن است؛ به جرات مي توان ادعا كرد كه شمارش آنها به غايت دشوار و طاقت فرساست. ليكن نمونه را مي توان اشاره كرد به مقالات و نوشته هاي بديع الزمان فروزانفر، جلال الدين همايي، مجتبي مينويي، عباس اقبال آشتياني، سعيد نفيسي، مدرس رضوي و شفيعي كدكني يا به كتاب هاي ذكر جميل سعدي (مجموعه مقالات) با كاروان حله و با كاروان انديشه از آثار عبدالحسين زرين كوب، ديداري با اهل قلم، برگهايي در آغوش باد و چشمه روشن از آثار غلامحسين يوسفي، حافظ نامه از بهاالدين خرمشاهي، سيمرغ در جستجوي قاف ازمهدي محبتي و مجله حافظ شناسي (مجموعه مقالات) و... الخ. ناگفته نماند، منظور صاحب مقاله “نقد غزل و زيبانمايي سعدي” از جمله “البته اين مسئله در همه موارد كليت ندارد.” كه پيشتر بدان اشاره شد، اين است كه غزل معروف “بگذار تا بگرييم” سعدي از جمله غزلياتي است كه توجهي بدان نشده و “در تك تك ويژگي هاي آن درنگ لازم” صورت نگرفته است. لذا برخود لازم دانسته تا اين امر مهم را بر عهده بگيرد و بار ديگران را سبكتركند اما آيا موفقيتي هم حاصل كرده است؟!
نويسنده در آغاز نقد غزل بيت اول را زيبا و بي نقص دانسته و درباره بيت دوم:
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
مي نويسند: “آيا زيباست؟ يكبار آن را بخوانيد، آيا همانند اديبان و استادان ادب آن را زيبا مي دانيد؟ آيا در آن اشكالي نمي بينيد؟ يكبارديگر با دقت بخوانيد، اگر باز هم اشكال را در نيافتيد بار سوم روي اضافه تشبيهي “شراب فرقت” و دو واژه “روزي” و “چشيدن” مكث كنيد. مي بينيد كه سعدي فراق يار را به شراب تشبيه كرده. به عبارت ديگر از نظر سعدي در اين بيت يكبار چشيدن شراب از فراق يار جانگداز تر است.”
اگر در نوشته فوق دقت كنيم متوجه مي شويم كه نويسنده محترم بين لفظ يكبار چشيدن شراب و فراق يار جدايي انداخته و شراب و فراق را دو چيز مجزا از هم فرض نموده است لذا صريحا گفته است: “از نظر سعدي در اين بيت يكبار چشيدن شراب، از فراق يار جان گدازتر است.” در حالي كه از نظر سعدي يكبار چشيدن شراب از فراق يار جانگداز تر نيست بلكه اصولااز نظر وي بين شراب و فراق جدايي نيست چون سعدي چنان كه ناقد محترم هم متذكر شده اند فراق را به شراب تشبيه كرده است و لذا در بيت شاعر شيراز “شراب فرقت” = “فراق يار” است. به عبارت ديگر شراب فرقت همان فراق يار است و جدايي بين آنها حتي در عالم خيال و معنا هم قابل تصور نيست. بنابراين نمي توان گفت شراب از فراق دردناك تر و جان گدازتر است. چه اينكه نمي توان گفت فراق از فراق جان گدازتر است همچنان كه نمي توان گفت الله از الله مهربان تر است چه اينكه الله يكي بيش نيست.
ناقد محترم در ادامه مي گويد: “حتي اگر سعدي مي گفت شرنگ فرقت كه البته خيلي بهتر از شراب فرقت است اما باز درست نبود زيرا راست است كه شرنگ كشنده است ولي سعدي نمي گويد نوشيدن بلكه مي گويد يكبار چشيدن و يكبار مزه كردن شرنگ هم كشنده نيست تا چه رسد به شراب كه آن را بسياري از شاعران از جمله خود سعدي مي ستايند به علاوه مي تواند بچشد و نخورد. عجيب است كه در حالي كه شراب براي اكثر قريب به اتفاق شاعران از جمله خود سعدي بسيار مطلوب است. سعدي چنين تشبيهي آورده است.”
