اشعاری در وصف غدیر
ساقى خم غدير
باده بده ساقيا،ولى ز خم غدير
چنگ بزن مطربا،ولى به ياد امير
وادى خم غدير،منطقه نور شد
باز كف عقل پير،تجلى طور شد
آية الله كمپانى:غدير،حديثى از قديم
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم
حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم
كه زد قلم به لوح قلب سيد امم رقم
مكمل شريعت آمد و متمم نعم
شد اختيار دين به دست صاحب اختيار من
چنگ بزن مطربا،ولى به ياد امير
وادى خم غدير،منطقه نور شد
باز كف عقل پير،تجلى طور شد
آية الله كمپانى:غدير،حديثى از قديم
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم
حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم
كه زد قلم به لوح قلب سيد امم رقم
مكمل شريعت آمد و متمم نعم
شد اختيار دين به دست صاحب اختيار من
نوبت خم و غدير است
امروز بگو،مگو چه روز است؟
تا گويمت اين سخن به اكرام
موجود شد از براى امروز
آغاز وجود تا به انجام
امروز ز روى نص قرآن
بگرفت كمال،دين اسلام
امروز به امر حضرت حق
شد نعمت حق به خلق اتمام
امروز وجود پرده برداشت
رخساره خويش جلوهگر داشت
امروز كه روز دار و گير است
مى ده كه پياله دلپذير است
از جام و سبو گذشت كارم
وقت خم و نوبت غدير است
امروز به امر حضرت حق
بر خلق جهان على امير است
امروز به خلق گردد اظهار
آن سر نهان كه در ضمير است
عالم همه هر چه بود و هستند
امروز به يك پياله مستند
مصطفى محدثى خراسانى:انتظار آسمان در غدير
ملتهب در كنار يك بركه
روح تاريخ پير منتظر است
دست خورشيد تا نهد در دست
آسمان در غدير منتظر است
بر سر آسمانى آن ظهر
آيههاى شكوه نازل شد
مژده دادند آيههاى شكوه
دين احمد تمام و كامل شد
محمد على سالارى:نام غدير حك بود بر جبينم
سر زد از دوش پيمبر،ماه در شام غدير
تا كه جبرائيل او را داد پيغام غدير
مژده داد او را ز ذات حق كه با فرمان خويش
نخل هستى بار و بر آرد در ايام غدير
دين خود را كن مكمل با ولاى مرتضى
خوف تا كى بايد از فرمان و اعلام غدير
مىشود مست ولاى مرتضى،از خود جدا
هر كه نو شد جرعهاى از باده جام غدير شد
بپا هنگامهاى در آسمان و در زمين
تا ولايت شد على را ثبت،هنگام غدير
شور و شوقى شد در آن صحراى سوزان حجاز
مرغ اقبال آمد و بنشست بر بام غدير
عشق مولا در دلم از زاد روز من نشست
بر جبينم حك بود تا مرگ خود نام غدير
طاهره موسوى گرمارودى:آب غدير آب حيات
اى شرف اهل ولايت،غدير
بركه سرشار هدايت،غدير
زمزم و كوثر ز تو كى بهترند
آبروى خويش ز تو مىخرند
اين كه كند زنده همه چيز آب
زاب غدير است نه از هر سراب
از ازل اين بركه بجا بوده است
آينه لطف خدا بوده است
خوشدل كرمانشاهى:خم ولاى ساقى كوثر
در غدير خم نبى خشت از سر خم برگرفت
خشت از خم و لاى ساقى كوثر گرفت
از خم خمر خلافت در غدير خم بلى
ساقى كوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت
سيد مصطفى موسوى گرمارودى:غدير،گل هميشه بهار
گل هميشه بهارم غدير آمده است
شراب كهنه ما در خم جهان باقى است
خداى گفت كه«اكملت دينكم»،آنك
نواى گرم نبى در رگ زمان باقى است
قسم بخون گل سرخ در بهار و خزان
ولايت على و آل،جاودان باقى است
گل هميشه بهارم بيا كه آيه عشق
بنام پاك تو در ذهن مردمان باقى است
؟:عرش بر دوش غدير
در روز غدير،عقل اول
آن مظهر حق،نبى مرسل
چون عرش تو را كشيد بر دوش
آنگاه گشود لعل خاموش
فرمود كه اين خجسته منظر
بر خلق پس از من است رهبر
بر دامن او هر آن كه زد دست
چون ذره به آفتاب پيوست
تا گويمت اين سخن به اكرام
موجود شد از براى امروز
آغاز وجود تا به انجام
امروز ز روى نص قرآن
بگرفت كمال،دين اسلام
امروز به امر حضرت حق
شد نعمت حق به خلق اتمام
امروز وجود پرده برداشت
رخساره خويش جلوهگر داشت
امروز كه روز دار و گير است
مى ده كه پياله دلپذير است
از جام و سبو گذشت كارم
وقت خم و نوبت غدير است
امروز به امر حضرت حق
بر خلق جهان على امير است
امروز به خلق گردد اظهار
آن سر نهان كه در ضمير است
عالم همه هر چه بود و هستند
امروز به يك پياله مستند
مصطفى محدثى خراسانى:انتظار آسمان در غدير
ملتهب در كنار يك بركه
روح تاريخ پير منتظر است
دست خورشيد تا نهد در دست
آسمان در غدير منتظر است
بر سر آسمانى آن ظهر
آيههاى شكوه نازل شد
مژده دادند آيههاى شكوه
دين احمد تمام و كامل شد
محمد على سالارى:نام غدير حك بود بر جبينم
سر زد از دوش پيمبر،ماه در شام غدير
تا كه جبرائيل او را داد پيغام غدير
مژده داد او را ز ذات حق كه با فرمان خويش
نخل هستى بار و بر آرد در ايام غدير
