آن سه مرد
حكايت دوم:
از ميلاد تا معراج
آن زمانها رسم خوبى بود. زمان عملياتها را مىگويم. همين كه بوى عمليات مىآمد، سر و كله راوىهاى دفتر سياسى سپاه هم پيدايشان مىشد. مىنشستند با حوصله، جيك و پيك عمليات را از فرماندهان قرارگاهها، لشكرها، تيپها، گردانها، گروهانها، دستهها و حتى نيروهاى تكور درمىآوردند.
يكى از آنهايى كه توى تله اين راوىها گرفتار شد و سفرهدلش را پيش آنها پهن كرد، اسماعيل قهرمانى بود. اسماعيل بعد از پايان مرحله دوم عمليات «الىبيتالمقدس» روز بيستم ارديبهشت 1361 نشست پاى سين، جيم راوى ارشد دفتر سياسى سپاه اعزامى به قرارگاه فرعى نصر 1 ***2 قرارگاه فرعى نصر 2 تابع قرارگاه عملياتى نصر در نبردهاى فتحالمبين و الىبيتالمقدس و مركز هدايت عمليات مشترك تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم و تيپ 2 لشكر 21 حمزه ارتش جمهورى اسلامى ايران بوده است. ××× زندهياد حسين داورزنى. راوى كار كشته دفتر سياسى سپاه در اين مصاحبه از قهرمانى خيلى چيزها پرسيد. و اسماعيل هم با حوصله جواب داد از دوران كودكى، سالهاى نوجوانى، ايام انقلاب، نحوه پيوستن به سپاه، سوابق عملياتى، چگونگى شكلگيرى تيپ 27 و بعد لحظه به لحظه عمليات فتحالمبين، دورخيز براى عمليات فتح خرمشهر، امدادهاى غيبى، توسّلات، آموزشها، رزمهاى شبانه، نبرد نابرابر در جاده اهواز - خرمشهر، مظلوميت قجهاى، صلابت وزوايى، نبرد عاشورايى گردان انصار در دژهاى مرزى كوت سوارى، پاتكهاى سنگين دشمن در شملچه و نوار مرزى غرب خرمشهر، دلايل پيروزىها، عوامل ناكامىها، اسماعيل همهچيز را گفت؛ تا پايان مرحله دوم عمليات «الىبيتالمقدس». راوى هم ثبت كرد:
آن مرد آمد
بابام مىگفت قبل از تولد تو يك شب خوابى ديدم كه خيلى برايم جالب بود. اصرار كردم، خوابش را اينطورى برايم تعريف كرد و گفت:
«چند ماهى به تولد تو مانده بود، خواب ديدم، پشت دست چپم آينهاى هست كه از آن نور ساطع مىشود. اين خواب را سرسرى نگرفتم، رفتم پيش يكى از اولياء خدا تا تعبيرش را بفهمم. آن بزرگوار گفت: خداوند به زودى به شما فرزندى عطا خواهد كرد كه آن فرزند داراى ضميرى روشن و وجودش براى دين خدا مفيد خواهد بود.»
خودم كه زياد يادم نمىآيد اما اطرافيان مىگويند از همان كودكى هوش خوبى داشتم و قبل از سن ده سالگى پابند نماز بودم.
دوره ابتدايى را در دبستان «كاووس» شهرستان گنبد گذراندم. از همان موقعها سر و گوشم مىجنبيد براى ورزش، ورزشهايى مثل كشتى و كاراته. هر فرصتى پيدا مىكردم مىرفتم روى تشك با هم سن و سالهاى خودم دست و پنجه نرم مىكردم.
دوره ابتدايى را كه تمام كردم رفتم مدرسه راهنمايى «آرش» آنجا محيط خوبى براى درس خواندن بود.
خرج زندگى زياد بود و درآمد زراعت كفاف هزينهها را نمىداد آستين بالا زدم و در كنار درس خواندن كارگرى كردم تا كمك خرجى براى خانواده باشم. البته تابستانها بازار كار كردن من گرمتر بود. چون سه ماه مدرسهها تعطيل مىشد و اين فرصت خوبى بود براى كار كردن. نوع كارى هم كه مىكردم بيشتر ساختمانى بود. يعنى از عملگى گرفته تا سفيد كارى و سنگكارى ساختمان، هر كدام پا مىداد انجام مىدادم. پدرم مىگفت: مهم نيست كارت چه باشد. مهم كسب رزق حلال است.
محيط «گنبد» كوچك بود و بازار كار آن محدود، با داداشم «محمدحسين» تصميم گرفتيم بياييم تهران.
همين كار را كرديم سالهاى 55 تا 56 بازار بساز و بفروشها توى تهران گرم بود و كار ساختمانى رونق داشت. روزها كارگرى مىكردم و شبها هم درس مىخواندم. توى كارهاى ساختمانى تا درجه كاشىكارى خوب پيش رفتم و در درس خواندن هم با هر مشقتى كه بود به تحصيلم ادامه دادم.
كار و بارمان توى كارهاى ساختمانى رونق گرفت به طورى كه خودمان كار را كنترات مىكرديم و شديم پيمان كار. البته از پيمانكار فقط اسمش روى ما بود. چون پيمانكارى بوديم كه خودش عملگى مىكرد، بنايى مىكرد، سنگ كارى مىكرد، خلاصه از زيرسازى زمين تا نازك كارى دوم و آخر ساختمان را خودمان انجام مىداديم. اگر تعريف از خودم نباشد كاشىكار ماهرى شده بودم.
آن روزها رژيم پهلوى فرهنگ منحط غربى را در تمام تار و پود زندگى مردم رسوخ داده بود. بسيارى از ضدارزشها براى مردم ارزش شده بود. راديو، تلويزيون، سينما، ديسكوتكها و آن مجموعههاى مفتضح كاخ جوانان نخستوزيرى با پيست رقص و استخرهاى مختلط، شده بودند وسيلهاى براى تباهى نسل سر گشتهاى كه در جاده بىهويتى خود به پيش مىتاختند.
محل كار ما در قسمت شمالى شهر تهران بود. همين شهرك غرب. يعنى همان جايى كه اين فرهنگ رواج بيشترى داشت، يادم هست در سال تحصيلى 56-57 مدرسهاى كه در آن درس مىخواندم مديرى داشت عجيب شيفته فرهنگ غربى. اين آقاى مدير، وقاحت را به جايى پيش برده بود كه به دانشآموزان پسر توصيه مىكرد، هركسى براى خودش دوست دختر داشته باشد و عجيب سنگ روابط آزاد ميان دو جنس مخالف را به سينه مىزد. در يك چنين محيط آموزشىاى، ما با چند تا از دانشآموزها جلسات مخفيانه تشكيل داديم. توى آن جلسات سعى مىكرديم، روشنگرىهايى انجام دهيم. البته اوجگيرى مخالفت مردمى با رژيم و دريافت اعلاميهها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى هم به ما اين جرأت را داده بود تا هم اين جلسات را برگزار كنيم و هم سمت و سوى جلساتمان را به مباحث سياسى بكشانيم. پاتوق ما هم مسجد امام حسينعليه السلام در ميدان فوزيه سابق و امام حسينعليه السلام فعلى بود. مىرفتيم آن جا و به قول معروف شارژ روحى مىشديم و مىآمديم. يك روز كه مسجد امام حسينعليه السلام سخنرانى بود، گاردىها و ساواكىها ريختند آن جا را محاصره كردند. من و محمدحسين بعد از آن مراسم، چند تا ضربه آبدار «باتوم» از مأمورها خورديم.
از زمستان 1356، ديگر تهران و اكثر شهرهاى كشور دست خوش حوادث انقلاب بودند، پيامهاى روشنگرانه امام خمينى دست به دست مىگشت و پايههاى رژيم طاغوت را مىلرزاند.
از طريق بچههاى مسجد امام حسين خبردار شديم كه قرار است روز جمعه 17 شهريور 57 مردم تهران در ميدان ژاله (شهدا) تجمع كنند. از اوايل صبح جمعيت عظيمى از زن و مرد و دختر و پسر جمع شده بودند تا هم صداى اعتراضشان را به گوش سردمداران رژيم برسانند و هم پيام همبستگى و وفادارى خودشان را به امام خمينى اعلام كنند.
آن روز ميدان ژاله غوغايى بود. جمعيت مثل سيل از خيابانهاى اطراف به سمت ميدان ژاله سرازير شده بودند. حركت چندين هلىكوپتر بر بالاى سر تظاهركنندهها خيلى مشكوك به نظر مىرسيد، با اين حال مردم با مشتهاى گره كرده، شعارهاى تندى بر عليه شاه و دستگاه سلطنت مىدادند.
سربازهايى كه اطراف ميدان پراكنده بودند، كم كم به جمعيت نزديكتر شدند، حلقه محاصره هر لحظه تنگتر و تنگتر مىشد. هم زمان با شليك نيروهاى اطراف ميدان به سمت مردم، هلىكوپترها هم جمعيت را از هوا به گلوله كاليبر 50 بستند. در يك لحظه همهچيز به هم ريخت، مردم بىدفاع در ميدان در كورهاى از آتش قرار گرفتند. گلولههاى آتشين، سينههاى مردم را مىشكافت. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان افزوده مىشد.
به كمك بچههايى كه اطرافم بودند تعدادى از مجروحان را به جاهاى امن منتقل كرديم.
آن روز سختترين روز زندگيم بود. غروب با لباسهاى خونآلود به خانه برگشتم. يادش به خير، داداشم با ديدن آن سر و وضع خونى كم مانده بود از وحشت پس بيفتد. بعد از اين حادثه ديگر دل و دماغ كار كردن نداشتم. كارم شده بود راهپيمايى، تظاهرات، تحصن و...
بهمن 57 زمزمه بازگشت امام خمينى، دلهره عجيبى در دل سردمداران رژيم شاه انداخت. بختيار براى جلوگيرى از ورود امام اعلام كرد، تمام فرودگاههاى كشور به روى پروازهاى خارجى بسته است. مردم در اعتراض به اين حركت عوامفريبانه بختيار، در دانشگاهها و مساجد متحصن شدند و رژيم را به مقابله مسلحانه تهديد كردند. بختيار در مقابله با ملت تاب مقاومت نياورد.
اعلام شد كه هواپيماى امام خمينى روز دوازدهم بهمن از پاريس به سمت فرودگاه مهرآباد حركت مىكند. صبح زود رفتم ميدان آزادى، نمىدانم چند ساعت در زير فشار جمعيت منتظر بودم. اصلاً آن همه فشار جمعيت را انگار احساس نمىكردم اما مىدانم كه هنوز ظهر نشده بود كه ماشين امام سيل جمعيت را مىشكافت و پيش مىآمد. يك لحظه چشم دوختم به آن ماشين بليزر، امام با لبخند قشنگى از توى ماشين براى جمعيت دست تكان مىداد. با ديدن چهره امام قلبم هرى ريخت پايين. بعد از آن همه انتظار كشيدن، همان يك نگاه به امام برايم كافى بود. انگار همه خستگىها از تنم خارج شد.
به دنبال ماشين امام راه افتادم. از ميدان آزادى تا بهشت زهرا را نمىدانم چطورى طى كردم، فقط زمانى به خودم آمدم كه امام بر بالاى قبر شهيدان سخنرانى مىكرد و خطاب به دولت بختيار مىفرمود:
«من توى دهن اين دولت مىزنم. من به كمك مردم دولت تعيين مىكنم.»
بعد از تمام شدن مراسم پياده به سمت تهران راه افتادم.
امام در مدرسه «علوى» مستقر شد. من هم مثل سيل جوانهايى كه هر روز خدا، براى ديدن ايشان به آنجا مىرفتند، صبح زود از خانه مىزدم بيرون، كوچه پس كوچههاى خيابان ايران را پياده طى مىكردم و بعد از ورود به مدرسه، روبهروى جايگاهى كه امام روى آن مىايستاد و براى مردم دست تكان مىداد، جا خوش مىكردم و مىرفتم توى بحر سياحت جمال دل آراى اين مرد خدا. روز 21 بهمن، راديوى رژيم، در اخبار ساعت 2 خودش از قول تيمسار «رحيمى» فرماندار نظامى تهران اعلاميهاى را خواند با اين مضمون كه: از امروز ساعات منع رفت و آمد شبانه از ساعت 9 شب به چهار بعدازظهر تغيير يافته و هر كس را بعد از ساعت چهار در خيابانها مشاهده كنند او را به گلوله خواهند بست.
اول كه خبر را شنيديم، نمىدانستيم عوامل رژيم چه خوابى براى مردم ديدهاند و ما بايد چه كار كنيم. البته مطمئن بوديم كه از اين حركت آنها، بوى خوشى به مشام نمىرسد.
شايد دو ساعت هم از پخش آن بيانيه فرماندارى نظامى نگذشته بود كه پيام امام از طريق ائمه مساجد تمام محلات شهر به اطلاع مردم رسيد:
«حكومت نظامى معنا ندارد، مردم به خيابانها بريزيد.»
ميليونها نفر آن روز به خيابانها آمدند. من هم قطرهاى بودم از آن دريا. همان شب، گاردىها به همافرهاى انقلابى طرفدار امام در پادگان نيروى هوايى حمله كردند و از هر طرف آنها را به گلوله بستند. همافرها هم از خودشان دفاع مىكردند. خبر كه به مردم رسيد، همه براى كمك به همافرها و مقابله با گاردىها، رفتند به سمت پادگان نيروى هوايى، گاردىها خيلى سخت مقاوم مىكردند، اما مردم حلقه محاصره آنها را شكستند و خودشان را به داخل پادگان رساندند. بلافاصله همافرها درهاى اسلحه خانههاى پادگان را باز كردند و از هر كس كارت پايان خدمت سربازى يا شناسنامه مىگرفتند و به او تفنگ مىدادند. من هم كه آن روز به آنجا رفته بودم، يك قبضه ژ-3 گرفتم و همراه گروهى از همافرها و جوانها شروع كرديم به زد و خورد با گاردىها. البته آنها ديگر پاك روحيهشان را باخته بودند.
بعد از تار و مار شدن نيروهاى گاردى، رفتيم سر وقت يك سرى از كلانترىها و خانههاى امن ساواك. مثل خانه سرهنگ زيبايى كه شكنجهگاه مخفى ساواك از سال 55 به بعد بود. آن جا صحنههاى بسيار فجيعى را ديدم. هنوز روى ديوارها لكههاى فراوان خون را مىشد ديد. كف زمين، مو و پوست سر و انگشت قطع شده دست و پاى شكنجه شدهها ريخته بود. سنگدلترين آدمها با ديدن آن صحنهها قلبشان به درد مىآمد. من از بچگى هميشه پاى منابر ذكر مصائب آقا ابىعبداللهعليه السلام مىنشستم و يادم هست همه اهل منبر، ذكر مصيبت سيدالشهدا (عليه السلام) را با يك آيه تمام مىكردند. اَلا لَعْنَةُ اللَّه عَلَى الْقَوم الظّالِمينْ.
در خانه سرهنگ زيبايى معنى اين آيه را با بند بند وجودم فهميدم.
از تركمن صحرا تا پاوه
البته بايستى اعتراف كنم جنگيدن با اين جريانها هم برايم شيرين بود و هم تلخ. شيرين از اين جهت كه مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامى در هر حال براى هر رزمندهاى يك افتخار بزرگ است و تلخ از اين جهت كه در بعضى از سنگرها، رو در روى افرادى قرار مىگرفتم كه تا چند ماه قبل در كنار هم براى سرنگونى شاه مبارزه مىكرديم. در بهار 1359 واقعه معروف به جنگ دوم گنبد اتفاق افتاد و غائله ستاد خلق تركمن و كمونيستها و فئودالها و متحدانشان با رسوايى توطئهگران خنثى شد. من هم ديگر در «گنبد» ماندگار شدم. البته همزمان با آشوبهاى تركمن صحرا، درگيرىهايى در كردستان، بلوچستان و خوزستان و چند جاى ديگر هم شروع شد. سپاه پاسداران با نيروهاى جوان و انقلابى خودش، در نوك پيكان اين درگيرىها، سپر بلاى مردم در تمامى اين حوادث بود. من هم چون ديدم بهترين جا براى دفاع از انقلابمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى است، رفتم ثبت نام كردم و بعد از طى مراحل گزينش، اوايل سال 59 به عضويت رسمى سپاه گنبد درآمدم. از همان ابتدا، كه در سپاه گنبد مشغول پاسدارى بودم تمام سعى و تلاشم اين بود كه به عنوان يك پاسدار انقلاب، علاوه بر پيشرفت در زمينههاى نظامى، در عرصه معنوى هم رشد پيدا كنم، از اين رو تلاش داشتم، توصيههاى ده گانه اخلاقى معروف حضرت امام خمينى كه آن روزها به صورت يك پلاكارد در تمامى محافل مذهبى نصب شده بود را مراعات كنم: مستحبات را به جا آورم. روزهاى دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگيرم با دوستان انقلاب دوست باشم و با دشمنان انقلاب سازگار نباشم. ورزش را جدى دنبال كنم و...
بعد از چند ماه ماندن در گنبد، احساس كردم براى آدمى مثل من بهترين روش خودسازى هجرت در راه خداست، به همين خاطر، شهر و ديار خودمان را رها كردم و رفتم اصفهان و به مدت يك ماه در سپاه شاهين شهر مشغول به فعاليت شدم. از ارديبهشت سال 59 بچههاى سپاه استان اصفهان به دليل حضور برادرمان «همت» در سپاه شهر پاوه، جا پايى در اين شهر داشتند. من هم از فرصت استفاده كردم و در اوايل تابستان 59 خودم را به سپاه پاوه رساندم. فراموش نمىكنم روز بيستم تير 59 بود كه در سپاه شهرستان پاوه، براى اولين بار با برادر «همت» ديدار داشتم. آن روزها فرمانده سپاه شهر برادر ناصر كاظمى بود و همت مسؤوليت واحد روابط عمومى سپاه را بر عهده داشت. البته از اواخر تابستان همان سال آقاى كاظمى كه از مردمدارى، شخصيت فرهنگى و از برش عملياتى همت خيلى خوشش آمده بود، مسؤوليت عمليات سپاه پاوه را به او واگذار كرد. از اوايل آمدنم به پاوه عجيب با همت مأنوس شدم، چرا كه همت هم نسبت به من بيش از اندازه محبت داشت. تمام تلاشم اين بود كه برادر همت از من راضى باشد چون رضايت خدا را در رضايت ايشان مىديدم. در واحد عمليات سپاه پاوه به دستور برادر همت، شدم جانشين ايشان. در آن روزها، عمده بچههايى كه در سپاه پاوه خدمت مىكردند، نيروهاى فرهنگى و دانشجويى بودند كه داوطلبانه به غرب مىآمدند. اينها تجربه نظامى زيادى نداشتند، ولى جوهر رزمىشان خيلى بالا بود. براى همين هم ديديم كه «ناصر كاظمى» و همت با استفاده از همين عزيزان كمر ضدانقلاب را در منطقه پاوه و اورامانات شكستند. از برادران سپاهى مسؤول در كردستان كه خيلى وصف ايشان را شنيده بودم و محبوبيت فراوانى در بين بچهها داشت، برادرمان احمد متوسليان بود. او تا قبل از خرداد 59 چند ماهى مسؤول عمليات سپاه پاوه بود و بعد هم با دوستانش رفتند و مريوان را آزاد كردند. همان جا ماندگار شد - خيلى فرمانده شاخصى بود.
برادرمان ناصر كاظمى هم، عجيب بين مردم پاوه نفوذ كلام داشت. اصلاً مردم او را حتى بيشتر از مسؤولين درجه يك مملكت قبول داشتند. با مردمدارى و كار شبانهروزى دل مردم را به دست آورده بود. هم فرماندار شهرستان پاوه بود و هم فرمانده سپاه شهر، امنيت را به دست مردم اورامانات سپرد. جوانهاى پاوه و روستاها را مسلح و سازماندهى كرد و مىگفت: علاج فتنه ضدانقلاب، سپردن امور امنيتى منطقه به دست همين مردم است. بنده هم، در خدمت ايشان و برادر همت در پاوه فعاليت مىكردم. آنجا روزهاى خيلى سخت و خيلى خوبى داشتيم از تابستان 59 تا تابستان سال شصت بيشتر، درگيرىهاى ايذايى با ضدانقلاب داشتيم. سرانجام در يازدهم تير 1360 عمليات بسيار گسترده پارتيزانى را با نام «عمليات روح اللّه» براى انهدام پايگاههاى ضدانقلاب و آزاد سازى شهر مرزى نوسود آغاز كرديم. در اين حمله فرماندهى عمليات را ناصر كاظمى و همت به عهده داشتند و من هم به عنوان مسؤول محور عمليات فعاليت داشتم. در تاريخ دوازدهم تير ماه سال 1360 يعنى پنج روز پس از شهادت شهيد بهشتى و 72 تن از يارانش، در يك شب ظلمانى در ارتفاع دو هزار و دويست مترى، آن هم در حالى كه تمام منطقه مينگذارى شده بود، عمليات شروع شد. شب قبل از حمله، عزيزان اعزامى از خمين، اراك و ساير مناطق تا ساعت دو نيمه شب عزادارى و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. يكى از برادران اهل خمين شب خوابيده بود، امام خمينى را در خواب ديد كه از پشت به شانههايش زده و مىگويد: «چرا معطليد؟ حركت كنيد، مهدى (عج) با شماست!»
صبح حالت عجيبى به بچهها دست داد طورى كه مىگفتند: مىخواهيم روز، اين عمليات را انجام دهيم، هر چه مىگفتيم دشمن در بالاى ارتفاع است، شما چطور مىخواهيد وارد ميدان مين بشويد؟
مىگفتند نه! به ما گفتهاند كه مهدى(عج) با ماست. به هر صورتى كه بود فرماندهان، برادران رزمنده را راضى كردند تا عمليات را در شب شروع كنند. عمليات از ساعت 9 شب شروع شد. در ساعت 3/5 صبح نيروهاى ما به نزديكى سنگرهاى دشمن رسيدند. پس از آن نيروهاى رزمنده با يورش ديگر خودشان را به 150 مترى دشمن رساندند. به محض روشنايى هوا، عمليات شروع شد به خواست خدا تا ساعت 10 صبح تمامى ارتفاعات مورد نظر سقوط كرد. در آن لحظات برادران پاسدار با صداى اللهاكبرشان آن چنان وحشتى در دل دشمن ايجادكرده بودند كه نزديك به دويست نفر از مزدوران بعث يك جا اسير شدند. در آنجا برادر همت از يكى از افسران عراقى پرسيد: فكر كرديد ما با چه نيرويى به شما حمله كرديم؟ گفت: دو گردان، برادر همت گفت: نه! خيلى كمتر بود، ما با فلان قدر نيرو حمله كرديم. آن افسر عراقى گفت مرا مسخره مىكنيد؟ برادر همت شروع كرد به قسم و آيه خوردن. افسر عراقى وقتى قسم خوردن برادر همت را ديد باورش شد و شروع كرد به گريه كردن. بعد گفت: «وقتى شما حمله كرديد، تمامى كوهها اللهاكبر مىگفتند، اگر ما مىدانستيم تا اين حد تعداد شما كم است، مىتوانستيم همه شما را دستگير كنيم.» در اين عمليات مصداق آيات قرآن كه 20 مؤمن در مقابل 100 نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برترى جنگى دارند به عينه ثابت شد. در آن شرايط برادرانمان از يك سو به دليل سختى عمليات و از سوى ديگر پيروزى آن با كمترين تلفات به حدى متأثر شدند كه همگى گريه مىكردند. در به دست آوردن اين پيروزى، عزيزان هوانيروز، نيروهاى ارتش جمهورى اسلامى ايران و پاسداران بومى منطقه نقش بزرگى داشتند. در اين عمليات ارتفاعات «شمشى» و بلندىهاى اطراف آن آزاد شد. پيروزى دلچسبى بود، نمىخواستيم به دشمن فرصت تجديد قوا بدهيم، به همين خاطر شب هفدهم تيرماه مجدداً عمليات را ادامه داديم. نتيجهاش آزادسازى شهر مرزى «نوسود» و روستاهاى اطراف آن بود. پس از عمليات تيرماه، در مرداد و شهريور هم چند عمليات محدود انجام داديم كه منجر به آزادسازى دوازده روستا در مريوان و پاكسازى بخش «اورامان» از دست مزدوران رزگارى و بعثيون بود. اواخر شهريورماه 1360 طى حكمى از سوى «محمد بروجردى» فرمانده سپاه منطقه هفت كشورى، ناصر كاظمى به سمت فرماندهى سپاه كردستان منصوب شد و به سنندج رفت. با رفتن ناصر كاظمى، فرماندهى سپاه پاوه به برادر همت محول شد. من هم شدم مسؤول واحد عمليات سپاه اين شهر. در آن زمان هماهنگى خوبى بين سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج همت برقرار بود. چندين عمليات محدود، ثمره اين همكارى و تعامل بود. تازه داشتيم وارد زمستان مىشديم، آن هم چه زمستانى، زمستانى پر برف روى ارتفاعات اورامانات و قلههاى سر به فلك كشيده جبهه پاوه و مريوان، كه خبر آوردند سپاه پاوه و مريوان براى تثبيت جبهه «طريق القدس»××× 1 عمليات طريق القدس به قصد آزادسازى شهر بستان در تاريخ 15 آذر 60 در جبهه جنوب آغاز شد. ××× بايد عمليات بزرگى انجام دهند.
حاج همت و حاج احمد كه هميشه آمادگى انجام مأموريتهاى سخت را داشتند، خيلى زود دست به كار شدند و طرح عمليات را آماده كردند.
روز دوازدهم ديماه سال 1360 عمليات «محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» از دو محور مريوان و پاوه با فرماندهى سپاه منطقه 7 كشور، حاج محمد بروجردى و سپاه كردستان به فرماندهى ناصر كاظمى آغاز شد. نيروهاى سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج ابراهيم همت عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم را شروع كردند.
من در آن عمليات مسؤوليت محور عملياتى جبهه نوسود - طويله را برعهده داشتم.
برادرمان محمود مرادى هم كنارمان بود.
البته انجام عملياتى به آن گستردگى در آن فصل سال در محدودهاى كوهستانى مثل پاوه و مريوان كار بسيار دشوارى بود، اما حاج همت و حاج احمد كه به تازگى از سفر حج برگشته بودند، حال خوشى داشتند و اين مشكلات به چشمشان نمىآمد.××× 1 عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عمومى «مريوان - پاوه» به مرحله اجرا درآمد.
اين منطقه گسترده كه جنوب غربى استان كردستان در شمال غربى استان كرمانشاه را در برمىگرفت از شمال به دشت شيلر واقع در شمال شرقى ارتفاعات قوچ سلطان، از شرق به جبهه مريوان و حد فاصل ارتفاعات «دالانى و كمانجير» تا «پنج قله» و از جنوب به منطقه مرزى نوسود و حدفاصل پنج قله تا جنوب ارتفاعات مرزى شمشى محدود مىشود. مهمترين مناطق و ارتفاعات موجود در اين منطقه گسترده عبارتند از:
- دشت شيلر
- ارتفاعات قوچ سلطان
- ارتفاعات سوقالجيشى شنام
- ارتفاعات شينگاورد
- منطقه اورامانات
- قله دالانى و منطقه مرزى ملخورد
- محور پنج قله
- شهر مرزى طويله
- شهر مرزى بياره
- راه خون
- نوسود
- ارتفاعات شمشى (معروف به شمشير)
- دره تاور(معروف به دره تاريك) ×××
همين روحيه بالاى اين دو بزرگوار باعث شد تا عمليات با موفقيت كامل به انجام برسد.××× 2 شد؛ به شكلى كه از دوازده محور عملياتى، ارتش عراق در هفت محور شكست خورد و مناطق تحت اشغال دشمن در اين هفت محور، به طور كلى به تصرف ما درآمد. همچنين برادران ما توانستند به داخل شهر طويله عراق نفوذ كنند و سه تانك عراقى را منهدم كرده، خدمه آن را به اسارت بگيرند.
مناطق آزاد شده در اين عمليات عبارت بودند از: پاسگاه طويله، ارتفاع ملگاه، ارتفاع پشغله، ارتفاع چپ پاسگاه مرزى عراق و...
طى اين عمليات، ارتش بعث، هزار كشته و زخمى، و صد و نود و يك اسير داده است.» ×××
- عصر روز چهارشنبه شانزدهم دى ماه 1360، حاج احمد متوسليان و حاج محمدابراهيم همت در مصاحبهاى اختصاصى با خبرنگاران اعزامى مجله «پيام انقلاب»، ارگان سپاه، به سؤالهاى آنان پيرامون زواياى مختلف عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم پاسخ گفتند. در اين مصاحبه، احمد متوسليان درباره اهداف و چگونگى اجراى عمليات مزبور مىگويد:
«... در اين عمليات، قصد ما اين بود كه در منطقه غرب، جبههاى عليه ارتش عراق باز شود تا بدين وسيله ارتباط نيروهاى عراقى و خطوط دشمن را از جنوب به طرف شمال، تجزيه و قطع كنيم. كمارتفاع ترين قلههاى منطقه عملياتى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، دو هزار و دويست متر و بيشترين آن، دو هزار و نهصد و شصت متر بلندى دارد. اين ارتفاعات، در فصل سرما - در شرايطى كه برفى به ارتفاع هشت تا نه متر بر زمين منطقه نشسته بود - به تصرف ما درآمد قبل از آغاز عمليات، از آنجا كه سابق بر اين هيچ راه تداركاتى در منطقه وجود نداشت، ما مجبور شديم براى تأمين تدارك نيروهاى خودمان، مهمات را به دوش كشيده، به ارتفاعات ببريم.»
همت نيز مراحل عمليات و دستاوردهاى آن را اينگونه توضيح مىدهد:
«... اين حمله، از دو سمت مريوان و نوسود، با هماهنگى از دوازده محور صورت گرفت. عمليات در مجموع بسيار خوب و هماهنگ انجام هر چند شيرينى پيروزىهاى اين عمليات برايم خيلى دلچسب بود اما سوز و سرماى كشنده آن را هنوز در تار و پود بدنم احساس مىكنم.
به سوى خوزستان
براى من شهر پاوه يادآور خيلى خاطرات تلخ و شيرين بود. با دوستان عزيزى در اين شهر مأنوس بودم كه حالا خيلىهايشان در جوار رحمت حق آرميده بودند.
حاج همت بعد از انتخاب تعدادى از برادران براى رفتن به جنوب، برادر حميد قاضى را به عنوان فرمانده سپاه پاوه پيشنهاد داد. برادر قاضى قبلاً معاون حاج همت بود.
روز پنجشنبه بيست و چهارم دىماه 1360 روز بسيار سختى برايم بود. آن روز مردم پاوه در مقابل سپاه اين شهر تحصن كرده بودند تا مانع حركت خودروى حاج همت و بچههاى همراه ايشان باشند. حاج همت رفت سمت مردمى كه روى زمين نشسته بودند. آن روز حاج همت خيلى تلاش كرد تا توانست مردم را قانع كند كه به او و تعدادى از بچههاى همراهش اجازه ترك پاوه را بدهند. مردم پاوه همينطور مات و مبهوت چشم به لبان برادر همت دوخته بودند كه داشت برايشان صحبت مىكرد.
شايد مىخواستند حاجى را سير ببينند. ديدن چهرههاى غمگين مردم به خصوص جوانان پاوهاى در آن روز برايمان خيلى سخت بود.
در ميان بوى اسپند و گلاب با چشمهايى كه از اشك بارانى شده بودند. بچهها سوار بر مينىبوس به سمت بيرون شهر حركت كردند. من هم به اتفاق برادر همت و صالحى و صياد سوار يك دستگاه پيكان سوارى شديم و پشت سر مينىبوس حركت كرديم. هنوز پيچ آخر منتهى به ميدان شهر را رد نكرده بوديم كه سرم را برگرداندم عقب، چشم دوختم به مردمى كه هنوز هم با چشمان گريان براى ما دست تكان مىدادند و ما را بدرقه مىكردند. تا چند لحظه هيچكس چيزى نمىگفت، صياد كه راننده ما بود زير لب زمزمههايى داشت. حاجى با دستمالى كه دستش بود اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدمت به اين مردم، قسمت هر كسى نمىشود. بايد شكرگزار خدايى باشيم كه به ما اين توفيق را داد. اين مردم همه سرمايههاى اين انقلاب به حساب مىآيند. نم نم باران جاده را كمى خيس كرده بود. ماشينها، آهسته و با احتياط حركت مىكردند. در راه با بچههاى سپاه مريوان و همدان يكى شديم و به سمت جنوب پيش تاختيم. مقصد اوليه ما سپاه دزفول بود. صبح روز جمعه 25 دى 1360 به دزفول رسيديم، به دليل بمبارانهاى موشكى دشمن، شهر حالت عادى نداشت. مردم كمترى در آن تردد داشتند. پرسان پرسان خودمان را به محل سپاه دزفول رسانديم، برادر عندليب فرمانده سپاه آنجا بود، زيرزمينى در اختيار ما قرار داد. اين زيرزمين يا همان سرداب كه به سبك وسياق رايج معمارى سنتى بناهاى دزفولىها ساخته شده بود محل امنى براى در امان ماندن از گرماى بىامان خوزستان و همچنين حملات موشكى دشمن بود. همانجا اطراق كرديم. حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازى در تلاش بودند تا جاى ثابتى براى ما دست و پا كنند. از طرفى ما براى پر كردن اوقات فراغتمان هر كارى مىكرديم. كلاس قرآن داشتيم، كلاس نهجالبلاغه داشتيم، با توپ پلاستيكى فوتبال بازى مىكرديم.
تا اينكه تصميم گرفتند ما را براى بازديد محور چزابه كه در آن زمان محل درگيرى سختى بود به آنجا ببرند. بچههاى همراه ما اكثراً از نيروهايى بودند كه در كوهها و صخرههاى كردستان جنگيده بودند و براى آنها، ديدن آن همه حجم آتش غير منتظره بود. بچهها طى 48 ساعتى كه آنجا بودند هم با شيوه رزم در دشت آشنا شدند هم با نوع آرايش يگانهاى زرهى و مكانيزه ارتش عراق، كه تجربه خوبى بود.
دوكوهه السلام...
كم كم داشتيم سر و سامان مىگرفتيم.
موجوديت تيپ رسماً اعلام شد، حاج احمد شد فرمانده تيپ، شهبازى معاون و برادر همت رئيس ستاد تيپ.
اسم تيپ را هم گذاشتند تيپ 27 محمد رسولالله
مىگفتند: حاج احمد خودش اين اسم را انتخاب كرده است. با آمدن بسيجىها، دو كوهه حال و هواى ديگرى پيدا كرد. گردانها يكى يكى تشكيل مىشدند و نيرو مىگرفتند. با نظر فرماندهى تيپ، من فرمانده گردان انصارالرسول شدم و برادر محمود مرادى هم شد معاون من.
مسؤوليت بقيه گردانها و واحدهاى تيپ را هم برو بچههاى اعزامى از مريوان، پاوه و همدان بر عهده گرفتند. مثلاً حسين قجهاى شد فرمانده گردان سلمان فارسى، رضا چراغى فرمانده گردان حمزه سيدالشهداء، حبيب مظاهرى فرمانده گردان مسلم، محسن وزوايى فرمانده گردان حبيب {كه همشان سپاهى بودند }حاجىپور(عمار)، احمد صالحى(بلال)، محمد شهبازى(مالك)، داشخانى(ابوذر.)
كار هر روزمان آموزش بچههاى بسيجى بود و رفتن به شناسايى، آن هم چه شناسايىهايى، بعضى وقتها تا چند روز مىرفتيم داخل خط دشمن مخفى مىشديم و همه زير و زبرهاى آنها را شناسايى مىكرديم.
يادم هست يك بار كه جهت شناسايى به ارتفاعات شاوريه رفته بوديم و به دليل مقتضيات كار اطلاعاتى، لازم بود تعدادى از برادران همان جا ماندگار شوند. به برادر همت پيشنهاد داديم براى اين گروه امكانات بياورند تا بتوانند همان جا بيتوته كنند جالب اينكه حاج همت فرداى همان روز كليه امكانات لازم براى اسكان بچهها را آورد و آنها هم روى قله 350 شاوريه براى خودشان پايگاهى درست كردند. ناگفته نماند ما در امر شناسايى از بومىها و چوپانهايى كه در منطقه بودند نيز استفاده مىكرديم كه اين امر كمك شايانى به ما مىكرد. از حال و هواى دوكوهه بگويم كه در آن زمان بسيار ديدنى بود. در آن شبهاى سرد زمستانى وقتى در محور پادگان قدم مىزدم مىديدم كه در آن سوز و سرماى شبانه در هر گوشه اين پادگان به ويژه زمين صبحگاه، بچهها در حال اقامه نماز شب و خواندن دعا و زيارت هستند. ديدن اين صحنهها به انسان قوت قلبى مىداد. طرح مانور گردانها براى اجراى عمليات تقريباً مشخص شده بود. تيپ 27 در جهت اجراى مأموريت با گردانهايى از تيپ 2 لشكر 21 حمزه و تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شد.
گردانى كه من فرماندهاش بودم «انصار الرسولصلى الله عليه وآله وسلم» با گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شده بود. هر چقدر به پايان سال نزديكتر مىشديم، كار شناسايىها هم به پايان خود نزديكتر مىشد.
حاج احمد و حاج همت از هر فرصتى براى توجيه نيروها بهره مىبردند. آنها با انجام سخنرانىها و برگزارى جلسات توجيهى نيروها را از نظر روحى براى انجام عملياتى بزرگ آماده كردند.
طرح كلى عمليات تصويب شده بود و فرماندهان بعد از انجام شور و مشورت فراوان به نظر واحدى رسيده بودند.××× 1 آزادسازى اين اراضى بود. ×××
- طبق اين نظر طرح عملياتى موسوم به (كربلا - 2( به منظور انهدام موجوديت سپاه چهارم ارتش عراق در سرزمينهاى اشغالى شمالى خوزستان به مورد اجرا گذاشته مىشد. جهت هدايت هر چه بهتر نيروهاى رزمنده، مقرر شد كه واحدهاى ايرانى در قالب 4 قرارگاه (جبهه) به ترتيب سازماندهى شوند:
- جبهه قدس: حد شمال غربى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: منطقه عين خوش - دشت عباس - امام زاده عباس و جاده تداركاتى دهلران.
- جبهه نصر: حد شمال شرقى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: ارتفاعات تپه چشمه، شاوريه، بلتاى بالا و پايين، مواضع توپخانه سپاه چهارم ارتش عراق در پشت ارتفاعات على گره زد و على گريذد و سه راهى نادرى.
- جبهه فجر: حد شرق منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: ارتفاعات ابو صليبى خات، دوسلك، سايتهاى 4 و 5 و ارتفاعات رادار.
- جبهه فتح: حد جنوبى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بوند از: ارتفاعات تنگه رقابيه، ارتفاعات ميشداغ.
علت اساسى تشكيل اين چهار جبهه، برنامهريزى فرماندهى عالى جنگ براى درهم كوبيدن ضربتى، موجوديت سپاه چهارم ارتش عراق در سرزمينهاى اشغالى شمال خوزستان و گردان ما در اين طرح مأموريت داشت تا به همراه برادران ارتشى ارتفاعات مقابل شاوريه (موسوم به هدف توفيق) مشتمل بر تپههاى 314 در شرق، 300 در مركز و 338 در غرب را تصرف كند. پس از انجام بيش از يك ماه كارهاى سنگين شناسايى به همراه آموزشهاى طاقتفرسا براى نيروهاى بسيجى واقعاً از صميم دل براى لحظه موعود يعنى شروع عمليات، ثانيه شمارى مىكرديم. نيروها بىصبرانه انتظار مىكشيدند. آنها هم از بُعد روحى و هم از بُعد نظامى كاملاً خود را براى انجام عملياتى بزرگ آماده كرده بودند. من هم هر چه در توانم بود براى آمادهسازى نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به كار مىبستم. براى پيشبرد بهتر كارها من و برادر مرادى يك تقسيم كارى با هم انجام داديم به اين صورت كه ايشان جهت شناسايى محورهاى عملياتى بيشتر در منطقه حضور داشتند و من هم در پادگان دوكوهه نيروهاى گردان را آموزش مىدادم. البته اين به آن معنا نبود كه من خودم براى انجام شناسايىها نروم.
برعكس از هر فرصتى استفاده مىكردم و خودم مستقيماً در جريان كار شناسايى از منطقه قرار مىگرفتم. به طورى كه در طول يك ماه و نيم كار شناسايى، بيش از ده بار خود من به شناسايى رفتم و منطقه را مثل كف دستم مىشناختم. حتى تك به تك سنگرهاى دشمن را مىشناختم. مىدانستم كدام سنگر تانك دارد، كدام سنگر تيربار دارد، كدام سنگر كماندو و كدام سنگر نيروى عادى دارد. با چنين اطلاعاتى بود كه طرح عمليات و مانور آفندى گردان را به تصويب رسانديم.
بلندىهاى شاوريه
«شاوريه» را بايد گورستان بعثىها بكنيم. از هيچچيز نهراسيد. ما مىدانيم خيلى از شما عزيزان - امشب - آخرين شبتان است. بعضى از شما امشب به حسين بن علىعليه السلام خواهيد پيوست. اى برادران هر كسى شهيد شد، ما را هم شفاعت كند. خوب همديگر را نگاه كنيد كه بتوانيد روز قيامت همديگر را بشناسيد. امشب، شب امتحان است؛ امشب، شب عاشوراست. پس با سرمايه هستى خودتان در اين مصاف بستيزيد و...» ×××
- دانشجوى شهيد محمدرضا خليلى كه از نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم بود در ياداشتهاى شخصى خود حال و هواى آن شب را اينگونه بازگو مىكند.
61/1/2 – دوشنبه
نزديك ساعت عمليات، همه در حالى عرفانى به سر مىبردند. هر كسى مشغول كارى بود. بعضىها وصيتنامه مىنوشتند. بعضىها مشغول مناجات بودند. بعضىها هم تجهيزات جنگى خودشان را وارسى مىكردند. بعضىها از خويشتن خويش، از من خودشان رجعت كرده، به حقيقتى كه مملو از خصلتهاى مكتبى بود، نزديك شده بودند. همه مىدانستند دستى غيبى در اين عمليات همه را رهبرى خواهد كرد. خدايا، چه لحظات با شكوهى است! آروزهاى چندين ماهه ما كه گرفتن انتقام از دشمن متجاوز بود، دارد برآورده مىشود. از درون همه بچهها آتش جهادى جانانه زبانه مىكشيد. شعار «فرمانده رزممان مهدى صاحبالزمان» با ريزش اشك زمزمه مىشد.
در آخرين لحظات، بچهها همديگر را در آغوش گرفتند؛ حلاليت طلبيدند و باز هم اشك ريختند. معلوم بود همه، يك جان و يك كالبد هستند. چون هدف يكى بود، آن هم پيروزى اسلام. خدايا نفس كشيدن در چنين جوى و در چنين فضايى چقدر لذتبخش است!
خبرنگارها آمدند تا شايد بتوانند گوشهيى از شور و نشاط برادران را به تصوير بكشند. همه تصويرها و گزارشهاى راديو تلويزيون، مشتى از خروارهاست!
نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش در دو ستون از نقطه رهايى گذشتند. هدايت آن همه نيرو كار آسانى نبود اما به كمك فرماندهان گروهانها برادران على تورانلو، رحمتالله خالصى، حسن اميرى و برادران ارتشى آنها را به سمت بلندىهاى «شاوريه» و «لزه» هدايت كردم. سكوت مرموزى منطقه را فرا گرفته بود. تمام سعى و تلاش من اين بود تا ستون نيروها از هم فاصله نگيرند. بيچاره بىسيمچىها مجبور بودند همراه من چندين بار از اين سر ستون به آن سر ستون بيايند. نفسهايمان به شمارش افتاده بود. شب از نيمه گذشته بود و ما كم كم به مواضع دشمن نزديكتر مىشديم. اين را هم مىدانستيم كه منطقه 350 شاوريه براى دشمن در حكم يك دژ مستحكم هست. طورى كه از هر سه طرفى كه مىتوانستيم وارد عمل بشويم، 200 تا 300 متر در عرض مين گذارى كرده بود. سنگرهاى بسيار مستحكمى در آنجا مشاهده مىشد. در دهليزها هم به همين صورت در بلندىهاى «لزه» هم به هم چنين.
هر چقدر به مواضع دشمن نزديكتر مىشديم آتش كاليبرهايش بيشتر مىشد و ارتفاعات شاوريه به صورت يك منطقه غيرقابل نفوذ بر دوشمان سنگينى مىكرد.××× 1 شهيد محمدرضا خليلى در ادامه يادداشتهايش مىنويسد:
به منطقه دشمن رسيديم. نفسها در سينهها حبس شده بود. يك پيچ ديگر را رد كرديم. حالا درست مقابل دشمن بوديم. كاليبرهاى دشمن به شدت كار مىكردند. گلولههاى رسام آسمان را نقاشى مىكردند و مناظر زيبايى خلق مىنمودند. منورها را كه مىشمردى، تعدادشان به ده تا مىرسيد. تا مىآمد يكى از آنها خاموش شود، ديگرى به پرواز درمىآمد و جاى او را مىگرفت.
با يك خيز از شيار بيرون پريديم. پا گربه و سينهخيز به طرف تپهيى كه نشانمان دادند، حركت كرديم. در همين لحظات دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و ديوانهوار به سوى ما آتش گشود. حالا رسيده بوديم روبهروى سنگر ديدهبانى عراقىها. چند موشك آر.پى.جى به طرف دشمن شليك شد. نيروها با فرياد «يا حسين» و «يا مهدى» به طرف تپه يورش بردند. در يك لحظه همه از زمين كنده شده بودند. همه مىدويدند. ديگر كسى به گلولههاى دوشكاى دشمن اعتنايى نمىكرد. انگار همه پر درآورده بودند. زير رگبار آن آتش سنگين، رسيديم به سنگر ديدهبانى عراق. همگى فرار كرده بودند. با ديدن اين صحنه، غريو «الله اكبر» برادران، دشتها و تپههاى اطراف را پوشاند. سنگرها مثل دل خود عراقىها خالى بود. ×××
در چنين شرايطى تصميم گرفتيم از چهار سمت به شاوريه حمله كنيم. ابتدا نيروها را به پشت مواضع دشمن نفوذ داديم، طورى كه مجبور شديم سازماندهى و آرايش نيروهايمان را هم در همان جا انجام دهيم. به نيروها مىگفتم:
اين دسته به اين طرف برود، اين دسته به اين سنگرها حمله كند و به همين ترتيب كل نيروها را براى يورش نهايى به مواضع دشمن سازمان دادم. اين كار ما عراقىها را سخت به اشتباه انداخت، آنها فكر مىكردند اينها نيروهاى خودشان هستند كه آمدند در پشت سرشان مستقر شدند.
به اين ترتيب دشمن در دام فريب نيروهاى اسلام گرفتار آمد و چارهاى جز تسليم شدن براى خود نديد. هر طرف نگاه مىكرديم سنگرهاى عراقى بود كه يكى يكى به دست بچههاى خودمان مىافتاد. آن شب من به چشم خودم كمكهاى غيبى و يارى «الله» را ديدم. اصلاً مگر مىشد حضور آن همه ملائك خدا را در آن شب انكار كرد؟ گستردگى عمليات باعث شده بود كه دشمن نتواند تشخيص بدهد كه كدام يك از يورشها، تك اصلى است كدام يك ايذايى، همين مسايل واقعاً دشمن را گيج كرده بود. از سوى ديگر هم قرارگاه فرماندهى سپاه چهارم عراق كه مسؤوليت هدايت لشگرهاى عراقى را به عهده داشت نمىدانست كه واقعاً در همه جا به آنها حمله شده و يا بعضى از اين يورشها ايذايى هستند. به همين دليل نتوانستند از وسعت كار نيروهاى ما سر در بياورند.
همين امر باعث سقوط كليه مواضع آنها شد. درگيرى تا ساعت ده صبح روز سوم فروردين ادامه داشت. بعد ازظهر به سنگرهاى فتح شده عراقىها سركشى كردم. مىخواستم مطمئن شوم كه كار پاكسازى به خوبى انجام گرفته است. سنگرهاى عراقىها پر بود از وسايل رفاهى به طورى كه اگر مقاومت مىكردند با اين امكانات مىتوانستند روزها بجنگند، ولى آنها به گونهاى غافلگير شدند كه حتى فرصت نكردند تا مهمترين تجهيزات نظامى و مدارك محرمانه را همراه خود ببرند. نقشههاى جنگى، گزارشهاى محرمانه، انواع دفاتر ثبت و طرحهاى عملياتى در سنگرهاى فرماندهى به وفور يافت مىشد. سنگرهاى فرماندهى با سنگرهاى ديگر فرق داشت، چه از نظر ساخت در استحكام و چه از نظر تجهيزات به جا مانده. سقف سنگرهاى فرماندهى با تيرآهن 12 پوشانده شده بود. در ميان بعضى از سنگرها، گاه يك قرآن و چند كتاب مذهبى نيز پيدا مىشد. تپههاى «شاوريه» به طور كامل به تصرف رزمندگان اسلام درآمده بود. از همان لحظه به بعد، نيروها در منطقه شروع به پدافند كردند. در اين ميان خبرى كه باعث حيرت ما شد كارى بود كه سه تا از گردانهاى تيپ ما يعنى حبيب، سلمان و حمزه انجام داده بودند. آنها توانسته بودند با نفوذ به پشت مواضع دشمن در ارتفاعات «على گره زد» توپخانه دشمن را با همه توپهاى داخل آن تسخير كنند. جالبتر آنكه آنها توانسته بودند لوله توپها را درست 180 درجه برگردانده و به سمت مواضع خود عراقىها شليك كنند.
آن چيزى كه در اين واقعه باعث حيرت و تعجب مىشد اين بود كه اينها كجا آموزش توپخانه ديده بودند كه اينطورى با مهارت داشتند با توپها كار مىكردند، طورى كه گلولههاى شليك شده توسط اين بچهها درست بر سر نيروهاى در حال فرار دشمن فرود مىآمد. اين خبر برايم خيلى شوقانگيز بود.
با اعلام خبر موفقيتهاى عمليات فتحالمبين، امام عزيز پيام بسيار دلنشين را صادر كردند كه به راستى خستگى را از تن همه بچههاى رزمنده بيرون برد. امام خمينى(رحمه الله علیه) در اين پيامشان چنان تعريف و تمجيدى از رزمندهها كردند كه عرق شرمسارى بر پيشانى همه ما نشست.
دشمن مىتازد...
وسعت حمله تانكهاى پيشرفته عراق خيلى وسيع بود. حاج احمد بلافاصله مأموريت داد تا گردانهاى انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم، حمزه سيدالشهداء، ابوذر غفارى، مالك اشتر و مسلم بن عقيل به آن منطقه اعزام شوند. سريع نيروهاى گردان را جمع و جور كرديم و به سمت دشت عباس راه افتاديم. مأموريت ما بازپس گيرى امامزاده عباس از عراقىها بود. مىبايستى نيروها را به صورت دشتبان به طرف امامزاده عباس حركت مىداديم، چرا كه دشمن با تانكهاى خود در اين منطقه به صورت خيلى باز آرايش گرفته بود. در اينجا دشمن دست به حيلهاى زد به اين صورت كه در وهله اول، نفوذ ما را پذيرا شد، به طورى كه ما توانستيم امامزاده را بگيريم. در مجاورت بُقعه امامزاده تپه خيلى كوچكى وجود داشت كه بهترين عارضه براى نگه داشتن امامزاده محسوب مىشد. ما يك سرى از بچههاى گردان را فرستاديم تا اين تپه مهم را بگيرند. بچهها خيلى سريع موفق به تصرف تپه مذكور شدند. از طرفى، در سمت چپ ما، زرهى دشمن هيچگونه فعاليتى نداشت. تانكهاى عراقى در دامنه ارتفاعات تينه كه با فاصله زيادى به امامزاده عباس منتهى مىشد، آرايش گرفته بودند. از طرف ديگر هم ما از روبهرو با نيروهاى دشمن درگير بوديم. در همين حين متوجه شديم كه تانكهاى دشمن از سمت چپ ما، يعنى از پايين ارتفاعات تينه در حال حركت به طرف نيروهاى ما هستند. با مشاهده اين وضعيت مجبور به عقبنشينى شديم. در حقيقت آنها با نيروهاى زرهى و مكانيزه خودشان ما را عقب راندند و مجدداً امامزاده عباس را اشغال كردند. تانكهاى عراقى از سمت چپ جاده گرفته تا جلوى بقعه امامزاده عباس مستقر شده بودند و به محض ظاهر شدن هر جنبدهاى روى جاده، خصوصاً در مناطق اطراف امامزاده، آن را مورد هدف قرار مىدادند.××× 1 سازماندهى و گردانها را هدايت مىكرد. برادر «چراغى»، فرمانده گردان حمزه هم با خشم الهى خود مشغول مبارزه با دشمن بود. برادر قهرمانى در كنار خودمان با كلاش و آر.پى.جى هفت به سمت دشمن آتش مىگشود. ×××
- شهيد محمدرضا خليلى در يادداشتهايش فرجام نبرد امامزاده عباس را اينگونه توصيف مىكند:
در نزديكىهاى امامزاده درگيرى شروع شد. دشمن به ما كلك زده بود. ابتدا تظاهر به عقبنشينى كرد. نيروهاى پياده و گردانهاى زرهى به هواى اينكه دشمن در حال عقبنشينى است، به سرعت و با عجله خودشان را به امامزاده رساندند، اما دشمن يكباره نيروهاى ما را زير آتش گرفت. به خصوص اطراف امامزاده صحنه مرگبارى به وجود آمده بود. خدا مىداند چه كربلايى به پا شد! تمام نيروهايى كه جلو رفته بودند، زير رگبار كاليبرهاى 75 دشمن گرفتار شدند. خيلى از برادران، دلاورانه جنگيدند تا شهيد شدند. در اطراف امامزاده، جنازهها روى هم انباشته شده بود. زخمىها كمك مىخواستند، اما كسى نمىتوانست به آنها كمك كند. چقدر دست و پا قطع شده بود! چقدر از برادران در حال شهادت بودند! خدايا چه صحنههاى دلخراشى! تمام خودروهاى جهاد كه در اطراف امامزاده بودند، هدف موشك عراقىها قرار گرفتند. دشمن با تسلط، تانكهاى ما را مىزد. اما با توجه به همه برترىهاى زرهى دشمن، برادران رزمنده و دلاور ما - تا آخرين لحظات - مردانه جنگيدند.
تا ساعت يازده ظهر آنجا بوديم كه «قهرمانى»، فرمانده گردان آمد و گفت: «كم كم عقب بكشيد.»
ما هم با اجراى آتش و حركت، عقبنشينى كرديم. حاج احمد متوسليان، فرمانده تيپ محمد رسولالله - در آن لحظات مرگبار - در خط مقدم، نيروها را در همين گير و دار، تيرى به من خورد. بچههاى گردان سراسيمه فرياد زدند: برادر قهرمانى مجروح شد. برادر قهرمانى مجروح شد. با اشاره به آنها فهماندم كه مجروحيتم زياد نيست و كارى به كارم نداشته باشند. اما تا به خودم بيايم پشت موتور مجتبى صالحى آويزان بودم و در حال انتقال به عقب جبهه. وقتى برگشتم منطقه، تيپ داشت براى مرحله سوم عمليات خودش را آماده مىكرد.
شليك تير خلاص
گفت: والله اوضاع كه خيلى خراب است؛ ولى ته قلبم اميدوارم كه امشب بچهها موفق بشوند.
پرسيدم: پس چرا در جلسه نظريه آن طورى دادى؟
گفت: خوب چه بگويم؟ به چه دليلى بگويم؟
حسن باقرى(فرمانده وقت لشكر نصر سپاه) را خواستم. او هم همين را گفت.
تيمسار حسين حسنى سعدى (فرمانده وقت لشكر 21 حمزه) را خواستم. او هم افسر بسيار لايقى بود. با آن كه چهره تحصيل كرده. متخصص و البته متعهدى بود. گفت: اصلاً دلم رغبت نمىكند كه اينها برگردند.
ديدم كه در (زمان اظهار) نظريه فردى خودشان، با قلبهايشان صحبت مىكنند؛ ولى در هنگام اعلام نظريه جمعى، با زبان تخصص حرف مىزنند.
تصميم خود را گرفتم. گفتم چرا ابلاغ كنم كه برگردند؟ بگذار باشند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى در كتاب ناگفتههاى جنگ مىگويد:
«... يك ساعت پس از (آغاز) حركت بچهها، يكى از عناصر اطلاعاتى خبر داد: تعداد صد و پنجاه دستگاه تريلى تانك بر، از تنگه ابوقريب عبور كرده است.
دشمن اينها را از مسير فكه يا از حوالى «چم سرى» عبور داده و از طريق تنگه ابوقريب، به طرف تپههاى على گرهزد آورده بود؛ يعنى همان جايى كه ما قبلاً پيشبينى كرده بوديم كه مىخواهد با تانك حمله كند. ما اين مطلب را پيشبينى كرده بوديم؛ ولى فكر نمىكرديم دشمن با اين سرعت وارد عمل شود. معلوم بود كه اينها از اول صبح {جمعه ششم فرودين 61{ حمله مىكردند و {در اين صورت} كارمان ساخته بود. توى اتاق جنگ وحشت كرديم. {به كار بردن} كلمه وحشت {براى بيان وضع روحى حاكم در آن اتاق، كاملاً} بجاست.
همه شروع به تجزيه و تحليل روى نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است؛ آن هم چطور كارمان ساخته است؟! {به اين ترتيب كه ما} يك عده نيرو را فرستادهايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند؛ دشمن مىآيد و هر دو را داغان مىكند. ديگر براى ما نيرويى باقى نمىماند.
حدود {ساعت} ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر مىدهند: بهتر است بگوييم نيروها برگردند؛ چون حداقل نيرويى است كه در دست داريم و فردا پشت آن بريده نمىشود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلى دفاع كنيم.
من با حالتى كه پاهايم نمىكشيد، براى ابلاغ اين دستور {به فرماندهان يگانهاى در حال گردان ما دوش به دوش گردان حبيب در حال دور زدن دامنههاى غربى ارتفاعات ابو صليبى خات بود. هر آن منتظر عكسالعمل دشمن بوديم، اما كوچكترين واكنشى از جانب آنها ديده نمىشد، گويى دشمن كور و گنگ شده بود.
ساعت 2:30 دقيقه صبح گردان سلمان درگيرى خودش را با دشمن شروع كرد اما سمت ما هنوز هيچ خبرى نبود. ساعت چهار صبح ساير گردانهاى تيپ هم درگيرى خودشان را شروع كرده بودند. گردان ما نبايد از گردانهاى ديگر عقب مىماند والا با روشن شدن هوا سرنوشت كل حمله به خطر مىافتاد. از اين رو دستور دادم نفرات ستون ما سر قدمهايشان را بلندتر بردارند. چارهاى جز شتاب نداشتيم. حركت كرديم به سمت هدف. بچهها نگران قضا شدن نمازشان بودند چون مجال نبود، گفتم: نمازشان را در حال بدو رو بخوانند. نماز را در حل بدورو خوانديم. يك وقت ديديم رسيدهايم به پاى ارتفاعات رادار، همانجا به ساعتم نگاه كردم عقربههاى ساعت، شش صبح را نشان مىداد. رادار سقوط كرده بود و نيروهاى دشمن به اين سو و آن سو مىدويدند، با پيش آمدن اين وضعيت فرماندهان واحدهاى لشگر يك مكانيزه عراق سراسيمه از قرارگاه ارتش عراق خواهان اعزام هر چه سريعتر واحدهاى تانك به منطقه يا دريافت فرمان عقبنشينى شدند اما فرماندهان عراقى به آنها اميدوارى مىدادند كه نيروهاى كمكى به زودى به سويشان خواهند شتافت. در همين حال شواهد امر اين طور نشان مىداد كه دشمن در حال تدارك پاتك زرهى سنگينى به ما بوده است. با مشاهده اين وضعيت، حاج احمد در جهت مقابله با حركت دشمن، گردان ابوذر را به سمت ارتفاعات تينه حركت داد تا اين گردان بتواند با مشغول كردن واحدهاى زرهى دشمن در قسمت امامزاده عباس مانع اعزام اين نيروها به سمت ارتفاعات رادار بشود. با اين تدبير حاج احمد، زرهى دشمن در همان قسمت دشت عباس زمينگير شد و نتوانست به كمك نيروهاى لشگر يك مكانيزه در ابو صليبى خات برود. پيروزىهاى بزرگ به دست آمده تا اين مرحله از عمليات فتح برايمان بسيار دلچسب بود. حاج احمد و حاج همت به تك تك سنگرهاى بچهها سركشى مىكردند و به آنها خسته نباشيد مىگفتند.
در يكى از اين سركشىها حاج همت خطاب به برادران بسيجى گفت: «حمله ديروز شما يكى از حماسىترين حملات در طول جنگ بود. دشمن با يك لشگر تانك مىخواست به (عين خوش) حمله كند كه شما با سدّ گوشتى و درياى خون، آرايش و سازماندهى رزمى و تهاجمى دشمن را بهم زديد.»
آخرين مرحله از عمليات فتحالمبين هم با موفقيت پشتسر گذاشته شد در اين مرحله تپههاى بر قازه كه محل استقرار قرارگاه تاكتيكى سپاه چهارم ارتش عراق و ديگر مواضع ستادى اين سپاه بود به دست نيروهاى ما افتاد. امرى كه بعيد به نظر مىرسيد اما تحقق پيدا كرده بود. شمار زيادى از نيروهاى عراقى اسير و كشته و مجروح شده و از گردونه رزم خارج شده بودند. آنهايى هم كه مانده بودند سراسيمه و وحشتزده به سمت مواضع خودشان درحال فرار بودند.××× 1 رسيديم به گردنه برقازه كه مشرف مىشود به دشتى كه به فكه مىخورد. ديديم كه تانكهاى دشمن مشخص هستند تا آمديم بجنبيم، يك گلوله تانك، طورى كنار ماشين خورد كه شيشه و همه چيز را داغان كرد. هيچكس زخمى نشد. همه براثر انفجار پرت شدند.
براى اينكه مطمئنتر شويم، ديدگاهى آن بالا ساخته بودند، گفتيم برويم از بالا نگاه كنيم... مطمئن شديم كه بچهها رسيدهاند به هدف... خط پيشروى عمليات فتحالمبين، از يك طرف، محور عين خوش، امامزاده عباس بود كه رسيده بود؛ از يك طرف، تنگه برقازه بود كه ديديم رسيدهاند؛ يك قسمت هم رقابيه بود تا اينها در يك خط قرار بگيرند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى از فرجام عمليات فتحالمبين مىگويد:
«... چهار - پنج روز بعد از شروع عمليات، {ديگر} طراحى عمليات مال ما نبود. پيشروى از آن رزمندگان بود و تأييدش با ما... مىگفتيم برويد «چنانه» را بگيريد، مىگفتند الان در چنانه هستيم. مىگفتيم ارتفاعات فلان را بگيريد، مىگفتند ما از آنجا رد شديم، داريم ارتفاعات برقازه را مىگيريم. در اينجا شك كرديم! چون ارتفاعات برقازه، آخرين نقطه هدف ما بود. گفتند ما رسيديم.
آنجا دو تا ارتفاع موازى هست. به آقاى رضايى گفتم:
- من باورم نمىشود كه اينها رسيده باشند. بين {ارتفاعات} «سيبور» و {ارتفاعات} بر قازه، دو - سه كيلومرى فاصله است. هر دو هم مثل هم است. فكر مىكنند كه رسيدهاند.
به ايشان گفتم:
- برويم سرى بزنيم.
هنوز به منطقه وارد {و آشنا} نشده بوديم كه بدانيم بچهها تا كجا رفتهاند و كجا دست ماست و كجا دست عراقىها. با هلىكوپتر رفتيم. به چنانه كه رسيديم، ترسيديم كه جلوتر برويم. گفتيم درگيرى است و ممكن است با دشمن قاطى بشويم. كنار يك تپه فرود آمديم. جلوى يكى از وانتها را گرفتيم و پشت آن سوار شديم. گفتيم برويم به طرف جلو. راننده وانت هم تعجب كرده بود. نمىدانم از ارتش بود يا سپاه. وانت رفت جلو تا به {ارتفاعات} سيبور رسيديم. ديديم بچهها {آنجا مستقر} هستند پرسيدم: بچههاى ديگر كجا هستند؟ گفتند: جلو هستند.
به راننده گفتم: برو. رفتيم طرف برقازه. ما مانده بوديم با يك پيروزى شيرين و دلچسب. كل دشت چنانه و ارتفاعات اطراف آن را نيروهاى ايرانى پر كرده بودند.
دوكوهه بر خود مىبالد
روز دهم فروردين عمليات به پايان رسيد. گردانها براى بازسازى راه دوكوهه را در پيش گرفتند. من هم بچههاى گردان انصار را به سمت دوكوهه حركت دادم همين كه از روى پل فلزى رودخانه كرخه عبور مىكرديم احساسمان اين بود كه كرخه هم با همه عظمتش در مقابل عزم بچههاى رزمنده ايرانى سر تعظيم فرود آورده.
حال خوشى داشتيم. بيرون كردن دشمن از خاكمان، خوشحالى مردم، شاد شدن دل امام، همه اينها باعث مىشد تا شاد شاد باشيم.
ساعت يازده صبح به دوكوهه رسيديم، ديدن جاى خالى بچههايى كه شهيد شده بودند پاك پكرمان كرد. بچهها داخل يكى از ساختمانها مستقر شدند. صبح روز بعد من هم براى كسب تكليف رفتم ستاد فرماندهى تيپ. برادر همت آنجا بود حاجى گفت: نيروها را آماده كن، حاج احمد قرار است برايشان سخنرانى كند. او گفت حاجى در اين سخنرانى برنامههاى آينده تيپ را مشخص مىكند.
روز چهاردهم فروردين بچههاى تيپ توى ميدان صبحگاه تجمع كردند تا حاج احمد برايشان سخنرانى كند. حاج احمد در آن روز صحبتهاى پرشورى كرد. او گفت: «كار شما در عمليات فتحالمبين خيلى خوب بوده، ما با اين عمليات پوزه دشمن را به خاك ماليديم و چند هزار كيلومتر اراضى تحت اشغال را از چنگ آنها درآورديم. حاج احمد در ادامه صحبتهايش گفت: فاصله ما با عمليات رهايىبخش فقط به تعداد انگشتان دست من است. ما فرصت چندانى تا شروع عمليات بعدى نداريم. اگر هم به مرخصى مىرويد سعى كنيد سريعتر برگرديد. بايد شماها در حوادث سرنوشتسازى كه در پيش داريم نقش اساسى داشته باشيد.
بعد از ظهر براى نيروهاى گردان صبحت كردم. در اين سخنرانى از كار آنها در عمليات فتحالمبين تشكر كردم و گفتم: عظمت كار شما را نه من، بلكه آيندگان خواهند ستود. بعد هم تأكيد كردم براى تداوم اين پيروزىها لازم است در صحنه حضور داشته باشيد. ما عمليات بزرگى در پيش داريم.××× 1 شهيد محمدرضا خليلى در يادداشتهاى خود مىنويسد: بعدازظهر روز چهاردهم فروردين برادر قهرمانى فرمانده گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم براى گردان ما سخنرانى كرد او ابتدا از برادران تشكر كرد و سپس حماسه پيروزمندانه را برايمان تشريح كرد و عظمت كار برادران ايثارگر را ستود، مراحل عمليات و عوامل عقبنشينى را بر شمرد و نتيجهگيرى كرد و گفت: در مجموع اين حمله يكى از حماسىترين و موفقترين حملات ما محسوب مىشود. در آخر هم راجع به برنامههاى آينده صحبت كرد و گفت: عمليات بعدى ما آزادسازى خونين شهر است. به اميد خدا هر چه زودتر برگرديد. بعد از تكميل شدن گردان، ما حركت مىكنيم. ×××
بعد از اينكه بچههاى گردان به مرخصى رفتند من و محمود مرادى هم به نوبت آمديم مرخصى.
آمدم گنبد، سرى به خانواده زدم. پدر و مادرم خيلى احساس دلتنگى مىكردند. آنها از من مىخواستند تا كنارشان بمانم، اما براى من مقدور نبود كه بيش از اين پيش آنها باشم. ناچار بار و بنديلم را بستم و راه افتادم. در اين هنگام برادر كوچكترم «عبدالرحيم» كه در عمليات فتح المبين همراه لشكر 25 بود، راه افتاد كه با من بيايد. نگرانى پدر و مادرم بيشتر شد. هر چه تلاش كردم تا مانع آمدن او بشوم موفق نشدم. با عبدالرحيم آمديم تهران و بعد هم انديمشك و پادگان دو كوهه.
تا سه راهى شادگان
با اعزام نيروهاى بسيجى، گردانها يكى پس از ديگرى تشكيل و سازماندهى مىشدند.
گردان ما انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم با نيروهاى بسيجى كه فقط آموزش محدود پايگاههاى مساجد را گذرانده بودند تكميل شد. اين نيروها را كه به همراه نيروهاى كادر گردان عددشان به 500 نفر مىرسيد، در قالب چهار گروهان سازماندهى كرديم.
بعد از سازماندهى، نوبت مىرسيد به آموزش و آمادهسازى نيروها. آن هم نيروهايى كه آموزش چندانى نديده بودند. يعنى به قولى صفر كيلومتر بودند. همان جوانان و نوجوانانى كه از پشت نيمكتهاى مدارس به قصد بيرون راندن دشمن به منطقه آمده بودند. بايد روى آنها كار مىكرديم تا هم از نظر روحى و هم از نظر جسمى آماده شوند.
طفلكى مسؤولين گروهانها مجبور بودند براى آماده كردن اين نيروها وقت زيادى بگذارند چون از الف تا ياى آموزش را بايد برايشان توضيح مىدادند.
در يكى از روزها حاج احمد، فرمانده تيپ، براى نيروهاى مستقر در پادگان دوكوهه سخنرانى كرد. حاجى در اين سخنرانى گفت:
«ما بايد از خدا بخواهيم كه دچار خودنگرى نشويم، اگر شديم، همان لحظه، لحظه حاكميت شرك بر وجود ماست.
خدا آن لحظه را لحظه مرگ ما قرار بدهد. شما برادران بسيجى حساب جنگهاى كلاسيك و متداول جهان را به هم زديد. شما در عمليات اخير بدون آتش تهيه، توانستيد توپخانه دوربرد و مرگبار دشمن را كه دزفول را هميشه زير آتش مىگرفت تصرف كنيد.
در عمليات فتحالمبين نيروهاى ما از بين يك تيپ از نيروهاى پياده دشمن رد شدند و در حالى كه منطقه را گم كرده بودند. به يارى حضرت صاحبالزمان(عج) هدف را پيدا كردند و اين چيزى نبود جز مدد الهى.»
حاج احمد به برادران بسيجى تأكيد كرد: «من به شما قول مىدهم كه در عمليات شركت خواهيد كرد. از اين لحظه كلاسها و مقررات شروع مىشود. با نهايت همكارى سعى كنيد از اين كلاسها بيشتر استفاده كنيد.»
فرصت چندانى تا شروع عمليات نداشتيم. حاج احمد در جلسهاى با حضور فرماندهان گردانها و واحدهاى تيپ تأكيد فراوان داشت كه گردانها هر چه سريعتر آمادگى خودشان را اعلام كنند.
در آن شرايط سخت كه فرصت چندانى براى فرماندهان باقى نمانده بود همه سعى مىكردند تا با به عهده گرفتن گوشهاى از مسؤوليت كارها، بارى از دوش ديگرى بردارند.
جمع صميمى و با صفايى بوجود آمده بود كه نمونهاش را در هيچ كجاى كره خاكى نمىتوانستى پيدا كنى. حاج احمد با تشكيل جلسات متعدد توجيهى و بردن فرماندهان گردانها و گروهانها براى شناسايى، سعى در توجيه كامل آنها از منطقه عملياتى داشت. خود من تا آن تاريخ چندين مرحله براى شناسايى محور عملياتى به منطقه رفته بودم.
از آخرين روز فروردين ماه سال 1361 كار انتقال گردانها از پادگان دو كوهه به مدرسه مبارزان اهواز شروع شد.
نيرو زياد بود و امكانات ترابرى كم، به همين دليل تعدادى از نيروها با قطارهاى مسافربرى، تعدادى با نفربرهاى آيفا، تعدادى با اتوبوس و تعدادى هم با كاميون به اهواز منتقل و در مدرسه مبارزان و استاديوم تختى اهواز مستقر مىشدند. البته گردانها در مدرسه استقرار دائمى پيدا نمىكردند، بلكه به محض دريافت تجهيزات انفرادى به صورت پياده به سمت دارخوين كه محل استقرار تيپ 27 بود حركت مىكردند.
مسير اهواز تا دارخوين هشتاد و سه كيلومتر بود. بعد از تجهيز نيروهاى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم آنها را به يك ستون به سمت اردوگاه تيپ حركت دادم. در طول مسير تشنگى و خستگى توان نيروها را گرفته بود اما بچههاى بسيجى با غيرت و تعصب به راهشان ادامه مىدادند تا اينكه رسيديم به اردوگاه انرژى اتمى مستقر در دارخوين.
به نيروها استراحت دادم تا خستگى اين مسير طولانى از تنشان خارج شود.
چادرهاى گردان را يكى پس از ديگرى برپا كرديم. به بچهها توصيه كردم به دليل نزديكى اردوگاه به خط دشمن و امكان بمباران توپخانهاى و هوايى رعايت مسايل حفاظتى و استتار چادرها را بكنند. البته قرار نبود كه گردان ما داخل چادر مستقر شود اما چون تعداد كانتينرها كم بود به دستور حاج همت كه حالا معاونت فرماندهى تيپ را هم برعهده داشت. گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان ادغامى ارتش زير چادر مستقر شد.
كار آموزش و آمادهسازى نيروها را به معاونين گردان، برادران محمود مرادى و حسين مبارك آبادى محول كردم. خودم بيشتر جهت شناسايى منطقه عملياتى با گروههاى شناسايى كه مسؤوليت آنها را برادر حاج محمود شهبازى بر عهده داشت همراه مىشدم.
رؤياى صادقه
نصر سه - تيپ 3 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 46 فجر به فرماندهى سردار على عساكره از سپاه.
نصر چهار - تيپ 4 از لشكر 21 حمزه از ارتش، به عنوان نيروى احتياط قرارگاه نصر.
نصر پنج - تيپ 23 نيروهاى ويژه هوابرد (نوهد) از ارتش با تيپ 22 بدر به فرماندهى سردار سيد عبدالرضا موسوى از سپاه.
همچنين تيپ 30 زرهى از سپاه پاسداران انقلاب اسلامى نيز به عنوان احتياط كلى تحت امر قرارگاه مركزى كربلا قرار گرفت. در مجموع، استعداد نيروها جهت آغاز طرح عملياتى «كربلا - سه» به شرح زير بود:
الف - نيروى زمينى ارتش ج.ا.ايران: دو لشكر زرهى، يك لشكر پياده و چهار تيپ مستقل.
ب - سپاه پاسداران انقلاب اسلامى: يازده تيپ مستقل پياده.
گفتنى اين كه سپاه پاسداران در حد فاصل عمليات فتحالمبين تا آغاز عمليات الى بيتالمقدس، در تلاش براى گسترش سازمان رزم، چند تيپ جديد به نامهاى تيپ نور، تيپ 46 فجر، تيپ 22 بدر و تيپ 30 زرهى را تشكيل داد و سازماندهى كرد تا توان جذب نيروى مردمى خود را افزايش دهد. ديگر اينكه در آستانه آغاز نبرد الى بيتالمقدس، هر يك از تيپهاى سپاه، هشت تا نه گردان نيرو داشتند و اگر چه اين تيپها تا آن زمان به لشكر تغيير نام يافته بودند، ولى هر يك استعداد و توانى در حد يك لشكر داشتند. در مجموع، آمار نيروهاى شركت كننده ارتش و سپاه در اين عمليات بر حسب گردان نيز به شرح ذيل است:
1- ارتش جمهورى اسلامى ايران 24 گردان زرهى و مكانيزه و پانزده گردان پياده جمعاً نزديك به چهل گردان.
2- سپاه پاسداران انقلاب اسلامى با هشتاد و پنج تا نود گردان پياده. ××× كه بر مبناى - در خصوص طرح عمليات كربلا 3 (الى يتالمقدس) آن طور كه در اسناد و مدارك آمده مىخوانيم: طى بحثهايى كه در جلسات مشترك فرماندهان ارتش و سپاه در قرارگاه مركزى كربلا صورت گرفت، مرحلهبندى عمليات براساس فرضهاى مختلف، مبنى بر سه حالت كلى، مورد بررسى واقع شد كه عبارت بود از:
1- نخست، قرارگاه قدس در منطقه كرخه عمل كند و پس از آنكه دشمن متوجه تلاش محور شمالى عمليات شد، با توجه به حساسيتى كه نسبت به اين محور دارد و آن را تلاش اصلى نيروهاى ايرانى تلقى مىكند، قرارگاههاى فتح و نصر وارد شوند.
2- فرض دوم در نقطه مقابل فرض اول قرار داشت؛ بدين صورت كه ابتدا قرارگاههاى فتح و نصر و سپس قرارگاه قدس عمل كنند.
3- در فرض سوم، همزمانى عمليات از سوى سه قرارگاه قدس، فتح و نصر موردنظر بود.
سرانجام طى بحثهايى كه ميان فرماندهان ارشد سپاه و ارتش در باب اولويت و ارجحيت يكى از اين سه فرض درگرفت، به منظور تجزيه دشمن و جلوگيرى از جابهجايى و تمركز يگانهاى تابع سپاه سوم ارتش عراق، مقرر گرديد كه هر سه قرارگاه، همزمان تهاجم خود را آغاز كنند.
با عنايت به تجارب نبردهاى پيشين، خاصه عمليات فتحالمبين، قرارگاههاى موجود در طرح عملياتى «كربلا - سه» و نيز فرماندهى عمليات به صورت مشترك سازماندهى شد. «قرارگاه مركزى كربلا»، مركز فرماندهى مشترك سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و نيروى زمينى ارتش جمهورى اسلامى ايران، امر خطير هدايت عمليات را بر عهده داشت. قرارگاههاى تحت امر قرارگاه مركزى كربلا و يگانهاى تحت امر آنها عبارت بودند از:
الف - قرارگاه قدس در محور شمالى عمليات، متشكل از چهار تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه و يك لشكر و يك تيپ مستقل از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند:
قدس يك - تيپ 1 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ 31 عاشورا به فرماندهى سردار امين شريعتى از سپاه.
قدس دو - تيپ 2 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ 21 امام رضاعليه السلام به فرماندهى سردار ولىالله چراغچى از سپاه.
قدس سه - تيپ 3 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ نور از سپاه.
قدس چهار - تيپ مستقل 58 عملياتى تكاور ذوالفقار از ارتش با تيپ 41 ثارالله به فرماندهى سردار قاسم سليمانى از سپاه.
ب - قرارگاه فتح در جبهه ميانى، متشكل از سه تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه و يك لشكر و دو تيپ از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند.
فتح يك - تيپ 1 از لشكر زرهى ارتش با تيپ 14 امام حسينعليه السلام به فرماندهى سردار حسين خرازى از سپاه.
فتح دو، تيپ 2 از لشكر 92 زرهى ارتش به عنوان نيروى احتياط قرارگاه فتح.