حتما خوانندگان محترم متوجه شده اند كه ناقد محترم واژه “شراب فرقت” را اولاتجزيه كرده ثانيا “شراب” را به معنا و مفهوم “مي” و “مل” گرفته است و لذا دچار اشتباهي كه نبايست مي شد شده است. چرا كه “مل” و “مي” يكي از معاني مختلفي كه شراب دارد مي باشد، چنان كه واژه نگاران و فرهنگنامه نويسان گفته اند، معاني شراب عبارت است: نوشابه، هرگونه آب مايع و نوشيدني+ مي، باده، مل، نبيذ، آب انگور سكرآور شده، آشاميدني، پياله مي، دارويي كه با شكر يا عسل پخته قوام آورده باشند، شربت والخ.
حال اينكه چه لزومي دارد كه ما از اين همه فقط مي، باده، مل يا از اين قبيل را براي شراب فرقت- كه خود معني خود بر دوش دارد و عيان است- در نظر بگيريم و آنگاه فرياد برآريم، ايها الناس سعدي دچار خطا شده و شراب را كه براي اكثر قريب به اتفاق شاعران از جمله خودش بسيار مطلوب است به فراق يار تشبيه كرده و حتي آن را دردناك تر و جان گدازتر از فراق ياردانسته است در حالي كه شراب فرقت تعبيري است ادبي از خود فراق يار، بنابراين سعدي در اين بيت مي گويد: هركس كه به مدت يك روز گرفتار فراق يار شده باشد يا به عبارت ديگر كسي كه فقط يك روز طعم نوشيدني تلخ فراق را مزمزه كرده و چشيده باشد خوب مي داند كه براي انسان عاشق قطع رشته اميد از معشوق و ياري كه فكر مي كرد هميشه در پيش او خواهد ماند و با او همدل و همراه خواهد بود چقدر سخت و طاقت فرساست واين كنايه از اين است كه چنين كسي مي تواند حال مرا درك كند و مي فهمد كه من چگونه از درد فراق مي سوزم نه آنهايي كه صرفا اشكهاي مرا نظاره مي كنند و گريه جانسوز مرا مي نگرند.
لذا مي بينيم كه برخلاف ادعاي ناقد محترم چنين نيست كه سعدي چشيدن شراب را دردناك تر از فراق يار دانسته باشد، تا اينكه قائل شويم به اينكه در اين بيت مشبه به اجلي از مشبه نيست. چون سعدي صريحا مي گويد هركس روزي فراق يار را تجربه كرده باشد مي داند درد فراق تا چه حد سخت و طاقت فرساست. شايد بتوان گفت مترادف مفهوم اين بيت سعدي مفهوم كلي بيت ديگري از اوست كه مي گويد:
حال درماندگان كسي داند
كه به احوال خويش درماند
چه اينكه وجه مشترك دو بيت موردبحث اين است كه مصيبت ديده حال و روز گرفتاران به مصيبت را مي داند نه آنكه صرفا تماشاگر مصيبت زدگان است. ليكن وجه افتراق ابيات مذكور هم واضح و مبرهن است و آن عبارت است از اينكه دربيت
حال درماندگان كسي داند
كه به احوال خويش درماند
مفهوم بيت بيشتر ناظر به اعمال مادي و ناسوتي است اما مفهوم بيت
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
بيشتر ناظر به اعمال فرا مادي است.
به هرحال سعدي در اين بيت نمي گويد: كه شراب از فراق يار جان گدازتر است تا نتيجه گيري كنيم كه مشبه به اجلي ازمشبه نيست و اين خلاف بلاغت است.
نويسنده محترم در ادامه سخن مي فرمايند: از طرفي سعدي در اين بيت واژه “اميدواران” را به ضرورت قافيه عاشقان به كار برده كه ابدا مناسب نيست؛ زيرا عاشقان شيفته و شيدا و ديوانه يار هستند نه اميدوار. به عبارت ديگر براي عاشق صفت اميدوار بسيار ضعيف و بي اعتبار است حتي اگر عاشق را اميدوار بدانيم. هر عاشقي اميدوار است اما هر اميدواري عاشق نيست.”
در پاسخ اين اشكال بايد گفت: اولااينكه سعدي در بيت مذكور نگفته كه اميدواران عاشقند و عاشقان اميدوار تا ما فرياد كنان از باب منطق درآييم و بگوييم جناب سعدي اشتباه فرمودي، بين عاشق و اميدوار نسبت عموم و خصوص مطلق است نه تساوي چون هر عاشقي اميدوار است اما هر اميدواري عاشق نيست. بلكه سعدي دل بريدن و وداع ازيار را با قطع اميد اميدواران قياس كرده و سنجيده است بنابراين مي گويد: آنسان كه گسستن رشته اميد اميدواران سخت و جانسوز و دردناك است؛ دل بريدن و قطع اميد عاشق از معشوق و يار نيز تلخ وغم انگيز است و اين را كسي درك مي كند كه حداقل روزي گرفتار درد فراق يار شده يا باري رشته اميدش از هم گسسته باشد.