دين خود را كن مكمل با ولاى مرتضى
خوف تا كى بايد از فرمان و اعلام غدير
مىشود مست ولاى مرتضى،از خود جدا
هر كه نو شد جرعهاى از باده جام غدير شد
بپا هنگامهاى در آسمان و در زمين
تا ولايت شد على را ثبت،هنگام غدير
شور و شوقى شد در آن صحراى سوزان حجاز
مرغ اقبال آمد و بنشست بر بام غدير
عشق مولا در دلم از زاد روز من نشست
بر جبينم حك بود تا مرگ خود نام غدير
طاهره موسوى گرمارودى:آب غدير آب حيات
اى شرف اهل ولايت،غدير
بركه سرشار هدايت،غدير
زمزم و كوثر ز تو كى بهترند
آبروى خويش ز تو مىخرند
اين كه كند زنده همه چيز آب
زاب غدير است نه از هر سراب
از ازل اين بركه بجا بوده است
آينه لطف خدا بوده است
خوشدل كرمانشاهى:خم ولاى ساقى كوثر
در غدير خم نبى خشت از سر خم برگرفت
خشت از خم و لاى ساقى كوثر گرفت
از خم خمر خلافت در غدير خم بلى
ساقى كوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت
سيد مصطفى موسوى گرمارودى:غدير،گل هميشه بهار
گل هميشه بهارم غدير آمده است
شراب كهنه ما در خم جهان باقى است
خداى گفت كه«اكملت دينكم»،آنك
نواى گرم نبى در رگ زمان باقى است
قسم بخون گل سرخ در بهار و خزان
ولايت على و آل،جاودان باقى است
گل هميشه بهارم بيا كه آيه عشق
بنام پاك تو در ذهن مردمان باقى است
؟:عرش بر دوش غدير
در روز غدير،عقل اول
آن مظهر حق،نبى مرسل
چون عرش تو را كشيد بر دوش
آنگاه گشود لعل خاموش
فرمود كه اين خجسته منظر
بر خلق پس از من است رهبر
بر دامن او هر آن كه زد دست
چون ذره به آفتاب پيوست
شیعه جوشیده ست از غدیر
جلوه گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خم ولایت مى به مینا در غدیر
رودها با یكدگر پیوست كمكم سیل شد
موج مىزد سیل مردم مثل دریا در غدیر
هدیه جبریل بود« الیوم اكملت لكم»
وحى آمد در مبارك باد مولى در غدیر
با وجود فیض« اتممت علیكم نعمتى»
از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدیر
بر سر دست نبى هر كس على را دید گفت
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر
بر لبش گل واژه « من كنت مولا» تا نشست
گلبُن پاك ولایت شد شكوفا در غدیر
« بركه خورشید» در تاریخ نامى آشناست
شیعه جوشیده ست از آن تاریخ آنجا در غدیر
گرچه در آن لحظه شیرین كسى باور نداشت
مىتوان انكار دریا كرد حتى در غدیر
باغبان وحى مىدانست از روز نخست
عمر كوتاهى ست در لبخند گل ها در غدیر
دیدهها در حسرت یك قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشكید آیا در غدیر؟
دل درون سینهها در تاب و تب بود اى دریغ
كس نمىداند چه حالى داشت زهرا در غدیر
ریخت از خم ولایت مى به مینا در غدیر
رودها با یكدگر پیوست كمكم سیل شد
موج مىزد سیل مردم مثل دریا در غدیر
هدیه جبریل بود« الیوم اكملت لكم»
وحى آمد در مبارك باد مولى در غدیر
با وجود فیض« اتممت علیكم نعمتى»
از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدیر
بر سر دست نبى هر كس على را دید گفت
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر
بر لبش گل واژه « من كنت مولا» تا نشست
گلبُن پاك ولایت شد شكوفا در غدیر
« بركه خورشید» در تاریخ نامى آشناست
شیعه جوشیده ست از آن تاریخ آنجا در غدیر
گرچه در آن لحظه شیرین كسى باور نداشت
مىتوان انكار دریا كرد حتى در غدیر
باغبان وحى مىدانست از روز نخست
عمر كوتاهى ست در لبخند گل ها در غدیر
دیدهها در حسرت یك قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشكید آیا در غدیر؟
دل درون سینهها در تاب و تب بود اى دریغ
كس نمىداند چه حالى داشت زهرا در غدیر
چهار ده قرن پس از حادثه
كاروان بود و بيابان عطشناك غدير
و نبى ملتهب از باده ادراك غدير
كاروان بود و بيابان كه سراپا مىسوخت
و محمد، كه افق را به نگاهش مىدوخت
آنچه ما نيز شنيديم كه شد، مىدانست
تشنه حادثهاى بود، و خود مىدانست !
وحى آميخته با جام افق خواهد شد
وحى روشنگر ابهام افق خواهد شد
انتظارش به سر آمد كسى از راه رسيد
آن كه بود از دل توفانىاش آگاه رسيد
گفت برخيز كه از يار سفير آمده است !
به چراغانى صحراى غدير آمده است
موج يك حادثه در جان غدير است امروز
و على چهره تابان غدير است امروز
آن كه سر مىدهد از دل همه شب ناله عشق
مژدهات باد! كه شد بعد تو دنباله عشق
آخرين جمله پيغام رسالت باقى است
گام نه، صعبترين گام رسالت باقى است
دست در دست على از همگان بيعت گير
خيز و از مردم هر سوى زمان بيعت گير!
و بگو هست على بعد تو مولاى همه
گر كه تنهاش گذارند، بگو واى همه!
همه بودند، و ديدند، و بيعت كردند
هر چه حق گفت شنيدند و بيعت كردند
بيعت شيشهاى و آهن پيمان شكنى
داد از بيعت آبستن پيمان شكنى
پس از آن بيعت پر شور، على تنها ماند
و وصاياى نبى، در دل صحرا جا ماند
اى برادر! تو كه اين سوى زمانى، هش دار!
تو بر اين عهد، مبادا كه نمانى! هش دار
دلت اى دوست اگر شيعه آيين على ست
يا كه چشمان تو سجاده خونين على ست
هم از آن روست كه عهدى ست تو را با مول
پس به يادآر و به پا خيز و بگو يا مولا!
ما هنوز از دل خود صوت نبى مىشنويم
خلوتى گر بنماييم شبى، مىشنويم
بيعتى را كه نموديم به خاطر داريم
پيش از آن، آنچه كه بوديم به خاطر داريم
چهارده قرن پس از حادثه پيمان بستن
به كه پيش از همگان بستن و هم بشكستن
موج آن حادثه در جان غدير است هنوز
و على چهره تابان غدير است هنوز
راه سخت است و بلا خيز، ولى كوتاه است
و هدف گام نخست است، كه بسم الله است
سفرى بايد از آن باديه تا منزل دوست
سفرى نيست كه راه از خود او تا خود اوست
و نبى ملتهب از باده ادراك غدير
كاروان بود و بيابان كه سراپا مىسوخت
و محمد، كه افق را به نگاهش مىدوخت
آنچه ما نيز شنيديم كه شد، مىدانست
تشنه حادثهاى بود، و خود مىدانست !
وحى آميخته با جام افق خواهد شد
وحى روشنگر ابهام افق خواهد شد
انتظارش به سر آمد كسى از راه رسيد
آن كه بود از دل توفانىاش آگاه رسيد
گفت برخيز كه از يار سفير آمده است !
به چراغانى صحراى غدير آمده است
موج يك حادثه در جان غدير است امروز
و على چهره تابان غدير است امروز
آن كه سر مىدهد از دل همه شب ناله عشق
مژدهات باد! كه شد بعد تو دنباله عشق
آخرين جمله پيغام رسالت باقى است
گام نه، صعبترين گام رسالت باقى است
دست در دست على از همگان بيعت گير
خيز و از مردم هر سوى زمان بيعت گير!
و بگو هست على بعد تو مولاى همه
گر كه تنهاش گذارند، بگو واى همه!
همه بودند، و ديدند، و بيعت كردند
هر چه حق گفت شنيدند و بيعت كردند
بيعت شيشهاى و آهن پيمان شكنى
داد از بيعت آبستن پيمان شكنى
پس از آن بيعت پر شور، على تنها ماند
و وصاياى نبى، در دل صحرا جا ماند
اى برادر! تو كه اين سوى زمانى، هش دار!
تو بر اين عهد، مبادا كه نمانى! هش دار
دلت اى دوست اگر شيعه آيين على ست
يا كه چشمان تو سجاده خونين على ست
هم از آن روست كه عهدى ست تو را با مول
پس به يادآر و به پا خيز و بگو يا مولا!
ما هنوز از دل خود صوت نبى مىشنويم
خلوتى گر بنماييم شبى، مىشنويم
بيعتى را كه نموديم به خاطر داريم
پيش از آن، آنچه كه بوديم به خاطر داريم
چهارده قرن پس از حادثه پيمان بستن
به كه پيش از همگان بستن و هم بشكستن
موج آن حادثه در جان غدير است هنوز
و على چهره تابان غدير است هنوز
راه سخت است و بلا خيز، ولى كوتاه است
و هدف گام نخست است، كه بسم الله است
سفرى بايد از آن باديه تا منزل دوست
سفرى نيست كه راه از خود او تا خود اوست
شاهد غدير
باده بده ساقيا ، ولى ز خُم غدير
چنگ بزن مطربا ، ولى به ياد امير
تو نيز اى چرخ پير ، بيا ز بالا به زير
داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگير
بلبل نطقم چنان ، قافيه پرداز شد
كه زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد
محيط كون و مكان ، دايره ساز شد
سرور روحانيون هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد ، پر ز گل و ارغوان
مسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ، ز آفتاب منير
فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست
يا به سپهر وجود ، نير اعظم نشست
يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست
روى حسود عنود ، سياه شد مثل قير
صاحب ديوان عشق ، زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير
به هر كه مولا منم ، على است مولاى او
نسخه اسما منم ، على ست طغراى او
يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست
كيست سليمان عشق ، بردر جاهش فقير
اى به فروغ جمال ، آينه ذو الجلال
« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال
گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير
چنگ بزن مطربا ، ولى به ياد امير
تو نيز اى چرخ پير ، بيا ز بالا به زير
داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگير
بلبل نطقم چنان ، قافيه پرداز شد
كه زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد
محيط كون و مكان ، دايره ساز شد
سرور روحانيون هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد ، پر ز گل و ارغوان
مسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ، ز آفتاب منير
فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست
يا به سپهر وجود ، نير اعظم نشست
يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست
روى حسود عنود ، سياه شد مثل قير
صاحب ديوان عشق ، زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير
به هر كه مولا منم ، على است مولاى او
نسخه اسما منم ، على ست طغراى او
يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست
كيست سليمان عشق ، بردر جاهش فقير
اى به فروغ جمال ، آينه ذو الجلال
« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال
گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير
مولاى عشق
على را وصف، در باور نيايد
زبان هرگز ز وصفش بر نيايد
على تركيبى از زيباترينهاست
على تلفيقى از شيواتر ينهاست
على راز شگفت روز آغاز
على روح سبكبالى و پرواز
زبان عشق را گوياترين بود
طريق درد را پوياترين بود
دل دريايىاش درياى خون بود
ضميرش چون شهادت لالهگون بود
صداقت از وجودش رشك مىبرد
اصالت از حشورش غبطه مىخورد
صلابت ذرهاى از همتش بود
شجاعت در كمند هيبتش بود
سلاست در زبانش موج مىزد
كلامش تكيه را بر اوج مىزد
غبار عشق، خاك كوى او بود
عبير و مشك، مست از بوى او بود
على با درد غربت آشنا بود
على تنهاترين مرد خدا بود
على در آستين دست خدا داشت
قدم در آستان كبريا داشت
نواى عشق از ناى على بود
اذان سرخ، آواى على بود
شهادت از وجودش آبرو يافت
شهادت هر چه را دارد از او يافت
على سوز و گدازى جاودانه است
على راز و نيازى عاشقانه است
تپش در سينهاش حرفى دگر داشت
حديث خوردن خون جگر داشت
شگفتا! عشق از او وام گيرد
محبت آيد و الهام گيرد
تلاطم پيش پايش سخت آرام
تداوم در حضورش بى سرانجام
توان در پيش پايش ناتوان است
فصاحت در حضورش بى زبان است
خطر مىلرزد از تكرار نامش
سفر گم مىشود در نيم گامش
يورش از ذوالفقارش بيم دارد
تهاجم صحبت از تسليم دارد
كفش خونينترين گل پينه را داشت
ضميرش صافى آيينه را داشت
من او را ديدهام در بى كرآنه
فراتر از تمام كهكشانها
من او را ديدهام آن سوى بودن
فراز لحظه ناب سرودن
من او را ديدهام در فصل مهتاب
درون خانه مهتابى آب
على را از گل «لا»«آفريدند
براى عشق، مولا آفريدند
سخن هر چند گويم ناتمام است
سخن در حد او سوداى خام است
ز دريا قطره آوردن هنر نيست
زبانم را توانى بيشتر نيست
ولى تا با سخن گردد دلم جفت
بگويم آنچه آن شوريده مىگفت :
«على را قدر، پيغمبر شناسد
كه هر كس خويش را بهتر شناسد»
زبان هرگز ز وصفش بر نيايد
على تركيبى از زيباترينهاست
على تلفيقى از شيواتر ينهاست
على راز شگفت روز آغاز
على روح سبكبالى و پرواز
زبان عشق را گوياترين بود
طريق درد را پوياترين بود
دل دريايىاش درياى خون بود
ضميرش چون شهادت لالهگون بود
صداقت از وجودش رشك مىبرد
اصالت از حشورش غبطه مىخورد
صلابت ذرهاى از همتش بود
شجاعت در كمند هيبتش بود
سلاست در زبانش موج مىزد
كلامش تكيه را بر اوج مىزد
غبار عشق، خاك كوى او بود
عبير و مشك، مست از بوى او بود
على با درد غربت آشنا بود
على تنهاترين مرد خدا بود
على در آستين دست خدا داشت
قدم در آستان كبريا داشت
نواى عشق از ناى على بود
اذان سرخ، آواى على بود
شهادت از وجودش آبرو يافت
شهادت هر چه را دارد از او يافت
على سوز و گدازى جاودانه است
على راز و نيازى عاشقانه است
تپش در سينهاش حرفى دگر داشت
حديث خوردن خون جگر داشت
شگفتا! عشق از او وام گيرد
محبت آيد و الهام گيرد
تلاطم پيش پايش سخت آرام
تداوم در حضورش بى سرانجام
توان در پيش پايش ناتوان است
فصاحت در حضورش بى زبان است
خطر مىلرزد از تكرار نامش
سفر گم مىشود در نيم گامش
يورش از ذوالفقارش بيم دارد
تهاجم صحبت از تسليم دارد
كفش خونينترين گل پينه را داشت
ضميرش صافى آيينه را داشت
من او را ديدهام در بى كرآنه
فراتر از تمام كهكشانها
من او را ديدهام آن سوى بودن
فراز لحظه ناب سرودن
من او را ديدهام در فصل مهتاب
درون خانه مهتابى آب
على را از گل «لا»«آفريدند
براى عشق، مولا آفريدند
سخن هر چند گويم ناتمام است
سخن در حد او سوداى خام است
ز دريا قطره آوردن هنر نيست
زبانم را توانى بيشتر نيست
ولى تا با سخن گردد دلم جفت
بگويم آنچه آن شوريده مىگفت :
«على را قدر، پيغمبر شناسد
كه هر كس خويش را بهتر شناسد»
غوغا در غدير
دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج مىزد سيل مردم، مثل دريا در غدير
تشنگيها بود و توفان بود و شن بود و غبار
محشرى از هر چه با خود داشت صحرا، در غدير
كاروان آرام و بى تشويش لنگر مىگرفت
تا بگيرد كاروان سالارشان جا در غدير
گردها خوابيد كم كم، كاروان خاموش شد
تا پيمبر خود چه خواهد گفت آيا در غدير!
تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت
و سكوتى، تا كند آن مرد لب وا در غدير
مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق
جستجو مىكرد محبوبش على را در غدير
پس به مردان عرب فرمود: «بعد از من على است
هر كه من مولاى اويم اوست مولا در غدير»
گردها خوابيده بود و كاروان خاموش بود
خوانده مىشد انتهاى قصه ما در غدير
در شكوه كاروان آن روز با آهنگ زنگ
بى گمان بارى رقم مىخورد فردا در غدير
اى فراموشان باطل! سر به پايين افكنيد!
