تسبیح گرانبها

در زمان‌های قدیم، پادشاهی بود. روزی این بابا با وزیرش از راهی رد می‌شدند. پادشاه سواره بود و وزیر پیاده. تو راه تسبیح گران قیمتی پیدا كردند. چون با هم تسبیح را دیده بودند، نمی‌دانستند كی باید صاحبش بشود....
شنبه، 29 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
تسبیح گرانبها
 تسبیح گرانبها
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم، پادشاهي بود. روزي اين بابا با وزيرش از راهي رد مي‌شدند. پادشاه سواره بود و وزير پياده. تو راه تسبيح گران قيمتي پيدا كردند. چون با هم تسبيح را ديده بودند، نمي‌دانستند كي بايد صاحبش بشود. پادشاه گفت: «من ديدمش، مال من است.»
وزير گفت: «من از زمين برش داشتم، مال من است.»
خوب كه با هم كلنجار رفتند، قرار گذاشتند كه هركدام داستان يا خاطره‌اي تعريف كنند. داستان هركس جالب‌تر بود، تسبيح را بردارد. اول پادشاه شروع كرد و گفت: «چند سال پيش خبر دادند كه تو شهر چندتايي دزد پيدا شده و تيز و بز مي‌زنند به خانه‌ي مردم و مالشان را مي‌برند. چندتايي گزمه و مأمور فرستادم تا ته و توي قضيه را دربيارند و اين دزدها را بگيرند. مدتي گذشت و هر شب مأمورها دست از پا درازتر برمي‌گشتند و دزدها هم مشغول كار خودشان بودند. ناچار خودم لباس مبدل تنم كردم و شب‌ها راه افتادم تا تو محله‌ها سركشي كنم. شبي لباس درويشي پوشيدم و با كشكول و تبرزيني زدم بيرون. همين طور كه تو محله‌ها مي‌گشتم، رسيدم به خرابه‌اي كه آنجا سه نفر نشسته بودند و با هم حرف مي‌زدند. جلو رفتم و كنارشان نشستم و از كشكول غذايي درآوردم و تعارف كردم. چند دقيقه‌اي نگذشت كه با هم نان و نمك خورديم و دوست شديم. گفتند كه برايشان فال بگيرم. از كتابي كه داشتم فال گرفتم. گفتم نتيجه‌اش خيلي خوب است. اما دلم به شك افتاده بود كه اينها دزدند. پس نشستم زير پاشان كه كارشان را امشب بكنند. آنها تا صداقتم را ديدند، گفتند كه مي‌خواهند خزانه‌ي پادشاه را بزنند و گفتند همراهشان بروم. تو راه هر يكي از هنرش مي‌گفت تا با هم آشنا بشويم. نفر اول گفت كه هنر من اين است كه زبان حيوانات را مي‌فهمم. دومي گفت كه مي‌توانم با يك اشاره هر قفلي را باز كنم. سومي گفت كه من اگر طفلي را تو گهواره ببينم، بزرگ كه شد و به هر شكلي درآمد، باز مي‌شناسمش. بعد از من پرسيدند كه قلندر! تو چه هنري داري؟ گفتم كه من اگر به كسي خشم بگيرم و دست راستم را بكشم به ريشم، نشان اين است كه طرف را بخشيده‌ام، ولي اگر دست چپم را بكشم به ريشم، علامت اين است كه طرف بايد با اين تبرزين كشته شود. خوب در برابر آنها چيزي نبود، ولي چون قول داده بودند كه مرا هم با خودشان ببرند، قبول كردند و رفتيم تا رسيديم نزديك قصر. هنوز چند قدم تا ديوار قصر فاصله داشتيم كه يكي از سگ‌هاي محافظ بنا كرد عوعو. از اولي پرسيدند تو كه به زبان حيوانات آشنايي، بگو اين سگ چي مي‌گويد. مرد گفت كه مي‌گويد اين‌ها مي‌خواهند جواهرات شاه را بدزدند. عجيب اين كه صاحب جواهرات هم با آنهاست. دزدها اول به من شك كردند، ولي صحبت را پيچاندم و وانمود كردم حرف‌هاي دزد اولي شوخي است. دزدها قانع شدند كه من درويش دوره گردم. رفتيم جلوتر و به هر كلكي بود، رسيديم خزانه‌ي جواهرات. دزد دوم با اشاره قفل‌ها را باز كرد و جلو رفتيم تا با هم وارد خزانه شديم. جواهرات زيادي ريختيم تو كيسه‌هايي كه داشتيم و بي‌اينكه كسي ما را ببيند، برگشتيم و آنها را گوشه‌اي زير خاك قايم كرديم و قرار شد چند روز صبر كنيم و سروصدا كه خوابيد، بين خودمان تقسيم كنيم. فردا با اجازه‌ي دوستان از خرابه زدم بيرون تا تو شهر گردش كنم. زود خودم را رساندم به قصر و كار مملكت را شروع كردم. كارها كه روبه راه شد، چند تا مأمور را فرستادم به خرابه، دزدها را دستگير كردند و با جواهرات آوردند به قصر. تا رسيدند، دزد سوم گفت: «پادشاه! خواهش مي‌كنم دست راستت را بكش به ريشت. تا حرفش را شنيدم، خنده‌‌ام گرفت و گفتم اين كار را مي‌كنم، به شرطي كه قول بدهيد دست از اين كار برداريد و آبرومند زندگي كنيد. دزدها قبول كردند و من به هركدام شغل آبرومندي دادم.»