فتح سه - تيپ 3 از لشكر 92 زرهى ارتش با تيپ 8 نجف اشرف به فرماندهى سردار احمد كاظمى از سپاه.
فتح چهار - تيپ 37 زرهى و تيپ 55 هوابرد از ارتش با تيپ 25 كربلا به فرماندهى سردار مرتضى قربانى از سپاه.
ج - قرارگاه نصر در جناح چپ عمليات، متشكل از چهار تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه، يك لشكر و يك تيپ از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند:
نصر يك - تيپ 1 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 7 ولى عصر(عج) به فرماندهى سردار عبدالحميد رئوفىنژاد از سپاه. آن كار شناسايى محورها نيز انجام مىگرفت. حضور بسيجىهاى با صفا، حال و هواى خوشى به اردوگاه انرژى اتمى بخشيده بود. در آن ايام سواحل شرقى كارون در محور دارخوين به عرصه فعاليت شبانه روزى و بىوقفه نيروهاى تيپ 27 محمدرسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم و نيروهاى ادغامى ارتش از تيپ 2 لشكر 21 حمزه در راه كسب حداكثر آمادگى رزمى جهت ورودى قدرتمندانه به عرصه نبرد تبديل شده بود. تمام سعى و تلاشم اين بود، تا نيروهاى گردان را از هر نظر براى انجام عمليات آماده كنم. تقريباً هر دو سه شب يك بار رزم شبانه سنگين براى نيروها مىگذاشتم بعد هم برايشان سخنرانى مىكردم. در سخنرانىها از وضعيت منطقه، دشمن و از كمبودهاى خودمان برايشان مىگفتم. سعى مىكردم با صحبتهايم آنان را نسبت به وضع موجود توجيه كنم.
غروب روز سهشنبه حاج احمد را براى سخنرانى به گردان آوردم. حاجى در اين سخنرانى به بچهها خيلى روحيه داد و گفت: «ما مىرويم كه در اين عمليات به حيات ننگين حزب بعث در عراق خاتمه بدهيم. ان شاءالله در اين عمليات خرمشهر را آزاد خواهيم كرد.» نيروهاى گردان با تكبير حرفهاى حاج احمد را تأييد كردند. حاج احمد در اين سخنرانى از نيروها خواست كه بر توان رزمى خودشان بيفزايند و در بعد معنوى هر چه بيشتر خود را تقويت كنند. او در ادامه گفت: برادرهاى من! «آماده باشيد كه به سوى آزادى كامل سرزمين اسلامى گام برداريد. دنيا هم اكنون به اين عمليات چشم دوخته است. ظالمان و غارتگران به هراس افتادهاند كه هر طور شده با تمام قوا و با اجراى طرحهاى شيطانى خود به وسيله مزدوران داخلى و خارجى مانع انجام اين عمليات بشوند. ما مصمم هستيم با توكل به خدا و اراده آهنين برويم و درسى به متجاوزين بدهيم كه تا ابد براى آنها سرمشق باشد.»
حاج احمد با تشريح وضعيت موجود گفت: «قدر و قيمت خود را بدانيد. خوشحال باشيد كه اين عمليات به دست شما، به مرحله اجرا در خواهد آمد. اگر شما اين عمليات را با موفقيت كامل به پايان برسانيد يك نقطه قوت و الگويى براى همه نهضتهاى آزادى بخش خواهيد شد.» صحبتهاى حاج احمد تأثير زيادى روى نيروها گذاشت. بچههاى بسيجى سر از پا نشناخته دور حاجى حلقه زدند و خيلى خودمانى با ايشان درددل كردند.
هنوز از زمان دقيق عمليات اطلاع درستى نداشتم اما با توجه به مباحثى كه در جلسات داشتيم مطمئن بودم كه حداقل ده روزى تا شروع عمليات فرصت داريم. اين فرصت چند روزه براى گردان ما كه هنوز به آمادگى مطلوب نرسيده بود يعنى به اندازه چندين ماه فرصت.
در يكى از همين روزها ديدم سر و كله «محمدحسين» برادر ديگرم هم پيدا شد گفتم اينجا چه مىكنى؟ گفت همان كارى كه تو مىخواهى بكنى. محمدحسين طلبه بود و رفت تبليغات تيپ.
شب سوم ارديبهشت 1361 با برادر مرادى معاون گردان رفتيم قرارگاه ارتش تا پارهاى از هماهنگىها را انجام دهيم. وقتى برگشتيم ساعت از 12 شب گذشته بود. طبق روال شبهاى قبل با هم كنار يكى از چادرها نشستيم و در مورد مسايل مختلف اختلاط مىكرديم.
در همان حال كه ما مشغول گفت و گو بوديم، نگهبان چادرها كه از برادران بسيجى و حدوداً هفده ساله بود، آمد جلو، گفت: راستش را بخواهيد قضيهاى پيش آمده كه قصد بازگو كردن آن را دارم و براى گفتن آن احساس تكليف مىكنم. گفتيم خب، بفرماييد ما گوش مىكنيم.
او گفت: حقيقت اين است كه من خواب عجيبى ديدهام و مىخواهم آن را براى شما بازگو كنم. نگاهى به برادر مرادى كردم و رو به آن برادر گفتم: ما براى شنيدن حرفهاى شما سراپا گوش هستيم.
گفت: من در خواب مشاهده كردم كه عمليات شده و ما در عمليات پيروز شدهايم گردان ما آن شب خطشكن بود و هنگام عمليات، آقايى نورانى را سوار بر اسب سفيد ديدم كه به الهام الهى دانستهام حضرت صاحبالامر(عج) هستند. ايشان فرماندهى نيروهاى ما را بر عهده داشتند. گردان ما در دو ستون حركت مىكرد. آن آقا در ميان ستون گردان حركت مىكرد. شما در سمت چپ ركاب اسب و برادر مرادى هم در سمت راست ركاب اسب ايشان در حال پيشروى بوديد.
مطلب مهمترى كه مىخواستم خدمت شما عرض كنم اين است كه عمليات هرزمان كه قرار بود شروع شود موعد آن ده روز جلوتر افتاده.
بنده از آن برادر بسيجى پرسيدم: مگر شما از موعد عمليات خبر داريد؟
او گفت: من يك بسيجىام، از تاريخ عمليات هم اطلاعى ندارم. اما به من اينطور الهام شده كه زمان شروع عمليات هر وقت بوده، ده روز جلوتر افتاد. بعد هم در خواب ديدم ما تا نزديكىهاى بصره جلو رفتهايم، آنجا بود كه از خواب بيدار شدم. صحبتهاى آن برادر بسيجى به دل آدم مىنشست و از ظاهر آن پيدا بود كه غل و غشى در آن نباشد ولى به دليل دسيسههايى كه در آن زمان توسط ايادى استكبار و عوامل انجمن حجتيه با هدف مخدوش كردن احساسات پاك بچههاى رزمنده در جبهه انجام مىگرفت. فرضاً دعاوى مبنى بر مشاهده و رويت آقا امام زمان(عج) كه بواسطه آن مىخواستند افكار نيروهاى عمل كننده در خط را مشوش كنند، سخنان آن برادر بسيجى ابتدا براى ما به سادگى قابل پذيرش نبود. البته ابداً چنين نبود كه مسأله امدادهاى غيبى و عنايات ائمه معصومينعليهما السلام را خداى ناخواسته منكر شده باشيم. ليكن به همان دلايلى كه گفتم طرح چنين مسألهاى از جانب آن برادر بسيجى در نظر ما مشكوك جلوه مىكرد. با اين حال ديديم اگر قرار بر دسيسهچينى هم باشد. صحبتهاى او دست كم از اين حيث مبين دسيسه نيست. چرا كه از حيث موقعيت كلى عمليات، خواب او درست به جهتى اشاره داشت كه ما در طرح كلى عملياتى قصد كار در آنجا را داشتيم، يعنى رسيدن به مرز شلمچه - بصره براى آزادسازى قطعى خرمشهر. دستور عملياتى صادره از طرف قرارگاه كربلا هم حد جنوب غربى منطقه تعيين شده براى عمليات را در مرز بينالمللى شلمچه واقع در بيابانهاى مرزى شرق بصره تعيين كرده بود. روى همين اصل با خودمان گفتيم اگر اين رؤيا ساختگى هم باشد از حيث موقعيت درست ساخته و پرداخته شده است. در هر صورت از آن نوجوان بسيجى به خاطر اعتمادى كه به ما نشان داد تشكر كرديم. او رفت. بنده و برادر مرادى در آن دل شب به قدم زدن ادامه داديم و با آنكه قضيه آن رويا براى ما مشكوك به نظر مىرسيد افكار و صحبتهايمان معطوف به حالت عرفانى اين قضيه بود. سه، چهار روزى از آن شب عجيب گذشت.
تعبير رؤيا
خوب به خاطر دارم در آن جلسه من و برادر مرادى كنار هم نشسته بوديم. به محض اينكه حاج احمد موضوع تسريع در شروع عمليات را عنوان كرد، ما دو نفرى بىاختيار شروع كرديم به اشك ريختن. در آن لحظات هم شور و شوق ناشى از دريافت خبر نزديك بودن عمليات ما را منقلب كرده بود و هم اين واقعه در ما اطمينان ايجاد كرد كه خواب آن بسيجى نوجوان مقرون به صحت بوده و از جنس رؤياى صادقه است.
بنده و برادر مرادى به هم گفتيم قطعاً خواب آن برادر بسيجى صحت دارد، چون اين امرى را كه او چند شب قبل به ما اطلاع داد، مسألهاى بود كه حتى فرماندهان ما هم از آن اطلاعى نداشتند. همين واقعه براى بنده و برادر مرادى تبديل به يك قوت قلبى بزرگ در آن عمليات شد. ديگر براى ما دو نفر مسلم شده بود كه چه اتفاقاتى در پيش رو داريم. درست مثل كتاب داستانى كه پيش رويمان بود و از محتواى آن كاملاً اطلاع داشتيم. وقتى قضيه رؤياى صادقهاى را كه آن برادر بسيجى مشاهده كرده بود براى ساير برادرها گفتيم در روحيه آنها تأثير بسيار گذاشت. طورى كه همه آنها بىسر و صدا آماده عمليات بودند و ديگر از شدت شوق سر از پا نمىشناختند.××× 1 ايشان را از حاشيه جاده آسفالت اهواز - خرمشهر جلو بكشند و به ساحل غربى كارون منتقل كنند و درست لب ساحل، يك خط پدافندى قدرتمند تشكيل بدهند. بدين ترتيب، فرماندهان سپاه سوم دشمن قصد داشتند نقطه ضعفى را كه در منطقه شرق، حد فاصل خرمشهر تا پادگان حميد، در خطوط پدافندىشان وجود داشت، با اين تمهيد برطرف كنند واقعاً كار خدا بود كه حمله زودتر شروع شد. اگر حمله جلو نمىافتاد، عراقىها كارشان را با سهولت انجام مىدادند و نقشهشان را پياده مىكردند. دشمن فقط منتظر دو سه روز تابش شديد آفتاب بود تا پس از خشك شدن نسبى دشت، حد فاصل غرب كارون تا جاده آسفالت اهواز - خرمشهر، نيروهايش را جلو بكشد و نقشه خودش را در منطقه شرق كارون و منطقه دارخوين پياده كند.»
محسن رضايى چند روز پس از پايان نبرد «الى بيتالمقدس»، طى مصاحبهاى در محل قرارگاه مركزى كربلا در مورد آغاز نابهنگام عمليات مىگويد:
«... عراقىها استحكامات وسيعى درست كرده و كاملاً هم آماده بودند كه به ما حمله كنند. وقتى كه در مرحله دوم عمليات {الى بيتالمقدس}، مدارك عراقىها به دستمان رسيد كه براساس آنها عراقىها حتى از مرز تا كناره كارون، طرح دفاعى و طرح پاتك ريختهاند و آمادگى كامل داشتهاند. اما با اين حال نتوانسته بودند هيچ كارى بكنند. اين ما را به تعجب انداخت؛ چرا كه اولاً اينها استحكامات زيادى داشتند؛ ثانياً از حمله ما اطلاع داشتند؛ ثالثاً آمادگى داشتند و در رابطه با اينكه ما را {از ساحل كارون} به عقب برانند، تمرين كرده بودند. اين واقعاً شبيه به معجزه بود كه با وجود اين سه عامل قوى كه در دست عراق بود. ما توانستيم به اين جاده {آسفالت اهواز - خرمشهر} برسيم و آن را بگيريم.» ×××
- جهت آمادگى بيشتر خوانندگان گرامى دو مطلب ديگر در ارتباط با دلايل شروع عمليات در شب نهم ارديبهشت 1361 (ده روز زودتر از موعد مقرر) را از كتاب «از خونين شهر تا خرمشهر» و «همپاى صاعقه» مىآوريم.
در صفحات 133 تا 135 كتاب از خونين شهر تا خرمشهر آمده:
شهيد حميد معينيان مسؤول اطلاعات قرارگاه مركزى كربلا، بيست و چهار ساعت قبل از شروع عمليات، در تاريخ 61/2/8، طى جلسهاى ضمن بررسى وضعيت دشمن چينن اظهار داشت.
«... در طول دو هفته، دو تيپ زرهى و يك تيپ پياده {دشمن} از پايين آبگرفتگى (در شمال شرقى منطقه عمليات) تا شمال خرمشهر آرايش گرفته است (در غرب جاده آسفالت اهواز - خرمشهر در حد فاصل ايستگاه حميد تا خرمشهر) فعاليت مهندسى دشمن در جنوب كرخه نور تا مواضع آن در جنوب غرب اهواز و از جنوب آبگرفتگى تا شمال سيلبند خرمشهر در غرب كارون، چشمگير بوده است. دشمن پادگان حميد را به كلى منهدم كرده است. دشمن اطلاع پيدا كرده كه ما مىخواهيم از رودخانه {كارون} عبور كنيم و به همين خاطر سعى دارد كم كم به ساحل رودخانه بيايد و آن وقت است كه مىتواند همهچيز را زير كنترل داشته باشد.
... طبعاً در صورت پيشروى دشمن و نزديكى {واحدهاى آن} به ساحل رودخانه، از لحاظ ديد و تير و تسلطى كه بر ساحل رودخانه به دست مىآورد، عمليات تصرف سر پل {در غرب كارون} با دشوارى روبهرو مىشود و به عبارت ديگر، هم اكنون بايد عمليات را منتفى و شكست خورده فرض كنيم. با توجه به شرايط پيش آمده و نظر به پيدايش وضعيت اضطرارى، در صورت پيشروى دشمن، از سوى فرماندهى قرارگاه {كربلا} بر حفظ آمادگى كامل جهت عمليات در فردا شب {پنج شنبه نهم ارديبهشت 1361{ يا همان شب تأكيد شد... اعلام آماده باش براى اقدام در صورت پيدايش شرايط اضطرارى نيز از نتايج ديگر اين جلسه بود.»
محمود مرادى، جانشين گردان انصار الرسول از آغاز زودرس عمليات مطالبى جالب دارد:
«... اين مطلب كه حدود ده روز عمليات جلو افتاد و قرار شد در شب نه ارديبهشت آغاز شود، واقعاً از الطاف خفيه الهى بود.
سپاه سوم ارتش عراق، تمام سعى و تلاش خود را به همين منطقه حد فاصل ايستگاه تيم نود تا ايستگاه گرمدشت در امتداد جاده آسفالت اهواز - خرمشهر يعنى منطقه عمل «نصر - دو» معطوف كرده بود. دشمن، خيلى خوب مىدانست كه از اين منطقه آسيبپذير است. به همين دليل هم با استفاده از تعداد زيادى واتر پمپ، به سرعت در حال تخليه آبهاى سطحى جمع شده در دشت ساحلى غرب كارون بود و همزمان با آن داشت بين منطقه باتلاقى غرب كارون، جادههاى شوسه شنريزى شده احداث مىكرد. به راستى علت چنين اقداماتى چه بود؟ بعدها در جريان مرحله دوم عمليات الى بيتالمقدس، وقتى گردان ما - انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم - به همراه گردانهاى 144 ارتش، مقداد و ابوذر به پشت دژ مرزى عراق رسيد، ما با يك ستون مكانيزه دشمن كه از رخنه نيروهاى خودى به آنجا بىخبر بود، درگير شديم و ظرف چند دقيقه، اين ستون را كلاً منهدم كرديم و چندين دستگاه خودرو، اتوبوس و بى.ام.پى غنيمت گرفتيم. بين اين ماشينها، يك دستگاه جيپ فرماندهى كروكدار دشمن هم بود. در داخل اين خودرو، تعداد زيادى نقشه و كالك وجود داشت كه به دست من افتاد. مطابق مستندات موجود در آن نقشهها و كالكها، عراقىها بنا داشتند پيش از آغاز ناگهانى عمليات توسط ما، مناطق باتلاقى غرب كارون را خشك كنند. سپس يك پل شناورى روى رودخانه كارون بزنند و بيايند به ساحل شرقى رودخانه در برگه پيوست يكى از آن نقشهها. مشخصاً قيد شده بود كه بايد دكل هفتاد مترى ابوذر و كليه تأسيسات انرژى اتمى دارخوين كاملاً منهدم شوند؛ به گونهاى كه هيچ عارضهاى در منطقه دارخوين و شرق كارون به صورت ارتفاع باقى نماند بعد هم مهندسى تخريب خودشان را موظف كرده بودند كه منطقه شرق كارون را مينگذارى كند.
سرانجام هم بنا داشتند نيروه پس از اين جلسه مجدداً در ساعت هشت صبح روز نهم ارديبهشت 1361 به دستور حاج احمد جلسهاى با حضور كليه فرماندهان گردانها و ردههاى ستادى تيپ 27 در مقر تاكتيكى قرارگاه (نصر - دو) برگزار شد كه در اين جلسه حاج احمد مأموريت همه گردانها از جمله گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم را مشخص كرد. طبق اين تقسيمبندى گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان ادغامى ارتش (گردان 144 از تيپ دوم لشكر 21 حمزه) جزو گردانهاى محور سلمان به فرماندهى حاج محمود شهبازى قرار گرفت كه مأموريت داشت با تصرف خاكريز بارلويى عراق بر روى جاده، گرفتن مواضع توپخانه و درگيرى با يكى از دو تيپ زرهى دشمن در عمق پنج، شش كيلومترى غرب جاده آسفالت اهواز - خرمشهر مستقر شود.
بعد از ابلاغ مأموريت گردان، ما خودمان را آماده كرديم براى اجراى مأموريت. مسافت تعيين شده براى پيشروى گردان ما در شب عمليات مجموعاً حدود بيست و چهار كيلومتر بود يعنى نوزده كيلومتر پيشروى از ساحل غربى كارون تا جاده آسفالت و از جاده آسفالت پنج كيلومتر پيشروى تا مواضع آن دو تيپ زرهى در غرب جاده. بله بيست و چهار كيلومتر مسافت براى پيشروى نيروهاى گردان ما كه شامل نوجوان شانزده ساله، جوان هجده ساله و پيرمرد شصت ساله بود، در نظر گرفته شد، گردان انصار با نيروهاى ادغامى در واقع نيرويى به استعداد دو گردان پياده را شامل مىشد.
كم كم به غروب آفتاب روز نهم ارديبهشت 1361 نزديك مىشديم. به فرمانده گروهانها گفتم بچهها را آماده كنند تا به محض تاريكى هوا حركتمان را شروع كنيم. از فرصت باقىمانده استفاده كردم نيروها را بردم گوشه اردوگاه جايى كه هيچ نامحرمى نزديكمان نباشد. اول از سختىهايى كه در دوران آموزش و آمادگى براى عمليات متحمل شده بودند عذر خواهى كردم و خسته نباشيد به آنها گفتم. بچهها با روحيه بالايى جوابم را با يك «نصر من الله و فتح قريب» بلند دادند.
به آنها گفتم روزى كه انتظارش را مىكشيديد فرا رسيده. امشب بايد با تمام قوا به دشمن كه ماهها خاك كشورمان را اشغال كرده حمله كنيم. به آنها تأكيد كردم اگر توكلتان به خدا باشد حتماً پيروز مىشويم. گفتم درست است كه در همه زمينهها كمبود داريم. گفتم درست است يك سوم از برادرهاى گردان ما نه اسلحه دارند، نه خشاب و نه هيچ چيز ديگر، تعدادى از شماها هم كه آر.پى.جى زن هستيد، امكانات حمل گلوله آر.پى.جى برايتان فراهم نيست. اصلاً كوله برزنتى مخصوص حمل گلوله آر.پى.جى يا نداريد يا كمبود داريد. حدود يك سوم از نيروهاى گردان سرنيزه ندارند. فانوسقه، قمقمه ندارند. از حيث تجهيزات انفرادى تكميل نيستند و از هر نظر نقص و كمبود داريد، با اين حال ما بايد طبق امكانات عمل كنيم. شماها بايد كاملاً توجيه باشيد كه هر طور شده با چنگ و دندان بايد بجنگيد. به آنها گفتم حالا كه تجهيزات نداريم و موقع عمل رسيده بايد بجنگيم. ولو اينكه هيچى هم نداشته باشيم.
به آنها گفتم اين كمبودها ناشى از مشكلاتى است كه ابر قدرتها براى كشور ما ايجاد كردند. بايد همانطور كه شعار داديد و خواستهايد بجنگيد. پاى آن بايستيد و به شعارهايتان جامه عمل بپوشانيد.
گفتم: خيلى از اين تجهيزات و سلاحها را ما بايد از خارج بخريم آنها هم كه به اين راحتى به ما سلاح و تجهيزات نمىفروشند. پس اين كمبودها بايد طبيعى باشد. هيچ به دلتان بد راه ندهيد. جالب اين كه بچهها جواب همه اين صحبتهاى مرا با يك تكبير بلند و محكم پاسخ دادند.
با اين روحيه بچهها دلم قرص شد.××× 1 سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت در باب كمبود امكانات و تجهيزات در عمليات الى بيتالمقدس مىگويد:
وقتى مسأله كمبود امكانات را نتوانستيم حل كنيم، رفتيم پيش مسؤولين گفتيم كه نيروهاى ما مىخواهند هفده كيلومتر در شب اول حمله از غرب كارون تا جاده اهواز - خرمشهر پياده روى كنند. داد و بيدادمان هم خيلى زياد بود. مىگفتيم اين نيرو چگونه مىتواند تشنگى بكشد و بجنگند؟ جواب دادند قمقمه نيست، وقتى نيست ما چكار قادريم براى شما انجام بدهيم؟ آقا امام حسينعليه السلام چطور مىجنگيد؟ ما هم به تأسى از ايشان اگر حتى دست خالى هم باشيم بايد بجنگيم. البته وقتى خوب دقت كرديم ديديم حق با آنهاست چرا كه وقتى اين حجم نيرو براى عمليات آماده مىشود اين كمبودها طبيعى است. اگر خوب بررسى كنى مىبينى ضعفى است كه در سيستم پشتيبانى جنگ وجود دارد. نبايد تند رفت. در مورد گلوله آر.پى.جى هم همينطور اين سلاح با هزار مكافات از خارج تهيه مىشود يا مثلاً در مسأله خريد تفنگ و جنگافزار انفرادى ما خودمان مىدانيم كه نمىخواهيم به آمريكا يا شوروى وابسته باشيم. براى ما خيلى مسأله شده كه از كره شمالى و معدود كشورهايى كه با ما كمى دوست هستند. برويم و چند محموله تفنگ هجومى كلاشنيكف تهيه كنيم و يا...
{مصاحبه - بيست و سوم ارديبهشت 1361{ ×××
بعد يكى از برادرها نوحهاى خواند و اشكى از بچهها گرفت. به محض تاريك شدن هوا سوار بر قايقها با عبور از عرض رودخانه كارون به آن سوى كارون رفتيم و همانجا مستقر شديم. نمازمان را همان جا پشت خاكريز با پوتين خوانديم. عجب نماز با حالى بود. شام مختصرى خورديم، پس از آرايش نيروها در دو ستون موازى حركتمان را از ساحل غربى رود كارون آغاز كرديم.
ابرها مأموريت دارند
بعد شهبازى گفت حواس خودتان را جمع كنيد و به راهتان ادامه دهيد.
ما به راهمان ادامه داديم و به سمت خاكريز اصلى دشمن كه همان دژ عظيم موسوم به خاكريز بارلويى بر روى جاده آسفالت اهواز - خرمشهر بود پيش مىرفتيم. در جريان پيشروى ستونهاى پنج گردان تيپ 27 آن شب روشن و مهتابى واقعه عجيبى رخ داد كه همه ما را دچار حيرت و تعجب كرد. قضيه از اين قرار بود كه هر گاه به يكى از خاكريزهاى سراسرى دشمن نزديك مىشديم آسمان مهتابى، دفعتاً ظلمانى و مات مىشد.
حين عبور از اولين خاكريز، ما توجه چندانى به اين مسأله نداشتيم چرا كه همه ماها عمدتاً دل نگران عبور بىسر و صدا از خاكريز بوديم. ولى در جريان عبور از دومين خاكريز سراسرى عراقىها وقتى مجدداً منطقه در هالهاى از ظلمت مطلق شد، همه ما بىاختيار سر بلند كرديم و براى يافتن علت به آسمان چشم دوختيم.
تازه در آن وقت بود كه همه فهميديم قضيه از چه قرار است. يك پاره ابر نه چندان بزرگ در پهنه صاف و يك دست بىابر آسمان ديده مىشد كه هرگاه به يكى از خاكريزهاى دشمن نزديك مىشديم به آرامى ماه را مىپوشاند و آنقدر بر جاى مىماند تا آخرين نفر نيروها از آن خاكريز عبور كنند. بعد دوباره ماه پديدار مىشد و نيروهاى ما مسافت زيادى را طى مىكردند تا به خاكريز بعدى دشمن برسند. با رسيدن به خاكريز بعدى اين واقعه خارقالعاده و حيرت انگيز دوباره تكرار مىشد. از فرط هيجان ناشى از مشاهده مستقيم نزول امداد الهى، بىاختيار لرزهاى سخت سراسر وجودم را فرا گرفت.
اكثر برادرها مبهوت و خاموش همينطور كه در حال پيشروى بودند به آسمان چشم دوخته و به پهناى صورت اشك مىريختند.
بعد از گذشتن از كيلومتر 15 مسير تعيين شده براى گردان ما، در شرايطى كه حدود سه كيلومتر تا رسيدن به جاده آسفالت فاصله داشتيم درگير شديم.
چون گردان انصار در وسط بود و يك گردان از سمت چپ و يك گردان در سمت راست ما عمل مىكرد ما به راحتى توانستيم به سمت جاده پيشروى كنيم و با كمترين حجم تيراندازى به جاده آسفالت برسيم. يعنى وضعيت طورى بود كه اصلاً نياز به تيراندازى نداشتيم، چرا كه دشمن مقاومتى نمىكرد تا تيرى شليك كنيم در حالى كه اگر مقاومت مىكردند مىتوانستند به ميزان بسيارى زيادى از ما تلفات بگيرند.
البته اين مسأله براى ما خيلى غيرمنتظره نبود چرا كه ما خودمان مدد الهى را به چشم مىديديم. ما هر جا مىرفتيم جلوتر از ما «الله اكبر» گفته مىشد.
اين واقعه عجيب را نه من، بلكه همه نيروهاى گردان در آن شب ظلمانى با تمام وجودشان احساس مىكردند. ما قبل از اينكه به جاده برسيم و آن را بگيريم مىديديم كه از روى جاده صداى اللهاكبر مىآيد!! و اين صداى اللهاكبر معلوم نبود از كجا مىآيد. وقتى موضوع را با معاون دوم گردان، برادر مبارك آبادى هم در ميان گذاشتم ديدم ايشان با بغض آن را تأييد كرد و گفت: برادر قهرمانى من فكر مىكردم خيالاتى شدم، پس شما هم اين صداها را شنيدهايد. گفتم: بله برادر جان. اين همان چيزهايى است كه ما آن را به عنوان امداد غيبى ياد مىكنيم. گردان ما اولين گردانى بود كه به جاده آسفالت اهواز - خرمشهر رسيد. بعد از عبور از دژ جاده آسفالت، به سمت غرب جاده گردان را حركت داديم. آنجا بايد موضع توپخانه دشمن را تصرف مىكرديم. بعد از گرفتن موضع توپخانه و انهدام موضع تانك دشمن به پشت خاكريزى كه روى جاده آسفالته بود برگشتيم. گردان را همانجا پشت خاكريز مستقر كردم تا استراحتى بكنند.
تا اينجا، كار مأموريت گردان انصار در مرحله اول عمليات با موفقيت به پايان رسيده بود و ما توانسته بوديم با 5 شهيد، هدف به آن بزرگى را فتح كنيم.
ظهر روز اول عمليات تازه داشتيم طعم پيروزى را مزه مزه مىكرديم كه خبر آوردند، محسن وزوايى فرمانده محور محرم و حسين تقوىمنش معاون ايشان روى جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيدند. خبر شهادت محسن خيلى برايم سنگين بود.
آخر محسن وزوايى را از قبل عمليات فتحالمبين مىشناختم. فرمانده گردان حبيب بود.
همان گردانى كه شب اول عمليات فتحالمبين توپخانه دشمن را با همه توپهايش گرفته بود. همان گردانى كه تير خلاص عمليات فتحالمبين را با تسخير ارتفاعات بر قازه شليك كرده بود.
محسن در اين عمليات فرمانده محور محرم شده بود يعنى شش تا گردان تحت امر او بودند و حالا شهادت محسن در روز اول عمليات مىتوانست ضربهاى كارى براى تيپ ما باشد.
برادرم حسين
طفلكى حسين قجهاى {فرمانده گردان سلمان فارسى} بد جورى به دردسر افتاده بود.
دشمن از همه طرف به سمت گردان سلمان شليك مىكرد. پاتكهاى دشمن يكى پس از ديگرى توسط گردانهايى كه مأموريت اين كار را داشتند در هم كوبيده مىشد. البته به قيمت گزافى، به قيمت تكه تكه شدن شير بچههايى كه با كلاش به جنگ تانك آمده بودند.
گردان ما براى بازسازى و آمادگى جهت ادامه عمليات به عقب منتقل شد. در عقب، از اين نيروهاى باقيمانده گردان سازماندهى مجددى انجام داديم.
هول و هراس و فراز و نشيبهاى اين مرحله از عمليات، دل تعدادى از بچهها را خالى كرده بود. بعضى از آنها روحيه بازگشت مجدد به عمليات را نداشتند. اين تعداد از بچهها را همانجا نگه داشتم و با نيروهاى داوطلب، گردان را بازسازى كردم.
روز دوازدهم ارديبهشت 1361 در محل قرارگاه فرماندهى تيپ 27، جلسهاى تشكيل شد. برادر همت در ابتداى جلسه ضمن تشريح عملكرد گردانهاى تيپ 27 در مراحل اوليه عمليات در رابطه با چگونگى حفظ مواضع به دست آمده و ادامه پيروزى به سمت خرمشهر توضيحاتى داد.
پس از برادر همت، حاج احمد مأموريت گردانها را تشريح كرد. او گفت: گردان مالك اشتر و گردان بلال و گردان مسلم بايد به وسط دشمن بزنند. گردان انصار الرسولصلى الله عليه وآله وسلم، ابوذر و مقداد بايد در قسمت انتهايى دشمن عمل بكنند يعنى به طرف مرز رفته و مرز را ببندند، از جاده دژ بگذرند و آن را تأمين كنند.
در همان جلسه از حاج احمد پرسيدم: اين گردانها آنجا پدافند مىكنند و بعد حركت مىكنند يا اينكه مستقيم به پيش مىروند؟ حاج احمد گفت: پدافندشان كنار خط مرزى خواهد بود.
دوباره پرسيدم: پس نيروها از كنار جاده دژ وارد عمل مىشوند و مىروند براى جاده مرزى.
حاج احمد در پاسخم گفت: كنار جاده، دژ را تأمين مىكنند تا گردانهاى مالك، بلال و مسلم روى نيروهاى دشمن عمل بكنند.
حاج احمد در تكميل توضيحات خود گفت: اول انصار، ابوذر و مقداد مىروند و جاده دژ را تأمين مىكنند و بعد نيروهاى بالايى يعنى مالك، بلال و مسلم كه به وسط مىرسند، اين سه گردان كار خودشان را انجام مىدهند و همزمان جاده دژ تأمين مىشود. بعد از اينكه دژ سقوط كرد گردانهاى انصار، ابوذر و مقداد حركت خودشان را به طرف مرز جهتدهى مىكنند در پايان جلسه حاج احمد گفت كه گردان انصار با گردان 144 ارتش ادغام شود.
در همين گير و دار كه داشتيم خودمان را براى شروع مرحله دوم عمليات آماده مىكرديم، پاتكهاى سنگين دشمن دوباره شروع شد. گردان سلمان همچنان در نوك حمله دشمن جواب پاتكهاى آنها را مىداد تا اينكه اين پاتكها در روز پانزدهم ارديبهشت با شهادت برادر عزيزمان حسين قجهاى فرمانده گردان سلمان فروكش كرد. مجدداً جهت توجيه فرماندهان، جلسهاى در عصر روز پنجشنبه مورخه 1361/2/16 در محل قرارگاه تاكتيكى تيپ 27 برگزار شد. در اين جلسه ابتدا برادر همت توضيحاتى راجع به عمليات داد و گفت: «امروز پاتك سنگينى از طرف دشمن داشتيم. ديشب آتش تهيه دشمن از شب تا صبح ادامه داشت كه در طول جنگ چنين آتشى سابقه نداشته است، لذا لازم است كه ما به هر صورت ممكن، عمليات خودمان را شروع كنيم.»
برادر همت در ادامه گفت: «ما به يارى خدا از خاكريز كنار جاده اهواز - خرمشهر بايد حركت كنيم و برويم تا برسيم به يك جاده شوسه شنى كه در كنار دژ قرار دارد. اين جاده، جادهاى مرزى است. دژها را هم عراق خراب كرده و قطعات بتونى دژهاى منهدم شده را به صورت مانع روى جاده ريخته است، ولى هدف ما فقط تصرف اين جاده نيست، هدف ما عبور از اين جاده بزرگ شوسه و پهن است و رفتن به چهار كيلومتر جلوتر تا جاده مرزى. آنجا دو تا خاكريز قرار دارد، جلويى كه كوتاهتر است، خاكريز ما و خاكريز پشتى مال عراق است. اين خاكريز علامت مشخصه شما براى رسيدن به مرز است.»
بعد از جلسه، سريع رفتم تا نيروهاى گردان انصار را به سمت جلو حركت بدهم.
چون از نظر بعد مسافت مسير حركت گردان انصار، ابوذر، مقداد و بلال از مسير بقيه گردانها طولانىتر بود به همين دليل به دستور برادر شهبازى كه حالا به تنهايى هدايت گردانهاى هر دو محور محرم و سلمان را بر عهده داشت از نقطه رهايى عبور كرديم. از شليك مداوم گلولههاى منور دشمن پيدا بود كه آنها از عمليات ما خبردار شده بودند.
باران رحمت
در حين حركت به سمت دژ مرزى بوديم كه يك دفعه ديديم باران ريز متناوبى شروع به باران كرد. همين بارندگى و مه گرفتگى شديد در منطقه باعث شد كه عراقىها قادر به ديدن ما نباشند. فاصله تانكهاى دشمن با ستون بچههاى گردان ما حدوداً 50 متر بود.
بچهها همگى خيس شده بودند و تجهيزات انفرادى آنها سر و صداى زيادى به راه انداخته بود.
همه نگرانى من اين بود كه تا قبل از رسيدن به دژ دشمن درگير بشويم. اما ديديم كه خداوند رحمت و عنايت خاصه خودش را بر ما نازل كرده، عنايت خداوند همان نزول باران رحمتى بود كه چند دقيقه قبل شروع به باريدن كرده بود. علاوه بر باران، خداوند تند بادى را هم از جانب خودش فرو فرستاده بود.
جهت وزيدن اين تند باد از طرف دشمن به سمت ما بود كه همين وزش باد، خودش تا حد زيادى نور منورها را در آسمان كاهش مىداد به طورى كه منورهاى شليك شده دشمن به آسمان، ديگر جايى را روشن نمىكرد تا دشمن بتواند در پرتو روشنى آنها، ستون نيروهاى نفوذكننده ما را در اطراف خودش مشاهده كند. در آن شرايطى كه سيل عظيمى از نيروهاى ما به صورت دو ستون طولانى به طرف عمق مواضع دشمن در حركت بودند به طورى كه چشم آدمى توان ديدن سر و ته ستون اين نيروها را نداشت، ما به يارى خدا از لابهلاى مواضع و حتى در بعضى نقاط از فاصله صد و پنجاه مترى سنگرهاى دشمن رد مىشديم. با اين حال دشمن ما را نمىديد. در همين حال بىسيمچى گردان گوشى بىسيم را به دستم داد و گفت برادر شهبازى با شما كار دارند.××× 1 متن مكالمه بىسيم اسماعيل قهرمانى با محمود شهبازى؛ مسؤول محور عملياتى سلمان:
- اسماعيل قهرمانى: ما خاكريز اول را رد كرديم و در حال رفتن به سمت دژ مرزى هستيم.
- شهبازى {با تعجب}: اشتباه نمىكنى؟!
- قهرمانى: نخير كاملاً مطمئن هستم، ولى آنجا ازدحام تانكهاى دشمن خيلى زياد است، اگر با آنها روبرو بشويم، ممكن است از پس آنها برنياييم.
شهبازى: سعى كن آنها را دور بزنى و اول بروى سر وقت لوله بخارىها، ولى اگر تانكها سر راهت قرار داشتند با آنها درگير شو و به گردانهاى پشت سرت يعنى سلمان 6 و 8 {ابوذر و مقداد} هم بگو آنجا عمل كنند، باز هم تكرار مىكنم. اگر ديدى اطراف تو خرچنگ هست، با آنها درگير شو، به ابوذر و مقداد هم بگو همراه تو از سمت چپ و راست بيايند و روى خرچنگها عمل كنند. مفهوم شد؟! ×××
وضعيت گردان را به مسؤول محور عملياتى تيپ، برادر شهبازى اعلام كردم توصيه ايشان، درگير شدن سريع ما با تانكهاى دشمن بود. كم كم به خاكريز اصلى دژ عراق نزديك مىشديم. سعى كردم يك آرايشى به نيروها بدهم. با كمال تعجب مشاهده كردم پشت خاكريز هيچ نيروى عراقى حضور ندارد اما تردد زياد خودروهاى دشمن با چراغ روشن روى جاده پشت دژ عراق به ما فهماند كه عراقىها در حال فرار هستند. ستون انبوهى از اتوبوس، نفربر، كاميون و تانك بر روى جاده مرزى ديده مىشدند.
آنها مىخواستند قبل از آنكه نيروها و تجهيزاتشان توسط نيروهاى ما منهدم شوند آنها را صحيح و سالم به عقب منتقل كنند. با مشاهد اين وضعيت تصميم گرفتيم با همان نيروهاى گردان خودمان به آنها حمله كنيم. حملهاى برقآسا شروع شد، به هر جاى ستون مقابل كه شليك مىكرديم، آتش ما به هدف اصابت مىكرد. عراقىها با دستپاچگى به اين سو و آن سو مىدويدند و به سمت يكديگر شليك مىكردند.
گل آلود و باتلاقى بودن زمين مانعى براى حركت و پيشروى نيروهاى خودى بود. به نيروها گفتم پوتينهايشان را در بياورند تا راحتتر حركت كنند. صحنه جالبى بود. بچهها با پاهاى برهنه دنبال عراقىها مىكردند.
همه لباسها خيس بود و بچهها از سرما مىلرزيدند ولى با اين وجود شاد شاد بودند. گرماى ايمان و شوق پيروزى بر دشمن دلهايشان را گرم كرده بود. بعد از رسيدن به جاده دژ، مرحله دوم كارمان را شروع كرديم. بين جاده دژ و جاده مرزى، مواضع بسيار مستحكمى از دشمن وجود داشت كه پر از تانك بود. اين تانكها در پاركهاى موتورى دشمن متوقف شده بودند. آنجا ايستگاه موتورى و ترابرى دشمن بود. پشت جاده مرزى هم پُست اورژانس صحرايى لشگر عراقىها قرار داشت قبضههاى كاتيوشا و توپخانه عراقىها هم در پشت جاده مستقر بودند. علاوه بر اينها حداقل دو تيپ زرهى دشمن هم در آنجا استقرار داشت. در چنين شرايطى ما بايد به جنگ آنها مىرفتيم.
بچههاى بسيجى اول تعداد بسيار زيادى از تانكها را منهدم كردند. بعد هم وقتى پاتك دشمن شروع شد، شجاعانه جلو مىرفتند و راه پيشروى تانكهاى دشمن را سد مىكردند. به آنها حمله مىبردند و موقعى كه به فاصله پنجاه مترى يا حتى بيست مترى اين تانكها مىرسيدند، با گلوله آر.پى.جى آنها را مىزدند. حتى خودم مىديدم برادرهايى را كه بالاى تانكها رفته و با انداختن نارنجك به داخل برجك تانك آنها را منهدم مىكردند.××× 1 بىسيم چى فرمانده گردان مقداد بن اسود؛ واحد عملكننده دست چپ گردان انصار از جنگ تن با تانك در آن روز عاشورايى مىگويد:
... تانكهاى دشمن در سه ستون آرايش گرفته بودند و هر ستون تقريباً سى دستگاه تانك داشت هر تانك به فاصله ده متر از ديگرى حركت مىكرد. فضاى مقابل را تقريباً تانكها پوشانده بودند. فرمانده گردان ما - مقداد - هر چند لحظه يك بار سرك مىكشيد و مىگفت: «هنوز مانده... بايد كاملاً جلو بيايند.»
ستون سمت راست و چپ كه در امتداد هم حركت مىكردند. تقريباً به فاصله يك كيلومترى خاكريز رسيده بودند. با صداى تكبير فرمانده آر.پى.جىزنها شليك كردند. همراه صداى تكيبر، صفير گلولههاى آر.پى.جى در دشت پيچيد. گلولههاى آر.پى.جى به هدف مىخوردند، اما عمل نمىكردند اين امر به دليل زرهبندى زاويهدار تانكهاى مدرنى بود كه دشمن وارد عمل كرده بود. گلوله آر.پى.جى فقط در صورتى كه به برجك يا شنى اين تانكها اصابت مىكرد، مؤثر بود.
اين بار بچهها به سمت شنى و برجك تانكها شليك كردند و مؤثر افتاد صداى تكبيرى كه از حلقوم خشكيده بچهها برخاست آسمان منطقه را شكافت و عراقىها را به وحشت انداخت، آنها مجبور به عقبنشينى شدند. فرمانده فرياد زد: «امانشان ندهيد... تا دور نشدهاند نيروها را بزنيد. تانكها كم كم دور شدند تا از تيررس ما بيرون رفتند و مجدداً آرامش برقرار شد...» ×××
برزخى به مساحت سه كيلومتر
چند بار هم عراقىها با پاتكهاى سنگينشان خواستند ما را عقب بزنند كه موفق نشدند تا اينكه در ساعت دو بعدازظهر روز جمعه هفدهم ارديبهشت وضعيت تغيير كرد.
آرايش نيروهاى ما در آنجا به اين صورت بود كه در سمت چپ گردان انصار، گردان ابوذر عمل مىكرد و در سمت چپ ابوذر هم گردان مقداد وارد عمل شده بود.
در ساعت دو بعدازظهر دشمن پاتك سنگينى انجام داد و با استفاده از تانكهاى مجهز T-27 خودش كه متعلق به گارد رياست جمهورىاش بود وارد عمل شد.
ما مىدانستيم كه به اين تانكها گلولههاى آر.پى.جى كارگر نيست اما ما هم غير از آر.پى.جى چيز ديگر دم دستمان نبود، ناچار آنها را به سمت تانكها شليك كرديم.
اين گلولهها وقتى به بدنه تانكها برخورد مىكردند، كمانه كرده و منحرف مىشدند.
نيروهاى ما در آن روز خيلى مقاومت كردند. علىرغم اينكه گلولههاى آر.پى.جى اثر نداشت اما آنها كوتاه نمىآمدند. حتى با استفاده از كلاش هم شده روى اين تانكها رگبار مىگرفتند.
در چنين شرايطى دشمن آمد و نيروهاى سه گردان انصار، ابوذر و مقداد را در حلقه محاصره خودش قرار داد.
من در آن لحظات از ديدن چهره بچههاى بسيجى خجالت مىكشيدم چون مىديدم كه چگونه با چنگ و دندان دارند در مقابل دشمن مقاومت مىكنند.
شرايط ما در آن لحظات طورى نبود كه بتوانيم هم از حد خودمان دفاع كنيم و هم از حد يگانهاى ديگر، چون طبق طرح قرار بود ما در منطقهاى به وسعت شش كيلومتر عمل كنيم كه همين كار را هم كرديم اما قرار نبود كه كل شش كيلومتر را خودمان پوشش پدافندى بدهيم بلكه سه كيلومتر را ما و سه كيلومتر ديگر را بايد نيروهاى «نصر 1« يعنى تيپ 7 وليعصر و تيپ يك لشكر 21 حمزه ارتش مىپوشاندند. كه متأسفانه تا آن لحظه اينها نيامده بودند و آن شرايط سخت براى نيروهاى ما پيش آمد.
حوالى بعداز ظهر، يك تعدادى نيرو از طرف قرارگاه (نصر 1( براى كمك به ما فرستاده شد كه اين نيروها هم، به دليل نداشتن انسجام، تشكل، سازماندهى و مهمتر از همه فرمانده گردان و محور نتوانستند كارى از پيش ببرند. اين نيروها از همان ابتدا با دادن تلفات زياد عقب نشينى كردند. آنها نتوانستند مانع نفوذ دشمن در مواضع ما بشوند. به همين دليل ما از همان نقطه از دشمن ضربه مىخورديم.××× 1 حسين مبارك آبادى معاون دوم گردان انصار الرسول (صلى الله عليه وآله وسلم) در تشريح وضعيت آن روز مىگويد:
... در سمت چپ مواضع تصرف شده توسط گردان ما، يك عارضه تنگه مانندى وجود داشت كه حدود يك كيلومتر عرض اين تنگه باز بود. قرار بود تيپ 7 ولى عصر(عج) بيايد منطقهاى كه ما تصرف كرده بوديم را از ما تحويل بگيرد تا نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم آزاد شوند و بتوانند بروند آن تنگه را بپوشانند كه متأسفانه اينگونه نشد. آنها دير رسيدند و عراقىها پيش دستى كردند و از همان ساعات اوليه روز جمعه 17 ارديبهشت آنجا را گرفتند. اين تنگه به صورتى بود كه عراق تنها از آنجا توانست به پشت خطوط ما نفوذ كند و به ما ضربه بزند. از طرف ديگر چون مسؤوليت هدايت عمليات با سپاه بود و مسؤوليت پشتيبانى تك با ارتش، قرار بود ارتش تانك و ادوات به خط بفرستد كه متأسفانه ارتش، زرهى و ادوات را تا ساعت دو بعدازظهر نفرستاد. البته دليل دير آمدن نيروهاى تيپ 7 وليعصر (عج) دزفول هم اين بود كه وسعت منطقه عملياتى آنها زياد بود و آنها در مسير آمدن به سمت دژ متحمل خسارت فراوانى شده بودند به همين منظور نتوانستند به موقع خودشان را به منطقه برسانند. نتيجه اين دير رسيدن و عدم پشتيبانى ارتش اين شد كه تانكهاى عراقى از همان نقطه نفوذ كردند و ما را دور زدند. از بغل، سنگرهاى ما را با تيرهاى مستقيم و دوشكاى روى تانك هدف قرار دادند. همين باعث شد نيروهاى ما بعد از يك ساعت جنگ نابرابر با تانكهاى عراقى مجبور شدند 3 كيلومتر از جاده مرزى عقبنشينى كنند. ×××
تلفات ما هر لحظه بيشتر و بيشتر مىشد.
عامل ديگرى كه باعث شد تا ضربهپذيرى ما در آن لحظات از دشمن زياد شود اين بود كه طبق طرح قرار بود بلافاصله پس از فتح منطقه، ارتش، ادوات و زرهى خودش را وارد عمل كند. بايد لودرها و ماشين آلات سنگين خودش را به آنجا مىآورد تا براى نيروها سنگر احداث كنند و خاكريز بزنند.
اينها هم نيامدند يا وقتى آمدند كه دشمن در مواضع ما نفوذ كرده بود. به قولى وقتى آمدند كه ما به دشمن پهلو داده بوديم. دشمن از همين نفوذ استفاده كرد و با رخنه در خط پدافندى ما نيروهاى ما را از پشت، هدف گلولههاى تانك و مسلسلهاى خود قرار داد. در آن لحظات اصلاً وضعيت مناسبى نداشتيم. نيروهاى پياده دشمن هم در پناه آتش تانكها حركت مىكردند و به جلو مىآمدند.
همينطور از جلو هم زرهى دشمن به داخل ما نفوذ مىكرد. اينها نيروهاى ما را در يك وضعيت مثلثى شكل، مورد محاصره قرار دادند به طورى كه ما فقط از يك طرف آزاد بوديم كه بتوانيم خودمان را به سمت جلو بكشانيم. آنجا هم دشت بود كه اگر وارد آن مىشديم، دشمن به ما خيلى تلفات وارد مىكرد.
وضعيت ما هر آن بحرانىتر مىشد، اما ما تلاشمان را مىكرديم تا مانع نفوذ بيشتر عراقىها به داخل مواضع خودمان بشويم. در همين گير و دار كه از همه جا نااميد شده بوديم، ديديم سر و كله حاج محمود شهبازى پيدا شد. حضور حاج محمود شهبازى قوت قلبى براى ما شد. با كمك حاج محمود، آرايشى به نيروها دادم تا جلوى نفوذ بيشتر عراقىها را بگيرند، اما دشمن از سرپل به دست آمده نهايت استفاده را كرده بود. آنها توانسته بودند هم از جلوى خاكريز و هم از پشت سر ما خودشان را به مواضع ما بچسبانند. امرى كه در نهايت باعث قيچى شدن كامل نيروهاى ما شد.××× 1 از آب و آذوقه خبرى نبود. در آن شرايط سخت ديدم سر و كله «حاج احمد» هم پيدا شد. او با كمك حاج محمود شهبازى و اسماعيل قهرمانى تلاش مىكرد تا نيروها را به مواضع امنترى انتقال بدهد...» ×××
- سعيد قاسمى از فرماندهان ارشد اطلاعاتى تيپ 27 در مرحله دوم نبرد الىبيتالمقدس كه در اين مرحله همراه با نيروهاى گردان انصار در نبرد دژهاى مرزى شركت داشت، درباره نقش محورى قائم مقام تيپ 27 محمود شهبازى در آن وضعيت بحرانى مىگويد:
«... وقتى عراقىها موفق شدند در جناح چپ دژ مرزى از ما سرپلى بگيرند و ما را تقريباً محاصره كنند، تعداد زيادى از بچههاى ما شهيد و مجروح شدند در همان لحظات بنده در كنار حاج محمود شهبازى بودم. به علت وضعيت فوقالعاده خطرناك گردان انصار، ايشان مستقيماً در خط ما حاضر شده بود. خوب مىديدم كه چطور ايشان بىپروا از خودش شجاعت به خرج مىدهد و در مقابل پاتك واحدهاى زرهى دشمن مثل شير سينه سپر مىكند.
شهبازى آن روز يك تنه بچهها را پشت دژ جمع كرد و با كمك شهيد عزيزمان اسماعيل قهرمانى فرمانده گردان انصار، آنها را آرايش داد. براى جمع و جور كردن نيروها آنقدر فرياد زده بودكه ديگر صدايش از حنجره بيرون نمىآمد، به طورى كه حتى نمىتوانست از طريق بىسيم جواب حاج احمد را بدهد. با كم شدن حجم آتش دشمن، نيروهاى گردان انصار، خسته و بىرمق. پشت خاكريز دراز كشيدند. آنها ديگر ناى ايستادن هم نداشتند زير تابش مستقيم آفتاب داغ خوزستان لبهاى خشكيده و ترك خوردهشان آب مىطلبيد، اما چون سيزده كيلومتر پشت سرشان زير آتش شديد دشمن قرار داشت، نيروهايى كه نه آب داشتند و نه آذوقه داشتند و نه مهمات.
چارهاى جز عقب نشينى نداشتيم، توسط پيك گردان به مسؤولين گروهانها ابلاغ كردم تا مىتوانند نيروهايشان را از آن وضعيت نجات داده و كمى به عقبتر بفرستند. اما مگر بچهها قبول مىكردند؟ آنها اصلاً اهل عقبنشينى و اينجور حرفها نبودند. متقاعد كردن نيروها براى عقبنشينى در آن شرايط سخت كار خيلى دشوارى بود. آنها حاضر بودند آنجا بمانند و كشته بشوند اما عقب نيايند.
آنهايى كه حاضر به عقبنشينى نبودند همچنان با نيروهاى دشمن مىجنگيدند و شهيد مىشدند. آن روز صحنههاى دلخراشى ديدم كه تا آخر عمرم آن را فراموش نخواهم كرد.
عراقىها در آن روز به بسيارى از زخمىهاى ما تير خلاص زدند و با تانك از روى بدن آنها عبور كردند.
نرسيدن مهمات، تداركات و آب يخ به دليل امنيت نداشتن جاده و ادامه درگيرى جهت تثبيت مواضع تصرف شده باعث مىشد تا شرايط، هر لحظه براى ما سختتر شود. چند بار درخواست نيروهاى كمكى كردم اما فقط قول مىدادند و از نيروى كمكى خبرى نبود.
با اينكه يك كمى از مواضع خودمان عقبتر آمده بوديم تا بتوانيم بهتر پدافند بكنيم اما به دليل فشار زياد دشمن هر آن، امكان عقبنشينى از مواضع جديد هم وجود داشت. حاج احمد به هر درى مىزد تا بتواند يا نيروى كمكى برايمان بفرستد يا اينكه الحاق تيپ 27 با جناح راست را برقرار كند. او دائماً نيروها را تشويق به مقاومت مىكرد و مىگفت نيروى كمكى در راه است، الان به شما ملحق مىشوند.××× 1 زمينگير شده و از آتش حملات آنها كاسته مىشود. ×××
- در صفحه 618 كتاب همپاى صاعقه وضعيت سه گردان تكور تيپ 27 از جمله گردان انصار الرسولصلى الله عليه وآله وسلم بر روى دژهاى مرزى منطقه كوت سوارى در بعدازظهر روز جمعه هفدهم ارديبهشت 1361 چنين بازگو شده است:
«... متوسليان فرمانده تيپ 27 در تماس بىسيم با فرماندهان سه گردان انصار، ابوذر و مقداد مؤكداً از آنان مىخواهد به هر طريق ممكن، خط را حفظ كنند. او مىگويد: «احدى حق ندارد از موضع خودش يك قدم عقبنشينى كند.»
بىسيم چى گردان ابوذر با متوسليان تماس مىگيرد: «الان 10 تا از تانكهاى دشمن آمدهاند و درست جلوى خاكريز ما موضع گرفتهاند. آنها دارند نيروها و خودروهاى ما را مىزنند. ما هم كه گلوله آر.پى.جى نداريم تا جوابشان را بدهيم. بگوييد چه كار كنيم؟»
لحظهاى بعد با لحنى مضطربتر و صدايى لرزانتر مىگويد: «تعدادشان خيلى زياد شده... به داد نيروهاى ما برسيد. يكى يكى بچههاى ما را دارند با توپ مستقيم تانك مىزنند، همه دارند قتل عام مىشوند!»
متوسليان كه خود در گير هدايت پدافند گردان مقداد در برابر يورش تانكهاى دشمن است به او روحيه مىدهد و مى گويد: مقاومت كنيد... الان نيروهاى كمكى مىرسند.
با آتش توپخانه خودى و اعزام هلىكوپترهاى كبرا مجدداً دشمن وضعيت گردانهاى ابوذر و مقداد از ما بدتر گزارش مىشد. آنها هم نبرد نابرابرى با تانكها و نفرات دشمن داشتند. پاتك دشمن را در حالى سركوب كرديم كه هنوز هيچ آب و آذوقهاى برايمان ارسال نشده بود.
حضور حاج احمد متوسليان و حاج محمود شهبازى در خط، نقطه اتكايى براى نيروهاى ما محسوب مىشد.
آنها با تمام وجود تلاش مىكردند وضعيت را به حالت اوليه برگردانند. حاج احمد با لحنى كه در آن التماس، تهديد و ناسزا موج مىزد همچنان درخواست نيروى كمكى مىكرد. او با صدايى بغض آلود خطاب به برادر رحيم صفوى «ملتمسانه درخواست آتش توپخانه و كاتيوشا مىكند و مىگويد پس چرا نيروهاى نصر-1 نمىآيند، حد خودشان را بپوشانند. تمام نيروهاى من قتل عام شدند.»
دشمن با جمعآورى كليه نيروهاى خود، ششمين پاتك سنگين خودش را شروع مىكند. در همان ابتداى اين پاتك حاج احمد با يك تركش كارى، راهى اورژانس مىشود. نيروهاى ما با كمك نيروهاى گردان مقداد و ابوذر تمام توان خودشان را بكار مىگيرند تا مانع پيشروى بيشتر دشمن بشوند. اين بار در اين رويارويى نابرابر بچههاى گردان مقداد فشار بيشترى را متحمل مىشوند. فشار دشمن آنقدر زياد است كه عاقبت منجر به سقوط جناح چپ دژ مىشود، يعنى همان جناحى كه بچههاى گردان مقداد با چنگ و دندان داشتند از آن دفاع مىكردند.
با تاريك شدن هوا در روز جمعه 1361/2/17 گردانهاى ميثم، اميرالمؤمنين، تبوك و گردان نه سپاه را آوردند تا با انجام عملياتى، ديگر مواضع از دست رفته را باز پس گرفته و خط را تثبيت كنند.
آن شب اين نيروها با وجود دادن شهداى زيادى توانستند ضمن وارد آوردن ضرباتى به دشمن آنها را مجبور به عقب نشينى كنند و مواضع خودشان را نيز تثبيت كنند.
صبح روز 18 ارديبهشت دشمن مجدداً پاتك زد كه تا ساعت پنج بعدازظهر ادامه داشت. در نتيجه اين پاتك، دشمن توانست مجدداً شش كيلومتر از مواضع از دست داده را باز پس بگيرد.
در جريان اين پاتك تعدادى از نيروهاى چهار گردانى كه شب قبل عمل كرده بودند، شهيد و مجروح و يا اسير شدند. از سوى ديگر هيچ كدام از دو طرف درگير، خيال نداشتند از مقاومت دست بردارند. جنگ سختى جريان داشت تا اينكه نيمههاى شب 1361/3/18 نيروهاى عراقى دست به عقبنشينى تعجيلى زدند.
اين حركت دشمن براى ما كمى تعجبآور بود. اما هر چه بود با اين عقبنشينى عراقىها، مرحله دوم عمليات به پايان رسيد. از مسؤولين گردان انصار تا اين لحظه، يكى از مسؤولين گروهانها، پنج نفر از معاونين گروهانها {هر گروهان دو معاون داشت} و هفت نفر از مسؤولين دستهها زخمى يا شهيد شدند. در كل چهل درصد از نيروهاى گردان ما شهيد و زخمى شدند.
يك تعدادى از زخمىهاى گردان با پنهان كردن خودشان در بين شهدا توانسته بودند. بعد از سه شبانهروز سرگردانى خودشان را به مواضع نيروهاى خودى برسانند.
اين مرحله از عمليات هم با همه سختىها و تلخىهايش به پايان رسيد. تلخىهايى كه مىتوانست شيرين باشد اما بر اثر بىتدبيرى يا هر چيزى كه بشود به آن گفت در ذائقه همه ما تلخ شد. اگر تانكها و نفرات ارتش به موقع مىآمدند و به وظايف خودشان عمل مىكردند. اگر ادوات سپاه به موقع وارد عمل مىشد. اگر يگانهاى مجاور حد خودشان را مىپوشاندند اگر...
آيا اين وضعيت براى سه گردان تيپ 27 پيش مىآمد؟
اما ما همه اينها را به حساب لطف و رحمت خدا گذاشتيم. همان جا به نيروها گفتم از وضعيت پيش آمده هيچ نگرانى به دل خودتان راه ندهيد، هدف ما انجام تكليف بوده حالا نتيجهاش چه شده به ما ارتباطى ندارد.
هر چند با عقبنشينى عراقىها نتيجه عمليات هم، مطلوب ما بوده است.
باقيمانده گردان را به عقب منتقل كردم آنجا با مختصر صحبتى كه با نيروها داشتم از زحمات و تلاشهايى كه در طى دو مرحله عمليات سخت و طاقتفرساى «الى بيتالمقدس» انجام داده بودند تشكر كردم و از اينكه به واسطه بعضى ناهماهنگىها سختىها و لطماتى را متحمل شده بودند از آنها عذرخواهى كردم. در ادامه صحبتهايم به نيروها گفتم ما طى دو مرحله از اين عمليات توانستيم ضربات سختى به دشمن وارد كنيم، چندين هزار كيلومتر مربع از خاك ميهن عزيزمان را آزاد كنيم اما مردم منتظرند ببينند تكليف خرمشهر چه مىشود. ما نبايد به دشمن مجال سازماندهى و بازسازى مجدد بدهيم بايد از اين وضعيت به دست آمده نهايت استفاده را بكنيم.
بايد تير خلاص عمليات را با آزادى خرمشهر شليك كنيم.
بعد از صحبتهاى من يك سرى از بچهها آمدند و مشكلاتى را مطرح كردند يكى مىگفت من دانشجو هستم بايد بروم به دانشگاه برسم وگرنه مشروط مىشوم. ديگرى مىگفت من از طرف كارخانه 45 روز مأموريت داشتم الان مأموريتم از سه ماه هم گذشته اگر نروم اخراجم مىكنند. تعدادى ديگر كه محصل سال چهارم دبيرستان بودند آمدند و گفتند: راديو اعلام كرده كه اگر محصلهاى سال چهارم دبيرستان الان در جلسه امتحانات حاضر نشوند، آموزش و پرورش گفته ما ديگر از آنها امتحان نمىگيريم. حالا ما چه كار كنيم كه سال چهارمى هستيم؟! تعدادى هم مىآمدند و مىگفتند كه ما ديگر روحيه ماندن نداريم.
مىگفتند: تعدادى از دوستان و رفقاى ما شهيد شدند، ما بايد خودمان را به مراسم اين رفقا برسانيم. مىگفتند مأموريت ما الان چند ماه است كه تمام شده، مىخواهيم برويم به خانه و زندگى خودمان برسيم.
تا آنجا كه در توانم بود نياز جبهه و ضرورت حضور اين برادران را برايشان تشريح كردم و براى پاسخگويى قطعى به مشكلاتشان لازم بود كه حتماً با فرماندهى تيپ مذاكره كنم. از اين رو تعيين تكليف نهايى اين عزيزان را به صحبت و مذاكره با حاج احمد يا حاج همت منوط كردم.××× 1 مصاحبه زنده ياد حسين داورزنى: راوى اعزامى از دفتر سياسى سپاه به تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با سردار شهيد اسماعيل قهرمانى بعد از پايان مرحله دوم عمليات الى بيتالمقدس به تاريخ بيستم ارديبهشت 1361 انجام گرفته است از اين تاريخ به بعد هيچگونه مصاحبه يا دست نوشتهاى از شهيد قهرمانى به جاى نمانده لذا رخدادهاى مراحل بعد از اين برهه تاريخى را به استناد مدارك و گزارشات موجود در آرشيو كنگره سرداران شهيد لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم روايت مىكنيم. ×××
داغ برادر، فتح خرمشهر
اينطور نبود كه عراقىها به سادگى حاضر شوند اين لشگرها را به عقب بكشانند، زيرا نفوذ در مواضعى كه ارتش عراق در تصرف خود داشت، بسيار مشكل بود.
با حركتى كه نيروهاى ايرانى بر روى مرز داشتند، وضع جنگ طورى شد كه عراق ديد نمىتواند در جنوب غربى اهواز و جنوب كرخه باقى بماند. اگر آنجا بماند، آن دو لشگر او هم محاصره مىشوند و چيزى برايش باقى نمىماند. همين امر نشان مىدهد كه مرحله دوم عمليات از چه اهميت خاصى برخوردار بوده است.
در كوران چنين شرايطى مرحله سوم عمليات هر چه سريعتر مىبايست آغاز مىشد اما با كدام نيرو؟ پس از ده شبانه روز عمليات سهمگين و بىوقفه و تحمل آن همه پاتك، وضعيت به گونهاى نبود كه بتوان با قدرت سابق به عمليات پرداخت. بازسازى گردانها و تجديد قواى تيپ 27 لزوم شناسايىهاى بيشتر منطقه، مواضع و استحكامات دشمن و يافتن راهكارهايى مناسب، ايجاب مىكرد تا حداقل به مدت يك هفته اجراى اين مرحله از عمليات به تعويق بيفتد.
حاج احمد به رغم وضعيت نامساعد جسمى، با پاى گچ گرفته و متكى به عصا در منطقه باقى مانده بود و با مساعدت شبانهروزى شهبازى و همت، امر خطير تجديد سازمان رزمى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم را شروع كرد.از همين رو در شامگاه جمعه بيست و چهارم ارديبهشت 1361 جلسه توجيهى فرماندهان گردانهاى تيپ 27 در قرارگاه نصر - دو برگزار شد حاج احمد در ابتداى اين جلسه گفت: برادرها بايد سريعاً آماده عمليات بشويم عمليات براى آزادسازى خرمشهر. پس بايد سريعاً كار بازسازى گردانها را شروع كنيم. در ادامه جلسه، دستواره به نيابت از فرماندهان گردانها در خصوص مشكلات نيروهاى بسيجى گفت:... اين نيروها هر كدام عذر و بهانهاى مىآورند؛ يكى مىگويد من سال چهارم دبيرستانم محصل هستم و فصل امتحانات است و بايد بروم، چون امتحاناتم عقب مىافتد. يكى مىگويد اصلاً من سه ماه مأموريتم تمام شده، نمىتوانم بمانم، يكى مىگويد مادرم مريض شده يكى مىگويد برادرم شهيد شده... خلاصه اينكه اينها اين مشكلات را دارند و اكثر آنها هم محصل هستند...»
حاج احمد در پاسخ به دستواره و مسؤولين گردانها گفت:... اگر شما مسايل را درست جا بيندازيد و براى نيروها صحبت كنيد و برايشان حساسيت زمان و نياز جبهه را بيان كنيد هرگز چنين مشكلى پيش نمىآيد. مثلاً همين گردان مالك كه ديشب خودم برايشان صحبت كردم تا قبل از صحبتهاى بنده از دويست و خردهاى نيروى اين گردان، صد و هفتاد و يك نفرشان تمايل داشتند در منطقه بمانند و بقيه مىخواستند بروند، اما با صحبتى كه با اين برادران شد همگى اعلام آمادگى كردند كه بمانند.»
پس از پايان اين جلسه همه ردههاى ستادى و فرماندهى تيپ 27 متفقاً دست به كار شدند تا كار آمادهسازى تيپ را انجام دهند. از سوى ديگر حاج احمد علىرغم وضعيت نامناسب جسمى به تك تك گردانها سر مىكشيدند و اهميت موضوع را برايشان تشريح مىكرد. يكى از نيروهاى گردان مقداد مىگويد:
روز سىام ارديبهشت 1361 ديديم حاج احمد با عصايى زير بغل آمد و روى چهارپايهاى ايستاد و پشت ميكروفن قرار گرفت. لحظهاى در سكوت با دقت به چهرههاى بچهها نگاه كرد و بعد گفت:... برادران! ما وقتى كه از تهران آمديم، قول داديم تا خرمشهر را از دست دشمن نگيريم، بازنگرديم... بابا! ناموس شما را بردهاند! (مقصود حاجى خرمشهر بود) همه چيز شما را بردهاند! شما مىخواهيد برويد تهران چه كار كنيد؟... الان وضع ما عين زمان امام حسين7 است. روز عاشورا است! بگذاريد حقيقت ماجرا را بگويم. ما الان ديگر نيروى تازه نفس نداريم. كل قواى ما در اين زمان فقط همين شماها هستيد، حاجى در آخر صحبتهايش در حالى كه اشك از چشمانش سرازير شده بود دستهايش را رو به آسمان بلند كرد و گفت:... خدايا! راضى نشو كه حاج احمد زنده باشد و ببيند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقى مانده. خدايا اگر بنابراين است كه خرمشهر در دست دشمن باشد مرگ حاج احمد را برسان!
سلسله سخنرانىهاى حاج احمد و حاج همت در ميان بسيجىهاى گردانها تأثير خودش را گذاشت و اين نيروها عزم خودشان را جزم كردند تا آزادى خرمشهر را به چشم خود ببينند. در اين گير و دار محمود شهبازى كماكان به كار شناسايى و آمادهسازى منطقه عملياتى مشغول بود. از سوى ديگر دشمن بعثى با گسيل نيروهايش به سمت خرمشهر و ايجاد مواضع ايذايى در اطراف اين شهر مشغول شد. علاوه بر ايجاد مواضع و استحكامات غيرقابل عبور كه توسط واحدهاى مهندسى عراق در خرمشهر و اطراف آن ايجاد مىشد، واحد توجيه سياسى فرماندهى نيروهاى قادسيه در پيامهاى آتشين خود نيروهاى عراقى را به دفاع از خرمشهر كه آن را به مثابه «بالشى براى تكيه بصره» مىدانستند، تشويق مىكردند. در چنين وضعيتى، خرمشهر براى طرفين جنگ اهميت حياتى پيدا كرد، به طورى كه در دست داشتن اين شهر براى هر كدام از طرفين درگيرى به مثابه خروج رقيب از صحنه نبرد بود.
هم از اين رو بود كه تصميم گيرى براى فرماندهان خودى جهت ادامه نبرد كمى مشكل شد. محمد ابراهيم همت در تشريح اين وضعيت بحرانى مىگويد:
در آن وضعيت بحرانى بعد از آن همه درگيرى، ديگر مغزها خسته شده بود! يعنى براى مرحله سوم عمليات الى بيتالمقدس هيچ كدام از فرماندهان نمىدانستند چه تصميمى بگيرند. با آن شرايطى كه پيش آمده بود، ترديد داشتند كه آيا داخل خونين شهر بشوند يا نشوند؟ از طرف ديگر چون تلفات داده بوديم، كيفيت نيروهايمان به شدت افت كرده و همين امر باعث شده بود كه همه ما دو دل شويم كه آيا به داخل خرمشهر برويم يا نرويم؟ اگر برويم آيا ضربه نخواهيم خورد؟
ديگر هيچ كس قدرت تصميمگيرى نداشت. تا اينكه قرار شد برادران عزيزمان محسن رضايى و صيادشيرازى به محضر حضرت امام شرفياب بشوند. اين دو برادر خدمت امام رسيدند و به ايشان عرض كردند كه ورود به خرمشهر داراى چنين سختىهاست. ما هر چه پيشبينى مىكنيم، مىبينيم نيروهاى ما براى اجراى مرحله نهايى عمليات كافى نيست. استحكامات دشمن فوقالعاده زياد است و ما نمىتوانيم به او حمله كنيم. ولى باز در عين حال قادر به تصميمگيرى نهايى نيستيم. شما نظر بدهيد كه ما چه كار بكنيم؟ حمله بكنيم يا نكنيم؟
تمام صحبتها را كه مطرح كردند. امام در جواب آنها فرمودند: تا توكلتان چقدر باشد.
به اين ترتيب تصميمات متخذه در جلسات فرماندهى قرارگاه كربلا بر ادامه هر چه سريعتر عمليات معطوف شد.
براساس توجيه طرح مانور تيپ 27 از سوى حاج احمد، گردانها موظف بودند به موازات جاده آسفالت اهواز - خرمشهر در امتداد نوار مرزى حركت كرده به سمت جاده آسفالت خرمشهر - شلمچه پيشروى كنند، سپس محور درگيرى تيپ 27 در نزديكى شلمچه تا اروندرود گسترش مىيافت و بدين ترتيب خرمشهر به طور كامل در محاصره مىافتاد.
گردانهايى كه از تيپ 27 براى اين مرحله از عمليات، بازسازى و آماده عمليات شدند عبارتند از:
1- گردان حمزه سيدالشهداء به فرماندهى نصرتالله قريب
2- گردان حبيب بن مظاهر به فرماندهى عليرضا موحددانش
3- گردان مقداد بن اسود به فرماندهى مرتضى مسعودى
4- گردان انصارالرسولصلى الله عليه وآله وسلم به فرماندهى اسماعيل قهرمانى
5- گردان مسلم بن عقيل به فرماندهى حبيبالله مظاهرى
6- گردان ابوذر غفارى به فرماندهى علىاصغر رنجبران
7- گردان ميثم تمار به فرماندهى عباس شعف
8- گردان عمار ياسر به فرماندهى علىاكبر حاجىپور
9- گردان مالك اشتر به فرماندهى علىاكبر هاشمى
10- گردان بلال حبشى به فرماندهى بهمن نجفى××× 1 از جمع ده نفر فرمانده گردان بالا به جز نصرت الله قريب و مرتضى مسعودى همگى به شهادت رسيدند. ×××
حاج محمدابراهيم همت جانشين فرماندهى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با در نظر گرفتن شرايط نيروهاى خودى و وضعيت بحرانى دشمن در خصوص مشكلات و سختىهاى احتمالى مرحله آخر عمليات، در مصاحبه با راوى دفتر سياسى با ايشان در تاريخ 1361/2/23 مىگويد:
بدون شك دشمن هر چه در توان دارد رو خواهد كرد و اگر ما خودمان را براى يك جنگ سخت آماده نكنيم، قطعاً شكست غيرقابل جبرانى را متحمل خواهيم شد. بايد خيلى محكم در اين مرحله وارد عمل شويم تا به يارى خدا كار را تمام كنيم. شكست اين مرحله براى عراق شايد كار را براى ما يكسره كند و الا ضربه سختى را خداى ناكرده به ما خواهد زد.
بعد از ظهر روز شنبه اول خرداد 1361 همه نيروهاى تيپ 27 در پشت خاكريزهاى كانال عرايض آماده هستند تا به محض تاريك شدن هوا، يورش نهايى خود را به سمت مواضع دشمن شروع كنند.
در ساعتهاى باقى مانده در گوشهاى تعدادى از نيروها خودشان را آماده مىكردند، مجهز مىشدند و نارنجك، گلوله آر.پى.جى و فشنگ مىگرفتند و با صفاى دل و روحيهاى شاداب، دانه به دانه فشنگها را در خشابها جا مىدادند.
در گوشهاى ديگر چند نفرى با هم نشسته بودند، آنها نوحه مىخواندند و سينه مىزدند. در سمت ديگر عدهاى در حال توجيه عمليات توسط فرماندهان گروهانها بودند.
ساعت بيست و يك و سى دقيقه شب اول خرداد نيروهاى واحد تخريب تيپ 27 از نقطه رهايى به سوى دژ حركت كردند تا مأموريت خطير گشودن معبر براى گردانهاى عملكننده را در زير آتش شديد دشمن آغاز كنند. منطقه به شدت زير آتش خمپاره و گلولههاى كاتيوشاى سپاه سوم عراق قرار داشت و آسمان ظلمانى هر لحظه با منورهايى كه نيروهاى دشمن شليك مىكردند روشن مىشد. حوالى ساعت بيست و دو و پانزده دقيقه نيروهاى تخريب با موفقيت مأموريتشان را به انجام رسانده و معبرى مناسب براى عبور نيروها باز كردند. از همين لحظه حركت گردانها از نقطه رهايى شروع شد. پيشروى نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم از نقطه رهايى به سمت اهداف تعيين شده آغاز شده بود و همت و شهبازى در تماس با حاج احمد ضمن ارايه گزارش قدم به قدم مراحل پيشروى، سرگرم هدايت گردانها بودند. گردان انصارالرسول به فرماندهى اسماعيل قهرمانى در ساعت بيست و سه و سى دقيقه حركت خودش را به سمت هدف ادامه مىداد. آنها به سمت دشتى كه تانكهاى عراقى در آن موضع گرفته بودند مىتاختند.
اسماعيل قهرمانى هر چند دقيقه يكبار با بىسيم وضعيت پيشروى گردان انصار و نحوه آرايش دشمن را به شهبازى گزارش مىداد. در مسير حركت اين گردان چند موضع تيربار چهارلول شيليكا مستقر بود كه با آتش بىامان خود نفس نيروهاى گردان انصار و عمار را بريده بودند. جانشين فرماندهى تيپ 27، حاج محمد ابراهيم همت وضعيت آن شب گردانهاى انصار و عمار را اينگونه بازگو مىكند:
«... ما مسيرى را براى وارد عمل كردن برادرانمان انتخاب كرده بوديم. اين مسير معبرى در حاشيه جاده خاكى بود كه بين آن با ميدان مين دشمن فقط يك و نيم متر فاصله وجود داشت. هنگام آغاز حمله از همين معبر و مسير يك و نيم مترى استفاده شد و دو گردان از تيپ ما - گردان عمار ياسر و انصار حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم - از همين قسمت عبور داده شدند.
در اين قسمت تيربارهاى دشمن كه بر روى خاكريز «سيل بند» مستقر شده بودند به راحتى قادر بودند مجال هر گونه فعاليتى را از ما بگيرند. دشمن مواضع خود را در آنجا بسيار مستحكم كرده بود و راه پيشروى ما را از هر جهت سد مىكرد. روى همين اساس وقتى آتش بىامان تيربارهاى دشمن - كه از نوع توپهاى ضدهوايى دولول 23 ميلىمترى و چهارلول شيليكا بودند و عراق از آنها به عنوان تيربار ضدنفر استفاده مىكرد - سد راه برادران ما شد، يكى از مسؤولين گردان انصار حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم به نام برادر «ناصر صالحى» كه معاونت عمليات سپاه پاوه را هم بر عهده داشت رو كرد به سمت ساير رزمندگان. بلى رو كرد به ساير برادران، مشتى خاك را از زمين برداشت و گفت: برادرها، حركت كنيد مگر نمىبينيد امام زمان(عج) با شماست و دارد روى اين خاكها راه مىرود؟
از قرار معلوم آن برادرها مقدارى سستى به خرج مىدادند. وقتى ناصر صالحى تعلل و ترديد آنان را مشاهده كرد ضامن سه نارنجك را كشيد و به دو خود را به خاكريز سيل بند زد و هر سه نارنجك را به طرف تيربار دشمن انداخت كه همزمان مورد اصابت گلولههاى آن تيربار قرار گرفت، ولى با انفجار آن سه نارنجك تيربار دشمن را از كار انداخت خودش هم شهيد شد، ولى آن دژ مستحكم دشمن بر روى سيلبند با خون همين شهيد عزيزمان درهم شكسته شد و راه پيشروى ساير برادرها باز شد و سرانجام به حول و قوه الهى برادران ما به كنار جاده آسفالت خرمشهر - شلمچه رسيدند. البته در اين مرحله از عمليات باز هم از هر دو طرف پهلوى تيپ ما خالى ماند... طرفين تيپ ما پوشيده نشده بود. عملاً ساعتها طول كشيد تا تيپهاى عمل كننده در دو طرف ما بيايند جلو، طورى كه ديگر دير شده بود و عمليات با روشن شدن هوا به روز كشيده شد...××× 1 مصاحبه راوى دفتر سياسى سپاه با محمدابراهيم همت - خرداد 1361 - آرشيو نوار ×××»
با روشن شدن هوا يگانهاى زرهى دشمن با آتش تهيه سنگين توپخانه و پشتيبانى هوايى هواپيماها و هلىكوپترهاى خود پاتكهاى سنگين را براى بازپس گيرى سيل بند آغاز كردند كه با پايدارى نيروهاى تيپ 27 مستقر در سيلبند ناكام ماندند. محمدابراهيم همت در خصوص فرجام مرحله سوم عمليات الى بيتالمقدس مىگويد: «... در جريان شكستن خط دشمن در سيلبند، هر گردان ما بيش از دو سه نفر تلفات نداد. اصلاً اين واقعه در طول جنگ بىسابقه بود. تنها وقتى كه نيروهاى ما پشت خاكريز استقرار پيدا كردند به سمت آتش شديد توپخانه دشمن تلفات داديم و دشمن شروع كرد به تلفات گرفتن از نيروهاى ما...»××× 1 همان. ×××
پاتك سنگين واحدهاى زرهى دشمن بدجور عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرده بود. اسماعيل قهرمانى در آن گير و دار تمام تلاشش اين بود تا مواضع به دست آمده گردان انصار را از دست ندهد. او با گماردن نيروهاى آر.پى.جىزن در جلوى تانكهاى دشمن سد محكمى جهت جلوگيرى از پيشروى تانكها ايجاد كرده بود.
يكى از نيروهاى گردان انصار مىگويد:
«... همان موقعى كه در محاصره بوديم و دشمن با آتش شديد خمپاره، تانك و كاليبرهايش بر روى ما آتش مىريخت. برادر قهرمانى با دادن روحيه به بچهها آنها را تشويق به مقاومت مىكرد.
در همين گير و دار كه از زمين و آسمان آتش روى سرمان مىريخت، ديديم با يك خمپاره زمانى دشمن كه درست بالاى سر برادر قهرمانى منفجر شد ايشان و معاونش، برادر مرادى مجروح شدند.
در آن شرايط سخت، پيش آمدن آن وضعيت براى گردان ما يعنى قوز بالاقوز.
تركشهاى خمپاره دست و صورت و پاهاى برادر قهرمانى را مجروح كرده بود، اما ايشان اصلاً به روى خودش نياورد و حتى براى حفظ روحيه بچهها با برادر مرادى شروع كردند به خنديدن...»
بعد از اينكه خط، آرامش نسبى پيدا كرد اسماعيل قهرمانى جهت مداواى جراحتهايش به اورژانس پشت خط منتقل شد اما طولى نكشيد كه با عصاى زيربغل برگشت به خط و هدايت گردان انصار را به عهده گرفت.
حملات دشمن از صبح روز دوم خرداد شدت بيشترى پيدا كرد آنها در صدد بودند تا حلقه محاصرهاى كه نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با تصرف تنها جاده مواصلاتى به دور آنها كشيدهاند را باز كرده و خودشان را از آن تنگنا نجات دهند. محمود مرادى معاون گردان انصار الرسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد:
«... ارتش عراق با واحدهايى از سه لشكر و دو تيپ به فرماندهى مستقيم صدام براى درهم شكستن مواضع گردانهاى تيپ 27، دست به حمله گستردهاى زد تا با عقب راندن گردانها، نيروهايش در اين محور با قواى عراقى مستقر در خرمشهر الحاق پيدا كنند تا بلكه قادر به حفظ خرمشهر باشند.
بدين ترتيب جنگى نابرابر و همه جانبه آغاز شد و به يارى خدا بچههاى ما موفق شدند آن فاصله سه كيلومترى برزخ مرزى را كه تا دژ عراق امتداد داشت و ما در مرحله دوم موقتاً مجبور به عقبنشينى از آن شده بوديم از نو تسخير كنند و در آنجا مستقر شوند.
در اين برزخ سه كيلومترى بچههاى ما ضربات سختى به لشگرهاى مهاجم صدام وارد كردند. هر چند شرايط خودمان هم زياد روبه راه نبود ولى بچهها با چنگ و دندان دفاع مىكردند تا دشمن را همان جا زمينگير كنند. حقيقت مطلب اين بود كه اگر عراق موفق مىشد نيروهاى ما را عقب بزند، ديگر هيچكس جلودارش نبود و چه بسا سقوط مواضع تسخير شده توسط گردانهاى تيپ 27، به دست واحدهاى عراقى، سرنوشت كل عمليات را هم به مخاطره مىانداخت اما پايمردى بچهها به خصوص برادر قهرمانى در آن روز دشمن را زمينگير كرد...»
با پايمردى و مقاومت دليرانه و عاشورايى نيروهاى ايرانى حلقه محاصره دشمن در خرمشهر هر لحظه تنگتر و تنگتر مىشد. خرمشهر قهرمان مىرفت تا به آغوش ميهن اسلامى باز گردد. اما در همان زمان آن سوتر در كنار جادهاى كه به خرمشهر منتهى مىشد پيكر سردارى بر خاك افتاده بود كه قهرمانى در قدم به قدم پيشروىها با نفس گرم او نيرو مىگرفت. او كه پاى بىسيم به قهرمانى مىگفت: «برو جلو، امير المؤمنين با شماست از كسى باكى نداشته باش... ما اصلمان بر شهادت است و براى شهادت آمدهايم، پس به پيش» او كسى نبود جز حاج محمود شهبازى. شهادت محمود شهبازى زخم كارى بود كه بر قلب اسماعيل و نيروهاى گردان انصار نشست.
از سوى ديگر هنوز درگيرى تن با تانك در محور شلمچه و خين با شدت تمام ادامه داشت.
صبح روز سهشنبه سوم خرداد 1361 در شرايطى كه ستون يگانهاى تحت امر قرارگاه فتح مىرفتند تا سيلآسا به داخل شهر خرمشهر سرازير شوند، واحدهاى مجهز زرهى و مكانيزه دشمن سرگرم آخرين هماهنگىهاى لازم پيش از آغاز يورش سهمناك خويش از دو جبهه شلمچه و نهر خيّن بودند. همان جبههاى كه مسؤوليت پدافند از آن بر عهده گردانهاى تيپ 27 بود. گردانهايى كه تمام توان خود را از دست داده بودند و حالا با آخرين رمقهايشان مىرفتند تا جلوى پاتكهاى دشمن را سد كنند. اما بهترين روش براى بهم ريختن آرايش دشمن در اين شرايط يورش باز دارنده بود. حاج احمد پس از آخرين توصيهها به فرماندهان گردانهاى انصار، ميثم، حمزه، مقداد و ابوذر فرمان شروع حمله را صادر كرد.
همت در توصيف نبرد نابرابر خين مىگويد:
«... وضعيت استقرار واحدهاى پياده - مكانيزه عراقى در نهر خين خيلى عجيب بود. وقتى در نخستين ساعات سحرگاه سوم خرداد به نزديك مواضع آنها رسيديم، ديديم به صورت گلهاى در آنجا مستقر شده بودند. از آنجا كه اينها حتى احتمال هم نمىدادند كه ما از برنامههايشان خبردار شده باشيم و نيرويى سر وقتشان بفرستيم، دراز به دراز خوابيده بودند و داشتند خوب استراحت مىكردند تا با روشن شدن هوا، سرحال و تازهنفس بيايند و اجراى پاتك كنند. درست مقارن با فجر صادق حمله را شروع كرديم خيلى زود كار درگيرى بچهها به جنگ تن به تن و سرنيزه با نفرات دشمن منتهى شد.
از همه طرف با تير كلاش و شليك آر.پى.جى و پرتاب نارنجك آنها را مىكوبيديم. در يكى از نقاط، بچههاى ما قبضههاى خمپارهانداز شصت ميلىمترى دشمن را غنيمت گرفتند و بلافاصله با همان قبضهها انبوه متراكم نيروهاى عراقى را زير آتش خمپارههاى غنيمتى تار و مار كردند. آن روز نيروهاى تيپ ما در هر دو جبهه خين و شلمچه با تحمل تلفات سنگين به دشمن، توانستند از حيث انهدام نيرو و تجهيزات، ضربات وحشتناكى به عراقىها وارد كنند.
در شلمچه، بچههاى بسيجى مثل شير رفته بودند بالاى برجك تانكهاى عراقى، در آنها را باز مىكردند و به داخلشان نارنجك مىانداختند و آنها را منهدم مىكردند...»××× 1 اين مطلب را منصور حيدرى به نقل از حاج همت روايت كرده است.
×××
در گير و دار نبرد سهمگين گردان انصار با واحدهاى زرهى دشمن در كنار نهر خين در حالى كه اسماعيل قهرمانى و نيروهاى گردان انصار تلاش مىكردند تا مانع از نفوذ دشمن به داخل خرمشهر شوند. غمى ديگر بر قلب اسماعيل سنگينى كرد. غم شهادت برادر كوچكش «عبدالرحيم» كه دوشادوش او تا دروازههاى خرمشهر پيش آمده بود و حالا پيكرش در ميان تانكهاى دشمن بر جاى مانده بود.
تعدادى از نيروهاى گردان انصار داوطلب شدند تا پيكر برادر شهيد فرمانده گردانشان را به عقب منتقل كنند. اما اسماعيل مانع كار آنها شد و گفت: هر وقت همه شهداى گردان را به عقب منتقل كرديم، عبدالرحيم را هم مىآوريم.
با سركوب آخرين پاتكها و تحركات دشمن در ساعت يازده صبح روز سوم خرداد سال 1361 خرمشهر قهرمان پس از 575 روز اشغال آزاد شد.
فوج فوج نيروهاى فريب خورده دشمن در ستونهاى طولانى به اسارت نيروهاى ايرانى درمىآمدند.
اسماعيل قهرمانى به همراه باقىمانده نيروهاى گردان انصار در مسجد جامع خرمشهر نماز شكر به جاى آورد.
با تثبيت مواضع نيروهاى خودى و فرار نيروهاى دشمن به پشت مرزهاى بينالمللى، نيروهاى تيپ 27 به دو كوهه برگشتند و از آنجا هم همگى به مرخصى رفتند.
اسماعيل قهرمانى به همراه برادرش محمدحسين در حالى به گنبد برمىگشتند كه عبدالرحيم برادر كوچكشان را در جبهه خين جا گذاشته بودند. غم از دست دادن عبدالرحيم بر دل مادر سنگين بود اما اسماعيل با دلدارى دادن مادر به او آرامش مىداد. بعد هم براى تسكين دل مادر گفت: چطوره برويم مشهد پابوس آقا امام رضاعليه السلام آنجا دلت آرام مىگيرد مادر. فرداى همان روز اسماعيل به همراه مادر و برادرش محمدحسين راه افتادند رفتند مشهد.
اسماعيل در آن چند روزى كه به همراه مادر مشهد بود تا توانست به مادرش احترام كرد تا مادر غم شهادت عبدالرحيم را فراموش كند.
روز پنجم ژوئن 1982 مصادف با پانزدهم خرداد 1361 اسراييل حمله گسترده زمينى و هوايى خود را به كشور لبنان آغاز كرد، حملهاى برقآسا و ويرانگر.
بوسه بر قدمگاه آل الله
اسماعيل پس از بازگشت از مشهد بلافاصله خودش را به پادگان امام حسينعليه السلام تهران رساند تا به همراه نيروهاى تيپ 27 به سوريه اعزام گردد.
روز بيستم خرداد 1361 اسماعيل قهرمانى به همراه نيروهاى اعزامى به سوريه در پادگان امام حسينعليه السلام گرد هم آمده بودند تا آخرين توصيهها و دستورات فرمانده را بشنوند.
آن روز حاج احمد پس از تشريح وضعيت سوريه و لبنان و بازگويى عمق فجايعى كه اشغالگران صهيونيسم به بار آورده بودند گفت: «... برادرانى با ما بيايند كه تا آخر پاى كار خواهند بود...»
اولين گروه از قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در غروب روز بيست و يكم خرداد 1361 با يك فروند جمبوجت 747 نيروى هوايى ارتش جمهورى اسلامى ايران وارد فرودگاه دمشق شدند.
اسماعيل كه هنوز مجروحيت عمليات فتح خرمشهر را به همراه داشت و تركش داخل بينىاش او را آزار مىداد به محض ورود به سوريه همه دردها را به فراموشى سپرد و خود را به حرم حضرت زينب ( سلام الله علیها ) رساند. اسماعيل در اينجا هم ادب خود را نشان داد به نيابت از پدر و مادر و خانواده، زيارت عمه سادات را به جاى آورد.
مادرش مىگويد: «... دو سه روز بعد از رفتن اسماعيل به سوريه بود كه ديدم تماس گرفت گفتم چه خبر پسرم؟ كى برمىگردى؟
گفت: تازه آمديم اينجا. حالا، حالاها كار داريم. بعد گفت: راستى مادر ديشب به نيابت از همه شماها رفتم قبر حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) را زيارت كردم و براى همگيتان نماز زيارت خواندم از آن همه ادب اين بچه به خود باليدم و گفتم: خدا خيرت بدهد ان شاءالله به سلامت برگردى...»
درد تركش بينى، اسماعيل را خيلى آزار مىداد. بلا تكليفى نيروها و سردواندن مسؤولين سورى هم شده بود مشكلى بر مشكلات نيروهاى اعزامى. اسماعيل از اين فرصت استفاده بهينه كرد و براى رهايى از درد تركش صورت، بينى خودش را به تيغ جراحى پزشكى شيعه از اهالى دمشق سپرد تا تركش داخل آن را در بياورند.
جراحى با موفقيت انجام گرفت. همان روز اسماعيل با صورت باندپيچى شده به جمع نيروهاى قواى محمد رسولالله (صلى الله عليه وآله وسلم) در پادگان زبدانى دمشق بازگشت.
او هم مثل همه نيروهاى اعزامى لحظه شمارى مىكرد تا با نيروهاى اشغالگر صهيونيستى وارد نبرد سرنوشتساز شود. اما سنگاندازى برخى از مسؤولين كشور سوريه، كار را به جايى رساند كه حاج احمد پس از كسب تكليف از تهران، بر آن شد تا نيروها را به ايران بازگرداند.
در گيرودار انتقال نيروهاى اعزامى از سوريه به تهران بود كه صبح روز چهاردهم تيرماه 1361، سيد محسن موسوى كاردار سفارت جمهورى اسلامى ايران در لبنان از حاج احمد خواست، جهت خارج كردن اسناد و مدارك موجود در محل سفارتخانه در شهر محاصره شده بيروت اقدام كند.
ظهر همين روز حاج احمد كه به همراه سيد محسن موسوى، كاظم اخوان و تقى رستگار مقدم عازم بيروت شده بودند، در فاصله بيست كيلومترى شهر بيروت در پاسگاهى موسوم به «حاجز بر باره» به اسارت نيروهاى شبه نظامى فالانژ در آمدند. وقتى خبر اسارت حاج احمد به باقيمانده نيروهاى ايرانى مستقر در پادگان زبدانى رسيد، سكوت و غمى سنگين فضاى دلشان را پر كرد.
اسماعيل قهرمانى در آن شرايط سخت به حاج همت كه حالا يك تنه بار همه سختىها را به دوش مىكشيد، كمك كرد تا نيروهاى باقيمانده را به ايران برگردانند.
بازگشت عمده قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به ايران در روزهاى 18 و 19 تيرماه به اتمام رسيد. روز نوزدهم تيرماه حاج همت به همراه تعدادى از مسؤولين تيپ 27 از جمله اسماعيل قهرمانى، سعيد قاسمى و... رفتند پادگان ولىعصر(عج) تهران. آنجا جلسهاى با فرمانده وقت سپاه تهران - حاج داوود كريمى××× 1 حاج داوود كريمى - فرمانده سپاه منطقه ده كشورى (تهران) كه پس از سالها تحمل ضايعات شيميايى در تابستان 83 به شهادت رسيد. ××× و معاون عمليات سپاه تهران - محمد اويسى××× 2 محمد اويسى - معاون عمليات سپاه تهران كه در حين يارى رساندن به سلزدگان آمل درسال 1362 به شهادت رسيد. ××× برگزار كردند.
سعيد قاسمى در خصوص اين جلسه مىگويد:
«... در اين جلسه ابتدا همت گزارشى از وضعيت نيروهاى تيپ در سوريه و تهران را به فرمانده سپاه منطقه 10 تهران داد و گفت: همانطور كه مىبينيد وضعيت تيپ زياد مساعد نيست، حاج احمد كه اسير شده، يك تعدادى از نيروهاى تيپ ما هنوز بلاتكليف در سوريه ماندند. يك تعدادى هم كه آمدند ايران، در پادگان امام حسينعليه السلام تهران سرگردانند. الان ما نه سازمان داريم، نه امكانات داريم. هر چى هم كه داشتيم موقع رفتن به سوريه تحويل سپاه منطقه هشت خوزستان داديم. در چنين شرايطى به ما مىگويند خودتان را براى عمليات آماده كنيد. عملياتى كه قرار است در همين دو سه شب آينده انجام شود. ما نه نيروى بسيجى داريم و نه آمادگى. در جواب همت، فرمانده سپاه تهران گفت: شما نيروهاى كادرتان را ببريد، ما براى شما گردان بسيجى سازماندهى مىكنيم و مىفرستيم. بعد گفت: همين الان تعدادى نيرو در پادگان امام حسنعليه السلام داريم. اينها مسؤوليت حفاظت ساختمان انرژى اتمى را بر عهده داشتند كه قرار بود به تيپ شما در سوريه ملحق شوند. حالا كه تيپ برگشته، برويد، آنها را براى تيپ 27 برداريد و سازماندهى كنيد.
من به اتفاق همت و قهرمانى رفتيم نيروهاى مستقر در پادگان امام حسنعليه السلام تهران را در قالب يك گردان به علاوه سازماندهى كرديم. مسؤوليت اين نيروها را برادرى به نام مختار سليمانى بر عهده داشت.
رمضان منزل آخر
بلافاصله پس از استقرار نيروهاى تيپ در مدرسه مصطفى خمينى، همت تعدادى از كادرهاى تيپ را براى شناسايى منطقه عملياتى رمضان به سمت پاسگاه زيد حركت داد. مجتبى صالحىپور كه خودش همراه اين گروه بود مىگويد:
«... درست يادم هست. بعد از ظهر اولين روز عمليات رمضان بود. روز بيست و دوم تيرماه سال 1361. حاج همت ماها را سوار يك تويوتاى لگنى كرد و گفت برويم شناسايى منطقه. من بودم، كاظمينى، قهرمانى، جهروتى، قريب و چند تاى ديگر از بچهها كه همگى در قسمت بار تويوتا وانت جا شديم. حركت كرديم به سمت منطقه عملياتى پاسگاه زيد. صياد تركه پشت رل ماشين بود. همين طور گاز مىداد و مىرفت جلو. به جايى رسيديم كه از دور سياهىهايى پيدا بود. به خيال اينكه نيروهاى خودى هستند صبر كرديم، تا به ما نزديك شوند. همين كه به نزديكىهاى ما رسيدند، ديديم يك چيزهايى به عربى بلغور مىكنند.
ديگر نفهميديم چه شد؟
كم مانده بود كل كادر تيپ 27 يكجا اسير عراقىها شود. خواست خدا بود كه نجات پيدا كرديم...»
قرائن و شواهد اينطور نشان مىداد كه مرحله اول عمليات، زياد با موفقيت همراه نبود. چرا كه هر چند نيروهاى ايرانى توانسته بودند از كانال پرورش ماهى عبور كنند. قرارگاه لشكر 9 زرهى عراق در آن سوى كانال ماهى و حتى ماشين مرسدس بنز فرمانده اين لشكر را از داخل قرارگاه به غنيمت بگيرند.
هر چند بچههاى لشكر 14 امام حسينعليه السلام با نهر كتيبان وضو گرفتند، اما به دليل فشار زياد دشمن و عدم الحاق جناحين مجبور به عقبنشينى شدند.
در اين فاصله همت به كادرهاى اطلاعاتىاش مأموريت داد تا بروند و منطقه را كاملاً شناسايى كنند.
در همان زمانى كه همت به همراه كادرهايى چون: قهرمانى، قريب، حاجىپور، نجفى و... در حال سازماندهى و سر و سامان دادن به گردانهاى تيپ 27 بودند، در روز بيست و پنجم تيرماه، مرحله دوم عمليات رمضان به قصد تصرف ديواره شرقى كانال پرورش ماهى آغاز شد. در اين مرحله از عمليات، فرماندهان خودى با قصد تصرف ديواره شرقى كانال مىخواستند عارضهاى براى پدافند از منطقه داشته باشند. اما با فشار دشمن موفق به اين كار نشدند.
در چنين اوضاع و احوالى كه همه امكانات بسيج شده بود تا از نيروهاى درگير در عمليات پشتيبانى كند همت خودش را به آب و آتش مىزد، تا بتواند گردانهايى را كه تشكيل داده تجهيز كند. گردانهايى كه حالا براى خودشان فرمانده و نيرو هم داشتند:
گردان انصار به فرماندهى اسماعيل قهرمانى
گردان عمار به فرماندهى اكبر حاجىپور
گردان حمزه به فرماندهى نصرتالله قريب
گردان مقداد به فرماندهى بهمن نجفى
گردان حبيب به فرماندهى اسماعيل محمدى
گردان ميثم به فرماندهى محمد خزايى
در تركيب فرماندهى گردان انصار، همان كادر عمليات فتح و بيتالمقدس به چشم مىخورد. قهرمانى فرمانده بود. مرادى و خالصى، معاونينش، تورانلو، اميرى و خالصى هم مسؤولين گردانها.
همت در آن تنگناى فشارهاى روحى و جسمى هر وقت نياز مىديد، از اسماعيل قهرمانى به عنوان تكيهگاه و مشاورى امين بهره مىجست. تا اينكه در شب سىام تيرماه 1361 ساعاتى قبل از آغاز مرحله سوم عمليات رمضان كه همه گردانها به همراه فرماندهانشان در پشت آخرين خاكريز پاسگاه زيد آرايش گرفته بودند. همت، اسماعيل قهرمانى را از كادر فرماندهى گردان انصار جدا كرد. رحمتالله خالصى را به جاى ايشان به فرماندهى گردان انصار منصوب كرد.
همانجا اسماعيل قهرمانى را هم به عنوان فرمانده محور و جانشين خود معرفى نمود. در آن شرايط جدا كردن اسماعيل قهرمانى از گردان انصار براى بچههاى انصار خيلى سنگين بود. بچههايى كه از قبل عمليات فتحالمبين تا حالا كنار او بودند، برايشان سخت بود كه فرمانده محبوبشان را از آنها جدا كنند. از طرفى قهرمانى هم تعلق خاطر خاصى نسبت به بچههاى گردان انصار در خود احساس مىكرد. اما جنگ بود و...
چهار گردان تيپ 27 كه اين بار برخلاف هميشه زير مجموعه قرارگاه فتح قرار گرفته بودند، در ساعت 21 روز سى تيرماه مصادف با شب عيدسعيد فطر حركت خودشان را به سمت مواضع دشمن آغاز كردند.
اين بار هدف عمليات، گرفتن پلهاى روى درياچه ماهى تعيين شده بود.
ساعت 23 گردانهاى حبيب، حمزه، انصار و عمار در دل تاريكى شب رو به سمت غرب حركت خودشان را ادامه مىدادند. در همين حال همت و قهرمانى به دلايل ناخواسته با مشكلات عديدهاى دست و پنجه نرم مىكردند. مشكلاتى مثل دير رسيدن خودروى 311M، مركز فرماندهى و كنترل عمليات، به دليل گم شدن در منطقه عملياتى، كمبود تجهيزات، سلاح، قمقمه، خودرو.
تا جايىكه حتى بعضى گردانها بىسيم هم به اندازه كافى به همراه نداشتند و همين امر موجب شده بود تا ارتباط با آنها به سختى برقرار شود. در چنين اوضاع و احوالى قهرمانى شده بود عصاى دست همت. هر جا كار گره مىخورد قهرمانى با موتور مىرفت سروقتشان. هر جا گردانى راه خودش را گم مىكرد، قهرمانى با موتور مىرفت راه به آنها نشان مىداد.
لحظاتى از نيمه شب گذشته بود كه همت به دليل نرسيدن گردانها به اهداف تعيين شده، پاى بىسيم با شدت و سر و صداى زياد به گردانها امر و نهى مىكرد، طورى كه صداى او به بيرون از 311M هم مىآمد. در همين حال قهرمانى وارد شد. رو به همت گفت: برادر همت! بچهها آن جلو با صداى شما آرامش مىگيرند. اگر قرار باشد شما هم با اين لحن تند با آنها صحبت كنيد، ديگر روحيهاى برايشان باقى نمىماند. من از شما خواهش مىكنم كمى آرامتر، ملايمتر و با آرامش بيشتر پشت بىسيم صحبت كنيد.
حاج همت از اين تذكر به جاى قهرمانى استقبال كرد و گفت: برادر قهرمانى خدا خيرت بدهد كه به ما يادآورى كردى. چشم! مراعات مىكنم. در ساعت دو بامداد همزمان با نفوذ گردانهاى تيپ 27 به عمق مواضع دشمن، همت دستور احداث خاكريز ترميمى را به محسن كاظمينى و سيفالله منتظرى، بچههاى مهندسى زرهى تيپ داد.
همت با احداث اين خاكريز مىخواست بچهها از سمت چپ در امان باشند. در همين زمان نيروهاى گردان حمزه به داخل قرارگاه تيپ ده مستقل زرهى عراق نفوذ كرده و انهدام وسيعى از ادوات و تجهيزات اين تيپ انجام دادند.
تا اين لحظه از وضعيت گردان انصار خبرهاى خوبى به گوش نمىرسيد. ستون اين گردان در نيمه راه از هم جدا شده، نيروهايش در بيابان پراكنده شده بودند. قهرمانى سعى كرد با هدايت و راهنمايى فرمانده اين گردان - برادر خالصى - آنها را به سمت هدف نزديك كند. نيروهاى گردان انصار بعد از كلى سرگردانى عاقبت با هدايت قهرمانى از جاى خوبى سردرآوردند. آنها درست به قلب دشمن زده بودند.
يكى از نيروهاى گردان انصار مىگويد: «... در آن تاريكى شب كه چشم چشم را نمىديد، بر اثر هجوم بچههاى گردان انصار تانكهاى دشمن مثل گله شغال چوب خورده، به اين سو، آن سو در مىرفتند. در آن تاريكى محض كه آدم حتى يك مترى خودش را هم نمىديد، يك بسيجى سيزده، چهارده ساله بسم الله مىگفت و آر.پى.جى را شليك مىكرد. گلوله آر.پى.جى صاف مىرفت مىخورد، برجك تانك را مىپراند.
يادم هست حاج همت بعد از عمليات گفته بود: «اين گلولهها را فرشتهها هدايت مىكردند...»
تا قبل از درگير شدن نيروها، قهرمانى آرام و قرار نداشت. همه تلاشش را گذاشته بود تا گردانها به موقع به اهداف خود برسند. وقتى مطمئن شد كه ديگر هيچ گردانى در بيابان سرگردان نيست، آمد داخل قرارگاه.
يكى از راويان مستقر در قرارگاه تاكتيكى تيپ 27 مىگويد:
«... يكى، دو ساعتى به اذان صبح باقى مانده بود. اسماعيل قهرمانى به حاج همت كه سرگرم هدايت گردانها از طريق شبكه مخابراتى بود، گفت: حاجى! اگر اجازه بدهيد من مىروم، همين نزديكىها چند ركعت نماز بخوانم.
حاجى گفت: برادر اسماعيل، التماس دعا داريم، ما را هم دعا كنيد.
حالات روحى و چهره نورانى برادر قهرمانى در آن لحظات خيلى ديدنى بود. با مشاهده اين مرد، آدم احساس مىكرد در مقابل كوه بزرگى ايستاده، كه هر چه تلاش مىكند به قله آن نمىرسد...»
گردانهاى تيپ 27 با هدايت فرمانده تيپ و فرمانده محور خود تا نزديكىهاى صبح توانسته بودند، انهدام نيرويى و تجهيزاتى وسيعى از دشمن انجام دهند.
تمام دشت را دود و انفجارهاى ناشى از سوختن تانك، ادوات، خودروها و سنگرهاى عراقى فرا گرفته بود.
ديواره شرقى كانال ماهى، دهنه پل و تمامى مواضع اطراف آن توسط نيروهاى تيپ 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، تيپ 25 كربلا، 14 امام حسينعليه السلام و يگانهاى مجاور به تصرف در آمده بود.
ناجى مىآيد
همت به تكاپو مىافتد تا اين معضل را به اطلاع قرارگاه فتح برساند. فرمانده قرارگاه فتح با اعزام نيروى اطلاعاتى به منطقه به وخامت اوضاع پى مىبرد.
لحظاتى بعد، پيامى از طرف قرارگاه به كليه يگانهاى مستقر در خط، ابلاغ مىشود. متن پيام اين بود:
- از فرماندهى، به كليه يگانها:
- از فرماندهى، به كليه يگانها:
- هر چه سريعتر عابد - 8 (عقبنشينى) را با قدرت اجراء كنيد.
پس از دقايقى همه گردانهاى تيپ 27 خبر دريافت پيام را به فرماندهى اعلام كردند. به جز گردان حبيب.
بىسيم چى قرارگاه هر چه با بىسيم گردان حبيب را صدا زد. هيچ پاسخى نشنيد. مسعود نيكبخت مسؤول مخابرات تيپ 27 خودش دست به كار شد - فركانس بىسيم را مجدداً كنترل كرد. بعد از آن شروع كرد به صدا كردن:
حبيب، حبيب، همت
حبيب، حبيب، همت
حبيب جان اگر صداى مرا مىشنوى عابد - 8 را با قدرت اجرا كنيد.
هيچ جوابى از پشت بىسيم نيامد.××× 1 اما چرا بىسيم گردان حبيب به گوش نبود؟
قصه از اين قرار بود كه بىسيم چى گردان حبيب، وقتى گردان خط را مىگيرد و آنجا مستقر مىشود. پشت خاكريز بىسيم را از خودش جدا مىكند. همانجا دراز مىكشد. خستگى آنقدر به او فشار آورده بود، كه: دراز كشيدن همانا، به خواب عميق فرو رفتن هم همانا!
اين بود كه هر چه با بىسيم صدايش مىكردند. او نمىشنيده كه بخواهد پاسخ دهد. ×××
قهرمانى آمد جلو، رو به حاج همت گفت:
حاجى اينها اگر در منطقه بمانند. صبح نيروهاى عراقى همه آنها را قتل عام مىكنند. اگر اجازه بدهيد، من مىروم، آنها را پيدا كنم، بياورم عقب.
همت با رفتن قهرمانى به جلو مخالفت مىكند و مىگويد:
خير، لازم نيست در اين شرايط تو بروى جلو. الان با بىسيم به آنها خبر مىدهم. گوشى بىسيم را از نيكبخت مىگيرد و خودش فرمانده گردان حبيب را صدا مىزند:
- محمدى، محمدى، همت
- محمدى، محمدى، همت
- محمدىجان، اگر صداى مرا مىشنوى عابد - 8 را اجرا كن.
هيچ جوابى از پشت بىسيم شنيده نمىشود.
قهرمانى دوباره به همت اصرار مىكند:
حاجى! اين بچهها اگر تا قبل از روشنى هوا نيايند عقب، فاجعه است. باور كن حاجى همهشان يكجا اسير يا شهيد مىشوند.
حاجى اگر اجازه بدهى مىروم پيدايشان مىكنم.
قهرمانى با تمام وجودش به همت التماس مىكرد. طورى كه بدنش هنگام صحبت با همت مىلرزيد. همت چارهاى جز تسليم شدن نديد، رو به قهرمانى گفت: برادر قهرمانى، برو خدا به همراهت، مواظب خودت باش. تماست را با ما قطع نكن. اسماعيل سريع پريد پشت موتور تريل. گازش را گرفت و مثل برق رفت.
محسن كاظمينى كه مسؤوليت احداث خاكريز را بر عهده داشت مىگويد:
«... فشار عراقىها زياد شده بود. گردانهايى كه تا آن جلو رفته بودند، حالا يك گام برگشته بودند عقبتر.
خاكريزهاى سمت چپ را تكميل كرده بوديم كه فرمان عقبنشينى به ما هم رسيد. ما داشتيم مجروحها و شهيدها را مىگذاشتيم داخل پاكت بيل و آنها را به عقب انتقال مىداديم. دمدماى سحر بود. ديدم يك موتور سوار به ما نزديك مىشود. دست تكان دادم، ايستاد. ديدم اسماعيل قهرمانيه. گفتم:
برادر قهرمانى كجا به اين عجله؟ بچهها همه آمدند عقب، آن جلو دست عراقىهاست. گفت: گردان حبيب پيام عقبنشينى را دريافت نكرده، هرچى داريم پشت بىسيم برايشان پيام مىفرستيم جواب نمىدهند. فكر مىكنم، يا بىسيم آنها آسيب ديده و يا در برد بىسيم ما نيستند. من مىروم آنها را خبر كنم.
گفتم: الان وضعيت طورى نيست كه شما بتوانيد برويد آنجا، گفت: جان پانصد نفر نيرو مطرح است. اگر نتوانيم خبرشان كنيم. قطعاً همهشان شهيد يا اسير خواهند شد.
من مىدانستم اينجايى كه با اسماعيل ايستاده بوديم، عمق پنج كيلومترى از مسير ده كيلومترى است كه بچههاى گردان حبيب مىبايست آنجا بوده باشند.
گفتم: برادر قهرمانى چرا خود شما مىخواهيد برويد؟ ما اينجا پيك داريم، آنها را مىفرستيم بروند، اين مأموريت را انجام دهند.
گفت: نه، اعتبارى نيست. تا خودم نروم اينها را خبر نكنم، دلم آرام نمىگيرد.
با قهرمانى روبوسى كردم و گفتم: پس مواظب خودت باش.
گاز موتورش را گرفت و رفت. مثل يك تند باد...»
در اين طرف، همت حالا هم نگران وضعيت گردان حبيب است و هم نگران اسماعيل قهرمانى. نيكبخت با بىسيم كماكان با سه گردان انصار، حمزه و عمار ارتباط دارد و گزارش لحظه به لحظه از آنها مىگيرد. اما بىسيم گردان حبيب همچنان در سكوت مطلق راديويى است.
يكى از راويان مستقر در قرارگاه تاكتيكى، در مورد حال و هواى آن لحظات نفسگير مىگويد:
«... شرايط پيش آمده، اعصاب همه را به هم ريخته بود. همت لحظهاى آرام و قرار نداشت، تند، تند به نيكبخت مىگفت: چى شد؟ پس چرا تماس نمىگيرى؟
او هم مىگفت: حاجى من دارم تلاشم را مىكنم. بعد حاجى به نيكبخت گفت: تو با يك بىسيم برو بيرون، روى بلندى بايست، اصلاً برو داخل محور، برو توى منطقه شايد از آنجا بتوانى با آنها تماس بگيرى.
نيكبخت از قرارگاه رفت بيرون.
ما داخل قرارگاه مانده بوديم. چشم و گوشمان به بىسيم بود. بىسيمى كه صداى همه از پشت آن به گوش مىرسيد، غير از گردان حبيب. در آن لحظات نفسگير، ناگهان صدايى از پشت بىسيم در فضاى قرارگاه پيچيد، با شنيدن آن صدا همه ما ميخكوب شديم. صدا، اين بود:
نيكبخت، نيكبخت، قهرمانى
نيكبخت، نيكبخت، قهرمانى
نيكبخت جان قهرمانى هستم. اگر صداى مرا مىشنوى جواب بده.
همت سريع گوشى را برداشت و گفت: قهرمانى جان! همت هستم. بگو وضعيت چطوره؟
اما قهرمانى، همچنان نيكبخت را صدا مىكرد:
نيكبخت، نيكبخت، قهرمانى.
نيكبخت جان به حاجى بگو، من حبيب را پيدا كردم، آنها كاملاً توجيه شدند. الان هم دارند مىآيند موقعيت شما.
نيكبخت اگر صداى مرا مىشنوى جواب بده.
همت دوباره گوشى بىسيم را گرفت دستش. صدا كرد:
اسماعيل جان. مفهوم شد. زودتر خودت بيا عقب.
صداى اسماعيل قهرمانى همچنان پشت بىسيم مىآمد كه نيكبخت را صدا مىكرد. با وضعيتى كه پيش آمده بود، فهميديم كه در آن شرايط سخت، نيكبخت صداى قهرمانى را دريافت نمىكرد. قهرمانى هم صداى همت را نمىشنيد. اما خيال حاجى راحت شده بود كه قهرمانى مأموريتش را به نحو احسن انجام داد...»
اسماعيل قهرمانى بعد از توجيه مسؤولين گردان حبيب آنها را به سمت خاكريز خودى هدايت كرد، تعدادى از مجروحها را با موتور به عقب انتقال داد. بعد وقتى مطمئن شد كه همه نيروها از موضوع عقبنشينى خبردار شدند. از آنها خداحافظى كرد. قهرمانى بعد از تعيين تكليف گردان حبيب، مىخواست يك سرى هم به گردان انصار بزند. گاز موتور را گرفت و رفت سمت بچههاى گردان انصار. بچههايى كه تعلق خاطر خاصى نسبت به آنها در خودش احساس مىكرد.
ساعت هشت، هشت و نيم صبح روز سى و يكم تيرماه 1361. همان ساعاتى كه مسلمين جهان بعد از يكماه روزهدارى نماز عيدفطر را برپا مىكردند. در گوشهاى از اين كره خاكى، در پشت خاكريزهاى پاسگاه زيد، نگرانى عظيمى بر اردوى ياران قهرمانى حاكم شده بود. تقريباً تمامى نيروها به عقب آمده بودند. اما از اسماعيل قهرمانى خبرى نبود كه نبود. همت يك نفر از بچههاى اطلاعات را با موتور فرستاد تا بلكه خبرى از قهرمانى بياورد. اما توپ مستقيم تانك دشمن، موتور را همراه سرنشين آن به هوا فرستاد. در پشت آخرين خاكريزهاى متصل به خط دشمن، همت به همراه تعدادى از فرمانده گردانهاى تيپ 27 منطقه را متر به متر دوربين مىكشيد. تا نشانى از قهرمانى بيابد، اما از ناجى بچههاى گردان حبيب هيچ خبرى نبود.
يكى از نيروهايى كه در آخرين لحظات قهرمانى را ديده بود مىگويد: «... آن روز برادر قهرمانى خيلى زحمت كشيد. در آن لحظات نفسگير، وقتى او را كنار خودمان مىديديم، احساس آرامش مىكرديم. او هم با آن موتور تريل، عينك و لباسهاى خاك گرفته و چفيه دور سرش لحظهاى آرام و قرار نداشت.
همينطور كه داشت مجروحها را با موتور مىبرد عقب. به بقيه هم نهيب مىزد كه زود خودشان را برسانند به خاكريز خودى.
آفتاب آخرين روز تيرماه كمكم داشت بالا مىآمد. هوا بدجورى دم كرده بود. ماها كه تحرك چندانى نداشتيم، نفسمان از گرما بريده بود. حيران مانده بوديم كه برادر قهرمانى چطور در آن شرايط اين همه جنب و جوش دارد.
آن روز من جزو نفرات آخر ستون گردان بودم. همين كه داشتم مىآمدم عقب ديدم برادر قهرمانى سوار بر موتور تريل مثل برق از كنار ما گذشت. يك آن احساس كردم، هالهاى از نور دور او را احاطه كرده است. آنقدر نگاهش كردم تا در ميان گرد و غبار محو شد...»
ضميمه 1
غروب روز جمعه يازدهم دى 1360، فرمان آماده باش سراسرى به نيروهاى حاضر در منطقه عملياتى مريوان - پاوه ابلاغ شد. مجتبى صالحىپور، مسؤول وقت واحد تداركات سپاه پاوه، در همينباره مىگويد:
«... از حوالى غروب كه اعلام آماده باش داده شد، چنان ولولهاى در منطقه به پا شد كه آن سرش ناپيدا بود! فرماندهان گردانهاى ادغامى، به سرعت نيروهايشان را آماده كردند. سر شب، فرماندهان ارشد عمليات، يعنى محمد بروجردى، ناصر كاظمى، حاج همت و حاج احمد متوسليان، به «شمشى» آمدند. آخر قرار بود دستور شروع عمليات از همان جا صادر شود. ما سريع جيره شام نفرات را توزيع كرديم. بعد از صرف شام، نيروهاى ادغامى را جمع كردند و حاج احمد متوسليان در جمع آنها سخنرانى پرشورى ايراد كرد.»
يكى از خبرنگاران كه آن شب در جمع رزمندگان حضور يافته بود، در گزارش خود نوشته است:
«... بچهها در گروههاى مختلف تقسيم گشته و نيروهاى پاسدار و ارتشى در چند گردان ادغام شده بودند. شام را از سهميه بچهها خورديم و بعد هم براى شنيدن صحبتهاى فرمانده عمليات، حاج احمد متوسليان، به همراه رزمندگان وارد يك سنگر گروهى بزرگ شديم.»
بعد از اينكه همهمه فرو نشست و بچهها ساكت شدند، آياتى از كلامالله مجيد - به همراه ترجمه - تلاوت شد. سپس در ميان صلواتهاى بلند بچهها، برادر متوسليان پشت ميكروفن قرار گرفت و گفت:
امشب، شبى است كه به حول و قوه خداوند، در فرداى آن بايد صدام زبون، عاجز و ذليل به شكست خود اعتراف كند؛ چرا كه تاب مقاومت در برابر شما را نخواهد داشت. شما برادرهاى عزيز من، سلاح مدرنى را در اختيار داريد كه هيچ قدرتى در اين عالم، قادر به خلع آن از كف شما نيست؛ سلاحى كه هرگز از شما جداشدنى نيست و بر تمام تجهيزات زمينى و هوايى و شرقى و غربى مزدوران بعثى فائق است. اين سلاح، «اللهاكبر»، كليد و رمز فتح قدس است. اين سلاح، مظهر قدرتنمايى جهانى اسلام عزيز است. فردا، آبرو، حيثيت و شرف اسلامى اين ملت، در گرو اعمال ما قرار مىگيرد. فردا چنان مشتى بر پوزه دشمن متجاوز بزنيم كه از فرط حيرت و ناباورى حتى متوجه چگونگى شكست ذلتبارش هم نشود!
برادرها، بعد از ما كسانى هستند كه راه ما را ادامه بدهند؛ چرا كه امت مسلمان ما تصميم خودش را براى ادامه مقاومت تا كسب پيروزى قطعى گرفته و تا انتها نيز به راه خود ادامه مىدهد و انقلابش را به انقلاب جهانى حضرت مهدى(عج) پيوند خواهد زد.
بچهها با تكبير توفنده، از بيانات پر صلابت فرمانده استقبال كردند. سپس ايشان ادامه داد:
همه ما مىدانيم كه امشب در بين ما كسانى هستند كه شب بعد ديگر آنها را در جمع خود نخواهيم ديد؛ چرا كه راهى كه ما انتخاب كردهايم، در نهايت منجر به دريافت هديهاى از جانب خدا به نام «شهادت» مىشود. اين راه را تمامى انبياء و اولياء و پيشوايان ما پيمودهاند و اكنون نيز ادامهدهندگان راه آنان، ماييم... پس چه هديهاى بالاتر از اينكه انسان به لقاى معشوق خود، به لقاى خدا برسد و اصلاً چه هديه دهندهاى بالاتر از معشوق؟!
من چه بگويم؟ هر چه كه بگويم، حتى به اندازه ذرهاى از احساسات پاك شما، حق مطلب را ادا نكردهام. مقصودم همين احساس پاك و ملكوتى شما است كه موجب شد تا شما بر سر دو راهى تعيين سرنوشت خود، دو راهى زنده ماندن و بقا در اين دنيا و شهادت و حيات ابدى، راه دوم را انتخاب كنيد.
آرى! شما شهادت را انتخاب كردهايد؛ ولى اى عزيزان، يك نكته را فراموش نكنيد و آن اينكه هدف ما اعتلاى اسلام است و شهادت، صرفاً در حكم مزد جهاد در راه اين هدف است. از همان ابتدا، دنبال مزد نرويد و هدف را فراموش نكنيد! به خاطر داشته باشيد كه هر يك از شما سرمايه اين مملكت هستيد؛ روى فرد فرد شما حساب شده و شما هر كدام بازوى مسلح اين امت هستيد. شما هيچ كدام مال خودتان نيستيد و به خودتان تعلق نداريد. پس در اين حركت و براى حفظ سرمايههاى اين مملكت، شما را به شجاعت، دلاورى، ايثار و در كنار آن، به هوشيارى سفارش مىكنم، چرا كه همه ما بايد پاسخگوى موهبت الهى حيات و جان خودمان باشيم.
يكى از محورهاى واگذارى به سپاه پاوه در عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم محور شمشى - طويله بوده است كه اين محور از سمت شمال به حد شرقى محور پنج قله و از سمت چپ به ارتفاعات كل هرات و سونى هرات محدود مىشد.
محور مزبور، تحت امر جبهه پاوه به فرماندهى همت بود. فرماندهى عملياتى آن را اسماعيل قهرمانى بر عهده داشت و مقر تاكتيكى آن نيز بر فراز قله شمشى در غرب نوسود واقع شده بود.
همت در بخشى از گزارش خود درباره نبرد محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم نوشته است:«... وسعت منطقه عمليات محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، از نظر طول نزديك به سى كيلومتر بود كه در قسمتهاى مختلف جبهه مزبور، عمق آن تفاوت داشت.»
مقارن ساعت دو بامداد دوازدهم دى ماه 1360، تمامى گردانهاى ادغامى بر فراز ارتفاعات «نقطه رهايى» استقرار يافتند و رزمندگان، منتظر صدور فرمان آغاز حركت به سوى اهداف تعيين شده ماندند. خبرنگار جنگى حاضر در محور شمشى مىنويسد:
«... حدود ساعت دو نيمه شب بود كه به صف شديم. فرمانده دسته ما آخرين توصيهها را كرد و به راه افتاديم. از بالاى قله شمشى كه سرازير مىشديم، زير پايمان فقط برف بود. بعد از نزديك به دويست متر سرازير شدن از قله اين ارتفاع دو هزار و دويست مترى، بر سر يك سراشيبى تند، همه سُر خورديم و تا چند مترى راه را نشسته طى كرديم!
با كمك راهنماهاى محلى، از مسيرهايى كه مقرر بود، عبور مىكرديم. مسير حركت ما بسيار صعبالعبور بود. ماه گه گاهى از لابهلاى ابرهاى بلند سرك مىكشيد و دزدانه پيشروى ستون ما را به سوى دشمن تماشا مىكرد. دشمن كوردل و كورچشم، بر اثر تابش نور ماه و انعكاس آن بر روى برفهاى سپيد قله بلند شمشى، حتى يك نفر از ما را هم نديد... ساعت از شش و نيم صبح مىگذشت؛ اما هنوز هوا سر روشن شدن نداشت. ناگهان، طنين «لاالهالاالله و محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» - يعنى رمز آغاز عمليات - از بيسيم به گوش رسيد.»
علىاصغر مرادى، از رزمآوران محور شمشى، پيرامون مشتقات عمليات زمستانى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم چنين روايت مىكند:
«... زمستان بود و برف سنگينى كوههاى اطراف منطقه را پوشانده بود؛ برفى كه به عمرمان مانند آن را نديده بوديم. بيش از هشت ساعت بود كه بدون هيچ مكثى يك نفس راه مىآمديم و به سختى خود را با چنگ و دندان از قلهها بالا مىكشيديم. هنوز به نوك قله نرسيده بوديم كه متوجه شديم اين قله خود دامنهاى است بر قلههاى بلندتر! هرگز سرماى آن شب زمستانى، سختى راه و خطر سقوط از پرتگاههاى آن كوههاى پر برف و هراسآور از يادم نمىرود.
به هر مشقتى كه بود، تا سپيده دم آن شب، پشت سنگ بزرگى بر روى كوههاى غرب اورامانات رسيديم و همانجا سنگر گرفتيم. برادران گروههاى ديگر تكور هم در امتداد آن خط مستقر شده بودند. روستاهاى داخل دره تاريك كاملاً محاصره شده بود و ما منتظر بوديم تا بچههاى جبهه مريوان وارد عمل شوند. قرار بود آنها مركز فرماندهى گروهك رزگارى را در داخل اين دره تصرف كنند. هنوز عمليات شروع نشده بود. سرما تا مغز استخوانهاى ما نفوذ مىكرد و لباسهايمان كه بر اثر فعاليت زياد بدنى خيس عرق شده بود، به خاطر برودت شديد هوا يخ زده و با كوچكترين حركتمان مثل ورقههاى فلز صدا مىداد. دستهايمان طورى يخ زده بود كه قدرت چكاندن ماشه را هم نداشتيم، ولى... چارهاى نبود. به هر ترتيب ممكن، مىبايست روستاها را تا رسيدن بچههاى سپاه مريوان در محاصره نگه مىداشتيم تا دشمن امكان فرار نداشته باشد.
وقتى دشمن متوجه حلقه محاصره در اطراف خود شد، شروع به تيراندازى به سوى قلهها كرد تا بلكه در فرصت فراهم آمده ناشى از سرگرم كردن ما بتواند سوراخى براى فرار پيدا كند. باورمان نمىآمد كه دشمن بتواند از آن فاصله طولانى، ما را زير آتش بگيرد. بعدها متوجه شديم كه دشمن از تيربار، دوشكا استفاده كرده است. دوشكا، سلاحى بود كه ما تا به آن وقت كمتر نامش را شنيده بوديم.»
يكى از خبرنگاران اعزامى به منطقه عملياتى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در گزارشى مىنويسد:
« ... يك سنگر دوشكا به شدت مقاومت مىكرد و رگبار مرگبار آن به طرف ما حتى يك لحظه قطع نمىشد. فاصله ما با سنگر دوشكا خيلى زياد بود؛ ولى آر.پى.جىزن دسته، بىاعتنا به باران سرب مذابى كه از دهانه كريه دوشكا به سويش روانه مىشد، با شجاعت خارقالعادهاى به طرف آن سنگر پيش رفت، نشانه گرفت و... «و ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَ الله رَمى!»
به طرفةالعينى، قطعات خرد شده سنگر دوشكاى منهدم گشته دشمن كه به هوا پريده بود، چون بارانى از سنگريزه و خرده آهن به زمين باريدن گرفت! همه تكبير مىگفتند و شور و حال عجيبى بر نيروها حاكم بود. با آنكه بچهها عمليات سرازير شدن از قله شمشى را به نحو نامناسبى انجام داده بودند، اما در حين بالا آمدن از دره، مثل شير به دشمن حمله مىكردند. صداى تكبير و تيراندازى از همه جاى ارتفاعات غرب اورامانات به گوش مىرسيد. ديگر همه ارتفاعات محورهاى مريوان و پاوه - نوسود، يكپارچه غرق در آتش و دود شده بود. در جبهه غرب پاوه، ارتفاعات «مله گاه»، پشغله، كل هرات، سونى هرات، روستاى دزآور، دره «گملى» و بلندىهاى مشرف به شهر طويله مورد يورش رزمندگان قرار گرفت و در جبهه مريوان هم دلاوران اسلام، تهاجمشان را از محور پنجقله و دامنههاى ارتفاعات شنام و شرق شينگادور آغاز كردند.
خبرنگار حاضر در صفوف گردان عمل كننده در محور شمشى مىنويسد:
« ... تا ساعت ده و نيم صبح شنبه، ديگر درگيرى روى قلههاى منطقه فروكش كرده بود. بچههاى گردان ما آماده بودند كه مجدداً از قله به طرف دره سرازير شوند و اين بار وارد شهر طويله بشوند. ما چند بار ضمن تماس بيسيم با فرمانده محور شمشى - حاج همت - درخواست اجازه ورود به داخل شهر طويله را مطرح كرديم: اما فرماندهى اجازه نمىداد. ايشان پاى بيسيم مىگفت:
- عمليات ما گشتى رزمى است و كسى حق داخل شدن به شهر طويله را ندارد!
با اين همه، قبل از تشريح وضعيت تغيير يافته مأموريت ما توسط فرماندهان، تعدادى از بچهها از قله به طرف شهر طويله سرازير شده بودند. سه دستگاه تانك دشمن در داخل شهر مستقر بود كه برجك هر سه با شليك موشكهاى آر.پى.جى برادران ما به هوا رفتند! يك دستگاه جيپ عراقى حامل تفنگ 106 م.م هم به سرنوشت تانكهاى موصوف مبتلا شد. شهر خالى از سكنه طويله عراق، زير پاى برادران ما به لرزه درآمده بود.
فرماندهى جبهه شمشى وقتى متوجه ماوقع شد. از طريق بىسيم مرتب اخطار مىكرد كه برگرديد! سرانجام بچهها رضايت دادند كه شهر را تخليه كنند و به عقب برگردند. همه برگشتند؛ اما چه برگشتنى؟! با كمك برادران تخريبچى، انبار مهمات تيپ 116 ارتش عراق در شهر طويله را طورى خرجگذارى و منفجر كرديم كه از شدت و مهابت صداى انفجار آن، خودمان هم ترسيديم! در دره «گملى» هم، انبار دوم مهمات دشمن منفجر شد. خلاصه، محشرى بود كه تا ساعتها ادامه داشت. حوالى ساعت دو بعدازظهر، فرماندهى كل عمليات از طريق بيسيم، فرمان پايان حمله و بازگشت به مقر را به نيروها ابلاغ كرد.»