خورشید بانو

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچكی نبود. پسری بود و این بابا شبی دختر خوشگلی را تو خواب دید و یك دل نه، صد دل عاشق دختره شد. از خواب كه بیدار شد، دست از خانه و زندگی‌اش كشید و پشت به شهر و رو به بیابان...
شنبه، 29 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
خورشید بانو
 خورشید بانو
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. پسري بود و اين بابا شبي دختر خوشگلي را تو خواب ديد و يك دل نه، صد دل عاشق دختره شد. از خواب كه بيدار شد، دست از خانه و زندگي‌اش كشيد و پشت به شهر و رو به بيابان راه افتاد و رفت. خلاصه، چهار سال آزگار از اين شهر به آن شهر رفت تا شايد خوشگلي را كه تو خواب ديده، پيدا كند. يك شب دوباره دختره را كه اسمش خورشيد بانو بود، در خواب ديد و عشقش به او بيشتر شد. يك روز صبح زود كيسه‌اي آذوقه و كوزه‌اي آب برداشت و لباس سفر پوشيد و زمين خدا را گرفت و رفت و رفت، تا رسيد به گله‌اي بز كه داشتند مي‌چريدند و مال پدر خورشيدبانو بود. پسره تا پي برد كه گله مال پدر خورشيدبانوست، دو تار كوچكي كه پر شالش بود، بيرون آورد و شروع كرد به زدن و خواندن. خسته كه شد، نشست زير درختي و كمي نان و پنير و آب خورد و بلند شد و راه افتاد تا رسيد به يك گله‌ي ميش. از چوپان پرسيد كه گله مال كي هست و پي برد كه مال پدر خورشيدبانوست.
گله‌ي ميش را گذاشت و رفت تا رسيد به گله‌ي گوزني كه مال پدر خورشيد بانو بود. پسره كمي كنار تخته سنگي نشست و خستگي در كرد و دوباره راه افتاد، اما از بخت بد، راهش را گم كرد و افتاد به بيراهه و تو بيابان چهل روز سرگشته بود و علف و گياه خورد تا زنده بماند. نااميد كه شد، رو كرد به درگاه خدا و التماس كرد كه راه را به‌اش نشان بدهد. يكهو خواجه‌ي خضر جلوش ظاهر شد و دستش را گرفت و گفت: «جوان! چشمت را رو هم بگذار.»
پسره اطاعت كرد. خضر كه گفت چشمت را باز كن، پسره چشمش را باز كرد و خودش را دم دروازه‌ي شهري ديد كه خورشيدبانو آنجا زندگي مي‌كرد. پسره تا خواست پا به شهر بگذارد، چشمش افتاد به چهل درويش خاكسترنشين. پسره رفت كنار آنها و پرسيد: «مي‌شود بگوييد چرا خاكسترنشين شده‌ايد؟»
درويش‌ها گفتند كه ما چهل درويش پسر چهل نفر از اعيان شهرهاي مختلفيم و از عشق خورشيد بانو خاكسترنشين شده‌ايم. پسره به آنها خنديد و تنگ غروب وارد شهر شد و از مردم سراغ خانه‌ي پدر خورشيدبانو را گرفت و رفت به خانه‌ي پدر دختره. از قضا، شب جمعه بود و خورشيد بانو رسم داشت كه شب جمعه براي فاتحه خواني برود به قبرستان. دختر به نوكرهاش دستور داد كه مادياني حاضر كنند تا سوار شود و برود. تا خواست سوار شود، چشمش افتاد به پسره و ازش پرسيد كه كي هستي و به چه جرأتي وارد خانه‌ شده‌اي؟ پسره تمام سرگذشتش را تعريف كرد. خورشيدبانو گفت: ‌«من براي فاتحه مي‌روم، اگر مايلي، تو هم مي‌تواني بيايي.»
خورشيدبانو از جلو و پسره پياده از عقب راه افتادند به طرف قبرستان، اما تا از دروازه‌ي شهر پا گذاشتند بيرون، چهل درويش بلند شدند و تبرزين‌شان را برداشتند و افتادند به جان پسره و تا مي‌خورد زدند و او را خونين و مالين انداختند گوشه‌اي.
اتفاقاً پدر خورشيدبانو كه از آنجا رد مي‌شد، رسيد بالاي سر پسره و پرسيد كي اين جوان را به اين روز انداخته. گفتند كه اين چهل درويش خاكسترنشين كه عاشق دختر شما هستند، تا ديدند اين جوان دنبال اسب خورشيدبانو مي‌دود، ريختند سرش و تا جان داشت، بيچاره را زدند. پدر خورشيدبانو به نوكرهاش دستور داد تا جوان زخمي را ببرند به خانه‌اش و رو زخم‌هاش دوا بگذارند و تا صبح نگه دارندش.
نصفه شب جوان به هوش آمد و بلند شد و رفت به اتاق دختره و ديد كه او خوابيده. شمشيرش را بيرون آورد و بين خودش و دختره گذاشت و خوابيد. صبح كه بيدار شد و دختره را نديد، بام به بام رفت دنبالش و به حياطي رسيد و ديد خورشيد بانو تمام جواهراتش را دور خودش جمع كرده و تكيه داده به ديوار.
پسره دوتار را از پر شالش درآورد و شروع كرد به زدن و خواندن. دختره چشمش افتاد به پسره و از آن حياط رفت به حياط ديگري تا حنايي را كه خيس كرده بود، به دست و پاش بمالد.
پسره هم بام به بام رفت و تا ديد كه دختره حنا مي‌بندد، شروع كرد به خواندن. اين خبر را براي پدر خورشيدبانو بردند و او چند مأمور فرستاد تا پسره را بگيرند. پسره را دست بسته بردند به حضورش و پدره ازش علت اين همه سماجت را پرسيد. پسره گفت: «چه با پررويي باشد و چه به زور و چه يك روز باشد و چه صد روز، آخر دخترت مال من مي‌شود.»
پدر دختره گفت: «عجب احمقي هستي كه با دست خالي چنين هوسي داري. حواست باشد كه روز پيش راجه‌ي كشمير آمد به خواستگاري خورشيدبانو و حالا رفته تا چهل روز ديگر با شيربهاش برگردد و دختره را ببرد. اگر تو بتواني زودتر شيربهاي دخترم را بياري، دختره مال تو مي‌شود وگرنه سر چهل روز راجه مي‌آيد و دختره را مي‌برد. فعلاً وقتت را تلف نكن و برو.»
پسره خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف شهر خودش. تا رسيد، رفت پيش پدرش و گفت:‌ «پدرجان! تو چهار سال دنبال دختري رفتي كه تو خواب ديده بودي و پيداش نكردي. من رفتم و پيداش كردم. حالا بايد شيربهاش را بدهي تا بروم و بياورمش.»
پدره تا اين حرف را شنيد، به ريش پسره خنديد و گفت: «چه خيال خامي! من پول و مالم را بدهم تا تو بروي دختر بياري؟ نه. خودت برو و پولي پيدا كن.»
پسره تا اين حرف را شنيد، قهر كرد و از خانه زد بيرون و دوباره پشت به شهر و رو به بيابان راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسيد به آب انباري. كمي آب خورد و از زور خستگي به خواب رفت و وقتي بيدار شد، ديد قاطرچي‌هاي پدرش دارند مي‌آيند و صداي زنگشان گوش آسمان را كر كرده. تا رسيدند نزديكيش، پسره ديد بار قاطرها صندوق‌هاي بزرگي است. خوشحال رفت و جلو قافله را گرفت. قاطرچي‌ها خواستند پسره را رد كنند، كه او مهلت نداد و كشيده‌ي محكمي زد به صورت سردسته‌ي قاطرچي‌ها. آنها كه اين طور ديدند، ساكت شدند. پسره هم قاطرها را جلو انداخت و زود راه افتاد به طرف شهر خورشيدبانو. مدتي كه رفتند، پسره خواست ببيند كه تو صندوق‌ها چي هست. در يكي را كه شكست، مات و حيرت زده ماند، چون ديد خالي است.
سيلي ديگري زد تو گوش چاروادار باشي و همان جا گذاشتشان و رو به بيابان راه افتاد و تنها رفت و با خودش گفت اگر خدا بخواهد، خودش مي‌دهد. رفت و رفت تا شب بر سر دست آمد و همه جا تاريك شد، اما پسره همان طور راهش را گرفت و رفت تا رسيد به قافله‌اي كه مي‌رفت به كشمير. از قافله سالار پرسيد و گفتند كه قافله سالار راجه‌ي كشمير است كه تازه با خورشيدبانو عروسي كرده و دارد عروسش را مي‌برد به كشمير. پسره تا اين حرف را شنيد، زد زير آواز تا صداش برسد به گوش دختره.
اما بشنويد از مادر راجه‌ي كشمير كه دوست نداشت پسرش از شهر ديگري عروس بيارد و حيله‌اي زد تا خورشيدبانو رسيد به كشمير، سربه نيستش كند. مادر راجه با كمك پيرزن جادوگري آجيل زهرآلودي تهيه كرد كه به خورد دختره بدهد و مسموش كند و از بين ببردش. اما تا دختره پا به شهرگذاشت، پيش از اينكه مادره برود سراغ خورشيدبانو، راجه‌ي بخت برگشته كه حرص شكم داشت، رفت سراغ آجيل‌ها و همه را ريخت تو جيبش و خورد و خيلي زود افتاد و مرد. خبر مرگ راجه كه تو شهر پيچيد، مردم گفتند حتماً عروس بدقدم بوده كه داماد ناگهاني مرده.
پسره كه دنبال قافله تا كشمير آمده بود، اين خبر را كه شنيد، خوشحال شد و هرطور بود، خودش را رساند پشت بام خانه‌ي راجه و وقتي خاطرجمع شد كه دختره تو خانه است، آهسته رفت پائين و خودش را رساند به مادر راجه و وانمود كرد كه در غمش شريك است و به او گفت كه اين عروس خيلي بدقدم است و تا حالا سر هفت نفر را خورده. تا زود است، از خانه بيرونش كنيد، مبادا بدبختي ديگري سرتان بيايد. مادر راجه گفت: «دستت را مي‌بوسم، اگر بتواني اين دختره را برداري و با خودت ببري به وطنش».
پسره گفت: ‌«با دست خالي چه طور مي‌توانم دختر مردم را ببرم شهرش.»
مادر راجه گفت: ‌«هرچي پول بخواهي به‌ات مي‌دهم. به شرطي كه هرچه زودتر اين بدبختي را از خانه‌ي من دور كني.»
مادر راجه اين را گفت و دستور داد هزار سكه‌ي طلا براي پسره بيارند و وسايل سفرشان را آماده كنند و خورشيدبانو را داد به دستش و روانه‌شان كرد. پسره از بازار برده فروش‌ها چند تايي غلام سياه و از بازار چاروادارها چندتايي اسب خريد و با دم و دستگاه حسابي راهي شهر خودش شد. چند شب و چند روز رفتند تا رسيدند. پدر پسره كه خبردار شد، گفت: ‌«پسري كه تك و تنها و دست خالي شيربها فراهم كرده و دختره را گرفته، قابليتش را دارد كه صاحب دارايي من بشود.»
پيرمرد خانه و زندگي و دارايي‌اش را داد دست پسره و خودش رفت گوشه‌اي و تمام وقتش را صرف عبادت كرد.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط