خیال میکنم امروز دیگر برای کسی شکّی باقی نمانده باشد که این قصّه منسوب به فردوسی در واقع از او نیست، جز کسانی که پس از خواندن مقالات متعدّد و شنیدن دلایل بر بطلان این نسبت باز هم مکابره و محاجّه کنند و از شهرت غلط پیروی نمایند، یا کسانی که بکلّی از مقالات مذکور و مباحثات راجع به این موضوع بیخبر باشند (1). در یک جمله نتیجهی تحقیقات را خلاصه میکنم که: یوسف و زلیخائی که به نام فردوسی شناخته میشد در حدود 476 هجری به نام شمس الدّوله طغانشاه پسر الپ ارسلان ساخته شده و گویندهی آن ظاهراً شاعرکی شمسی تخلّص بوده است.
ذیلاً مقالهای را که سابقاً در این باب نوشته و در مجلّهی روزگار نو به چاپ رسانیده بودم با اصلاح و جرح و تعدیل و اختصار و تفصیل بعرض خوانندگان محترم میرسانم- گرچه دانی که نشنوند بگوی!
یک داستان منظوم یوسف و زلیخا به بحر متقارب موجود است که آن را به فردوسی نسبت میدهند ولی نظامی عروضی و سایر نویسندگان تا قرن نهم هجری آن را به فردوسی نسبت نداده بودند، و حتّی در همان قرن نهم هم حافظ أبرو که بسیاری از ابیات این منظومه را در زبدة التّواریخ خود نقل کرده است اسمی از مصنّف آن نبرده است ( زبدة التّواریخ در حدود 830 هجری تألیف شده)- و جامی که در 888 منظومهی یوسف و زلیخای خود را بپایان رسانیده از وجود آن اطّلاعی نداشته و یا آن را قابل ذکر ندانسته- و دولتشاه در تذکرة الشّعرای خود که در 892 نوشته است از یوسف و زلیخائی که عمعق بخاری (متوفّی بسال 543؟) نظم کرده بود نام برده ولى بفردوسی چنین کتابی نسبت نداده است، و صاحب مجالس المؤمنین که بسیاری از افسانههای راجع به فردوسی را نقل کرده چیزی از رفتن او به عراق و ساختن یوسف و زلیخا نگفته- و حتّی صاحب هفت اقلیم هم میگوید که قبل از عمعق کسی قصّهی یوسف را بنظم نیاورده بود (2). در قبال این همه دلایل مخالف فقط بعضی ابیات در مقدّمهی خود این یوسف و زلیخای مورد بحث موجود است که آنها را سوءِ تعبیر کرده و بر فردوسی اطلاق نمودهاند- و در دیباجهی بایسنغری شاهنامه نیز (که در حدود 829 تحریر شده) افسانهی نجیبی به انشای نثر آمیخته بنظم نقل شده است بدین مضمون که فردوسی بعد از آنکه از دربار محمود فراری شده و مازندران پناه برده بود از مازندران حرکت کرد، وزان جایگه سوی بغداد شد. روزی تاجری که با او سوابق معرفت داشت او را دید. اکرام و احترام بجای آورد، و فردوسی را بوثاق خود برد... بتاجر حکایات خود باز گفت، تاجر گفت اکنون که بدارالسّلام رسیدی مرا پیش دستور خلیفه قرب و منزلتی هست، کما هی احوال بعرض وزیر رسانم تا خلیفه را آن مطّلع گرداند، و خلیفهی بغداد در آن وقت القادر بالله بود و وزیر خلیفه فخرالملک بود، فردوسی قصیدهای تازی در بیان معانی بدیع موشّح و مشحون (؟) مکتوب کرد و بعرض وزیر رسانید، وزیر همایون دانش پرست، سزاوار صدر و سزاوار دست، سخنهای فردوسی از بیش و کم، که خسته روان بود و خاطر دژم، چو پا در بساط خلیفه نهاد، چو دُر جمله در گوش او جای داد. چون فردوسی را بنزد خلیفه آوردند هزار بیت در مدح خلیفه اضافهی شهنامه کرده بعرض رسانید، مثال فرمود که شصت هزار دینار و خلعتی بدو دادند. و کتاب شاهنامه را خلیفه و اهل بغداد، به جهت آنکه مدح ملوک عجم بود و ایشان آتش پرست بودند، عیب میکردند فردوسی قصّهی یوسف را که در قرآن مجید است بنظم آورد و بعرض رسانید، خلیفهی بغداد را بغایت خوش آمد.
گذشته از اینکه خلیفهی بغداد فارسی نمیدانست تا فردوسی یا کسی دیگر، به جهت او کتابی بفارسی بنویسد، اصلاً غالب این تفصیلات نه با تاریخ مطابقست و نه با مقدّمهی خود یوسف زلیخای منظوم. وانگهی همان مقدّمهی یوسف زلیخا هم در نسخ مختلف به انواع متفاوت نقل شده است. اوّلاً هیچ نسخهای نیست که اسم فردوسی در متن آن آمده باشد، در بعضی نسخ اسم فردوسی را در لوحهی کتاب یا در خاتمهاش ذکر کردهاند، ولی هنوز نسخی هست که اسم گوینده را اصلاً ندارد. ثانیاً در ابیات مقدّمهی کتاب مضمون بعضی از نسخ اینست که گوینده سابق برین اشعاری دربارهی پادشاهان سروده بوده (یکی از زمین و یکی از سپهر) و اشعار عاشقانه هم گفته بوده است (بگفتم درو هرچه خود خواستم) ولی حالا که پیر شده و آفتاب عمرش بلب بام رسیده است از آن راه کج برگشته و دیگر نمیخواهد داستان دروغ بگوید، بنابراین داستانی از قول خدا نقل میکند:
الف لام را تلک آیات را *** بخوان تا بدانی حکایات را
و میگوید این سوره بدین جهت نازل شد که یک روز پیغمبر با حسین و حسن و علی و فاطمه نشسته بود و خوشحال بود، خدا جبرئیل را پیش او فرستاد تا به او خبر بدهد که حسن را به زهر هلاک خواهند کرد و حسین را تشنه به خنجر سر خواهند برید، و کسانی این کار را خواهند کرد که از امّت خود پیغمبراند، و از این نوع کارها از امّت همهی انبیا سر زده است (3)- بعد شروع بگفتن قصّهی یوسف میکند.
در میان نسخی که من تتبّع کردهام دو نسخه هست که گوینده دران چنین حکایت کرده است که: این قصّه را سابق برین دو شاعر بپارسی درآوردهاند یکی بوالمُؤیّد و دیگری بختیاری- این بختیاری بدین علّت قصّه را بنظم درآورد که:
جهانگیر و قطب دول بحرجاه *** نگهدار دولت ستون سپاه
که امیر عراق و مقیم اهواز بود چند روزی بعد از نوروز در سرای خود نشسته بود، در مجلس او مقری سورهی یوسف را میخواند، این سرهنگ را سورهی یوسف خوش آمد، خواست که کسی آن را بلفظ دری بگوید (نموده درو صنعت شاعری). این بختیاری از قضا در سرا بود، این شهنشاه او را خواند و به او تکلیف کرد که قصّهی یوسف را بگوید، او هم قصّه را برای این سپهدار سلطان روی زمین گفت. من از داستان این بختیاری آگاه بودم، قضا را یک روز اخبار آن، همی راندمش بیغرض بر زبان، به نزدیک تاج زمانه اجلّ، موفق سپهر وفا و محلّ، ... مرا گفت خواهم که اکنون تو نیز ... بگوئی چنان کان دگر شاعران، نیابند زحف و تعدّی دران، سخنهای دلگیر هر جایگاه، قوافیش چون نای برپایگاه، نه ناقص نه غامض نه یازیده سست، حسین و لطیف و روان و درست، برم نزد دستور میر عراق، که گردانش خیلند و ایران وثاق ...
