آن سه مرد- حکایت دوم

پيشكش به روح بلند و شيدايى سردار بى‏نشان «اسماعيل قهرمانى» كه پيكر پاكش هنوز هم ميهمان ملائك خدا در زمين تفتيده شلمچه است. آن زمان‏ها رسم خوبى بود. زمان عمليات‏ها را مى‏گويم. همين كه بوى عمليات مى‏آمد، سر و كله راوى‏هاى دفتر سياسى سپاه هم پيدايشان مى‏شد. مى‏نشستند با حوصله، جيك و پيك عمليات را از فرماندهان قرارگاه‏ها، لشكرها، تيپ‏ها، گردان‏ها، گروهان‏ها، دسته‏ها و حتى نيروهاى تك‏ور درمى‏آوردند.
يکشنبه، 15 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن سه مرد- حکایت دوم
آن سه مرد
آن سه مرد

حكايت دوم:

هم‏صدا با حلق اسماعيل « فرمانده محور و معاون تيپ 27 محمد رسول ‏الله ‏(صلى الله عليه وآله وسلم) اسماعيل قهرمانى »

از ميلاد تا معراج

پيشكش به روح بلند و شيدايى سردار بى‏نشان «اسماعيل قهرمانى» كه پيكر پاكش هنوز هم ميهمان ملائك خدا در زمين تفتيده شلمچه است.
آن زمان‏ها رسم خوبى بود. زمان عمليات‏ها را مى‏گويم. همين كه بوى عمليات مى‏آمد، سر و كله راوى‏هاى دفتر سياسى سپاه هم پيدايشان مى‏شد. مى‏نشستند با حوصله، جيك و پيك عمليات را از فرماندهان قرارگاه‏ها، لشكرها، تيپ‏ها، گردان‏ها، گروهان‏ها، دسته‏ها و حتى نيروهاى تك‏ور درمى‏آوردند.
يكى از آنهايى كه توى تله اين راوى‏ها گرفتار شد و سفره‏دلش را پيش آنها پهن كرد، اسماعيل قهرمانى بود. اسماعيل بعد از پايان مرحله دوم عمليات «الى‏بيت‏المقدس» روز بيستم ارديبهشت 1361 نشست پاى سين، جيم راوى ارشد دفتر سياسى سپاه اعزامى به قرارگاه فرعى نصر 1 ***2 قرارگاه فرعى نصر 2 تابع قرارگاه عملياتى نصر در نبردهاى فتح‏المبين و الى‏بيت‏المقدس و مركز هدايت عمليات مشترك تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم و تيپ 2 لشكر 21 حمزه ارتش جمهورى اسلامى ايران بوده است. ××× زنده‏ياد حسين داورزنى. راوى كار كشته دفتر سياسى سپاه در اين مصاحبه از قهرمانى خيلى چيزها پرسيد. و اسماعيل هم با حوصله جواب داد از دوران كودكى، سال‏هاى نوجوانى، ايام انقلاب، نحوه پيوستن به سپاه، سوابق عملياتى، چگونگى شكل‏گيرى تيپ 27 و بعد لحظه به لحظه عمليات فتح‏المبين، دورخيز براى عمليات فتح خرمشهر، امدادهاى غيبى، توسّلات، آموزش‏ها، رزم‏هاى شبانه، نبرد نابرابر در جاده اهواز - خرمشهر، مظلوميت قجه‏اى، صلابت وزوايى، نبرد عاشورايى گردان انصار در دژهاى مرزى كوت سوارى، پاتك‏هاى سنگين دشمن در شملچه و نوار مرزى غرب خرمشهر، دلايل پيروزى‏ها، عوامل ناكامى‏ها، اسماعيل همه‏چيز را گفت؛ تا پايان مرحله دوم عمليات «الى‏بيت‏المقدس». راوى هم ثبت كرد:

آن مرد آمد

اسماعيل قهرمانى هستم روز سوم ارديبهشت سال 1340 در يك خانواده كشاورز و مذهبى در روستاى «اردهاى» سراب به دنيا آمدم. از آنجا كه به دنيا آمدنم مصادف بود با عيد سعيد قربان، پدرم كه ارادت عجيبى به حضرت ابراهيم داشت براى من نام اسماعيل را انتخاب كرد. من سومين پسر و چهارمين فرزند خانواده هستم.
بابام مى‏گفت قبل از تولد تو يك شب خوابى ديدم كه خيلى برايم جالب بود. اصرار كردم، خوابش را اين‏طورى برايم تعريف كرد و گفت:
«چند ماهى به تولد تو مانده بود، خواب ديدم، پشت دست چپم آينه‏اى هست كه از آن نور ساطع مى‏شود. اين خواب را سرسرى نگرفتم، رفتم پيش يكى از اولياء خدا تا تعبيرش را بفهمم. آن بزرگوار گفت: خداوند به زودى به شما فرزندى عطا خواهد كرد كه آن فرزند داراى ضميرى روشن و وجودش براى دين خدا مفيد خواهد بود.»
خودم كه زياد يادم نمى‏آيد اما اطرافيان مى‏گويند از همان كودكى هوش خوبى داشتم و قبل از سن ده سالگى پابند نماز بودم.
دوره ابتدايى را در دبستان «كاووس» شهرستان گنبد گذراندم. از همان موقع‏ها سر و گوشم مى‏جنبيد براى ورزش، ورزش‏هايى مثل كشتى و كاراته. هر فرصتى پيدا مى‏كردم مى‏رفتم روى تشك با هم سن و سال‏هاى خودم دست و پنجه نرم مى‏كردم.
دوره ابتدايى را كه تمام كردم رفتم مدرسه راهنمايى «آرش» آن‏جا محيط خوبى براى درس خواندن بود.
خرج زندگى زياد بود و درآمد زراعت كفاف هزينه‏ها را نمى‏داد آستين بالا زدم و در كنار درس خواندن كارگرى كردم تا كمك خرجى براى خانواده باشم. البته تابستان‏ها بازار كار كردن من گرمتر بود. چون سه ماه مدرسه‏ها تعطيل مى‏شد و اين فرصت خوبى بود براى كار كردن. نوع كارى هم كه مى‏كردم بيشتر ساختمانى بود. يعنى از عملگى گرفته تا سفيد كارى و سنگ‏كارى ساختمان، هر كدام پا مى‏داد انجام مى‏دادم. پدرم مى‏گفت: مهم نيست كارت چه باشد. مهم كسب رزق حلال است.
محيط «گنبد» كوچك بود و بازار كار آن محدود، با داداشم «محمدحسين» تصميم گرفتيم بياييم تهران.
همين كار را كرديم سال‏هاى 55 تا 56 بازار بساز و بفروش‏ها توى تهران گرم بود و كار ساختمانى رونق داشت. روزها كارگرى مى‏كردم و شب‏ها هم درس مى‏خواندم. توى كارهاى ساختمانى تا درجه كاشى‏كارى خوب پيش رفتم و در درس خواندن هم با هر مشقتى كه بود به تحصيلم ادامه دادم.
كار و بارمان توى كارهاى ساختمانى رونق گرفت به طورى كه خودمان كار را كنترات مى‏كرديم و شديم پيمان كار. البته از پيمان‏كار فقط اسمش روى ما بود. چون پيمان‏كارى بوديم كه خودش عملگى مى‏كرد، بنايى مى‏كرد، سنگ كارى مى‏كرد، خلاصه از زيرسازى زمين تا نازك كارى دوم و آخر ساختمان را خودمان انجام مى‏داديم. اگر تعريف از خودم نباشد كاشى‏كار ماهرى شده بودم.
آن روزها رژيم پهلوى فرهنگ منحط غربى را در تمام تار و پود زندگى مردم رسوخ داده بود. بسيارى از ضدارزش‏ها براى مردم ارزش شده بود. راديو، تلويزيون، سينما، ديسكوتك‏ها و آن مجموعه‏هاى مفتضح كاخ جوانان نخست‏وزيرى با پيست رقص و استخرهاى مختلط، شده بودند وسيله‏اى براى تباهى نسل سر گشته‏اى كه در جاده بى‏هويتى خود به پيش مى‏تاختند.
محل كار ما در قسمت شمالى شهر تهران بود. همين شهرك غرب. يعنى همان جايى كه اين فرهنگ رواج بيشترى داشت، يادم هست در سال تحصيلى 56-57 مدرسه‏اى كه در آن درس مى‏خواندم مديرى داشت عجيب شيفته فرهنگ غربى. اين آقاى مدير، وقاحت را به جايى پيش برده بود كه به دانش‏آموزان پسر توصيه مى‏كرد، هركسى براى خودش دوست دختر داشته باشد و عجيب سنگ روابط آزاد ميان دو جنس مخالف را به سينه مى‏زد. در يك چنين محيط آموزشى‏اى، ما با چند تا از دانش‏آموزها جلسات مخفيانه تشكيل داديم. توى آن جلسات سعى مى‏كرديم، روشنگرى‏هايى انجام دهيم. البته اوج‏گيرى مخالفت مردمى با رژيم و دريافت اعلاميه‏ها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى هم به ما اين جرأت را داده بود تا هم اين جلسات را برگزار كنيم و هم سمت و سوى جلساتمان را به مباحث سياسى بكشانيم. پاتوق ما هم مسجد امام حسين‏عليه السلام در ميدان فوزيه سابق و امام حسين‏عليه السلام فعلى بود. مى‏رفتيم آن جا و به قول معروف شارژ روحى مى‏شديم و مى‏آمديم. يك روز كه مسجد امام حسين‏عليه السلام سخنرانى بود، گاردى‏ها و ساواكى‏ها ريختند آن جا را محاصره كردند. من و محمدحسين بعد از آن مراسم، چند تا ضربه آبدار «باتوم» از مأمورها خورديم.
از زمستان 1356، ديگر تهران و اكثر شهرهاى كشور دست خوش حوادث انقلاب بودند، پيام‏هاى روشنگرانه امام خمينى دست به دست مى‏گشت و پايه‏هاى رژيم طاغوت را مى‏لرزاند.
از طريق بچه‏هاى مسجد امام حسين خبردار شديم كه قرار است روز جمعه 17 شهريور 57 مردم تهران در ميدان ژاله (شهدا) تجمع كنند. از اوايل صبح جمعيت عظيمى از زن و مرد و دختر و پسر جمع شده بودند تا هم صداى اعتراضشان را به گوش سردمداران رژيم برسانند و هم پيام همبستگى و وفادارى خودشان را به امام خمينى اعلام كنند.
آن روز ميدان ژاله غوغايى بود. جمعيت مثل سيل از خيابان‏هاى اطراف به سمت ميدان ژاله سرازير شده بودند. حركت چندين هلى‏كوپتر بر بالاى سر تظاهركننده‏ها خيلى مشكوك به نظر مى‏رسيد، با اين حال مردم با مشت‏هاى گره كرده، شعارهاى تندى بر عليه شاه و دستگاه سلطنت مى‏دادند.
سربازهايى كه اطراف ميدان پراكنده بودند، كم كم به جمعيت نزديك‏تر شدند، حلقه محاصره هر لحظه تنگ‏تر و تنگ‏تر مى‏شد. هم زمان با شليك نيروهاى اطراف ميدان به سمت مردم، هلى‏كوپترها هم جمعيت را از هوا به گلوله كاليبر 50 بستند. در يك لحظه همه‏چيز به هم ريخت، مردم بى‏دفاع در ميدان در كوره‏اى از آتش قرار گرفتند. گلوله‏هاى آتشين، سينه‏هاى مردم را مى‏شكافت. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان افزوده مى‏شد.
به كمك بچه‏هايى كه اطرافم بودند تعدادى از مجروحان را به جاهاى امن منتقل كرديم.
آن روز سخت‏ترين روز زندگيم بود. غروب با لباس‏هاى خون‏آلود به خانه برگشتم. يادش به خير، داداشم با ديدن آن سر و وضع خونى كم مانده بود از وحشت پس بيفتد. بعد از اين حادثه ديگر دل و دماغ كار كردن نداشتم. كارم شده بود راهپيمايى، تظاهرات، تحصن و...
بهمن 57 زمزمه بازگشت امام خمينى، دلهره عجيبى در دل سردمداران رژيم شاه انداخت. بختيار براى جلوگيرى از ورود امام اعلام كرد، تمام فرودگاه‏هاى كشور به روى پروازهاى خارجى بسته است. مردم در اعتراض به اين حركت عوام‏فريبانه بختيار، در دانشگاه‏ها و مساجد متحصن شدند و رژيم را به مقابله مسلحانه تهديد كردند. بختيار در مقابله با ملت تاب مقاومت نياورد.
اعلام شد كه هواپيماى امام خمينى روز دوازدهم بهمن از پاريس به سمت فرودگاه مهرآباد حركت مى‏كند. صبح زود رفتم ميدان آزادى، نمى‏دانم چند ساعت در زير فشار جمعيت منتظر بودم. اصلاً آن همه فشار جمعيت را انگار احساس نمى‏كردم اما مى‏دانم كه هنوز ظهر نشده بود كه ماشين امام سيل جمعيت را مى‏شكافت و پيش مى‏آمد. يك لحظه چشم دوختم به آن ماشين بليزر، امام با لبخند قشنگى از توى ماشين براى جمعيت دست تكان مى‏داد. با ديدن چهره امام قلبم هرى ريخت پايين. بعد از آن همه انتظار كشيدن، همان يك نگاه به امام برايم كافى بود. انگار همه خستگى‏ها از تنم خارج شد.
به دنبال ماشين امام راه افتادم. از ميدان آزادى تا بهشت زهرا را نمى‏دانم چطورى طى كردم، فقط زمانى به خودم آمدم كه امام بر بالاى قبر شهيدان سخنرانى مى‏كرد و خطاب به دولت بختيار مى‏فرمود:
«من توى دهن اين دولت مى‏زنم. من به كمك مردم دولت تعيين مى‏كنم.»
بعد از تمام شدن مراسم پياده به سمت تهران راه افتادم.
امام در مدرسه «علوى» مستقر شد. من هم مثل سيل جوان‏هايى كه هر روز خدا، براى ديدن ايشان به آن‏جا مى‏رفتند، صبح زود از خانه مى‏زدم بيرون، كوچه پس كوچه‏هاى خيابان ايران را پياده طى مى‏كردم و بعد از ورود به مدرسه، روبه‏روى جايگاهى كه امام روى آن مى‏ايستاد و براى مردم دست تكان مى‏داد، جا خوش مى‏كردم و مى‏رفتم توى بحر سياحت جمال دل آراى اين مرد خدا. روز 21 بهمن، راديوى رژيم، در اخبار ساعت 2 خودش از قول تيمسار «رحيمى» فرماندار نظامى تهران اعلاميه‏اى را خواند با اين مضمون كه: از امروز ساعات منع رفت و آمد شبانه از ساعت 9 شب به چهار بعدازظهر تغيير يافته و هر كس را بعد از ساعت چهار در خيابان‏ها مشاهده كنند او را به گلوله خواهند بست.
اول كه خبر را شنيديم، نمى‏دانستيم عوامل رژيم چه خوابى براى مردم ديده‏اند و ما بايد چه كار كنيم. البته مطمئن بوديم كه از اين حركت آن‏ها، بوى خوشى به مشام نمى‏رسد.
شايد دو ساعت هم از پخش آن بيانيه فرماندارى نظامى نگذشته بود كه پيام امام از طريق ائمه مساجد تمام محلات شهر به اطلاع مردم رسيد:
«حكومت نظامى معنا ندارد، مردم به خيابان‏ها بريزيد.»
ميليون‏ها نفر آن روز به خيابان‏ها آمدند. من هم قطره‏اى بودم از آن دريا. همان شب، گاردى‏ها به همافرهاى انقلابى طرفدار امام در پادگان نيروى هوايى حمله كردند و از هر طرف آن‏ها را به گلوله بستند. همافرها هم از خودشان دفاع مى‏كردند. خبر كه به مردم رسيد، همه براى كمك به همافرها و مقابله با گاردى‏ها، رفتند به سمت پادگان نيروى هوايى، گاردى‏ها خيلى سخت مقاوم مى‏كردند، اما مردم حلقه محاصره آن‏ها را شكستند و خودشان را به داخل پادگان رساندند. بلافاصله همافرها درهاى اسلحه خانه‏هاى پادگان را باز كردند و از هر كس كارت پايان خدمت سربازى يا شناسنامه مى‏گرفتند و به او تفنگ مى‏دادند. من هم كه آن روز به آنجا رفته بودم، يك قبضه ژ-3 گرفتم و همراه گروهى از همافرها و جوان‏ها شروع كرديم به زد و خورد با گاردى‏ها. البته آن‏ها ديگر پاك روحيه‏شان را باخته بودند.
بعد از تار و مار شدن نيروهاى گاردى، رفتيم سر وقت يك سرى از كلانترى‏ها و خانه‏هاى امن ساواك. مثل خانه سرهنگ زيبايى كه شكنجه‏گاه مخفى ساواك از سال 55 به بعد بود. آن جا صحنه‏هاى بسيار فجيعى را ديدم. هنوز روى ديوارها لكه‏هاى فراوان خون را مى‏شد ديد. كف زمين، مو و پوست سر و انگشت قطع شده دست و پاى شكنجه شده‏ها ريخته بود. سنگدل‏ترين آدم‏ها با ديدن آن صحنه‏ها قلب‏شان به درد مى‏آمد. من از بچگى هميشه پاى منابر ذكر مصائب آقا ابى‏عبدالله‏عليه السلام مى‏نشستم و يادم هست همه اهل منبر، ذكر مصيبت سيدالشهدا (عليه السلام) را با يك آيه تمام مى‏كردند. اَلا لَعْنَةُ اللَّه عَلَى الْقَوم الظّالِمينْ.
در خانه سرهنگ زيبايى معنى اين آيه را با بند بند وجودم فهميدم.

از تركمن صحرا تا پاوه

انقلاب كه روز 22 بهمن پيروز شد، هيچ فكر نمى‏كرديم، همانهايى كه داعيه همراهى و هم سنگرى با انقلاب را داشتند در مقابل بچه‏هاى انقلاب قد علم كنند. چريك‏هاى فدايى خلق، آمدند و در منطقه گنبد و دشت به قول خودشان قيام كردند! وقتى در بهار 58 خبردار شدم «گنبد شلوغ شده» سريع خودم را رساندم به آنجا. در منطقه تركمن صحرا همدستى عجيبى بين فئودالهاى بدنام، سرمايه‏دارها، ساواكى‏ها، افسران فرارى ارتش شاه را با اين چريك‏هاى سوپر چپ به چشم خودم ديدم. آدم از فرط حيرت، دهانش باز مى‏ماند. جنگ اول گنبد در بهار سال 58 داشت به سود نيروهاى انقلاب تمام مى‏شد كه دولت بازرگان با دخالت عوامل خودش و مذاكره با كمونيست‏ها و فئودال‏ها، دست نيروهاى انقلابى را گذاشت توى پوست گردو.
البته بايستى اعتراف كنم جنگيدن با اين جريان‏ها هم برايم شيرين بود و هم تلخ. شيرين از اين جهت كه مبارزه با دشمنان انقلاب اسلامى در هر حال براى هر رزمنده‏اى يك افتخار بزرگ است و تلخ از اين جهت كه در بعضى از سنگرها، رو در روى افرادى قرار مى‏گرفتم كه تا چند ماه قبل در كنار هم براى سرنگونى شاه مبارزه مى‏كرديم. در بهار 1359 واقعه معروف به جنگ دوم گنبد اتفاق افتاد و غائله ستاد خلق تركمن و كمونيست‏ها و فئودال‏ها و متحدانشان با رسوايى توطئه‏گران خنثى شد. من هم ديگر در «گنبد» ماندگار شدم. البته همزمان با آشوب‏هاى تركمن صحرا، درگيرى‏هايى در كردستان، بلوچستان و خوزستان و چند جاى ديگر هم شروع شد. سپاه پاسداران با نيروهاى جوان و انقلابى خودش، در نوك پيكان اين درگيرى‏ها، سپر بلاى مردم در تمامى اين حوادث بود. من هم چون ديدم بهترين جا براى دفاع از انقلاب‏مان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى است، رفتم ثبت نام كردم و بعد از طى مراحل گزينش، اوايل سال 59 به عضويت رسمى سپاه گنبد درآمدم. از همان ابتدا، كه در سپاه گنبد مشغول پاسدارى بودم تمام سعى و تلاشم اين بود كه به عنوان يك پاسدار انقلاب، علاوه بر پيشرفت در زمينه‏هاى نظامى، در عرصه معنوى هم رشد پيدا كنم، از اين رو تلاش داشتم، توصيه‏هاى ده گانه اخلاقى معروف حضرت امام خمينى كه آن روزها به صورت يك پلاكارد در تمامى محافل مذهبى نصب شده بود را مراعات كنم: مستحبات را به جا آورم. روزهاى دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگيرم با دوستان انقلاب دوست باشم و با دشمنان انقلاب سازگار نباشم. ورزش را جدى دنبال كنم و...
بعد از چند ماه ماندن در گنبد، احساس كردم براى آدمى مثل من بهترين روش خودسازى هجرت در راه خداست، به همين خاطر، شهر و ديار خودمان را رها كردم و رفتم اصفهان و به مدت يك ماه در سپاه شاهين شهر مشغول به فعاليت شدم. از ارديبهشت سال 59 بچه‏هاى سپاه استان اصفهان به دليل حضور برادرمان «همت» در سپاه شهر پاوه، جا پايى در اين شهر داشتند. من هم از فرصت استفاده كردم و در اوايل تابستان 59 خودم را به سپاه پاوه رساندم. فراموش نمى‏كنم روز بيستم تير 59 بود كه در سپاه شهرستان پاوه، براى اولين بار با برادر «همت» ديدار داشتم. آن روزها فرمانده سپاه شهر برادر ناصر كاظمى بود و همت مسؤوليت واحد روابط عمومى سپاه را بر عهده داشت. البته از اواخر تابستان همان سال آقاى كاظمى كه از مردم‏دارى، شخصيت فرهنگى و از برش عملياتى همت خيلى خوشش آمده بود، مسؤوليت عمليات سپاه پاوه را به او واگذار كرد. از اوايل آمدنم به پاوه عجيب با همت مأنوس شدم، چرا كه همت هم نسبت به من بيش از اندازه محبت داشت. تمام تلاشم اين بود كه برادر همت از من راضى باشد چون رضايت خدا را در رضايت ايشان مى‏ديدم. در واحد عمليات سپاه پاوه به دستور برادر همت، شدم جانشين ايشان. در آن روزها، عمده بچه‏هايى كه در سپاه پاوه خدمت مى‏كردند، نيروهاى فرهنگى و دانشجويى بودند كه داوطلبانه به غرب مى‏آمدند. اينها تجربه نظامى زيادى نداشتند، ولى جوهر رزمى‏شان خيلى بالا بود. براى همين هم ديديم كه «ناصر كاظمى» و همت با استفاده از همين عزيزان كمر ضدانقلاب را در منطقه پاوه و اورامانات شكستند. از برادران سپاهى مسؤول در كردستان كه خيلى وصف ايشان را شنيده بودم و محبوبيت فراوانى در بين بچه‏ها داشت، برادرمان احمد متوسليان بود. او تا قبل از خرداد 59 چند ماهى مسؤول عمليات سپاه پاوه بود و بعد هم با دوستانش رفتند و مريوان را آزاد كردند. همان جا ماندگار شد - خيلى فرمانده شاخصى بود.
برادرمان ناصر كاظمى هم، عجيب بين مردم پاوه نفوذ كلام داشت. اصلاً مردم او را حتى بيشتر از مسؤولين درجه يك مملكت قبول داشتند. با مردم‏دارى و كار شبانه‏روزى دل مردم را به دست آورده بود. هم فرماندار شهرستان پاوه بود و هم فرمانده سپاه شهر، امنيت را به دست مردم اورامانات سپرد. جوان‏هاى پاوه و روستاها را مسلح و سازماندهى كرد و مى‏گفت: علاج فتنه ضدانقلاب، سپردن امور امنيتى منطقه به دست همين مردم است. بنده هم، در خدمت ايشان و برادر همت در پاوه فعاليت مى‏كردم. آنجا روزهاى خيلى سخت و خيلى خوبى داشتيم از تابستان 59 تا تابستان سال شصت بيشتر، درگيرى‏هاى ايذايى با ضدانقلاب داشتيم. سرانجام در يازدهم تير 1360 عمليات بسيار گسترده پارتيزانى را با نام «عمليات روح اللّه» براى انهدام پايگاه‏هاى ضدانقلاب و آزاد سازى شهر مرزى نوسود آغاز كرديم. در اين حمله فرماندهى عمليات را ناصر كاظمى و همت به عهده داشتند و من هم به عنوان مسؤول محور عمليات فعاليت داشتم. در تاريخ دوازدهم تير ماه سال 1360 يعنى پنج روز پس از شهادت شهيد بهشتى و 72 تن از يارانش، در يك شب ظلمانى در ارتفاع دو هزار و دويست مترى، آن هم در حالى كه تمام منطقه مين‏گذارى شده بود، عمليات شروع شد. شب قبل از حمله، عزيزان اعزامى از خمين، اراك و ساير مناطق تا ساعت دو نيمه شب عزادارى و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند. يكى از برادران اهل خمين شب خوابيده بود، امام خمينى را در خواب ديد كه از پشت به شانه‏هايش زده و مى‏گويد: «چرا معطليد؟ حركت كنيد، مهدى (عج) با شماست!»
صبح حالت عجيبى به بچه‏ها دست داد طورى كه مى‏گفتند: مى‏خواهيم روز، اين عمليات را انجام دهيم، هر چه مى‏گفتيم دشمن در بالاى ارتفاع است، شما چطور مى‏خواهيد وارد ميدان مين بشويد؟
مى‏گفتند نه! به ما گفته‏اند كه مهدى(عج) با ماست. به هر صورتى كه بود فرماندهان، برادران رزمنده را راضى كردند تا عمليات را در شب شروع كنند. عمليات از ساعت 9 شب شروع شد. در ساعت 3/5 صبح نيروهاى ما به نزديكى سنگرهاى دشمن رسيدند. پس از آن نيروهاى رزمنده با يورش ديگر خودشان را به 150 مترى دشمن رساندند. به محض روشنايى هوا، عمليات شروع شد به خواست خدا تا ساعت 10 صبح تمامى ارتفاعات مورد نظر سقوط كرد. در آن لحظات برادران پاسدار با صداى الله‏اكبرشان آن چنان وحشتى در دل دشمن ايجادكرده بودند كه نزديك به دويست نفر از مزدوران بعث يك جا اسير شدند. در آنجا برادر همت از يكى از افسران عراقى پرسيد: فكر كرديد ما با چه نيرويى به شما حمله كرديم؟ گفت: دو گردان، برادر همت گفت: نه! خيلى كمتر بود، ما با فلان قدر نيرو حمله كرديم. آن افسر عراقى گفت مرا مسخره مى‏كنيد؟ برادر همت شروع كرد به قسم و آيه خوردن. افسر عراقى وقتى قسم خوردن برادر همت را ديد باورش شد و شروع كرد به گريه كردن. بعد گفت: «وقتى شما حمله كرديد، تمامى كوهها الله‏اكبر مى‏گفتند، اگر ما مى‏دانستيم تا اين حد تعداد شما كم است، مى‏توانستيم همه شما را دستگير كنيم.» در اين عمليات مصداق آيات قرآن كه 20 مؤمن در مقابل 100 نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برترى جنگى دارند به عينه ثابت شد. در آن شرايط برادرانمان از يك سو به دليل سختى عمليات و از سوى ديگر پيروزى آن با كمترين تلفات به حدى متأثر شدند كه همگى گريه مى‏كردند. در به دست آوردن اين پيروزى، عزيزان هوانيروز، نيروهاى ارتش جمهورى اسلامى ايران و پاسداران بومى منطقه نقش بزرگى داشتند. در اين عمليات ارتفاعات «شمشى» و بلندى‏هاى اطراف آن آزاد شد. پيروزى دل‏چسبى بود، نمى‏خواستيم به دشمن فرصت تجديد قوا بدهيم، به همين خاطر شب هفدهم تيرماه مجدداً عمليات را ادامه داديم. نتيجه‏اش آزادسازى شهر مرزى «نوسود» و روستاهاى اطراف آن بود. پس از عمليات تيرماه، در مرداد و شهريور هم چند عمليات محدود انجام داديم كه منجر به آزادسازى دوازده روستا در مريوان و پاكسازى بخش «اورامان» از دست مزدوران رزگارى و بعثيون بود. اواخر شهريورماه 1360 طى حكمى از سوى «محمد بروجردى» فرمانده سپاه منطقه هفت كشورى، ناصر كاظمى به سمت فرماندهى سپاه كردستان منصوب شد و به سنندج رفت. با رفتن ناصر كاظمى، فرماندهى سپاه پاوه به برادر همت محول شد. من هم شدم مسؤول واحد عمليات سپاه اين شهر. در آن زمان هماهنگى خوبى بين سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج همت برقرار بود. چندين عمليات محدود، ثمره اين همكارى و تعامل بود. تازه داشتيم وارد زمستان مى‏شديم، آن هم چه زمستانى، زمستانى پر برف روى ارتفاعات اورامانات و قله‏هاى سر به فلك كشيده جبهه پاوه و مريوان، كه خبر آوردند سپاه پاوه و مريوان براى تثبيت جبهه «طريق القدس»××× 1 عمليات طريق القدس به قصد آزادسازى شهر بستان در تاريخ 15 آذر 60 در جبهه جنوب آغاز شد. ××× بايد عمليات بزرگى انجام دهند.
حاج همت و حاج احمد كه هميشه آمادگى انجام مأموريت‏هاى سخت را داشتند، خيلى زود دست به كار شدند و طرح عمليات را آماده كردند.
روز دوازدهم ديماه سال 1360 عمليات «محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم» از دو محور مريوان و پاوه با فرماندهى سپاه منطقه 7 كشور، حاج محمد بروجردى و سپاه كردستان به فرماندهى ناصر كاظمى آغاز شد. نيروهاى سپاه مريوان به فرماندهى حاج احمد متوسليان و سپاه پاوه به فرماندهى حاج ابراهيم همت عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم را شروع كردند.
من در آن عمليات مسؤوليت محور عملياتى جبهه نوسود - طويله را برعهده داشتم.
برادرمان محمود مرادى هم كنارمان بود.
البته انجام عملياتى به آن گستردگى در آن فصل سال در محدوده‏اى كوهستانى مثل پاوه و مريوان كار بسيار دشوارى بود، اما حاج همت و حاج احمد كه به تازگى از سفر حج برگشته بودند، حال خوشى داشتند و اين مشكلات به چشمشان نمى‏آمد.××× 1 عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عمومى «مريوان - پاوه» به مرحله اجرا درآمد.
اين منطقه گسترده كه جنوب غربى استان كردستان در شمال غربى استان كرمانشاه را در برمى‏گرفت از شمال به دشت شيلر واقع در شمال شرقى ارتفاعات قوچ سلطان، از شرق به جبهه مريوان و حد فاصل ارتفاعات «دالانى و كمانجير» تا «پنج قله» و از جنوب به منطقه مرزى نوسود و حدفاصل پنج قله تا جنوب ارتفاعات مرزى شمشى محدود مى‏شود. مهمترين مناطق و ارتفاعات موجود در اين منطقه گسترده عبارتند از:
- دشت شيلر
- ارتفاعات قوچ سلطان
- ارتفاعات سوق‏الجيشى شنام
- ارتفاعات شينگاورد
- منطقه اورامانات
- قله دالانى و منطقه مرزى ملخورد
- محور پنج قله
- شهر مرزى طويله
- شهر مرزى بياره
- راه خون
- نوسود
- ارتفاعات شمشى (معروف به شمشير)
- دره تاور(معروف به دره تاريك) ×××
همين روحيه بالاى اين دو بزرگوار باعث شد تا عمليات با موفقيت كامل به انجام برسد.××× 2 شد؛ به شكلى كه از دوازده محور عملياتى، ارتش عراق در هفت محور شكست خورد و مناطق تحت اشغال دشمن در اين هفت محور، به طور كلى به تصرف ما درآمد. همچنين برادران ما توانستند به داخل شهر طويله عراق نفوذ كنند و سه تانك عراقى را منهدم كرده، خدمه آن را به اسارت بگيرند.
مناطق آزاد شده در اين عمليات عبارت بودند از: پاسگاه طويله، ارتفاع ملگاه، ارتفاع پشغله، ارتفاع چپ پاسگاه مرزى عراق و...
طى اين عمليات، ارتش بعث، هزار كشته و زخمى، و صد و نود و يك اسير داده است.» ×××
- عصر روز چهارشنبه شانزدهم دى ماه 1360، حاج احمد متوسليان و حاج محمدابراهيم همت در مصاحبه‏اى اختصاصى با خبرنگاران اعزامى مجله «پيام انقلاب»، ارگان سپاه، به سؤال‏هاى آنان پيرامون زواياى مختلف عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم پاسخ گفتند. در اين مصاحبه، احمد متوسليان درباره اهداف و چگونگى اجراى عمليات مزبور مى‏گويد:
«... در اين عمليات، قصد ما اين بود كه در منطقه غرب، جبهه‏اى عليه ارتش عراق باز شود تا بدين وسيله ارتباط نيروهاى عراقى و خطوط دشمن را از جنوب به طرف شمال، تجزيه و قطع كنيم. كم‏ارتفاع ترين قله‏هاى منطقه عملياتى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، دو هزار و دويست متر و بيشترين آن، دو هزار و نهصد و شصت متر بلندى دارد. اين ارتفاعات، در فصل سرما - در شرايطى كه برفى به ارتفاع هشت تا نه متر بر زمين منطقه نشسته بود - به تصرف ما درآمد قبل از آغاز عمليات، از آنجا كه سابق بر اين هيچ راه تداركاتى در منطقه وجود نداشت، ما مجبور شديم براى تأمين تدارك نيروهاى خودمان، مهمات را به دوش كشيده، به ارتفاعات ببريم.»
همت نيز مراحل عمليات و دستاوردهاى آن را اينگونه توضيح مى‏دهد:
«... اين حمله، از دو سمت مريوان و نوسود، با هماهنگى از دوازده محور صورت گرفت. عمليات در مجموع بسيار خوب و هماهنگ انجام هر چند شيرينى پيروزى‏هاى اين عمليات برايم خيلى دلچسب بود اما سوز و سرماى كشنده آن را هنوز در تار و پود بدنم احساس مى‏كنم.