حالا نوبت وزير بود كه خاطره‌اش را تعريف كند. وزير گفت: «بيست سال پيش زمستاني سرد و خشك بود و باران و برف خيلي كمي باريد. خوب تو كشور قحطي شد. خانواده‌ي من فقير بود. من با پدر و مادرم خداحافظي كردم و راه افتادم تا لقمه ناني پيدا كنم. از اين شهر به آن شهر مي‌رفتم. مدت‌ها اين طرف و آن طرف سرگردان بودم و شب‌ها گرسنه خوابيدم تا آخر سر خبردار شدم كه تو فلان شهر حاجي آقا زندگي مي‌كند كه حاضر است براي يك روز كار، چهل روز غذا و جاي خواب بدهد. من كه تنبل و تن‌پرور بودم، زود راه افتادم تا هم شكم گرسنه را سير كنم و هم چهل روز از كار معاف شوم. چند روز تو آن شهر بودم تا عاقبت جارچيِ حاجي جار زد ايها الناس! فردا صبح تو ميدان شهر جمع شويد تا حاجي آقا را ببينيد. فردا صبح با عجله خودم را رساندم به ميدان. مردي كه از ظاهرش پيدا بود خرپول است، رو بلندي ايستاده بود و شرايط قرارداد را مي‌گفت. از ترس اين كه كسي پيش دستي نكند، هنوز حرف‌هاي حاجي تمام نشده، قبول كردم. حاجي براي اطمينان باز تكرار كرد كه من چهل روز و چهل شب غذا و لباس و منزل مي‌دهم. تو هم بايد يك روز هر كاري را بخواهم، بكني. داوطلب زياد بود، ولي من زودتر از بقيه دست بالا كرده بودم و حاجي مرا قبول كرد و برد به خانه. تو منزلي كه به من دادند، همه جور وسايل راحتي بود. طوري كه چهل روزه چاق و سردماغ شدم و روزشماري مي‌كردم كه كي اين چهل روز تمام مي‌شود و چون خيلي خوش مي‌گذشت، دعا مي‌كردم كه روز و شب ديرتر بگذرد. اما روزگار كار خودش را مي‌كرد و عاقبت چهل روز گذشت و روز كار رسيد. صبح زود هنوز بيدار نشده بودم كه ضربه‌اي به در اتاقم خورد و حاجي آمد و گفت كه كارت امروز شروع مي‌شود. با من بيا. يك گله شتر و يك گاو برداشتيم و با حاجي راه افتاديم به طرف مقصدي كه نمي‌دانستم كجاست. رفتيم و رفتيم تا رسيديم كنار دريا. به دستور حاجي گاو را كشتم و كنار‌ه‌ي پوستش را دوختم و رفتم تو پوست. حاجي هم بقيه‌ي پوست را دوخت و فقط سوراخ كوچكي گذاشت تا بتوانم نفس بكشم. اين كار را كه كرد، راه افتاد و دور شد. از حيرت داشتم مي‌مردم كه از زمين بلند شدم و انگار تو هوا پرواز مي‌كردم. هرچه تقلا كردم و دست و پا زدم، فايده نداشت. بعد مرا رو زمين گذاشتند و انگار پرنده‌اي به پوست نوك مي‌زند. دست و پا زدم تا آخر سر توانستم پوست را پاره كنم و بيايم بيرون. پرنده‌ها تا مرا ديدند، پر زدند و رفتند. حاجي را ديدم كه پايين كوه منتظر ايستاده. داد زدم كه اين كارها يعني چه؟ حاجي گفت چيز مهمي نيست. از جواهرات بالاي كوه پايين بريز تا من بار شتر كنم. ناراحت نباش. مي‌دانم چه طور بيارمت پايين. نگاهي كردم به دور و بر، ديدم پر از سنگ قيمتي است. ناچار شروع كردم ريختن سنگ و حاجي هم بار شترها كرد و راه افتاد. داد زدم پس من چه كار كنم و چه جوري بيايم پايين؟ حاجي گفت ناراحت نباش. اگر خوب دور و برت را نگاه كني، استخوان زيادي مي‌بيني. آنها هم عين تو روزي زنده بودند و به طمع چهل روز غذاي مفت و يك روز كار، جانشان را فدا كردند. مي‌بيني كه نمي‌توانم بيارمت پايين. ناچار بايد به همين سرنوشت قناعت كني. راه فراري هم نيست. يك طرف درياست، اگر خودت را پرت كني، غرق مي‌شوي. آن طرف هم كوه است، اگر خودت را پرت كني، رو سنگلاخ، تكه تكه مي‌شوي. بهتر است كه تسليم سرنوشت شوي. پرنده‌ها هم خوراك مي‌خواهند. خوب اين بي‌چاره‌ها گرسنه‌اند. از طرفي خيلي خدمت به من كرده‌اند. فكر مي‌كنم بتوانند يكي دو روز با خوردن تو سير باشند. حاجي اين را گفت و راه افتاد و هرچه ناله و زاري كردم، هيچ اعتنا نكرد و مرا به حال خودم گذاشت. دو روز و دو شب با پرنده‌ها مي‌جنگيدم تا با چنگ و منقار پاره‌ام نكنند. از طرفي موج‌هاي بلند دريا به شدت مي‌خورد به كوه. انگار مي‌خواست مرا ببلعد. از طرفي صخره‌هاي تيز عين شمشير بلند شده بود تا اگر افتادم، جانم را بگيرد. آخر سر تصميم گرفتم و دو ركعت نماز خواندم و از خدا خواستم كمكم كند. توكل به خدا كردم و چشمم را بستم و خودم را پرت كردم پائين. اول خيال كردم خواب مي‌بينم. حسابي چشمم را ماليدم و به دور و بر نگاه كردم و پي بردم كه صحيح و سالم رسيده‌ام پائين كوه و صخره‌ها آسيبي به تنم نزده‌اند. به كمك خدا افتاده‌ام بين دو صخره. خدا را شكر كردم و گرسنه و مانده راه افتادم تو بيابان. رفتم و رفتم تا رسيدم به چشمه‌اي. كنار چشمه نشستم و تا دستم را دراز كردم كه كمي آب بخورم، صداي گوش خراشي مرا ترساند. ديدم ديو وحشتناكي با صورت پيرزني قوي هيكل جلوم ايستاده. از ترس سلام كردم و ديو گفت اي آدميزاد اگر حق سلام نبود، گوشت تو يك لقمه و خونت يك جرعه‌ي من شده بود. حالا بگو كي هستي و اينجا چه كار مي‌كني؟ تمام سرگذشتم را برايش تعريف كردم. خيلي ناراحت شد. مرا برد به خانه و آب و غذاي كافي به‌ام داد. اين ديوزنه دو پسر داشت كه رفته بودند شكار. تا برگشتند، ديوزنه قانعشان كرد كه مرا نخورند. پسرها هر طور بود، قبول كردند. چهل روز مهمانشان بودم. ديوزنه خوش رفتار بود، ولي پسرها ميانه‌ي خوبي با من نداشتند. روز چهل و يكم كه پسرها خواستند بروند شكار، مرا هم بردند. بين راه به دو تا دزد برخورديم. ديوها قاليچه‌اي و تير و كماني از دزدها گرفتند و آنها را كشتند. بعد آتش روشن كردند. گوشت دزدها را پختند و خوردند. وقتي مي‌خواستند قاليچه و تير و كمان را بين خودشان تقسيم كنند، كارشان به دعوا كشيد. من ميانجي شدم و گفتم تير و كمان را به من بدهيد. تيري مي‌اندازم. هركس زودتر پيداش كرد و آورد، قاليچه مال او مي‌شود. ديوها هيچ ترديدي نكردند و تير و كمان را دادند. تيري گذاشتم در چله‌ي كمان و خدا را ياد كردم و زير لب گفتم يا سليمان! پي اين تير هلاك شوند. اين را گفتم و تير را با قدرت هرچه تمام‌تر انداختم. ديوها زود دنبال تير دويدند. من هم تير و كمان را برداشتم و از بگو مگوي ديوها فهميدم كه قاليچه‌ي حضرت سليمان است، رو قاليچه نشستم و چشمم را بستم و زير لب گفتم يا سليمان نبي! مرا ببر نزديك فلان شهر. تا چشمم را باز كردم، ديدم نزديك شهر حاجي هستم. خدا را شكر كردم و تير و كمان و قاليچه را جايي قايم كردم و رفتم تو شهر. چند روزي اين طرف و آن طرف بودم و سعي كردم هرچه مي‌توانم ظاهرم را تغيير بدهم و ريش و سبيل گذاشتم و لباس‌هاي كهنه پوشيدم و كاري كردم كه حاجي مرا نشناسد. صبر كردم تا روزي جارچي جار زد و گفت ايها الناس! فردا صبح تو ميدان جمع شويد تا حاجي آقا را ببينيد. صبح خودم را رساندم به ميدان و مثل دفعه‌ي قبل زودتر از ديگران دستم را بردم بالا. حاجي قبولم كرد و چون مدتي گذشته بود و قيافه‌ام را هم عوض كرده بودم، حاجي اصلاً مرا نشناخت و با هم رفتيم. چهل روز و چهل شب مهمانش بودم و وقتي رفتيم كنار دريا، گاو را كشتم و پوستش را دوختم. حاجي گفت برو تو پوست گاو. من وانمود كردم كه بلد نيستم و مي‌خواستم از پهلو بروم تو كه حاجي عصباني شد و گفت احمق! چه كار مي‌كني؟ مگر مي‌شود تمام قد رفت تو پوست گاو؟ گفتم حاجي! شما از آدم دهاتي چه توقعي داريد كه اين كارها را بلد باشد؟ خودتان راهش را نشانم بدهيد. حاجي شك نكرد و جلو آمد و سرش را برد نزديك پوست و گفت خيلي خوب به من نگاه كن. ببين با سر بايد بروي تو. من نگذاشتم حرفش تمام شود. با يك حركت انداختمش تو پوست و زود درزش را دوختم. كارم را كردم و رفتم كنار. حاجي مدتي دست و پا زد و فحش داد و عربده كشيد، ولي مرغ‌هاي شكاري زود آمدند و حاجي را بردند بالاي قله. آنجا حاجي تا از پوست گاو آمد بيرون، باز شروع كرد به فحش دادن و بدوبي راه گفت. بعد كه آرام‌تر شد، به او گفتم حالا براي جبران گناه‌هات مقداري جواهرات بريز پايين تا بار اين شترها بكنم و وقتي فروختم‌شان، پولش را بدهم آدم‌هاي فقير دعات كنند. شايد خداوند گناهات را ببخشد. نمي‌دانم حاجي تحت تأثير حرف‌هام قرار گرفت يا اميدوار بود كه راهي پيدا كند كه بيايد پائين كه جواهرات را پس بگيرد، كه بي‌معطلي مقدار زيادي سنگ قيمتي ريخت پائين و من شترها را بار كردم. كارم كه تمام شد، به حاجي گفتم حالا نوبت من است كه با اين جواهرات برگردم به شهر و تو را با سرنوشتي تنها بگذارم كه روزي براي من در نظر گرفته بودي. هرچه حاجي ناله و زاري كرد، اعتنايي نكردم. كاري هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات برگشتم و تير و كمان و قاليچه‌ام را برداشتم و رفتم شهر دوري. از سرنوشت حاجي خبر ندارم، ولي تو شهر جديد زندگي آبرومندانه‌اي درست كردم و بعد هم با دختر حاكم عروسي كردم. چون به خوش رفتاري و عدل و داد مشهور شدم، طولي نكشيد كه آوازه‌ي خوبي و بخشندگي من همه جا پيچيد و رسيد به گوش شما و مرا به وزارت انتخاب كرديد.»
داستان وزير كه تمام شد، پادشاه تصديق كرد كه داستانش جالب‌تر است و تسبيح را داد به وزير.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط