نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جوانياش عاشق و شيفتهي پول بود و خيلي طول نكشيد كه پول و پلهي درست و حسابي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و شد ثروتمندترين مرد شهر. اما به جاي اينكه ثروت برايش آسايش بياورد، غم و غصهي زيادي برايش به بار آورد. چون نميدانست با آن همه مال و منالي كه به هم زده بود، چه كار كند و چه طوري روزش را شب كند و شبش را روز. روزي اين يوسف نشست و عقلش را ريخت رو هم و آخر به اين نتيجه رسيد كه بايد برود سفر. پس باروبنديلش را بست و به سفر رفت تا راه و رسم خوش گذراني را از مردم دنيا ياد بگيرد. پس خورجيني پر از طلا و جواهرات گران قيمت برداشت. سوار اسب بادپايي شد و پشت به شهر و رو به بيابان راه افتاد. رفت و رفت تا خرد و خمير از رنج راه، رسيد به قهوه خانهاي و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده، از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت. هنوز استكاني چاي نخورده بود و خستگي راه را در نكرده بود كه همهمهاي راه افتاد و سر و صدايي شنيد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم دنبالشان بيرون زد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي ميدوند و گردباد بلندي دنبالشان پيش ميآيد و هرچه را كه سر راهش قرار دارد، نابود ميكند. در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز ميگويند: «مرغ توفان! مرغ توفان!»
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود، پرسيد «چي شده؟»
پيرمرد جواب داد: «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس و هيچ چيز رحم نميكند.»
مرغ توفان دم به دم جلوتر آمد تا رسيد به قهوه خانه. يوسف كه تازه ميخواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نميخواست جانش را از دست بدهد، جلو مرغ توفان به خاك افتاد. دستهايش را به طرف او بلند كرد و گفت: «رحم كن! هرچه بخواهي ميدهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو. به شرطي كه جانم را نگيري.»
مرغ توفان گفت: «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت: «هر شرطي بگذاري، از دل و جان اطاعت ميكنم.»
مرغ توفان گفت: «اگر ميخواهي بهات رحم كنم و جانت را نگيرم، بايد قبول كني كه هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از رو زمين برچيده شود. اگر اين شرط را بشكني، روز دامادي او، مثل اجل معلق سر ميرسم و به جاي تو، جان پسرت را ميگيرم.»
يوسف كه حسابي تو هچل افتاده بود و آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود، شرطش را پذيرفت. مرغ توفان هم يوسف را ول كرد و با سر و صدا به هوا پريد و گردبادي راه انداخت و رفت.
يوسف از سفر برگشت و مدت زيادي گذشت و او خوش و خرم روز ميگذراند و براي اين و آن، از تمام چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود، تعريف ميكرد، الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود، به ياد داشت يا به كلي فراموشش كرده بود.
سالها گذشت.
محسن، پسر يوسف قد كشيد. جوان برومندي شد و گل جهان، دختر يكي از خانهاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آنها راه افتاد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم، درست در همان دمي كه ملا ميخواست خطبهي عقد را بخواند، ساز از صدا افتاد و مهمانها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمهي بلبل خوش آوازي شنيده ميشد كه ناگهان صداي ترسناكي به گوش رسيد. يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خودش لرزيد. خيلي طول نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست رو زمين. مهمانها كه از ترس خشكشان زده بود و بيحركت ايستاده بودند، مرغ توفان را به شكل جانوري ميديدند كه نصف بدنش عين الاغ است و نصف ديگرش مثل پرندهاي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دستهايش به صورت بالهاي بسيار بزرگي درآمده است. مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد: «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمدهام جان پسرت را بگيرم.»
مهمانها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختند و التماس كردند كه جان محسن را نگيرد. مرغ توفان گفت: «حالا كه اين طور است، من حاضرم به جاي محسن، جان يكي از نزديكانش را بگيرم.»
اولين كسي كه پا پيش گذاشت، يوسف بود كه رفت جلو و گفت: «بيا جان مرا بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بالهاي ترسناكش او را گرفت و محكم فشار داد و دو بار نوك زد به قلبش. يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله و التماس كه او را ول كند. دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد، مادربزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت: «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوهي عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بالهاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد، او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس. خلاصه، همهي نزديكان و آشنايان، يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند، ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت، نتوانست طاقت بياورد. مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد. داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اين كه دلش نميخواست بميرد، با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان. مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشمهاي خونخوارش برق زد و بالهايش را بلند كرد كه يكهو دختري كه گيسهاي بلندش به زمين ميرسيد و چشمهاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود، بدو بدو از راه رسيد و فرياد كشيد: «صبر كن!»
دختره خودش را انداخت طرف مرغ توفان. لباس كهنهاي كرده بود تنش، ولي تو همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بياختيار از ته دل آه كشيدند. مرغ توفان پرسيد: «تو كي هستي؟»
دختره گفت: «من ظريفه، دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شدهايم و وقتي بچه بوديم، هم ديگر را خيلي دوست داشتيم. تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو بكشياش، من هم ميميرم. پس بيا جان مرا بگير.»
مرغ توفان او را بين بالهاي بزرگش گرفت و فشار داد و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد، ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد. مرغ توفان محكمتر فشردش و باز به قلبش نوك زد. ظريفه نالهاي كرد، ولي اين بار هم التماس نكرد. پرندهي غول پيكر با تمام زورش دختره را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد، اما باز هم به التماس نيفتاد. در اين موقع نفس تو سينهي مرغ توفان گرفت. بالهاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت: «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربهي سوم من زنده بماند. اي دختر! تو قلب تو نيرويي است كه مرا شكست داد و قدرت عشق جلو من ايستاد كه حتي مرگ جلوش چيزي به حساب نميآيد.»
مرغ توفان اين حرف را گفت و غيبش زد و از آن به بعد، هيچ وقت تو آن نواحي ديده نشد. بعد از اين ماجرا، محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزهي گل جهان نيست، بلكه سعادتش در فداكاري و محبت ظريفه است. محسن با او عروسي كرد و تا آخر عمر به خوشي و خرمي زندگي كردند.
سالها به خوشي ميآمدند و ميرفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند، بلبل خوش آوازي ميآمد و مينشست و براي عشقي كه مرگ را هم شكست داده بود، آواز ميخواند.
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود، پرسيد «چي شده؟»
پيرمرد جواب داد: «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس و هيچ چيز رحم نميكند.»
مرغ توفان دم به دم جلوتر آمد تا رسيد به قهوه خانه. يوسف كه تازه ميخواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نميخواست جانش را از دست بدهد، جلو مرغ توفان به خاك افتاد. دستهايش را به طرف او بلند كرد و گفت: «رحم كن! هرچه بخواهي ميدهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو. به شرطي كه جانم را نگيري.»
مرغ توفان گفت: «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت: «هر شرطي بگذاري، از دل و جان اطاعت ميكنم.»
مرغ توفان گفت: «اگر ميخواهي بهات رحم كنم و جانت را نگيرم، بايد قبول كني كه هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از رو زمين برچيده شود. اگر اين شرط را بشكني، روز دامادي او، مثل اجل معلق سر ميرسم و به جاي تو، جان پسرت را ميگيرم.»
يوسف كه حسابي تو هچل افتاده بود و آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود، شرطش را پذيرفت. مرغ توفان هم يوسف را ول كرد و با سر و صدا به هوا پريد و گردبادي راه انداخت و رفت.
يوسف از سفر برگشت و مدت زيادي گذشت و او خوش و خرم روز ميگذراند و براي اين و آن، از تمام چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود، تعريف ميكرد، الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود، به ياد داشت يا به كلي فراموشش كرده بود.
سالها گذشت.
محسن، پسر يوسف قد كشيد. جوان برومندي شد و گل جهان، دختر يكي از خانهاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آنها راه افتاد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم، درست در همان دمي كه ملا ميخواست خطبهي عقد را بخواند، ساز از صدا افتاد و مهمانها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمهي بلبل خوش آوازي شنيده ميشد كه ناگهان صداي ترسناكي به گوش رسيد. يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خودش لرزيد. خيلي طول نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست رو زمين. مهمانها كه از ترس خشكشان زده بود و بيحركت ايستاده بودند، مرغ توفان را به شكل جانوري ميديدند كه نصف بدنش عين الاغ است و نصف ديگرش مثل پرندهاي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دستهايش به صورت بالهاي بسيار بزرگي درآمده است. مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد: «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمدهام جان پسرت را بگيرم.»
مهمانها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختند و التماس كردند كه جان محسن را نگيرد. مرغ توفان گفت: «حالا كه اين طور است، من حاضرم به جاي محسن، جان يكي از نزديكانش را بگيرم.»
اولين كسي كه پا پيش گذاشت، يوسف بود كه رفت جلو و گفت: «بيا جان مرا بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بالهاي ترسناكش او را گرفت و محكم فشار داد و دو بار نوك زد به قلبش. يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله و التماس كه او را ول كند. دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد، مادربزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت: «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوهي عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بالهاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد، او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس. خلاصه، همهي نزديكان و آشنايان، يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند، ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت، نتوانست طاقت بياورد. مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد. داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اين كه دلش نميخواست بميرد، با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان. مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشمهاي خونخوارش برق زد و بالهايش را بلند كرد كه يكهو دختري كه گيسهاي بلندش به زمين ميرسيد و چشمهاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود، بدو بدو از راه رسيد و فرياد كشيد: «صبر كن!»
دختره خودش را انداخت طرف مرغ توفان. لباس كهنهاي كرده بود تنش، ولي تو همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بياختيار از ته دل آه كشيدند. مرغ توفان پرسيد: «تو كي هستي؟»
دختره گفت: «من ظريفه، دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شدهايم و وقتي بچه بوديم، هم ديگر را خيلي دوست داشتيم. تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو بكشياش، من هم ميميرم. پس بيا جان مرا بگير.»
مرغ توفان او را بين بالهاي بزرگش گرفت و فشار داد و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد، ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد. مرغ توفان محكمتر فشردش و باز به قلبش نوك زد. ظريفه نالهاي كرد، ولي اين بار هم التماس نكرد. پرندهي غول پيكر با تمام زورش دختره را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد، اما باز هم به التماس نيفتاد. در اين موقع نفس تو سينهي مرغ توفان گرفت. بالهاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت: «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربهي سوم من زنده بماند. اي دختر! تو قلب تو نيرويي است كه مرا شكست داد و قدرت عشق جلو من ايستاد كه حتي مرگ جلوش چيزي به حساب نميآيد.»
مرغ توفان اين حرف را گفت و غيبش زد و از آن به بعد، هيچ وقت تو آن نواحي ديده نشد. بعد از اين ماجرا، محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزهي گل جهان نيست، بلكه سعادتش در فداكاري و محبت ظريفه است. محسن با او عروسي كرد و تا آخر عمر به خوشي و خرمي زندگي كردند.
سالها به خوشي ميآمدند و ميرفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند، بلبل خوش آوازي ميآمد و مينشست و براي عشقي كه مرگ را هم شكست داده بود، آواز ميخواند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.