نقش کودکان در بالندگی حماسه عاشورا
منشور درخشنده عاشورا که تابناکی خود را از درخشش خورشید کربلا و ستارگانی که گرد منظومه آن نورافشانی میکردند. با عرفان و حماسه خود چراغ فرا راه بشر روشن نمودند که تا روز رستاخیز، راه آزاد زیستن و سربلند رهیدن را به بشریت نشان داد.
در این رهگذر، هر یک از آزاد مردان و شیر زنان عاشورا، به سهم خود بر اعتلا و سربلندی این حماسه افزودند اما کربلا از حماسه کودکانی که در این سفر جاودانه، هم پای ایثارگران و جانبازان عاشورا، چکامه حضور سرودند، خاطرهها بر لوح سینه دارد. کودکان بی گناهی که طعمه آتش افروزی پستترین آفریدگان خدا شدند. کودکانی که در جنگی نابرابر قربانی زراندوزی و زور مداری حریصترین شغالان بیشه طمع ورزی گشتند. کودکانی که در خون طپیدن پدران و برداران خود را پیش روی خویش دیدند، مبارزه با ستم و فریاد در برابر تفرعن را آموختند و به پدران و برادران خویش اقتدا نمودند. آنان اگر چه نجنگیدند اما حضور و شهادتشان نقش مهمی در عزت و عظمت ابعاد قیام و نیز شتاب بخشیدن در فروپاشی بنیان ظلم و استبداد در جامعه اسلامی گردید.
عاشورا، بالندهترین و پاکترین حماسهای است که در خاطره تاریخ نقش بسته و تابناکترین سرمشقی است که مادر فرتوت تاریخ آن را در کتاب کهن خویش نگاشته است، اما نقش زیبایی را که کودکان عاشورا، بر این کتاب افزودند: نباید از یاد برد. هر یک نمادی بالنده بر این نگار بودند که دختر خورشید کربلا، حضرت رقیه(علیهاالسلام) بهانهای به دست داد تا به دیگر کودکان سربلند عاشورا نیز اشارهای بکنیم و نقش برخی از آنان را در قالب نمادی از آموزههای بزرگ تربیتی که در دامان اهل بیت(علیهمالسلام) فرا آموخته بودند، مورد بررسی قرار میدهیم.
نماد مظلومیت
زنان پرده نشین، با شنیدن آوای مظلومیت امام، بر حال او و خود گریستند. آن گاه امام فرمود، کودک شیرخوار من علی(علیهالسلام) را بیاورید. سپس برای سیراب نمودن او که از تشنگی بی تاب شده بود رو به لشگر دشمن نمود و فرمود: ای مردم! اگر به من رحم نمیکنید به این کودک رحم نمایید. در این لحظه تیری توسط حرملة بن کاهل اسدی از سوی دشمن به سوی کودک پرتاب شد و کودک به شهادت رسید. امام فرمود: خدایا! میان ما و این مردم که مرا دعوت کردند تا یاریام کنند و به عوض ما را در خون میکشند خود داوری کن1 امام خون او را به آسمان پاشید و گفت: [خدایا] این که تو این صحنهها را میبینی تحمل بر من آسان میشود.2 امام از اسب پیاده شد و بدن بی جان کودک تشنه را پشت خیمهها برد و با غلاف شمشیر، قبری کوچک حفر نمود و او را دفن کرد.3
این صحنه یکی از دردناکترین لحظات روز عاشوراست و این نوزاد کوچک امام، گویاترین سند مظلومیت در پهنه کربلاست. آن سان که با شهادت خود این مظلومیت را به اثبات میرساند. چرا که در هیچ آئینی، خواه آسمانی باشد و خواه غیر آسمانی، نوزاد شیرخوار هیچ گناهی ندارد که کسی بخواهد با او دشمنی کند و یا او را بکشد و در هیچ نقطهای از هستی و هیچ اندیشهای کشتن نوزاد بی گناه را بر نمیتابد. از این رو با کشته شدن طفلی تشنه، که توان هیچگونه دفاعی از خود نداشت. حجت بر دشمنان امام و عدم رستگاری آنان تمام شد و شهادت علی اصغر(علیهالسلام) با این وضع دلخراش خونخواری دشمنان و مظلومیت بی شائبه عاشورائیان را به اثبات رسانید.
نماد دفاع از حق و حقیقت
بحربن کعب، با شمشیر به سوی امام حمله برد ولی عبدالله گفت: میخواهی عموی مرا بکشی؟ و دست خود را جلوی ضربه شمشیر او گرفت. دست عبدالله قطع گردید و از پوست آویزان شد. کودک فریاد زد: مادر، به فریادم برس. امام او را در آغوش کشید و فرمود: پسر برادرم! صبر کن و شکیبا باش تا تو هم به دیدار نیاکان وارستهات رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، علی (علیهالسلام)، حمزه و جعفر و پدرت حسن (علیهالسلام) بشتابی. سپس دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! باران رحمت آسمان و برکت زمین را آنها دریغ دار... . 6
در این هنگامه، حرمله بن کاهل تیری به سوی او پرتاب کرد و عبدالله را در آغوش امام به شهادت رساند.7
عبدالله که از کودکی در دامان عموی خود امام حسین (علیهالسلام) پرورش یافته بود، به خوبی دفاع از حق را فرا گرفته و در برههای که حق و حقیقت زیر گامهای ناجوانمردی خرد میشد، سفری را با امام به سوی دشت کربلا آغاز نمود و در هنگامهای که خورشید حقیقت در پس ابرهای تیره ظلم و بیداد پرتوافشانی میکرد. به آفتابیِ حق و حقیقت پیوست.
نماد معرفت و شناخت
در مجلس یزید، آن جا که میرفت خطبههای روشن گرانه امام سجاد (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) پرده از چهره منحوس یزید بردارد و بنیان حاکمیت فاسد او را فروپاشد، یزید عصبانی شده و با مشورت حاضران، تصمیم به قتل امام سجاد (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) میگیرد، با کمی دقت در تصمیم خود، این کار را ضامن رسوایی خود یافته و از کشتن آنان صرف نظر میکند.8 او دچار اشتباهی بزرگ شده بود و میپنداشت که اگر امام سجاد (علیهالسلام) و زینب (علیهاالسلام) را به قتل برساند ندای اناالحق عاشوراییان خاموش میشود اما هرگز نمیپنداشت که کودکان آنان نیز زلال معرفت را از سرچشمه آن نوشیدهاند و همان سان که پدرانشان بزرگترین آموزگاران بشر هستند، کودکان آنان نیز برترین شاگردان مکتب آنان میباشند.
وقتی یزید به واسطه مشورت حاضران و مشاوران، تصمیم به کشتن امام سجاد (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) گرفت اما سپس دست شست و آنان را ساکت نمود، امام باقر (علیهالسلام) که حدود چهار سال داشت به سخن آمد و با چند جمله آتش عصبانیت را که پدرش امام سجاد (علیهالسلام) به جان یزید انداخته بود، دوباره روشن کرد به گونهای که زخمِ التیام نیافته یزید از تندی کلام آتشین امام سجاد (علیهالسلام)، دوباره سرباز نمود. امام باقر (علیهالسلام) فرمود: مشاوران تو برخلاف مشاوران فرعون نظر دادند زیرا آنان در مقام مشورت با فرعون درباره موسی و هارون گفتند: أَرجِه وَ أخاهُ وَ أرسِل فِی المَدائِنِ حاشِرِینَ؛9 (و به فرعون) گفتند: او و برادرش را بازدار، و گردآورندگان را به شهرها (دنبال جادوگران) بفرست. اما مشاوران تو نظر به قتل ما دادند که البته بی علت هم نیست. یزید با چشمانی گرد شده از شگفتی چنین معرفتی در این کودک پرسید: علت آن چیست؟ امام باقر (علیهالسلام) فرمود: آنان فرزندانی پاک و حلال بودند و از درک کافی برخوردار. اما مشاوران تو نه آن درک را دارند و نه فرزندان حلالی هستند زیرا پیامبران و فرزندان آنها را فقط ناپاکان میکشند [که نظر به چنین کاری دادند]. یزید با شنیدن این سخن کوتاه و رسا، آبروی خود را رفته یافت و به ناچار سکوت کرد.10
نماد ظلم ستیزی
همه تیرهایش به سنگ میخورد؛ مدام شکست پشت شکست. این بار تصمیم گرفت تا گناه قتل شهدای کربلا را به دیگران بیندازد و این گونه دست به عوامفریبی بزند. گناه قتل امام حسین علیهالسلام و یارانش را به گردن عبیدالله انداخت و اذعان داشت که آنان خودسرانه دست به چنین جنایتی زدهاند و او تنها دستور به ستاندن بیعت از امام داده بود.15 اما انتشار این خبر را هم موجب از بین رفتن شکوه و جلال خود میدید. پس چه باید میکرد؟ بهتر دید از راه درست و اظهار همدردی وارد شود و وانمود کند که گذشتهها را باید فراموش کرد. او که فکر میکرد راه حلی بکر و مؤثر به ذهنش آمده است برای عوض کردن فضا و ایجاد فضایی عاری از تشنج ـ لااقل برای خود ـ پسرش خالد را فراخواند و رو کرد به یکی از کودکان که «عمربن الحسن علیهالسلام»، فرزند دیگری از امام مجتبی (علیهالسلام) بود و با لبخندی مرموز به او گفت: با پسر من کُشتی میگیری؟ آن فرزند خردسال امام مجتبی (علیهالسلام) که هرگز خاطره شهادت برادران، عمو و دیگر اعضای خانوادهاش را از یاد نبرده بود، با بغضی سنگین در گلو، کوبنده پاسخ داد: ولکن إعطنی سکّینا و اعطه سکّینا ثم اقاتله؛ نه [چرا کُشتی بگیریم] بهتر است خنجری به من و خنجری نیز به او بدهی تا با هم بجنگیم. یزید از این پاسخ یکّه خورد و زیر لب غرّید:
شِنْشِنَةٌ اَعرِفُها مِن اَخْزَمَ
هَل تَلِدُ الحَیَّةَ اِلاّ الحَیَّةَ؟ این خوی و عادتی است که از اخزم آن را سراغ دارم. آیا مار جز مار میزاید.16
آری، این بار نیز سیاستهای عوام فریبانه و مزوّرانه یزید با شکست روبهرو گردید و ظلم ستیزی فرزندی از خاندان اهل بیت (علیهمالسلام) او را در دستیابی به اغراض پلیدش ناکام گذاشت.
نماد ایستادگی و جانفشانی
عاشورائیان دریافته بودند که ایستادگی و پایمردی است که آنان را جاودانه میکند. این گونه است که در پرده عاشورا، هر یک رنگی از چشم نوازترین پایمردیها را در نقش میآورند و سهمگینترین تازیانههای نیستی را بر سینه فکار خویش میخرند و هر آن، برافروختهتر میشوند، تا به هستی چنگ زنند. تشنگی بی تابشان نمیکند، زخم شمشیر و نیزهها، به زمین شان در نیندازد، سوگ عزیزان، به فریادشان نمیآورد، و سنگدلی دشمن و تنهایی در بیابان. غبار از حقد و حقارت بر سیمای شان نمینشاند؛ آمدهاند که فنا شوند تا به بقا برسند که «لِیَرْغَبُ المَؤمِنُ فِی لِقَاءِ اللّهِ.»2/17 عجب رازی در این رمز نهفته است؛ کربلا آمیزه کرب است و بلا. و بلا افق طلعت شمس اشتیاق است. و آن تشنگی که کربلائیان کشیدهاند. تشنگی راز است. و اگر کربلائیان تا اوج آن تشنگی ـ که میدانی ـ نرسند. چگونه جانفشان سرچشمه رحیق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور که شنیدهای بهشتیان را میخورانند، میکدهاش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که این چنین بی سر و دست و پا افتادهاند. آن شراب طهور که شنیدهای، تنها تشنگان راز را مینوشانند و ساقیاش حسین (علیهالسلام) است، حسین (علیهالسلام) از دست یار مینوشد و از دست حسین (علیهالسلام).18
میجنگیدند ولی سرودند: صبراً علی الاسیاف و الأسنّة صبراً عَلَیها لدخول الجنّة
صبر بر ضربه شمشیر و نیزهها میکنم، صبر تا به واسطه آن وارد بهشت شوم.19
این ویژه آنانی بود که جنگیدند و صبر بر ضربه شمشیر را زبان جانفشانی و ایستادگی خود کردند. اما، ایستادگی و جانفشانی خلاصه در شمشیر به دستان عاشق نمیباشد، گروهی دیگر نیز بودند که وسعت سینه و صبر جگرسوز را ترجمان عشق خود کردند و بردبارانه ایستادند و ظرف وجود خود را از شکیبائی پر کردند و آن گاه که ظرف لبریز از شکیبایی و بردباری شان شد، فنا یافتند وبه بقا دست یازیدند. آنان که ضربههای دردناکِ خنجر دیدن و دم بر نیاوردن، را به جان خریدند و در سکوت و صبر معنا شدند. شمشیر برنده، سنخیتی با گوشت دست آدمی ندارد؛ میدَرَد و پاره میکند. اما سختتر از ضربه شمشیر هم هست و آن فراق دیدن و آه نکشیدن است ؛ پرپر شدن عزیزان دیدن و کمر خم نکردن است ؛ ناسزا شنیدن و پاسخ نگفتن است؛ تهمت خوردن و تسلیم نشدن است ؛ خارجی خوانده شدن و قرآن خواندن است؛ سر دلبر بر نی دیدن و استوار ایستادن است؛ چوب بر لب و دندان معشوق دیدن و زاری نکردن است؛ سر بریده در طشت طلا دیدن و گلایه نکردن است؛ سر دلدار خاکستری دیدن و بغض فروخوردن است و سر بریده پدر در آغوش گرفتن و خنده دیدار کردن است.
شیخ صدوق مینویسد:
یزید دستور داد اهلبیت امام حسین(علیهالسلام) را به همراه امام سجاد(علیهالسلام) در خرابهای زندانی کنند. آنها در آنجا نه از گرما در امان بودند و نه از سرما؛ بهگونهای که بر اثر نامناسب بودن آن محل و گرما و سرمای هوا، صورتهایشان پوست انداخته بود.20
در میان ناله و اندوهِ بانوان رها شده از زنجیر ستم، کودکان مظلومی به چشم میخوردند. آنان در حالی که گرسنه بودند، هر روز عصر با لباسهای کهنه جلوی در خرابه صف میکشیدند و مردم شام را که دست کودکانشان را گرفته بودند و با آذوقه به خانههایشان برمیگشتند، غریبانه تماشا میکردند و آه حسرت میکشیدند. دامان عمه را میگرفتند و میپرسیدند: «عمه! مگر ما خانه نداریم؟ پدران ما کجا هستند؟» حضرت زینب (علیهاالسلام)نیز برای تسلای دل کوچک و غمدیده آنان میفرمود: «چرا عزیزانم! خانه شما مدینه است و پدرانتان به سفر رفتهاند.»21
نگاشتهاند در یکی از شبهای اقامت اسیران کربلا در خرابه شام، رقیه (علیهاالسلام)پدرش را در خواب میبیند و پریشان از خواب برمیخیزد. او گریهکنان میگوید: من پدرم را میخواهم! هر چه اهل خرابه خواستند او را ساکت کنند، نتوانستند. داغ همه از گریه او تازهتر گردید و همه به گریه و زاری پرداختند.
مأموران خرابه پرسیدند: چه خبر شده است؟ گفتند: دختر خردسال امام حسین(علیهالسلام)پدرش را خواب دیده است و او را میخواهد. آنان سر بریده حضرت را در درون طبقی نهادند و روی آن را با پارچهای پوشاندند و جلوی او گذاشتند. شدت ضعف و گرسنگی، کودک را به توهّم انداخته بود. او گریه میکرد و میگفت: من که غذا نخواستم؛ من پدرم را میخواهم. مأموران گفتند: این پدرت است. وقتی رقیه (علیهاالسلام)روپوش را کنار زد، سر بریده پدر را به سینه چسباند و دلسوزانه میگفت:
«یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الّذِی خَضَبَکَ بِدِمَائِکَ؟ یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِی قَطَعَ وَرِیدَکَ؟ یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الَّذِی اَیتَمَنِی عَلی صِغَرِ سِنِّی؟ یَا اَبَتَاه! مَن بَقِیَ بَعدَکَ نَرجُوهُ؟ یَا اَبَتَاه! مَن لِلیَتِیمَةِ حَتَّی تَکبرُ؟ یَا اَبَتَاه! مَن لِلنِّسَاءِ الحَاسِراتِ؟ یَا اَبَتَاه! مَن لِلاَرَامِل المُسبَیَاتِ؟ یَا اَبَتَاه! مَن لِلعُیُونِ البَاکِیَاتِ؟ یَا اَبَتَاه! مَن لِلضَّایِعَاتِ الغَریبَاتِ؟ یَا اَبَتَاه! مَن لِلشُّعُورِ المَنشُورَات؟ یَا اَبَتَاه! مَن بَعدُکَ؟ وَا خَیبَتَاه مِن بَعدِکَ، وَا غُربَتَاه! یَا اَبَتَاه! لَیتَنِی لَکَ الفِدَاءُ! یَا اَبَتَاه! لَیتَنِی قَبلَ هَذَا الیَومِ عُمیَاءٌ! یَا اَبَتَاه! لَیتَنِی تَوَسَّدتُ التُّرَابِ وَ لا اَری شَیبَکَ مُخضَباً بِالدِّمَاءِ»22
ای پدر! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرد؟ چه کسی رگهای گلویت را برید؟ چه کسی مرا در این خردسالی یتیم کرد؟ چه کسی بانوان را در پناه خود میگیرد؟ چه کسی زنان بیوه شده را آشیان میدهد؟ چه کسی اشک از چشمهای اشکبار پاک میکند؟ چه کسی زنان آواره را مأوا میدهد؟ چه کسی موهای پریشانمان را میپوشاند؟ پس از تو که... وای بر خواری پس از تو؟ وای از غریبی!کاش پیش از دیدن این روز کور میشدم! کاش چهره در خاک میبردم و محاسن تو را خونین نمیدیدم.
سپس آنقدر گریه کرد تا از هوش رفت و نالهاش برای همیشه خاموش گردید. صدای گریه بالا گرفت و مصیبتی دیگر بر دل داغدار اهلبیت نشست و اینگونه واپسین شبِ زندگانیِ کوتاه فرشته غم، با غصه سپری شد و بدن مجروح و ستمدیده او را در همان خرابه به خاک سپردند. او روز اول صفر به آن ویرانه آمد و پس از چهار شب، در پنجم صفر سال 61 هجری، به سوی پدر شهیدش پر کشید.23
طاهر دمشقی که از ندیمان دربار یزید بود و شبها، او را با شعر و داستانگویی سرگرم میکرد، درباره رخدادهای شب وفات حضرت رقیه (علیهالسلام)میگوید: «آن شب من پیش یزید بودم. او به من گفت:
«طاهر! امشب از ترسِ کابوسهای وحشتناک، قلبم به تپش افتاده است. سرم را روی زانویت بگذار و فجایعی را که من در گذشته کردهام، برایم تعریف کن».
من سرش را روی زانو گذاشتم و از گذشته سیاهش برای او گفتم. تا این که پس از ساعتی به خواب رفت. ناگهان دیدم از خرابه، صدای شیون و ناله میآید. او در خواب بود و من در اندیشه جنایتهای او که نگاهم به تشت طلایی افتاد که سر حسین (علیهالسلام) در آن قرار داشت. گویا دیدم سر بریده، لبهایش به حرکت درآمد و گفت: «خداوندا! اینان، فرزندان و جگرگوشههای من هستند که اینگونه از دنیا میروند.»
چون این منظره را دیدم، حالتی از ترس و غم در دلم افتاد که ناخودآگاه اشکم جاری شد. یزید را رها کردم و به بالای کاخ آمدم. صدای گریه لحظه به لحظه بیشتر میشد. از بالای بام به درون خرابه که کنار کاخ بود، نگاه کردم؛ دیدم خرابهنشینان دورِ دخترکی را گرفتهاند و خاک بر سر میریزند و به شدت گریه میکنند. یکی از آنها را صدا زدم و پرسیدم: چه خبر شده است؟ گفت: «دختر امام حسین (علیهالسلام)، پدرش را در خواب دیده است و اکنون از خواب پریده و پدرش را از ما میخواهد».
پس از دیدن این صحنه دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم او هم خواب زده شده است و با حالتی عجیب، به سر بریده نگاه میکند و از شدت ترس و ناراحتی، دندانهایش را بر هم میساید و به خود میلرزد. دوباره از سر بریده ندایی برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون»24
و به زودی کسانی که ظلم کردند، خواهند فهمید که به چه جایگاهی داخل خواهند شد.
ترس بر وجود یزید چیره گشته بود. در همان حالت ناراحتی از من پرسید: «این صدای گریه از کجاست؟» جریان را برای او گفتم. با عصبانیت فریاد کشید: «چرا سر پدرش را نزد او نمیبرید؟» نگهبانان بیدرنگ سر را درون طبقی گذاردند و به خرابه آوردند. دخترک با دیدن سر بریده پدر آن قدر گریست که جان داد.»25
به خوبی روشن است که یزید در این ماجرا قصد تسلّی خاطر اهل خرابه را نداشته، بلکه با این کار میخواست آنان را به یاد مصایبشان اندازد و آنان را بیشتر آزار دهد.
و اینها همه، ضربات تازیانه روزگاری غربت، بر بدن مجروح و نازکتر از گل دختری سه ساله است. بدنی که هر کبودیاش، خاطرهای از داغی جگرسوز است و سند گویایی بر عشقی عالم افروز؛ کتابی که تازیانه بر آن مشق نوشته بود و خار مغیلان، پاورقیاش زده بود؛ کتابی که کتاب سال نه، کتاب قرن نه، کتاب تاریخ شده بود؛ کتابی برگزیده در ایستادگی و جانفشانی ؛ کتابی به وسعت عاشورا. میگویند رقیه (علیهاالسلام) در قاموس تاریخ معنا ندارد! چه غم که رقیه (علیهاالسلام) در لغت نامه سترگ عشق و عاشورا، غمّازترین است.
پي نوشت :
1ـ شیخ عباس قمی، نفس المهموم، تهران، مکتبةالاسلامیة، 1368 ه. ق ،ص 216.
2ـ ابوالقاسم، ابوالحسن بن سعد الدین، ابن طاووس، اللهوف علی قتلی الطفوف، قم، انتشارات اسوه، چاپ اول، 1414 ه. ق ،ص 168.
3ـ احمدبن علی بن ابی طالب الطبرسی، الإحتجاج، قم، انتشارات اسوه، چاپ دوم، 1416 ه.ق، ج 2، ص 101؛ آغابن عابد الشیروانی، اکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، بحرین، شرکة المصطفی للخدمات الثقافیه، چاپ اول، 1415 ه. ق، ج 2، ص 762.
4ـ محمدبن جریر طبری، تاریخ الطبری، مصر، دارالمعارف، 1960 م، ج 5، ص 468؛ ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبین، بیروت، دارالمعرفة، بی تا، ص 89.
5ـ نفس المهموم، ص 224.
6ـ تاریخ الطبری، ج 5، ص 450؛ مفید، محمدبن محمد، الارشاد، تهران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ چهارم، 1378 ه. ش، ج 2، ص 165.
7ـ همان، ص 451.
8ـ شیخ عباس قمی، منتهی الامال، قم، انتشارات هجرت، چاپ هشتم، 1374 ه. ش، ج 1، ص 797.
9ـ اعراف/ 111.
10ـ منتهی الامال، ج 1، ص 798؛ ابوالحسن علی بن الحسین السعودی، اثبات الوصیة، تهران، کتاب فروشی اسلامیه، 1343 ه. ش ،ص 319.
11ـ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الوفاء، 1404 ه.ق، ج 45، ص 129.
12ـ ر:ک، همان، ص 141.
13ـ ر:ک، همان، ص 140؛ موفق بن احمد الخوارزمی، مقتل الحسین (علیهالسلام) للخوارزمی، قم، مکتبةالمفید، بی تا، ج 2، ص 74.
14ـ مقاتل الطالبین، ص 121.
15ـ عبدالرحمن بن علی ابن الجوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، بیروت، دارالکتب العلمیه، چاپ اول، 1412 ه. ق، ج 5، ص 340 ؛ منتهی الامال، ج 1، ص 814.
16ـ سید محسن امین عاملی، اعیان الشیعة، بیروت، دارالمتعارف للمطبوعات، بی تا، ج 1، ص 612 ؛ سید محسن امین عاملی، لواعج الاشجان، قم، منشورات مکتبة بصیرتی، بی تا، ص 238 ؛ فرهاد میرزا، قمقام زخّار و صمصام بتّار، تهران، کتاب فروشی اسلامیه، 1377 ه. ق، ص 578 ؛ احمدبن داود ابن قتیبة الدینوری، اخبار الطّوال، بیروت، دارالکتب العلمیة، چاپ اول، 1421 ه. ق، ص 386؛ اللهوف علی قتلی الطفوف، ص 224.
1/17ـ نفس المهموم، ص 153.
2/17ـ ابوجعفر محمدبن علی، ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، بیروت، دارالاضواء، بی تا، ج 3، ص 224، بحاالانوار ج 75، ص 117.
18ـ سید مرتضی آوینی، فتح خون، تهران، کانون فرهنگی و هنری ایثارگران، چاپ دوم، 1374 ه .ش، ص 56.
19ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 101.
20ـ الشیخ الصدوق، الامالی، نجف، مطبعة الحیدریة، 1389 ه . ق، مجلس 31، حدیث4؛ قمقام زخار، ص 570؛ بحارالانوار، ج 45، ص 140.
21ـ ذبیح الله محلاتی، ریاحین الشریعة، تهران، دار الکتب الاسلامیة، بیتا، ج 3، ص 309.
22ـ نفس المهموم، ص 290.
23ـ عمادالدین محمدبن علی الطبری، کامل بهائی، قم، مؤسسه طبع و نشر، 1334 ه .ش، ج 2، ص 179؛ ریاحین الشریعة، ج 2، ص 309؛ منتهی الامال، ج 1،