چون پيمبر دست حق را برد بالا در غدير
حيف! اما كاروان منزل به منزل مىگذشت
كاروان مىرفت و حق مىماند تنها در غدير!
موج مىزد سيل مردم، مثل دريا در غدير
تشنگيها بود و توفان بود و شن بود و غبار
محشرى از هر چه با خود داشت صحرا، در غدير
كاروان آرام و بى تشويش لنگر مىگرفت
تا بگيرد كاروان سالارشان جا در غدير
گردها خوابيد كم كم، كاروان خاموش شد
تا پيمبر خود چه خواهد گفت آيا در غدير!
تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت
و سكوتى، تا كند آن مرد لب وا در غدير
مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق
جستجو مىكرد محبوبش على را در غدير
پس به مردان عرب فرمود: «بعد از من على است
هر كه من مولاى اويم اوست مولا در غدير»
گردها خوابيده بود و كاروان خاموش بود
خوانده مىشد انتهاى قصه ما در غدير
در شكوه كاروان آن روز با آهنگ زنگ
بى گمان بارى رقم مىخورد فردا در غدير
اى فراموشان باطل! سر به پايين افكنيد!
چون پيمبر دست حق را برد بالا در غدير
حيف! اما كاروان منزل به منزل مىگذشت
كاروان مىرفت و حق مىماند تنها در غدير!
قصيده واره غدير
صداى كيست چنين دلپذير مىآيد؟
كدام چشمه به اين گرمسير مىآيد؟
صداى كيست كه اين گونه روشن و گير است ؟
كه بود و كيست كه از اين مسير مىآيد؟
چه گفته است مگر جبرئيل با احمد؟
صداى كاتب و كلك دبير مىآيد
خبر، به روشنى روز در فضا پيچيد
خبر دهيد: كسى دستگير مىآيد!
كسى بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست
به دستگيرى طفل صغير مىآيد
على به جاى محمد به انتخاب خد
خبر دهيد: بشيرى نذير مىآيد!
كسى به سختى سوهان به سختى صخره
كسى به نرمى موج حرير مىآيد
كسى كه مثل كسى نيست، مثل او تنهاست
كسى شبيه خودش بى نظير مىآيد
خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت
خبر دهيد به ياران: غدير مىآيد
به سالكان طريق شرافت و شمشير
خبر دهيد كه از راه، پير مىآيد
خبر دهيد به ياران: دوباره از بيشه
صداى روشن يك شرزه شير مىآيد
خم غدير به دوش از كرانهها، مردى
به آبيارى خاك كوير مىآيد
كسى دوباره به پاى يتيم مىسوزد
كسى دوباره سراغ فقير مىآيد
كسى حماسهتر از اين حماسههاى سبك
كسى كه مرگ به چشمش حقير مىآيد...
كدام چشمه به اين گرمسير مىآيد؟
صداى كيست كه اين گونه روشن و گير است ؟
كه بود و كيست كه از اين مسير مىآيد؟
چه گفته است مگر جبرئيل با احمد؟
صداى كاتب و كلك دبير مىآيد
خبر، به روشنى روز در فضا پيچيد
خبر دهيد: كسى دستگير مىآيد!
كسى بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست
به دستگيرى طفل صغير مىآيد
على به جاى محمد به انتخاب خد
خبر دهيد: بشيرى نذير مىآيد!
كسى به سختى سوهان به سختى صخره
كسى به نرمى موج حرير مىآيد
كسى كه مثل كسى نيست، مثل او تنهاست
كسى شبيه خودش بى نظير مىآيد
خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت
خبر دهيد به ياران: غدير مىآيد
به سالكان طريق شرافت و شمشير
خبر دهيد كه از راه، پير مىآيد
خبر دهيد به ياران: دوباره از بيشه
صداى روشن يك شرزه شير مىآيد
خم غدير به دوش از كرانهها، مردى
به آبيارى خاك كوير مىآيد
كسى دوباره به پاى يتيم مىسوزد
كسى دوباره سراغ فقير مىآيد
كسى حماسهتر از اين حماسههاى سبك
كسى كه مرگ به چشمش حقير مىآيد...
نبوت و ولايت
مهر تابان ولايت شد نمايان در غدير
باز بخشيد اين بشارت، خلق را جان در غدير
خوان و احسان و كرم گسترد يزدان تا كند
عالمى را بر سر اين سفره مهمان در غدير
از طواف كعبه امروز آن كه بر گردد، يقين
حج او مقرون بود با عهد و پيمان در غدير
وه! چه غوغايى است د رآن سرزمين از جوش خلق !
موج انسان بين، بيابان در بيابان در غدير !
از جهاز اشتران شد منبرى آراسته
باشكوهى برتر از تخت سليمان در غدير
بر سر دست نبى تهليل گويان، مرتضى
اشك شوق از ديده مىبارد چو باران در غدير
اقتران مهر و مه دارد تماشا، نى عجب
گر شود جبرئيل هم آيينه گردان در غدير
دل درون سينه طغيان كرد و هوش از سر پريد
تا طنين انداز شد آيات قرآن در غدير
سينه پاك پيمبر گشت سر شار از شعف
آيه «بلغ» چو نازل شد زيزدان در غدير
تا ز «اكملت لكم» پر شد فضا، جبريل گفت:
با خود آوردم پيام از حى سبحان در غدير
مصطفى تا مرتضى را همچو جان دربر گرفت
يوسفش را كرد پيدا، پير كنعان در غدير
تا على شد جانشين خاتم پيغمبران
آشكارا شد همه اسرار پنهان در غدير
«هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست»
اين ندا پيچيد در گوش بزرگان در غدير
خاطر اهل ولا زين گفته شد اميدوار
نا اميد از رحمت حق گشت شيطان در غدير
تا جهان را از عدالت پر كند همچون نبى
مرتضى بگرفت از او، منشور و پيمان در غدير
از نبوت د رجهان، اسلام اگر شد منتشر
شد ولايت دين يزدان را نگهبان در غدير
در حقيقت شد مسلمان هر كه با اخلاص داد
دست بيعت با على، مانند سلمان در غدير
گر به صدق و راستى آيد سوى اين آبگير
هر خطا كارى شود پاكيزه دامان در غدير
شد جهان روشن ز انوار اميرالمؤمنين
چلچراغ عشق و ايمان شد فروزان در غدير
«سرويا»! شكر خدا در موسم «حج وداع»
دين حق رونق گرفت و يافت سامان در غدير
باز بخشيد اين بشارت، خلق را جان در غدير
خوان و احسان و كرم گسترد يزدان تا كند
عالمى را بر سر اين سفره مهمان در غدير
از طواف كعبه امروز آن كه بر گردد، يقين
حج او مقرون بود با عهد و پيمان در غدير
وه! چه غوغايى است د رآن سرزمين از جوش خلق !
موج انسان بين، بيابان در بيابان در غدير !
از جهاز اشتران شد منبرى آراسته
باشكوهى برتر از تخت سليمان در غدير
بر سر دست نبى تهليل گويان، مرتضى
اشك شوق از ديده مىبارد چو باران در غدير
اقتران مهر و مه دارد تماشا، نى عجب
گر شود جبرئيل هم آيينه گردان در غدير
دل درون سينه طغيان كرد و هوش از سر پريد
تا طنين انداز شد آيات قرآن در غدير
سينه پاك پيمبر گشت سر شار از شعف
آيه «بلغ» چو نازل شد زيزدان در غدير
تا ز «اكملت لكم» پر شد فضا، جبريل گفت:
با خود آوردم پيام از حى سبحان در غدير
مصطفى تا مرتضى را همچو جان دربر گرفت
يوسفش را كرد پيدا، پير كنعان در غدير
تا على شد جانشين خاتم پيغمبران
آشكارا شد همه اسرار پنهان در غدير
«هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست»
اين ندا پيچيد در گوش بزرگان در غدير
خاطر اهل ولا زين گفته شد اميدوار
نا اميد از رحمت حق گشت شيطان در غدير
تا جهان را از عدالت پر كند همچون نبى
مرتضى بگرفت از او، منشور و پيمان در غدير
از نبوت د رجهان، اسلام اگر شد منتشر
شد ولايت دين يزدان را نگهبان در غدير
در حقيقت شد مسلمان هر كه با اخلاص داد
دست بيعت با على، مانند سلمان در غدير
گر به صدق و راستى آيد سوى اين آبگير
هر خطا كارى شود پاكيزه دامان در غدير
شد جهان روشن ز انوار اميرالمؤمنين
چلچراغ عشق و ايمان شد فروزان در غدير
«سرويا»! شكر خدا در موسم «حج وداع»
دين حق رونق گرفت و يافت سامان در غدير
ماه یکم
خم غدیر و ساقی و صهبای احمد است
بزم سرور و عید احبّای احمد است
شور عظیم تاج گذاری مرتضی است
روز ظهور آیت کبرای احمد است
فرمان رسیده از طرف ذات کبریا
بعد از نبی، علی است که همتای احمد است
یعنی یکی است امر نبی و وصی او
احکام مرتضی، همه فتوای احمد است
در پرده گفت، آنچه خدا گفت از علی
امروز روز جلوه معنای احمد است
دهها هزار زائر حق کرده ازدحام
مرآت حقنما، قد و بالای احمد است
طاها بر روی منبر و حیدر کنار اوست
امروز یک نمونه ز فردای احمد است
نزدیک شد که شمس نبوت کند غروب
وقت طلوع ماه یکم، جای احمد است
بزم سرور و عید احبّای احمد است
شور عظیم تاج گذاری مرتضی است
روز ظهور آیت کبرای احمد است
فرمان رسیده از طرف ذات کبریا
بعد از نبی، علی است که همتای احمد است
یعنی یکی است امر نبی و وصی او
احکام مرتضی، همه فتوای احمد است
در پرده گفت، آنچه خدا گفت از علی
امروز روز جلوه معنای احمد است
دهها هزار زائر حق کرده ازدحام
مرآت حقنما، قد و بالای احمد است
طاها بر روی منبر و حیدر کنار اوست
امروز یک نمونه ز فردای احمد است
نزدیک شد که شمس نبوت کند غروب
وقت طلوع ماه یکم، جای احمد است
دریا در غدیر
غنچه باغ ولایت شد شکوفا در غدیر
بر ثمر بنشست باغ آرزوها درغدیر
تا شود روشن جهان از پرتو خورشید عشق
از افق مهر ولایت شد هویدا در غدیر
تا علی بر روی دستان پیمبر جاگرفت
رفت روی دست اقیانوس، دریا در غدیر
دیده دل باز کن تا آفتاب هل اتی
بنگری هم دوش با خورشید بطحا در غدیر
تا ابد بر لعل لب هایش گل لبخند ماند
هرکه از جان بوسه زد بر دست مولا در غدیر
از نسیم روی زیبای امیرمؤمنان
غنچه باغ ولایت شد شکوفا در غدیر
بر ثمر بنشست باغ آرزوها درغدیر
تا شود روشن جهان از پرتو خورشید عشق
از افق مهر ولایت شد هویدا در غدیر
تا علی بر روی دستان پیمبر جاگرفت
رفت روی دست اقیانوس، دریا در غدیر
دیده دل باز کن تا آفتاب هل اتی
بنگری هم دوش با خورشید بطحا در غدیر
تا ابد بر لعل لب هایش گل لبخند ماند
هرکه از جان بوسه زد بر دست مولا در غدیر
از نسیم روی زیبای امیرمؤمنان
غنچه باغ ولایت شد شکوفا در غدیر
طواف عشق
تا امام عاشقانْ حضرت امیر شد
آسمان شکوفه کرد ناگهان غدیر شد
ناگهان تمام دشت پر شد از نماز رود
سَروْ سربلند کرد، بید سر به زیر شد
عاشقانه زیستن، باز امتداد یافت
دل به روز عاشقی باز هم اسیر شد
هم تمام کوهسار غَرق عطر لاله شد
هم سموم هرزهگردْ خسته از کویر شد
از مدینه تا نجف، پُر شد از صدای دَف
مکّه غرق نور شد کعبه بینظیر شد
در حصار شب نماندهای امیر عاشقان
هر که در طواف عشق، با تو هممسیر شد
آسمان شکوفه کرد ناگهان غدیر شد
ناگهان تمام دشت پر شد از نماز رود
سَروْ سربلند کرد، بید سر به زیر شد
عاشقانه زیستن، باز امتداد یافت
دل به روز عاشقی باز هم اسیر شد
هم تمام کوهسار غَرق عطر لاله شد
هم سموم هرزهگردْ خسته از کویر شد
از مدینه تا نجف، پُر شد از صدای دَف
مکّه غرق نور شد کعبه بینظیر شد
در حصار شب نماندهای امیر عاشقان
هر که در طواف عشق، با تو هممسیر شد
هستى ما از خم غدير تو مست
قسم به جان تو اى عشق اى تمامى هست
كه هست هستى ما از خم غدير تو مست
در آن خجسته غدير تو ديد دشمن و دوست
كه آفتاب بود آفتاب بر سر دست
فراز منبر يوم الغدير اين رمز است
كه سر ز جيب محمد،على برآورده
حديث لحمك لحمى بيان اين معناست
كه بر لسان مبارك پيمبر آورده
دكتر يحيى حدادى ابيانه:به يمن فيض ولايت
ستاره سحر از صبح انتظار دميد
غدير از نفس رحمت بهار چكيد
گرفت دست قدر،رايت شفق بر دوش
زمين به حكم قضا آب زندگى نوشيد
بر آسمان سعادت ز مشرق هستى
سپيده داد نويد تولد خورشيد
به باغ،بلبل شوريده رفت بر منبر
چو از نسيم صبا بوى عشق يار شنيد
ز خويش رفته،نواخوان عشق بود و سرود
به بانك زير و بم،اسرار خطبه توحيد
فتاد غلغله در باغ و شورشى انگيخت
كه خيل غنچه شكفت و به روى او خنديد
هوا ز عطر گلاب محمدى مشحون
زمين به عترت و آل رسول بست اميد
رسول،سدرهنشين شد،على به صدر نشست
پى تكامل دينش خداى كعبه گزيد
گرفت پرچم اسلام را على در دست
از اين گزيده زمين و زمان به خود باليد
به يمن فيض ولايت شراب خم الست
به عشق آل على از غدير خم جوشيد
محمود شاهرخى:جوشش غدير در رگ زمان
به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير
كه شور و جوشش آن در رگ زمان جارى است
ز چشمهسار ولاى تو اى خلاصه لطف
به جويبار زمان فيض جاودان جارى است
كه هست هستى ما از خم غدير تو مست
در آن خجسته غدير تو ديد دشمن و دوست
كه آفتاب بود آفتاب بر سر دست
فراز منبر يوم الغدير اين رمز است
كه سر ز جيب محمد،على برآورده
حديث لحمك لحمى بيان اين معناست
كه بر لسان مبارك پيمبر آورده
دكتر يحيى حدادى ابيانه:به يمن فيض ولايت
ستاره سحر از صبح انتظار دميد
غدير از نفس رحمت بهار چكيد
گرفت دست قدر،رايت شفق بر دوش
زمين به حكم قضا آب زندگى نوشيد
بر آسمان سعادت ز مشرق هستى
سپيده داد نويد تولد خورشيد
به باغ،بلبل شوريده رفت بر منبر
چو از نسيم صبا بوى عشق يار شنيد
ز خويش رفته،نواخوان عشق بود و سرود
به بانك زير و بم،اسرار خطبه توحيد
فتاد غلغله در باغ و شورشى انگيخت
كه خيل غنچه شكفت و به روى او خنديد
هوا ز عطر گلاب محمدى مشحون
زمين به عترت و آل رسول بست اميد
رسول،سدرهنشين شد،على به صدر نشست
پى تكامل دينش خداى كعبه گزيد
گرفت پرچم اسلام را على در دست
از اين گزيده زمين و زمان به خود باليد
به يمن فيض ولايت شراب خم الست
به عشق آل على از غدير خم جوشيد
محمود شاهرخى:جوشش غدير در رگ زمان
به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير
كه شور و جوشش آن در رگ زمان جارى است
ز چشمهسار ولاى تو اى خلاصه لطف
به جويبار زمان فيض جاودان جارى است
صحراى غدير زيارتگه دلها
آن روز كه با پرتو خورشيد ولايت
ره را به شب از چهار طرف بست محمد
صحراى غدير است زيارتگه دلها
از شوق على داد دل از دست محمد
تا جلوه حق را به تماشا بنشينند
بگرفت على را به سر دست محمد
يحيى:كوثرى از مى غدير خم
ساقى اى قدت طوبى،اى لبت كوثر
كوثرى ميم امروز،از غدير خم آور
آور از غدير خم،خم خمم مى كوثر
من منم بده ساغر،خم خمم بده صهبا
باده در غديرم ده،از غدير خم،خم خم
همچون زاهدان شهر،در غدير خم شو گم
مى ز خم وصلم ده،تا كف آورم بر لب
خم دل كنم دجله،دجله را كنم دريا
محمد تقى بهار:باده تولا،شراب روحانى
اى نگار روحانى،خيز و پرده بالا زن
در سرادق لاهوت،كوس«لا»و«الا»زن
در ترانه معنى،دم ز سر مولا زن
وانگه از غدير خم،باده تولا زن
تا ز خود شوى بيرون،زين شراب روحانى
در خم غدير امروز،بادهاى بجوش آمد
كز صفاى او روشن،جان باده نوش آمد
و ان مبشر رحمت،باز در خروش آمد
كان صنم كه از عشاق،برده عقل و هوش آمد
با هيولى توحيد در لباس انسانى
اوست كز خم لاهوت،نشأه صفا دارد
در خريطه تجريد،گوهر وفا دارد
در جبين جان پاك،نور كبريا دارد
در تجلى ادراك جلوه خدا دارد
در رخش بود روشن،رازهاى رحمانى
حالى اردبيلى:خم جنت
صبح سعادت دميد،عيد ولايت رسيد
فيض ازل يار شد،نوبت دولت رسيد
از كرمش بر گدا،داد همى جان فزا
گفت بخور زين هلا،كز خم جنت رسيد
احمد عزيزى:جوشش غدير از غيرت
غدير خم از غيرت بجوش است
ببين قرآن ناطق را خموش است
خم غدير از كف اين مى ترست
زانكه على ساقى اين كوثر است
مكرم اصفهانى:غدير حقه الماس
انديشه مكن زانكه كند وسوسه خناس
در باب على يعصمك الله من الناس
بايد بشناسانيش امروز به نشناس
بازار خزف بشكنى از حقه الماس
حق را كنى آنگونه كه حق گفت مدلل
يوسفعلى مير شكاك:آفتاب روى زهرا در غدير
ماه صد آئينه دارد نيمه شبها در غدير
روزها مىگسترد خورشيد،خود را بر غدير
پيش چشم آسمان،پيشانى باز على
آفتاب روى زهرا در پس معجز غدير
طائى شميرانى:ماه سايه آفتاب
سايبان باور نكردم مه شود بر آفتاب
تا نديدم بر فراز دست احمد بو تراب
آرى آرى ماه بر خورشيد گردد سايبان
مصطفى گر آفتاب آيد،على گر ماهتاب
ره را به شب از چهار طرف بست محمد
صحراى غدير است زيارتگه دلها
از شوق على داد دل از دست محمد
تا جلوه حق را به تماشا بنشينند
بگرفت على را به سر دست محمد
يحيى:كوثرى از مى غدير خم
ساقى اى قدت طوبى،اى لبت كوثر
كوثرى ميم امروز،از غدير خم آور
آور از غدير خم،خم خمم مى كوثر
من منم بده ساغر،خم خمم بده صهبا
باده در غديرم ده،از غدير خم،خم خم
همچون زاهدان شهر،در غدير خم شو گم
مى ز خم وصلم ده،تا كف آورم بر لب
خم دل كنم دجله،دجله را كنم دريا
محمد تقى بهار:باده تولا،شراب روحانى
اى نگار روحانى،خيز و پرده بالا زن
در سرادق لاهوت،كوس«لا»و«الا»زن
در ترانه معنى،دم ز سر مولا زن
وانگه از غدير خم،باده تولا زن
تا ز خود شوى بيرون،زين شراب روحانى
در خم غدير امروز،بادهاى بجوش آمد
كز صفاى او روشن،جان باده نوش آمد
و ان مبشر رحمت،باز در خروش آمد
كان صنم كه از عشاق،برده عقل و هوش آمد
با هيولى توحيد در لباس انسانى
اوست كز خم لاهوت،نشأه صفا دارد
در خريطه تجريد،گوهر وفا دارد
در جبين جان پاك،نور كبريا دارد
در تجلى ادراك جلوه خدا دارد
در رخش بود روشن،رازهاى رحمانى
حالى اردبيلى:خم جنت
صبح سعادت دميد،عيد ولايت رسيد
فيض ازل يار شد،نوبت دولت رسيد
از كرمش بر گدا،داد همى جان فزا
گفت بخور زين هلا،كز خم جنت رسيد
احمد عزيزى:جوشش غدير از غيرت
غدير خم از غيرت بجوش است
ببين قرآن ناطق را خموش است
خم غدير از كف اين مى ترست
زانكه على ساقى اين كوثر است
مكرم اصفهانى:غدير حقه الماس
انديشه مكن زانكه كند وسوسه خناس
در باب على يعصمك الله من الناس
بايد بشناسانيش امروز به نشناس
بازار خزف بشكنى از حقه الماس
حق را كنى آنگونه كه حق گفت مدلل
يوسفعلى مير شكاك:آفتاب روى زهرا در غدير
ماه صد آئينه دارد نيمه شبها در غدير
روزها مىگسترد خورشيد،خود را بر غدير
پيش چشم آسمان،پيشانى باز على
آفتاب روى زهرا در پس معجز غدير
طائى شميرانى:ماه سايه آفتاب
سايبان باور نكردم مه شود بر آفتاب
تا نديدم بر فراز دست احمد بو تراب
آرى آرى ماه بر خورشيد گردد سايبان
مصطفى گر آفتاب آيد،على گر ماهتاب
منابع:
1. پایگاه امام علی(علیه السلام)
2. پایگاه حوزه
3. پایگاه بلاغ
4. ماهنامه گلبرگ