ثانيا اينكه گفته شد”عاشقان شيفته و شيدا و ديوانه يار هستند نه اميدوار” سخني درست و مطلوب نيست چرا كه شيدايي و دلدادگي وجه بارز و غالب حال عاشقان است و لذا اغلب آن را تشخيص و درك و بدان اشاره مي كنند و از دلدادگي ها و شيدايي عاشقان سخن مي گويند، داستان مي سازند و افسانه مي بافند. ليكن اميدواري وجه رساتر و مغلوب حال عاشقان ودلدادگان است و به همين علت همگان توان درك و دريافت آن را ندارند. اما مگر مي شود عاشق اميدوار نباشد؟! چه اينكه اصولاهر عاشقي بدان اميد عشق مي ورزد كه يار و معشوق براي هميشه در كنارش بماند، همدل و همرازش باشد. به تعبير ديگر هر عاشقي اميدوار است كه دائما مورد توجه وعنايت و الطاف يار و معشوق باشد. بر اين پايه پرواضح است آنگاه كه عاشقي گرفتار درد وداع و فراق از يار و محبوبش مي شود رشته اين اميدواري هم گسسته مي شود. بناراين اشكالات فوق الذكر بر اين بيت وارد نيست.
نويسنده محترم ضمن اقرار به زيبايي بيت سوم مي گويد: “اما جاي آن بعد از بيت اول است. زيرا دربيت اول سعدي از گريه چون باران خود مي گويد و در بيت سوم يادآور مي شود كه اين باران بزودي سيلي خواهد شد لذا به ساربان هشدار مي دهد كه محمل نبندد زيرا در اين روز از گريه اش سيلي به راه خواهد افتاد؛ سيلي كه شتر و بارش را با خود خواهد برد.” و در ادامه متذكر مي شود كه “اما بيت دوم اين غزل ميان دو موضوع مربوط به هم [يعني گريه چون باران و هشدار به ساربان به خاطر جاري شدن سيل] فاصله ايجاد كرده و اين عدم وحدت به شعر لطمه زده است.”
اما اگر نويسنده محترم دقت بيشتري مي كرد متوجه مي شد كه بيت دوم هيچ خللي در رابطه طولي ابيات غزل وارد نكرده و به هيچ وجه موجب فاصله بين موضوعات شعر و ابيات آن نشده است چون كه سعدي در بيت دوم به توصيف بيشتري از حال زار ودردناك خود مي پردازد و آن را براي مخاطبانش ملموس تر و حسي تر مي نمايد و كمك مي كند تا مخاطبان هرچه بهتر و بيشتر به سوز درونش پي ببرند چه اينكه فقط گريه چون ابر بهاران بيانگر همه درد درون و سينه مالامال از درد او نيست. سعدي علاوه بر اينكه در بيت دوم با تشبيه و قياس گرانباري و سنگيني درد فراق را بيان مي كند دربيت سوم نيز رندي كرده و خود زبان به سخن نمي گشايد بلكه با توصيف حال خويش به مخاطبان القا مي كند كه:
با ساربان بگوييد احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
ناقد محترم در رابطه با بيت چهارم نيز فرموده اند: “در اين بيت سعدي به جاي بگذاشت، بگذاشتند گفته، حال آنكه يار سعدي يكي است و نبايد جمع بيايد.” و در ادامه به اين نتيجه رسيده اند كه “به كاربردن آن ظاهرا صرفا به ضرورت وزن بوده است و در هرحال اشكال دارد.”
اما استاد محترم خوب مي دانند كه غالب معشوق عاشقان مخصوصان مردان از زنان و پريرويان زيباروي و كمان ابروي و مشكين مويند و زنان طبق فرهنگ و آداب و رسوم ايرانيان حتي احتمالاطبق آداب و رسوم مسلمانان به تنهايي بار سفر نمي بندند و از شهر وديار خود دور نمي شوند. حال اينكه اين امر به خاطر خطرات احتمالي سفر است يا به علت احترامي كه براي زنان قائل بوده و هستند، بماند؛ چون موضوع بحث ما نيست.
گفتني است بعضي از زنان نيز متمكن بوده و لذا هميشه داراي خدم و حشم بوده اند.حتي كم و زياد بودن خدم و حشم نشانگر تمكن مادي و معنوي اين دسته از زنان محسوب مي شد. بنابراين به كارگيري صيغه جمع نه تنها اشكال ندارد بلكه اشاره به جنسيت، سنت رايج و ميزان و برخورداري از تمكن مالي و معنوي نيز هست.
ناقد محترم در ادامه سخن با شك و ترديد مي گويد: ”از طرفي
در اين بيت نيز به نظر مي رسد كه برخلاف اصول بلاغت مشبه اجلي است نه مشبه به، زيرا گناهكاران در قيامت به حال خود مي گريند اما نزد عاشقان، جان در برابر يار ارجي ندارد و مشتاق اند كه آن را فداي معشوق كنند.”
اولادر بيت مذكور سخن از دادن يا ندادن جان و يا ارزشمند و غير ارزشمند بودن آن نيست. و نيز سعدي نمي گويد كه هدف گريه عاشق و گناهكار در قيامت يكي است و هر دو براي يك چيز يا به علت يك چيز گريه مي كنند، بلكه سعدي بر آن است تا شدت گريه را به مخاطب القاء كند، به عبارت ديگر او مي كوشد تا كه شدت گريه را كه حكايت از سنگيني داغ فراق دارد براي مخاطب محسوس تر و ملموس تر نمايد. حال اينكه وي براي رسيدن به اين مقصود، ديده يا چشم گريان خود يا عاشق را به چشم گريان گناهكار تشبيه كرده است. بنابراين اركان تشبيه وي عبارت است از: ديده يا چشم / مشبه، چشم گناهكاران / مشبه به، چو/ ادات تشبيه، گريان بودن با توجه به شدت و ضعف كيفيت گريه/ وجه شبه بنابراين در تشبيه مورد بحث سخن از شدت گريه است نه از همساني و يكي بودن علت و هدف گريه، لذا لزومي ندارد كه ما به سعدي ايراد بگيريم و بگوييم گناهكار به حال خود مي گريد اما جان براي عاشق ارزش ندارد.
ثانيا چه كسي گفته عاشق براي خود و به حال خود گريه نمي كند؟ طبق كدامين سند و مدرك مي توان مدعي شد كه عاشق به حال خويش گريه و زاري نمي كند؟ مگر مجنون در فراق ليلي گريه نمي كرد؟ مگر نه اين است كه عاشق معشوق را براي آرامش روح و روان خويش مي خواهد و مي جويد؟ حتي جان دادن عاشق براي پيوند جان به جانان است و در اين صورت، آرامش جان عاشق قطعي و حتمي است. پس در هر حال عاشق هم مرثيه خوان دل خويش است.
ثالثا اگر بر اين باور باشيم كه اين غزل غزلي عرفاني است مي توانيم ادعا كنيم بين علت و هدف گريه عاشق و گناهكار هم همساني است چه اينكه عارف در قياس گناه خود با درياي رحمت، گناهش را هيچ مي انگارد و كان لم يكن فر ض مي كند و عذاب جهنم را قابل تحمل مي داند ولي درد فراق و بلاي حجاب را غير قابل تحمل مي پندارد. چنان كه مولي الموحدين علي (ع) در دعاي كميل مي فرمايند: “يا الهي و سيدي و مولاي و ربي صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك”
ناقد محترم در ادامه بحث مي نويسند: “در بيت پنجم اين غزل نيز سعدي به صبح اعتراض مي كند كه چرا دير مانده؛ چندان كه جان شاعر به طاقت آمده است. تا اينجا بيت پنجم زيباست. اما براي دير فرا رسيدن صبح مشبه بهي مي آورد كه عجيب است و اگر دقت شود خنده دار، زيرا در اين تشبيه به جاي آنكه مشبه به اجلي باشد مشبه بسيار اجلي است: دير آمدن صبح براي عاشقي كه در سراسر شب ديده بر هم ننهاده دردناك و جانسوز است؛ همانند دير آمدن شب براي روزه داران! دير فرا رسيدن صبح (مشبه) براي عاشقي كه در تمام شب مژه بر هم نزده! آيا چند ساعت ديرتر غذا خوردن، دير آمدن شام براي روزه دار (مشبه به)، جانكاه و بي طاقت كننده است، جان به طاقت آمدن (وجه شبه)، و جانكاه تر و بي طاقت كننده تر از شب فراق يار كه به گفته سعدي در غزلي به درازناي سالي است؟ روزه گرفتن كه دردناك و بي طاقت كننده نيست بسا كه روزه داران اصلامتوجه فرا رسيدن شام براي روزه گشادن نمي شوند. اين تشبيه همانند اين است كه بگوييم خورشيد همانند شمع جهان را روشن مي كند، مي بينيد كه خنده دار است و نه تنها در خور افصح المتكلمين نيست كه شاعران كم مايه و بي مايه هم تشبيهاتي از اين دست ندارند.”
اولاعجيب است كه استاد محترم جان به طاقت آمدن را وجه شبه بين صبح (مشبه) و شام روزه داران (مشبه به) گرفته اند. زيرا وجه شبه عبارت است از “صفت مشترك مابين مشبه و مشبه به،” در حالي كه نه صبح جانش به طاقت آمده است و نه شب، بلكه عاشق است كه جانش به طاقت آمده و به عبارت ديگر آن كيست كه به درد فراق يار گرفتار شده است. اينجاست كه بايد از استاد محترم پرسيد چگونه مي توان عبارت يا حالت (جان به طاقت آمدن را) كه صفت هيچ يك از دو ركن مهم تشبيه مورد بحث، يعني مشبه و مشبه به نيست وجه شبه آن تشبيه گرفت؟ آيا اين امر خلاف اصول بلاغت نيست؟ حتما اگر استاد محترم بيت:
يكي نيزه تيز برداشت گيو
چو دندان غول و چو چنگال ديو
(سنا)
را هم چون بيت سعدي تشريح و تحليل مي كردند مي فرمودند: يكي نيزه تيز (مشبه) و دندان غول و چنگال ديو (هر دو مشبه به) چو (ادات تشبيه) برداشت (وجه شبه) در حالي كه هر آن كه كمترين آشنايي با اركان تشبيه داشته باشد مي فهمد كه در اين تشبيه، تيز بودن وجه شبه است.
به هر حال چنان كه استاد علامه جلال الدين همايي فرموده اند: “حسن تشبيه بسته به پسند ناپسند طبع است و هر كجا مقصود از تشبيه، يعني مجسم ساختن صفتي در چيزي يا كسي بهتر پرورانده شود و ذوق سليم آن را بپسندد، پسنديده و نكوست”
آيا تشبيهي كه در اين بيت سعدي آمده به قطع و يقين چنين نيست؟ گفتني است در بيت مذكور دير ماندن و دير كردن (وجه شبه) است. ثانيا اينكه استاد محترم فرموده اند: “آيا چند ساعت ديرتر غذا خوردن” جان كاه و بي طاقت كننده است؟”
ظاهرا واژه شام باعث شده نويسنده محترم فقط به فكر و ياد غذا خوردن و افطار كردن بيفتد در حالي كه انتظار كشيدن منظور سعدي است. چون اگر خوب فكر كنيم خواهيم فهميد كه روزه روزه دار وقتي كامل و تمام است و به اجر معنوي آن نايل مي شود كه آن را به شام و به تعبير بهتر به افطار برساند. لذا اگر كسي حتي يك دقيقه هم زودتر از اذان مغرب روزه اش را افطار كند، به حسب ظاهر و نظر فقها روزه اش باطل و از اجر معنوي آن محروم خواهد بود. ما نيز وظيفه داريم طبق نظر فقها عمل كنيم.
به هر حال سعدي از شام روزه داران انتظار را مدنظر دارد، نه غذا خوردن را، چنان كه در بيت ديگري مي گويد:
بازآ كه در فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزه دار بر الله اكبرست
در اين بيت هم گوش به الله اكبر بودن كنايه از انتظار كشيدن است آن هم نه براي غذا خوردن بلكه براي به كمال مطلوب رسيدن چه اينكه گفته شد روزه وقتي كامل و تمام است كه به وقت افطار برسد. همچنين است رابطه صبح و شب نشينان چه اينكه شب نشيني وقتي به تمام و كمال خود مي رسد كه شب نشين شب را به صبح برساند.
چنان كه گفته شده “كار را كه كرد، آن كه تمام كرد” لذا شب نشين در انتظار صبح است و اين انتظار است كه سخت مي گذرد چه اينكه همه مي دانيم زمان براي فرد منتظر سخت سپري مي شود به طوري كه اگر كسي نيم ساعت در انتظار كسي نشسته باشد، وقتي او را ببيند مي گويد: من سه ساعت است كه منتظر شما هستم، اين اغراق در گفتار هم ناشي از همان سخت سپري شدن زمان بر فرد منتظر است.
بنابراين هدف سعدي از واژه شام غذا خوردن و نخوردن نيست، انتظار است. چون صبح مانند شامي كه دير هنگام فرا مي رسد و روزه دار را بيشتر در سختي انتظار چشم به راه مي گذارد. دير كرده و جان عاشق را به طاقت آورده است. البته در بيت مذكور صبح مي تواند استعاره از معشوق هم باشد، و ضمير متصل “عشقت” به او برگردد.
ناقد محترم در رابطه با بيت هفتم مي نويسند: “در شش بيت گذشته ديديم كه سعدي از درد هجران يار سفر كرده سخن رانده است بي آنكه از او بي مهري و جور و آزار ديده باشد. بنابراين وقتي در بيت هفتم ناگهان مي بينيم كه سعدي در انديشه فراموش كردن يار است سخت عجيب مي نمايد.
نكته مهم اينكه سعدي نمي گويد مهر از دل بيرون نمي رود بلكه مي گويد بيرون نمي توان كرد يعني بر آن است كه با اراده مهر يار را از دل بيرون كند.”
بايد به ناقد محترم عرض كنم كه “سعدي” در آغاز بيت مذكور مناداست. حال چه بيت را حديث نفس فرض كنيم و چه حديث ديگران، فرقي نمي كند. در هر دو صورت گويي عاشق هجران كشيده در طول شش بيت خطاب به معشوق هر چه گفته سعدي شنيده و يا او با خويشتن خويش سخن مي گفته است. و حال آنكه سخن رو به اتمام است نام سعدي را مي برد تا- توجه خويش- سعدي را بيش از پيش جلب كند. و از طرف ديگر سنگيني درد و داغ هجران را ملموس تر نمايد.
بر اين اساس معني بيت مورد بحث چنين است اي سعدي، در طول روزگار مهر معشوق (سفر كرده) چنان بر دل نشسته است كه كسي قادر نيست آن را بيرون كند، مگر دست تطاول روزگاران (كه دزدي ماهر و قهار است) پر واضح است كه گذشت روزگار هميشه موجب زدوده شدن خاطرات از دل و جان و ذهن انسان ها بوده است حتي يكي از مهمترين عوامل پيدايش خط و كاغذ هم فراموشي هايي بوده كه در اثر سپري شدن روزگار به انسان ها دست مي داده.
به هر حال معني بيت آن چنان كه ناقد محترم فرموده اند: “يعني بر آن است كه با اراده مهر يار را از دل بيرون كند” نيست. بلكه معني آن اين است كه مهر يار را هيچ كس جز گذشت زمان و روزگار نمي تواند از دل بيرون كند.
و اما اينكه ناقد محترم فرموده است سعدي در بيت هشتم “با يار سرعتاب دارد و با پرخاش مي گويد چندت كنم حكايت ...
آيا اين سخن زيبنده عاشق است؟ مگر عاشق به معشوق پرخاش مي كند!”
بايد عرض كنم كه اولانويسنده محترم شعر را به لحن عتاب آميز قرائت فرموده، و لذا تصور كرده كه سعدي هم شعر را با لحن عتاب آميز گفته است. آنگاه از باب اخلاقي وارد شده كه عاشق نبايد با معشوق عتاب آميز سخن گويد. ثانيا ناقد محترم توجه نداشته كه از بيت هفتم، يعني از بيت قبل مخاطب سعدي است نه معشوق سفر كرده. در حقيقت راوي يا عاشق به سعدي مي گويد: چقدر از حكايت هجران و شرح فراق برايت بگويم و به قول معروف سرت را به درد آورم همين مختصر كه گفتم كفايت مي كند. چه اينكه بيش از اين هم طاقت گفتن ندارم، مگر اينكه غمگساراني باشند و غم ها را اندك اندك باز گشايند تا من قدرت گفتن تمامي آنها را بيابم.
حسن فرجام اينكه اين غزل بحق يكي از زيباترين و عالي ترين غزليات ادب فارسي است.
والسلام
* این مقاله نقدی است بر مقاله ی « نقد غزل و زیبانمایی سعدی شیرازی » نوشته ی « دکتر تقی وحیدیان کامکار »
منابع
1- ذكر جميل سعدي (مجموعه مقالات)، انتشارات وزارت ارشاد اسلامي چاپ دوم، 1366
2- فنون بلاغت و صناعات ادبي، همايي، جلال الدين، موسسه نشر هما، چاپ پانزدهم، 1377
3- فصلنامه شعر، شماره 37، تابستان 1383
4 -فصلنامه شعر، شماره 49، پاييز 1385