نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود و اين پادشاه يك شب خواب ديد كه از آسمان يكريز روباه ميبارد. هراسان و سراسيمه از خواب پريد و هرچه فكر كرد كه اين خواب نشانهي چي هست، عقلش به جايي نرسيد. وزير و وكيلش را خواست و به آنها گفت كه چه خوابي ديده، اما هيچ كدام سر در نياوردند. آخر سر وزير رو كرد به پادشاه و گفت: «اي قبلهي عالم! تعبير خواب نه كار وكيل است و نه ما از اين كار سر درميآوريم، ولي پيرمردي را ميشناسم كه خوابها را تعبير ميكند. بهتر است بفرستيم سراغ او.»
به دستور پادشاه پيرمرد را آوردند به دربار. او تا خواب را شنيد، رفت تو فكر و آخرسر سرش را بلند كرد و گفت: «براي تعبير اين خواب چند روزي به من فرصت بدهيد.»
پادشاه قبول كرد و سه روز به او مهلت داد و با انعام و هديههاي زيادي هم روانهاش كرد. پيرمرد برگشت خانه و هرچه فكر كرد، چيز دندان گير و درستي به ذهنش نرسيد. سه روز كه گذشت و پيرمرد ترسان و نوميد راه افتاد به طرف قصر پادشاه، تو راه به ياد وعدههاي پادشاه كه ميافتاد، بيشتر با خودش كلنجار ميرفت كه اين خواب پادشاه را چه طور بايد تعبير كرد، كه يكهو چشمش به ماري افتاد كه زير آفتاب چنبره زده بود. پيرمرد از كنارش گذشت. مار تكاني به خودش داد و گفت: «پيرمرد! چرا تو فكري؟»
پيرمرد آهي كشيد و اخمهاش بيشتر تو هم رفت و گفت: «سه روز فرصت داشتم خواب پادشاه را تعبير كنم. فرصت از دست رفت و چيز دندانگيري عايدم نشد.»
مار گفت: «مگر پادشاه چه خوابي ديده؟»
پيرمرد گفت: «خواب ديده از آسمان يكريز روباه ميبارد!»
مار بلند خنديد و گفت: «پادشاه در ازاي تعبير، وعدهاي هم به تو داده؟»
پيرمرد آهي كشيد و گرفته و دمغ گفت: «وعده كه زياد داده. آن قدر كه بتوانم زندگي راحتي داشته باشم.»
مار دوباره بلند خنديد و گفت: «اين كه تعبيرش خيلي آسان است. اگر نصف خلعت پادشاه را بياري، جوابش را ميگويم!»
پيرمرد مأيوس و گرفته دست گذاشت رو چشمش كه به چشم و گفت: «نصفش كه چيزي نيست، تعبيرش را بگو تمام خلعت پادشاه را ميآرم.»
مار گفت: «به پادشاه بگو كه تو سرزمينش مردم چاپلوس و روباه صفت زياد ميشوند. اينها به اسم پادشاه كلاه سر مردم ميگذارند و خواب راحت را از آنها ميگيرند.»
پيرمرد از اين تعبير خوشحال شد و تند و تيز راه افتاد به طرف قصر. پادشاه بيصبر و حوصله منتظر بود. پيرمرد خوشحال و خندان تعبير خواب را براي پادشاه گفت. پادشاه تا شنيد، رفت تو فكر. بعد دستور داد كه يك خورجين طلا و جواهر به پيرمرد بدهند. پيرمرد خورجين جواهرات را انداخت رو دوش و راه افتاد كه برود خانه. تو راه به ياد قولي افتاد كه به مار داده بود، با خودش گفت كه حالا مار كجاست، خودم همه را برميدارم و راحت زندگي ميكنم.
پس راه كج كرد و رفت به خانه. چند سالي گذشت و يك شب دوباره پادشاه خواب عجيبي ديد، اما برخلاف قبل، اين بار گرگ از آسمان ميباريد. اين بار هم دور و بريهايش نتوانستند سر از خواب دربيارند. ناچار پادشاه پيرمرد را احضار كرد و تعبير خوابش را خواست. پيرمرد از پادشاه سه روز مهلت گرفت و برگشت. ولي هرچه تو سر خودش زد، عقلش به چيزي قد نداد كه يكهو به ياد مار افتاد. به خودش گفت: «بهتر است دوباره بروم پيش مار، شايد اين دفعه هم كمكي كرد.»
راه افتاد به طرف لانهي مار و تا رسيد، ديد مار دور و بر لانهاش پرسه ميزند. چشمش كه به پيرمرد افتاد، خنديد و گفت: «چه عجب از اين طرفها! حالت چه طور است؟ باز هم كه پريشان و گرفتهاي؟»
پيرمرد به خودش گفت: «وه! عجب مار خوبي! انگار نه انگار كه آن سال فريبش دادهام.» بعد گلوش را صاف كرد و گفت: «باز هم پادشاه خواب عجيبي ديده. اين بار گرگ از آسمان ميبارد.»
مار كمي فكر كرد. چرخي زد دور لانه و گفت: «بايد اين بار نصف خلعت پادشاه را بياري تا تعبيرش را بگويم.»
پيرمرد در جا گفت: «قبول. اين بار تمام خلعت را ميآرم تا جبران گذشته بشود.»
مار نزديك رفت و نگاهي انداخت به پيرمرد و گفت: «به پادشاه بگو تو سرزمينش مردم گرگ صفت زياد ميشود. پس بايد حسابي مواظب باشد.»
پيرمرد خوشحال و خندان از مار جدا شد و رفت به طرف قصر پادشاه. مثل دفعهي قبل خوابش را تعبير كرد. پادشاه دستور داد اين بار هم خلعتهاي زيادي بهاش بدهند.
پيرمرد اين بار هم خلعتها را برداشت و راه افتاد به طرف خانه. خلعتهاي پادشاه زياد بود و فكر كرد كه اگر همه را بدهد به مار، ديگر چيزي براي خودش نميماند. با خودش گفت: «بهتر است اين مار را سربه نيست كنم تا تمامش براي خودم بماند. شايد هم پادشاه ديگر از اين خوابها نديد.»
پيرمرد با اين فكر و خيال راه افتاد به طرف لانهي مار. مار جلو لانه منتظرش بود. پيرمرد تا رسيد، شمشير كشيد و رفت كه كلهي مار را بزند، مار پيچ و تابي به خودش داد و تو لانهاش خزيد، اما شمشير نيمي از دمش را بريد.
پيرمرد به اين خيال كه مار كشته شده، شاد و شنگول راه افتاد و رفت. خيلي نگذشته بود، كه يك روز چند نفر آمدند خانهي پيرمرد و گفتند: «پادشاه احضارت كرده.»
پادشاه باز هم خواب ديده بود و سه روز مهلت داد كه پيرمرد جواب بدهد. پيرمرد اين بار هم برگشت به خانه و هرچه به كلهاش فشار آورد، راه به جايي نبرد. ياد مار افتاد و از كارش حسابي پشيمان شد. آخر سر نااميد و دست از پا درازتر راه افتاد به طرف قصر. رسيد به لانهي مار.تا لانه را ديد، از ذوقش درجا ميخكوب شد. لحظهاي صورتش گل انداخت. اما زود شرمنده و ناراحت شد و سرش را پائين انداخت. ديد مار با دُم كوتاهش نشسته آنجا. پيرمرد را كه ديد، با روي خوش جلو آمد و گفت: «سلام پيرمرد! باز چي شده؟»
پيرمرد كه از خجالت نميتوانست لب باز كند، مِن مِن كرد و گفت: «چند دفعهي پيش اشتباه كردم. حالا پشيمان و روسياهم. نميدانم چه طوري جبران كنم.»
مار سرش را تكان داد و گفت: «مَثَلي است كه ميگويد: ماهي را هروقت از آب بگيري، تازه است. حالا بگو اين بار چي شده؟»
پيرمرد گفت: «پادشاه دوباره خواب ديده كه از آسمان گوسفند ميبارد.»
مار گشتي زد دوروبر لانه و گفت: «به پادشاه بگو ديگر نگران چيزي نباشد. چون مردم سرزمينش با انصاف شدهاند. مردم آرام شدهاند، عين گوسفند. هركس به حق خودش قانع است.»
پيرمرد تا شنيد، از خوشي تو پوستش نميگنجيد. ذوق زده و خوشحال راه افتاد و تند و تيز خودش را رساند به قصر و به پادشاه گفت كه تعبير خوابش چي هست. پادشاه از اين خبر خيلي خوشحال شد و دستور داد اين بار مال بيشتري به پيرمرد بدهند. پيرمرد مالها را برداشت و رفت دم لانهي مار. مار از لانه آمد بيرون و نگاهي انداخت به خورجين جواهرات و چرخي زد و گفت: «اينها به درد من نميخورد. همهاش مال خودت.»
پيرمرد با تعجب پرسيد: «پس چرا هر دفعه نصف خلعت پادشاه را ميخواستي؟»
مار گفت: «چون ميخواستم درستي تعبير خواب براي خودم ثابت شود. تو خودت نمونهي تعبير بودي. بار اول مثل روباه فريبم دادي و زير قولت زدي. بار دوم مثل گرگ وحشي شدي و با شمشير دمم را بريدي و اين بار هم مثل گوسفند آرام، به حق خودت قانع شدي و صادقانه آمدي پيش من.»
پيرمرد كه تازه پي به حرفهاي مار برده بود، حسابي رفت تو فكر و از كردهاش پشيمان شد. با مار خداحافظي كرد و خورجين جواهرات را انداخت رو دوشش و راه افتاد و رفت به خانهاش.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
به دستور پادشاه پيرمرد را آوردند به دربار. او تا خواب را شنيد، رفت تو فكر و آخرسر سرش را بلند كرد و گفت: «براي تعبير اين خواب چند روزي به من فرصت بدهيد.»
پادشاه قبول كرد و سه روز به او مهلت داد و با انعام و هديههاي زيادي هم روانهاش كرد. پيرمرد برگشت خانه و هرچه فكر كرد، چيز دندان گير و درستي به ذهنش نرسيد. سه روز كه گذشت و پيرمرد ترسان و نوميد راه افتاد به طرف قصر پادشاه، تو راه به ياد وعدههاي پادشاه كه ميافتاد، بيشتر با خودش كلنجار ميرفت كه اين خواب پادشاه را چه طور بايد تعبير كرد، كه يكهو چشمش به ماري افتاد كه زير آفتاب چنبره زده بود. پيرمرد از كنارش گذشت. مار تكاني به خودش داد و گفت: «پيرمرد! چرا تو فكري؟»
پيرمرد آهي كشيد و اخمهاش بيشتر تو هم رفت و گفت: «سه روز فرصت داشتم خواب پادشاه را تعبير كنم. فرصت از دست رفت و چيز دندانگيري عايدم نشد.»
مار گفت: «مگر پادشاه چه خوابي ديده؟»
پيرمرد گفت: «خواب ديده از آسمان يكريز روباه ميبارد!»
مار بلند خنديد و گفت: «پادشاه در ازاي تعبير، وعدهاي هم به تو داده؟»
پيرمرد آهي كشيد و گرفته و دمغ گفت: «وعده كه زياد داده. آن قدر كه بتوانم زندگي راحتي داشته باشم.»
مار دوباره بلند خنديد و گفت: «اين كه تعبيرش خيلي آسان است. اگر نصف خلعت پادشاه را بياري، جوابش را ميگويم!»
پيرمرد مأيوس و گرفته دست گذاشت رو چشمش كه به چشم و گفت: «نصفش كه چيزي نيست، تعبيرش را بگو تمام خلعت پادشاه را ميآرم.»
مار گفت: «به پادشاه بگو كه تو سرزمينش مردم چاپلوس و روباه صفت زياد ميشوند. اينها به اسم پادشاه كلاه سر مردم ميگذارند و خواب راحت را از آنها ميگيرند.»
پيرمرد از اين تعبير خوشحال شد و تند و تيز راه افتاد به طرف قصر. پادشاه بيصبر و حوصله منتظر بود. پيرمرد خوشحال و خندان تعبير خواب را براي پادشاه گفت. پادشاه تا شنيد، رفت تو فكر. بعد دستور داد كه يك خورجين طلا و جواهر به پيرمرد بدهند. پيرمرد خورجين جواهرات را انداخت رو دوش و راه افتاد كه برود خانه. تو راه به ياد قولي افتاد كه به مار داده بود، با خودش گفت كه حالا مار كجاست، خودم همه را برميدارم و راحت زندگي ميكنم.
پس راه كج كرد و رفت به خانه. چند سالي گذشت و يك شب دوباره پادشاه خواب عجيبي ديد، اما برخلاف قبل، اين بار گرگ از آسمان ميباريد. اين بار هم دور و بريهايش نتوانستند سر از خواب دربيارند. ناچار پادشاه پيرمرد را احضار كرد و تعبير خوابش را خواست. پيرمرد از پادشاه سه روز مهلت گرفت و برگشت. ولي هرچه تو سر خودش زد، عقلش به چيزي قد نداد كه يكهو به ياد مار افتاد. به خودش گفت: «بهتر است دوباره بروم پيش مار، شايد اين دفعه هم كمكي كرد.»
راه افتاد به طرف لانهي مار و تا رسيد، ديد مار دور و بر لانهاش پرسه ميزند. چشمش كه به پيرمرد افتاد، خنديد و گفت: «چه عجب از اين طرفها! حالت چه طور است؟ باز هم كه پريشان و گرفتهاي؟»
پيرمرد به خودش گفت: «وه! عجب مار خوبي! انگار نه انگار كه آن سال فريبش دادهام.» بعد گلوش را صاف كرد و گفت: «باز هم پادشاه خواب عجيبي ديده. اين بار گرگ از آسمان ميبارد.»
مار كمي فكر كرد. چرخي زد دور لانه و گفت: «بايد اين بار نصف خلعت پادشاه را بياري تا تعبيرش را بگويم.»
پيرمرد در جا گفت: «قبول. اين بار تمام خلعت را ميآرم تا جبران گذشته بشود.»
مار نزديك رفت و نگاهي انداخت به پيرمرد و گفت: «به پادشاه بگو تو سرزمينش مردم گرگ صفت زياد ميشود. پس بايد حسابي مواظب باشد.»
پيرمرد خوشحال و خندان از مار جدا شد و رفت به طرف قصر پادشاه. مثل دفعهي قبل خوابش را تعبير كرد. پادشاه دستور داد اين بار هم خلعتهاي زيادي بهاش بدهند.
پيرمرد اين بار هم خلعتها را برداشت و راه افتاد به طرف خانه. خلعتهاي پادشاه زياد بود و فكر كرد كه اگر همه را بدهد به مار، ديگر چيزي براي خودش نميماند. با خودش گفت: «بهتر است اين مار را سربه نيست كنم تا تمامش براي خودم بماند. شايد هم پادشاه ديگر از اين خوابها نديد.»
پيرمرد با اين فكر و خيال راه افتاد به طرف لانهي مار. مار جلو لانه منتظرش بود. پيرمرد تا رسيد، شمشير كشيد و رفت كه كلهي مار را بزند، مار پيچ و تابي به خودش داد و تو لانهاش خزيد، اما شمشير نيمي از دمش را بريد.
پيرمرد به اين خيال كه مار كشته شده، شاد و شنگول راه افتاد و رفت. خيلي نگذشته بود، كه يك روز چند نفر آمدند خانهي پيرمرد و گفتند: «پادشاه احضارت كرده.»
پادشاه باز هم خواب ديده بود و سه روز مهلت داد كه پيرمرد جواب بدهد. پيرمرد اين بار هم برگشت به خانه و هرچه به كلهاش فشار آورد، راه به جايي نبرد. ياد مار افتاد و از كارش حسابي پشيمان شد. آخر سر نااميد و دست از پا درازتر راه افتاد به طرف قصر. رسيد به لانهي مار.تا لانه را ديد، از ذوقش درجا ميخكوب شد. لحظهاي صورتش گل انداخت. اما زود شرمنده و ناراحت شد و سرش را پائين انداخت. ديد مار با دُم كوتاهش نشسته آنجا. پيرمرد را كه ديد، با روي خوش جلو آمد و گفت: «سلام پيرمرد! باز چي شده؟»
پيرمرد كه از خجالت نميتوانست لب باز كند، مِن مِن كرد و گفت: «چند دفعهي پيش اشتباه كردم. حالا پشيمان و روسياهم. نميدانم چه طوري جبران كنم.»
مار سرش را تكان داد و گفت: «مَثَلي است كه ميگويد: ماهي را هروقت از آب بگيري، تازه است. حالا بگو اين بار چي شده؟»
پيرمرد گفت: «پادشاه دوباره خواب ديده كه از آسمان گوسفند ميبارد.»
مار گشتي زد دوروبر لانه و گفت: «به پادشاه بگو ديگر نگران چيزي نباشد. چون مردم سرزمينش با انصاف شدهاند. مردم آرام شدهاند، عين گوسفند. هركس به حق خودش قانع است.»
پيرمرد تا شنيد، از خوشي تو پوستش نميگنجيد. ذوق زده و خوشحال راه افتاد و تند و تيز خودش را رساند به قصر و به پادشاه گفت كه تعبير خوابش چي هست. پادشاه از اين خبر خيلي خوشحال شد و دستور داد اين بار مال بيشتري به پيرمرد بدهند. پيرمرد مالها را برداشت و رفت دم لانهي مار. مار از لانه آمد بيرون و نگاهي انداخت به خورجين جواهرات و چرخي زد و گفت: «اينها به درد من نميخورد. همهاش مال خودت.»
پيرمرد با تعجب پرسيد: «پس چرا هر دفعه نصف خلعت پادشاه را ميخواستي؟»
مار گفت: «چون ميخواستم درستي تعبير خواب براي خودم ثابت شود. تو خودت نمونهي تعبير بودي. بار اول مثل روباه فريبم دادي و زير قولت زدي. بار دوم مثل گرگ وحشي شدي و با شمشير دمم را بريدي و اين بار هم مثل گوسفند آرام، به حق خودت قانع شدي و صادقانه آمدي پيش من.»
پيرمرد كه تازه پي به حرفهاي مار برده بود، حسابي رفت تو فكر و از كردهاش پشيمان شد. با مار خداحافظي كرد و خورجين جواهرات را انداخت رو دوشش و راه افتاد و رفت به خانهاش.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.