به سوى خوزستان

عمليات كه تمام شد برگشتيم پاوه، هنوز خستگى عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم از تنمان خارج نشده بود كه ديديم گروهى از فرماندهان سپاه آمدند بازديد محور عملياتى پاوه و مريوان. برادر محسن رضايى و محمد بروجردى از افراد شاخص اين گروه بودند. بعد از بازديد اين عزيزان، برادر همت ما را جمع كرد و مطالب مهمى را برايمان بازگو كرد. او گفت برادر رضايى از من و حاج احمد خواسته، برويم جنوب تيپ تشكيل بدهيم. بعد ادامه داد شماها خودتان را آماده كنيد كه بايد همراه ما به جنوب بياييد. شنيدن اين خبر هم برايم شيرين و دلچسب بود و هم آزار دهنده، شيرين از اين بابت كه در هر حال مى‏رفتيم تا در يك جبهه وسيع‏ترى با دشمن بجنگيم و اين مى‏توانست براى ما لذت‏بخش باشد. آزار دهنده از اين جهت كه بايد از پاوه هجرت مى‏كرديم.
براى من شهر پاوه يادآور خيلى خاطرات تلخ و شيرين بود. با دوستان عزيزى در اين شهر مأنوس بودم كه حالا خيلى‏هايشان در جوار رحمت حق آرميده بودند.
حاج همت بعد از انتخاب تعدادى از برادران براى رفتن به جنوب، برادر حميد قاضى را به عنوان فرمانده سپاه پاوه پيشنهاد داد. برادر قاضى قبلاً معاون حاج همت بود.
روز پنج‏شنبه بيست و چهارم دى‏ماه 1360 روز بسيار سختى برايم بود. آن روز مردم پاوه در مقابل سپاه اين شهر تحصن كرده بودند تا مانع حركت خودروى حاج همت و بچه‏هاى همراه ايشان باشند. حاج همت رفت سمت مردمى كه روى زمين نشسته بودند. آن روز حاج همت خيلى تلاش كرد تا توانست مردم را قانع كند كه به او و تعدادى از بچه‏هاى همراهش اجازه ترك پاوه را بدهند. مردم پاوه همين‏طور مات و مبهوت چشم به لبان برادر همت دوخته بودند كه داشت برايشان صحبت مى‏كرد.
شايد مى‏خواستند حاجى را سير ببينند. ديدن چهره‏هاى غمگين مردم به خصوص جوانان پاوه‏اى در آن روز برايمان خيلى سخت بود.
در ميان بوى اسپند و گلاب با چشمهايى كه از اشك بارانى شده بودند. بچه‏ها سوار بر مينى‏بوس به سمت بيرون شهر حركت كردند. من هم به اتفاق برادر همت و صالحى و صياد سوار يك دستگاه پيكان سوارى شديم و پشت سر مينى‏بوس حركت كرديم. هنوز پيچ آخر منتهى به ميدان شهر را رد نكرده بوديم كه سرم را برگرداندم عقب، چشم دوختم به مردمى كه هنوز هم با چشمان گريان براى ما دست تكان مى‏دادند و ما را بدرقه مى‏كردند. تا چند لحظه هيچ‏كس چيزى نمى‏گفت، صياد كه راننده ما بود زير لب زمزمه‏هايى داشت. حاجى با دستمالى كه دستش بود اشكهايش را پاك كرد و گفت: خدمت به اين مردم، قسمت هر كسى نمى‏شود. بايد شكرگزار خدايى باشيم كه به ما اين توفيق را داد. اين مردم همه سرمايه‏هاى اين انقلاب به حساب مى‏آيند. نم نم باران جاده را كمى خيس كرده بود. ماشين‏ها، آهسته و با احتياط حركت مى‏كردند. در راه با بچه‏هاى سپاه مريوان و همدان يكى شديم و به سمت جنوب پيش تاختيم. مقصد اوليه ما سپاه دزفول بود. صبح روز جمعه 25 دى 1360 به دزفول رسيديم، به دليل بمباران‏هاى موشكى دشمن، شهر حالت عادى نداشت. مردم كمترى در آن تردد داشتند. پرسان پرسان خودمان را به محل سپاه دزفول رسانديم، برادر عندليب فرمانده سپاه آنجا بود، زيرزمينى در اختيار ما قرار داد. اين زيرزمين يا همان سرداب كه به سبك وسياق رايج معمارى سنتى بناهاى دزفولى‏ها ساخته شده بود محل امنى براى در امان ماندن از گرماى بى‏امان خوزستان و همچنين حملات موشكى دشمن بود. همان‏جا اطراق كرديم. حاج احمد، حاج همت و حاج محمود شهبازى در تلاش بودند تا جاى ثابتى براى ما دست و پا كنند. از طرفى ما براى پر كردن اوقات فراغتمان هر كارى مى‏كرديم. كلاس قرآن داشتيم، كلاس نهج‏البلاغه داشتيم، با توپ پلاستيكى فوتبال بازى مى‏كرديم.
تا اينكه تصميم گرفتند ما را براى بازديد محور چزابه كه در آن زمان محل درگيرى سختى بود به آنجا ببرند. بچه‏هاى همراه ما اكثراً از نيروهايى بودند كه در كوهها و صخره‏هاى كردستان جنگيده بودند و براى آنها، ديدن آن همه حجم آتش غير منتظره بود. بچه‏ها طى 48 ساعتى كه آنجا بودند هم با شيوه رزم در دشت آشنا شدند هم با نوع آرايش يگان‏هاى زرهى و مكانيزه ارتش عراق، كه تجربه خوبى بود.

دوكوهه السلام...

وقتى برگشتيم، گفتند برويد پادگان دوكوهه. گفتيم دوكوهه كجاست؟ گفتند همين نزديكى‏ها. 8 7 كيلومتر بعد از انديمشك.
كم كم داشتيم سر و سامان مى‏گرفتيم.
موجوديت تيپ رسماً اعلام شد، حاج احمد شد فرمانده تيپ، شهبازى معاون و برادر همت رئيس ستاد تيپ.
اسم تيپ را هم گذاشتند تيپ 27 محمد رسول‏الله
مى‏گفتند: حاج احمد خودش اين اسم را انتخاب كرده است. با آمدن بسيجى‏ها، دو كوهه حال و هواى ديگرى پيدا كرد. گردان‏ها يكى يكى تشكيل مى‏شدند و نيرو مى‏گرفتند. با نظر فرماندهى تيپ، من فرمانده گردان انصارالرسول شدم و برادر محمود مرادى هم شد معاون من.
مسؤوليت بقيه گردان‏ها و واحدهاى تيپ را هم برو بچه‏هاى اعزامى از مريوان، پاوه و همدان بر عهده گرفتند. مثلاً حسين قجه‏اى شد فرمانده گردان سلمان فارسى، رضا چراغى فرمانده گردان حمزه سيدالشهداء، حبيب مظاهرى فرمانده گردان مسلم، محسن وزوايى فرمانده گردان حبيب {كه همشان سپاهى بودند }حاجى‏پور(عمار)، احمد صالحى(بلال)، محمد شهبازى(مالك)، داشخانى(ابوذر.)
كار هر روزمان آموزش بچه‏هاى بسيجى بود و رفتن به شناسايى، آن هم چه شناسايى‏هايى، بعضى وقت‏ها تا چند روز مى‏رفتيم داخل خط دشمن مخفى مى‏شديم و همه زير و زبرهاى آنها را شناسايى مى‏كرديم.
يادم هست يك بار كه جهت شناسايى به ارتفاعات شاوريه رفته بوديم و به دليل مقتضيات كار اطلاعاتى، لازم بود تعدادى از برادران همان جا ماندگار شوند. به برادر همت پيشنهاد داديم براى اين گروه امكانات بياورند تا بتوانند همان جا بيتوته كنند جالب اينكه حاج همت فرداى همان روز كليه امكانات لازم براى اسكان بچه‏ها را آورد و آن‏ها هم روى قله 350 شاوريه براى خودشان پايگاهى درست كردند. ناگفته نماند ما در امر شناسايى از بومى‏ها و چوپان‏هايى كه در منطقه بودند نيز استفاده مى‏كرديم كه اين امر كمك شايانى به ما مى‏كرد. از حال و هواى دوكوهه بگويم كه در آن زمان بسيار ديدنى بود. در آن شب‏هاى سرد زمستانى وقتى در محور پادگان قدم مى‏زدم مى‏ديدم كه در آن سوز و سرماى شبانه در هر گوشه اين پادگان به ويژه زمين صبحگاه، بچه‏ها در حال اقامه نماز شب و خواندن دعا و زيارت هستند. ديدن اين صحنه‏ها به انسان قوت قلبى مى‏داد. طرح مانور گردان‏ها براى اجراى عمليات تقريباً مشخص شده بود. تيپ 27 در جهت اجراى مأموريت با گردان‏هايى از تيپ 2 لشكر 21 حمزه و تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شد.
گردانى كه من فرمانده‏اش بودم «انصار الرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم» با گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش ادغام شده بود. هر چقدر به پايان سال نزديك‏تر مى‏شديم، كار شناسايى‏ها هم به پايان خود نزديك‏تر مى‏شد.
حاج احمد و حاج همت از هر فرصتى براى توجيه نيروها بهره مى‏بردند. آنها با انجام سخنرانى‏ها و برگزارى جلسات توجيهى نيروها را از نظر روحى براى انجام عملياتى بزرگ آماده كردند.
طرح كلى عمليات تصويب شده بود و فرماندهان بعد از انجام شور و مشورت فراوان به نظر واحدى رسيده بودند.××× 1 آزادسازى اين اراضى بود. ×××
- طبق اين نظر طرح عملياتى موسوم به (كربلا - 2( به منظور انهدام موجوديت سپاه چهارم ارتش عراق در سرزمين‏هاى اشغالى شمالى خوزستان به مورد اجرا گذاشته مى‏شد. جهت هدايت هر چه بهتر نيروهاى رزمنده، مقرر شد كه واحدهاى ايرانى در قالب 4 قرارگاه (جبهه) به ترتيب سازمان‏دهى شوند:
- جبهه قدس: حد شمال غربى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: منطقه عين خوش - دشت عباس - امام زاده عباس و جاده تداركاتى دهلران.
- جبهه نصر: حد شمال شرقى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: ارتفاعات تپه چشمه، شاوريه، بلتاى بالا و پايين، مواضع توپخانه سپاه چهارم ارتش عراق در پشت ارتفاعات على گره زد و على گريذد و سه راهى نادرى.
- جبهه فجر: حد شرق منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بودند از: ارتفاعات ابو صليبى خات، دوسلك، سايت‏هاى 4 و 5 و ارتفاعات رادار.
- جبهه فتح: حد جنوبى منطقه عملياتى كربلا - 2 محورهاى تحت پوشش اين جبهه عبارت بوند از: ارتفاعات تنگه رقابيه، ارتفاعات ميشداغ.
علت اساسى تشكيل اين چهار جبهه، برنامه‏ريزى فرماندهى عالى جنگ براى درهم كوبيدن ضربتى، موجوديت سپاه چهارم ارتش عراق در سرزمين‏هاى اشغالى شمال خوزستان و گردان ما در اين طرح مأموريت داشت تا به همراه برادران ارتشى ارتفاعات مقابل شاوريه (موسوم به هدف توفيق) مشتمل بر تپه‏هاى 314 در شرق، 300 در مركز و 338 در غرب را تصرف كند. پس از انجام بيش از يك ماه كارهاى سنگين شناسايى به همراه آموزش‏هاى طاقت‏فرسا براى نيروهاى بسيجى واقعاً از صميم دل براى لحظه موعود يعنى شروع عمليات، ثانيه شمارى مى‏كرديم. نيروها بى‏صبرانه انتظار مى‏كشيدند. آنها هم از بُعد روحى و هم از بُعد نظامى كاملاً خود را براى انجام عملياتى بزرگ آماده كرده بودند. من هم هر چه در توانم بود براى آماده‏سازى نيروهاى گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم به كار مى‏بستم. براى پيشبرد بهتر كارها من و برادر مرادى يك تقسيم كارى با هم انجام داديم به اين صورت كه ايشان جهت شناسايى محورهاى عملياتى بيشتر در منطقه حضور داشتند و من هم در پادگان دوكوهه نيروهاى گردان را آموزش مى‏دادم. البته اين به آن معنا نبود كه من خودم براى انجام شناسايى‏ها نروم.
برعكس از هر فرصتى استفاده مى‏كردم و خودم مستقيماً در جريان كار شناسايى از منطقه قرار مى‏گرفتم. به طورى كه در طول يك ماه و نيم كار شناسايى، بيش از ده بار خود من به شناسايى رفتم و منطقه را مثل كف دستم مى‏شناختم. حتى تك به تك سنگرهاى دشمن را مى‏شناختم. مى‏دانستم كدام سنگر تانك دارد، كدام سنگر تيربار دارد، كدام سنگر كماندو و كدام سنگر نيروى عادى دارد. با چنين اطلاعاتى بود كه طرح عمليات و مانور آفندى گردان را به تصويب رسانديم.

بلندى‏هاى شاوريه

روز دوم فروردين 1361 بالاخره انتظارها به سر رسيد و عمليات بزرگ فتح آغاز شد.××× 1 در آخرين لحظات كه برادران تجهيزاتشان را بستند و آماده حركت شدند، «اميرى» فرمانده گروهان دو، برايشان سخنرانى كرد. با تمام وجودش سخن مى‏گفت. او در تاريكى شب، در حالى كه اشك از چشمان بيشتر بچه‏ها جارى بود، گفت: «برادران! صاحب‏الزمان(عج) فرمانده ماست. ما بايد به امام و امت عيدى بدهيم. ما بايد دشمن را خرد كنيم. ما بايد دشمنان متجاوز را در ايران اسلامى دفن بكنيم.
«شاوريه» را بايد گورستان بعثى‏ها بكنيم. از هيچ‏چيز نهراسيد. ما مى‏دانيم خيلى از شما عزيزان - امشب - آخرين شبتان است. بعضى از شما امشب به حسين بن على‏عليه السلام خواهيد پيوست. اى برادران هر كسى شهيد شد، ما را هم شفاعت كند. خوب همديگر را نگاه كنيد كه بتوانيد روز قيامت همديگر را بشناسيد. امشب، شب امتحان است؛ امشب، شب عاشوراست. پس با سرمايه هستى خودتان در اين مصاف بستيزيد و...» ×××
- دانشجوى شهيد محمدرضا خليلى كه از نيروهاى گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم بود در ياداشت‏هاى شخصى خود حال و هواى آن شب را اينگونه بازگو مى‏كند.
61/1/2 – دوشنبه
نزديك ساعت عمليات، همه در حالى عرفانى به سر مى‏بردند. هر كسى مشغول كارى بود. بعضى‏ها وصيت‏نامه مى‏نوشتند. بعضى‏ها مشغول مناجات بودند. بعضى‏ها هم تجهيزات جنگى خودشان را وارسى مى‏كردند. بعضى‏ها از خويشتن خويش، از من خودشان رجعت كرده، به حقيقتى كه مملو از خصلت‏هاى مكتبى بود، نزديك شده بودند. همه مى‏دانستند دستى غيبى در اين عمليات همه را رهبرى خواهد كرد. خدايا، چه لحظات با شكوهى است! آروزهاى چندين ماهه ما كه گرفتن انتقام از دشمن متجاوز بود، دارد برآورده مى‏شود. از درون همه بچه‏ها آتش جهادى جانانه زبانه مى‏كشيد. شعار «فرمانده رزممان مهدى صاحب‏الزمان» با ريزش اشك زمزمه مى‏شد.
در آخرين لحظات، بچه‏ها همديگر را در آغوش گرفتند؛ حلاليت طلبيدند و باز هم اشك ريختند. معلوم بود همه، يك جان و يك كالبد هستند. چون هدف يكى بود، آن هم پيروزى اسلام. خدايا نفس كشيدن در چنين جوى و در چنين فضايى چقدر لذت‏بخش است!
خبرنگارها آمدند تا شايد بتوانند گوشه‏يى از شور و نشاط برادران را به تصوير بكشند. همه تصويرها و گزارش‏هاى راديو تلويزيون، مشتى از خروارهاست!
نيروهاى گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان چهار تيپ 58 تكاور ارتش در دو ستون از نقطه رهايى گذشتند. هدايت آن همه نيرو كار آسانى نبود اما به كمك فرماندهان گروهان‏ها برادران على تورانلو، رحمت‏الله خالصى، حسن اميرى و برادران ارتشى آنها را به سمت بلندى‏هاى «شاوريه» و «لزه» هدايت كردم. سكوت مرموزى منطقه را فرا گرفته بود. تمام سعى و تلاش من اين بود تا ستون نيروها از هم فاصله نگيرند. بيچاره بى‏سيم‏چى‏ها مجبور بودند همراه من چندين بار از اين سر ستون به آن سر ستون بيايند. نفس‏هايمان به شمارش افتاده بود. شب از نيمه گذشته بود و ما كم كم به مواضع دشمن نزديك‏تر مى‏شديم. اين را هم مى‏دانستيم كه منطقه 350 شاوريه براى دشمن در حكم يك دژ مستحكم هست. طورى كه از هر سه طرفى كه مى‏توانستيم وارد عمل بشويم، 200 تا 300 متر در عرض مين گذارى كرده بود. سنگرهاى بسيار مستحكمى در آنجا مشاهده مى‏شد. در دهليزها هم به همين صورت در بلندى‏هاى «لزه» هم به هم چنين.
هر چقدر به مواضع دشمن نزديك‏تر مى‏شديم آتش كاليبرهايش بيشتر مى‏شد و ارتفاعات شاوريه به صورت يك منطقه غيرقابل نفوذ بر دوشمان سنگينى مى‏كرد.××× 1 شهيد محمدرضا خليلى در ادامه يادداشت‏هايش مى‏نويسد:
به منطقه دشمن رسيديم. نفس‏ها در سينه‏ها حبس شده بود. يك پيچ ديگر را رد كرديم. حالا درست مقابل دشمن بوديم. كاليبرهاى دشمن به شدت كار مى‏كردند. گلوله‏هاى رسام آسمان را نقاشى مى‏كردند و مناظر زيبايى خلق مى‏نمودند. منورها را كه مى‏شمردى، تعدادشان به ده تا مى‏رسيد. تا مى‏آمد يكى از آنها خاموش شود، ديگرى به پرواز درمى‏آمد و جاى او را مى‏گرفت.
با يك خيز از شيار بيرون پريديم. پا گربه و سينه‏خيز به طرف تپه‏يى كه نشانمان دادند، حركت كرديم. در همين لحظات دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و ديوانه‏وار به سوى ما آتش گشود. حالا رسيده بوديم روبه‏روى سنگر ديده‏بانى عراقى‏ها. چند موشك آر.پى.جى به طرف دشمن شليك شد. نيروها با فرياد «يا حسين» و «يا مهدى» به طرف تپه يورش بردند. در يك لحظه همه از زمين كنده شده بودند. همه مى‏دويدند. ديگر كسى به گلوله‏هاى دوشكاى دشمن اعتنايى نمى‏كرد. انگار همه پر درآورده بودند. زير رگبار آن آتش سنگين، رسيديم به سنگر ديده‏بانى عراق. همگى فرار كرده بودند. با ديدن اين صحنه، غريو «الله اكبر» برادران، دشت‏ها و تپه‏هاى اطراف را پوشاند. سنگرها مثل دل خود عراقى‏ها خالى بود. ×××
در چنين شرايطى تصميم گرفتيم از چهار سمت به شاوريه حمله كنيم. ابتدا نيروها را به پشت مواضع دشمن نفوذ داديم، طورى كه مجبور شديم سازمان‏دهى و آرايش نيروهايمان را هم در همان جا انجام دهيم. به نيروها مى‏گفتم:
اين دسته به اين طرف برود، اين دسته به اين سنگرها حمله كند و به همين ترتيب كل نيروها را براى يورش نهايى به مواضع دشمن سازمان دادم. اين كار ما عراقى‏ها را سخت به اشتباه انداخت، آنها فكر مى‏كردند اينها نيروهاى خودشان هستند كه آمدند در پشت سرشان مستقر شدند.
به اين ترتيب دشمن در دام فريب نيروهاى اسلام گرفتار آمد و چاره‏اى جز تسليم شدن براى خود نديد. هر طرف نگاه مى‏كرديم سنگرهاى عراقى بود كه يكى يكى به دست بچه‏هاى خودمان مى‏افتاد. آن شب من به چشم خودم كمك‏هاى غيبى و يارى «الله» را ديدم. اصلاً مگر مى‏شد حضور آن همه ملائك خدا را در آن شب انكار كرد؟ گستردگى عمليات باعث شده بود كه دشمن نتواند تشخيص بدهد كه كدام يك از يورش‏ها، تك اصلى است كدام يك ايذايى، همين مسايل واقعاً دشمن را گيج كرده بود. از سوى ديگر هم قرارگاه فرماندهى سپاه چهارم عراق كه مسؤوليت هدايت لشگرهاى عراقى را به عهده داشت نمى‏دانست كه واقعاً در همه جا به آنها حمله شده و يا بعضى از اين يورش‏ها ايذايى هستند. به همين دليل نتوانستند از وسعت كار نيروهاى ما سر در بياورند.
همين امر باعث سقوط كليه مواضع آنها شد. درگيرى تا ساعت ده صبح روز سوم فروردين ادامه داشت. بعد ازظهر به سنگرهاى فتح شده عراقى‏ها سركشى كردم. مى‏خواستم مطمئن شوم كه كار پاكسازى به خوبى انجام گرفته است. سنگرهاى عراقى‏ها پر بود از وسايل رفاهى به طورى كه اگر مقاومت مى‏كردند با اين امكانات مى‏توانستند روزها بجنگند، ولى آنها به گونه‏اى غافلگير شدند كه حتى فرصت نكردند تا مهمترين تجهيزات نظامى و مدارك محرمانه را همراه خود ببرند. نقشه‏هاى جنگى، گزارش‏هاى محرمانه، انواع دفاتر ثبت و طرح‏هاى عملياتى در سنگرهاى فرماندهى به وفور يافت مى‏شد. سنگرهاى فرماندهى با سنگرهاى ديگر فرق داشت، چه از نظر ساخت در استحكام و چه از نظر تجهيزات به جا مانده. سقف سنگرهاى فرماندهى با تيرآهن 12 پوشانده شده بود. در ميان بعضى از سنگرها، گاه يك قرآن و چند كتاب مذهبى نيز پيدا مى‏شد. تپه‏هاى «شاوريه» به طور كامل به تصرف رزمندگان اسلام درآمده بود. از همان لحظه به بعد، نيروها در منطقه شروع به پدافند كردند. در اين ميان خبرى كه باعث حيرت ما شد كارى بود كه سه تا از گردان‏هاى تيپ ما يعنى حبيب، سلمان و حمزه انجام داده بودند. آنها توانسته بودند با نفوذ به پشت مواضع دشمن در ارتفاعات «على گره زد» توپخانه دشمن را با همه توپهاى داخل آن تسخير كنند. جالب‏تر آنكه آنها توانسته بودند لوله توپها را درست 180 درجه برگردانده و به سمت مواضع خود عراقى‏ها شليك كنند.
آن چيزى كه در اين واقعه باعث حيرت و تعجب مى‏شد اين بود كه اينها كجا آموزش توپخانه ديده بودند كه اين‏طورى با مهارت داشتند با توپ‏ها كار مى‏كردند، طورى كه گلوله‏هاى شليك شده توسط اين بچه‏ها درست بر سر نيروهاى در حال فرار دشمن فرود مى‏آمد. اين خبر برايم خيلى شوق‏انگيز بود.
با اعلام خبر موفقيت‏هاى عمليات فتح‏المبين، امام عزيز پيام بسيار دلنشين را صادر كردند كه به راستى خستگى را از تن همه بچه‏هاى رزمنده بيرون برد. امام خمينى(رحمه الله علیه) در اين پيامشان چنان تعريف و تمجيدى از رزمنده‏ها كردند كه عرق شرمسارى بر پيشانى همه ما نشست.

دشمن مى‏تازد...

هنوز داشتيم شيرينى پيام امام را مزه مزه مى‏كرديم كه دشمن زخم خورده پاتك سنگينى را در محور دشت عباس آغاز كرد.
وسعت حمله تانك‏هاى پيشرفته عراق خيلى وسيع بود. حاج احمد بلافاصله مأموريت داد تا گردان‏هاى انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم، حمزه سيدالشهداء، ابوذر غفارى، مالك اشتر و مسلم بن عقيل به آن منطقه اعزام شوند. سريع نيروهاى گردان را جمع و جور كرديم و به سمت دشت عباس راه افتاديم. مأموريت ما بازپس گيرى امام‏زاده عباس از عراقى‏ها بود. مى‏بايستى نيروها را به صورت دشتبان به طرف امام‏زاده عباس حركت مى‏داديم، چرا كه دشمن با تانك‏هاى خود در اين منطقه به صورت خيلى باز آرايش گرفته بود. در اينجا دشمن دست به حيله‏اى زد به اين صورت كه در وهله اول، نفوذ ما را پذيرا شد، به طورى كه ما توانستيم امامزاده را بگيريم. در مجاورت بُقعه امامزاده تپه خيلى كوچكى وجود داشت كه بهترين عارضه براى نگه داشتن امام‏زاده محسوب مى‏شد. ما يك سرى از بچه‏هاى گردان را فرستاديم تا اين تپه مهم را بگيرند. بچه‏ها خيلى سريع موفق به تصرف تپه مذكور شدند. از طرفى، در سمت چپ ما، زرهى دشمن هيچ‏گونه فعاليتى نداشت. تانك‏هاى عراقى در دامنه ارتفاعات تينه كه با فاصله زيادى به امام‏زاده عباس منتهى مى‏شد، آرايش گرفته بودند. از طرف ديگر هم ما از روبه‏رو با نيروهاى دشمن درگير بوديم. در همين حين متوجه شديم كه تانك‏هاى دشمن از سمت چپ ما، يعنى از پايين ارتفاعات تينه در حال حركت به طرف نيروهاى ما هستند. با مشاهده اين وضعيت مجبور به عقب‏نشينى شديم. در حقيقت آنها با نيروهاى زرهى و مكانيزه خودشان ما را عقب راندند و مجدداً امام‏زاده عباس را اشغال كردند. تانك‏هاى عراقى از سمت چپ جاده گرفته تا جلوى بقعه امام‏زاده عباس مستقر شده بودند و به محض ظاهر شدن هر جنبده‏اى روى جاده، خصوصاً در مناطق اطراف امامزاده، آن را مورد هدف قرار مى‏دادند.××× 1 سازماندهى و گردان‏ها را هدايت مى‏كرد. برادر «چراغى»، فرمانده گردان حمزه هم با خشم الهى خود مشغول مبارزه با دشمن بود. برادر قهرمانى در كنار خودمان با كلاش و آر.پى.جى هفت به سمت دشمن آتش مى‏گشود. ×××
- شهيد محمدرضا خليلى در يادداشت‏هايش فرجام نبرد امام‏زاده عباس را اينگونه توصيف مى‏كند:
در نزديكى‏هاى امامزاده درگيرى شروع شد. دشمن به ما كلك زده بود. ابتدا تظاهر به عقب‏نشينى كرد. نيروهاى پياده و گردان‏هاى زرهى به هواى اينكه دشمن در حال عقب‏نشينى است، به سرعت و با عجله خودشان را به امام‏زاده رساندند، اما دشمن يكباره نيروهاى ما را زير آتش گرفت. به خصوص اطراف امام‏زاده صحنه مرگبارى به وجود آمده بود. خدا مى‏داند چه كربلايى به پا شد! تمام نيروهايى كه جلو رفته بودند، زير رگبار كاليبرهاى 75 دشمن گرفتار شدند. خيلى از برادران، دلاورانه جنگيدند تا شهيد شدند. در اطراف امامزاده، جنازه‏ها روى هم انباشته شده بود. زخمى‏ها كمك مى‏خواستند، اما كسى نمى‏توانست به آنها كمك كند. چقدر دست و پا قطع شده بود! چقدر از برادران در حال شهادت بودند! خدايا چه صحنه‏هاى دلخراشى! تمام خودروهاى جهاد كه در اطراف امامزاده بودند، هدف موشك عراقى‏ها قرار گرفتند. دشمن با تسلط، تانك‏هاى ما را مى‏زد. اما با توجه به همه برترى‏هاى زرهى دشمن، برادران رزمنده و دلاور ما - تا آخرين لحظات - مردانه جنگيدند.
تا ساعت يازده ظهر آنجا بوديم كه «قهرمانى»، فرمانده گردان آمد و گفت: «كم كم عقب بكشيد.»
ما هم با اجراى آتش و حركت، عقب‏نشينى كرديم. حاج احمد متوسليان، فرمانده تيپ محمد رسول‏الله - در آن لحظات مرگبار - در خط مقدم، نيروها را در همين گير و دار، تيرى به من خورد. بچه‏هاى گردان سراسيمه فرياد زدند: برادر قهرمانى مجروح شد. برادر قهرمانى مجروح شد. با اشاره به آنها فهماندم كه مجروحيتم زياد نيست و كارى به كارم نداشته باشند. اما تا به خودم بيايم پشت موتور مجتبى صالحى آويزان بودم و در حال انتقال به عقب جبهه. وقتى برگشتم منطقه، تيپ داشت براى مرحله سوم عمليات خودش را آماده مى‏كرد.

شليك تير خلاص

بعد از ظهر روز جمعه ششم فروردين حاج احمد طى جلسه‏اى من، حسين قجه‏اى و محسن وزوايى را براى توجيه مرحله سوم عمليات فرا خواند. او گفت: مأموريت شما نفوذ از دامنه‏هاى جنوبى على گريذد و به سمت ارتفاعات ابوصليبى خات با هدف يورش به سايت 5 و ارتفاعات رادار از پشت مواضع دشمن هست. او گفت: برويد و تا ساعت هفت شب نيروهايتان را به پاى دامنه‏هاى جنوبى ارتفاعات على گريذد رسانده، منتظر دستور آغاز پيشروى باقى بمانيد. سريع خودم را به گردان رساندم و نيروها را براى انجام مرحله سوم عمليات توجيه كردم. آفتاب مى‏رفت تا خودش را در پس كوه‏هاى مغرب مخفى كند كه نيروهاى گردان ما از پاى ارتفاعات على گريذد حركت خودشان را آغاز كردند.××× 1 پيشروى} به طرف بيسيم {قرارگاه مركزى كربلا} رفتم. حالتى هم شده بود كه ديگر دستور فرمانده نبود؛ يك شورايى {اين طور} تشخيص داده بود؛ البته چيز غلطى بود كه مثلاً ما توى صحنه داشتيم. يعنى آدمى يك دفعه مى‏ديد همه دارند يك چيز مى‏گويند و او نمى‏توانست چيز ديگرى {خلاف نظر جمع} بگويد؛ چون خطر عدم اطاعت بود. پاهايم رغبت اين را نداشت؛ ولى رفتم به طرف بيسيم كه بگويم برگردند. {دفعتاً} توى ذهنم چيزى آمد. {با خود }گفتم: با سه - چهار تا از بچه‏هايى كه رويشان حساب مى‏كنم، خصوصى مشورت مى‏كنم، ببينم چه مى‏گويند و به نتيجه برسم. آن‏وقت ديگر تصميم گرفتن ساده است. برادر غلامعلى رشيد {مسؤول وقت واحد عمليات قرارگاه كربلا} را خصوصى خواستم. گفتم: وضع اين طورى است، ته قلبت چه مى‏بينى؟
گفت: والله اوضاع كه خيلى خراب است؛ ولى ته قلبم اميدوارم كه امشب بچه‏ها موفق بشوند.
پرسيدم: پس چرا در جلسه نظريه آن طورى دادى؟
گفت: خوب چه بگويم؟ به چه دليلى بگويم؟
حسن باقرى(فرمانده وقت لشكر نصر سپاه) را خواستم. او هم همين را گفت.
تيمسار حسين حسنى سعدى (فرمانده وقت لشكر 21 حمزه) را خواستم. او هم افسر بسيار لايقى بود. با آن كه چهره تحصيل كرده. متخصص و البته متعهدى بود. گفت: اصلاً دلم رغبت نمى‏كند كه اينها برگردند.
ديدم كه در (زمان اظهار) نظريه فردى خودشان، با قلب‏هايشان صحبت مى‏كنند؛ ولى در هنگام اعلام نظريه جمعى، با زبان تخصص حرف مى‏زنند.
تصميم خود را گرفتم. گفتم چرا ابلاغ كنم كه برگردند؟ بگذار باشند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى در كتاب ناگفته‏هاى جنگ مى‏گويد:
«... يك ساعت پس از (آغاز) حركت بچه‏ها، يكى از عناصر اطلاعاتى خبر داد: تعداد صد و پنجاه دستگاه تريلى تانك بر، از تنگه ابوقريب عبور كرده است.
دشمن اينها را از مسير فكه يا از حوالى «چم سرى» عبور داده و از طريق تنگه ابوقريب، به طرف تپه‏هاى على گره‏زد آورده بود؛ يعنى همان جايى كه ما قبلاً پيش‏بينى كرده بوديم كه مى‏خواهد با تانك حمله كند. ما اين مطلب را پيش‏بينى كرده بوديم؛ ولى فكر نمى‏كرديم دشمن با اين سرعت وارد عمل شود. معلوم بود كه اينها از اول صبح {جمعه ششم فرودين 61{ حمله مى‏كردند و {در اين صورت} كارمان ساخته بود. توى اتاق جنگ وحشت كرديم. {به كار بردن} كلمه وحشت {براى بيان وضع روحى حاكم در آن اتاق، كاملاً} بجاست.
همه شروع به تجزيه و تحليل روى نقشه كردند كه اگر دشمن اين كار را بكند، كارمان ساخته است؛ آن هم چطور كارمان ساخته است؟! {به اين ترتيب كه ما} يك عده نيرو را فرستاده‏ايم جلو، يك عده هم كه اينجا هستند؛ دشمن مى‏آيد و هر دو را داغان مى‏كند. ديگر براى ما نيرويى باقى نمى‏ماند.
حدود {ساعت} ده و نيم يا يازده شب بود كه ديدم همه نظر مى‏دهند: بهتر است بگوييم نيروها برگردند؛ چون حداقل نيرويى است كه در دست داريم و فردا پشت آن بريده نمى‏شود. بعد هم شايد بتوانيم از مواضع فعلى دفاع كنيم.
من با حالتى كه پاهايم نمى‏كشيد، براى ابلاغ اين دستور {به فرماندهان يگان‏هاى در حال گردان ما دوش به دوش گردان حبيب در حال دور زدن دامنه‏هاى غربى ارتفاعات ابو صليبى خات بود. هر آن منتظر عكس‏العمل دشمن بوديم، اما كوچكترين واكنشى از جانب آنها ديده نمى‏شد، گويى دشمن كور و گنگ شده بود.
ساعت 2:30 دقيقه صبح گردان سلمان درگيرى خودش را با دشمن شروع كرد اما سمت ما هنوز هيچ خبرى نبود. ساعت چهار صبح ساير گردان‏هاى تيپ هم درگيرى خودشان را شروع كرده بودند. گردان ما نبايد از گردان‏هاى ديگر عقب مى‏ماند والا با روشن شدن هوا سرنوشت كل حمله به خطر مى‏افتاد. از اين رو دستور دادم نفرات ستون ما سر قدمهايشان را بلندتر بردارند. چاره‏اى جز شتاب نداشتيم. حركت كرديم به سمت هدف. بچه‏ها نگران قضا شدن نمازشان بودند چون مجال نبود، گفتم: نمازشان را در حال بدو رو بخوانند. نماز را در حل بدورو خوانديم. يك وقت ديديم رسيده‏ايم به پاى ارتفاعات رادار، همانجا به ساعتم نگاه كردم عقربه‏هاى ساعت، شش صبح را نشان مى‏داد. رادار سقوط كرده بود و نيروهاى دشمن به اين سو و آن سو مى‏دويدند، با پيش آمدن اين وضعيت فرماندهان واحدهاى لشگر يك مكانيزه عراق سراسيمه از قرارگاه ارتش عراق خواهان اعزام هر چه سريعتر واحدهاى تانك به منطقه يا دريافت فرمان عقب‏نشينى شدند اما فرماندهان عراقى به آنها اميدوارى مى‏دادند كه نيروهاى كمكى به زودى به سويشان خواهند شتافت. در همين حال شواهد امر اين طور نشان مى‏داد كه دشمن در حال تدارك پاتك زرهى سنگينى به ما بوده است. با مشاهده اين وضعيت، حاج احمد در جهت مقابله با حركت دشمن، گردان ابوذر را به سمت ارتفاعات تينه حركت داد تا اين گردان بتواند با مشغول كردن واحدهاى زرهى دشمن در قسمت امامزاده عباس مانع اعزام اين نيروها به سمت ارتفاعات رادار بشود. با اين تدبير حاج احمد، زرهى دشمن در همان قسمت دشت عباس زمين‏گير شد و نتوانست به كمك نيروهاى لشگر يك مكانيزه در ابو صليبى خات برود. پيروزى‏هاى بزرگ به دست آمده تا اين مرحله از عمليات فتح برايمان بسيار دلچسب بود. حاج احمد و حاج همت به تك تك سنگرهاى بچه‏ها سركشى مى‏كردند و به آنها خسته نباشيد مى‏گفتند.
در يكى از اين سركشى‏ها حاج همت خطاب به برادران بسيجى گفت: «حمله ديروز شما يكى از حماسى‏ترين حملات در طول جنگ بود. دشمن با يك لشگر تانك مى‏خواست به (عين خوش) حمله كند كه شما با سدّ گوشتى و درياى خون، آرايش و سازماندهى رزمى و تهاجمى دشمن را بهم زديد.»
آخرين مرحله از عمليات فتح‏المبين هم با موفقيت پشت‏سر گذاشته شد در اين مرحله تپه‏هاى بر قازه كه محل استقرار قرارگاه تاكتيكى سپاه چهارم ارتش عراق و ديگر مواضع ستادى اين سپاه بود به دست نيروهاى ما افتاد. امرى كه بعيد به نظر مى‏رسيد اما تحقق پيدا كرده بود. شمار زيادى از نيروهاى عراقى اسير و كشته و مجروح شده و از گردونه رزم خارج شده بودند. آنهايى هم كه مانده بودند سراسيمه و وحشت‏زده به سمت مواضع خودشان درحال فرار بودند.××× 1 رسيديم به گردنه برقازه كه مشرف مى‏شود به دشتى كه به فكه مى‏خورد. ديديم كه تانك‏هاى دشمن مشخص هستند تا آمديم بجنبيم، يك گلوله تانك، طورى كنار ماشين خورد كه شيشه و همه چيز را داغان كرد. هيچ‏كس زخمى نشد. همه براثر انفجار پرت شدند.
براى اينكه مطمئن‏تر شويم، ديدگاهى آن بالا ساخته بودند، گفتيم برويم از بالا نگاه كنيم... مطمئن شديم كه بچه‏ها رسيده‏اند به هدف... خط پيشروى عمليات فتح‏المبين، از يك طرف، محور عين خوش، امام‏زاده عباس بود كه رسيده بود؛ از يك طرف، تنگه برقازه بود كه ديديم رسيده‏اند؛ يك قسمت هم رقابيه بود تا اينها در يك خط قرار بگيرند.» ×××
- سپهبد شهيد على صياد شيرازى از فرجام عمليات فتح‏المبين مى‏گويد:
«... چهار - پنج روز بعد از شروع عمليات، {ديگر} طراحى عمليات مال ما نبود. پيشروى از آن رزمندگان بود و تأييدش با ما... مى‏گفتيم برويد «چنانه» را بگيريد، مى‏گفتند الان در چنانه هستيم. مى‏گفتيم ارتفاعات فلان را بگيريد، مى‏گفتند ما از آنجا رد شديم، داريم ارتفاعات برقازه را مى‏گيريم. در اينجا شك كرديم! چون ارتفاعات برقازه، آخرين نقطه هدف ما بود. گفتند ما رسيديم.
آنجا دو تا ارتفاع موازى هست. به آقاى رضايى گفتم:
- من باورم نمى‏شود كه اينها رسيده باشند. بين {ارتفاعات} «سيبور» و {ارتفاعات} بر قازه، دو - سه كيلومرى فاصله است. هر دو هم مثل هم است. فكر مى‏كنند كه رسيده‏اند.
به ايشان گفتم:
- برويم سرى بزنيم.
هنوز به منطقه وارد {و آشنا} نشده بوديم كه بدانيم بچه‏ها تا كجا رفته‏اند و كجا دست ماست و كجا دست عراقى‏ها. با هلى‏كوپتر رفتيم. به چنانه كه رسيديم، ترسيديم كه جلوتر برويم. گفتيم درگيرى است و ممكن است با دشمن قاطى بشويم. كنار يك تپه فرود آمديم. جلوى يكى از وانت‏ها را گرفتيم و پشت آن سوار شديم. گفتيم برويم به طرف جلو. راننده وانت هم تعجب كرده بود. نمى‏دانم از ارتش بود يا سپاه. وانت رفت جلو تا به {ارتفاعات} سيبور رسيديم. ديديم بچه‏ها {آنجا مستقر} هستند پرسيدم: بچه‏هاى ديگر كجا هستند؟ گفتند: جلو هستند.
به راننده گفتم: برو. رفتيم طرف برقازه. ما مانده بوديم با يك پيروزى شيرين و دلچسب. كل دشت چنانه و ارتفاعات اطراف آن را نيروهاى ايرانى پر كرده بودند.
دوكوهه بر خود مى‏بالد
روز دهم فروردين عمليات به پايان رسيد. گردان‏ها براى بازسازى راه دوكوهه را در پيش گرفتند. من هم بچه‏هاى گردان انصار را به سمت دوكوهه حركت دادم همين كه از روى پل فلزى رودخانه كرخه عبور مى‏كرديم احساسمان اين بود كه كرخه هم با همه عظمتش در مقابل عزم بچه‏هاى رزمنده ايرانى سر تعظيم فرود آورده.
حال خوشى داشتيم. بيرون كردن دشمن از خاكمان، خوشحالى مردم، شاد شدن دل امام، همه اينها باعث مى‏شد تا شاد شاد باشيم.
ساعت يازده صبح به دوكوهه رسيديم، ديدن جاى خالى بچه‏هايى كه شهيد شده بودند پاك پكرمان كرد. بچه‏ها داخل يكى از ساختمان‏ها مستقر شدند. صبح روز بعد من هم براى كسب تكليف رفتم ستاد فرماندهى تيپ. برادر همت آنجا بود حاجى گفت: نيروها را آماده كن، حاج احمد قرار است برايشان سخنرانى كند. او گفت حاجى در اين سخنرانى برنامه‏هاى آينده تيپ را مشخص مى‏كند.
روز چهاردهم فروردين بچه‏هاى تيپ توى ميدان صبحگاه تجمع كردند تا حاج احمد برايشان سخنرانى كند. حاج احمد در آن روز صحبت‏هاى پرشورى كرد. او گفت: «كار شما در عمليات فتح‏المبين خيلى خوب بوده، ما با اين عمليات پوزه دشمن را به خاك ماليديم و چند هزار كيلومتر اراضى تحت اشغال را از چنگ آنها درآورديم. حاج احمد در ادامه صحبت‏هايش گفت: فاصله ما با عمليات رهايى‏بخش فقط به تعداد انگشتان دست من است. ما فرصت چندانى تا شروع عمليات بعدى نداريم. اگر هم به مرخصى مى‏رويد سعى كنيد سريع‏تر برگرديد. بايد شماها در حوادث سرنوشت‏سازى كه در پيش داريم نقش اساسى داشته باشيد.
بعد از ظهر براى نيروهاى گردان صبحت كردم. در اين سخنرانى از كار آنها در عمليات فتح‏المبين تشكر كردم و گفتم: عظمت كار شما را نه من، بلكه آيندگان خواهند ستود. بعد هم تأكيد كردم براى تداوم اين پيروزى‏ها لازم است در صحنه حضور داشته باشيد. ما عمليات بزرگى در پيش داريم.××× 1 شهيد محمدرضا خليلى در يادداشت‏هاى خود مى‏نويسد: بعدازظهر روز چهاردهم فروردين برادر قهرمانى فرمانده گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم براى گردان ما سخنرانى كرد او ابتدا از برادران تشكر كرد و سپس حماسه پيروزمندانه را برايمان تشريح كرد و عظمت كار برادران ايثارگر را ستود، مراحل عمليات و عوامل عقب‏نشينى را بر شمرد و نتيجه‏گيرى كرد و گفت: در مجموع اين حمله يكى از حماسى‏ترين و موفق‏ترين حملات ما محسوب مى‏شود. در آخر هم راجع به برنامه‏هاى آينده صحبت كرد و گفت: عمليات بعدى ما آزادسازى خونين شهر است. به اميد خدا هر چه زودتر برگرديد. بعد از تكميل شدن گردان، ما حركت مى‏كنيم. ×××
بعد از اينكه بچه‏هاى گردان به مرخصى رفتند من و محمود مرادى هم به نوبت آمديم مرخصى.
آمدم گنبد، سرى به خانواده زدم. پدر و مادرم خيلى احساس دلتنگى مى‏كردند. آنها از من مى‏خواستند تا كنارشان بمانم، اما براى من مقدور نبود كه بيش از اين پيش آنها باشم. ناچار بار و بنديلم را بستم و راه افتادم. در اين هنگام برادر كوچكترم «عبدالرحيم» كه در عمليات فتح المبين همراه لشكر 25 بود، راه افتاد كه با من بيايد. نگرانى پدر و مادرم بيشتر شد. هر چه تلاش كردم تا مانع آمدن او بشوم موفق نشدم. با عبدالرحيم آمديم تهران و بعد هم انديمشك و پادگان دو كوهه.

تا سه راهى شادگان

دوكوهه دوباره شور و حالى گرفته بود. نيروها آمده بودند تا خودشان را براى عمليات ديگرى آماده كنند. من هم بچه‏هاى كادر گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم را جمع و جور كردم تا به محض رسيدن نيروهاى بسيجى، آمادگى گرفتن نيرو را داشته باشيم.
با اعزام نيروهاى بسيجى، گردان‏ها يكى پس از ديگرى تشكيل و سازماندهى مى‏شدند.
گردان ما انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم با نيروهاى بسيجى كه فقط آموزش محدود پايگاه‏هاى مساجد را گذرانده بودند تكميل شد. اين نيروها را كه به همراه نيروهاى كادر گردان عددشان به 500 نفر مى‏رسيد، در قالب چهار گروهان سازماندهى كرديم.
بعد از سازماندهى، نوبت مى‏رسيد به آموزش و آماده‏سازى نيروها. آن هم نيروهايى كه آموزش چندانى نديده بودند. يعنى به قولى صفر كيلومتر بودند. همان جوانان و نوجوانانى كه از پشت نيمكت‏هاى مدارس به قصد بيرون راندن دشمن به منطقه آمده بودند. بايد روى آنها كار مى‏كرديم تا هم از نظر روحى و هم از نظر جسمى آماده شوند.
طفلكى مسؤولين گروهان‏ها مجبور بودند براى آماده كردن اين نيروها وقت زيادى بگذارند چون از الف تا ياى آموزش را بايد برايشان توضيح مى‏دادند.
در يكى از روزها حاج احمد، فرمانده تيپ، براى نيروهاى مستقر در پادگان دوكوهه سخنرانى كرد. حاجى در اين سخنرانى گفت:
«ما بايد از خدا بخواهيم كه دچار خودنگرى نشويم، اگر شديم، همان لحظه، لحظه حاكميت شرك بر وجود ماست.
خدا آن لحظه را لحظه مرگ ما قرار بدهد. شما برادران بسيجى حساب جنگ‏هاى كلاسيك و متداول جهان را به هم زديد. شما در عمليات اخير بدون آتش تهيه، توانستيد توپخانه دوربرد و مرگبار دشمن را كه دزفول را هميشه زير آتش مى‏گرفت تصرف كنيد.
در عمليات فتح‏المبين نيروهاى ما از بين يك تيپ از نيروهاى پياده دشمن رد شدند و در حالى كه منطقه را گم كرده بودند. به يارى حضرت صاحب‏الزمان(عج) هدف را پيدا كردند و اين چيزى نبود جز مدد الهى.»
حاج احمد به برادران بسيجى تأكيد كرد: «من به شما قول مى‏دهم كه در عمليات شركت خواهيد كرد. از اين لحظه كلاس‏ها و مقررات شروع مى‏شود. با نهايت همكارى سعى كنيد از اين كلاس‏ها بيشتر استفاده كنيد.»
فرصت چندانى تا شروع عمليات نداشتيم. حاج احمد در جلسه‏اى با حضور فرماندهان گردان‏ها و واحدهاى تيپ تأكيد فراوان داشت كه گردان‏ها هر چه سريع‏تر آمادگى خودشان را اعلام كنند.
در آن شرايط سخت كه فرصت چندانى براى فرماندهان باقى نمانده بود همه سعى مى‏كردند تا با به عهده گرفتن گوشه‏اى از مسؤوليت كارها، بارى از دوش ديگرى بردارند.
جمع صميمى و با صفايى بوجود آمده بود كه نمونه‏اش را در هيچ كجاى كره خاكى نمى‏توانستى پيدا كنى. حاج احمد با تشكيل جلسات متعدد توجيهى و بردن فرماندهان گردان‏ها و گروهان‏ها براى شناسايى، سعى در توجيه كامل آنها از منطقه عملياتى داشت. خود من تا آن تاريخ چندين مرحله براى شناسايى محور عملياتى به منطقه رفته بودم.
از آخرين روز فروردين ماه سال 1361 كار انتقال گردان‏ها از پادگان دو كوهه به مدرسه مبارزان اهواز شروع شد.
نيرو زياد بود و امكانات ترابرى كم، به همين دليل تعدادى از نيروها با قطارهاى مسافربرى، تعدادى با نفربرهاى آيفا، تعدادى با اتوبوس و تعدادى هم با كاميون به اهواز منتقل و در مدرسه مبارزان و استاديوم تختى اهواز مستقر مى‏شدند. البته گردان‏ها در مدرسه استقرار دائمى پيدا نمى‏كردند، بلكه به محض دريافت تجهيزات انفرادى به صورت پياده به سمت دارخوين كه محل استقرار تيپ 27 بود حركت مى‏كردند.
مسير اهواز تا دارخوين هشتاد و سه كيلومتر بود. بعد از تجهيز نيروهاى گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم آنها را به يك ستون به سمت اردوگاه تيپ حركت دادم. در طول مسير تشنگى و خستگى توان نيروها را گرفته بود اما بچه‏هاى بسيجى با غيرت و تعصب به راهشان ادامه مى‏دادند تا اينكه رسيديم به اردوگاه انرژى اتمى مستقر در دارخوين.
به نيروها استراحت دادم تا خستگى اين مسير طولانى از تنشان خارج شود.
چادرهاى گردان را يكى پس از ديگرى برپا كرديم. به بچه‏ها توصيه كردم به دليل نزديكى اردوگاه به خط دشمن و امكان بمباران توپخانه‏اى و هوايى رعايت مسايل حفاظتى و استتار چادرها را بكنند. البته قرار نبود كه گردان ما داخل چادر مستقر شود اما چون تعداد كانتينرها كم بود به دستور حاج همت كه حالا معاونت فرماندهى تيپ را هم برعهده داشت. گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان ادغامى ارتش زير چادر مستقر شد.
كار آموزش و آماده‏سازى نيروها را به معاونين گردان، برادران محمود مرادى و حسين مبارك آبادى محول كردم. خودم بيشتر جهت شناسايى منطقه عملياتى با گروه‏هاى شناسايى كه مسؤوليت آن‏ها را برادر حاج محمود شهبازى بر عهده داشت همراه مى‏شدم.

رؤياى صادقه

محورهاى عملياتى و فلش حمله تيپ‏ها و گردان‏ها مشخص شد.××× 1 نصر دو - تيپ 2 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به فرماندهى سردار احمد متوسليان از سپاه.
نصر سه - تيپ 3 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 46 فجر به فرماندهى سردار على عساكره از سپاه.
نصر چهار - تيپ 4 از لشكر 21 حمزه از ارتش، به عنوان نيروى احتياط قرارگاه نصر.
نصر پنج - تيپ 23 نيروهاى ويژه هوابرد (نوهد) از ارتش با تيپ 22 بدر به فرماندهى سردار سيد عبدالرضا موسوى از سپاه.
همچنين تيپ 30 زرهى از سپاه پاسداران انقلاب اسلامى نيز به عنوان احتياط كلى تحت امر قرارگاه مركزى كربلا قرار گرفت. در مجموع، استعداد نيروها جهت آغاز طرح عملياتى «كربلا - سه» به شرح زير بود:
الف - نيروى زمينى ارتش ج.ا.ايران: دو لشكر زرهى، يك لشكر پياده و چهار تيپ مستقل.
ب - سپاه پاسداران انقلاب اسلامى: يازده تيپ مستقل پياده.
گفتنى اين كه سپاه پاسداران در حد فاصل عمليات فتح‏المبين تا آغاز عمليات الى بيت‏المقدس، در تلاش براى گسترش سازمان رزم، چند تيپ جديد به نام‏هاى تيپ نور، تيپ 46 فجر، تيپ 22 بدر و تيپ 30 زرهى را تشكيل داد و سازماندهى كرد تا توان جذب نيروى مردمى خود را افزايش دهد. ديگر اينكه در آستانه آغاز نبرد الى بيت‏المقدس، هر يك از تيپ‏هاى سپاه، هشت تا نه گردان نيرو داشتند و اگر چه اين تيپ‏ها تا آن زمان به لشكر تغيير نام يافته بودند، ولى هر يك استعداد و توانى در حد يك لشكر داشتند. در مجموع، آمار نيروهاى شركت كننده ارتش و سپاه در اين عمليات بر حسب گردان نيز به شرح ذيل است:
1- ارتش جمهورى اسلامى ايران 24 گردان زرهى و مكانيزه و پانزده گردان پياده جمعاً نزديك به چهل گردان.
2- سپاه پاسداران انقلاب اسلامى با هشتاد و پنج تا نود گردان پياده. ××× كه بر مبناى - در خصوص طرح عمليات كربلا 3 (الى يت‏المقدس) آن طور كه در اسناد و مدارك آمده مى‏خوانيم: طى بحث‏هايى كه در جلسات مشترك فرماندهان ارتش و سپاه در قرارگاه مركزى كربلا صورت گرفت، مرحله‏بندى عمليات براساس فرض‏هاى مختلف، مبنى بر سه حالت كلى، مورد بررسى واقع شد كه عبارت بود از:
1- نخست، قرارگاه قدس در منطقه كرخه عمل كند و پس از آنكه دشمن متوجه تلاش محور شمالى عمليات شد، با توجه به حساسيتى كه نسبت به اين محور دارد و آن را تلاش اصلى نيروهاى ايرانى تلقى مى‏كند، قرارگاه‏هاى فتح و نصر وارد شوند.
2- فرض دوم در نقطه مقابل فرض اول قرار داشت؛ بدين صورت كه ابتدا قرارگاه‏هاى فتح و نصر و سپس قرارگاه قدس عمل كنند.
3- در فرض سوم، همزمانى عمليات از سوى سه قرارگاه قدس، فتح و نصر موردنظر بود.
سرانجام طى بحث‏هايى كه ميان فرماندهان ارشد سپاه و ارتش در باب اولويت و ارجحيت يكى از اين سه فرض درگرفت، به منظور تجزيه دشمن و جلوگيرى از جابه‏جايى و تمركز يگان‏هاى تابع سپاه سوم ارتش عراق، مقرر گرديد كه هر سه قرارگاه، همزمان تهاجم خود را آغاز كنند.
با عنايت به تجارب نبردهاى پيشين، خاصه عمليات فتح‏المبين، قرارگاه‏هاى موجود در طرح عملياتى «كربلا - سه» و نيز فرماندهى عمليات به صورت مشترك سازماندهى شد. «قرارگاه مركزى كربلا»، مركز فرماندهى مشترك سپاه پاسداران انقلاب اسلامى و نيروى زمينى ارتش جمهورى اسلامى ايران، امر خطير هدايت عمليات را بر عهده داشت. قرارگاه‏هاى تحت امر قرارگاه مركزى كربلا و يگان‏هاى تحت امر آنها عبارت بودند از:
الف - قرارگاه قدس در محور شمالى عمليات، متشكل از چهار تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه و يك لشكر و يك تيپ مستقل از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند:
قدس يك - تيپ 1 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ 31 عاشورا به فرماندهى سردار امين شريعتى از سپاه.
قدس دو - تيپ 2 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ 21 امام رضاعليه السلام به فرماندهى سردار ولى‏الله چراغچى از سپاه.
قدس سه - تيپ 3 از لشكر 16 زرهى ارتش با تيپ نور از سپاه.
قدس چهار - تيپ مستقل 58 عملياتى تكاور ذوالفقار از ارتش با تيپ 41 ثارالله به فرماندهى سردار قاسم سليمانى از سپاه.
ب - قرارگاه فتح در جبهه ميانى، متشكل از سه تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه و يك لشكر و دو تيپ از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند.
فتح يك - تيپ 1 از لشكر زرهى ارتش با تيپ 14 امام حسين‏عليه السلام به فرماندهى سردار حسين خرازى از سپاه.
فتح دو، تيپ 2 از لشكر 92 زرهى ارتش به عنوان نيروى احتياط قرارگاه فتح.
فتح سه - تيپ 3 از لشكر 92 زرهى ارتش با تيپ 8 نجف اشرف به فرماندهى سردار احمد كاظمى از سپاه.
فتح چهار - تيپ 37 زرهى و تيپ 55 هوابرد از ارتش با تيپ 25 كربلا به فرماندهى سردار مرتضى قربانى از سپاه.
ج - قرارگاه نصر در جناح چپ عمليات، متشكل از چهار تيپ مستقل از نيروى زمينى سپاه، يك لشكر و يك تيپ از نيروى زمينى ارتش كه به صورت زير ادغام شده بودند:
نصر يك - تيپ 1 از لشكر 21 حمزه از ارتش با تيپ 7 ولى عصر(عج) به فرماندهى سردار عبدالحميد رئوفى‏نژاد از سپاه. آن كار شناسايى محورها نيز انجام مى‏گرفت. حضور بسيجى‏هاى با صفا، حال و هواى خوشى به اردوگاه انرژى اتمى بخشيده بود. در آن ايام سواحل شرقى كارون در محور دارخوين به عرصه فعاليت شبانه روزى و بى‏وقفه نيروهاى تيپ 27 محمدرسول الله‏صلى الله عليه وآله وسلم و نيروهاى ادغامى ارتش از تيپ 2 لشكر 21 حمزه در راه كسب حداكثر آمادگى رزمى جهت ورودى قدرتمندانه به عرصه نبرد تبديل شده بود. تمام سعى و تلاشم اين بود، تا نيروهاى گردان را از هر نظر براى انجام عمليات آماده كنم. تقريباً هر دو سه شب يك بار رزم شبانه سنگين براى نيروها مى‏گذاشتم بعد هم برايشان سخنرانى مى‏كردم. در سخنرانى‏ها از وضعيت منطقه، دشمن و از كمبودهاى خودمان برايشان مى‏گفتم. سعى مى‏كردم با صحبت‏هايم آنان را نسبت به وضع موجود توجيه كنم.
غروب روز سه‏شنبه حاج احمد را براى سخنرانى به گردان آوردم. حاجى در اين سخنرانى به بچه‏ها خيلى روحيه داد و گفت: «ما مى‏رويم كه در اين عمليات به حيات ننگين حزب بعث در عراق خاتمه بدهيم. ان شاءالله در اين عمليات خرمشهر را آزاد خواهيم كرد.» نيروهاى گردان با تكبير حرف‏هاى حاج احمد را تأييد كردند. حاج احمد در اين سخنرانى از نيروها خواست كه بر توان رزمى خودشان بيفزايند و در بعد معنوى هر چه بيشتر خود را تقويت كنند. او در ادامه گفت: برادرهاى من! «آماده باشيد كه به سوى آزادى كامل سرزمين اسلامى گام برداريد. دنيا هم اكنون به اين عمليات چشم دوخته است. ظالمان و غارتگران به هراس افتاده‏اند كه هر طور شده با تمام قوا و با اجراى طرح‏هاى شيطانى خود به وسيله مزدوران داخلى و خارجى مانع انجام اين عمليات بشوند. ما مصمم هستيم با توكل به خدا و اراده آهنين برويم و درسى به متجاوزين بدهيم كه تا ابد براى آنها سرمشق باشد.»
حاج احمد با تشريح وضعيت موجود گفت: «قدر و قيمت خود را بدانيد. خوشحال باشيد كه اين عمليات به دست شما، به مرحله اجرا در خواهد آمد. اگر شما اين عمليات را با موفقيت كامل به پايان برسانيد يك نقطه قوت و الگويى براى همه نهضت‏هاى آزادى بخش خواهيد شد.» صحبت‏هاى حاج احمد تأثير زيادى روى نيروها گذاشت. بچه‏هاى بسيجى سر از پا نشناخته دور حاجى حلقه زدند و خيلى خودمانى با ايشان درددل كردند.
هنوز از زمان دقيق عمليات اطلاع درستى نداشتم اما با توجه به مباحثى كه در جلسات داشتيم مطمئن بودم كه حداقل ده روزى تا شروع عمليات فرصت داريم. اين فرصت چند روزه براى گردان ما كه هنوز به آمادگى مطلوب نرسيده بود يعنى به اندازه چندين ماه فرصت.
در يكى از همين روزها ديدم سر و كله «محمدحسين» برادر ديگرم هم پيدا شد گفتم اينجا چه مى‏كنى؟ گفت همان كارى كه تو مى‏خواهى بكنى. محمدحسين طلبه بود و رفت تبليغات تيپ.
شب سوم ارديبهشت 1361 با برادر مرادى معاون گردان رفتيم قرارگاه ارتش تا پاره‏اى از هماهنگى‏ها را انجام دهيم. وقتى برگشتيم ساعت از 12 شب گذشته بود. طبق روال شب‏هاى قبل با هم كنار يكى از چادرها نشستيم و در مورد مسايل مختلف اختلاط مى‏كرديم.
در همان حال كه ما مشغول گفت و گو بوديم، نگهبان چادرها كه از برادران بسيجى و حدوداً هفده ساله بود، آمد جلو، گفت: راستش را بخواهيد قضيه‏اى پيش آمده كه قصد بازگو كردن آن را دارم و براى گفتن آن احساس تكليف مى‏كنم. گفتيم خب، بفرماييد ما گوش مى‏كنيم.
او گفت: حقيقت اين است كه من خواب عجيبى ديده‏ام و مى‏خواهم آن را براى شما بازگو كنم. نگاهى به برادر مرادى كردم و رو به آن برادر گفتم: ما براى شنيدن حرف‏هاى شما سراپا گوش هستيم.
گفت: من در خواب مشاهده كردم كه عمليات شده و ما در عمليات پيروز شده‏ايم گردان ما آن شب خطشكن بود و هنگام عمليات، آقايى نورانى را سوار بر اسب سفيد ديدم كه به الهام الهى دانسته‏ام حضرت صاحب‏الامر(عج) هستند. ايشان فرماندهى نيروهاى ما را بر عهده داشتند. گردان ما در دو ستون حركت مى‏كرد. آن آقا در ميان ستون گردان حركت مى‏كرد. شما در سمت چپ ركاب اسب و برادر مرادى هم در سمت راست ركاب اسب ايشان در حال پيشروى بوديد.
مطلب مهمترى كه مى‏خواستم خدمت شما عرض كنم اين است كه عمليات هرزمان كه قرار بود شروع شود موعد آن ده روز جلوتر افتاده.
بنده از آن برادر بسيجى پرسيدم: مگر شما از موعد عمليات خبر داريد؟
او گفت: من يك بسيجى‏ام، از تاريخ عمليات هم اطلاعى ندارم. اما به من اين‏طور الهام شده كه زمان شروع عمليات هر وقت بوده، ده روز جلوتر افتاد. بعد هم در خواب ديدم ما تا نزديكى‏هاى بصره جلو رفته‏ايم، آنجا بود كه از خواب بيدار شدم. صحبت‏هاى آن برادر بسيجى به دل آدم مى‏نشست و از ظاهر آن پيدا بود كه غل و غشى در آن نباشد ولى به دليل دسيسه‏هايى كه در آن زمان توسط ايادى استكبار و عوامل انجمن حجتيه با هدف مخدوش كردن احساسات پاك بچه‏هاى رزمنده در جبهه انجام مى‏گرفت. فرضاً دعاوى مبنى بر مشاهده و رويت آقا امام زمان(عج) كه بواسطه آن مى‏خواستند افكار نيروهاى عمل كننده در خط را مشوش كنند، سخنان آن برادر بسيجى ابتدا براى ما به سادگى قابل پذيرش نبود. البته ابداً چنين نبود كه مسأله امدادهاى غيبى و عنايات ائمه معصومين‏عليهما السلام را خداى ناخواسته منكر شده باشيم. ليكن به همان دلايلى كه گفتم طرح چنين مسأله‏اى از جانب آن برادر بسيجى در نظر ما مشكوك جلوه مى‏كرد. با اين حال ديديم اگر قرار بر دسيسه‏چينى هم باشد. صحبت‏هاى او دست كم از اين حيث مبين دسيسه نيست. چرا كه از حيث موقعيت كلى عمليات، خواب او درست به جهتى اشاره داشت كه ما در طرح كلى عملياتى قصد كار در آنجا را داشتيم، يعنى رسيدن به مرز شلمچه - بصره براى آزادسازى قطعى خرمشهر. دستور عملياتى صادره از طرف قرارگاه كربلا هم حد جنوب غربى منطقه تعيين شده براى عمليات را در مرز بين‏المللى شلمچه واقع در بيابان‏هاى مرزى شرق بصره تعيين كرده بود. روى همين اصل با خودمان گفتيم اگر اين رؤيا ساختگى هم باشد از حيث موقعيت درست ساخته و پرداخته شده است. در هر صورت از آن نوجوان بسيجى به خاطر اعتمادى كه به ما نشان داد تشكر كرديم. او رفت. بنده و برادر مرادى در آن دل شب به قدم زدن ادامه داديم و با آنكه قضيه آن رويا براى ما مشكوك به نظر مى‏رسيد افكار و صحبت‏هايمان معطوف به حالت عرفانى اين قضيه بود. سه، چهار روزى از آن شب عجيب گذشت.

تعبير رؤيا

شب هفتم ارديبهشت همه فرماندهان و معاونين گردان‏هاى تيپ 27 حضرت رسول‏الله‏ ( صلى الله عليه وآله وسلم) جهت شركت در يك جلسه اضطرارى به قرارگاه تيپ در دارخوين احضار شدند. همه راهى قرارگاه شديم. در آنجا ابتدا حاج احمد شروع به صحبت كرد و گفت: برادرها! درست است كه ما هنوز خيلى از كارهايمان را انجام نداده‏ايم و شناسايى‏هاى ما از جاده آسفالت اهواز - خرمشهر به بعد كامل نيست. درست است كه هنوز موفق به استقرار كامل امكاناتمان در منطقه نشده‏ايم. درست است كه احتمال مى‏داديم موعد شروع عمليات شب نوزدهم ارديبهشت باشد. اما دستور داريم شب نهم، عمليات را شروع كنيم. او گفت: برنامه ورود امكانات ما به اينجا و تجهيز نيروها با تاريخ تخمينى قبلى مطابقت داشت و زمان‏بندى ما هم بر همان اساس انجام گرفته بود. اما عمليات را ده روز جلو انداختند. ما شخصاً علت امر را جويا شديم. مسائل و مشكلات تيپ را براى مسؤولين بالا شرح داديم و گفتيم كه ما الان آمادگى براى شروع عمليات را نداريم و روى آن ده روز مهلت، حساب كرده‏ايم. منتهى برادرهاى بالاتر در جواب، ضمن تأييد صحبت‏هاى ما و مشكلاتى كه به واسطه اين امر به وجود خواهد آمد گفتند: اين يك تدبير نظامى است و بايد اجرا شود.
خوب به خاطر دارم در آن جلسه من و برادر مرادى كنار هم نشسته بوديم. به محض اينكه حاج احمد موضوع تسريع در شروع عمليات را عنوان كرد، ما دو نفرى بى‏اختيار شروع كرديم به اشك ريختن. در آن لحظات هم شور و شوق ناشى از دريافت خبر نزديك بودن عمليات ما را منقلب كرده بود و هم اين واقعه در ما اطمينان ايجاد كرد كه خواب آن بسيجى نوجوان مقرون به صحت بوده و از جنس رؤياى صادقه است.
بنده و برادر مرادى به هم گفتيم قطعاً خواب آن برادر بسيجى صحت دارد، چون اين امرى را كه او چند شب قبل به ما اطلاع داد، مسأله‏اى بود كه حتى فرماندهان ما هم از آن اطلاعى نداشتند. همين واقعه براى بنده و برادر مرادى تبديل به يك قوت قلبى بزرگ در آن عمليات شد. ديگر براى ما دو نفر مسلم شده بود كه چه اتفاقاتى در پيش رو داريم. درست مثل كتاب داستانى كه پيش رويمان بود و از محتواى آن كاملاً اطلاع داشتيم. وقتى قضيه رؤياى صادقه‏اى را كه آن برادر بسيجى مشاهده كرده بود براى ساير برادرها گفتيم در روحيه آنها تأثير بسيار گذاشت. طورى كه همه آنها بى‏سر و صدا آماده عمليات بودند و ديگر از شدت شوق سر از پا نمى‏شناختند.××× 1 ايشان را از حاشيه جاده آسفالت اهواز - خرمشهر جلو بكشند و به ساحل غربى كارون منتقل كنند و درست لب ساحل، يك خط پدافندى قدرتمند تشكيل بدهند. بدين ترتيب، فرماندهان سپاه سوم دشمن قصد داشتند نقطه ضعفى را كه در منطقه شرق، حد فاصل خرمشهر تا پادگان حميد، در خطوط پدافندى‏شان وجود داشت، با اين تمهيد برطرف كنند واقعاً كار خدا بود كه حمله زودتر شروع شد. اگر حمله جلو نمى‏افتاد، عراقى‏ها كارشان را با سهولت انجام مى‏دادند و نقشه‏شان را پياده مى‏كردند. دشمن فقط منتظر دو سه روز تابش شديد آفتاب بود تا پس از خشك شدن نسبى دشت، حد فاصل غرب كارون تا جاده آسفالت اهواز - خرمشهر، نيروهايش را جلو بكشد و نقشه خودش را در منطقه شرق كارون و منطقه دارخوين پياده كند.»
محسن رضايى چند روز پس از پايان نبرد «الى بيت‏المقدس»، طى مصاحبه‏اى در محل قرارگاه مركزى كربلا در مورد آغاز نابهنگام عمليات مى‏گويد:
«... عراقى‏ها استحكامات وسيعى درست كرده و كاملاً هم آماده بودند كه به ما حمله كنند. وقتى كه در مرحله دوم عمليات {الى بيت‏المقدس}، مدارك عراقى‏ها به دستمان رسيد كه براساس آنها عراقى‏ها حتى از مرز تا كناره كارون، طرح دفاعى و طرح پاتك ريخته‏اند و آمادگى كامل داشته‏اند. اما با اين حال نتوانسته بودند هيچ كارى بكنند. اين ما را به تعجب انداخت؛ چرا كه اولاً اينها استحكامات زيادى داشتند؛ ثانياً از حمله ما اطلاع داشتند؛ ثالثاً آمادگى داشتند و در رابطه با اينكه ما را {از ساحل كارون} به عقب برانند، تمرين كرده بودند. اين واقعاً شبيه به معجزه بود كه با وجود اين سه عامل قوى كه در دست عراق بود. ما توانستيم به اين جاده {آسفالت اهواز - خرمشهر} برسيم و آن را بگيريم.» ×××
- جهت آمادگى بيشتر خوانندگان گرامى دو مطلب ديگر در ارتباط با دلايل شروع عمليات در شب نهم ارديبهشت 1361 (ده روز زودتر از موعد مقرر) را از كتاب «از خونين شهر تا خرمشهر» و «همپاى صاعقه» مى‏آوريم.
در صفحات 133 تا 135 كتاب از خونين شهر تا خرمشهر آمده:
شهيد حميد معينيان مسؤول اطلاعات قرارگاه مركزى كربلا، بيست و چهار ساعت قبل از شروع عمليات، در تاريخ 61/2/8، طى جلسه‏اى ضمن بررسى وضعيت دشمن چينن اظهار داشت.
«... در طول دو هفته، دو تيپ زرهى و يك تيپ پياده {دشمن} از پايين آبگرفتگى (در شمال شرقى منطقه عمليات) تا شمال خرمشهر آرايش گرفته است (در غرب جاده آسفالت اهواز - خرمشهر در حد فاصل ايستگاه حميد تا خرمشهر) فعاليت مهندسى دشمن در جنوب كرخه نور تا مواضع آن در جنوب غرب اهواز و از جنوب آبگرفتگى تا شمال سيل‏بند خرمشهر در غرب كارون، چشمگير بوده است. دشمن پادگان حميد را به كلى منهدم كرده است. دشمن اطلاع پيدا كرده كه ما مى‏خواهيم از رودخانه {كارون} عبور كنيم و به همين خاطر سعى دارد كم كم به ساحل رودخانه بيايد و آن وقت است كه مى‏تواند همه‏چيز را زير كنترل داشته باشد.
... طبعاً در صورت پيشروى دشمن و نزديكى {واحدهاى آن} به ساحل رودخانه، از لحاظ ديد و تير و تسلطى كه بر ساحل رودخانه به دست مى‏آورد، عمليات تصرف سر پل {در غرب كارون} با دشوارى روبه‏رو مى‏شود و به عبارت ديگر، هم اكنون بايد عمليات را منتفى و شكست خورده فرض كنيم. با توجه به شرايط پيش آمده و نظر به پيدايش وضعيت اضطرارى، در صورت پيشروى دشمن، از سوى فرماندهى قرارگاه {كربلا} بر حفظ آمادگى كامل جهت عمليات در فردا شب {پنج شنبه نهم ارديبهشت 1361{ يا همان شب تأكيد شد... اعلام آماده باش براى اقدام در صورت پيدايش شرايط اضطرارى نيز از نتايج ديگر اين جلسه بود.»
محمود مرادى، جانشين گردان انصار الرسول از آغاز زودرس عمليات مطالبى جالب دارد:
«... اين مطلب كه حدود ده روز عمليات جلو افتاد و قرار شد در شب نه ارديبهشت آغاز شود، واقعاً از الطاف خفيه الهى بود.
سپاه سوم ارتش عراق، تمام سعى و تلاش خود را به همين منطقه حد فاصل ايستگاه تيم نود تا ايستگاه گرمدشت در امتداد جاده آسفالت اهواز - خرمشهر يعنى منطقه عمل «نصر - دو» معطوف كرده بود. دشمن، خيلى خوب مى‏دانست كه از اين منطقه آسيب‏پذير است. به همين دليل هم با استفاده از تعداد زيادى واتر پمپ، به سرعت در حال تخليه آبهاى سطحى جمع شده در دشت ساحلى غرب كارون بود و همزمان با آن داشت بين منطقه باتلاقى غرب كارون، جاده‏هاى شوسه شن‏ريزى شده احداث مى‏كرد. به راستى علت چنين اقداماتى چه بود؟ بعدها در جريان مرحله دوم عمليات الى بيت‏المقدس، وقتى گردان ما - انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم - به همراه گردان‏هاى 144 ارتش، مقداد و ابوذر به پشت دژ مرزى عراق رسيد، ما با يك ستون مكانيزه دشمن كه از رخنه نيروهاى خودى به آنجا بى‏خبر بود، درگير شديم و ظرف چند دقيقه، اين ستون را كلاً منهدم كرديم و چندين دستگاه خودرو، اتوبوس و بى.ام.پى غنيمت گرفتيم. بين اين ماشين‏ها، يك دستگاه جيپ فرماندهى كروك‏دار دشمن هم بود. در داخل اين خودرو، تعداد زيادى نقشه و كالك وجود داشت كه به دست من افتاد. مطابق مستندات موجود در آن نقشه‏ها و كالك‏ها، عراقى‏ها بنا داشتند پيش از آغاز ناگهانى عمليات توسط ما، مناطق باتلاقى غرب كارون را خشك كنند. سپس يك پل شناورى روى رودخانه كارون بزنند و بيايند به ساحل شرقى رودخانه در برگه پيوست يكى از آن نقشه‏ها. مشخصاً قيد شده بود كه بايد دكل هفتاد مترى ابوذر و كليه تأسيسات انرژى اتمى دارخوين كاملاً منهدم شوند؛ به گونه‏اى كه هيچ عارضه‏اى در منطقه دارخوين و شرق كارون به صورت ارتفاع باقى نماند بعد هم مهندسى تخريب خودشان را موظف كرده بودند كه منطقه شرق كارون را مين‏گذارى كند.
سرانجام هم بنا داشتند نيروه پس از اين جلسه مجدداً در ساعت هشت صبح روز نهم ارديبهشت 1361 به دستور حاج احمد جلسه‏اى با حضور كليه فرماندهان گردان‏ها و رده‏هاى ستادى تيپ 27 در مقر تاكتيكى قرارگاه (نصر - دو) برگزار شد كه در اين جلسه حاج احمد مأموريت همه گردان‏ها از جمله گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم را مشخص كرد. طبق اين تقسيم‏بندى گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم به همراه گردان ادغامى ارتش (گردان 144 از تيپ دوم لشكر 21 حمزه) جزو گردان‏هاى محور سلمان به فرماندهى حاج محمود شهبازى قرار گرفت كه مأموريت داشت با تصرف خاكريز بارلويى عراق بر روى جاده، گرفتن مواضع توپخانه و درگيرى با يكى از دو تيپ زرهى دشمن در عمق پنج، شش كيلومترى غرب جاده آسفالت اهواز - خرمشهر مستقر شود.
بعد از ابلاغ مأموريت گردان، ما خودمان را آماده كرديم براى اجراى مأموريت. مسافت تعيين شده براى پيشروى گردان ما در شب عمليات مجموعاً حدود بيست و چهار كيلومتر بود يعنى نوزده كيلومتر پيشروى از ساحل غربى كارون تا جاده آسفالت و از جاده آسفالت پنج كيلومتر پيشروى تا مواضع آن دو تيپ زرهى در غرب جاده. بله بيست و چهار كيلومتر مسافت براى پيشروى نيروهاى گردان ما كه شامل نوجوان شانزده ساله، جوان هجده ساله و پيرمرد شصت ساله بود، در نظر گرفته شد، گردان انصار با نيروهاى ادغامى در واقع نيرويى به استعداد دو گردان پياده را شامل مى‏شد.
كم كم به غروب آفتاب روز نهم ارديبهشت 1361 نزديك مى‏شديم. به فرمانده گروهان‏ها گفتم بچه‏ها را آماده كنند تا به محض تاريكى هوا حركتمان را شروع كنيم. از فرصت باقى‏مانده استفاده كردم نيروها را بردم گوشه اردوگاه جايى كه هيچ نامحرمى نزديكمان نباشد. اول از سختى‏هايى كه در دوران آموزش و آمادگى براى عمليات متحمل شده بودند عذر خواهى كردم و خسته نباشيد به آنها گفتم. بچه‏ها با روحيه بالايى جوابم را با يك «نصر من الله و فتح قريب» بلند دادند.
به آنها گفتم روزى كه انتظارش را مى‏كشيديد فرا رسيده. امشب بايد با تمام قوا به دشمن كه ماه‏ها خاك كشورمان را اشغال كرده حمله كنيم. به آنها تأكيد كردم اگر توكلتان به خدا باشد حتماً پيروز مى‏شويم. گفتم درست است كه در همه زمينه‏ها كمبود داريم. گفتم درست است يك سوم از برادرهاى گردان ما نه اسلحه دارند، نه خشاب و نه هيچ چيز ديگر، تعدادى از شماها هم كه آر.پى.جى زن هستيد، امكانات حمل گلوله آر.پى.جى برايتان فراهم نيست. اصلاً كوله برزنتى مخصوص حمل گلوله آر.پى.جى يا نداريد يا كمبود داريد. حدود يك سوم از نيروهاى گردان سرنيزه ندارند. فانوسقه، قمقمه ندارند. از حيث تجهيزات انفرادى تكميل نيستند و از هر نظر نقص و كمبود داريد، با اين حال ما بايد طبق امكانات عمل كنيم. شماها بايد كاملاً توجيه باشيد كه هر طور شده با چنگ و دندان بايد بجنگيد. به آنها گفتم حالا كه تجهيزات نداريم و موقع عمل رسيده بايد بجنگيم. ولو اينكه هيچى هم نداشته باشيم.
به آنها گفتم اين كمبودها ناشى از مشكلاتى است كه ابر قدرتها براى كشور ما ايجاد كردند. بايد همان‏طور كه شعار داديد و خواسته‏ايد بجنگيد. پاى آن بايستيد و به شعارهايتان جامه عمل بپوشانيد.
گفتم: خيلى از اين تجهيزات و سلاح‏ها را ما بايد از خارج بخريم آنها هم كه به اين راحتى به ما سلاح و تجهيزات نمى‏فروشند. پس اين كمبودها بايد طبيعى باشد. هيچ به دلتان بد راه ندهيد. جالب اين كه بچه‏ها جواب همه اين صحبت‏هاى مرا با يك تكبير بلند و محكم پاسخ دادند.
با اين روحيه بچه‏ها دلم قرص شد.××× 1 سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت در باب كمبود امكانات و تجهيزات در عمليات الى بيت‏المقدس مى‏گويد:
وقتى مسأله كمبود امكانات را نتوانستيم حل كنيم، رفتيم پيش مسؤولين گفتيم كه نيروهاى ما مى‏خواهند هفده كيلومتر در شب اول حمله از غرب كارون تا جاده اهواز - خرمشهر پياده روى كنند. داد و بيدادمان هم خيلى زياد بود. مى‏گفتيم اين نيرو چگونه مى‏تواند تشنگى بكشد و بجنگند؟ جواب دادند قمقمه نيست، وقتى نيست ما چكار قادريم براى شما انجام بدهيم؟ آقا امام حسين‏عليه السلام چطور مى‏جنگيد؟ ما هم به تأسى از ايشان اگر حتى دست خالى هم باشيم بايد بجنگيم. البته وقتى خوب دقت كرديم ديديم حق با آنهاست چرا كه وقتى اين حجم نيرو براى عمليات آماده مى‏شود اين كمبودها طبيعى است. اگر خوب بررسى كنى مى‏بينى ضعفى است كه در سيستم پشتيبانى جنگ وجود دارد. نبايد تند رفت. در مورد گلوله آر.پى.جى هم همين‏طور اين سلاح با هزار مكافات از خارج تهيه مى‏شود يا مثلاً در مسأله خريد تفنگ و جنگ‏افزار انفرادى ما خودمان مى‏دانيم كه نمى‏خواهيم به آمريكا يا شوروى وابسته باشيم. براى ما خيلى مسأله شده كه از كره شمالى و معدود كشورهايى كه با ما كمى دوست هستند. برويم و چند محموله تفنگ هجومى كلاشنيكف تهيه كنيم و يا...
{مصاحبه - بيست و سوم ارديبهشت 1361{ ×××
بعد يكى از برادرها نوحه‏اى خواند و اشكى از بچه‏ها گرفت. به محض تاريك شدن هوا سوار بر قايق‏ها با عبور از عرض رودخانه كارون به آن سوى كارون رفتيم و همانجا مستقر شديم. نمازمان را همان جا پشت خاكريز با پوتين خوانديم. عجب نماز با حالى بود. شام مختصرى خورديم، پس از آرايش نيروها در دو ستون موازى حركتمان را از ساحل غربى رود كارون آغاز كرديم.

ابرها مأموريت دارند

در حين حركت نيروها با هر بار شليك گلوله منوّر دشمن، دستور خيز به نيروها مى‏دادم. از خاكريز اول دشمن با ذكر «يا زهرا(س)» عبور كرديم. بعد از آن وارد دشتى شديم كه هيچ عارضه‏اى در آن وجود نداشت. گاهى سايه بچه‏ها دشت بدون عارضه را مى‏پوشاند و شليك‏هاى پراكنده و بى‏هدف دشمن سكوت منطقه را مى‏شكست. داشتيم از كيلومتر هشت هم مى‏گذشتيم كه حاج محمود شهبازى فرمانده محور سلمان با من تماس گرفت. شهبازى از وضعيت گردان پرسيد. گفتم: بحمدالله خوب هست و داريم به سمت هدف حركت مى‏كنيم. گفت: تا حالا چند دور تسبيح رفتيد؟ گفتم: هشت دور.
بعد شهبازى گفت حواس خودتان را جمع كنيد و به راهتان ادامه دهيد.
ما به راهمان ادامه داديم و به سمت خاكريز اصلى دشمن كه همان دژ عظيم موسوم به خاكريز بارلويى بر روى جاده آسفالت اهواز - خرمشهر بود پيش مى‏رفتيم. در جريان پيشروى ستون‏هاى پنج گردان تيپ 27 آن شب روشن و مهتابى واقعه عجيبى رخ داد كه همه ما را دچار حيرت و تعجب كرد. قضيه از اين قرار بود كه هر گاه به يكى از خاكريزهاى سراسرى دشمن نزديك مى‏شديم آسمان مهتابى، دفعتاً ظلمانى و مات مى‏شد.
حين عبور از اولين خاكريز، ما توجه چندانى به اين مسأله نداشتيم چرا كه همه ماها عمدتاً دل نگران عبور بى‏سر و صدا از خاكريز بوديم. ولى در جريان عبور از دومين خاكريز سراسرى عراقى‏ها وقتى مجدداً منطقه در هاله‏اى از ظلمت مطلق شد، همه ما بى‏اختيار سر بلند كرديم و براى يافتن علت به آسمان چشم دوختيم.
تازه در آن وقت بود كه همه فهميديم قضيه از چه قرار است. يك پاره ابر نه چندان بزرگ در پهنه صاف و يك دست بى‏ابر آسمان ديده مى‏شد كه هرگاه به يكى از خاكريزهاى دشمن نزديك مى‏شديم به آرامى ماه را مى‏پوشاند و آن‏قدر بر جاى مى‏ماند تا آخرين نفر نيروها از آن خاكريز عبور كنند. بعد دوباره ماه پديدار مى‏شد و نيروهاى ما مسافت زيادى را طى مى‏كردند تا به خاكريز بعدى دشمن برسند. با رسيدن به خاكريز بعدى اين واقعه خارق‏العاده و حيرت انگيز دوباره تكرار مى‏شد. از فرط هيجان ناشى از مشاهده مستقيم نزول امداد الهى، بى‏اختيار لرزه‏اى سخت سراسر وجودم را فرا گرفت.
اكثر برادرها مبهوت و خاموش همين‏طور كه در حال پيشروى بودند به آسمان چشم دوخته و به پهناى صورت اشك مى‏ريختند.
بعد از گذشتن از كيلومتر 15 مسير تعيين شده براى گردان ما، در شرايطى كه حدود سه كيلومتر تا رسيدن به جاده آسفالت فاصله داشتيم درگير شديم.
چون گردان انصار در وسط بود و يك گردان از سمت چپ و يك گردان در سمت راست ما عمل مى‏كرد ما به راحتى توانستيم به سمت جاده پيشروى كنيم و با كمترين حجم تيراندازى به جاده آسفالت برسيم. يعنى وضعيت طورى بود كه اصلاً نياز به تيراندازى نداشتيم، چرا كه دشمن مقاومتى نمى‏كرد تا تيرى شليك كنيم در حالى كه اگر مقاومت مى‏كردند مى‏توانستند به ميزان بسيارى زيادى از ما تلفات بگيرند.
البته اين مسأله براى ما خيلى غيرمنتظره نبود چرا كه ما خودمان مدد الهى را به چشم مى‏ديديم. ما هر جا مى‏رفتيم جلوتر از ما «الله اكبر» گفته مى‏شد.
اين واقعه عجيب را نه من، بلكه همه نيروهاى گردان در آن شب ظلمانى با تمام وجودشان احساس مى‏كردند. ما قبل از اينكه به جاده برسيم و آن را بگيريم مى‏ديديم كه از روى جاده صداى الله‏اكبر مى‏آيد!! و اين صداى الله‏اكبر معلوم نبود از كجا مى‏آيد. وقتى موضوع را با معاون دوم گردان، برادر مبارك آبادى هم در ميان گذاشتم ديدم ايشان با بغض آن را تأييد كرد و گفت: برادر قهرمانى من فكر مى‏كردم خيالاتى شدم، پس شما هم اين صداها را شنيده‏ايد. گفتم: بله برادر جان. اين همان چيزهايى است كه ما آن را به عنوان امداد غيبى ياد مى‏كنيم. گردان ما اولين گردانى بود كه به جاده آسفالت اهواز - خرمشهر رسيد. بعد از عبور از دژ جاده آسفالت، به سمت غرب جاده گردان را حركت داديم. آنجا بايد موضع توپخانه دشمن را تصرف مى‏كرديم. بعد از گرفتن موضع توپخانه و انهدام موضع تانك دشمن به پشت خاكريزى كه روى جاده آسفالته بود برگشتيم. گردان را همانجا پشت خاكريز مستقر كردم تا استراحتى بكنند.
تا اينجا، كار مأموريت گردان انصار در مرحله اول عمليات با موفقيت به پايان رسيده بود و ما توانسته بوديم با 5 شهيد، هدف به آن بزرگى را فتح كنيم.
ظهر روز اول عمليات تازه داشتيم طعم پيروزى را مزه مزه مى‏كرديم كه خبر آوردند، محسن وزوايى فرمانده محور محرم و حسين تقوى‏منش معاون ايشان روى جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيدند. خبر شهادت محسن خيلى برايم سنگين بود.
آخر محسن وزوايى را از قبل عمليات فتح‏المبين مى‏شناختم. فرمانده گردان حبيب بود.
همان گردانى كه شب اول عمليات فتح‏المبين توپخانه دشمن را با همه توپهايش گرفته بود. همان گردانى كه تير خلاص عمليات فتح‏المبين را با تسخير ارتفاعات بر قازه شليك كرده بود.
محسن در اين عمليات فرمانده محور محرم شده بود يعنى شش تا گردان تحت امر او بودند و حالا شهادت محسن در روز اول عمليات مى‏توانست ضربه‏اى كارى براى تيپ ما باشد.

برادرم حسين

به دليل عدم الحاق بين تيپ 27 با دو يگان هم جوارش يعنى تيپ 7 وليعصر(عج) و تيپ 3 ارتش نيروهاى گردان‏هايى از تيپ 27 كه روى جاده در حال پدافند بودند خيلى اذيت مى‏شدند.
طفلكى حسين قجه‏اى {فرمانده گردان سلمان فارسى} بد جورى به دردسر افتاده بود.
دشمن از همه طرف به سمت گردان سلمان شليك مى‏كرد. پاتك‏هاى دشمن يكى پس از ديگرى توسط گردان‏هايى كه مأموريت اين كار را داشتند در هم كوبيده مى‏شد. البته به قيمت گزافى، به قيمت تكه تكه شدن شير بچه‏هايى كه با كلاش به جنگ تانك آمده بودند.
گردان ما براى بازسازى و آمادگى جهت ادامه عمليات به عقب منتقل شد. در عقب، از اين نيروهاى باقيمانده گردان سازماندهى مجددى انجام داديم.
هول و هراس و فراز و نشيب‏هاى اين مرحله از عمليات، دل تعدادى از بچه‏ها را خالى كرده بود. بعضى از آنها روحيه بازگشت مجدد به عمليات را نداشتند. اين تعداد از بچه‏ها را همانجا نگه داشتم و با نيروهاى داوطلب، گردان را بازسازى كردم.
روز دوازدهم ارديبهشت 1361 در محل قرارگاه فرماندهى تيپ 27، جلسه‏اى تشكيل شد. برادر همت در ابتداى جلسه ضمن تشريح عملكرد گردان‏هاى تيپ 27 در مراحل اوليه عمليات در رابطه با چگونگى حفظ مواضع به دست آمده و ادامه پيروزى به سمت خرمشهر توضيحاتى داد.
پس از برادر همت، حاج احمد مأموريت گردان‏ها را تشريح كرد. او گفت: گردان مالك اشتر و گردان بلال و گردان مسلم بايد به وسط دشمن بزنند. گردان انصار الرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم، ابوذر و مقداد بايد در قسمت انتهايى دشمن عمل بكنند يعنى به طرف مرز رفته و مرز را ببندند، از جاده دژ بگذرند و آن را تأمين كنند.
در همان جلسه از حاج احمد پرسيدم: اين گردان‏ها آنجا پدافند مى‏كنند و بعد حركت مى‏كنند يا اينكه مستقيم به پيش مى‏روند؟ حاج احمد گفت: پدافندشان كنار خط مرزى خواهد بود.
دوباره پرسيدم: پس نيروها از كنار جاده دژ وارد عمل مى‏شوند و مى‏روند براى جاده مرزى.
حاج احمد در پاسخم گفت: كنار جاده، دژ را تأمين مى‏كنند تا گردان‏هاى مالك، بلال و مسلم روى نيروهاى دشمن عمل بكنند.
حاج احمد در تكميل توضيحات خود گفت: اول انصار، ابوذر و مقداد مى‏روند و جاده دژ را تأمين مى‏كنند و بعد نيروهاى بالايى يعنى مالك، بلال و مسلم كه به وسط مى‏رسند، اين سه گردان كار خودشان را انجام مى‏دهند و هم‏زمان جاده دژ تأمين مى‏شود. بعد از اينكه دژ سقوط كرد گردان‏هاى انصار، ابوذر و مقداد حركت خودشان را به طرف مرز جهت‏دهى مى‏كنند در پايان جلسه حاج احمد گفت كه گردان انصار با گردان 144 ارتش ادغام شود.
در همين گير و دار كه داشتيم خودمان را براى شروع مرحله دوم عمليات آماده مى‏كرديم، پاتك‏هاى سنگين دشمن دوباره شروع شد. گردان سلمان همچنان در نوك حمله دشمن جواب پاتك‏هاى آن‏ها را مى‏داد تا اينكه اين پاتك‏ها در روز پانزدهم ارديبهشت با شهادت برادر عزيزمان حسين قجه‏اى فرمانده گردان سلمان فروكش كرد. مجدداً جهت توجيه فرماندهان، جلسه‏اى در عصر روز پنج‏شنبه مورخه 1361/2/16 در محل قرارگاه تاكتيكى تيپ 27 برگزار شد. در اين جلسه ابتدا برادر همت توضيحاتى راجع به عمليات داد و گفت: «امروز پاتك سنگينى از طرف دشمن داشتيم. ديشب آتش تهيه دشمن از شب تا صبح ادامه داشت كه در طول جنگ چنين آتشى سابقه نداشته است، لذا لازم است كه ما به هر صورت ممكن، عمليات خودمان را شروع كنيم.»
برادر همت در ادامه گفت: «ما به يارى خدا از خاكريز كنار جاده اهواز - خرمشهر بايد حركت كنيم و برويم تا برسيم به يك جاده شوسه شنى كه در كنار دژ قرار دارد. اين جاده، جاده‏اى مرزى است. دژها را هم عراق خراب كرده و قطعات بتونى دژهاى منهدم شده را به صورت مانع روى جاده ريخته است، ولى هدف ما فقط تصرف اين جاده نيست، هدف ما عبور از اين جاده بزرگ شوسه و پهن است و رفتن به چهار كيلومتر جلوتر تا جاده مرزى. آنجا دو تا خاكريز قرار دارد، جلويى كه كوتاهتر است، خاكريز ما و خاكريز پشتى مال عراق است. اين خاكريز علامت مشخصه شما براى رسيدن به مرز است.»
بعد از جلسه، سريع رفتم تا نيروهاى گردان انصار را به سمت جلو حركت بدهم.
چون از نظر بعد مسافت مسير حركت گردان انصار، ابوذر، مقداد و بلال از مسير بقيه گردان‏ها طولانى‏تر بود به همين دليل به دستور برادر شهبازى كه حالا به تنهايى هدايت گردان‏هاى هر دو محور محرم و سلمان را بر عهده داشت از نقطه رهايى عبور كرديم. از شليك مداوم گلوله‏هاى منور دشمن پيدا بود كه آنها از عمليات ما خبردار شده بودند.

باران رحمت

مسيرى كه بايد طى مى‏كرديم دقيقاً از ميان مواضع دو تيپ زرهى و مكانيزه دشمن كه به صورت دو ستون از غرب به شرق به سوى جاده آرايش گرفته بودند مى‏گذشت. ما از جاده آسفالت اهواز - خرمشهر به صورت عمقى، نفوذ خودمان را به سمت غرب رو به مرز آغاز كرديم در حالى كه به موازات صد مترى حركت ما سنگرهاى عراقى‏ها قرار داشت. روشنايى داخل سنگرها كاملاً مشهود بود. با پرتاب هر گلوله منور به هوا منتظر بوديم كه دشمن به سويمان شليك كند.
در حين حركت به سمت دژ مرزى بوديم كه يك دفعه ديديم باران ريز متناوبى شروع به باران كرد. همين بارندگى و مه گرفتگى شديد در منطقه باعث شد كه عراقى‏ها قادر به ديدن ما نباشند. فاصله تانك‏هاى دشمن با ستون بچه‏هاى گردان ما حدوداً 50 متر بود.
بچه‏ها همگى خيس شده بودند و تجهيزات انفرادى آنها سر و صداى زيادى به راه انداخته بود.
همه نگرانى من اين بود كه تا قبل از رسيدن به دژ دشمن درگير بشويم. اما ديديم كه خداوند رحمت و عنايت خاصه خودش را بر ما نازل كرده، عنايت خداوند همان نزول باران رحمتى بود كه چند دقيقه قبل شروع به باريدن كرده بود. علاوه بر باران، خداوند تند بادى را هم از جانب خودش فرو فرستاده بود.
جهت وزيدن اين تند باد از طرف دشمن به سمت ما بود كه همين وزش باد، خودش تا حد زيادى نور منورها را در آسمان كاهش مى‏داد به طورى كه منورهاى شليك شده دشمن به آسمان، ديگر جايى را روشن نمى‏كرد تا دشمن بتواند در پرتو روشنى آنها، ستون نيروهاى نفوذكننده ما را در اطراف خودش مشاهده كند. در آن شرايطى كه سيل عظيمى از نيروهاى ما به صورت دو ستون طولانى به طرف عمق مواضع دشمن در حركت بودند به طورى كه چشم آدمى توان ديدن سر و ته ستون اين نيروها را نداشت، ما به يارى خدا از لابه‏لاى مواضع و حتى در بعضى نقاط از فاصله صد و پنجاه مترى سنگرهاى دشمن رد مى‏شديم. با اين حال دشمن ما را نمى‏ديد. در همين حال بى‏سيم‏چى گردان گوشى بى‏سيم را به دستم داد و گفت برادر شهبازى با شما كار دارند.××× 1 متن مكالمه بى‏سيم اسماعيل قهرمانى با محمود شهبازى؛ مسؤول محور عملياتى سلمان:
- اسماعيل قهرمانى: ما خاكريز اول را رد كرديم و در حال رفتن به سمت دژ مرزى هستيم.
- شهبازى {با تعجب}: اشتباه نمى‏كنى؟!
- قهرمانى: نخير كاملاً مطمئن هستم، ولى آنجا ازدحام تانك‏هاى دشمن خيلى زياد است، اگر با آنها روبرو بشويم، ممكن است از پس آنها برنياييم.
شهبازى: سعى كن آنها را دور بزنى و اول بروى سر وقت لوله بخارى‏ها، ولى اگر تانك‏ها سر راهت قرار داشتند با آنها درگير شو و به گردان‏هاى پشت سرت يعنى سلمان 6 و 8 {ابوذر و مقداد} هم بگو آنجا عمل كنند، باز هم تكرار مى‏كنم. اگر ديدى اطراف تو خرچنگ هست، با آنها درگير شو، به ابوذر و مقداد هم بگو همراه تو از سمت چپ و راست بيايند و روى خرچنگ‏ها عمل كنند. مفهوم شد؟! ×××
وضعيت گردان را به مسؤول محور عملياتى تيپ، برادر شهبازى اعلام كردم توصيه ايشان، درگير شدن سريع ما با تانك‏هاى دشمن بود. كم كم به خاكريز اصلى دژ عراق نزديك مى‏شديم. سعى كردم يك آرايشى به نيروها بدهم. با كمال تعجب مشاهده كردم پشت خاكريز هيچ نيروى عراقى حضور ندارد اما تردد زياد خودروهاى دشمن با چراغ روشن روى جاده پشت دژ عراق به ما فهماند كه عراقى‏ها در حال فرار هستند. ستون انبوهى از اتوبوس، نفربر، كاميون و تانك بر روى جاده مرزى ديده مى‏شدند.
آن‏ها مى‏خواستند قبل از آنكه نيروها و تجهيزاتشان توسط نيروهاى ما منهدم شوند آنها را صحيح و سالم به عقب منتقل كنند. با مشاهد اين وضعيت تصميم گرفتيم با همان نيروهاى گردان خودمان به آنها حمله كنيم. حمله‏اى برق‏آسا شروع شد، به هر جاى ستون مقابل كه شليك مى‏كرديم، آتش ما به هدف اصابت مى‏كرد. عراقى‏ها با دستپاچگى به اين سو و آن سو مى‏دويدند و به سمت يكديگر شليك مى‏كردند.
گل آلود و باتلاقى بودن زمين مانعى براى حركت و پيشروى نيروهاى خودى بود. به نيروها گفتم پوتين‏هايشان را در بياورند تا راحت‏تر حركت كنند. صحنه جالبى بود. بچه‏ها با پاهاى برهنه دنبال عراقى‏ها مى‏كردند.
همه لباس‏ها خيس بود و بچه‏ها از سرما مى‏لرزيدند ولى با اين وجود شاد شاد بودند. گرماى ايمان و شوق پيروزى بر دشمن دلهايشان را گرم كرده بود. بعد از رسيدن به جاده دژ، مرحله دوم كارمان را شروع كرديم. بين جاده دژ و جاده مرزى، مواضع بسيار مستحكمى از دشمن وجود داشت كه پر از تانك بود. اين تانك‏ها در پارك‏هاى موتورى دشمن متوقف شده بودند. آنجا ايستگاه موتورى و ترابرى دشمن بود. پشت جاده مرزى هم پُست اورژانس صحرايى لشگر عراقى‏ها قرار داشت قبضه‏هاى كاتيوشا و توپخانه عراقى‏ها هم در پشت جاده مستقر بودند. علاوه بر اينها حداقل دو تيپ زرهى دشمن هم در آنجا استقرار داشت. در چنين شرايطى ما بايد به جنگ آنها مى‏رفتيم.
بچه‏هاى بسيجى اول تعداد بسيار زيادى از تانك‏ها را منهدم كردند. بعد هم وقتى پاتك دشمن شروع شد، شجاعانه جلو مى‏رفتند و راه پيشروى تانك‏هاى دشمن را سد مى‏كردند. به آنها حمله مى‏بردند و موقعى كه به فاصله پنجاه مترى يا حتى بيست مترى اين تانك‏ها مى‏رسيدند، با گلوله آر.پى.جى آنها را مى‏زدند. حتى خودم مى‏ديدم برادرهايى را كه بالاى تانك‏ها رفته و با انداختن نارنجك به داخل برجك تانك آنها را منهدم مى‏كردند.××× 1 بى‏سيم چى فرمانده گردان مقداد بن اسود؛ واحد عمل‏كننده دست چپ گردان انصار از جنگ تن با تانك در آن روز عاشورايى مى‏گويد:
... تانك‏هاى دشمن در سه ستون آرايش گرفته بودند و هر ستون تقريباً سى دستگاه تانك داشت هر تانك به فاصله ده متر از ديگرى حركت مى‏كرد. فضاى مقابل را تقريباً تانك‏ها پوشانده بودند. فرمانده گردان ما - مقداد - هر چند لحظه يك بار سرك مى‏كشيد و مى‏گفت: «هنوز مانده... بايد كاملاً جلو بيايند.»
ستون سمت راست و چپ كه در امتداد هم حركت مى‏كردند. تقريباً به فاصله يك كيلومترى خاكريز رسيده بودند. با صداى تكبير فرمانده آر.پى.جى‏زن‏ها شليك كردند. همراه صداى تكيبر، صفير گلوله‏هاى آر.پى.جى در دشت پيچيد. گلوله‏هاى آر.پى.جى به هدف مى‏خوردند، اما عمل نمى‏كردند اين امر به دليل زره‏بندى زاويه‏دار تانك‏هاى مدرنى بود كه دشمن وارد عمل كرده بود. گلوله آر.پى.جى فقط در صورتى كه به برجك يا شنى اين تانك‏ها اصابت مى‏كرد، مؤثر بود.
اين بار بچه‏ها به سمت شنى و برجك تانك‏ها شليك كردند و مؤثر افتاد صداى تكبيرى كه از حلقوم خشكيده بچه‏ها برخاست آسمان منطقه را شكافت و عراقى‏ها را به وحشت انداخت، آنها مجبور به عقب‏نشينى شدند. فرمانده فرياد زد: «امانشان ندهيد... تا دور نشده‏اند نيروها را بزنيد. تانك‏ها كم كم دور شدند تا از تيررس ما بيرون رفتند و مجدداً آرامش برقرار شد...» ×××

برزخى به مساحت سه كيلومتر

تا اينجاى كار، گردان انصار سه كيلومتر از جاده را پاكسازى و پدافند كرده بود.
چند بار هم عراقى‏ها با پاتك‏هاى سنگين‏شان خواستند ما را عقب بزنند كه موفق نشدند تا اينكه در ساعت دو بعدازظهر روز جمعه هفدهم ارديبهشت وضعيت تغيير كرد.
آرايش نيروهاى ما در آنجا به اين صورت بود كه در سمت چپ گردان انصار، گردان ابوذر عمل مى‏كرد و در سمت چپ ابوذر هم گردان مقداد وارد عمل شده بود.
در ساعت دو بعدازظهر دشمن پاتك سنگينى انجام داد و با استفاده از تانك‏هاى مجهز T-27 خودش كه متعلق به گارد رياست جمهورى‏اش بود وارد عمل شد.
ما مى‏دانستيم كه به اين تانك‏ها گلوله‏هاى آر.پى.جى كارگر نيست اما ما هم غير از آر.پى.جى چيز ديگر دم دستمان نبود، ناچار آنها را به سمت تانك‏ها شليك كرديم.
اين گلوله‏ها وقتى به بدنه تانك‏ها برخورد مى‏كردند، كمانه كرده و منحرف مى‏شدند.
نيروهاى ما در آن روز خيلى مقاومت كردند. على‏رغم اينكه گلوله‏هاى آر.پى.جى اثر نداشت اما آن‏ها كوتاه نمى‏آمدند. حتى با استفاده از كلاش هم شده روى اين تانك‏ها رگبار مى‏گرفتند.
در چنين شرايطى دشمن آمد و نيروهاى سه گردان انصار، ابوذر و مقداد را در حلقه محاصره خودش قرار داد.
من در آن لحظات از ديدن چهره بچه‏هاى بسيجى خجالت مى‏كشيدم چون مى‏ديدم كه چگونه با چنگ و دندان دارند در مقابل دشمن مقاومت مى‏كنند.
شرايط ما در آن لحظات طورى نبود كه بتوانيم هم از حد خودمان دفاع كنيم و هم از حد يگان‏هاى ديگر، چون طبق طرح قرار بود ما در منطقه‏اى به وسعت شش كيلومتر عمل كنيم كه همين كار را هم كرديم اما قرار نبود كه كل شش كيلومتر را خودمان پوشش پدافندى بدهيم بلكه سه كيلومتر را ما و سه كيلومتر ديگر را بايد نيروهاى «نصر 1« يعنى تيپ 7 وليعصر و تيپ يك لشكر 21 حمزه ارتش مى‏پوشاندند. كه متأسفانه تا آن لحظه اينها نيامده بودند و آن شرايط سخت براى نيروهاى ما پيش آمد.
حوالى بعداز ظهر، يك تعدادى نيرو از طرف قرارگاه (نصر 1( براى كمك به ما فرستاده شد كه اين نيروها هم، به دليل نداشتن انسجام، تشكل، سازماندهى و مهمتر از همه فرمانده گردان و محور نتوانستند كارى از پيش ببرند. اين نيروها از همان ابتدا با دادن تلفات زياد عقب نشينى كردند. آنها نتوانستند مانع نفوذ دشمن در مواضع ما بشوند. به همين دليل ما از همان نقطه از دشمن ضربه مى‏خورديم.××× 1 حسين مبارك آبادى معاون دوم گردان انصار الرسول‏ (صلى الله عليه وآله وسلم) در تشريح وضعيت آن روز مى‏گويد:
... در سمت چپ مواضع تصرف شده توسط گردان ما، يك عارضه تنگه مانندى وجود داشت كه حدود يك كيلومتر عرض اين تنگه باز بود. قرار بود تيپ 7 ولى عصر(عج) بيايد منطقه‏اى كه ما تصرف كرده بوديم را از ما تحويل بگيرد تا نيروهاى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم آزاد شوند و بتوانند بروند آن تنگه را بپوشانند كه متأسفانه اينگونه نشد. آنها دير رسيدند و عراقى‏ها پيش دستى كردند و از همان ساعات اوليه روز جمعه 17 ارديبهشت آنجا را گرفتند. اين تنگه به صورتى بود كه عراق تنها از آنجا توانست به پشت خطوط ما نفوذ كند و به ما ضربه بزند. از طرف ديگر چون مسؤوليت هدايت عمليات با سپاه بود و مسؤوليت پشتيبانى تك با ارتش، قرار بود ارتش تانك و ادوات به خط بفرستد كه متأسفانه ارتش، زرهى و ادوات را تا ساعت دو بعدازظهر نفرستاد. البته دليل دير آمدن نيروهاى تيپ 7 وليعصر (عج) دزفول هم اين بود كه وسعت منطقه عملياتى آنها زياد بود و آنها در مسير آمدن به سمت دژ متحمل خسارت فراوانى شده بودند به همين منظور نتوانستند به موقع خودشان را به منطقه برسانند. نتيجه اين دير رسيدن و عدم پشتيبانى ارتش اين شد كه تانك‏هاى عراقى از همان نقطه نفوذ كردند و ما را دور زدند. از بغل، سنگرهاى ما را با تيرهاى مستقيم و دوشكاى روى تانك هدف قرار دادند. همين باعث شد نيروهاى ما بعد از يك ساعت جنگ نابرابر با تانك‏هاى عراقى مجبور شدند 3 كيلومتر از جاده مرزى عقب‏نشينى كنند. ×××
تلفات ما هر لحظه بيشتر و بيشتر مى‏شد.
عامل ديگرى كه باعث شد تا ضربه‏پذيرى ما در آن لحظات از دشمن زياد شود اين بود كه طبق طرح قرار بود بلافاصله پس از فتح منطقه، ارتش، ادوات و زرهى خودش را وارد عمل كند. بايد لودرها و ماشين آلات سنگين خودش را به آنجا مى‏آورد تا براى نيروها سنگر احداث كنند و خاكريز بزنند.
اينها هم نيامدند يا وقتى آمدند كه دشمن در مواضع ما نفوذ كرده بود. به قولى وقتى آمدند كه ما به دشمن پهلو داده بوديم. دشمن از همين نفوذ استفاده كرد و با رخنه در خط پدافندى ما نيروهاى ما را از پشت، هدف گلوله‏هاى تانك و مسلسل‏هاى خود قرار داد. در آن لحظات اصلاً وضعيت مناسبى نداشتيم. نيروهاى پياده دشمن هم در پناه آتش تانك‏ها حركت مى‏كردند و به جلو مى‏آمدند.
همين‏طور از جلو هم زرهى دشمن به داخل ما نفوذ مى‏كرد. اينها نيروهاى ما را در يك وضعيت مثلثى شكل، مورد محاصره قرار دادند به طورى كه ما فقط از يك طرف آزاد بوديم كه بتوانيم خودمان را به سمت جلو بكشانيم. آنجا هم دشت بود كه اگر وارد آن مى‏شديم، دشمن به ما خيلى تلفات وارد مى‏كرد.
وضعيت ما هر آن بحرانى‏تر مى‏شد، اما ما تلاشمان را مى‏كرديم تا مانع نفوذ بيشتر عراقى‏ها به داخل مواضع خودمان بشويم. در همين گير و دار كه از همه جا نااميد شده بوديم، ديديم سر و كله حاج محمود شهبازى پيدا شد. حضور حاج محمود شهبازى قوت قلبى براى ما شد. با كمك حاج محمود، آرايشى به نيروها دادم تا جلوى نفوذ بيشتر عراقى‏ها را بگيرند، اما دشمن از سرپل به دست آمده نهايت استفاده را كرده بود. آنها توانسته بودند هم از جلوى خاكريز و هم از پشت سر ما خودشان را به مواضع ما بچسبانند. امرى كه در نهايت باعث قيچى شدن كامل نيروهاى ما شد.××× 1 از آب و آذوقه خبرى نبود. در آن شرايط سخت ديدم سر و كله «حاج احمد» هم پيدا شد. او با كمك حاج محمود شهبازى و اسماعيل قهرمانى تلاش مى‏كرد تا نيروها را به مواضع امن‏ترى انتقال بدهد...» ×××
- سعيد قاسمى از فرماندهان ارشد اطلاعاتى تيپ 27 در مرحله دوم نبرد الى‏بيت‏المقدس كه در اين مرحله همراه با نيروهاى گردان انصار در نبرد دژهاى مرزى شركت داشت، درباره نقش محورى قائم مقام تيپ 27 محمود شهبازى در آن وضعيت بحرانى مى‏گويد:
«... وقتى عراقى‏ها موفق شدند در جناح چپ دژ مرزى از ما سرپلى بگيرند و ما را تقريباً محاصره كنند، تعداد زيادى از بچه‏هاى ما شهيد و مجروح شدند در همان لحظات بنده در كنار حاج محمود شهبازى بودم. به علت وضعيت فوق‏العاده خطرناك گردان انصار، ايشان مستقيماً در خط ما حاضر شده بود. خوب مى‏ديدم كه چطور ايشان بى‏پروا از خودش شجاعت به خرج مى‏دهد و در مقابل پاتك واحدهاى زرهى دشمن مثل شير سينه سپر مى‏كند.
شهبازى آن روز يك تنه بچه‏ها را پشت دژ جمع كرد و با كمك شهيد عزيزمان اسماعيل قهرمانى فرمانده گردان انصار، آنها را آرايش داد. براى جمع و جور كردن نيروها آن‏قدر فرياد زده بودكه ديگر صدايش از حنجره بيرون نمى‏آمد، به طورى كه حتى نمى‏توانست از طريق بى‏سيم جواب حاج احمد را بدهد. با كم شدن حجم آتش دشمن، نيروهاى گردان انصار، خسته و بى‏رمق. پشت خاكريز دراز كشيدند. آنها ديگر ناى ايستادن هم نداشتند زير تابش مستقيم آفتاب داغ خوزستان لبهاى خشكيده و ترك خورده‏شان آب مى‏طلبيد، اما چون سيزده كيلومتر پشت سرشان زير آتش شديد دشمن قرار داشت، نيروهايى كه نه آب داشتند و نه آذوقه داشتند و نه مهمات.
چاره‏اى جز عقب نشينى نداشتيم، توسط پيك گردان به مسؤولين گروهان‏ها ابلاغ كردم تا مى‏توانند نيروهايشان را از آن وضعيت نجات داده و كمى به عقب‏تر بفرستند. اما مگر بچه‏ها قبول مى‏كردند؟ آنها اصلاً اهل عقب‏نشينى و اينجور حرفها نبودند. متقاعد كردن نيروها براى عقب‏نشينى در آن شرايط سخت كار خيلى دشوارى بود. آنها حاضر بودند آنجا بمانند و كشته بشوند اما عقب نيايند.
آنهايى كه حاضر به عقب‏نشينى نبودند همچنان با نيروهاى دشمن مى‏جنگيدند و شهيد مى‏شدند. آن روز صحنه‏هاى دلخراشى ديدم كه تا آخر عمرم آن را فراموش نخواهم كرد.
عراقى‏ها در آن روز به بسيارى از زخمى‏هاى ما تير خلاص زدند و با تانك از روى بدن آنها عبور كردند.
نرسيدن مهمات، تداركات و آب يخ به دليل امنيت نداشتن جاده و ادامه درگيرى جهت تثبيت مواضع تصرف شده باعث مى‏شد تا شرايط، هر لحظه براى ما سخت‏تر شود. چند بار درخواست نيروهاى كمكى كردم اما فقط قول مى‏دادند و از نيروى كمكى خبرى نبود.
با اينكه يك كمى از مواضع خودمان عقب‏تر آمده بوديم تا بتوانيم بهتر پدافند بكنيم اما به دليل فشار زياد دشمن هر آن، امكان عقب‏نشينى از مواضع جديد هم وجود داشت. حاج احمد به هر درى مى‏زد تا بتواند يا نيروى كمكى برايمان بفرستد يا اينكه الحاق تيپ 27 با جناح راست را برقرار كند. او دائماً نيروها را تشويق به مقاومت مى‏كرد و مى‏گفت نيروى كمكى در راه است، الان به شما ملحق مى‏شوند.××× 1 زمين‏گير شده و از آتش حملات آنها كاسته مى‏شود. ×××
- در صفحه 618 كتاب همپاى صاعقه وضعيت سه گردان تك‏ور تيپ 27 از جمله گردان انصار الرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم بر روى دژهاى مرزى منطقه كوت سوارى در بعدازظهر روز جمعه هفدهم ارديبهشت 1361 چنين بازگو شده است:
«... متوسليان فرمانده تيپ 27 در تماس بى‏سيم با فرماندهان سه گردان انصار، ابوذر و مقداد مؤكداً از آنان مى‏خواهد به هر طريق ممكن، خط را حفظ كنند. او مى‏گويد: «احدى حق ندارد از موضع خودش يك قدم عقب‏نشينى كند.»
بى‏سيم چى گردان ابوذر با متوسليان تماس مى‏گيرد: «الان 10 تا از تانك‏هاى دشمن آمده‏اند و درست جلوى خاكريز ما موضع گرفته‏اند. آنها دارند نيروها و خودروهاى ما را مى‏زنند. ما هم كه گلوله آر.پى.جى نداريم تا جوابشان را بدهيم. بگوييد چه كار كنيم؟»
لحظه‏اى بعد با لحنى مضطرب‏تر و صدايى لرزان‏تر مى‏گويد: «تعدادشان خيلى زياد شده... به داد نيروهاى ما برسيد. يكى يكى بچه‏هاى ما را دارند با توپ مستقيم تانك مى‏زنند، همه دارند قتل عام مى‏شوند!»
متوسليان كه خود در گير هدايت پدافند گردان مقداد در برابر يورش تانك‏هاى دشمن است به او روحيه مى‏دهد و مى گويد: مقاومت كنيد... الان نيروهاى كمكى مى‏رسند.
با آتش توپخانه خودى و اعزام هلى‏كوپترهاى كبرا مجدداً دشمن وضعيت گردان‏هاى ابوذر و مقداد از ما بدتر گزارش مى‏شد. آنها هم نبرد نابرابرى با تانك‏ها و نفرات دشمن داشتند. پاتك دشمن را در حالى سركوب كرديم كه هنوز هيچ آب و آذوقه‏اى برايمان ارسال نشده بود.
حضور حاج احمد متوسليان و حاج محمود شهبازى در خط، نقطه اتكايى براى نيروهاى ما محسوب مى‏شد.
آنها با تمام وجود تلاش مى‏كردند وضعيت را به حالت اوليه برگردانند. حاج احمد با لحنى كه در آن التماس، تهديد و ناسزا موج مى‏زد همچنان درخواست نيروى كمكى مى‏كرد. او با صدايى بغض آلود خطاب به برادر رحيم صفوى «ملتمسانه درخواست آتش توپخانه و كاتيوشا مى‏كند و مى‏گويد پس چرا نيروهاى نصر-1 نمى‏آيند، حد خودشان را بپوشانند. تمام نيروهاى من قتل عام شدند.»
دشمن با جمع‏آورى كليه نيروهاى خود، ششمين پاتك سنگين خودش را شروع مى‏كند. در همان ابتداى اين پاتك حاج احمد با يك تركش كارى، راهى اورژانس مى‏شود. نيروهاى ما با كمك نيروهاى گردان مقداد و ابوذر تمام توان خودشان را بكار مى‏گيرند تا مانع پيشروى بيشتر دشمن بشوند. اين بار در اين رويارويى نابرابر بچه‏هاى گردان مقداد فشار بيشترى را متحمل مى‏شوند. فشار دشمن آنقدر زياد است كه عاقبت منجر به سقوط جناح چپ دژ مى‏شود، يعنى همان جناحى كه بچه‏هاى گردان مقداد با چنگ و دندان داشتند از آن دفاع مى‏كردند.
با تاريك شدن هوا در روز جمعه 1361/2/17 گردان‏هاى ميثم، اميرالمؤمنين، تبوك و گردان نه سپاه را آوردند تا با انجام عملياتى، ديگر مواضع از دست رفته را باز پس گرفته و خط را تثبيت كنند.
آن شب اين نيروها با وجود دادن شهداى زيادى توانستند ضمن وارد آوردن ضرباتى به دشمن آنها را مجبور به عقب نشينى كنند و مواضع خودشان را نيز تثبيت كنند.
صبح روز 18 ارديبهشت دشمن مجدداً پاتك زد كه تا ساعت پنج بعدازظهر ادامه داشت. در نتيجه اين پاتك، دشمن توانست مجدداً شش كيلومتر از مواضع از دست داده را باز پس بگيرد.
در جريان اين پاتك تعدادى از نيروهاى چهار گردانى كه شب قبل عمل كرده بودند، شهيد و مجروح و يا اسير شدند. از سوى ديگر هيچ كدام از دو طرف درگير، خيال نداشتند از مقاومت دست بردارند. جنگ سختى جريان داشت تا اينكه نيمه‏هاى شب 1361/3/18 نيروهاى عراقى دست به عقب‏نشينى تعجيلى زدند.
اين حركت دشمن براى ما كمى تعجب‏آور بود. اما هر چه بود با اين عقب‏نشينى عراقى‏ها، مرحله دوم عمليات به پايان رسيد. از مسؤولين گردان انصار تا اين لحظه، يكى از مسؤولين گروهان‏ها، پنج نفر از معاونين گروهان‏ها {هر گروهان دو معاون داشت} و هفت نفر از مسؤولين دسته‏ها زخمى يا شهيد شدند. در كل چهل درصد از نيروهاى گردان ما شهيد و زخمى شدند.
يك تعدادى از زخمى‏هاى گردان با پنهان كردن خودشان در بين شهدا توانسته بودند. بعد از سه شبانه‏روز سرگردانى خودشان را به مواضع نيروهاى خودى برسانند.
اين مرحله از عمليات هم با همه سختى‏ها و تلخى‏هايش به پايان رسيد. تلخى‏هايى كه مى‏توانست شيرين باشد اما بر اثر بى‏تدبيرى يا هر چيزى كه بشود به آن گفت در ذائقه همه ما تلخ شد. اگر تانك‏ها و نفرات ارتش به موقع مى‏آمدند و به وظايف خودشان عمل مى‏كردند. اگر ادوات سپاه به موقع وارد عمل مى‏شد. اگر يگان‏هاى مجاور حد خودشان را مى‏پوشاندند اگر...
آيا اين وضعيت براى سه گردان تيپ 27 پيش مى‏آمد؟
اما ما همه اينها را به حساب لطف و رحمت خدا گذاشتيم. همان جا به نيروها گفتم از وضعيت پيش آمده هيچ نگرانى به دل خودتان راه ندهيد، هدف ما انجام تكليف بوده حالا نتيجه‏اش چه شده به ما ارتباطى ندارد.
هر چند با عقب‏نشينى عراقى‏ها نتيجه عمليات هم، مطلوب ما بوده است.
باقيمانده گردان را به عقب منتقل كردم آنجا با مختصر صحبتى كه با نيروها داشتم از زحمات و تلاش‏هايى كه در طى دو مرحله عمليات سخت و طاقت‏فرساى «الى بيت‏المقدس» انجام داده بودند تشكر كردم و از اينكه به واسطه بعضى ناهماهنگى‏ها سختى‏ها و لطماتى را متحمل شده بودند از آنها عذرخواهى كردم. در ادامه صحبت‏هايم به نيروها گفتم ما طى دو مرحله از اين عمليات توانستيم ضربات سختى به دشمن وارد كنيم، چندين هزار كيلومتر مربع از خاك ميهن عزيزمان را آزاد كنيم اما مردم منتظرند ببينند تكليف خرمشهر چه مى‏شود. ما نبايد به دشمن مجال سازماندهى و بازسازى مجدد بدهيم بايد از اين وضعيت به دست آمده نهايت استفاده را بكنيم.
بايد تير خلاص عمليات را با آزادى خرمشهر شليك كنيم.
بعد از صحبت‏هاى من يك سرى از بچه‏ها آمدند و مشكلاتى را مطرح كردند يكى مى‏گفت من دانشجو هستم بايد بروم به دانشگاه برسم وگرنه مشروط مى‏شوم. ديگرى مى‏گفت من از طرف كارخانه 45 روز مأموريت داشتم الان مأموريتم از سه ماه هم گذشته اگر نروم اخراجم مى‏كنند. تعدادى ديگر كه محصل سال چهارم دبيرستان بودند آمدند و گفتند: راديو اعلام كرده كه اگر محصل‏هاى سال چهارم دبيرستان الان در جلسه امتحانات حاضر نشوند، آموزش و پرورش گفته ما ديگر از آنها امتحان نمى‏گيريم. حالا ما چه كار كنيم كه سال چهارمى هستيم؟! تعدادى هم مى‏آمدند و مى‏گفتند كه ما ديگر روحيه ماندن نداريم.
مى‏گفتند: تعدادى از دوستان و رفقاى ما شهيد شدند، ما بايد خودمان را به مراسم اين رفقا برسانيم. مى‏گفتند مأموريت ما الان چند ماه است كه تمام شده، مى‏خواهيم برويم به خانه و زندگى خودمان برسيم.
تا آنجا كه در توانم بود نياز جبهه و ضرورت حضور اين برادران را برايشان تشريح كردم و براى پاسخگويى قطعى به مشكلاتشان لازم بود كه حتماً با فرماندهى تيپ مذاكره كنم. از اين رو تعيين تكليف نهايى اين عزيزان را به صحبت و مذاكره با حاج احمد يا حاج همت منوط كردم.××× 1 مصاحبه زنده ياد حسين داورزنى: راوى اعزامى از دفتر سياسى سپاه به تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم با سردار شهيد اسماعيل قهرمانى بعد از پايان مرحله دوم عمليات الى بيت‏المقدس به تاريخ بيستم ارديبهشت 1361 انجام گرفته است از اين تاريخ به بعد هيچگونه مصاحبه يا دست نوشته‏اى از شهيد قهرمانى به جاى نمانده لذا رخدادهاى مراحل بعد از اين برهه تاريخى را به استناد مدارك و گزارشات موجود در آرشيو كنگره سرداران شهيد لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم روايت مى‏كنيم. ×××

داغ برادر، فتح خرمشهر

با اجراى موفقيت‏آميز مرحله دوم عمليات الى بيت‏المقدس كه از مراحل سخت و طاقت فرساى بود، دشمن از دو محور شمال خرمشهر و مرز بين‏المللى شلمچه مورد تهديد قرار گرفت، به طورى كه مجبور شد لشگر 5 و لشكر 6 خود را كه در منطقه جنوب غربى اهواز و جنوب كرخه نور، خيلى مستحكم و مسلط در جبهه مستقر بودند به عقب بكشاند.
اين‏طور نبود كه عراقى‏ها به سادگى حاضر شوند اين لشگرها را به عقب بكشانند، زيرا نفوذ در مواضعى كه ارتش عراق در تصرف خود داشت، بسيار مشكل بود.
با حركتى كه نيروهاى ايرانى بر روى مرز داشتند، وضع جنگ طورى شد كه عراق ديد نمى‏تواند در جنوب غربى اهواز و جنوب كرخه باقى بماند. اگر آنجا بماند، آن دو لشگر او هم محاصره مى‏شوند و چيزى برايش باقى نمى‏ماند. همين امر نشان مى‏دهد كه مرحله دوم عمليات از چه اهميت خاصى برخوردار بوده است.
در كوران چنين شرايطى مرحله سوم عمليات هر چه سريع‏تر مى‏بايست آغاز مى‏شد اما با كدام نيرو؟ پس از ده شبانه روز عمليات سهمگين و بى‏وقفه و تحمل آن همه پاتك، وضعيت به گونه‏اى نبود كه بتوان با قدرت سابق به عمليات پرداخت. بازسازى گردان‏ها و تجديد قواى تيپ 27 لزوم شناسايى‏هاى بيشتر منطقه، مواضع و استحكامات دشمن و يافتن راهكارهايى مناسب، ايجاب مى‏كرد تا حداقل به مدت يك هفته اجراى اين مرحله از عمليات به تعويق بيفتد.
حاج احمد به رغم وضعيت نامساعد جسمى، با پاى گچ گرفته و متكى به عصا در منطقه باقى مانده بود و با مساعدت شبانه‏روزى شهبازى و همت، امر خطير تجديد سازمان رزمى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم را شروع كرد.از همين رو در شامگاه جمعه بيست و چهارم ارديبهشت 1361 جلسه توجيهى فرماندهان گردان‏هاى تيپ 27 در قرارگاه نصر - دو برگزار شد حاج احمد در ابتداى اين جلسه گفت: برادرها بايد سريعاً آماده عمليات بشويم عمليات براى آزادسازى خرمشهر. پس بايد سريعاً كار بازسازى گردان‏ها را شروع كنيم. در ادامه جلسه، دستواره به نيابت از فرماندهان گردان‏ها در خصوص مشكلات نيروهاى بسيجى گفت:... اين نيروها هر كدام عذر و بهانه‏اى مى‏آورند؛ يكى مى‏گويد من سال چهارم دبيرستانم محصل هستم و فصل امتحانات است و بايد بروم، چون امتحاناتم عقب مى‏افتد. يكى مى‏گويد اصلاً من سه ماه مأموريتم تمام شده، نمى‏توانم بمانم، يكى مى‏گويد مادرم مريض شده يكى مى‏گويد برادرم شهيد شده... خلاصه اينكه اينها اين مشكلات را دارند و اكثر آنها هم محصل هستند...»
حاج احمد در پاسخ به دستواره و مسؤولين گردان‏ها گفت:... اگر شما مسايل را درست جا بيندازيد و براى نيروها صحبت كنيد و برايشان حساسيت زمان و نياز جبهه را بيان كنيد هرگز چنين مشكلى پيش نمى‏آيد. مثلاً همين گردان مالك كه ديشب خودم برايشان صحبت كردم تا قبل از صحبت‏هاى بنده از دويست و خرده‏اى نيروى اين گردان، صد و هفتاد و يك نفرشان تمايل داشتند در منطقه بمانند و بقيه مى‏خواستند بروند، اما با صحبتى كه با اين برادران شد همگى اعلام آمادگى كردند كه بمانند.»
پس از پايان اين جلسه همه رده‏هاى ستادى و فرماندهى تيپ 27 متفقاً دست به كار شدند تا كار آماده‏سازى تيپ را انجام دهند. از سوى ديگر حاج احمد على‏رغم وضعيت نامناسب جسمى به تك تك گردان‏ها سر مى‏كشيدند و اهميت موضوع را برايشان تشريح مى‏كرد. يكى از نيروهاى گردان مقداد مى‏گويد:
روز سى‏ام ارديبهشت 1361 ديديم حاج احمد با عصايى زير بغل آمد و روى چهارپايه‏اى ايستاد و پشت ميكروفن قرار گرفت. لحظه‏اى در سكوت با دقت به چهره‏هاى بچه‏ها نگاه كرد و بعد گفت:... برادران! ما وقتى كه از تهران آمديم، قول داديم تا خرمشهر را از دست دشمن نگيريم، بازنگرديم... بابا! ناموس شما را برده‏اند! (مقصود حاجى خرمشهر بود) همه چيز شما را برده‏اند! شما مى‏خواهيد برويد تهران چه كار كنيد؟... الان وضع ما عين زمان امام حسين7 است. روز عاشورا است! بگذاريد حقيقت ماجرا را بگويم. ما الان ديگر نيروى تازه نفس نداريم. كل قواى ما در اين زمان فقط همين شماها هستيد، حاجى در آخر صحبت‏هايش در حالى كه اشك از چشمانش سرازير شده بود دستهايش را رو به آسمان بلند كرد و گفت:... خدايا! راضى نشو كه حاج احمد زنده باشد و ببيند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقى مانده. خدايا اگر بنابراين است كه خرمشهر در دست دشمن باشد مرگ حاج احمد را برسان!
سلسله سخنرانى‏هاى حاج احمد و حاج همت در ميان بسيجى‏هاى گردان‏ها تأثير خودش را گذاشت و اين نيروها عزم خودشان را جزم كردند تا آزادى خرمشهر را به چشم خود ببينند. در اين گير و دار محمود شهبازى كماكان به كار شناسايى و آماده‏سازى منطقه عملياتى مشغول بود. از سوى ديگر دشمن بعثى با گسيل نيروهايش به سمت خرمشهر و ايجاد مواضع ايذايى در اطراف اين شهر مشغول شد. علاوه بر ايجاد مواضع و استحكامات غيرقابل عبور كه توسط واحدهاى مهندسى عراق در خرمشهر و اطراف آن ايجاد مى‏شد، واحد توجيه سياسى فرماندهى نيروهاى قادسيه در پيام‏هاى آتشين خود نيروهاى عراقى را به دفاع از خرمشهر كه آن را به مثابه «بالشى براى تكيه بصره» مى‏دانستند، تشويق مى‏كردند. در چنين وضعيتى، خرمشهر براى طرفين جنگ اهميت حياتى پيدا كرد، به طورى كه در دست داشتن اين شهر براى هر كدام از طرفين درگيرى به مثابه خروج رقيب از صحنه نبرد بود.
هم از اين رو بود كه تصميم گيرى براى فرماندهان خودى جهت ادامه نبرد كمى مشكل شد. محمد ابراهيم همت در تشريح اين وضعيت بحرانى مى‏گويد:
در آن وضعيت بحرانى بعد از آن همه درگيرى، ديگر مغزها خسته شده بود! يعنى براى مرحله سوم عمليات الى بيت‏المقدس هيچ كدام از فرماندهان نمى‏دانستند چه تصميمى بگيرند. با آن شرايطى كه پيش آمده بود، ترديد داشتند كه آيا داخل خونين شهر بشوند يا نشوند؟ از طرف ديگر چون تلفات داده بوديم، كيفيت نيروهايمان به شدت افت كرده و همين امر باعث شده بود كه همه ما دو دل شويم كه آيا به داخل خرمشهر برويم يا نرويم؟ اگر برويم آيا ضربه نخواهيم خورد؟
ديگر هيچ كس قدرت تصميم‏گيرى نداشت. تا اينكه قرار شد برادران عزيزمان محسن رضايى و صيادشيرازى به محضر حضرت امام شرفياب بشوند. اين دو برادر خدمت امام رسيدند و به ايشان عرض كردند كه ورود به خرمشهر داراى چنين سختى‏هاست. ما هر چه پيش‏بينى مى‏كنيم، مى‏بينيم نيروهاى ما براى اجراى مرحله نهايى عمليات كافى نيست. استحكامات دشمن فوق‏العاده زياد است و ما نمى‏توانيم به او حمله كنيم. ولى باز در عين حال قادر به تصميم‏گيرى نهايى نيستيم. شما نظر بدهيد كه ما چه كار بكنيم؟ حمله بكنيم يا نكنيم؟
تمام صحبت‏ها را كه مطرح كردند. امام در جواب آنها فرمودند: تا توكلتان چقدر باشد.
به اين ترتيب تصميمات متخذه در جلسات فرماندهى قرارگاه كربلا بر ادامه هر چه سريعتر عمليات معطوف شد.
براساس توجيه طرح مانور تيپ 27 از سوى حاج احمد، گردان‏ها موظف بودند به موازات جاده آسفالت اهواز - خرمشهر در امتداد نوار مرزى حركت كرده به سمت جاده آسفالت خرمشهر - شلمچه پيشروى كنند، سپس محور درگيرى تيپ 27 در نزديكى شلمچه تا اروندرود گسترش مى‏يافت و بدين ترتيب خرمشهر به طور كامل در محاصره مى‏افتاد.
گردان‏هايى كه از تيپ 27 براى اين مرحله از عمليات، بازسازى و آماده عمليات شدند عبارتند از:
1- گردان حمزه سيدالشهداء به فرماندهى نصرت‏الله قريب
2- گردان حبيب بن مظاهر به فرماندهى عليرضا موحددانش
3- گردان مقداد بن اسود به فرماندهى مرتضى مسعودى
4- گردان انصارالرسول‏صلى الله عليه وآله وسلم به فرماندهى اسماعيل قهرمانى
5- گردان مسلم بن عقيل به فرماندهى حبيب‏الله مظاهرى
6- گردان ابوذر غفارى به فرماندهى على‏اصغر رنجبران
7- گردان ميثم تمار به فرماندهى عباس شعف
8- گردان عمار ياسر به فرماندهى على‏اكبر حاجى‏پور
9- گردان مالك اشتر به فرماندهى على‏اكبر هاشمى
10- گردان بلال حبشى به فرماندهى بهمن نجفى××× 1 از جمع ده نفر فرمانده گردان بالا به جز نصرت الله قريب و مرتضى مسعودى همگى به شهادت رسيدند. ×××
حاج محمدابراهيم همت جانشين فرماندهى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم با در نظر گرفتن شرايط نيروهاى خودى و وضعيت بحرانى دشمن در خصوص مشكلات و سختى‏هاى احتمالى مرحله آخر عمليات، در مصاحبه با راوى دفتر سياسى با ايشان در تاريخ 1361/2/23 مى‏گويد:
بدون شك دشمن هر چه در توان دارد رو خواهد كرد و اگر ما خودمان را براى يك جنگ سخت آماده نكنيم، قطعاً شكست غيرقابل جبرانى را متحمل خواهيم شد. بايد خيلى محكم در اين مرحله وارد عمل شويم تا به يارى خدا كار را تمام كنيم. شكست اين مرحله براى عراق شايد كار را براى ما يكسره كند و الا ضربه سختى را خداى ناكرده به ما خواهد زد.
بعد از ظهر روز شنبه اول خرداد 1361 همه نيروهاى تيپ 27 در پشت خاكريزهاى كانال عرايض آماده هستند تا به محض تاريك شدن هوا، يورش نهايى خود را به سمت مواضع دشمن شروع كنند.
در ساعت‏هاى باقى مانده در گوشه‏اى تعدادى از نيروها خودشان را آماده مى‏كردند، مجهز مى‏شدند و نارنجك، گلوله آر.پى.جى و فشنگ مى‏گرفتند و با صفاى دل و روحيه‏اى شاداب، دانه به دانه فشنگ‏ها را در خشاب‏ها جا مى‏دادند.
در گوشه‏اى ديگر چند نفرى با هم نشسته بودند، آنها نوحه مى‏خواندند و سينه مى‏زدند. در سمت ديگر عده‏اى در حال توجيه عمليات توسط فرماندهان گروهان‏ها بودند.
ساعت بيست و يك و سى دقيقه شب اول خرداد نيروهاى واحد تخريب تيپ 27 از نقطه رهايى به سوى دژ حركت كردند تا مأموريت خطير گشودن معبر براى گردان‏هاى عمل‏كننده را در زير آتش شديد دشمن آغاز كنند. منطقه به شدت زير آتش خمپاره و گلوله‏هاى كاتيوشاى سپاه سوم عراق قرار داشت و آسمان ظلمانى هر لحظه با منورهايى كه نيروهاى دشمن شليك مى‏كردند روشن مى‏شد. حوالى ساعت بيست و دو و پانزده دقيقه نيروهاى تخريب با موفقيت مأموريتشان را به انجام رسانده و معبرى مناسب براى عبور نيروها باز كردند. از همين لحظه حركت گردان‏ها از نقطه رهايى شروع شد. پيشروى نيروهاى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم از نقطه رهايى به سمت اهداف تعيين شده آغاز شده بود و همت و شهبازى در تماس با حاج احمد ضمن ارايه گزارش قدم به قدم مراحل پيشروى، سرگرم هدايت گردان‏ها بودند. گردان انصارالرسول به فرماندهى اسماعيل قهرمانى در ساعت بيست و سه و سى دقيقه حركت خودش را به سمت هدف ادامه مى‏داد. آنها به سمت دشتى كه تانك‏هاى عراقى در آن موضع گرفته بودند مى‏تاختند.
اسماعيل قهرمانى هر چند دقيقه يكبار با بى‏سيم وضعيت پيشروى گردان انصار و نحوه آرايش دشمن را به شهبازى گزارش مى‏داد. در مسير حركت اين گردان چند موضع تيربار چهارلول شيليكا مستقر بود كه با آتش بى‏امان خود نفس نيروهاى گردان انصار و عمار را بريده بودند. جانشين فرماندهى تيپ 27، حاج محمد ابراهيم همت وضعيت آن شب گردان‏هاى انصار و عمار را اينگونه بازگو مى‏كند:
«... ما مسيرى را براى وارد عمل كردن برادرانمان انتخاب كرده بوديم. اين مسير معبرى در حاشيه جاده خاكى بود كه بين آن با ميدان مين دشمن فقط يك و نيم متر فاصله وجود داشت. هنگام آغاز حمله از همين معبر و مسير يك و نيم مترى استفاده شد و دو گردان از تيپ ما - گردان عمار ياسر و انصار حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله وسلم - از همين قسمت عبور داده شدند.
در اين قسمت تيربارهاى دشمن كه بر روى خاكريز «سيل بند» مستقر شده بودند به راحتى قادر بودند مجال هر گونه فعاليتى را از ما بگيرند. دشمن مواضع خود را در آنجا بسيار مستحكم كرده بود و راه پيشروى ما را از هر جهت سد مى‏كرد. روى همين اساس وقتى آتش بى‏امان تيربارهاى دشمن - كه از نوع توپ‏هاى ضدهوايى دولول 23 ميلى‏مترى و چهارلول شيليكا بودند و عراق از آنها به عنوان تيربار ضدنفر استفاده مى‏كرد - سد راه برادران ما شد، يكى از مسؤولين گردان انصار حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله وسلم به نام برادر «ناصر صالحى» كه معاونت عمليات سپاه پاوه را هم بر عهده داشت رو كرد به سمت ساير رزمندگان. بلى رو كرد به ساير برادران، مشتى خاك را از زمين برداشت و گفت: برادرها، حركت كنيد مگر نمى‏بينيد امام زمان(عج) با شماست و دارد روى اين خاك‏ها راه مى‏رود؟
از قرار معلوم آن برادرها مقدارى سستى به خرج مى‏دادند. وقتى ناصر صالحى تعلل و ترديد آنان را مشاهده كرد ضامن سه نارنجك را كشيد و به دو خود را به خاكريز سيل بند زد و هر سه نارنجك را به طرف تيربار دشمن انداخت كه همزمان مورد اصابت گلوله‏هاى آن تيربار قرار گرفت، ولى با انفجار آن سه نارنجك تيربار دشمن را از كار انداخت خودش هم شهيد شد، ولى آن دژ مستحكم دشمن بر روى سيل‏بند با خون همين شهيد عزيزمان درهم شكسته شد و راه پيشروى ساير برادرها باز شد و سرانجام به حول و قوه الهى برادران ما به كنار جاده آسفالت خرمشهر - شلمچه رسيدند. البته در اين مرحله از عمليات باز هم از هر دو طرف پهلوى تيپ ما خالى ماند... طرفين تيپ ما پوشيده نشده بود. عملاً ساعت‏ها طول كشيد تا تيپ‏هاى عمل كننده در دو طرف ما بيايند جلو، طورى كه ديگر دير شده بود و عمليات با روشن شدن هوا به روز كشيده شد...××× 1 مصاحبه راوى دفتر سياسى سپاه با محمدابراهيم همت - خرداد 1361 - آرشيو نوار ×××»
با روشن شدن هوا يگان‏هاى زرهى دشمن با آتش تهيه سنگين توپخانه و پشتيبانى هوايى هواپيماها و هلى‏كوپترهاى خود پاتك‏هاى سنگين را براى بازپس گيرى سيل بند آغاز كردند كه با پايدارى نيروهاى تيپ 27 مستقر در سيل‏بند ناكام ماندند. محمدابراهيم همت در خصوص فرجام مرحله سوم عمليات الى بيت‏المقدس مى‏گويد: «... در جريان شكستن خط دشمن در سيل‏بند، هر گردان ما بيش از دو سه نفر تلفات نداد. اصلاً اين واقعه در طول جنگ بى‏سابقه بود. تنها وقتى كه نيروهاى ما پشت خاكريز استقرار پيدا كردند به سمت آتش شديد توپخانه دشمن تلفات داديم و دشمن شروع كرد به تلفات گرفتن از نيروهاى ما...»××× 1 همان. ×××
پاتك سنگين واحدهاى زرهى دشمن بدجور عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرده بود. اسماعيل قهرمانى در آن گير و دار تمام تلاشش اين بود تا مواضع به دست آمده گردان انصار را از دست ندهد. او با گماردن نيروهاى آر.پى.جى‏زن در جلوى تانك‏هاى دشمن سد محكمى جهت جلوگيرى از پيشروى تانك‏ها ايجاد كرده بود.
يكى از نيروهاى گردان انصار مى‏گويد:
«... همان موقعى كه در محاصره بوديم و دشمن با آتش شديد خمپاره، تانك و كاليبرهايش بر روى ما آتش مى‏ريخت. برادر قهرمانى با دادن روحيه به بچه‏ها آن‏ها را تشويق به مقاومت مى‏كرد.
در همين گير و دار كه از زمين و آسمان آتش روى سرمان مى‏ريخت، ديديم با يك خمپاره زمانى دشمن كه درست بالاى سر برادر قهرمانى منفجر شد ايشان و معاونش، برادر مرادى مجروح شدند.
در آن شرايط سخت، پيش آمدن آن وضعيت براى گردان ما يعنى قوز بالاقوز.
تركش‏هاى خمپاره دست و صورت و پاهاى برادر قهرمانى را مجروح كرده بود، اما ايشان اصلاً به روى خودش نياورد و حتى براى حفظ روحيه بچه‏ها با برادر مرادى شروع كردند به خنديدن...»
بعد از اينكه خط، آرامش نسبى پيدا كرد اسماعيل قهرمانى جهت مداواى جراحت‏هايش به اورژانس پشت خط منتقل شد اما طولى نكشيد كه با عصاى زيربغل برگشت به خط و هدايت گردان انصار را به عهده گرفت.
حملات دشمن از صبح روز دوم خرداد شدت بيشترى پيدا كرد آنها در صدد بودند تا حلقه محاصره‏اى كه نيروهاى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم با تصرف تنها جاده مواصلاتى به دور آنها كشيده‏اند را باز كرده و خودشان را از آن تنگنا نجات دهند. محمود مرادى معاون گردان انصار الرسول الله‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد:
«... ارتش عراق با واحدهايى از سه لشكر و دو تيپ به فرماندهى مستقيم صدام براى درهم شكستن مواضع گردان‏هاى تيپ 27، دست به حمله گسترده‏اى زد تا با عقب راندن گردان‏ها، نيروهايش در اين محور با قواى عراقى مستقر در خرمشهر الحاق پيدا كنند تا بلكه قادر به حفظ خرمشهر باشند.
بدين ترتيب جنگى نابرابر و همه جانبه آغاز شد و به يارى خدا بچه‏هاى ما موفق شدند آن فاصله سه كيلومترى برزخ مرزى را كه تا دژ عراق امتداد داشت و ما در مرحله دوم موقتاً مجبور به عقب‏نشينى از آن شده بوديم از نو تسخير كنند و در آنجا مستقر شوند.
در اين برزخ سه كيلومترى بچه‏هاى ما ضربات سختى به لشگرهاى مهاجم صدام وارد كردند. هر چند شرايط خودمان هم زياد روبه راه نبود ولى بچه‏ها با چنگ و دندان دفاع مى‏كردند تا دشمن را همان جا زمين‏گير كنند. حقيقت مطلب اين بود كه اگر عراق موفق مى‏شد نيروهاى ما را عقب بزند، ديگر هيچ‏كس جلودارش نبود و چه بسا سقوط مواضع تسخير شده توسط گردان‏هاى تيپ 27، به دست واحدهاى عراقى، سرنوشت كل عمليات را هم به مخاطره مى‏انداخت اما پايمردى بچه‏ها به خصوص برادر قهرمانى در آن روز دشمن را زمين‏گير كرد...»
با پايمردى و مقاومت دليرانه و عاشورايى نيروهاى ايرانى حلقه محاصره دشمن در خرمشهر هر لحظه تنگ‏تر و تنگ‏تر مى‏شد. خرمشهر قهرمان مى‏رفت تا به آغوش ميهن اسلامى باز گردد. اما در همان زمان آن سوتر در كنار جاده‏اى كه به خرمشهر منتهى مى‏شد پيكر سردارى بر خاك افتاده بود كه قهرمانى در قدم به قدم پيشروى‏ها با نفس گرم او نيرو مى‏گرفت. او كه پاى بى‏سيم به قهرمانى مى‏گفت: «برو جلو، امير المؤمنين با شماست از كسى باكى نداشته باش... ما اصلمان بر شهادت است و براى شهادت آمده‏ايم، پس به پيش» او كسى نبود جز حاج محمود شهبازى. شهادت محمود شهبازى زخم كارى بود كه بر قلب اسماعيل و نيروهاى گردان انصار نشست.
از سوى ديگر هنوز درگيرى تن با تانك در محور شلمچه و خين با شدت تمام ادامه داشت.
صبح روز سه‏شنبه سوم خرداد 1361 در شرايطى كه ستون يگان‏هاى تحت امر قرارگاه فتح مى‏رفتند تا سيل‏آسا به داخل شهر خرمشهر سرازير شوند، واحدهاى مجهز زرهى و مكانيزه دشمن سرگرم آخرين هماهنگى‏هاى لازم پيش از آغاز يورش سهمناك خويش از دو جبهه شلمچه و نهر خيّن بودند. همان جبهه‏اى كه مسؤوليت پدافند از آن بر عهده گردان‏هاى تيپ 27 بود. گردان‏هايى كه تمام توان خود را از دست داده بودند و حالا با آخرين رمق‏هايشان مى‏رفتند تا جلوى پاتك‏هاى دشمن را سد كنند. اما بهترين روش براى بهم ريختن آرايش دشمن در اين شرايط يورش باز دارنده بود. حاج احمد پس از آخرين توصيه‏ها به فرماندهان گردان‏هاى انصار، ميثم، حمزه، مقداد و ابوذر فرمان شروع حمله را صادر كرد.
همت در توصيف نبرد نابرابر خين مى‏گويد:
«... وضعيت استقرار واحدهاى پياده - مكانيزه عراقى در نهر خين خيلى عجيب بود. وقتى در نخستين ساعات سحرگاه سوم خرداد به نزديك مواضع آن‏ها رسيديم، ديديم به صورت گله‏اى در آنجا مستقر شده بودند. از آنجا كه اينها حتى احتمال هم نمى‏دادند كه ما از برنامه‏هايشان خبردار شده باشيم و نيرويى سر وقتشان بفرستيم، دراز به دراز خوابيده بودند و داشتند خوب استراحت مى‏كردند تا با روشن شدن هوا، سرحال و تازه‏نفس بيايند و اجراى پاتك كنند. درست مقارن با فجر صادق حمله را شروع كرديم خيلى زود كار درگيرى بچه‏ها به جنگ تن به تن و سرنيزه با نفرات دشمن منتهى شد.
از همه طرف با تير كلاش و شليك آر.پى.جى و پرتاب نارنجك آنها را مى‏كوبيديم. در يكى از نقاط، بچه‏هاى ما قبضه‏هاى خمپاره‏انداز شصت ميلى‏مترى دشمن را غنيمت گرفتند و بلافاصله با همان قبضه‏ها انبوه متراكم نيروهاى عراقى را زير آتش خمپاره‏هاى غنيمتى تار و مار كردند. آن روز نيروهاى تيپ ما در هر دو جبهه خين و شلمچه با تحمل تلفات سنگين به دشمن، توانستند از حيث انهدام نيرو و تجهيزات، ضربات وحشتناكى به عراقى‏ها وارد كنند.
در شلمچه، بچه‏هاى بسيجى مثل شير رفته بودند بالاى برجك تانك‏هاى عراقى، در آن‏ها را باز مى‏كردند و به داخل‏شان نارنجك مى‏انداختند و آنها را منهدم مى‏كردند...»××× 1 اين مطلب را منصور حيدرى به نقل از حاج همت روايت كرده است.
×××
در گير و دار نبرد سهمگين گردان انصار با واحدهاى زرهى دشمن در كنار نهر خين در حالى كه اسماعيل قهرمانى و نيروهاى گردان انصار تلاش مى‏كردند تا مانع از نفوذ دشمن به داخل خرمشهر شوند. غمى ديگر بر قلب اسماعيل سنگينى كرد. غم شهادت برادر كوچكش «عبدالرحيم» كه دوشادوش او تا دروازه‏هاى خرمشهر پيش آمده بود و حالا پيكرش در ميان تانك‏هاى دشمن بر جاى مانده بود.
تعدادى از نيروهاى گردان انصار داوطلب شدند تا پيكر برادر شهيد فرمانده گردانشان را به عقب منتقل كنند. اما اسماعيل مانع كار آنها شد و گفت: هر وقت همه شهداى گردان را به عقب منتقل كرديم، عبدالرحيم را هم مى‏آوريم.
با سركوب آخرين پاتك‏ها و تحركات دشمن در ساعت يازده صبح روز سوم خرداد سال 1361 خرمشهر قهرمان پس از 575 روز اشغال آزاد شد.
فوج فوج نيروهاى فريب خورده دشمن در ستون‏هاى طولانى به اسارت نيروهاى ايرانى درمى‏آمدند.
اسماعيل قهرمانى به همراه باقى‏مانده نيروهاى گردان انصار در مسجد جامع خرمشهر نماز شكر به جاى آورد.
با تثبيت مواضع نيروهاى خودى و فرار نيروهاى دشمن به پشت مرزهاى بين‏المللى، نيروهاى تيپ 27 به دو كوهه برگشتند و از آنجا هم همگى به مرخصى رفتند.
اسماعيل قهرمانى به همراه برادرش محمدحسين در حالى به گنبد برمى‏گشتند كه عبدالرحيم برادر كوچك‏شان را در جبهه خين جا گذاشته بودند. غم از دست دادن عبدالرحيم بر دل مادر سنگين بود اما اسماعيل با دلدارى دادن مادر به او آرامش مى‏داد. بعد هم براى تسكين دل مادر گفت: چطوره برويم مشهد پابوس آقا امام رضاعليه السلام آنجا دلت آرام مى‏گيرد مادر. فرداى همان روز اسماعيل به همراه مادر و برادرش محمدحسين راه افتادند رفتند مشهد.
اسماعيل در آن چند روزى كه به همراه مادر مشهد بود تا توانست به مادرش احترام كرد تا مادر غم شهادت عبدالرحيم را فراموش كند.
روز پنجم ژوئن 1982 مصادف با پانزدهم خرداد 1361 اسراييل حمله گسترده زمينى و هوايى خود را به كشور لبنان آغاز كرد، حمله‏اى برق‏آسا و ويرانگر.

بوسه بر قدمگاه آل الله

طبق تصميم شوراى عالى دفاع قرار شد يگان نمونه‏اى از نيروهاى مسلح جمهورى اسلامى ايران به سوريه اعزام شود. اين يگان كه عنوان «قواى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم» به آن اطلاق گرديد، تلفيقى از نيروهاى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم و تيپ 58 تكاور ارتش بود كه تحت فرماندهى حاج احمد متوسليان به سوريه اعزام مى‏گرديد.
اسماعيل پس از بازگشت از مشهد بلافاصله خودش را به پادگان امام حسين‏عليه السلام تهران رساند تا به همراه نيروهاى تيپ 27 به سوريه اعزام گردد.
روز بيستم خرداد 1361 اسماعيل قهرمانى به همراه نيروهاى اعزامى به سوريه در پادگان امام حسين‏عليه السلام گرد هم آمده بودند تا آخرين توصيه‏ها و دستورات فرمانده را بشنوند.
آن روز حاج احمد پس از تشريح وضعيت سوريه و لبنان و بازگويى عمق فجايعى كه اشغالگران صهيونيسم به بار آورده بودند گفت: «... برادرانى با ما بيايند كه تا آخر پاى كار خواهند بود...»
اولين گروه از قواى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم در غروب روز بيست و يكم خرداد 1361 با يك فروند جمبوجت 747 نيروى هوايى ارتش جمهورى اسلامى ايران وارد فرودگاه دمشق شدند.
اسماعيل كه هنوز مجروحيت عمليات فتح خرمشهر را به همراه داشت و تركش داخل بينى‏اش او را آزار مى‏داد به محض ورود به سوريه همه دردها را به فراموشى سپرد و خود را به حرم حضرت زينب ( سلام الله علیها ) رساند. اسماعيل در اينجا هم ادب خود را نشان داد به نيابت از پدر و مادر و خانواده، زيارت عمه سادات را به جاى آورد.
مادرش مى‏گويد: «... دو سه روز بعد از رفتن اسماعيل به سوريه بود كه ديدم تماس گرفت گفتم چه خبر پسرم؟ كى برمى‏گردى؟
گفت: تازه آمديم اينجا. حالا، حالاها كار داريم. بعد گفت: راستى مادر ديشب به نيابت از همه شماها رفتم قبر حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) را زيارت كردم و براى همگيتان نماز زيارت خواندم از آن همه ادب اين بچه به خود باليدم و گفتم: خدا خيرت بدهد ان شاءالله به سلامت برگردى...»
درد تركش بينى، اسماعيل را خيلى آزار مى‏داد. بلا تكليفى نيروها و سردواندن مسؤولين سورى هم شده بود مشكلى بر مشكلات نيروهاى اعزامى. اسماعيل از اين فرصت استفاده بهينه كرد و براى رهايى از درد تركش صورت، بينى خودش را به تيغ جراحى پزشكى شيعه از اهالى دمشق سپرد تا تركش داخل آن را در بياورند.
جراحى با موفقيت انجام گرفت. همان روز اسماعيل با صورت باندپيچى شده به جمع نيروهاى قواى محمد رسول‏الله‏ (صلى الله عليه وآله وسلم) در پادگان زبدانى دمشق بازگشت.
او هم مثل همه نيروهاى اعزامى لحظه شمارى مى‏كرد تا با نيروهاى اشغالگر صهيونيستى وارد نبرد سرنوشت‏ساز شود. اما سنگ‏اندازى برخى از مسؤولين كشور سوريه، كار را به جايى رساند كه حاج احمد پس از كسب تكليف از تهران، بر آن شد تا نيروها را به ايران بازگرداند.
در گيرودار انتقال نيروهاى اعزامى از سوريه به تهران بود كه صبح روز چهاردهم تيرماه 1361، سيد محسن موسوى كاردار سفارت جمهورى اسلامى ايران در لبنان از حاج احمد خواست، جهت خارج كردن اسناد و مدارك موجود در محل سفارت‏خانه در شهر محاصره شده بيروت اقدام كند.
ظهر همين روز حاج احمد كه به همراه سيد محسن موسوى، كاظم اخوان و تقى رستگار مقدم عازم بيروت شده بودند، در فاصله بيست كيلومترى شهر بيروت در پاسگاهى موسوم به «حاجز بر باره» به اسارت نيروهاى شبه نظامى فالانژ در آمدند. وقتى خبر اسارت حاج احمد به باقيمانده نيروهاى ايرانى مستقر در پادگان زبدانى رسيد، سكوت و غمى سنگين فضاى دلشان را پر كرد.
اسماعيل قهرمانى در آن شرايط سخت به حاج همت كه حالا يك تنه بار همه سختى‏ها را به دوش مى‏كشيد، كمك كرد تا نيروهاى باقيمانده را به ايران برگردانند.
بازگشت عمده قواى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم به ايران در روزهاى 18 و 19 تيرماه به اتمام رسيد. روز نوزدهم تيرماه حاج همت به همراه تعدادى از مسؤولين تيپ 27 از جمله اسماعيل قهرمانى، سعيد قاسمى و... رفتند پادگان ولى‏عصر(عج) تهران. آنجا جلسه‏اى با فرمانده وقت سپاه تهران - حاج داوود كريمى××× 1 حاج داوود كريمى - فرمانده سپاه منطقه ده كشورى (تهران) كه پس از سال‏ها تحمل ضايعات شيميايى در تابستان 83 به شهادت رسيد. ××× و معاون عمليات سپاه تهران - محمد اويسى××× 2 محمد اويسى - معاون عمليات سپاه تهران كه در حين يارى رساندن به سل‏زدگان آمل درسال 1362 به شهادت رسيد. ××× برگزار كردند.
سعيد قاسمى در خصوص اين جلسه مى‏گويد:
«... در اين جلسه ابتدا همت گزارشى از وضعيت نيروهاى تيپ در سوريه و تهران را به فرمانده سپاه منطقه 10 تهران داد و گفت: همان‏طور كه مى‏بينيد وضعيت تيپ زياد مساعد نيست، حاج احمد كه اسير شده، يك تعدادى از نيروهاى تيپ ما هنوز بلاتكليف در سوريه ماندند. يك تعدادى هم كه آمدند ايران، در پادگان امام حسين‏عليه السلام تهران سرگردانند. الان ما نه سازمان داريم، نه امكانات داريم. هر چى هم كه داشتيم موقع رفتن به سوريه تحويل سپاه منطقه هشت خوزستان داديم. در چنين شرايطى به ما مى‏گويند خودتان را براى عمليات آماده كنيد. عملياتى كه قرار است در همين دو سه شب آينده انجام شود. ما نه نيروى بسيجى داريم و نه آمادگى. در جواب همت، فرمانده سپاه تهران گفت: شما نيروهاى كادرتان را ببريد، ما براى شما گردان بسيجى سازمان‏دهى مى‏كنيم و مى‏فرستيم. بعد گفت: همين الان تعدادى نيرو در پادگان امام حسن‏عليه السلام داريم. اينها مسؤوليت حفاظت ساختمان انرژى اتمى را بر عهده داشتند كه قرار بود به تيپ شما در سوريه ملحق شوند. حالا كه تيپ برگشته، برويد، آنها را براى تيپ 27 برداريد و سازمان‏دهى كنيد.
من به اتفاق همت و قهرمانى رفتيم نيروهاى مستقر در پادگان امام حسن‏عليه السلام تهران را در قالب يك گردان به علاوه سازماندهى كرديم. مسؤوليت اين نيروها را برادرى به نام مختار سليمانى بر عهده داشت.

رمضان منزل آخر

مارش عمليات رمضان موقعى به صدا درآمد كه همت تازه داشت نيروهاى تيپ 27 را به مدرسه شهيد مصطفى خمينى اهواز انتقال مى‏داد.
بلافاصله پس از استقرار نيروهاى تيپ در مدرسه مصطفى خمينى، همت تعدادى از كادرهاى تيپ را براى شناسايى منطقه عملياتى رمضان به سمت پاسگاه زيد حركت داد. مجتبى صالحى‏پور كه خودش همراه اين گروه بود مى‏گويد:
«... درست يادم هست. بعد از ظهر اولين روز عمليات رمضان بود. روز بيست و دوم تيرماه سال 1361. حاج همت ماها را سوار يك تويوتاى لگنى كرد و گفت برويم شناسايى منطقه. من بودم، كاظمينى، قهرمانى، جهروتى، قريب و چند تاى ديگر از بچه‏ها كه همگى در قسمت بار تويوتا وانت جا شديم. حركت كرديم به سمت منطقه عملياتى پاسگاه زيد. صياد تركه پشت رل ماشين بود. همين طور گاز مى‏داد و مى‏رفت جلو. به جايى رسيديم كه از دور سياهى‏هايى پيدا بود. به خيال اينكه نيروهاى خودى هستند صبر كرديم، تا به ما نزديك شوند. همين كه به نزديكى‏هاى ما رسيدند، ديديم يك چيزهايى به عربى بلغور مى‏كنند.

ديگر نفهميديم چه شد؟

صياد عين قرقى نشست پشت رل ماشين كه سر و ته كند تا برگرديم. از بد حادثه ماشين داخل رمل××× 1 رمل - به خاك‏هاى نرم مى‏گويند كه بيشتر در مناطق كويرى جاده‏ها را مى‏پوشاند. ×××هاى جاده گير كرد. آمديم پايين، زير شليك بى‏امان عراقى‏ها ماشين را هل داديم، تا از آن معركه نجات پيدا كنيم. افسر عراقى به نيروهايش اشاره مى‏كرد كه بيايند ما را اسير كنند. ما هم داشتيم به آب و آتش مى‏زديم كه خودمان را نجات دهيم. بالاخره با هر زحمتى بود از آنجا دور شديم.
كم مانده بود كل كادر تيپ 27 يك‏جا اسير عراقى‏ها شود. خواست خدا بود كه نجات پيدا كرديم...»
قرائن و شواهد اين‏طور نشان مى‏داد كه مرحله اول عمليات، زياد با موفقيت همراه نبود. چرا كه هر چند نيروهاى ايرانى توانسته بودند از كانال پرورش ماهى عبور كنند. قرارگاه لشكر 9 زرهى عراق در آن سوى كانال ماهى و حتى ماشين مرسدس بنز فرمانده اين لشكر را از داخل قرارگاه به غنيمت بگيرند.
هر چند بچه‏هاى لشكر 14 امام حسين‏عليه السلام با نهر كتيبان وضو گرفتند، اما به دليل فشار زياد دشمن و عدم الحاق جناحين مجبور به عقب‏نشينى شدند.
در اين فاصله همت به كادرهاى اطلاعاتى‏اش مأموريت داد تا بروند و منطقه را كاملاً شناسايى كنند.
در همان زمانى كه همت به همراه كادرهايى چون: قهرمانى، قريب، حاجى‏پور، نجفى و... در حال سازمان‏دهى و سر و سامان دادن به گردان‏هاى تيپ 27 بودند، در روز بيست و پنجم تيرماه، مرحله دوم عمليات رمضان به قصد تصرف ديواره شرقى كانال پرورش ماهى آغاز شد. در اين مرحله از عمليات، فرماندهان خودى با قصد تصرف ديواره شرقى كانال مى‏خواستند عارضه‏اى براى پدافند از منطقه داشته باشند. اما با فشار دشمن موفق به اين كار نشدند.
در چنين اوضاع و احوالى كه همه امكانات بسيج شده بود تا از نيروهاى درگير در عمليات پشتيبانى كند همت خودش را به آب و آتش مى‏زد، تا بتواند گردان‏هايى را كه تشكيل داده تجهيز كند. گردان‏هايى كه حالا براى خودشان فرمانده و نيرو هم داشتند:
گردان انصار به فرماندهى اسماعيل قهرمانى
گردان عمار به فرماندهى اكبر حاجى‏پور
گردان حمزه به فرماندهى نصرت‏الله قريب
گردان مقداد به فرماندهى بهمن نجفى
گردان حبيب به فرماندهى اسماعيل محمدى
گردان ميثم به فرماندهى محمد خزايى
در تركيب فرماندهى گردان انصار، همان كادر عمليات فتح و بيت‏المقدس به چشم مى‏خورد. قهرمانى فرمانده بود. مرادى و خالصى، معاونينش، تورانلو، اميرى و خالصى هم مسؤولين گردان‏ها.
همت در آن تنگناى فشارهاى روحى و جسمى هر وقت نياز مى‏ديد، از اسماعيل قهرمانى به عنوان تكيه‏گاه و مشاورى امين بهره مى‏جست. تا اينكه در شب سى‏ام تيرماه 1361 ساعاتى قبل از آغاز مرحله سوم عمليات رمضان كه همه گردان‏ها به همراه فرماندهانشان در پشت آخرين خاكريز پاسگاه زيد آرايش گرفته بودند. همت، اسماعيل قهرمانى را از كادر فرماندهى گردان انصار جدا كرد. رحمت‏الله خالصى را به جاى ايشان به فرماندهى گردان انصار منصوب كرد.
همان‏جا اسماعيل قهرمانى را هم به عنوان فرمانده محور و جانشين خود معرفى نمود. در آن شرايط جدا كردن اسماعيل قهرمانى از گردان انصار براى بچه‏هاى انصار خيلى سنگين بود. بچه‏هايى كه از قبل عمليات فتح‏المبين تا حالا كنار او بودند، برايشان سخت بود كه فرمانده محبوبشان را از آن‏ها جدا كنند. از طرفى قهرمانى هم تعلق خاطر خاصى نسبت به بچه‏هاى گردان انصار در خود احساس مى‏كرد. اما جنگ بود و...
چهار گردان تيپ 27 كه اين بار برخلاف هميشه زير مجموعه قرارگاه فتح قرار گرفته بودند، در ساعت 21 روز سى تيرماه مصادف با شب عيدسعيد فطر حركت خودشان را به سمت مواضع دشمن آغاز كردند.
اين بار هدف عمليات، گرفتن پل‏هاى روى درياچه ماهى تعيين شده بود.
ساعت 23 گردان‏هاى حبيب، حمزه، انصار و عمار در دل تاريكى شب رو به سمت غرب حركت خودشان را ادامه مى‏دادند. در همين حال همت و قهرمانى به دلايل ناخواسته با مشكلات عديده‏اى دست و پنجه نرم مى‏كردند. مشكلاتى مثل دير رسيدن خودروى 311M، مركز فرماندهى و كنترل عمليات، به دليل گم شدن در منطقه عملياتى، كمبود تجهيزات، سلاح، قمقمه، خودرو.
تا جايى‏كه حتى بعضى گردان‏ها بى‏سيم هم به اندازه كافى به همراه نداشتند و همين امر موجب شده بود تا ارتباط با آنها به سختى برقرار شود. در چنين اوضاع و احوالى قهرمانى شده بود عصاى دست همت. هر جا كار گره مى‏خورد قهرمانى با موتور مى‏رفت سروقتشان. هر جا گردانى راه خودش را گم مى‏كرد، قهرمانى با موتور مى‏رفت راه به آن‏ها نشان مى‏داد.
لحظاتى از نيمه شب گذشته بود كه همت به دليل نرسيدن گردان‏ها به اهداف تعيين شده، پاى بى‏سيم با شدت و سر و صداى زياد به گردان‏ها امر و نهى مى‏كرد، طورى كه صداى او به بيرون از 311M هم مى‏آمد. در همين حال قهرمانى وارد شد. رو به همت گفت: برادر همت! بچه‏ها آن جلو با صداى شما آرامش مى‏گيرند. اگر قرار باشد شما هم با اين لحن تند با آن‏ها صحبت كنيد، ديگر روحيه‏اى برايشان باقى نمى‏ماند. من از شما خواهش مى‏كنم كمى آرام‏تر، ملايم‏تر و با آرامش بيشتر پشت بى‏سيم صحبت كنيد.
حاج همت از اين تذكر به جاى قهرمانى استقبال كرد و گفت: برادر قهرمانى خدا خيرت بدهد كه به ما يادآورى كردى. چشم! مراعات مى‏كنم. در ساعت دو بامداد همزمان با نفوذ گردان‏هاى تيپ 27 به عمق مواضع دشمن، همت دستور احداث خاكريز ترميمى را به محسن كاظمينى و سيف‏الله منتظرى، بچه‏هاى مهندسى زرهى تيپ داد.
همت با احداث اين خاكريز مى‏خواست بچه‏ها از سمت چپ در امان باشند. در همين زمان نيروهاى گردان حمزه به داخل قرارگاه تيپ ده مستقل زرهى عراق نفوذ كرده و انهدام وسيعى از ادوات و تجهيزات اين تيپ انجام دادند.
تا اين لحظه از وضعيت گردان انصار خبرهاى خوبى به گوش نمى‏رسيد. ستون اين گردان در نيمه راه از هم جدا شده، نيروهايش در بيابان پراكنده شده بودند. قهرمانى سعى كرد با هدايت و راهنمايى فرمانده اين گردان - برادر خالصى - آن‏ها را به سمت هدف نزديك كند. نيروهاى گردان انصار بعد از كلى سرگردانى عاقبت با هدايت قهرمانى از جاى خوبى سردرآوردند. آن‏ها درست به قلب دشمن زده بودند.
يكى از نيروهاى گردان انصار مى‏گويد: «... در آن تاريكى شب كه چشم چشم را نمى‏ديد، بر اثر هجوم بچه‏هاى گردان انصار تانك‏هاى دشمن مثل گله شغال چوب خورده، به اين سو، آن سو در مى‏رفتند. در آن تاريكى محض كه آدم حتى يك مترى خودش را هم نمى‏ديد، يك بسيجى سيزده، چهارده ساله بسم الله مى‏گفت و آر.پى.جى را شليك مى‏كرد. گلوله آر.پى.جى صاف مى‏رفت مى‏خورد، برجك تانك را مى‏پراند.
يادم هست حاج همت بعد از عمليات گفته بود: «اين گلوله‏ها را فرشته‏ها هدايت مى‏كردند...»
تا قبل از درگير شدن نيروها، قهرمانى آرام و قرار نداشت. همه تلاشش را گذاشته بود تا گردان‏ها به موقع به اهداف خود برسند. وقتى مطمئن شد كه ديگر هيچ گردانى در بيابان سرگردان نيست، آمد داخل قرارگاه.
يكى از راويان مستقر در قرارگاه تاكتيكى تيپ 27 مى‏گويد:
«... يكى، دو ساعتى به اذان صبح باقى مانده بود. اسماعيل قهرمانى به حاج همت كه سرگرم هدايت گردان‏ها از طريق شبكه مخابراتى بود، گفت: حاجى! اگر اجازه بدهيد من مى‏روم، همين نزديكى‏ها چند ركعت نماز بخوانم.
حاجى گفت: برادر اسماعيل، التماس دعا داريم، ما را هم دعا كنيد.
حالات روحى و چهره نورانى برادر قهرمانى در آن لحظات خيلى ديدنى بود. با مشاهده اين مرد، آدم احساس مى‏كرد در مقابل كوه بزرگى ايستاده، كه هر چه تلاش مى‏كند به قله آن نمى‏رسد...»
گردان‏هاى تيپ 27 با هدايت فرمانده تيپ و فرمانده محور خود تا نزديكى‏هاى صبح توانسته بودند، انهدام نيرويى و تجهيزاتى وسيعى از دشمن انجام دهند.
تمام دشت را دود و انفجارهاى ناشى از سوختن تانك، ادوات، خودروها و سنگرهاى عراقى فرا گرفته بود.
ديواره شرقى كانال ماهى، دهنه پل و تمامى مواضع اطراف آن توسط نيروهاى تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، تيپ 25 كربلا، 14 امام حسين‏عليه السلام و يگان‏هاى مجاور به تصرف در آمده بود.

ناجى مى‏آيد

عقربه‏هاى ساعت به پنج صبح نزديك مى‏شد. دو گردان از نيروهاى تيپ هفت ولى‏عصر(عج) كه در سمت چپ تيپ 14 امام حسين‏عليه السلام و سمت راست تيپ 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بايد عمل مى‏كردند، در وسط راه گم شدند و تا آن موقع صبح نتوانسته بودند، خودشان را به منطقه برسانند. دشمن از همين خلأ نهايت استفاده را كرده نفوذش را در داخل نيروهاى ايرانى بيشتر كرد. كم كم اخبار نگران كننده‏اى از سوى بچه‏هاى مهندسى تيپ 27 به قرارگاه تاكتيكى ارسال شد: دشمن از سمت چپ محور عملياتى شروع كرده، دستگاه‏هاى مهندسى ما را مى‏زند. همين الان چند تا از دستگاه‏هاى ما را زده. اگر وضعيت همين‏طورى پيش برود، كل نيروهايى كه آن جلو هستند قيچى مى‏شوند.
همت به تكاپو مى‏افتد تا اين معضل را به اطلاع قرارگاه فتح برساند. فرمانده قرارگاه فتح با اعزام نيروى اطلاعاتى به منطقه به وخامت اوضاع پى مى‏برد.
لحظاتى بعد، پيامى از طرف قرارگاه به كليه يگان‏هاى مستقر در خط، ابلاغ مى‏شود. متن پيام اين بود:
- از فرماندهى، به كليه يگان‏ها:
- از فرماندهى، به كليه يگان‏ها:
- هر چه سريع‏تر عابد - 8 (عقب‏نشينى) را با قدرت اجراء كنيد.
پس از دقايقى همه گردان‏هاى تيپ 27 خبر دريافت پيام را به فرماندهى اعلام كردند. به جز گردان حبيب.
بى‏سيم چى قرارگاه هر چه با بى‏سيم گردان حبيب را صدا زد. هيچ پاسخى نشنيد. مسعود نيك‏بخت مسؤول مخابرات تيپ 27 خودش دست به كار شد - فركانس بى‏سيم را مجدداً كنترل كرد. بعد از آن شروع كرد به صدا كردن:
حبيب، حبيب، همت
حبيب، حبيب، همت
حبيب جان اگر صداى مرا مى‏شنوى عابد - 8 را با قدرت اجرا كنيد.
هيچ جوابى از پشت بى‏سيم نيامد.××× 1 اما چرا بى‏سيم گردان حبيب به گوش نبود؟
قصه از اين قرار بود كه بى‏سيم چى گردان حبيب، وقتى گردان خط را مى‏گيرد و آنجا مستقر مى‏شود. پشت خاكريز بى‏سيم را از خودش جدا مى‏كند. همانجا دراز مى‏كشد. خستگى آن‏قدر به او فشار آورده بود، كه: دراز كشيدن همانا، به خواب عميق فرو رفتن هم همانا!
اين بود كه هر چه با بى‏سيم صدايش مى‏كردند. او نمى‏شنيده كه بخواهد پاسخ دهد. ×××
قهرمانى آمد جلو، رو به حاج همت گفت:
حاجى اينها اگر در منطقه بمانند. صبح نيروهاى عراقى همه آن‏ها را قتل عام مى‏كنند. اگر اجازه بدهيد، من مى‏روم، آنها را پيدا كنم، بياورم عقب.
همت با رفتن قهرمانى به جلو مخالفت مى‏كند و مى‏گويد:
خير، لازم نيست در اين شرايط تو بروى جلو. الان با بى‏سيم به آنها خبر مى‏دهم. گوشى بى‏سيم را از نيك‏بخت مى‏گيرد و خودش فرمانده گردان حبيب را صدا مى‏زند:
- محمدى، محمدى، همت
- محمدى، محمدى، همت
- محمدى‏جان، اگر صداى مرا مى‏شنوى عابد - 8 را اجرا كن.
هيچ جوابى از پشت بى‏سيم شنيده نمى‏شود.
قهرمانى دوباره به همت اصرار مى‏كند:
حاجى! اين بچه‏ها اگر تا قبل از روشنى هوا نيايند عقب، فاجعه است. باور كن حاجى همه‏شان يكجا اسير يا شهيد مى‏شوند.
حاجى اگر اجازه بدهى مى‏روم پيدايشان مى‏كنم.
قهرمانى با تمام وجودش به همت التماس مى‏كرد. طورى كه بدنش هنگام صحبت با همت مى‏لرزيد. همت چاره‏اى جز تسليم شدن نديد، رو به قهرمانى گفت: برادر قهرمانى، برو خدا به همراهت، مواظب خودت باش. تماست را با ما قطع نكن. اسماعيل سريع پريد پشت موتور تريل. گازش را گرفت و مثل برق رفت.
محسن كاظمينى كه مسؤوليت احداث خاكريز را بر عهده داشت مى‏گويد:
«... فشار عراقى‏ها زياد شده بود. گردان‏هايى كه تا آن جلو رفته بودند، حالا يك گام برگشته بودند عقب‏تر.
خاكريزهاى سمت چپ را تكميل كرده بوديم كه فرمان عقب‏نشينى به ما هم رسيد. ما داشتيم مجروح‏ها و شهيدها را مى‏گذاشتيم داخل پاكت بيل و آنها را به عقب انتقال مى‏داديم. دمدماى سحر بود. ديدم يك موتور سوار به ما نزديك مى‏شود. دست تكان دادم، ايستاد. ديدم اسماعيل قهرمانيه. گفتم:
برادر قهرمانى كجا به اين عجله؟ بچه‏ها همه آمدند عقب، آن جلو دست عراقى‏هاست. گفت: گردان حبيب پيام عقب‏نشينى را دريافت نكرده، هرچى داريم پشت بى‏سيم برايشان پيام مى‏فرستيم جواب نمى‏دهند. فكر مى‏كنم، يا بى‏سيم آنها آسيب ديده و يا در برد بى‏سيم ما نيستند. من مى‏روم آنها را خبر كنم.
گفتم: الان وضعيت طورى نيست كه شما بتوانيد برويد آنجا، گفت: جان پانصد نفر نيرو مطرح است. اگر نتوانيم خبرشان كنيم. قطعاً همه‏شان شهيد يا اسير خواهند شد.
من مى‏دانستم اينجايى كه با اسماعيل ايستاده بوديم، عمق پنج كيلومترى از مسير ده كيلومترى است كه بچه‏هاى گردان حبيب مى‏بايست آنجا بوده باشند.
گفتم: برادر قهرمانى چرا خود شما مى‏خواهيد برويد؟ ما اينجا پيك داريم، آنها را مى‏فرستيم بروند، اين مأموريت را انجام دهند.
گفت: نه، اعتبارى نيست. تا خودم نروم اينها را خبر نكنم، دلم آرام نمى‏گيرد.
با قهرمانى روبوسى كردم و گفتم: پس مواظب خودت باش.
گاز موتورش را گرفت و رفت. مثل يك تند باد...»
در اين طرف، همت حالا هم نگران وضعيت گردان حبيب است و هم نگران اسماعيل قهرمانى. نيك‏بخت با بى‏سيم كماكان با سه گردان انصار، حمزه و عمار ارتباط دارد و گزارش لحظه به لحظه از آنها مى‏گيرد. اما بى‏سيم گردان حبيب همچنان در سكوت مطلق راديويى است.
يكى از راويان مستقر در قرارگاه تاكتيكى، در مورد حال و هواى آن لحظات نفس‏گير مى‏گويد:
«... شرايط پيش آمده، اعصاب همه را به هم ريخته بود. همت لحظه‏اى آرام و قرار نداشت، تند، تند به نيك‏بخت مى‏گفت: چى شد؟ پس چرا تماس نمى‏گيرى؟
او هم مى‏گفت: حاجى من دارم تلاشم را مى‏كنم. بعد حاجى به نيك‏بخت گفت: تو با يك بى‏سيم برو بيرون، روى بلندى بايست، اصلاً برو داخل محور، برو توى منطقه شايد از آنجا بتوانى با آنها تماس بگيرى.
نيك‏بخت از قرارگاه رفت بيرون.
ما داخل قرارگاه مانده بوديم. چشم و گوشمان به بى‏سيم بود. بى‏سيمى كه صداى همه از پشت آن به گوش مى‏رسيد، غير از گردان حبيب. در آن لحظات نفس‏گير، ناگهان صدايى از پشت بى‏سيم در فضاى قرارگاه پيچيد، با شنيدن آن صدا همه ما ميخكوب شديم. صدا، اين بود:
نيك‏بخت، نيك‏بخت، قهرمانى
نيك‏بخت، نيك‏بخت، قهرمانى
نيك‏بخت جان قهرمانى هستم. اگر صداى مرا مى‏شنوى جواب بده.
همت سريع گوشى را برداشت و گفت: قهرمانى جان! همت هستم. بگو وضعيت چطوره؟
اما قهرمانى، هم‏چنان نيك‏بخت را صدا مى‏كرد:
نيك‏بخت، نيك‏بخت، قهرمانى.
نيك‏بخت جان به حاجى بگو، من حبيب را پيدا كردم، آنها كاملاً توجيه شدند. الان هم دارند مى‏آيند موقعيت شما.
نيك‏بخت اگر صداى مرا مى‏شنوى جواب بده.
همت دوباره گوشى بى‏سيم را گرفت دستش. صدا كرد:
اسماعيل جان. مفهوم شد. زودتر خودت بيا عقب.
صداى اسماعيل قهرمانى هم‏چنان پشت بى‏سيم مى‏آمد كه نيك‏بخت را صدا مى‏كرد. با وضعيتى كه پيش آمده بود، فهميديم كه در آن شرايط سخت، نيك‏بخت صداى قهرمانى را دريافت نمى‏كرد. قهرمانى هم صداى همت را نمى‏شنيد. اما خيال حاجى راحت شده بود كه قهرمانى مأموريتش را به نحو احسن انجام داد...»
اسماعيل قهرمانى بعد از توجيه مسؤولين گردان حبيب آن‏ها را به سمت خاكريز خودى هدايت كرد، تعدادى از مجروح‏ها را با موتور به عقب انتقال داد. بعد وقتى مطمئن شد كه همه نيروها از موضوع عقب‏نشينى خبردار شدند. از آنها خداحافظى كرد. قهرمانى بعد از تعيين تكليف گردان حبيب، مى‏خواست يك سرى هم به گردان انصار بزند. گاز موتور را گرفت و رفت سمت بچه‏هاى گردان انصار. بچه‏هايى كه تعلق خاطر خاصى نسبت به آنها در خودش احساس مى‏كرد.
ساعت هشت، هشت و نيم صبح روز سى و يكم تيرماه 1361. همان ساعاتى كه مسلمين جهان بعد از يك‏ماه روزه‏دارى نماز عيدفطر را برپا مى‏كردند. در گوشه‏اى از اين كره خاكى، در پشت خاكريزهاى پاسگاه زيد، نگرانى عظيمى بر اردوى ياران قهرمانى حاكم شده بود. تقريباً تمامى نيروها به عقب آمده بودند. اما از اسماعيل قهرمانى خبرى نبود كه نبود. همت يك نفر از بچه‏هاى اطلاعات را با موتور فرستاد تا بلكه خبرى از قهرمانى بياورد. اما توپ مستقيم تانك دشمن، موتور را همراه سرنشين آن به هوا فرستاد. در پشت آخرين خاكريزهاى متصل به خط دشمن، همت به همراه تعدادى از فرمانده گردان‏هاى تيپ 27 منطقه را متر به متر دوربين مى‏كشيد. تا نشانى از قهرمانى بيابد، اما از ناجى بچه‏هاى گردان حبيب هيچ خبرى نبود.
يكى از نيروهايى كه در آخرين لحظات قهرمانى را ديده بود مى‏گويد: «... آن روز برادر قهرمانى خيلى زحمت كشيد. در آن لحظات نفس‏گير، وقتى او را كنار خودمان مى‏ديديم، احساس آرامش مى‏كرديم. او هم با آن موتور تريل، عينك و لباس‏هاى خاك گرفته و چفيه دور سرش لحظه‏اى آرام و قرار نداشت.
همين‏طور كه داشت مجروح‏ها را با موتور مى‏برد عقب. به بقيه هم نهيب مى‏زد كه زود خودشان را برسانند به خاكريز خودى.
آفتاب آخرين روز تيرماه كم‏كم داشت بالا مى‏آمد. هوا بدجورى دم كرده بود. ماها كه تحرك چندانى نداشتيم، نفسمان از گرما بريده بود. حيران مانده بوديم كه برادر قهرمانى چطور در آن شرايط اين همه جنب و جوش دارد.
آن روز من جزو نفرات آخر ستون گردان بودم. همين كه داشتم مى‏آمدم عقب ديدم برادر قهرمانى سوار بر موتور تريل مثل برق از كنار ما گذشت. يك آن احساس كردم، هاله‏اى از نور دور او را احاطه كرده است. آن‏قدر نگاهش كردم تا در ميان گرد و غبار محو شد...»

ضميمه 1

گزارش عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم
غروب روز جمعه يازدهم دى 1360، فرمان آماده باش سراسرى به نيروهاى حاضر در منطقه عملياتى مريوان - پاوه ابلاغ شد. مجتبى صالحى‏پور، مسؤول وقت واحد تداركات سپاه پاوه، در همين‏باره مى‏گويد:
«... از حوالى غروب كه اعلام آماده باش داده شد، چنان ولوله‏اى در منطقه به پا شد كه آن سرش ناپيدا بود! فرماندهان گردان‏هاى ادغامى، به سرعت نيروهايشان را آماده كردند. سر شب، فرماندهان ارشد عمليات، يعنى محمد بروجردى، ناصر كاظمى، حاج همت و حاج احمد متوسليان، به «شمشى» آمدند. آخر قرار بود دستور شروع عمليات از همان جا صادر شود. ما سريع جيره شام نفرات را توزيع كرديم. بعد از صرف شام، نيروهاى ادغامى را جمع كردند و حاج احمد متوسليان در جمع آنها سخنرانى پرشورى ايراد كرد.»
يكى از خبرنگاران كه آن شب در جمع رزمندگان حضور يافته بود، در گزارش خود نوشته است:
«... بچه‏ها در گروه‏هاى مختلف تقسيم گشته و نيروهاى پاسدار و ارتشى در چند گردان ادغام شده بودند. شام را از سهميه بچه‏ها خورديم و بعد هم براى شنيدن صحبت‏هاى فرمانده عمليات، حاج احمد متوسليان، به همراه رزمندگان وارد يك سنگر گروهى بزرگ شديم.»
بعد از اينكه همهمه فرو نشست و بچه‏ها ساكت شدند، آياتى از كلام‏الله مجيد - به همراه ترجمه - تلاوت شد. سپس در ميان صلوات‏هاى بلند بچه‏ها، برادر متوسليان پشت ميكروفن قرار گرفت و گفت:
امشب، شبى است كه به حول و قوه خداوند، در فرداى آن بايد صدام زبون، عاجز و ذليل به شكست خود اعتراف كند؛ چرا كه تاب مقاومت در برابر شما را نخواهد داشت. شما برادرهاى عزيز من، سلاح مدرنى را در اختيار داريد كه هيچ قدرتى در اين عالم، قادر به خلع آن از كف شما نيست؛ سلاحى كه هرگز از شما جداشدنى نيست و بر تمام تجهيزات زمينى و هوايى و شرقى و غربى مزدوران بعثى فائق است. اين سلاح، «الله‏اكبر»، كليد و رمز فتح قدس است. اين سلاح، مظهر قدرت‏نمايى جهانى اسلام عزيز است. فردا، آبرو، حيثيت و شرف اسلامى اين ملت، در گرو اعمال ما قرار مى‏گيرد. فردا چنان مشتى بر پوزه دشمن متجاوز بزنيم كه از فرط حيرت و ناباورى حتى متوجه چگونگى شكست ذلت‏بارش هم نشود!
برادرها، بعد از ما كسانى هستند كه راه ما را ادامه بدهند؛ چرا كه امت مسلمان ما تصميم خودش را براى ادامه مقاومت تا كسب پيروزى قطعى گرفته و تا انتها نيز به راه خود ادامه مى‏دهد و انقلابش را به انقلاب جهانى حضرت مهدى(عج) پيوند خواهد زد.
بچه‏ها با تكبير توفنده، از بيانات پر صلابت فرمانده استقبال كردند. سپس ايشان ادامه داد:
همه ما مى‏دانيم كه امشب در بين ما كسانى هستند كه شب بعد ديگر آنها را در جمع خود نخواهيم ديد؛ چرا كه راهى كه ما انتخاب كرده‏ايم، در نهايت منجر به دريافت هديه‏اى از جانب خدا به نام «شهادت» مى‏شود. اين راه را تمامى انبياء و اولياء و پيشوايان ما پيموده‏اند و اكنون نيز ادامه‏دهندگان راه آنان، ماييم... پس چه هديه‏اى بالاتر از اينكه انسان به لقاى معشوق خود، به لقاى خدا برسد و اصلاً چه هديه دهنده‏اى بالاتر از معشوق؟!
من چه بگويم؟ هر چه كه بگويم، حتى به اندازه ذره‏اى از احساسات پاك شما، حق مطلب را ادا نكرده‏ام. مقصودم همين احساس پاك و ملكوتى شما است كه موجب شد تا شما بر سر دو راهى تعيين سرنوشت خود، دو راهى زنده ماندن و بقا در اين دنيا و شهادت و حيات ابدى، راه دوم را انتخاب كنيد.
آرى! شما شهادت را انتخاب كرده‏ايد؛ ولى اى عزيزان، يك نكته را فراموش نكنيد و آن اينكه هدف ما اعتلاى اسلام است و شهادت، صرفاً در حكم مزد جهاد در راه اين هدف است. از همان ابتدا، دنبال مزد نرويد و هدف را فراموش نكنيد! به خاطر داشته باشيد كه هر يك از شما سرمايه اين مملكت هستيد؛ روى فرد فرد شما حساب شده و شما هر كدام بازوى مسلح اين امت هستيد. شما هيچ كدام مال خودتان نيستيد و به خودتان تعلق نداريد. پس در اين حركت و براى حفظ سرمايه‏هاى اين مملكت، شما را به شجاعت، دلاورى، ايثار و در كنار آن، به هوشيارى سفارش مى‏كنم، چرا كه همه ما بايد پاسخگوى موهبت الهى حيات و جان خودمان باشيم.
يكى از محورهاى واگذارى به سپاه پاوه در عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم محور شمشى - طويله بوده است كه اين محور از سمت شمال به حد شرقى محور پنج قله و از سمت چپ به ارتفاعات كل هرات و سونى هرات محدود مى‏شد.
محور مزبور، تحت امر جبهه پاوه به فرماندهى همت بود. فرماندهى عملياتى آن را اسماعيل قهرمانى بر عهده داشت و مقر تاكتيكى آن نيز بر فراز قله شمشى در غرب نوسود واقع شده بود.
همت در بخشى از گزارش خود درباره نبرد محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم نوشته است:«... وسعت منطقه عمليات محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، از نظر طول نزديك به سى كيلومتر بود كه در قسمت‏هاى مختلف جبهه مزبور، عمق آن تفاوت داشت.»
مقارن ساعت دو بامداد دوازدهم دى ماه 1360، تمامى گردان‏هاى ادغامى بر فراز ارتفاعات «نقطه رهايى» استقرار يافتند و رزمندگان، منتظر صدور فرمان آغاز حركت به سوى اهداف تعيين شده ماندند. خبرنگار جنگى حاضر در محور شمشى مى‏نويسد:
«... حدود ساعت دو نيمه شب بود كه به صف شديم. فرمانده دسته ما آخرين توصيه‏ها را كرد و به راه افتاديم. از بالاى قله شمشى كه سرازير مى‏شديم، زير پايمان فقط برف بود. بعد از نزديك به دويست متر سرازير شدن از قله اين ارتفاع دو هزار و دويست مترى، بر سر يك سراشيبى تند، همه سُر خورديم و تا چند مترى راه را نشسته طى كرديم!
با كمك راهنماهاى محلى، از مسيرهايى كه مقرر بود، عبور مى‏كرديم. مسير حركت ما بسيار صعب‏العبور بود. ماه گه گاهى از لابه‏لاى ابرهاى بلند سرك مى‏كشيد و دزدانه پيشروى ستون ما را به سوى دشمن تماشا مى‏كرد. دشمن كوردل و كورچشم، بر اثر تابش نور ماه و انعكاس آن بر روى برف‏هاى سپيد قله بلند شمشى، حتى يك نفر از ما را هم نديد... ساعت از شش و نيم صبح مى‏گذشت؛ اما هنوز هوا سر روشن شدن نداشت. ناگهان، طنين «لااله‏الاالله و محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم» - يعنى رمز آغاز عمليات - از بيسيم به گوش رسيد.»
على‏اصغر مرادى، از رزم‏آوران محور شمشى، پيرامون مشتقات عمليات زمستانى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم چنين روايت مى‏كند:
«... زمستان بود و برف سنگينى كوه‏هاى اطراف منطقه را پوشانده بود؛ برفى كه به عمرمان مانند آن را نديده بوديم. بيش از هشت ساعت بود كه بدون هيچ مكثى يك نفس راه مى‏آمديم و به سختى خود را با چنگ و دندان از قله‏ها بالا مى‏كشيديم. هنوز به نوك قله نرسيده بوديم كه متوجه شديم اين قله خود دامنه‏اى است بر قله‏هاى بلندتر! هرگز سرماى آن شب زمستانى، سختى راه و خطر سقوط از پرتگاه‏هاى آن كوه‏هاى پر برف و هراس‏آور از يادم نمى‏رود.
به هر مشقتى كه بود، تا سپيده دم آن شب، پشت سنگ بزرگى بر روى كوه‏هاى غرب اورامانات رسيديم و همان‏جا سنگر گرفتيم. برادران گروه‏هاى ديگر تك‏ور هم در امتداد آن خط مستقر شده بودند. روستاهاى داخل دره تاريك كاملاً محاصره شده بود و ما منتظر بوديم تا بچه‏هاى جبهه مريوان وارد عمل شوند. قرار بود آنها مركز فرماندهى گروهك رزگارى را در داخل اين دره تصرف كنند. هنوز عمليات شروع نشده بود. سرما تا مغز استخوان‏هاى ما نفوذ مى‏كرد و لباس‏هايمان كه بر اثر فعاليت زياد بدنى خيس عرق شده بود، به خاطر برودت شديد هوا يخ زده و با كوچكترين حركتمان مثل ورقه‏هاى فلز صدا مى‏داد. دست‏هايمان طورى يخ زده بود كه قدرت چكاندن ماشه را هم نداشتيم، ولى... چاره‏اى نبود. به هر ترتيب ممكن، مى‏بايست روستاها را تا رسيدن بچه‏هاى سپاه مريوان در محاصره نگه مى‏داشتيم تا دشمن امكان فرار نداشته باشد.
وقتى دشمن متوجه حلقه محاصره در اطراف خود شد، شروع به تيراندازى به سوى قله‏ها كرد تا بلكه در فرصت فراهم آمده ناشى از سرگرم كردن ما بتواند سوراخى براى فرار پيدا كند. باورمان نمى‏آمد كه دشمن بتواند از آن فاصله طولانى، ما را زير آتش بگيرد. بعدها متوجه شديم كه دشمن از تيربار، دوشكا استفاده كرده است. دوشكا، سلاحى بود كه ما تا به آن وقت كمتر نامش را شنيده بوديم.»
يكى از خبرنگاران اعزامى به منطقه عملياتى محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم در گزارشى مى‏نويسد:
« ... يك سنگر دوشكا به شدت مقاومت مى‏كرد و رگبار مرگبار آن به طرف ما حتى يك لحظه قطع نمى‏شد. فاصله ما با سنگر دوشكا خيلى زياد بود؛ ولى آر.پى.جى‏زن دسته، بى‏اعتنا به باران سرب مذابى كه از دهانه كريه دوشكا به سويش روانه مى‏شد، با شجاعت خارق‏العاده‏اى به طرف آن سنگر پيش رفت، نشانه گرفت و... «و ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَ الله رَمى!»
به طرفةالعينى، قطعات خرد شده سنگر دوشكاى منهدم گشته دشمن كه به هوا پريده بود، چون بارانى از سنگريزه و خرده آهن به زمين باريدن گرفت! همه تكبير مى‏گفتند و شور و حال عجيبى بر نيروها حاكم بود. با آنكه بچه‏ها عمليات سرازير شدن از قله شمشى را به نحو نامناسبى انجام داده بودند، اما در حين بالا آمدن از دره، مثل شير به دشمن حمله مى‏كردند. صداى تكبير و تيراندازى از همه جاى ارتفاعات غرب اورامانات به گوش مى‏رسيد. ديگر همه ارتفاعات محورهاى مريوان و پاوه - نوسود، يكپارچه غرق در آتش و دود شده بود. در جبهه غرب پاوه، ارتفاعات «مله گاه»، پشغله، كل هرات، سونى هرات، روستاى دزآور، دره «گملى» و بلندى‏هاى مشرف به شهر طويله مورد يورش رزمندگان قرار گرفت و در جبهه مريوان هم دلاوران اسلام، تهاجم‏شان را از محور پنج‏قله و دامنه‏هاى ارتفاعات شنام و شرق شينگادور آغاز كردند.
خبرنگار حاضر در صفوف گردان عمل كننده در محور شمشى مى‏نويسد:
« ... تا ساعت ده و نيم صبح شنبه، ديگر درگيرى روى قله‏هاى منطقه فروكش كرده بود. بچه‏هاى گردان ما آماده بودند كه مجدداً از قله به طرف دره سرازير شوند و اين بار وارد شهر طويله بشوند. ما چند بار ضمن تماس بيسيم با فرمانده محور شمشى - حاج همت - درخواست اجازه ورود به داخل شهر طويله را مطرح كرديم: اما فرماندهى اجازه نمى‏داد. ايشان پاى بيسيم مى‏گفت:
- عمليات ما گشتى رزمى است و كسى حق داخل شدن به شهر طويله را ندارد!
با اين همه، قبل از تشريح وضعيت تغيير يافته مأموريت ما توسط فرماندهان، تعدادى از بچه‏ها از قله به طرف شهر طويله سرازير شده بودند. سه دستگاه تانك دشمن در داخل شهر مستقر بود كه برجك هر سه با شليك موشك‏هاى آر.پى.جى برادران ما به هوا رفتند! يك دستگاه جيپ عراقى حامل تفنگ 106 م.م هم به سرنوشت تانك‏هاى موصوف مبتلا شد. شهر خالى از سكنه طويله عراق، زير پاى برادران ما به لرزه درآمده بود.
فرماندهى جبهه شمشى وقتى متوجه ماوقع شد. از طريق بى‏سيم مرتب اخطار مى‏كرد كه برگرديد! سرانجام بچه‏ها رضايت دادند كه شهر را تخليه كنند و به عقب برگردند. همه برگشتند؛ اما چه برگشتنى؟! با كمك برادران تخريبچى، انبار مهمات تيپ 116 ارتش عراق در شهر طويله را طورى خرج‏گذارى و منفجر كرديم كه از شدت و مهابت صداى انفجار آن، خودمان هم ترسيديم! در دره «گملى» هم، انبار دوم مهمات دشمن منفجر شد. خلاصه، محشرى بود كه تا ساعت‏ها ادامه داشت. حوالى ساعت دو بعدازظهر، فرماندهى كل عمليات از طريق بيسيم، فرمان پايان حمله و بازگشت به مقر را به نيروها ابلاغ كرد.»




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط