نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي، روزگاري، در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه خيلي ظالم بود. هروقت در گوشه و كنار مملكت كسي با ستم شاه مخالفت ميكرد، مأمورهاي شاه جوري سر به نيستش ميكردند كه چون قاتل را هم كسي نميشناخت، خون بيچاره پامال ميشد. بين اين مردم دهقان شجاع و سواركار ماهري بود به اسم مراد كه تو ده چنگ پري سر به شورش برداشت و با شاه و مأمورهاش جنگيد. يك شب مأمورها ريختند خانهي مراد و سرش را زير آب كردند. همه ميدانستند كي مراد را كشته، اما هيچ كي از ترس جانش حرف نميزد. اتفاقاً هفت شب و هفت روز بعد از مرگ مراد، زنش پسري زاييد كه به ياد شوهر شجاعش اسمش را گذاشت مرادزاد.
مادر مراد و قوم و خويشها دست به دست هم دادند تا مرادزاد بزرگ بشه و از آب و گل دربياد. مرادزاد كه هفت ساله شد، رفت و چوپان شد و هر روز صبح زود، بز و گوسفند مردم را ميبرد چرا و غروب با گله برميگشت به خانه. مرادزاد به ده سالگي كه رسيد، چند گاو و گوسفند و كره اسبي خريد و با كار و زحمت زندگي خودش و مادرش را اداره كرد. مرادزاد چهارده ساله كه شد، پي برد كه كي پدرش را كشته. هيچ كدام از قوم و خويشها بهاش نگفته بود. كسي هم پي نبرد كه پسره فهميده و همه ميگفتند كه چوپان خواب نما شده.
مرادزاد تا از قتل پدرش باخبر شد، براي شاه پيغام فرستاد براي خون صلح بيايد به ده چنگ پري. از شاه كه خبري نشد، مرادزاد ناچار گاو و گوسفندهاش را فروخت و خرجي به مادر پيرش داد و سوار اسب شد و پشت به آبادي و رو به بيابان رفت. رفت و رفت تا رسيد به قصر شاه. مرادزاد در قصر را زد و نگهباني در را باز كرد و ازش پرسيد كه براي چه كاري آمده. مرادزاد گفت: «به شاه بگوييد كه مرادزاد براي خون صلح آمده.»
آن روزها شاه هم ناچار بود كه خون صلح را به جا بياورد. پس نگهبان رفت و برگشت و مرادزاد را برد به مجلس وزير. گوش تا گوش مجلس وكيل و مأمور نشسته بود و پاسدارها و غلامها هم دست به سينه در خدمت وزير ايستاده بودند. وزير اول خودش را زد به ناداني و تا پي برد كه مرادزاد شاه را قاتل پدرش ميداند، از آن راه درآمد كه پسره را از خون صلح منصرف كند. اما پسره كوتاه نيامد. خلاصه، وزير بعد از مشورت و گفت وگو با شاه، مرادزاد را برد به مجلس شاه. شاه بالاي تخت بود و گوش تا گوش مجلس وزير و وكيل و مأمور و پاسدار و غلام در خدمت ايستاده بودند. شاه گفت كه از قتل پدرش بيخبر است. وزير و وكيل و مأمورها هم حرف شاه را تأييد كردند. مرادزاد گفت: «همه ميدانند كه مأمورها در خدمت شاه هستند. اين مأمورها پدرم را كشتند. مردم ده چنگ پري از اين ماجرا خبر دارند.»
آخر سر شاه پيشنهاد كرد كه دخترش را به عنوان خون صلح به مرادزاد بدهد، به شرطي كه پسره چند كار را كه او ميگويد بكند. مرادزاد با اين كه از دختره خوشش نميآمد، اما چون پسر عاقلي بود، براي نزديكي به شاه و گرفتن انتقام، پيشنهادش را قبول كرد. شاه گفت: «مرادزاد! ميبيني من پير و ضعيف شدهام و پزشكها گفتهاند دواي درد من، شير شير تو پوست شير پشت شير است. شرط اول من اين است كه اين دوا را برايم بياري.»
مرادزاد با اين كه حسابي عصباني بود، حرفي نزد و ناچار شرط شاه را قبول كرد. سوار اسب شد و از قصر شاه زد بيرون. رفت و رفت تا خسته و مانده، تو بياباني رسيد به درختي كه تو سايهاش چشمهاي ميجوشيد و آب ميآمد بيرون. از اسب پياده شد و اسبش را آب داد و خودش هم آب خورد و كمي از برگ و ميوهي درخت ريخت جلو اسبش و در سايهي درخت دراز كشيد. در خواب و بيداري صدايي شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! از اين چشمه و درخت تا درخت و چشمهي بعدي هفت منزل راه است. اسبت راه را ميشناسد. تا رسيدي به چشمهاي كه كنارش نخلي است، خودت را ميان شاخ و برگ نخل قايم كن. ظهر شير لنگ و بييالي ميآيد كنار چشمه و آب ميخورد و زير درخت ميخوابد. وقتي خوابيد، از درخت بيا پايين و خاري را كه رفته پاي شير دربيار و برو بالاي درخت. شير كه آرام شد، از درخت بيا پايين و حاجتت را به شير بگو. همه چيز رو به راه ميشود.»
مرادزاد چشمش را ماليد و از هم باز كرد. اسب برگ و ميوه را خورده بود و بالاي سر مرادزاد ايستاده بود. مرادزاد حيرت زده و مات بلند شد و نشست پشت اسب و چهار نعل تاخت. رفت و رفت و رفت تا هفت منزل را پشت سر گذاشت. نزديك ظهر رسيد كنار چشمهاي كه نخلي روش سايه انداخته بود. مرادزاد پياده شد و اسب را آب داد و خودش هم آبي خورد و كمي برگ ريخت جلو اسب و رفت بالاي درخت. ظهر شير بييال و لنگي از دور پيدا شد. آمد و آمد و آمد تا رسيد كنار چشمه. آبي خورد و تو سايهي درخت خوابيد. مرادزاد وقتي فهميد شير خوابيده، بي سر و صدا از درخت آمد پائين و خار را از پاي شير درآورد و چرك و خون راه افتاد. شير نعرهاي زد و از خواب پريد. مرادزاد تيز و تند رفت بالاي درخت و خودش را لاي برگها قايم كرد. شير تا غروب غريد و خسته كه شد، گرفت رو زمين خوابيد. اما مرادزاد تمام شب بالاي درخت ماند و شكمش را با خرما سير كرد. فردا مرادزاد و شير با نسيم صبح بيدار شدند. شير بييال كه دردي نداشت و سرحال بود، غريد و گفت: «اي كسي كه مرا از اين درد و عذاب نجات دادي! پريزادي يا آدميزادى! به رنج پدر و به شير مادر قسم كه از من در اماني. خودت را نشان بده.»
مرادزاد از درخت آمد پائين و حاجتش را به شير گفت. شير غريد و گفت: «بعد از اين كوه درهي تاريكي است. تو دره دو تا بچه شير هستند. برو آنجا و به بچه شيرها بگو مادرشان مرده. هركدام خوشحال شدند، پوستش را بكن و رو كول آن يكي بگذار و بيار.»
مرادزاد به حرف شير راه افتاد و رفت تا رسيد به درهي تاريك و بچه شيرها را كه ديد، گفت: «مادرتان مرده. بيائيد برويم كنار چشمه و جنازهي مادرتان را ببينيد.»
يكي قاه قاه خنديد و آن يكي زد زير گريه و حالا گريه نكن، كي بكن. مرادزاد خنجرش را كشيد و سر آن يكي را كه ميخنديد، بريد و پوستش را كند و گذاشت رو كول آن يكي و برگشت پيش شير بييال. شير پوست بچه شير را پر كرد از شير و انداختش رو كول برادرش و گفت كه بايد به امر اين پسره كار كند. مرادزاد با شير خداحافظي كرد و راه افتاد و آمد و آمد و آمد تا رسيد به قصر شاه. وزير كه بالاي قلعه بود و بيابان را نگاه ميكرد، سراسيمه رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم! چه نشستهاي كه مرادزاد با شير شير تو پوست شير پشت شير برگشت.»
شاه ترس زده گفت: «وزير! چه كار كنم؟ ميترسم مرادزاد جانم را بگيرد.»
وزير گفت: «پسره را بفرست دنبال اسب سهپا.»
مرادزاد در قصر را كه زد، نگهباني در را باز كرد و گفت كه چه كار دارد. مرادزاد گفت: «به شاه بگو مرادزاد با شير شير تو پوست شير پشت شير، براي خون صلح آمده.»
نگهبان رفت و خبر داد و شاه و وزير و وكيل و مأمور آمدند پيشواز مرادزاد. آن شب ضيافتي تو قصر به پا كردند، اما تمام شب شاه از ترس بيدار ماند. فردا به مرادزاد گفت: «مرادزاد! الحق كه هيچ جواني به دليري و رشيدي تو نيست. اين دفعه بايد بروي و اسب سه پا را برايم بياري و عروست را ببري خانهي خودت.»
مرادزاد با اينكه از دختر شاه خوشش نميآمد، شرط دوم را هم قبول كرد تا بتواند به شاه نزديك بشود و انتقامش را بگيرد. پس سوار اسب شد و رفت و رفت و رفت تا آخر سر رسيد به بيشهاي تاريك. خسته و مانده از اسب پياده شد و اسب را آب داد و خودش هم آبي خورد و كمي برگ درخت و علف ريخت جلو اسب و لب رود دراز كشيد. تو خواب و بيداري صدايي شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! از اين رود و بيشهاي تاريك تا چشمه و جنگل روشنايي چهل منزل راه است. اسبت راه را ميشناسد، بعد از بيشهي تاريك طي چهل منزل، ميرسي به جنگل روشنايي. كنار جنگل چشمهاي است كه اسب سه پا هر روز ظهر ميآيد تا آب بخورد. بايد با نمكي كه بالا سرت است، آبش را شور كني. اسب كه با خوردن آب تشنهتر ميشود، ميدود به طرف رودي كه همان نزديكي است. بايد خودت را برساني كنار رود و آيينهاي را كه بالا سرت آويزان شده، جلو آفتاب بگيري. نور آيينه كه به چشم اسب ميافتد، ديگر نميتواند حركت كند. اينجا تو بايد تند و تيز بپري پشت اسب سهپا. اسب هم رام و سر به فرمان تو ميشود.»
مرادزاد چشمش را ماليد و باز كرد. اسب علف و برگها را خورده بود و پسره نمك و آيينهاي كه بالا سرش بود، بست به ترك اسب و سوار شد و راه افتاد. اسب چهار نعل تاخت و از بيشهي تاريك زد بيرون. اسب رفت و رفت و رفت و چهل منزل طي كرد و وقت چاشت رسيد به جنگل و چشمهي روشنايي. مرادزاد كنار چشمه از اسب پياده شد و اسبش را آب داد و خودش هم آب خورد و كمي علف و برگ ريخت جلو اسب و كيسهي نمك را از ترك اسب برداشت و ريخت تو چشمه و تو آب چشمه حل كرد. مرادزاد رفت به جنگل روشنايي و كمي ميوه از درخت چيد و شكمش را سير كرد و برگشت پيش اسب. نزديك ظهر اسب سير شده بود و مرادزاد را ميپاييد. مرادزاد سوار شد و حركت كرد به طرف رود كه همان نزديكي بود. ظهر صداي شيههي اسبي جنگل را لرزاند. پسره ديد اسب تنومندي آمد و آمد و آمد و همان طور كه زمين زير پاش ميلرزيد، رسيد كنار چشمه. اسب سه پا از آب چشمه خورد و تشنهتر شد و همان طور كه يال بلندش زمين را جارو ميكرد، دويد به طرف رود. مرادزاد كه پشت صخرهاي قايم شده بود، آيينه را گرفت جلو نور آفتاب و نور را انداخت به چشم اسب سه پا. اسب سه پا ايستاد و پسره پريد و پشت اسب و بردش كنار رود. اسب آب خورد و سيراب كه شد، گوش به فرمان ايستاد. مرادزاد اسب سه پا را به تاخت درآورد تا زودتر برسد قصر شاه. اسب خودش هم تيز و تند دنبال اسب سه پا ميتاخت. مرادزاد رو به شهر و پشت به جنگل آمد و آمد و آمد تا رسيد به قصر شاه. وزير كه اين بار هم بالاي قلعه بيابان را نگاه ميكرد، سراسيمه رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم چه نشستهاي كه مرادزاد سوار اسب سه پا دارد ميآيد.»
شاه ترس زده گفت: «وزير! چه كار كنم؟ ميترسم اين پسره جانم را بگيرد.»
وزير گفت: «بفرستش دنبال گل قهقهه».
مرادزاد رسيد كنار دروازه و مردم كه ته دل شاه را نفرين ميكردند، جمع شدند تا اسب سه پا را ببينند. زمين زير سم اسب ميلرزيد و يال بلند و سپيدش زمين را جارو ميكرد، مرادزاد در قصر را زد و نگهباني در را باز كرد و شاه و وزير و وكيل و مأمورها آمدند و اسب سه پا و اسب مرادزاد را بردند به طويلهي شاه. آن شب هم به دستور شاه ضيافتي تو قصر به پا كردند و تمام شب شاه ترس زده و هراسان بيدار ماند.
صبح كه شد، شاه رو كرد به مرادزاد و گفت: «پسر! تو واقعاً دليري و باجرأتي. اما بايد چيزي را بياري كه لايق عروس تو، يعني دختر من باشد. اين چيز گل قهقهه است، اين بار بايد بروي و دستهاي گل قهقهه بياري، بعد عروست را ببري.»
مرادزاد با اين كه از دختره خوشش نميآمد، قبول كرد تا بتواند به شاه نزديك شود و انتقامش را بگيرد. پس سوار اسب شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسيد به كوه جادو. كنار چشمهاي كه از كوه جادو جاري بود، از اسب پياده شد. اسبش را آب داد و خودش هم آبي خورد و كمي علف خوشبو ريخت جلو اسب و خسته و مانده، كنار چشمه دراز كشد. ميان خواب و بيداري، صدايي شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! از كوه جادو تا قلعهي قهقهه كه قلعهي ديو است، چند هزار منزل راه است. اسبت راه را ميشناسد، بعد از كوه جادو و طي راه، ميرسي به قلعهي بلندي كه دروازه ندارد. طرف بالا آبي از زير قلعه جاري است كه هر لحظه گل قهقههاي رو آن حركت ميكند. برو گلها را دسته كن تا به مرادت برسي. بايد كمند بيندازي به ديوار قلعه و بروي تو قلعه و گوشهاي قايم بشوي. تو قلعه، كنار چشمه دختري را ميبيني كه سرش را بريدهاند. اين دختر شاه پريان است و هر قطره خونش كه ميچكد تو آب، ميشود گل قهقهه. غروب ديوي ميرسد و دختره را با تركهاي زنده ميكند. فردا كه ديو رفت، ميتواني پري زاد را با آن تركه زنده كني و از چنگ ديو نجاتش بدهي. اين طور كارت رو به راه ميشود.»
مرادزاد چشمش را ماليد و باز كرد. اسب علفش را خورده بود و بالاي سر مرادزاد و كنار كمند ايستاده بود و مرادزاد را نگاه ميكرد. پسره حيرت زده و مات بلند شد و پيشاني اسب را بوسيد و دستي به يالش كشيد و كمند را بست به كمرش و سوار شد و چهار نعل تاخت. رفت و رفت و رفت تا منزلها را طي كرد و نزديك غروب رسيد بالاي قلعه كه از زيرش آب و گل قهقهه جاري بود.
مرادزاد خسته و مانده از اسب پياده شد. حيوان را آب داد و خودش هم آبي خورد و چند بافه علف خوشبو ريخت جلو اسب و نشست كنار چشمه. هر لحظه گل سفيد و خوشگلي رو آب ميآمد و مرادزاد يكي يكي ميگرفت و دسته ميكرد كه يكهو شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! غروب شده. اگر دوست داري بروي به قلعه و پري را نجات بدهي، زود باش.»
مرادزاد حيرت زده نگاهي كرد به دور و بر و كسي را نديد. فقط اسبش بود. بلند شد و پيشاني اسب را بوسيد و دستي به يالش كشيد و اسب را پناه درختي قايم كرد. كمند را از كمرش باز كرد و سر كمند را انداخت به كنگرهي قلعه و تيز و بز رفت بالا و از ديوار سرازير شد و رفت كنار چشمهاي كه تو قلعه از زمين بيرون ميآمد. سر پري زاد آويزان بود و هر قطرهي خون كه ميچكيد تو چشمه ميشد گل سفيد. مرادزاد وحشت زده گوشهاي قايم شد و نگاه كرد.
غروب توفاني بلند شد و از صداي نعره زمين و آسمان لرزيد و ديوي آمد كه يك لبش زمين قلعه و لب ديگرش بام قلعه را جارو ميكرد. زود رفت كنار چشمه و آتشي روشن كرد و پوست آهويي را كه شكار كرده بود، كند و گوشتش را كباب كرد. بوي كباب مرادزاد را اذيت ميكرد، چون هزار منزل طي آمده بود و چيزي نخورده بود. اما تاب آورد و سر جاش ماند. ديو تركه را از كنار دختره برداشت و زد به تنش و سر دختره را چسباند به تن. دختره عطسهاي كرد و تا ديو را ديد، زد زير گريه و دانههاي مرواريد از چشمش ريخت تو چشمه. هرچه ديو مهرباني كرد، پريزاد كوتاه نيامد و اشك ريخت. ديو كباب را پيش كشيد. هم خودش خورد و هم گذاشت جلو دختره، اما تمام شب با گريهي پريزاد گذشت.
نزديك صبح ديو تركه را برداشت و زد به دختره كه سرش جدا شد و افتاد و ديو هم تنوره كشيد و رفت به آسمان. رفت و رفت تا از نظر ناپديد شد. مرادزاد از جايي كه قايم شده بود، آمد بيرون و از كباب آهو خورد تا شكمش سير شد. بعد تركه را برداشت و زد به پري زاد. دختره زنده شد و تا چشمش به مرادزاد افتاد، شاد و شنگول زد زير خنده و گل قهقهه از دهنش سرازير شد. بعد رو كرد به پسره و گفت: «مرادزاد! تو كجا اين جا كجا؟ اگر ديو تو را ببيند، لقمهي چپت ميكند.»
مرادزاد تمام سرگذشتش را تعريف كرد. دختره دلداريش داد و گفت: «غصه نخور. همه چيز رو به راه ميشود. اول بايد ديو را بكشي. تو اين چشمه ماهي بزرگي است. با اين تركه كه مرا زنده كردي، بزن به ماهي. بيجان ميشود. شيشهي عمر ديو را از شكمش بيار بيرون و بشكن. چون تا ديو زنده باشد، روزگار ما سياه است.»
مرادزاد پا شد و تركه را برداشت و با قوت تمام زد به ماهي كه از وسط نصف شد و شيشهي عمر ديو آمد رو آب. زود شيشه را گرفت كه يكهو نعرهي ديو بلند شد و از آسمان آمد پائين. ديو سراسيمه و ترس زده گفت: «اي آدميزاد! شيشهي عمرم را بده. هر آرزويي داشته باشي، برآورده ميكنم. من كاري به كار تو ندارم.»
مرادزاد اعتنايي نكرد و شيشه را زد زمين و ديو دود شد و رفت هوا. مرادزاد پا شد و انبارهاي قلعه را باز كرد و چند خورجين مرواريد و جواهر برداشت و كمند را انداخت به كنگرهي قلعه و با پريزاد برگشت پيش اسب. پري زاد را نشاند ترك اسب و اسب هم شنگول و چالاك، مثل باد پشت به قلعه و رو به كوه جادو تاخت. تاخت و تاخت و تاخت و چند هزار منزل را طي كرد. مرادزاد خانهاي بيرون شهر خريد و دختره را تو خانه گذاشت و با دسته گل قهقهه راه افتاد به طرف قصر شاه. رفت و رفت و رفت تا رسيد نزديك دروازه. وزير كه از بالاي قصر نگاه ميكرد. وحشت زده رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم! چه نشستهاي كه پسره با گل قهقهه برگشت.»
شاه هراسان گفت: «وزير! چه كار كنم؟ اين پسره جانم را ميگيرد؟»
وزير گفت: «اين بار نامهاي بنويس به پدر و مادرتان و پسره را بفرست به آن دنيا تا از پدر و مادرتان خبر بيارد.»
مرادزاد كه رسيد به دروازه، مردم كه در دل به شاه نفرين ميكردند، جمع شدند تا مرادزاد و گل قهقهه را ببينند. مرادزاد رفت و در قصر را زد. نگهباني در را باز كرد و شاه و وزير و وكيل و مأمورها آمدند پيشواز مرادزاد. پسره از اسب پياده شد و مهترها اسبش را بردند طويلهي شاه. آن شب هم ضيافتي به پا كردند، اما شاه تمام شب لرزيد و از ترس تا صبح بيدار ماند.
فردا شاه به مرادزاد گفت: «پسر! من هيچ كي را به دليري و رشيدي تو نديدهام. اما مدتهاست از پدر و مادرم بيخبرم. نامهاي مينويسم، اگر بروي آن دنيا و جواب نامه را بياري، شرايط من تمام ميشود و تو هم با عروست ميروي خانهي خودت.»
پسره كه حالا از دختر شاه متنفر بود و عاشق پريزاد بود، اين شرط را هم قبول كرد تا حسابي به شاه نزديك شود و بتواند آسان انتقامش را بگيرد، اما يك روز مهلت خواست. از قصر آمد بيرون و رفت پيش پريزاد و باهاش مشورت كرد كه چه كار كند. پري زاد گفت: «به شاه بگو كه فرمان بدهد كه جلو قصر هيزم انبار كنند و تو برو بالاش و بگو هيزم را آتش بزنند. من نجاتت ميدهم.»
مرادزاد رفت قصر شاه و گفت جلو قصر هيزم جمع كنند و آتش بزنند. نامه را هم از شاه گرفت و رفت تو آتش. پري زاد پسره و اسبش را نجات داد و برد خانه. شاه كه خيال ميكرد از دست پسره راحت شده، خوشحال شد و دستور داد جشني به پا كردند و هفت شب و هفت روز سورچراني كردند.
اما بشنويد از مرادزاد كه تا با دختره رسيد به خانه، نشستند و با هم مشورت كردند. پريزاد نامهاي به خط پدر شاه نوشت كه: اي فرزند! حالا كار تو به جايي رسيده كه به جاي ديدن پدر و مادرت نامه مينويسي؟ به رسيدن اين نامه، همان طور كه اين قاصد آمد و ما را ديد، تو هم بيا ما را خوشحال كن.
مرادزاد نامه را گرفت و شنگول و شاد رفت به قصر شاه. وزير كه از بالاي قصر شهر را تماشا ميكرد، تا او را ديد سراسيمه رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم! چه نشستهاي كه مرادزاد از آن دنيا برگشت.»
رنگ از رخسار شاه پريد و ترس زده و لرزان گفت: «وزير! چه كار كنم كه جانم از دست رفت.»
وزير گفت: «چاره نيست، بايد با اين پسره آشتي كني و دخترت را بدهي تا خون صلح شود و جانت را نجات بدهي.»
كنار دروازه مردم براي تماشاي مرادزاد جمع شده بودند و بلند بلند به شاه بدوبي راه ميگفتند. مرادزاد در زد و نگهباني در را باز كرد. شاه و وزير و وكيل و مأمورها آمدند پيشوازش. مرادزاد پياده شد و مهترها اسبش را بردند طويلهي شاه. مرادزاد نامه را داد به شاه. شاه تا نامه را خواند، رنگ رخسارش پريد. ناچار فرمان داد تل هيزمي درست كردند و هيزمها را كه آتش زدند، شاه و وزير رفتند تو آتش سوختند و مردم هم از شرشان راحت شدند.
مرادزاد با پريزاد عروسي كرد و اسب خودش و اسب سه پا را برداشت و با پريزاد و مادر خودش كوچ كرد به سرزمين پريان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
مادر مراد و قوم و خويشها دست به دست هم دادند تا مرادزاد بزرگ بشه و از آب و گل دربياد. مرادزاد كه هفت ساله شد، رفت و چوپان شد و هر روز صبح زود، بز و گوسفند مردم را ميبرد چرا و غروب با گله برميگشت به خانه. مرادزاد به ده سالگي كه رسيد، چند گاو و گوسفند و كره اسبي خريد و با كار و زحمت زندگي خودش و مادرش را اداره كرد. مرادزاد چهارده ساله كه شد، پي برد كه كي پدرش را كشته. هيچ كدام از قوم و خويشها بهاش نگفته بود. كسي هم پي نبرد كه پسره فهميده و همه ميگفتند كه چوپان خواب نما شده.
مرادزاد تا از قتل پدرش باخبر شد، براي شاه پيغام فرستاد براي خون صلح بيايد به ده چنگ پري. از شاه كه خبري نشد، مرادزاد ناچار گاو و گوسفندهاش را فروخت و خرجي به مادر پيرش داد و سوار اسب شد و پشت به آبادي و رو به بيابان رفت. رفت و رفت تا رسيد به قصر شاه. مرادزاد در قصر را زد و نگهباني در را باز كرد و ازش پرسيد كه براي چه كاري آمده. مرادزاد گفت: «به شاه بگوييد كه مرادزاد براي خون صلح آمده.»
آن روزها شاه هم ناچار بود كه خون صلح را به جا بياورد. پس نگهبان رفت و برگشت و مرادزاد را برد به مجلس وزير. گوش تا گوش مجلس وكيل و مأمور نشسته بود و پاسدارها و غلامها هم دست به سينه در خدمت وزير ايستاده بودند. وزير اول خودش را زد به ناداني و تا پي برد كه مرادزاد شاه را قاتل پدرش ميداند، از آن راه درآمد كه پسره را از خون صلح منصرف كند. اما پسره كوتاه نيامد. خلاصه، وزير بعد از مشورت و گفت وگو با شاه، مرادزاد را برد به مجلس شاه. شاه بالاي تخت بود و گوش تا گوش مجلس وزير و وكيل و مأمور و پاسدار و غلام در خدمت ايستاده بودند. شاه گفت كه از قتل پدرش بيخبر است. وزير و وكيل و مأمورها هم حرف شاه را تأييد كردند. مرادزاد گفت: «همه ميدانند كه مأمورها در خدمت شاه هستند. اين مأمورها پدرم را كشتند. مردم ده چنگ پري از اين ماجرا خبر دارند.»
آخر سر شاه پيشنهاد كرد كه دخترش را به عنوان خون صلح به مرادزاد بدهد، به شرطي كه پسره چند كار را كه او ميگويد بكند. مرادزاد با اين كه از دختره خوشش نميآمد، اما چون پسر عاقلي بود، براي نزديكي به شاه و گرفتن انتقام، پيشنهادش را قبول كرد. شاه گفت: «مرادزاد! ميبيني من پير و ضعيف شدهام و پزشكها گفتهاند دواي درد من، شير شير تو پوست شير پشت شير است. شرط اول من اين است كه اين دوا را برايم بياري.»
مرادزاد با اين كه حسابي عصباني بود، حرفي نزد و ناچار شرط شاه را قبول كرد. سوار اسب شد و از قصر شاه زد بيرون. رفت و رفت تا خسته و مانده، تو بياباني رسيد به درختي كه تو سايهاش چشمهاي ميجوشيد و آب ميآمد بيرون. از اسب پياده شد و اسبش را آب داد و خودش هم آب خورد و كمي از برگ و ميوهي درخت ريخت جلو اسبش و در سايهي درخت دراز كشيد. در خواب و بيداري صدايي شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! از اين چشمه و درخت تا درخت و چشمهي بعدي هفت منزل راه است. اسبت راه را ميشناسد. تا رسيدي به چشمهاي كه كنارش نخلي است، خودت را ميان شاخ و برگ نخل قايم كن. ظهر شير لنگ و بييالي ميآيد كنار چشمه و آب ميخورد و زير درخت ميخوابد. وقتي خوابيد، از درخت بيا پايين و خاري را كه رفته پاي شير دربيار و برو بالاي درخت. شير كه آرام شد، از درخت بيا پايين و حاجتت را به شير بگو. همه چيز رو به راه ميشود.»
مرادزاد چشمش را ماليد و از هم باز كرد. اسب برگ و ميوه را خورده بود و بالاي سر مرادزاد ايستاده بود. مرادزاد حيرت زده و مات بلند شد و نشست پشت اسب و چهار نعل تاخت. رفت و رفت و رفت تا هفت منزل را پشت سر گذاشت. نزديك ظهر رسيد كنار چشمهاي كه نخلي روش سايه انداخته بود. مرادزاد پياده شد و اسب را آب داد و خودش هم آبي خورد و كمي برگ ريخت جلو اسب و رفت بالاي درخت. ظهر شير بييال و لنگي از دور پيدا شد. آمد و آمد و آمد تا رسيد كنار چشمه. آبي خورد و تو سايهي درخت خوابيد. مرادزاد وقتي فهميد شير خوابيده، بي سر و صدا از درخت آمد پائين و خار را از پاي شير درآورد و چرك و خون راه افتاد. شير نعرهاي زد و از خواب پريد. مرادزاد تيز و تند رفت بالاي درخت و خودش را لاي برگها قايم كرد. شير تا غروب غريد و خسته كه شد، گرفت رو زمين خوابيد. اما مرادزاد تمام شب بالاي درخت ماند و شكمش را با خرما سير كرد. فردا مرادزاد و شير با نسيم صبح بيدار شدند. شير بييال كه دردي نداشت و سرحال بود، غريد و گفت: «اي كسي كه مرا از اين درد و عذاب نجات دادي! پريزادي يا آدميزادى! به رنج پدر و به شير مادر قسم كه از من در اماني. خودت را نشان بده.»
مرادزاد از درخت آمد پائين و حاجتش را به شير گفت. شير غريد و گفت: «بعد از اين كوه درهي تاريكي است. تو دره دو تا بچه شير هستند. برو آنجا و به بچه شيرها بگو مادرشان مرده. هركدام خوشحال شدند، پوستش را بكن و رو كول آن يكي بگذار و بيار.»
مرادزاد به حرف شير راه افتاد و رفت تا رسيد به درهي تاريك و بچه شيرها را كه ديد، گفت: «مادرتان مرده. بيائيد برويم كنار چشمه و جنازهي مادرتان را ببينيد.»
يكي قاه قاه خنديد و آن يكي زد زير گريه و حالا گريه نكن، كي بكن. مرادزاد خنجرش را كشيد و سر آن يكي را كه ميخنديد، بريد و پوستش را كند و گذاشت رو كول آن يكي و برگشت پيش شير بييال. شير پوست بچه شير را پر كرد از شير و انداختش رو كول برادرش و گفت كه بايد به امر اين پسره كار كند. مرادزاد با شير خداحافظي كرد و راه افتاد و آمد و آمد و آمد تا رسيد به قصر شاه. وزير كه بالاي قلعه بود و بيابان را نگاه ميكرد، سراسيمه رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم! چه نشستهاي كه مرادزاد با شير شير تو پوست شير پشت شير برگشت.»
شاه ترس زده گفت: «وزير! چه كار كنم؟ ميترسم مرادزاد جانم را بگيرد.»
وزير گفت: «پسره را بفرست دنبال اسب سهپا.»
مرادزاد در قصر را كه زد، نگهباني در را باز كرد و گفت كه چه كار دارد. مرادزاد گفت: «به شاه بگو مرادزاد با شير شير تو پوست شير پشت شير، براي خون صلح آمده.»
نگهبان رفت و خبر داد و شاه و وزير و وكيل و مأمور آمدند پيشواز مرادزاد. آن شب ضيافتي تو قصر به پا كردند، اما تمام شب شاه از ترس بيدار ماند. فردا به مرادزاد گفت: «مرادزاد! الحق كه هيچ جواني به دليري و رشيدي تو نيست. اين دفعه بايد بروي و اسب سه پا را برايم بياري و عروست را ببري خانهي خودت.»
مرادزاد با اينكه از دختر شاه خوشش نميآمد، شرط دوم را هم قبول كرد تا بتواند به شاه نزديك بشود و انتقامش را بگيرد. پس سوار اسب شد و رفت و رفت و رفت تا آخر سر رسيد به بيشهاي تاريك. خسته و مانده از اسب پياده شد و اسب را آب داد و خودش هم آبي خورد و كمي برگ درخت و علف ريخت جلو اسب و لب رود دراز كشيد. تو خواب و بيداري صدايي شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! از اين رود و بيشهاي تاريك تا چشمه و جنگل روشنايي چهل منزل راه است. اسبت راه را ميشناسد، بعد از بيشهي تاريك طي چهل منزل، ميرسي به جنگل روشنايي. كنار جنگل چشمهاي است كه اسب سه پا هر روز ظهر ميآيد تا آب بخورد. بايد با نمكي كه بالا سرت است، آبش را شور كني. اسب كه با خوردن آب تشنهتر ميشود، ميدود به طرف رودي كه همان نزديكي است. بايد خودت را برساني كنار رود و آيينهاي را كه بالا سرت آويزان شده، جلو آفتاب بگيري. نور آيينه كه به چشم اسب ميافتد، ديگر نميتواند حركت كند. اينجا تو بايد تند و تيز بپري پشت اسب سهپا. اسب هم رام و سر به فرمان تو ميشود.»
مرادزاد چشمش را ماليد و باز كرد. اسب علف و برگها را خورده بود و پسره نمك و آيينهاي كه بالا سرش بود، بست به ترك اسب و سوار شد و راه افتاد. اسب چهار نعل تاخت و از بيشهي تاريك زد بيرون. اسب رفت و رفت و رفت و چهل منزل طي كرد و وقت چاشت رسيد به جنگل و چشمهي روشنايي. مرادزاد كنار چشمه از اسب پياده شد و اسبش را آب داد و خودش هم آب خورد و كمي علف و برگ ريخت جلو اسب و كيسهي نمك را از ترك اسب برداشت و ريخت تو چشمه و تو آب چشمه حل كرد. مرادزاد رفت به جنگل روشنايي و كمي ميوه از درخت چيد و شكمش را سير كرد و برگشت پيش اسب. نزديك ظهر اسب سير شده بود و مرادزاد را ميپاييد. مرادزاد سوار شد و حركت كرد به طرف رود كه همان نزديكي بود. ظهر صداي شيههي اسبي جنگل را لرزاند. پسره ديد اسب تنومندي آمد و آمد و آمد و همان طور كه زمين زير پاش ميلرزيد، رسيد كنار چشمه. اسب سه پا از آب چشمه خورد و تشنهتر شد و همان طور كه يال بلندش زمين را جارو ميكرد، دويد به طرف رود. مرادزاد كه پشت صخرهاي قايم شده بود، آيينه را گرفت جلو نور آفتاب و نور را انداخت به چشم اسب سه پا. اسب سه پا ايستاد و پسره پريد و پشت اسب و بردش كنار رود. اسب آب خورد و سيراب كه شد، گوش به فرمان ايستاد. مرادزاد اسب سه پا را به تاخت درآورد تا زودتر برسد قصر شاه. اسب خودش هم تيز و تند دنبال اسب سه پا ميتاخت. مرادزاد رو به شهر و پشت به جنگل آمد و آمد و آمد تا رسيد به قصر شاه. وزير كه اين بار هم بالاي قلعه بيابان را نگاه ميكرد، سراسيمه رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم چه نشستهاي كه مرادزاد سوار اسب سه پا دارد ميآيد.»
شاه ترس زده گفت: «وزير! چه كار كنم؟ ميترسم اين پسره جانم را بگيرد.»
وزير گفت: «بفرستش دنبال گل قهقهه».
مرادزاد رسيد كنار دروازه و مردم كه ته دل شاه را نفرين ميكردند، جمع شدند تا اسب سه پا را ببينند. زمين زير سم اسب ميلرزيد و يال بلند و سپيدش زمين را جارو ميكرد، مرادزاد در قصر را زد و نگهباني در را باز كرد و شاه و وزير و وكيل و مأمورها آمدند و اسب سه پا و اسب مرادزاد را بردند به طويلهي شاه. آن شب هم به دستور شاه ضيافتي تو قصر به پا كردند و تمام شب شاه ترس زده و هراسان بيدار ماند.
صبح كه شد، شاه رو كرد به مرادزاد و گفت: «پسر! تو واقعاً دليري و باجرأتي. اما بايد چيزي را بياري كه لايق عروس تو، يعني دختر من باشد. اين چيز گل قهقهه است، اين بار بايد بروي و دستهاي گل قهقهه بياري، بعد عروست را ببري.»
مرادزاد با اين كه از دختره خوشش نميآمد، قبول كرد تا بتواند به شاه نزديك شود و انتقامش را بگيرد. پس سوار اسب شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسيد به كوه جادو. كنار چشمهاي كه از كوه جادو جاري بود، از اسب پياده شد. اسبش را آب داد و خودش هم آبي خورد و كمي علف خوشبو ريخت جلو اسب و خسته و مانده، كنار چشمه دراز كشد. ميان خواب و بيداري، صدايي شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! از كوه جادو تا قلعهي قهقهه كه قلعهي ديو است، چند هزار منزل راه است. اسبت راه را ميشناسد، بعد از كوه جادو و طي راه، ميرسي به قلعهي بلندي كه دروازه ندارد. طرف بالا آبي از زير قلعه جاري است كه هر لحظه گل قهقههاي رو آن حركت ميكند. برو گلها را دسته كن تا به مرادت برسي. بايد كمند بيندازي به ديوار قلعه و بروي تو قلعه و گوشهاي قايم بشوي. تو قلعه، كنار چشمه دختري را ميبيني كه سرش را بريدهاند. اين دختر شاه پريان است و هر قطره خونش كه ميچكد تو آب، ميشود گل قهقهه. غروب ديوي ميرسد و دختره را با تركهاي زنده ميكند. فردا كه ديو رفت، ميتواني پري زاد را با آن تركه زنده كني و از چنگ ديو نجاتش بدهي. اين طور كارت رو به راه ميشود.»
مرادزاد چشمش را ماليد و باز كرد. اسب علفش را خورده بود و بالاي سر مرادزاد و كنار كمند ايستاده بود و مرادزاد را نگاه ميكرد. پسره حيرت زده و مات بلند شد و پيشاني اسب را بوسيد و دستي به يالش كشيد و كمند را بست به كمرش و سوار شد و چهار نعل تاخت. رفت و رفت و رفت تا منزلها را طي كرد و نزديك غروب رسيد بالاي قلعه كه از زيرش آب و گل قهقهه جاري بود.
مرادزاد خسته و مانده از اسب پياده شد. حيوان را آب داد و خودش هم آبي خورد و چند بافه علف خوشبو ريخت جلو اسب و نشست كنار چشمه. هر لحظه گل سفيد و خوشگلي رو آب ميآمد و مرادزاد يكي يكي ميگرفت و دسته ميكرد كه يكهو شنيد: «مرادزاد! مرادزاد! غروب شده. اگر دوست داري بروي به قلعه و پري را نجات بدهي، زود باش.»
مرادزاد حيرت زده نگاهي كرد به دور و بر و كسي را نديد. فقط اسبش بود. بلند شد و پيشاني اسب را بوسيد و دستي به يالش كشيد و اسب را پناه درختي قايم كرد. كمند را از كمرش باز كرد و سر كمند را انداخت به كنگرهي قلعه و تيز و بز رفت بالا و از ديوار سرازير شد و رفت كنار چشمهاي كه تو قلعه از زمين بيرون ميآمد. سر پري زاد آويزان بود و هر قطرهي خون كه ميچكيد تو چشمه ميشد گل سفيد. مرادزاد وحشت زده گوشهاي قايم شد و نگاه كرد.
غروب توفاني بلند شد و از صداي نعره زمين و آسمان لرزيد و ديوي آمد كه يك لبش زمين قلعه و لب ديگرش بام قلعه را جارو ميكرد. زود رفت كنار چشمه و آتشي روشن كرد و پوست آهويي را كه شكار كرده بود، كند و گوشتش را كباب كرد. بوي كباب مرادزاد را اذيت ميكرد، چون هزار منزل طي آمده بود و چيزي نخورده بود. اما تاب آورد و سر جاش ماند. ديو تركه را از كنار دختره برداشت و زد به تنش و سر دختره را چسباند به تن. دختره عطسهاي كرد و تا ديو را ديد، زد زير گريه و دانههاي مرواريد از چشمش ريخت تو چشمه. هرچه ديو مهرباني كرد، پريزاد كوتاه نيامد و اشك ريخت. ديو كباب را پيش كشيد. هم خودش خورد و هم گذاشت جلو دختره، اما تمام شب با گريهي پريزاد گذشت.
نزديك صبح ديو تركه را برداشت و زد به دختره كه سرش جدا شد و افتاد و ديو هم تنوره كشيد و رفت به آسمان. رفت و رفت تا از نظر ناپديد شد. مرادزاد از جايي كه قايم شده بود، آمد بيرون و از كباب آهو خورد تا شكمش سير شد. بعد تركه را برداشت و زد به پري زاد. دختره زنده شد و تا چشمش به مرادزاد افتاد، شاد و شنگول زد زير خنده و گل قهقهه از دهنش سرازير شد. بعد رو كرد به پسره و گفت: «مرادزاد! تو كجا اين جا كجا؟ اگر ديو تو را ببيند، لقمهي چپت ميكند.»
مرادزاد تمام سرگذشتش را تعريف كرد. دختره دلداريش داد و گفت: «غصه نخور. همه چيز رو به راه ميشود. اول بايد ديو را بكشي. تو اين چشمه ماهي بزرگي است. با اين تركه كه مرا زنده كردي، بزن به ماهي. بيجان ميشود. شيشهي عمر ديو را از شكمش بيار بيرون و بشكن. چون تا ديو زنده باشد، روزگار ما سياه است.»
مرادزاد پا شد و تركه را برداشت و با قوت تمام زد به ماهي كه از وسط نصف شد و شيشهي عمر ديو آمد رو آب. زود شيشه را گرفت كه يكهو نعرهي ديو بلند شد و از آسمان آمد پائين. ديو سراسيمه و ترس زده گفت: «اي آدميزاد! شيشهي عمرم را بده. هر آرزويي داشته باشي، برآورده ميكنم. من كاري به كار تو ندارم.»
مرادزاد اعتنايي نكرد و شيشه را زد زمين و ديو دود شد و رفت هوا. مرادزاد پا شد و انبارهاي قلعه را باز كرد و چند خورجين مرواريد و جواهر برداشت و كمند را انداخت به كنگرهي قلعه و با پريزاد برگشت پيش اسب. پري زاد را نشاند ترك اسب و اسب هم شنگول و چالاك، مثل باد پشت به قلعه و رو به كوه جادو تاخت. تاخت و تاخت و تاخت و چند هزار منزل را طي كرد. مرادزاد خانهاي بيرون شهر خريد و دختره را تو خانه گذاشت و با دسته گل قهقهه راه افتاد به طرف قصر شاه. رفت و رفت و رفت تا رسيد نزديك دروازه. وزير كه از بالاي قصر نگاه ميكرد. وحشت زده رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم! چه نشستهاي كه پسره با گل قهقهه برگشت.»
شاه هراسان گفت: «وزير! چه كار كنم؟ اين پسره جانم را ميگيرد؟»
وزير گفت: «اين بار نامهاي بنويس به پدر و مادرتان و پسره را بفرست به آن دنيا تا از پدر و مادرتان خبر بيارد.»
مرادزاد كه رسيد به دروازه، مردم كه در دل به شاه نفرين ميكردند، جمع شدند تا مرادزاد و گل قهقهه را ببينند. مرادزاد رفت و در قصر را زد. نگهباني در را باز كرد و شاه و وزير و وكيل و مأمورها آمدند پيشواز مرادزاد. پسره از اسب پياده شد و مهترها اسبش را بردند طويلهي شاه. آن شب هم ضيافتي به پا كردند، اما شاه تمام شب لرزيد و از ترس تا صبح بيدار ماند.
فردا شاه به مرادزاد گفت: «پسر! من هيچ كي را به دليري و رشيدي تو نديدهام. اما مدتهاست از پدر و مادرم بيخبرم. نامهاي مينويسم، اگر بروي آن دنيا و جواب نامه را بياري، شرايط من تمام ميشود و تو هم با عروست ميروي خانهي خودت.»
پسره كه حالا از دختر شاه متنفر بود و عاشق پريزاد بود، اين شرط را هم قبول كرد تا حسابي به شاه نزديك شود و بتواند آسان انتقامش را بگيرد، اما يك روز مهلت خواست. از قصر آمد بيرون و رفت پيش پريزاد و باهاش مشورت كرد كه چه كار كند. پري زاد گفت: «به شاه بگو كه فرمان بدهد كه جلو قصر هيزم انبار كنند و تو برو بالاش و بگو هيزم را آتش بزنند. من نجاتت ميدهم.»
مرادزاد رفت قصر شاه و گفت جلو قصر هيزم جمع كنند و آتش بزنند. نامه را هم از شاه گرفت و رفت تو آتش. پري زاد پسره و اسبش را نجات داد و برد خانه. شاه كه خيال ميكرد از دست پسره راحت شده، خوشحال شد و دستور داد جشني به پا كردند و هفت شب و هفت روز سورچراني كردند.
اما بشنويد از مرادزاد كه تا با دختره رسيد به خانه، نشستند و با هم مشورت كردند. پريزاد نامهاي به خط پدر شاه نوشت كه: اي فرزند! حالا كار تو به جايي رسيده كه به جاي ديدن پدر و مادرت نامه مينويسي؟ به رسيدن اين نامه، همان طور كه اين قاصد آمد و ما را ديد، تو هم بيا ما را خوشحال كن.
مرادزاد نامه را گرفت و شنگول و شاد رفت به قصر شاه. وزير كه از بالاي قصر شهر را تماشا ميكرد، تا او را ديد سراسيمه رفت پيش شاه و گفت: «قبلهي عالم! چه نشستهاي كه مرادزاد از آن دنيا برگشت.»
رنگ از رخسار شاه پريد و ترس زده و لرزان گفت: «وزير! چه كار كنم كه جانم از دست رفت.»
وزير گفت: «چاره نيست، بايد با اين پسره آشتي كني و دخترت را بدهي تا خون صلح شود و جانت را نجات بدهي.»
كنار دروازه مردم براي تماشاي مرادزاد جمع شده بودند و بلند بلند به شاه بدوبي راه ميگفتند. مرادزاد در زد و نگهباني در را باز كرد. شاه و وزير و وكيل و مأمورها آمدند پيشوازش. مرادزاد پياده شد و مهترها اسبش را بردند طويلهي شاه. مرادزاد نامه را داد به شاه. شاه تا نامه را خواند، رنگ رخسارش پريد. ناچار فرمان داد تل هيزمي درست كردند و هيزمها را كه آتش زدند، شاه و وزير رفتند تو آتش سوختند و مردم هم از شرشان راحت شدند.
مرادزاد با پريزاد عروسي كرد و اسب خودش و اسب سه پا را برداشت و با پريزاد و مادر خودش كوچ كرد به سرزمين پريان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.