فيلم هاي جنگي يا تقدس زدايي از دفاع مقدس
نويسنده: محمد مهدي خالقي
سينماي ايران، سال گذشته با ده فيلم جنگي در جشنواره فيلم فجر حضور داشت. اين که واژه ي «جنگي» و نه «دفاع مقدس» را به کار مي برم، به اين دليل است که بيشتر فيلم ها چنان از دفاع مقدس و رزمندگان ما دور بودند که بعضي از آنها را بايد با اغماض، فيلم جنگي ناميد. فيلم جنگي ساختن هم تکنيک، امکانات و توانايي خاص خود را مي طلبد که فعلا چنين چيزي را کمتر مي توان ديد. به جز دو سه فيلم که توانسته بودند تا حدي به عرصه ارزش هاي دفاع مقدس وارد شوند، بقيه، ساز خودشان را مي زدند و بايد تا سال ها بعد و مديراني آگاه تر و فيلمسازاني متعهدتر به انتظار نشست.
اين فيلم را مي توان يکي از معتدل ترين فيلم هاي جشنواره امسال دانست. «لطيفي» با سابقه فيلم ها و سريال هايي متفاوت، به عرصه سينماي دفاع مقدس که عرصه اي سخت و حساس است روي آورده و با انگيزه و عشق و تحت شرايطي پر فشار اثري قابل قبول خلق کرده است.
داستان با اينکه پيرنگي عشقي دارد، ولي به فيلم هندي - جنگي تبديل نشده و در دام ابتذال و انحراف از حس انساني جنگ نمي افتد و با اينکه حوادث در فضايي رعب آور اتفاق مي افتد، احساس و عاطفه عميق انساني در سراسر فيلم جريان دارد و آدم ها به اندازه صحنه هاي جنگي و حتي بيشتر از آن اهميت دارند. وقتي کارگرداني اي مسلط را به مجموعه اي از عوامل منسجم و بازي هايي روان اضافه کنيم، مي توانيم نويد ساخته شدن يک فيلم واقعي دفاع مقدس را به همه علاقه مندان بدهيم.
«مجيد سوزوکي، جواني لات و خلافکار با انگيزه ي به دست آوردن دل پدر دختر مورد علاقه اش با جمعي از اراذل و اوباش محل که به خاطر لوطي گري و مرام با او همراه شده اند به جبهه مي رود...»
آدم هاي اخراجي ها، متفاوت و آشناي ذهن مخاطب اند. آدم هايي که به زعم کارگردان وجود داشته اند، جنگيده اند و شهيد شده اند. البته اخراجي ها فيلمي متوسط، ساده و البته سالم است که با سوژه اي جذاب و استفاده درست از طنز کلامي و شيرين که برگرفته از تجربه هاي شخص کارگردان است، توانست با اقبال عمومي خوبي مواجه شده، سيمرغ بلورين فيلم منتخب تماشاگران را به چنگ آورد.
«رزمنده اي پس از سال ها از آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان مرخص شده، سراغ پدر يکي از همرزمانش مي رود و به او مي گويد: «پسرت شهيد نشده، من او را کشته ام.»
کارگردان توانسته به مدد يک فيلمنامه ي نسبتا روان و جلوه هاي ويژه بسيار خوب، به حس تلخ کتاب نزديک شود. اما اين تلخي به قيمت بر باد دادن ارزش هاي هشت سال دفاع ما تمام نمي شود و در کنار زشتي هاي جنگ، گوشه اي از مظلوميت، معنويت و ايثار رزمندگان را نيز روايت مي کند.
«يکي از سرداران جنگ که به تازگي از اسارت آزاد شده، در آسايشگاه بيماران رواني بستري شده است. از سوي ديگر، پدر يکي از رزمندگاني که تحت فرماندهي او به شهادت رسيده است، دسيسه اي براي او و دخترش تدارک ديده است.»
اگر از اشارات مستقيم و بعضي شعار دادن هاي فيلم بگذريم با فيلمي داستان گونه و روان مواجهيم. گويي صحنه هاي موجي شدن سردار، نيم نگاهي به شعر معروف زنده ياد «ابوالفضل سپهر» دارد. فيلم با ايجاد يک تعليق مناسب فيلمنامه اي آغاز مي شود. دختر مشکوک مي شود که مادرش با مردي رابطه و قصد ازدواج دارد، اما پس از دقايقي، مشخص مي شود آن مرد، پدر تازه بازگشته اش از اسارت است. دختر به عنوان نماد نسل سوم در اين فيلم نسبت به نمونه هاي مشابه، منطقي تر است. البته ما با دختري سرگردان مواجهيم که فقط ارزش هاي پدر را نفي نمي کند و او را به محاکمه نمي کشد.
«مهندسي ايراني، از خارج براي کمک به بازسازي و نظارت بر سرمايه گذاري در خوزستان به ايران باز مي گردد. او در بازديد از منطقه، خاطرات دوران دفاع مقدس را که خود در آن حضور داشته به ياد مي آورد...»
ماهيت وجودي مهندس هم جالب توجه است: او در دوران جنگ از خارج آمده و همراه ديگران جنگيده است و دوباره به خارج رفته است و انگار حضور او در جبهه تأثيري در زندگي اش نداشته و فقط شاهد رويدادي شگفت انگيز بوده است.
«دو سرباز و يک افسر عراقي وارد خاک ايران مي شوند، در حالي که افسر زخمي است. اين سه وارد خانه پيرمردي مي شوند و رابطه دوستانه اي بين يکي از آنها با نوه پيرمرد برقرار مي شود.»
اما نقش اصلي داستان، هيچ کدام از اينها نيستند، بلکه بزغاله ي نوه ي پيرمرد است. کارگردان فراز و فرودهاي جنگ را رها کرده و دعوا را بر سر کباب کردن يک بزغاله طرح کرده است. اين محتواي بي خاصيت و استفاده از نابازيگران (مشاور لهجه ي عربي در فيلم روز سوم، يکي از بازيگران اصلي اين فيلم است) فيلم را به يک کار آماتوري تبديل کرده است که اگر نام سينايي نبود، مطمئنا جايي در جشنواره فجر نداشت.
از ابتدا تا چند لحظه به آخر داستان، دنبال مسئله شرعي قصه مي گشتيم که اگر شوهر زني از سفر برگردد، او به شوهر دومش حرام مي شود يا نه؟ ولي آخر داستان فهميديم که از ابتدا سرکار بوديم؛ اين روح شوهر دوم است که بازگشته و شوهر اول، روحش از اين موضوع خبر ندارد. از برخورد پسر نسل سومي ياغي و معتاد و شرور بايد بگذريم که چطور او «روح بابا» را مي بيند و بقيه خير، کارگردان با همين روح بازي ها دوباره جانبازان را به گوشه ي آسايشگاه رانده و رزمندگان بازمانده از جنگ را با سؤالات نسل سوم ياغي(!) کشانده است. البته با اين تفاوت که اين بار نسل سوم با اول روبوسي مي کند و روح بابا هم با سلام و صلوات به شهر ارواح باز مي گردد!!
با فيلمي مواجهيم که به بهانه پرداختن به جانبازان، آن هم از نوع آسايشگاه نشين و جشنواره اي، يک فيلم فارسي تمام عيار با عشق و لات بازي و بي قانوني و جاهل بازي تحويل تماشاگر مي دهد و بعد از آن با صد فخر، منت همه ي اينها را بر سر جانبازان و انقلاب مي گذارد.
فيلم دو پاره است و آن قسمت آسايشگاه به همان ميزان ضعيف و مبتذل است که قسمت عشق و عاشقي پيش از آن. فيلم آکنده از صحنه هاي شبه هندي است. البته نبايد صحنه اي بسيار زيبا در آسايشگاه را ناديده بگيريم که يکي از لات ها به پاي يکي از جانبازان شليک مي کند، اما پس از لحظه اي متوجه مي شود به يک پاي مصنوعي شليک کرده است.
«نگار که شوهرش جانباز شيميايي است، با کمک دوست ارمني و پزشکش، ژانت، شوهر را از بيمارستان مي دزدند و براي گرفتن شفاي او راهي مشهد مي شوند...»
آن قدر در اين سال ها قيافه هاي نامتجانس هنرپيشه هاي مختلف را در نقش همسران جانبازان ديده ايم که کم کم باورمان مي شود بچه هاي جبهه غير مذهبي هايي به آغوش دين آمده اند. حال آنکه استثنا بر قاعده چربيده است. اين فيلم هم مثل بسياري ديگر از آثار معناگراي جشنواره امسال مروج معنايي توهم آور و معنويتي سکولار و منتزع از جامعه اي است که هزاران شهيد به آرمان انقلاب اسلامي تقديم کرده است. امامان معصوم (عليهم السلام) هم در اين گونه فيلم ها (آنجا که حضور دارند) تنها نقش يک دکتر حاذق را دارند که قادرند هر مريضي را شفا دهند، نه پيشوايان دنيا و آخرت و امامان راهگشا در همه عرصه هاي حيات بشري.
منبع: ماهنامه ي امتداد
روز سوم، به کارگرداني محمد حسين لطيفي
اين فيلم را مي توان يکي از معتدل ترين فيلم هاي جشنواره امسال دانست. «لطيفي» با سابقه فيلم ها و سريال هايي متفاوت، به عرصه سينماي دفاع مقدس که عرصه اي سخت و حساس است روي آورده و با انگيزه و عشق و تحت شرايطي پر فشار اثري قابل قبول خلق کرده است.
داستان با اينکه پيرنگي عشقي دارد، ولي به فيلم هندي - جنگي تبديل نشده و در دام ابتذال و انحراف از حس انساني جنگ نمي افتد و با اينکه حوادث در فضايي رعب آور اتفاق مي افتد، احساس و عاطفه عميق انساني در سراسر فيلم جريان دارد و آدم ها به اندازه صحنه هاي جنگي و حتي بيشتر از آن اهميت دارند. وقتي کارگرداني اي مسلط را به مجموعه اي از عوامل منسجم و بازي هايي روان اضافه کنيم، مي توانيم نويد ساخته شدن يک فيلم واقعي دفاع مقدس را به همه علاقه مندان بدهيم.
اخراجي ها، به کارگرداني مسعود ده نمکي
«مجيد سوزوکي، جواني لات و خلافکار با انگيزه ي به دست آوردن دل پدر دختر مورد علاقه اش با جمعي از اراذل و اوباش محل که به خاطر لوطي گري و مرام با او همراه شده اند به جبهه مي رود...»
آدم هاي اخراجي ها، متفاوت و آشناي ذهن مخاطب اند. آدم هايي که به زعم کارگردان وجود داشته اند، جنگيده اند و شهيد شده اند. البته اخراجي ها فيلمي متوسط، ساده و البته سالم است که با سوژه اي جذاب و استفاده درست از طنز کلامي و شيرين که برگرفته از تجربه هاي شخص کارگردان است، توانست با اقبال عمومي خوبي مواجه شده، سيمرغ بلورين فيلم منتخب تماشاگران را به چنگ آورد.
پاداش سکوت، به کارگرداني مازيار ميري
«رزمنده اي پس از سال ها از آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان مرخص شده، سراغ پدر يکي از همرزمانش مي رود و به او مي گويد: «پسرت شهيد نشده، من او را کشته ام.»
کارگردان توانسته به مدد يک فيلمنامه ي نسبتا روان و جلوه هاي ويژه بسيار خوب، به حس تلخ کتاب نزديک شود. اما اين تلخي به قيمت بر باد دادن ارزش هاي هشت سال دفاع ما تمام نمي شود و در کنار زشتي هاي جنگ، گوشه اي از مظلوميت، معنويت و ايثار رزمندگان را نيز روايت مي کند.
دست هاي خالي، به کارگرداني ابوالقاسم طالبي
«يکي از سرداران جنگ که به تازگي از اسارت آزاد شده، در آسايشگاه بيماران رواني بستري شده است. از سوي ديگر، پدر يکي از رزمندگاني که تحت فرماندهي او به شهادت رسيده است، دسيسه اي براي او و دخترش تدارک ديده است.»
اگر از اشارات مستقيم و بعضي شعار دادن هاي فيلم بگذريم با فيلمي داستان گونه و روان مواجهيم. گويي صحنه هاي موجي شدن سردار، نيم نگاهي به شعر معروف زنده ياد «ابوالفضل سپهر» دارد. فيلم با ايجاد يک تعليق مناسب فيلمنامه اي آغاز مي شود. دختر مشکوک مي شود که مادرش با مردي رابطه و قصد ازدواج دارد، اما پس از دقايقي، مشخص مي شود آن مرد، پدر تازه بازگشته اش از اسارت است. دختر به عنوان نماد نسل سوم در اين فيلم نسبت به نمونه هاي مشابه، منطقي تر است. البته ما با دختري سرگردان مواجهيم که فقط ارزش هاي پدر را نفي نمي کند و او را به محاکمه نمي کشد.
اتوبوس شب، به کارگرداني کيومرث پوراحمد
آن که دريا مي رود، به کارگرداني آرش معيريان
«مهندسي ايراني، از خارج براي کمک به بازسازي و نظارت بر سرمايه گذاري در خوزستان به ايران باز مي گردد. او در بازديد از منطقه، خاطرات دوران دفاع مقدس را که خود در آن حضور داشته به ياد مي آورد...»
ماهيت وجودي مهندس هم جالب توجه است: او در دوران جنگ از خارج آمده و همراه ديگران جنگيده است و دوباره به خارج رفته است و انگار حضور او در جبهه تأثيري در زندگي اش نداشته و فقط شاهد رويدادي شگفت انگيز بوده است.
مثل يک قصه، به کارگرداني خسرو سينايي
«دو سرباز و يک افسر عراقي وارد خاک ايران مي شوند، در حالي که افسر زخمي است. اين سه وارد خانه پيرمردي مي شوند و رابطه دوستانه اي بين يکي از آنها با نوه پيرمرد برقرار مي شود.»
اما نقش اصلي داستان، هيچ کدام از اينها نيستند، بلکه بزغاله ي نوه ي پيرمرد است. کارگردان فراز و فرودهاي جنگ را رها کرده و دعوا را بر سر کباب کردن يک بزغاله طرح کرده است. اين محتواي بي خاصيت و استفاده از نابازيگران (مشاور لهجه ي عربي در فيلم روز سوم، يکي از بازيگران اصلي اين فيلم است) فيلم را به يک کار آماتوري تبديل کرده است که اگر نام سينايي نبود، مطمئنا جايي در جشنواره فجر نداشت.
ساعت 25، به کارگرداني مسعود آب پرور
از ابتدا تا چند لحظه به آخر داستان، دنبال مسئله شرعي قصه مي گشتيم که اگر شوهر زني از سفر برگردد، او به شوهر دومش حرام مي شود يا نه؟ ولي آخر داستان فهميديم که از ابتدا سرکار بوديم؛ اين روح شوهر دوم است که بازگشته و شوهر اول، روحش از اين موضوع خبر ندارد. از برخورد پسر نسل سومي ياغي و معتاد و شرور بايد بگذريم که چطور او «روح بابا» را مي بيند و بقيه خير، کارگردان با همين روح بازي ها دوباره جانبازان را به گوشه ي آسايشگاه رانده و رزمندگان بازمانده از جنگ را با سؤالات نسل سوم ياغي(!) کشانده است. البته با اين تفاوت که اين بار نسل سوم با اول روبوسي مي کند و روح بابا هم با سلام و صلوات به شهر ارواح باز مي گردد!!
سنگ، کاغذ، قيچي، به کارگرداني سعيد سهيلي
با فيلمي مواجهيم که به بهانه پرداختن به جانبازان، آن هم از نوع آسايشگاه نشين و جشنواره اي، يک فيلم فارسي تمام عيار با عشق و لات بازي و بي قانوني و جاهل بازي تحويل تماشاگر مي دهد و بعد از آن با صد فخر، منت همه ي اينها را بر سر جانبازان و انقلاب مي گذارد.
فيلم دو پاره است و آن قسمت آسايشگاه به همان ميزان ضعيف و مبتذل است که قسمت عشق و عاشقي پيش از آن. فيلم آکنده از صحنه هاي شبه هندي است. البته نبايد صحنه اي بسيار زيبا در آسايشگاه را ناديده بگيريم که يکي از لات ها به پاي يکي از جانبازان شليک مي کند، اما پس از لحظه اي متوجه مي شود به يک پاي مصنوعي شليک کرده است.
آفتاب بر همه يکسان مي تابد، به کارگرداني عباس رافعي:
«نگار که شوهرش جانباز شيميايي است، با کمک دوست ارمني و پزشکش، ژانت، شوهر را از بيمارستان مي دزدند و براي گرفتن شفاي او راهي مشهد مي شوند...»
آن قدر در اين سال ها قيافه هاي نامتجانس هنرپيشه هاي مختلف را در نقش همسران جانبازان ديده ايم که کم کم باورمان مي شود بچه هاي جبهه غير مذهبي هايي به آغوش دين آمده اند. حال آنکه استثنا بر قاعده چربيده است. اين فيلم هم مثل بسياري ديگر از آثار معناگراي جشنواره امسال مروج معنايي توهم آور و معنويتي سکولار و منتزع از جامعه اي است که هزاران شهيد به آرمان انقلاب اسلامي تقديم کرده است. امامان معصوم (عليهم السلام) هم در اين گونه فيلم ها (آنجا که حضور دارند) تنها نقش يک دکتر حاذق را دارند که قادرند هر مريضي را شفا دهند، نه پيشوايان دنيا و آخرت و امامان راهگشا در همه عرصه هاي حيات بشري.
منبع: ماهنامه ي امتداد