رشید خرك

در زمان‌های قدیم یك بابایی بود به اسم رشید كه به‌اش می‌گفتند رشیدخرك. این بابا مادرش را روز و شب می‌چزاند و اذیتش می‌كرد. روزی آمد پیش مادرش و گفت: «من آش شولی می‌خواهم.»
شنبه، 29 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
رشید خرك
 رشید خرك

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌های قدیم یك بابایی بود به اسم رشید كه به‌اش می‌گفتند رشیدخرك. این بابا مادرش را روز و شب می‌چزاند و اذیتش می‌كرد. روزی آمد پیش مادرش و گفت: «من آش شولی می‌خواهم.»
مادرش گفت: «سركه ندارم.»
رشید گفت: «تو شولی بپز. خاله سركه زیاد دارد. می‌روم و ازش می‌دزدم. مادرش زیر بار نرفت. اما رشید سرش داد كشید كه پاشو شولی بپز. خودش هم از خانه رفت بیرون تا سركه بدزدد. سر راه شغالی رشید را دید و پرسید: «رشید خرك! كجا می‌روی؟»
رشید گفت: «می‌روم خانه‌ی خاله‌ام سركه بدزدم.»
شغال گفت: «مرا هم ببر.»
رشید گفت: «بیا بشین رو ماتحت من.»
شغال نشست رو ماتحت رشید و راه افتادند تا كلاغی آنها را دید و همراهشان شد. تو راه عقربی و سگی هم با آنها راه افتاد. رشید گفت كه عقرب تو قوطی كبریت خاله بنشیند كه خاله تا خواست كبریت را روشن كند، عقربه دستش را نیش بزند. شغال تو كفش خاله بریند تا خاله حسابی معطل شود. كلاغ هم لب بام بنشیند كه تا خاله سر بالا كرد كه با خدا درد دل كند، تو دهنش فضله بندازد. سگ دم زیرزمین خانه‌ی خاله بخوابد، تا وقتی خاله خواست برود تو زیرزمین پاش را گاز بگیرد. رشید خوب كار همه را معلوم كرد. نصفه شب كه شد، رسیدند به خانه‌ی خاله. هركدام رفتند به محل تعیین شده. رشیدخرك هم رفت تو زیرزمین. تا خواست در خمره‌ی سركه را بلند كند، سر و صدایی شد. خاله از خواب پرید و رفت كبریت را روشن كند كه عقرب دستش را نیش زد. خواست كفشش را بپوشد كه دید كثیف است. حالش به هم خورد. پابرهنه رفت تو حیاط. سر كه بلند كرد، كلاغ رید تو دهنش. رفت دم زیرزمین كه سگ پاش را گاز گرفت. رشیدخرك كه سركه را برداشته بود، از فرصت استفاده كرد و با دوست‌هاش فرار كرد. سركه را برد به خانه. شولی حاضر بود. مادرش تا كلاغ و عقرب و سگ و شغال را دید، از دست رشیدخرك خیلی عصبانی شد. كمی شولی ریخت تو دوری و گذاشت جلو كلاغ و تو دو تا كاسه شكسته هم برای سگ و شغال ریخت، كلاغ تا سرش را كرد تو دوری، كله‌اش گیر كرد، زد و ظرف را شكست، اما گردن دوری به گردنش ماند. مادر رشید شغال و سگ را هم از خانه بیرون كرد. رشید خرك كلاغ را برداشت و از خانه رفت بیرون. مادرش سنگ سیاهی پرت كرد به طرفش و گفت: «برو. دیگر نمی‌خواهم ریختت را ببینم.»
رشیدخرك كلاغ را زد زیر بغل و رفت به طرف ده نزدیك كه خانه‌ی خاله‌ی دیگرش آنجا بود. كلاغ گفت: «این حلقه را از گردنم دربیار تا بتوانم بپرم.»
رشید گفت: «به یك شرط كه همیشه با من باشی و هروقت دست زدم به پهلوت، قارقار كنی.»
كلاغ قبول كرد. رشید حلقه را از گردنش درآورد. رفتند و رفتند تا رسیدند. خاله از دیدن رشید خوشحال شد. مردی هم پهلو خاله پشت منقل نشسته بود. رشیدخرك خیال كرد شوهر خاله است. خاله خیلی به مرد می‌رسید و بهترین خوراك‌ها را گذاشته بود پیش مرد. نیم ساعتی گذشت. صدایی درآمد. خاله دستپاچه شد و مرد را فرستاد زیر تغار بزرگی و خوردنی‌ها را جمع كرد. مرد سیاه سوخته و خسته‌ای وارد شد. رشیدخرك فهمید كه این یكی شوهر خاله است. تصمیم گرفت خاله را ادب كند. زن نان و پیازی گذاشت جلو مرد. رشید دستی زد پهلوی كلاغ. كلاغ قارقار كرد. شوهرخاله پرسید: «كلاغ چش شده؟»
رشید گفت: «پاشو زیر تغار را نگاه كن.»
شوهرخاله كه خیلی پخمه بود، تا آمد پا شود، خاله مرد را از زیر تغار آورد بیرون و پشت بام قایمش كرد. شوهرخاله تغار را بلند كرد و كسی را ندید. چیزی نگفت و رفت خوابید. صبح رشید خرك دید خاله رفت پیش آن مرد و غذایی برایش برد و مقداری ارزن هم داد و گفت: «پاشو برو سر كارت، راه را با این ارزن‌ها نشانه بگذار تا من ردش را بگیرم و بیایم پیش تو و برایت غذایی بیارم.»
رشید این حرف‌ها را شنید، شوهرخاله هم بیرون رفت، اما رشید راه افتاد و راهی را كه مول خاله با ارزن نشانه گذاشته بود، پاك كرد و در عوض راهی را كه به زمین شوهرخاله می‌رفت، ارزن ریخت. نزدیك ظهر زن غذا را برداشت و رد ارزن‌ها را گرفت و رفت. یكهو رسید به شوهرش. فهمید آتش از گور رشیدخرك بلند می‌شود. چیزی نگفت. عصر مول خاله آمد و به او گفت كه چرا غذا نیاوردی؟ خاله ماجرا را تعریف كرد، اما خاله رفت پیش درخت دعا و ازش راه چاره خواست. رشید خبردار شد و زودتر رفت و نشست بالای درخت. زن رفت پای درخت و زار زد و گفت: «ای درخت مراد!»
رشید گفت: «لبیك!»
زن خوشحال شد و از درخت خواست تا رشید را كور كند. رشید گفت كه باید چهل شب به رشید مرغ و پلو بدهی. بعدش كور می‌شود. خاله برگشت و چهل شب برای رشید مرغ و پلو پخت و داد خورد. رشید هم هر روز شكایت می‌كرد كه نمی‌داند چرا چشم‌هایش درد می‌كند. بعد از چهل روز رشید گفت: «خاله جان! من كور شدم و دیگر جایی را نمی‌بینم. خاله چوبی داد به دستش و دم در نشاندش و گفت: «نگذار حیوانی بیاید تو. با آدم‌ها كاری نداشته باش.»
رشید نشست دم در وانمود كرد كه كور است. چند تا گربه و خری و سگی آمدند و رفتند تو خانه. رشید جلوشان را نگرفت. خاله رفته بود به حمام و حیوان‌ها در نبود او خانه را ریختند به هم. عصر كه شد، مول خاله آمد و رشید با چوب زد و ساق پاش را شكست. خاله از حمام آمد و دید پای مولش شكسته و مرد را تو تنور قایم كرد. بعد گفت كه می‌رود شكسته بند بیارد تا پاش را ببندد. تا خاله رفت، رشید روغن داغ كرد و توش پیاز ریخت و برد سر تنور. در تنور را برداشت. مرد به خیال اینكه زن آمده، خوشحال سرش را بالا كرد. رشید روغن و پیاز داغ را ریخت تو دهنش. مرد سوخت و مرد. رشید در تنور را گذاشت و رفت سر جاش نشست. زنه برگشت و فهمید مولش مرده. صد تومن داد به رشید تا مرد را ببرد بیرون. رشید خری و صد تومان دیگر هم خواست. خاله ناچار هرچه پس انداز داشت، داد به او. رشید مرد را طوری رو خر بست كه همه خیال كنند زنده است. رفت تا رسید به كشتزاری. خر تا چشمش افتاد به علف، رفت وسط كشتزار. رشید هم جایی قایم شد. مرد دشتبانی تا الاغ را دید، از دور سنگی پرت كرد. سنگ خورد به سینه مرده و از رو الاغ آویزان شد. رشید آمد بیرون و بنای داد و فریاد گذاشت كه پدرم را كشتی. ‌ای قاتل! مرد دشتبان خیلی ترسید. صد تومان داد به رشید تا دیگر داد نزند. رشید صد تومان را گرفت و باز هم مُرده را برد به گوشه‌ای و مثل قبل بست رو خر و راه افتاد و با این كلك تو سه تا كشتزار سیصد تومن گرفت. رفت تا رسید به كاروان سرایی و اتاقی گرفت. چند تا لر هم آنجا خوابیده بودند و بارشان را گذاشته بودند وسط كاروان سرا. رشید مرده را از خر باز كرد و برد زیر لحاف خوابانید و به لرها گفت: «پدر من ناخوش است. جانش به بادِ غریبان بند است. مواظب باشید بادی ازتان در نرود. مسافرها قول دادند كه مواظب خودشان باشند. نصفه شب رشید بلند شد و قدری آرد از بار لرها درآورد و خمیر شلی درست كرد و با قاشق ریخت تو تنبان لرها. نفر آخر تكان خورد. رشید قاشق را هم تو تنبانش گذاشت. لرها از خواب بیدار شدند و به هم می‌گفتند كه خرابكاری كرده‌اند. نفر آخر گفت كه من قاشق را هم ریده‌ام. ترسیدند و پا گذاشتند به فرار. رشید بلند شد. مرده را چال كرد و بارها را انداخت پشت الاغ‌ها و راه افتاد. سر راه دختری را دید كه زارزار گریه می‌كرد. دختره از رشید پرسید: «تو كی هستی و كجا می‌روی؟»
رشید گفت: «من قاصد جهنم هستم و این بارها ارزاق جهنمی‌هاست كه برایشان می‌برم.»
دختره گفت: «شوهر من تازه مرده. یك هندوانه طلا می‌دهم، به او بدهی.»
رشید قبول كرد. زن رفت و هندوانه‌ی طلا را آورد و داد به رشید.
رشید با هندوانه‌ی طلا و پول‌ها و بارها برگشت به خانه.

بازنوشته‌ی افسانه‌ی رشید خرك. نگاه كنید به كتاب قصه‌های ایرانی، گردآوری ابوالقاسم انجوی شیرازی، ص66.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.