دو نسخهای که این تفصیل را دارد یکی در انجمن آسیائی بنگاله است و تاریخ آن سنهی 877 است و جامع آن شخصی است موسوم به یوسف چرکس، و دیگری در موزهی بریتانیاست و تاریخ آن 1244 است و از روی همان نسخهی یوسف چرکس نقل شده است. پس میتوان گفت که در واقع یک نسخه است که این حکایت را دارد (4). کسانی که یوسف زلیخا را از فردوسی میدانند میگویند که فردوسی از مازندران به خوزستان رفت، و یک نفر موفّق نام به او پیشنهاد کرد که قصّهی یوسف را بنظم آورد تا این موفّق آن را برای وزیر امیر عراق ببرد، و سند این ادّعا همین سخنان حشلحف است که خواندید- و چنانکه میبینید مناقض با روایت بیاساس مقدّمهی بایسنغری شاهنامه هم هست. امّا من گمان میکنم که این شرح راجع به امیر عراق و وزیر او و آن دو شاعر قدیم که این قصّه را نظم کرده بودند تماماً از مجعولات قرن نهم هجری است (و شاید همین یوسف چرکس آن را ساخته باشد) و جاعل میخواسته است حکایت مقدّمهی بایسنغری را در ابتدای خود یوسف زلیخا بگنجاند، و مراد از «تاج زمانه موفّق» همان تاجر است و مقصود از «دستور» همان فخرالملک و مقصود از «امیر عراق» همان خلیفهی بغداد- و معتقدم که مندرجات این دو مقدّمه هیچ ارزش تاریخی ندارد و سند بر هیچ مطلبی نمیشود، و شکّی ندارم که بختیاری (اگر چنین کسی بوده است) و بوالمؤیّد (کدام یک؟) هرگز یوسف و زلیخائی نگفته بودهاند.
از قضا دو سه نسخه هم هست که در آنها، مدح پادشاهی که کتاب اصلاً بنام او تقدیم شده بود صریحاً ذکر شده است، یکی از آنها نسخهی مورّخ 1235 است در دست اینجانب، و دیگر نسخه ایست مورّخ به سال 1276 متعلق بکتابخانهی ملّی پاریس، که محرّر آن مَمَد زمان قاینی خراسانی بوده است (5). اگرچه در خاتمهی این دو نسخه نیز کاتب داستان آن را بفردوسی طوسی نسبت داده، در مقدّمهی کتاب ابیانی هست «در ستایش ابوالفوارس طُغانشاهِ محمد» که برخی از آنها را عیناً نقل میکنم:
سخن کابتدا مدح خسرو بود *** همایون همه چون مه نو بود
سپهر هنر آفتاب امل *** ولی النّعم شاه شمس الدّول
جهان فروزنده فخر ملوک *** منزّه دل پاکش از رنج و سوک
ملک بوالفوارس پناه جهان *** طوغنشاهِ خسرو الب ارسلان ...
گر از عقل گویم سرشته است شاه *** ور از فهم گویم فرشته است شاه ...
گر از ورج گویم چو کیخسرو است *** که هر لحظه تأیید فرّش نو است ...
امانیست بسیار مدّت بجای *** که از دَرج (6) سلطان و حکم خدای
ازین قلعه دل شاد بیرون رود *** به نزدیک شاه همایون شود
خداوند آفاق و سلطان عصر *** مر او را به تأیید و تمکین و نصر
فرستد به ملک خراسان همه *** برو بخشد آن کشور آسان همه
کند شهریاری بر آن بوم و بر *** به اقبال سلطانِ فیروز فر
همی تا بود گردش سال و ماه *** همی تا کند روز را شب سیاه...
عدد کلّیهی این ابیات مدیحه در نسخهی من 44 و در نسخهی پاریس 39 است و برخی از آنها در سایر نسخ نیز یافت میشود، ولی ابیاتی که نام پادشاه و اشارهی به قلعه را دارد منحصر به این دو نسخه است، اغلاطی نیز دارد که باید اصلاح شود، مثلاً در مصراع سیزدهم «نماندست بسیار مدّت» باید خواند. وضحست که اگر کتاب برای طُغانشاه سلجوق پسر الپارسلان گفته شده باشد ممکن نیست که گویندهی آن فردوسی باشد. و بهمین جهت بعد از آنکه کتاب را به فردوسی نسبت دادند طبعاً هر نوع اشارهای را که راجع به زمان بعد از فردوسی بوده است حذف کردند. خود طغانشاه بقدری مجهول الحال بوده است که شخصی مثل صاحب مجمع الفصحا هم از وی چندان چیزی نمیدانسته و او را با طغان شاه بن مؤیّد که صد سال بعد بوده است اشتباه و خلط کرده. ولی پدرش الپ ارسلان محمّد سلجوقی را هر کس که با تاریخ ایران سرو کار دارد میشناسد و میداند که بعد از عهد فردوسی بوده است. از جانب دیگر عادةً بسیار دور از احتمال است که کُتّاب کم اطّلاعی در 1235 یا 1276 این ابیات را جعل کرده باشند و اسم و لقب و کنیهی این امیر را و اسم و لقب پدرش را در عنوان و در خود ابیات صحیحاً آورده باشند. پس باید گفت که از نسخهی قدیمتری از این یوسف و زلیخا که مأخذ نقل ایشان بوده است عیناً نقل کردهاند. و احتمال تدلیس هم مقطوع است یعنی نمیتوان گفت آن ابیات مدیحه را از کتاب دیگری غیر از یوسف و زلیخا برداشته و به این کتاب منتقل کردهاند تا همه کس بداند که این داستان از فردوسی نیست، و سپس در آخر کتاب بنویسند «من کلام... فردوسی الطّوسی»! امروز ما این ابوالفوارس طغانشاه پسر الپارسلان را از چهار مقالهی نظامی عروضی سمرقندی و روضات الجنّات در تاریخ هرات تألیف معین الدّین اسفزاری و اشعار ازرقی هروی و سکّهای که بنام او در دستست میشناسیم و میدانیم که فرمانروای خراسان شرقی بوده و مقرّ حکومت او شهر هرات بوده است. جزئیّات وقایع زندگی او را در دست ندارم، ولی میدانیم که یک بار در زمان پدرش الپارسلان و بار دیگر در عهد پادشاهی برادرش ملکشاه هر باری چند سال صاحب هرات بوده و از او سکّهای بجا مانده است که در سال 476 ضرب شده است، و بواسطهی طغیان و عصیانی که از او بروز یافت و رسمهای بدی که نهاده بود و ظلم و قتلی که مرتکب میشد ملکشاه او را گرفت و به اصفهان برد و در قلعهی اصفهان محبوس ساخت، و این پس از 476 بوده است. و چون شاعر در این ابیات اشاره میکند که اندک زمانی نخواهد گذشت که امیر از این قلعه بیرون خواهد رفت و بخدمت شاه خواهد رسید و به فرمان او باز به فرمانروائی منصوب خواهد شد، میتوان حدس زد که داستان را بنام او در موقعی ساختهاند که در آن قلعه میزیسته، یعنی پس از 476. بخصوص که صاحب انیسالقلوب هم میگوید که شمسی داستان یوسف و زلیخا را در عراق ساخت. دیگران این عراق را بر خوزستان و عراق عرب یعنی بغداد تطبیق کردهاند.
ملکشاه نُه برادر کهتر و مهتر از خود داشت. یکی از ایشان شهاب الدّین تکش بود که والی طخارستان و بلخ بود و او را در 477 کور کردند و در 478 به امر برادرزادهاش برکیارق کشته شد. و از او سکّهای موجود است که تاریخ آن 466 است. و دیگری همین شمس الدّوله طغانشاه بود که ذکر او گذشت. و چون در باب این دو برادر اشتباههائی شده و یک دو نفر آنها را به هم خلط کردهاند به ناچار توضیح دادم. این طغان (طوغان) شاه چنانکه از کتاب چهار مقاله بر میآید به شعر و شعرا علاقهی وافر داشته و عدّهای از شعرا در دربار او جمع شده بودند و ندیمان او همه شعرا بودند چون امیر ابوعبدالله قرشی و ابوبکر ازرقی و ابومنصورِ با یوسف و شجاعی نسوی و احمد بدیهی و حقیق و نسیمی، و اینها مرتّب خدمت بودند، و آینده و رونده بسیار بودند همه ازو مرزوق و محظوظ... پادشاه بود و کودک بود... با منصور بایوسف در سنهی تسع و خمسمائه مرا حکایت کرد...
اگر ابیات این دیباجهی یوسف و زلیخا را سند بگیریم معلوم میشود که شصت هفتاد سالی پس از مرگ فردوسی یک نفر که قوّهی قافیهبندی و نظم کردن داشته است در زمان حیات طغانشاه قصّهی یوسف را بنظم درآورده و به این شاهزاده تقدیم کرده است. امّا به عقیدهی بنده او را نباید از شعرا محسوب داشت. مردی بوده شاید شاهنامه خوان که یک قصّهی یوسف را که به نثر فارسی بوده است پیش خود گذاشته و آن را نظم کرده، و قصدش معارضهی با داستانهای باستانی ایران بوده که: ای مردم. چرا آن قصّههای دروغ را میخوانید؟ بیائید و بهترین قصص را که خدا گفته است بخوانید:
سخنها که مایه ندارد ز بن *** نخواند خردمند آن را سخن
سخن کان ز گفتار هر کس بود *** هشومند و بیدار دل نشنود
که باشد سخنهای پرداخته *** به نیرنگ و اندیشه بر ساخته
ز پیغامبران گفت باید سخن *** که جز راستیشان نبد بیخ و بن...
منت گفت خواهم یکی داستان *** ولیکن نه از گفتهی باستان
که از گفتهی ربّ داد آفرین *** کی زیبد مرو را ز جان آفرین
ایا آنکه اخبار خوانی همی *** ز پیشینگان قصّه رانی همی
چه خوانی همی قصّهی ساخته *** مصنّف مرآن را بپرداخته
بیا قصّه از قول دادار خوان *** که بپذیردش مرد بسیار دان (7)
منظومهای که این قصّهگوی شهنامهخوان ساخته بود چون مقام ادبی بلندی نداشت شهرتی حاصل نکرد و نام گویندهی آن فراموش شد- بعدها که ذوق و معرفت و اطّلاعات ادبی ایرانیان (در نتیجهی حملهی مغول و حوادث و علل دیگر) کم شده بود خیال کردند که این کتاب از فردوسی است. در دورهی شور و هیجان مذهبی نیز بعضی اشخاص چنین وانمود کردند که فردوسی بعد از آنکه چندین سال از عمر خویش را صرف نظم کردن داستانهای باستانی ایران کرده بود (بقول دیباجه نگار یوسف زلیخای چاپ طهران) «در پایان زندگی که ایّام کمال طبع و روزگار قوّت عقل بوده بتصنیف کتاب شریف یوسف و زلیخا پرداخته و عذر عمر گذشته را که در تصنیف شاهنامه صرف کرده بود خواسته». برای اثبات این مطلب هم ابیاتی جعل و بر مقدّمهی آن داستان الحاق نمودند. و حتّی اینکه از ابیات مدیحهی طغانشاه عدّهای را حذف هم کردند (بطوری که جز در نسخهی پاریس و یک دو نسخهی دیگر اثری از آنها نیست) و بباقى آنها عنوان «در صفت پادشاه اسلام» دادند تا تصوّر شود که مقصود همان خلیفه القادر بالله است. بگمان بنده اینست حقیقت قضیّه. و اگر هنوز برای برخی از خوانندگان محترم تردیدی مانده باشد نظر دقّت ایشان را به نسخهای که در کتابخانهی دانشگاه کیمبریج است متوجّه میسازم.
نسخهی کیمبریج نسخهی بسیار تازه ایست، و آن را مرحوم محمّدعلی خان سدیدالسّلطنهی کبابی از بندرعبّاس به برلن برای آقای تقیزاده فرستاده بود، و ایشان هم آن را به مرحوم پروفسر براون هدیّه کرده بودند. دیباجهی این نسخه مبنی بر همان روایتی است که در نسخهی یوسف چرکسی آمده است، ولی یک نفر قافیه بند متأخّرتر باز مبالغی تغییر و تبدیل در آن داده و ابیات بسیاری را حذف کرده و ابیات کثیری هم از خود ساخته است، و دیباجهای بوجود آورده است که بکلّی مغایر دیباجههای دیگر است. مقصود از این جعل و تصرّف همین بوده است که دیگر کاملاً ثابت و مسجّل شود که این یوسف زلیخا را فردوسی ساخته است. من برخی از ابیات این دیباجه را بدون اینکه اغلاط واضح آن را هم اصلاح کنم با نکاتی که دربارهی آنها بنظرم میرسد بعرض میرسانم. میگوید:
نشسته یک روز اندوهناک *** بکنج غم از درد دل چاک چاک
ز کردار دنیای دوان درخروش *** بُدِم سر پر از شور و دل پرز جوش
طلب کردم آیینهی زان میان *** بیاورد خادم برم در زمان
نظاره در آیینه چون روی را *** بدیدم چه کافور یک موی را
(معلوم میشود تا آن روز روی خود را در آیینه ندیده بوده و ناگهان ملتفت شده که یک موی سفید در سرش پیدا شده است)
بدل گفتم اکنون تباهست کار *** بضاعت چه دارم بر کردگار؟
دریغا شد عمرم بغفلت تباه *** که گشته چه کافور مشک سیاه
دریغا که عمرم بمدح کیان *** شدی صرف طرفی نبستم از آن
(سپس شروع به تعداد پادشاهان و پهلوانان ایران که در شهنامه مذکورند مینماید و از آن جمله میگوید)
دگر از دلیران شنو سر بسر *** ز گرشاسب و از اطرد پر هنر
نریمان و سام آن سوار دلیر *** دگر زال زر آن یل شیر گیر
چگویم ز وصف تهمتن همه *** که رستم شبانست ایشان رمه (8)
پس از آن نبیره چه برزوی شیر *** فرامرز و سهراب پور دلیر
(همه کس میداند که اطرد (اثرط) و برزوی در شاهنامهی فردوسی ذکر نشدهاند و فقط در آن نسخی از شاهنامه که در قرون اخیر تحریر شده است و حاوی مقداری از ابیات گرشاسپنامه و برزونامه میباشد این دو اسم آمده است- و اگر هیچ دلیلی بر مجعول بودن این ابیات نداشتیم ذکر همین دو اسم میبایست ما را قانع کند که آنها را در این اواخر سرودهاند)
مرا سال بگذشت بر شصت و پنج *** کشیدم بشهنامهی شاه رنج
(در شصت و پنجسالگی فقط یک موی سفید در سرش پیدا شده بوده و وی از این امر چنان وحشت کرده است که مصمّم بتوبه و انابه شده است)
بدرگاه خالق نیاز آورم *** بمعبود یکتا نماز آورم
خصوصاً محمّد شه انبیا *** که از نور او روشن ارض و سما
(به عذر گناهان به فکر نظم کردن یکی از احادیث عرب میافتد و قصّهی یوسف را میپسندد و از حسن اتّفاق یک نفر از درباریان سلطان محمود پیش او میآید)
بیامد به نزدیک من در زمان *** فرستاده بود او ز شاه جهان
جهاندار محمود با تاج و تخت *** خداوند روز و خداوند بخت
چنین گفت آن مرد بسیار دان *** که امروز محمود شاه جهان
شما را طلب کرد در بارگاه *** نبودید حاضر در آن جایگاه
فرستادهام من ز شاه جهان *** به نزد تو ای پیر روشنروان ...
به همراه آن خادم کامگار *** روانه شدم بر در شهریار
(از این ابیات برمیآید که گویندهی یوسف زلیخا در دربار محمود مقیم بوده و محمود از او تقاضای نظم کردن این داستان را نموده است)
که ای طوطی باغ نطق و بیان *** یکی حاجتم هست ایدر بدان
تو چون از همه علم داری نصیب *** ز اخبار و آیاتهای عجیب
بگو قصّهی یوسف از بهر ما *** که ما را بدان رغبتست و هوا
سبک بختیاری زمین بوسه داد *** بشه گفت کای گنج فرهنگ داد
بگویم من این داستان درست *** نباشم درین خدمت شاه سست
(این همان بختیاری است که در دیباجهی نسخهی یوسف چرکس مذکور است- منتهی اینکه حالا هم عصر خود فردوسی شده است و از دربار سلطان محمود سر درآورده است و بالای دست فردوسی بلند شده است و به مجرّدی که میل شاه را به منظوم شدن داستان یوسف میبیند نسبت به شاه جسارت کرده میگوید غلط کردی که فردوسی را برای این کار انتخاب کردی، مرد این کار منم- و شاه هم چارهای جز رضایت دادن به این امر نمیبیند. و فردوسی سرافگنده بیرون میرود و قضایا را نهانی برای میراجلّ نقل میکند و میراجلّ به او دستور میدهد که توهم آن داستان را نظم کن. در اصل نسخه جای بعضی از کلمات را در ابیاتی که نقل میشود خالی گذاشتهاند و من آنها را عیناً با اغلاط و نقایصش به نظر خواننده میرسانم)
دل بختیاری به امّید این *** بدان شاعران بر فشاند آستین
... ایزدی نامهی نغز پاک *** بینداخت از ترکش تیر پاک
شنیدم من آن داستان سر به سر *** ز نیک و بد آگه شدم دربدر
... ورا راه بایستگی *** در اصلاح کردن شایستگی
بکیر اینچنین قصّه میر اجل *** بکان سپهر وقار و محل
ز من این حکایت نهانی شنید *** پس آنگه سوی من یکی بنگرید
مرا گفت خواهم که اکنون نیز *** درین شغل باشی برای تمیز
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . *** ز هرگونه معنی فراز آوری
سخن را بدانش مرکّب کنی *** به نظم این حکایت مرتّب کنی
بدان سان بگوئی که این شاعران *** نگیرند نقصی به نظم اندر آن
نهان گفتمش کای جهان کرم *** نجوم نهان و نوال قدم
خرد را ندارد سخن در کنار *** پناه جهان رافت روزگار
چه تو با منی در جهان دلپذیر *** بگویم من این را به حکم ضمیر
کار فردوسی به جائی کشیده است که از ترس بختیاری باید در خفا شعر بگوید و با فلان و بهمان ساخت و پاخت کند.
من معترفم که خواندن و نقل کردن این مجعولات تضییع وقتست، ولی برای اینکه دیگران هم بدانند که چه مهملاتی به فردوسی نسبت داده شده است ناچارم که نمونهای از هر یک از این نسخ از نظرشان بگذرانم. عموم کسانی که این یوسف زلیخا را از منظومات فردوسی میدانند شاید بیش از یکی از نسخههای چاپی آن را ندیده باشند و شاید همان یک نسخه را نیز بدقّت نخوانده باشند، و غالباً بمتابعت از غلط مشهور میگرایند. من میگویم تمامی روایاتی که در خصوص رفتن فردوسی بعراق، و نظم کردن قصّهی یوسف بدستور خواجهی موفّق برای دستورِ امیر عراق، چه در دیباجهی بایسنغریِ شاهنامه و چه در خود یوسف زلیخا آمده است مجعولست. برای اثباتِ این ادّعا و واضح کردن مطلب مختصری از تحقیقاتِ خود را در این مقاله گنجاندهام، و از اینکه توضیح مدّعا به طول میانجامد عذر میخواهم.
ولیکن اگر با تمام این توضیحات و توجیهات باز هنوز شکّی برای خواننده باقیست از راه دیگر داخل میشوم، و مسائل بغرنجی را که گریبانگیر ما میشود تعداد کرده جواب آنها را از خواننده میخواهم:
اوّلاً آیا قول دیباجهی بایسنغری را باید قبول کرد یا قول مقدّمهی خود آن منظومه را که مناقض آنست؟
ثانیاً در صورتی که مندرجات دیباجهی بایسنغری پر از اغلاط تاریخی است چگونه میتوان اعتباری برای یکی از آنها قائل شد، و چگونه میتوان برخی را مردود دانست و بعضی را بدون دلیل و برهان قبول کرد؟
ثالثاً این اطّلاعات چرا تا سال هشتصد و بیست و نُه هجری بکلّی مخفی مانده بود، و ناگهان بر محرّر این دیباجه مکشوف گردید؟ سند او بر این مدّعا چیست که ما ندیدهایم؟ اگر به وحی و الهام بدین مطلب رسیده است باید جواب داد که وحی و الهام را نمیتوان سند انتساب کتابی به نویسندهای قرار داد.
رابعاً از میان این مقدّمههای خود یوسف زلیخا کدام یک را باید سند دانست؟ آیا متابعت از قدیمترینِ نُسخ باید کرد که از همه مختصرتر است، یا از نسخ جدیدتر و مفصّلتر؟ و آیا در موارد تناقض اقوال کدامین قول را باید پذیرفت؟
خامساً فرض کنید که بیست نسخه داریم از یک کتاب، و در مقدّمهی یکی از آنها مطلبی آمده است که در نسخ دیگر نیست، و در مقدّمهی یک نسخهی دیگر هم مطلبی مناقض مطلب سابق آمده است که این هم در نسخ دیگر نیست- حالا آیا شرط عقلست که از این دو مطلب یک را که مبهم و مورد شکّ باشد مسلّم گرفته بزور تأویل و تعبیر برایش معنی بتراشیم و دیگری را که صریح و معقول و ممکن است و مرجّحاتی بر صحّت آن موجود است بکلّی ندیده انگاریم؟ ممکنست کسی بگوید که ما هیچ یک از این دو نسخه را قبول نمیکنیم و عمل به احتیاط نموده هر دو را ندیده میگیریم. در این صورت نباید این یوسف زلیخا را به احدی نسبت داد و دربارهی زمان آن نیز باید اظهار شک کرد، و چون منظومهی سست و پستی است باید آن را بر طاق نسیان گذاشت و با آن همان معاملهای را کرد که با کتاب حملهی حیدری و قصّهی عاق والدین کردهاند.
إته، مستشرق آلمانی، یک ثلث (3697 بیت) از این یوسف زلیخا را به اسم فردوسی چاپ کرده است، و چون چندین سال آزگار همّ و همّت خود را مصروف این کرده بود که ثابت کند که واقعاً این منظومه انشای فردوسی است، در طبع این کتاب رعایت اصول و قواعد علمی را که شیوهی اهل تحقیق است ننموده، بلکه تمام نسخهها را روی هم ریخته، و ابیاتی را که با میل خاطرش موافق میآمده است اختیار کرده، و برای اثبات مدّعای خود از ابیات مقدّمهی آن و از مندرجات دیباجهی بایسنغری هر یک را که به منظورش میساخته است گرفته و مابقی را رها کرده، و حتّی اینکه چند بینی را که فقط در یک نسخه جدید متعلّق به موزهی بریتانیا بوده است اصلی گرفته (9) و گفته است که فردوسی این کتاب را برای مجدالدّوله ابوطالب رستم بنظم درآورد. نلدکهی به آن بزرگی نیز از او متابعت کرد و این منظومه را از فردوسی دانست. منتهی اظهار داشت که فردوسی آن را در زمان پیری منظوم ساخت و در آن موقع در ولایت عراق عرب بود که تحت فرمان آل بویه بود. و گفت پادشاهی که کتاب به جهت او سروده شده است یا بهاءالدّوله بوده است، و یا (به احتمال قویتر) پسرش سلطانالدّوله که در سال 403 به مقام سلطنت رسید، و کسی که از فردوسی تقاضای سرودن این داستان را کرده بود یکی از رجال درباری بود موسوم به موفّق. اتّفاقاً جناب آقای تقیزاده هم یک نفر موفّق نام یافتند که هم عصر فردوسی بوده است. و او ابوعلی حسن بن محمّد بن اسماعیل اسکافی است که در 388 بوزارت بهاءالدّوله رسید. و این مرد را با شخصی که در ابیات این دیباجهی یوسف زلیخا بلفظ «موفّق» خوانده شده است تطبیق کرده معتقد شدند که فردوسی نخستین نسخهی شاهنامه را در سال 384 به اتمام رسانیده سپس بعراق رفت و در سال 385 (قبل از آنکه این موفّق اسکافی به وزارت رسیده باشد) منظومهی یوسف زلیخا را بخواهش او ساخت. پس میبینید که سه عقیده اظهار شده است که همه با یکدیگر مخالفست و با مضامین مقدّمهی بایسنغری شاهنامه نیز نمیسازد، و صاحبان این عقاید بدواً این را مسلّم گرفتهاند که یوسف و زلیخای مورد بحث از فردوسی است و آن دیباجه هم که در یکی از نسخ آمده است اصیل است، و سپس سعی کردهاند که آن را بنحوی از انحاء تعبیر و تأویل کنند و این سلطان و وزیرش و آن مرد درباری موسوم به موفّق را با رجال تاریخی تطبیق کنند. نتیجهی این مجاهدات و تحقیقات این میشود که فردوسی ما نظیر یکی از روزنامهنویسهای سیاست چی این ایّام از کار در میآید: که بعد از بیست سال رنج بردن در نظم حماسهی ملّی ایران بعراق میرود، و یوسف زلیخائی پست و سخیف میسازد، و در ابتدای آن تمامی زحمات بیست سالهی خود را خبط و خطا شمرده از اینکه چنان دروغهائی را سروده است اظهار ندامت میکند، چند سال بعد از آن هم باز نسخهی دیگری از همان شاهنامهی مطعون سراسر دروغ را بنام سلطان محمود غزنویِ تُرک موشّح ساخته تقدیم او مینماید، و چون سلطان محمود بجای شصت هزار دینار که او توقّع داشت به او شصت هزار درهم بیش نمیدهد سلطان را هجا گفته فراری و متواری میشود و تا زمان وفات خویش هم همین شاهنامه را به جان و دل عزیز داشته در آن دست میبرد و اصلاحات و اضافات راه میدهد، و هیچ بیاد نمیآورد که در باب همان شاهنامه سابقاً چه سخنانی گفته است. اینست حاصل آن فرضهائی که تاکنون دربارهی یوسف زلیخای منسوب به فردوسی شده است، و هنوز هم جمعی از نویسندگان و محقّقین گمان میکنند که چون کسانی که این عقاید را اظهار کردهاند از مستشرقین شهیر و دانشمندان نامی بودهاند باید قول ایشان را بیچون و چرا قبول کرد و شک نباید داشت که این کتاب از فردوسی است.
مستشرقین اروپا به تاریخ و ادبیّات و زبان و کلّیهی علوم و فنون ایران خدمات فراموش ناشدنی و گرانبهائی کردهاند، و اگر ما سبک تحقیق و روش کشف و استخراج مطالب را آموخته و به ادبیّات و سوابق تاریخی خود آشنا شدهایم از این حیث بینهایت مرهون هدایت و پیشقدمی ایشان هستیم، و در مورد دکتر إته و بروفسور نُلدِکه باید مخصوصاً گفت که اهمّیت خدماتی که ایشان تاریخ و ادبیّات ایران کردهاند همواره منظور ایرانیان خواهد بود. معهذا منکر نمیتوان شد که در قضیّهی یوسف زلیخا این دو دانشمند مرتکب خطای بزرگی نسبت به زبان فارسی شدهاند، و به خصوص دکتر إته برخلاف کلّیهی قواعد و قوانین فنّ انتقاد عمل کرده، و در تحقیق و تهیّهی متن این مثنوی بر طبق سبک صحیح علمی رفتار نکرده است. با کمال مهارت پای بندهایی برای اهل تتبّع ساخته و خاک در چشمها پاشیده، و جمعی را براه کج انداخته است. در یک زبان خارجی، آن هم زبان فارسی جدید، که از زبان مادری او این قدر دور است، و ساختمان شعری و خصایص سبک و لسانی فرد فرد شعرای آن بر او بکلّی مجهولست، به موازین ذوقی متوسّل شده است، و حال آنکه این ترازو در دست اهل خود آن زبان نیز باید با نهایت احتیاط بکار برده شود. قوّهی تشخیص سبک و خصایص شعرای یک ملّت از ملکاتیست که فقط عدّهی قلیلی از افراد همان ملّت کسب میکنند، آن هم بشرط اینکه از زمان ولادت به آن زبان تکلّم کرده و تربیت شده و زندگی کرده باشند، و در کلّیهی ادوار تحوّلات و تغییرات تاریخی آن زبان تحصیلات عمیق و تحقیقات مفصّل کرده باشند، و با خصایص محلّی و شخصی شعرا و نویسندگان آن از راه ممارست متمادی بخواندن آثار مختلفهی آنان وقوف کامل حاصل کرده باشند. من عقل و حزم و انصاف مرحوم بروفسور براون را میپسندم که در مسائل ذوقی به خود اجازه نمیداده است در شعر فارسی قضاوت کند:
I Consider that in questions of literary taste it is very difficult for a foreigner to judge.
(تاریخ ادبی ایران ج 3 ص 540).
در این مقاله مجال این نیست که بتفصیل و با ارائهی برهان و دلیل در این موضوع بحث کنم، و مجبورم عقیدهی خود را که مبنی بر ملاحظات و تجارب طولانیست اجمالاً و بنحو قطع و جزم اظهار دارم که هیچ مستشرق اروپائی نیست که در زبان فارسی چنان ملکهای که عرض کردم حاصل کرده باشد و بتواند ذوق خود را ملاک و میزان قرار داده حکم کند که فلان کتاب به سبک فلان شاعر شبیه است یا شبیه نیست. و در مورد مقام ادبی و سبک شعری و خصایص لغوی این منظومه نیز همان قاعدهی کلّی معتبر است و بس. مستشرقین هرقدر در زبان فارسی عمیق شوند ذوق این را حاصل نمیکنند که خوشآهنگی و لطافت لفظی اشعار فارسی را ادراک نمایند. اگر وزن شعری درست باشد، و معنی کلات و لغات (ولو بزور هم که باشد) درست درآید، و یا آنها خیال کنند که درست در میآید، و اگر کلماتی که در آن شعر بکار برده شده است از آنهائی نباشد که در حدّ اطّلاع آنها با زمان فلان شاعر وفق ندهد، همینکه در کتابی یا نسخهای آن شاعر نسبت داده باشند تمیز اصالت یا مجعول بودن آن شعر برای مستشرقین غیرممکن است. قصاید و قطعاتی که همین دکتر إته بنام فردوسی و ناصر خسرو چاپ کرده است برهان واضحیست بر اینکه اگر منظومات اسمعیل چورکچی و مهملات جیجکعلیشاه را در وسط اشعار نظامی یا سعدی بگنجانند و یا در کتابی به اسم حافظ و مولوی ضبط کنند مادامی که معنی آنها بالنّسبة مقبول و الفاظ آنها بالتسبة بیعیب باشد هیچ فرنگی از روی ساختمان شعرو سبک ادبی و خصایص انشائی آنها نمیتواند به الحاق شدن و مجعول بودن آنها پی ببرد.
در اشعاری که فولرس در کتاب لغت فارسی به لاتینی خویش بعنوان شاهدِ استعمال و معانی لغات از روی فرهنگهای فارسی جمع و نقل کرده است بقدری اغلاط و الفاظ سخیف و ابیات ناموزون و نامفهوم هست که استفادهی از آن فرهنگ عظیم را نزدیک به غیرممکن کرده است، و در شاهنامهای که تصحیح و نشر کرده است مواردِ سوءِ تشخیص در ردّ و قبول و انتخابِ ابیات یا الفاظِ دو چاپ فراوان است. اگر از جوابی که نازکی همدانی به شاهنامهی فردوسی داده است این ابیات را گزیده در شاهنامه بگنجانند گمان میکنید آقای مستشرق بتواند تشخیص بدهد:
گرفتند تیر و کمان مردمان *** فتادند در یکدگر چون ددان
گرازان دویدند مانند تیر *** همه زخم خورده گرازان چو شیر
همه پردلان لرزهزن همچو بید *** که ناگه یک شیر پر دل رسید
ابر میمنه تاخت مانند پیل *** بدستش یک نیزه مانند بیل
چوچشمه زچشمش روان جوی آو *** بدستش یکی گرزه چون شاخ گاو
چو انبان یک ترکش نامدار *** درونش پر از تیر چون تیره مار
سمندش چو پیلی بمیدان جنگ *** بُرو گشته خرطوم دمّ پلنگ
قطاس سمندش چو ریشش دراز *** بگردن ورا بسته دندان گراز
ضمناً معنی عرض بنده این هم نیست که همهی فارسی زبانها این قوّهی تشخیص را دارند یا حقّ دارند بر طبق ذوق و سلیقهی خود در شعرها دست ببرند (و به دعوی اینکه «من ذوق دارم و مستشرق فرنگی ندارد» هر نوع تصرّفی را در ضبطِ نسخ جایز بدانند و آشنائی خود را با زبان امروزی فارسی سند و مدرک بر دانستن زبان و شیوه و طرز تعبیر حافظ و مولوی و فردوسی بپندارند)- همان طور که یاد گرفتن زبان در آن حدّی که توصیف کردم از برای کسی که بخواهد با نظم و نثر قدما کار کند لازم است دانستن اصول تتبّع و تحقیق و رعایت امانت در نقل و بسیاری از قواعد صحیح مستشرقین در تصحیح متون هم واجب است و هیچ ایرانی نمیتواند خود را از این قانون مستثنی بشمارد.
بعد از این مقدّمه باید عرض کم که غالب ابیات این منظومهی یوسف و زلیخا بقدری سست و سخیف و رکیک و خام و پست است که در وصف آنها هیچ کلمهای بهتر از «بند تنبانی» نمیتوان بکار بُرد. طبعاً از مستشرق فرنگی نمیتوان انتظار داشت که بند تنبانی بودن ابیاتِ این داستان و تفاوت آنها را با اشعار محکم فردوسی تشخیص بدهد، ولى تعجّب من از ادبا و فضلای فارسی زبانست که این نسبت دروغ را قبول کردهاند. راستست که از پانصد سال پیش تاکنون مکرّر گفته شده است که این منظومه بگفتار بلند صاحب شاهنامه شباهت ندارد، ولی حتّی آنهائی هم که اذعان به پست بودن مقام ادبی آن داشتهاند، و آن را سزاوار قدر و مرتبهی فردوسی نمیدانستهاند، محمل برایش تراشیده و گفتهاند که کتاب از فردوسی هست، منتهی اینکه چون پیر و ضعیف شده بوده است دیگر قدرت بر سرودن اشعار بلند و محکم نداشته است. بنابراین از راهِ دلسوزى سعی در اصلاح و تنقیح و آراستن و پیراستن آن کردهاند- و این شاید تنها موردی باشد که بتوان گفت اصلاحات متأخّرین کتابی را بهتر از اصل کرده است، و مسلّماً یوسف زلیخائی که با مقدّمهی مرحوم میرزا محمّد حسین ادیب (ذکاءالملک فروغی) در مطبعهی دارالفنون بطبع رسید بسیار ادیبانهتر از نسخ قدیمی این داستانست- امّا با وجود دستکاریها و تصرّفاتی که در عرض این چهارصد پانصد سال در این کتاب بعمل آمده است تازه بصورتیست که یک نفر ادیب فاضل هندی (مرحوم دکتر حافظ محمود خان شیرانی) تفاوت فاحش آن را با شاهنامه به خوبی ملتفت شده است. این ادیب فاضل بعد از آنکه در تاریخ ادبیّات ایران (تألیف پروفسور براون) عقاید نُلدِکه و إته را خوانده بود و براهین و شواهد ایشان را امتحان کرده بود نسخهی همین یوسف زلیخا را گرفته با شهنامه مقایسه کرد، و شواهد و امثلهای از این دو کتاب نقل کرد، و واضح و آشکار ساخت که لغات و تعبیرات و اصطلاحات متعدّد هست که در هر یک از این دو کتاب بنحو خاصّی استعمال شده است، و بنابراین محالست که گویندهی این دو مثنوی یک نفر باشد.
مرحوم دکتر شیرانی در باب زمانِ سرایندهی یوسف و زلیخا و مکانی که او از آنجا بوده است حدسی زده است که شاید درست باشد و شاید کمی مورد تردید باشد، ولی اینکه در استعمال لغات و تعبیرات و اصطلاحات بین این گوینده و فردوسی تفاوت بارز هست قول او کاملاً صحیح است. هر کس که کلیله و دمنه را با اشعار مولانا، یا مولانا را با سعدی، یا سمک عیّار را با داراب نامه یا اشعار منوچهری را با شعر فرّخی از این حیث مقایسه کند اگر اهل این کار و مرد زبان شناس باشد فوراً ملتفت این اختلافی خواهد شد که میان شعرا و نویسندگانِ متعلّق به نواحی مختلف در یک زمان یا متعلّق به اعصار مختلف از حیث زبان و طرز تعبیر موجود است، و دکتر شیرانی مسلّماً شایستگی چنین مقایسه و اظهار عقیدهای را داشته است.
مقالهی دکتر شیرانی 44 سال قبل ازین در مجلّهی اردو که به زبان اردوست چاپ شده بود (سال 1922) و شیخ عبدالقادر سرفراز در فهرست نسخ کتابخانهی دانشگاه بمبئی (چاپ 1936) به این مقالهی دکتر شیرانی اشاره و خلاصهی عقیدهی او را نقل کرده بود. و در فوریهی 1936 (بهمن ماه 1314) که من در لندن بودم دوست من آقای پروفسور آربری که در آن زمان معاون کتابخانهی دیوان هند بود این نوشتهی شیخ عبدالقادر را نشانم داد، و اصل مقالهی دکتر شیرانی را نیز به من امانت داد، و مدّت چهار ماه هر کتاب و نسخهی خطّی که برای تحقیق این مسأله مورد حاجت من بود، از فرانسه و سوئد و هلند و آلمان و هندوستان آنها را بتوسّط اولیای امور دولت انگلستان برایم به کتابخانهی دیوان هند خواست، و به قدری در این مورد و موارد دیگر با من همراهی کرد که از عهدهی تشکّر از او بر نمیآیم. باری، در ضمن این مطالعات و تحقیقات به فهرست نسخ خطّی فارسی که در کتابخانهی ملّی پاریس است رجوع کردم، دیدم حتّی بلوشه نگارندهی فهرست مزبور نیز ملتفت شده است که این مثنوی یوسف زلیخا از حیث مقام شعری و قیمت و مقدار ادبی قابل قیاس با شاهنامه نیست، و بعد از آنکه شش چاپ مختلف و نزدیک به بیست نسخهی خطّی این منظومه را به دقّت مطالعه و مقایسه کردم غرق حیرت شدم که چرا در این چهارصد پانصد ساله این همه ادیب و فاضل ایرانی متوجّه همین مطلب نشدهاند، و این ابیات سخیف رکیک را از فردوسی دانستهاند (10).
خلاصه اینکه، این مثنوی یوسف زلیخای منسوب به فردوسی از فردوسی که نیست سهلست، صورت اصلی و قدیم آن به گفتار تعزیه گردانها و معینالبكاها شبیهتر است تا به گفتار شعرا- و برای نمونه بعضی از ابیات آن را از فصول مختلف با عیوب و نقایصش ذیلاً نقل میکنم تا ببینید که بیهوده عرض نمیکنم:-
صحابان او جمله اخیر بدند *** سراسر به پیشش چو اختر بداند
چو بشنیدم این گفت وگوی اجلّ *** دلم را شد اکثر امید اقلّ
ندارد دلم رغبت مال پر *** که دارم بسی گوسفند و شتر
منوّر معطّر منقّش بخشم *** بیامد دگرباره آن شوخ چشم
سزد گر بدین جرم سر از تنت *** کنم دورکت نیست شرم از منت
دو چیزت همی بایدت ناگزیر *** که این چاره گردد ترا دلپذیر
شکیبائی و صبر سالی تمام *** دگر زر که کارت شود با نظام
چو دیدم کنون قدرت صنع او *** بباشم شب و روز در شکر او
کنون ای سر راستان باب ما *** بکن فکر و اندیشه در باب ما
ترا گشت در کارها رهنمون *** ولکنّ اکثر النّاس لایعلمون!
اگر فردوسی چنین شعر میگفته پس ما در این هزارساله بر خطا بودهایم که او را یکی از اعاظم شعرای ایران حساب میکردهایم. بلی، گاهگاهی ابیات بالنّسبة بهتر یا مضامین شاعرانهی اندک لطیف در این یوسف زلیخا یافت میشود، مثل این قطعه:
سخن تا نگوئی بود زیر پای *** چو گفتی ورا بر سر تست جای
چنین گفت موبد به فرزند و دوست *** که مر مرغ را خامشی هم نکوست
نبینی که مرغی که گویا بود *** مر او را زن و مرد جویا بود
کند چارهها تا بدست آردش *** پس آنگه به زندان نگه داردش
یا این قطعه:
هر آن دل که بر وی شود عشق چیر *** شود بر هوا جستن خود دلیر
اگر عشق را بر تو چیری بدی *** ترا نیز چون من دلیری بدی
ولیکن دلت نیست در عشق ریش *** از آن ترسکاری ز یزدان خویش
مثال تو بُد چون نهالی درست *** بُدش شاخ باریک و در اصل سست
بکِشتم ترا من بباغ امید *** بدان سان که کارد کسی شاخ بید
بخون دل خود بپروردمت *** به بالای سرو سهی کردمت
به امّید آن چون شوی باردار *** ز تو برخورم زان شوم شاد خوار
کنون چون شدت بیخ و هم شاخ سخت *** رسانید شاخت بخورشید بخت
بهانه همی جوئی از هر دری *** نداری در این پرده با من سری
گه از آزمودن سخن گستری *** گه از ترس یزدان حدیث آوری
یا این قطعه در آنجا که یعقوب از دائی خود مؤاخذه میکند که چرا به جای راحیل برای من لیّا را فرستادی:
بهشتی گلی داشتی آبدار *** بدست دگر دستهای نوبهار
گشادم زبان از تو گل خواستم *** بدان گل همی رنج دل کاستم
چو شب تیره شد گفتیم گل بگیر *** پذیرفتم از تو گل دلپذیر
چو شب روز شد کرد چشمم نگاه *** نه گل بد بدست من ای نیکخواه
که در دست خود یافتم نوبهار *** شگفتی خجل ماندم و شرمسار
این مطابق با ضبط نسخههای قدیمست، و برای اینکه معلوم شود که اضافات و اصلاحات متأخّرین چه اندازه این داستان را از صورت اصلیش دور کرده است (11) همین قطعه را از روی نسخ متداول فعلی نیز نقل میکنم:
بدستی گلی داشتی آبدار *** بدست دگر دستهای نوبهار
بهار و گلت هر دو با بوی و رنگ *** چنان هیچ کس را ندیدم به چنگ
دل من بر آن گل گراینده بود *** برو بر چو بلبل سراینده بود
گشادم زبان وز تو گل خواستم *** کزان گل شود رنج دل کاستم
پذیرفتی از من که بدهی گلم *** وزان گل کنی شادمانه دلم
ندادی گل آبدارم بروز *** که بودی مرا دیدنش دلفروز
چو شب تیره شد گفتیم گل بگیر *** پذیرفتم از تو گل دلپذیر
همه شب همی داشتم در کفم *** ز شادی تو گفتی همی بشکفم
چو شب روز شد کرد چشمم نگاه *** نبد گل بدست من ای نیکخواه
بدستم بد آن دستهی نوبهار *** به جای گلم داد ایّام خار
که با وجود اضافات و اصلاحات جدید باز قابل این نیست که نام فردوسی را بران بنهیم، و حتّی خواهرزادهی جامی هم بهتر ازین شعر میگفته است. به قول یکی از رفقا «اگر خوبش اینهاست وای به حال متوسّط و بدش». و تازه همین قطعههای نخبه را هم باید از قبیل «به غلط بر هدف زندتیری» محسوب داشت. میزان کلّی ابیات این مثنوی را از همان نمونهها که قبلاً نقل شد میتوان بدست آورد- و این هم چند نمونهی دیگر:-
بهستیش جمله دلیلند پاک *** همه منکرانش ذلیلند و خاک
ز بعدش عمر بد که کسریّ شوم *** ز بیمش نیارست خفتن بروم
چو من مهربان دوست و یار قدیم *** مرنجان که غبنی بود آن عظیم
تو باشی عزیز و شوم من زنت *** به پیوند من چشم و دل روشنت
همان روزش از کار معزول کرد *** بمصر اندرش خوار و مخذول کرد
چنان شد ازان پس «عزیزو» ذلیل *** که هیچش نماند از کثیر و قلیل
آقای طاهر جان اف ایراد میکنند که چرا به ترکیبات داستان نگاه نمیکنی و فرد فرد ابیات و تعبیرات را زیر ذرّهبین میگذاری. آخر، آقاجان در ترکیب این کتاب آن نظم کننده را دخالتی نبوده است؛ قصّهای به نثر فارسی پیشش گذاشته و آن را خراب کرده است؛ وسیلهی خراب کردن قصّه همین الفاظ او بوده است. فردوسی طوسی در سی سال شاهنامهای گفته بود. نازکی همدانی روزی هزار بیت نظم میکرد و در شصت روز شاهنامهای سرود درازتر از شاهنامهی فردوسی. فرق مابین آن دو از همان الفاظ و تعبیرات و خیالات و انسجام کلام ظاهر میشود. کسانی که زبان فارسی شعر و نظم سرودهاند شاید از شصت هزار نفر متجاوز باشند ولی عدّهی شعرای بزرگ ما از ده نفر تجاوز نمیکند و گویندهی این یوسف و زلیخا یکی از آن 59990 نفر دیگر است. خلاصهی کلام اینکه آنها که این داستان یوسف و زلیخا را از فردوسی میدانند
همانا کنند اشتباهی عظیم
امّا در اینکه این منظومه از مصنّفات قدیمی و متعلّق به قرن پنجم هجریست من بنده هیچ شکّی ندارد، و نظیر این ابیات سست آخوندی را در قصیدهی مناظرهی عرب و عجم و قصاید مناظرهی دیگر که اسدی (مصنّف گرشاسپ نامه) سروده است میتوان یافت، و برخی از اشعر شعرای ایران نیز در دورهی جوانی ممکنست از این قبیل ابیاتِ خام گفته باشند (مثل یک قصیدهی رائیّه که از ناصرخسرو موجوداست) منتهی آنچه بدست ما رسیده است و نگاه میداریم اشعار بلند و خوب آنهاست که در دورهی پختگی طبع ساختهاند. وانگهی سبک زبان این منظومه بسبک قصّهگویان و محاوره و مکالمهی عادی شبیه است، و نظایر آن در نثر، داستان سمکِ عیّار است که در حدود 585 تحریر شده است. ولی سمک عیّار در عالم خود بسیار عالیتر و هنرمندانهتر از این یوسف و زلیخاست در عالم نظم. و امّا راجع به سرایندهی این داستان یوسف:
چنانکه پیش از این در مقالهی «از خزاین ترکیّه» (شمارهی سوم) گفتهام قاضی برهانالدّین ابونصر بن مسعود أنَوی در انیس القلوب خویش گفته است که قصّهی یوسف را پیش ازین هم گفتهاند،
و دیگر شنیدم که اندر عراق *** یک مرد بودهست با اتفاق
یک شاعر خوب شمسی لقب *** بسی رنج برده بعلم و ادب
مر این قصّه یوسف نیکنام *** بنظم او بگفتست یکسر تمام
و میتوان حدس زد که اینجا بحث از همین قصّهی یوسف و زلیخای طغانشاهی است، و این شمسی که آن را سروده است منسوب به شمسالدّوله ابوالفوارس طغانشاه بن الپارسلان بوده است (12).
پینوشتها
1- محقق دانشمند آقای طاهر جان اف از فضلای جماهیر شوروی در سال 1948 مقالهای به روسی نوشت و مقالهای را که اینجانب در ابطال انتساب یوسف و زلیخا به فردوسی در مجلهی روزگار نو نوشته بودم انتقاد کرد و ایرادهائی بر سخنان من وارد آورد از مقولهی «ان قلت قلت»، ولی جوابی به من نداده است و خلاصهی گفتار او اینست که مستشرقین شاید محق بودهاند که یوسف و زلیخا را از فردوسی بدانند و ما اگر چه اسناد و مدارکی برای تحقیق این موضوع در دست نداریم کاملاً به صحت عقیدهی مینوی هم قانع نشدهایم. در طهران هم کتاب فروشی ادبیه همین سال گذشته باز یوسف و زلیخای معهود را بنام فردوسی چاپ و منتشر کرد. حکایت این همه گفتیم و همچنان باقیست!
2- قصهی یوسف و زلیخائی که مورد بحث ماست چنانکه خواهیم دید در حدود 476 سروده شده و بنابراین مقدم بر یوسف و زلیخای عمعق بوده است.
3- ببینید که راوی این روایت چه خدای ظالم و جباری برای مسلمین درست کرده است که نمیخواهد پیغمبر خود را هم یک ساعت خوشحال ببیند، و جبرئیل را میفرستد که آن عیش و خوشی را بر او حرام کند. روایت صحیح دربارهی شأن نزول سورهی یوسف بکلی غیر از اینست.
4- جناب آقای تقیزاده یک نسخهی خطی از همین یوسف زلیخا به مرحوم پروفسور براون هدیه داده بودند که فعلاً با سایر نسخ خطی آن مرحوم در کتابخانهی دانشگاه کیمبریج است و خود براون در وصف آن نوشته است که نسخه ایست بسیار جدید، و در آن نیز ذکری از این بختیاری میآید، منتهی اینکه اختلاف کلی با نسخهی بنگاله دارد -- و من اندکی بعد در باب آن نسخه نیز چند کلمهای خواهم گفت.
5- مرحوم میرزا عبدالعظیم خان قریب هم در مقالهای که راجع بهمین قصهی یوسف و زلیخا نوشته ذکر از نسخهای میکند که گوید خود او داشته و شبیه به دو نسخهای بوده که من در متن معرفی کردهام. بنده آن نسخهی مرحوم قریب را ندیدهام.
6- دَرج در این بیت بمعنی طومارِ فرمان استعمال شده- و معزی در دو بیت آتی آن را بمعنی مطلق طومار و کاغذ آورده است: همی نگارم درج مدیح تو شب و روز، که هست دَرج مدیح تو همچو دُرج گهر. تازه باد از مدح و فتحت دفتر و دیوان و درج، تا که مدح و فتح را دیوان و درج و دفتر است.
7- این ابیات مطابق با نسخهی پاریس است و با نسخهی در دست من مختصر فرقهایی دارد.
8- «که رستم شبان بود و ایشان رمه» مصراعی است از شاهنامه.
9- اته آن نسخهای را که در انجمن آسیائی بنگاله است ندیده بوده، و سند او برای این ابیات همان نسخهی موزهی انگلستان بوده است. این سه هزار و هفتصد بیتی که او بطبع رسانید در 1908 منتشر شد و خیال داشت و مابقی را هم بعنوان جلد دوم انتشار بدهد، و با آنکه ده پانزده سالی بعد از آن تاریخ زنده بود چاپ کتاب را تمام نکرد. برای اینکه نام نیک این مستشرق ضایع نشود خوبست احتمال بدهیم که لااقل قبل از وفات ملتفت شده بود که آن منظومه از فردوسی نبوده و بیهوده چند سالی از عمر خود را صرف تصحیح آن و اثبات اصالت آن کرده بوده است.
10- مرحوم محمد علی فروغی در دیباجهی بر منتخب شاهنامه که برای مدارس ترتیب داده است (چاپ 1321) هم نسبت یوسف زلیخا را به فردوسی مردود دانسته، و هم خوب حدس زده است که آنچه در خاتمهی شاهنامهی مؤرخ 689 بوده است مربوط به کاتب آن نسخه بوده است نه به فردوسی. ضمناً این را نیز باید گفت که در همان موقعی هم که ابیات این خاتمه در مجلهی کاوه منتشر شده بود مرحوم فروغی در اینکه چنان ابیات سست و سخیفی از فردوسی باشد اظهار شک و تردید کرده بود.
11- این منظومهی یوسف زلیخا به صورت اصلی و قدیمیش بیش از شش هزار و پانصد بیت نبوده ولی در نسخ متأخرتر که نسخهی انجمن آسیائی بنگاله را باید سر دستهی آنها محسوب داشت عدد ابیات به نُه هزار و کسری رسیده است. و اگر کسی بخواهد این منظومه را به قاعدهی صحیح علمی چاپ کند باید تمام آن ابیات الحاقی را دور بریزد. ولی به هرحال حیف کاغذ که صرف چاپ آن نمایند.
12- در جزء شعرای دربار طغانشاه یک نفر نسیمی نام ذکر شده است (چهار مقاله). اگر کسی بدین تخلص یافت نشود شاید بتوان گفت «نسیمی» تصحیف «شمسی» است.
مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم