تروريسم چيست؟
نويسنده: مهرداد ميردامادي
نگاه هابرماس و ژاك دريدا به مفهوم تروريسم
يورگن هابرماس آلماني و ژاك دريداي فرانسوي؛ كه هركدام بر اساس ديدگاه فكري خود به اين پديده پرداختهاند.
در كتاب "مفهوم يازده سپتامبر" كه به تازگي در پاريس از سوي انتشارات گاليله منتشر شده و ما در اينجا بخشهايي از آن را به چاپ ميرسانيم، دو روشنفكر معاصر: ژاك دريداي فرانسوي و يورگن هابرماس آلماني كه از فرداي يازده سپتامبر بر سر معني تعيينكننده اين واقعه تأمل كردهاند، به طور جداگانه، به سئوالات جيوانا بورادوري، استاد فلسفه كالج "واسار" در نيويورك، پاسخ ميدهند: تروريسم چيست؟ چه رابطهاي با جهاني شدن دارد؟ ربط و وصل اسلام با خشونت در چيست؟ و در اين زمينه، فلسفه چه نقشي دارد؟
علائم
شبح تروريسم جهاني، مثل جنگ سرد، آينده ما را مشوش ميكند؛ زيرا، نويد به فردايي را نابود ميكند كه رابطه خلاق با روزمان، وابسته به آن است. يازده سپتامبر، به علت سهمناك بودنش، شرايطي را فراهم آورده كه ما مدام در انتظار حادثه هولناكتري به سر ميبريم. خشونت حملاتي كه برجهاي دوقلو و ساختمان پنتاگون را مورد هدف قرار داد، دهشت ژرفي را به وجود آورده كه ديگر براي سالها، شايد هم دهها سال، تمامي وجود و فكر ما را، مشغول خواهد كرد. نامگذاري اين واقعه به تاريخ آن، يعني يازده سپتامبر، اهميتي تاريخي به آن ميبخشد، و اين نامگذاري همان قدر به نفع تروريسم ميباشد كه به نفع رسانههاي خبري غرب است.
براي هابرماس، همچنان كه براي دريدا، جهاني شدن، نقش اساسي را در تروريسم بازي ميكند. اگر اولي رشد نابرابريها را نتيجه روند شتابزده تجدد ميداند، دومي شرايط را، با توجه به زمينهشان، به شيوهاي متفاوت تفسير ميكند. مثلاً بهزعم دريدا، جهانيشدن موجب شد تا دموكراتيزاسيونهاي سريع و به نسبت آسان ملتهاي اروپاي شرقي كه در اردوگاه شوروي جاي داشتند امكانپذير شود. در اين مورد، او جهاني شدن را مثبت ارزيابي ميكند.
برعكس، از تأثيرات جهاني شدن بر پويايي منازعات و جنگها به شدت مضطرب است.
"جنگ تصاوير و بيانيههاي دو به اصطلاح سردار جنگي، دو خصم: بن لادن و بوش، با شتاب هرچه بيشتر به روي امواج ميروند و بيش از پيش، حقيقتي را كه اين جنگ بر ملا ميكند، از نظر دور و پنهان نگه ميدارند" (183).
با اين همه، موقعيتهايي وجود دارند كه در آنها، جهانيشدن چيزي بيش از ترفند كلامي- كه بيعدالتيها را پنهان ميكند - نيست. دريدا توضيح ميدهد كه اين همان اتفاقي است كه در فرهنگهاي اسلامي رخ ميدهد، جايي كه جهانيشدن نقشي را كه به او واگذار شده بازي نميكند؛ دريدا در اينجا به هابرماس نزديك ميشود و جهاني شدن را نه فقط به بيعدالتيها، بلكه به مسئله مدرنيته و روشنگري نيز ربط ميدهد.
اگر هابرماس، تروريسم را نتيجه ضربهاي ميداند كه تجدد، به علت سرعت عجيب فراگيرش در جهان، به وجود آورده است؛ براي دريدا، تروريسم، علامت مرضي است در ذات تجربه مدرن كه مدام چشم به آينده دوخته است؛ آيندهاي كه بيمارگونه، به مثابه نويد، اميد و تأييد خود تلقي ميشود.
دو تأمل يأسآور بر ارثيه روشنگري و بر جستوجوي سازش ناپذير موضعي انتقادي كه ميبايد از تحليل خود حركت كند.
بخشي از مصاحبه جيوانا بورادوري بايورگن هابرماس
تروريسم امروز با تروريسمي كه از نيمه دوم قرن، به شيوههاي شبه نظامي - چريكي و در شكل مسلط جنبشهاي آزاديخواهانه اعمال شده و همچنان ادامه دارد، متفاوت است؛ مثلا:ً مبارزات استقلالطلبانه چچنها. در مقابل اين تروريسم، تروريسم جهاني كه با واقعه يازده سپتامبر به اوج خود رسيد، داراي مشخصات آنارشيستي قيامي ناتوان است زيرا عليه دشمني است كه با اعمال هدفمندي كه منطق واقعبينانهاي را دنبال كند به هيچوجه مغلوب شدني نيست. تنها عمل ممكن، وارد كردن ضربه رواني و ايجاد نگراني در مردم و دولتهاست. از نقطهنظر تكنيكي، ضعف و حساسيت شديدي كه جوامع پيچيده ما نسبت به تخريب دارند، موقعيت مطلوبي براي فلج كردن موقت فعاليتهاي روزمره به وجود ميآورد كه ميتواند با كمترين هزينهاي خسارات عظيمي به بار آورد.
تروريسم جهاني دو امر را به افراط ميكشاند: يكي نداشتن هدفي واقعگرايانه و ديگري توانايي در استفاده از شكنندگي نظامهاي پيچيده.
آيا ميبايد بين تروريسم و جنايتهاي معمولي و يا اشكال ديگر توسل به خشونت، فرقي قائل شد؟
هم بله و هم نه. ازنظر اخلاقي، عمل تروريستي، در هر موقعيتي و با هر انگيزهاي كه انجام شود، به هيچ وجه قابل بخشش نيست. هيچ چيز به ما اين اجازه را نميدهد كه با استناد و عنايت به اهدافي كه تروريستها براي خود تعيين ميكنند، مرگ و رنج ديگري را توجيه كنيم. هر قتلي، مرگي است اضافي. اما از نظر تاريخي، تروريسم نسبت به جرمهايي كه در صلاحيت قاضي جزايي است، از موقعيت كاملاً متفاوتي برخوردار است. تروريسم، در تمايز با جنايت خصوصي، جنايتي است كه به عموم مربوط ميشود و در قياس با جنايت ناموسي، به نوع ديگري از بررسي و تحليل نياز دارد؛ وانگهي، اگر اينطور نبود؛ ما حالا گفتوگو نميكرديم.
تفاوت بين تروريسم سياسي و جنايت معمولي، به ويژه، هنگام تغيير رژيمها آشكار و مسلم ميشود. وقتي كه تروريستهاي ديروز را به قدرت ميرسانند و آنها را به عنوان نمايندگان محترم كشورشان معرفي ميكنند، اين ميماند كه چنين تغيير سياسي فقط ميتواند مطلوب تروريستهايي باشد كه واقعگرايانه اهداف سياسي قابل فهمي را دنبال ميكنند و روزي ميتوانند به استناد ضرورتهايي از وضعيت ظالمانه آشكار، با اعمال جنايتكارانه خود نوعي مشروعيت كسب كنند. من به سختي ميتوانم موقعيتي را تصور كنم كه روزي بتوان از جنايت وحشتناك يازده سپتامبر يك عمل سياسي، ولو غيرقابل فهم، ساخت و به هر عنواني مسئوليت آن را به عهده گرفت.
به نظر شما فكر درستي بود كه اين عمل نوعي اعلام جنگ تلقي شد؟
حتي اگر كلمه "جنگ" در قياس با گفتمان كساني كه جنگهاي صليبي را مطرح كردند، كمتر توليد اشتباه كند و از منظر اخلاقي ايراد كمتري بر آن وارد باشد، با اين وصف، به نظر من، تصميم جرج بوش در فراخوان جنگ عليه تروريسم؛ هم به علت هنجارهاي معمولي و هم از جهت واقعگرايي عملي، اشتباه بزرگي است زيرا از لحاظ عرفي، در حقيقت، جنايتكاران را تا حد جنگجويان دشمن بالا ميبرد و از لحاظ واقعگرايي عملي، جنگ عليه "شبكهاي" كه با هزاران مصيبت هم نميشود هويتاش را شناخت، غيرممكن ميباشد (اگر ميبايستي، براي كلمه جنگ معني مشخصي را حفظ كرد.)
اگر حق اين است كه غرب ميبايد در رابطه با تمدنهاي ديگر توجه و حساسيت خود را عميقتر كند و نسبت به خود برخورد انتقاديتري داشته باشد، چگونه بايد اين مهم را عملي كند؟ در اين خصوص، شما از "ترجمه" و از جستوجوي "زباني مشترك" سخن ميگوييد. منظورتان چيست؟
از يازده سپتامبر به اين طرف، با توجه به واقعهاي چنين خشونتبار، مدام از خود ميپرسم آيا كل استنباط من درباره فعاليتي كه در جهت تفاهم و نزديكي است، (كه من از زمان نوشتن نظريه كنش ارتباطي همواره در جهت بسط آن بودهام) به امر مسخرهاي تبديل نشده است؟ البته، حتي در قلب جوامع ثروتمند و بيدغدغه متعلق به "سازمان همكاري و توسعه اقتصادي"(OCDE) با خشونتي ساختاري سروكار داريم كه در واقع، به آن عادت كردهايم. اين خشونت از نابرابريهاي اجتماعي تحقيرآميز، تبعيضات تنزلدهنده، فقر و به حاشيه رانده شدن مردم ناشي ميشود. اما، دقيقاً به اين دليل كه عمليات نظامي، بازيچه شدن و خشونت، در روابط اجتماعي ما رخنه كردهاند، نبايد دو واقعيت ديگر را از نظر دور بداريم: اولاً، اعمالي كه زندگي روزمره ما را با ديگران ميسازند، بر پايه محكم اعتقادات مشترك و بر عناصري كه از نظر فرهنگي امر مسلمي به حساب ميآيند و همچنين بر انتظارات متقابل بنا شدهاند. در چنين موقعيتي، رفتارهايمان را به دو طريق هماهنگ ميكنيم؛ يكي از راهبازيهاي زبان معمولي و ديگري با ارتقاي ميزان توقع اعتباري متقابل كه به طور ضمني قبولشان داريم (اين آن چيزي است كه فضاي عمومي ما را با دلايل كم و بيش موجهي ميسازد) ثانياً، گفته بالا واقعيت دومي را توضيح ميدهد؛ يعني وقتي ارتباطات مختل ميشوند، وقتي تفاهمي به وجود نميآيد يا سوءتفاهمي در كار است يا وقتي پاي فريب و تزوير به ميان كشيده ميشود، آنگاه، درگيريهايي بروز ميكنند كه اگر پيامدهايشان دردناك باشند، ديگر به حدي رسيدهاند كه يا سر از روانپزشك درميآورند و يا كارشان به دادگاه كشيده ميشود.
دور خشونت، با دور اختلال در ارتباطات شروع ميشود كه از طريق بياعتمادي متقابل غيرقابل كنترل، به قطع رابطه منجر ميشود. بنابراين، اگر خشونت با اختلال در روابط شروع ميشود، تنها پس از انفجار ميتوان فهميد كه مشكل چه بوده و چگونه بايد ترميم شود. به نظر من، از اين نقطهنظر - با اين كه پيش پا افتاده است - ميشود براي درگيريهايي كه از آنها صحبت كرديد، استفاده كرد. البته اين مورد پيچيدهتر است زيرا ملتها، شيوههاي مختلف زندگي و تمدنها، در بدو امر از هم دورند و به غريب ماندن از يكديگر گرايش دارند. آنها، مثل اعضاي يك محفل، يك جمع، حزب يا يك خانواده با هم ديدار نميكنند، چون در اينجا، اعضا هنگامي به غريبه تبديل ميشوند كه ارتباطات به طور منظم دچار انحراف شده باشد. به علاوه، در روابط بينالمللي، ميانجي حقوقي كه وظيفه جلوگيري از خشونت را بر عهده دارد، در قياس، نقشي ثانوي ايفا ميكند و حداكثر، در روابط بين فرهنگها، به درد تربيت مديران مسئول ميخورد تا، به طور صوري، تلاش براي تفاهم را همراهي كنند. (مثلا:ً كنفرانس حقوق بشر كه از طرف سازمان ملل در وين تشكيل شد). اين ملاقاتهاي رسمي نميتوانند به تنهايي، ماشين كليشهسازي را متوقف كنند (ولو اين كه گفتوگوي بين فرهنگها، كه در جدال بر سر استنباط از مسئله حقوق بشر تا سطوح متفاوتي پيش ميرود، مهم و اساسي باشد).
براي گشودن يك ذهنيت و نگرش، بايد از راه آزادسازي روابط و دفع واقعبينانه اضطرابها و فشارها اقدام كرد. در رفتار روزمره ارتباطي، بايد انباشتي از اعتماد به وجود آيد و اين سرمايه، پيششرطي ضروري است تا توضيحات عاقلانه، از طريق وسايل ارتباط جمعي، مدارس و خانوادهها، در ابعادي وسيع، انتقال يابند. همچنين، بايد اين توضيحات معقول، مقدمات فرهنگي - سياسي نگرش موردنظر را دربر گيرند.
اما، آنچه به ما غربيان مربوط ميشود و در اين مقطع، عامل مهمي به حساب ميآيد، نقش رسمي و شناختهشدهاي است كه ما در برابر فرهنگهاي ديگر از خود عرضه ميكنيم. اگر غرب، در تصويري كه از خود دارد بازنگري كند، ميآموزد كه چه چيزي را بايد در سياست خويش تغيير دهد تا به عنوان قدرتي شناخته شود كه قادر است به تلاش تمدنساز خود شكل بدهد. اگر سرمايهداري بيحد و مرز امروز را، از جهت سياسي، مهار نكنيم، ديگر نميتوانيم لايههاي نابودكننده اقتصاد جهاني را كنترل كنيم؛ دست كم، ميبايد در عواقب ويرانگر اين ناهمخوانيها، كه از پويايي توسعه اقتصادي ناشي شدهاند، تعادل برقرار كنيم (منظورم از عواقب، فقر و حقارتي است كه گريبانگير بسياري از مناطق و قارهها شده است). چيزي كه در پس پرده رابطه با فرهنگهاي مختلف وجود دارد، فقط تبعيض، تحقير و يا به قهقرا رفتن نيست، بلكه اين منافع آشكار غرب است كه در پشت موضوع و مسئله "تصادم فرهنگها" از نظر پنهان ميشود. (مثل اين كه به استفاده از منابع نفتي ادامه دهد و ذخاير انرژي خود را تأمين كند).
بخشي از مصاحبه جيوانا بورادوري با ژاك دريدا
بدون شك، چنين "واقعه"اي نيازمند پاسخي فلسفي است، يا بهتر بگويم، جوابي لازم است تا افراطيترين پيشفرضهايي را كه در گفتمانهاي فلسفي، بيش از بقيه بينشها ريشه دواندهاند، زير سئوال ببرد. اين بينشها - كه اغلب اوقات در آنها "واقعه" توصيف، ذكر و گروهبندي شده است - از "خوابي جزمي" ناشي ميشوند كه بدون انديشه جديد فلسفي، نميتوان از آن بيدار شد؛ بدون تأملي بر فلسفه، به ويژه بر فلسفه سياسي و ارثيه آن. گفتمان رايج، يعني گفتمان وسايل ارتباط جمعي و لفاظيهاي رسمي، خيلي راحت، به برداشتهايي مثل "جنگ" يا "تروريسم" (ملي يا بينالمللي) تكيه ميكند.
مثلاً قرائتي انتقادي از كارل اشميت (1) بسيار مفيد به نظر ميرسد، از طرفي، بايد تا حد ممكن، بين جنگها تفاوت قائل شد: بين جنگ كلاسيك (كه در سنت حقوق اروپايي به درگيري مستقيم و اعلام شده بين دو دولت متخاصم گفته ميشود) و "جنگ داخلي" و يا "جنگ پارتيزاني" (كه از همان اوايل قرن نوزده در اشكال جديدي ظاهر شده و مورد قبول اشميت است) ولي، از طرف ديگر، ميبايست در مخالفت با اشميت اذعان كنيم، خشونتي كه امروز طغيان كرده است ناشي از جنگ نيست، اين اصطلاح "جنگ عليه تروريسم" بسيار مهم است و بايد اين ابهام و منافعي را كه با سوءاستفاده زباني ادعاي خدمت به آن ميشود، مورد تجزيه و تحليل قرار داد. بوش از "جنگ" حرف ميزند، ولي از تعيين هويت دشمني كه به او اعلان جنگ داده ناتوان است. اين حرف، بارها، گفته شده كه مردم و ارتش افغانستان دشمن آمريكاييها نيستند.
حالا، به فرض اين كه بن لادن در آنجا تصميمگيرنده بلامنازع باشد، ولي همه ميدانند كه او افغاني نيست و از كشورش رانده شده است (همان طور كه تقريباً و بدون استثنا از طرف همه كشورها و تمامي دولتها طرد شده است) و اين كه، تا چه حد، خود شكلگيري سازمانش مديون آمريكاست؛ به ويژه اين كه، او تنها نيست و دولتهايي كه غيرمستقيم به او كمك ميرسانند، به عنوان دولت اقدام نميكنند؛ هيچ دولتي،به طور علني، از او حمايت نميكند و مشكل بتوان دولتهاي پناهدهنده به شبكههاي تروريستي را شناسايي كرد.
ايالات متحده آمريكا و اروپا، همچنين لندن و برلن، پناهگاه و محلهاي آموزش و كسب اطلاعات براي همه "تروريستهاي" جهان هستند. مدتهاست كه ديگر براي شناسايي پايگاه عملياتي اين تكنولوژيهاي جديد ارتباطات و تهاجم، نسبت دادن آن به جغرافيا و يا "سرزمين" معيني جايز نيست (براي تعمق و تدقيق آنچه در بالا در مورد تهديد تمام عيار از محلي ناشناس و غيردولتي ذكر شد، اين را هم سريع و گذرا بگويم كه تهاجمات از نوع تروريستي، ديگر نيازي به هواپيما، بمب و داوطلب عمليات انتحاري نخواهد داشت؛ كافي است، ويروسي در برنامههاي كامپيوتري كه داراي اهميت استراتژيكي هستند وارد كرد؛ و يا به منظور فلج كردن منابع اقتصادي، نظامي و سياسي در يك كشور يا در يك قاره، اغتشاشات خطرناكي به وجود آورد. اينگونه عمليات ميتوانند در هر كجاي دنيا و با هزينه و ابزاري محدود عملي شوند).
ديگر رابطه بين زمين، سرزمين و ترور تغيير كرده است. بايد دانست كه علت آن دانش است،يعني تكنولوژي - علم. اين تكنولوژي - علم است كه تشخيص جنگ از تروريسم را دشوار ميكند. از اين منظر، در مقايسه با امكانات ويرانگر و آشوبهاي قيامتي كه براي آينده، در مخزن شبكههاي كامپيوتري جهان ذخيره شدهاند، واقعه يازده سپتامبر، از نوع نمايشهاي باستاني خشونت است كه هدفش تشويش اذهان عمومي است. فردا ميتوان؛ بي سرو صدا و به طور نامرئي، آن هم سريع و بدون خونريزي، با حمله به شبكههاي كامپيوتري كه همه حيات (اجتماعي،اقتصادي، نظامي و غيره) يك "كشور بزرگ" يا بزرگترين قدرت جهان به آن وابسته است، ضربه بدتري وارد كرد. روزي خواهند گفت: يازده سپتامبر مربوط به دوران "خوش" آخرين جنگ بود، دورهاي كه همه چيز عظيم، قابل رويت و سترگ بود! به چه ابعادي!به چه ارتفاعي! ولي وضع بدتر شد. از اين پس، تكنولوژيهاي مينياتوري، از هر نوع و به مراتب قويتر، نامرئي و تسخير ناپذيرتر، در همه جا، رخنه خواهند كرد. آنها در زمينه علم ذرهشناسي، با ميكروبها و باكتريها برابري ميكنند، اما، ديگر ناخودآگاه ما حساس شده و از آن اطلاع دارد؛ و همين است كه توليد ترس ميكند.
اگر خشونت يازده سپتامبر، "جنگ" بين دول نيست (از نوع جنگهاي داخلي و يا جنگهاي پارتيزاني) به معناي اشميتي آن هم نيست زيرا، اغلب جنگهاي پارتيزاني، يا قيامي ملي هستند يا حتي جنبشي آزاديخواهانه كه هدفشان به دست آوردن قدرت در سرزمين و كشوري مشخص است (ولو اين كه يكي از اهداف جانبي و يا اصلي شبكههاي بن لادن متزلزل كردن حكومت عربستان سعودي، اين متحد ناروشن ايالات متحده آمريكا، و برقرار كردن قدرت جديدي در آنجا باشد).
حتي اگر اصرار داشته باشيم از "تروريسم" حرف بزنيم، اين اصطلاح، مفهومي تازه و وجوه تمايز جديدتري را دربر ميگيرد.
فكر ميكنيد، بتوان اين تمايزات را مشخص كرد؟
از هميشه مشكلتر است. اگر نخواهيم كوركورانه از زبان رايج پيروي كنيم، زباني كه اغلب پيرو سخنوريهاي وسايل ارتباط جمعي و يا نمايشات كلامي قدرت سياسي مسلط است، بايد هنگام به كاربردن عبارت "تروريسم" و به ويژه "تروريسم جهاني" محتاط باشيم. ابتدا، بايد ديد ترور چيست و چه چيزي ترور را از ترس، نگراني و هراس متمايز ميكند؟ لحظهاي پيش، وقتي گفتم: رويداد يازده سپتامبر "واقعه" عظيمي است؛ زيرا آسيب روحي عميقي بر آگاه و ناخودآگاه وارد كرده، و گفتم كه اين نه به خاطر آن چيزي است كه اتفاق افتاده، بلكه به سبب تهديد نامشخص آيندهاي است خطرناكتر از جنگ سرد؛ در آنجا، از كدام يك حرف ميزدم: از ترور، ترس، هراس يا اضطراب؟
وجه تمايز بين تروري كه طراحي، توليد و تنظيم شده با اين "ترسي" كه نزد بخش بزرگي از سنت فكري، از هابز گرفته تا اشميت و يا حتي والتر بنيامين، به عنوان شرط اقتدار قانون و شرط اعمال خود مختار قدرت و حتي شرط سياست و دولت قلمداد ميشود، چيست؟ در "لوياتان" هابز تنها از " "fearترس حرف نميزند، از " "terrorترور هم ميگويد. بنيامين در مورد دولت ميگويد: گرايش دولت بر اين است كه با تهديد، به طور مشخص، خشونت را به انحصار خود درآورد. البته خواهند گفت كه هر تجربهاي در ترور، حتي اگر ويژگي خود را داشته باشد، لزوماً نتيجه تروريسم نيست. در اين شكي نيست،ولي تاريخ سياسي كلمه "تروريسم" از مراجعه به "تروريسم انقلابي" فرانسوي ناشي شده است،تروري كه به نام دولت اعمال شد و دقيقاً با اين فرض كه انحصار مشروع خشونت از آن اوست.
اگر به تعاريف رايج و صريح قانوني از تروريسم مراجعه كنيم، چه مييابيم؟
- در اين تعاريف، تروريسم ناظر به جنايتي است كه عليه حيات انساني و با تجاوز از قوانين ملي و بينالمللي رخ ميدهد. براساس اين تعريف، هم نظاميان از مردم متمايز ميشوند (قربانيان تروريسم عمدتاً غيرنظامي تصور ميشوند)و هم اين كه هدفي سياسي مدنظر قرار ميگيرد (ترساندن و مرعوب كردن مردمان غيرنظامي به منظور تأثير گذاشتن و يا تغيير سياست يك كشور). در نتيجه، تعاريف موجود، "تروريسم دولتي" را حذف نميكنند. همه تروريستهاي دنيا مدعياند كه عملشان پاسخي است براي دفاع از خود عليه تروريسم دولتي كه به اين عنوان عمل نميكند و با استدلالهاي كم و بيش معتبر اعمال خود را توجيه ميكند. مثلاً و به ويژه، از اتهاماتي كه عليه آمريكا وجود دارد اطلاع داريد. اين كشور متهم به اعمال و تشويق تروريسم دولتي است . از طرف ديگر، حتي در دوران جنگهاي "اعلام شده" دولت با دولت، در اشكال قديمي حقوق اروپا، تجاوزات تروريستي رايج بود. از قرنها پيش، از بمبارانهاي كم و بيش شديدي كه در طي دو جنگ جهاني اخير انجام شد، ارعاب مردم غيرنظامي، حربهاي معمولي بود.
در اينجا بايد كلمهاي هم در مورد اصطلاح "تروريسم بينالمللي" بگويم كه آبشخور گفتمانهاي سياسي رسمي در همه جهان است. اين اصطلاح را در بسياري از قطعنامههاي رسمي سازمان ملل هم ميبينيم. بعد از يازده سپتامبر، اكثريت قريب به اتفاق نمايندگان (درست به خاطر ندارم؛ شايد هم اكثريت مطلق،بايد ديد) چيزي را كه تروريسم بينالمللي مينامند محكوم كردهاند؛ همانطور كه اين امر، طي سالهاي گذشته، چندين بار اتفاق افتاده است، تا جايي كه كوفي عنان در جريان جلسهاي كه از تلويزيون پخش ميشد به بحثهاي فراواني كه پيش از را‡يگيري انجام شده بود اشاره كرد و گفت: "حتي در لحظهاي كه نمايندگان آماده ميشدند تا به محكوميت آن را‡ي دهند، بعضي از دولتها، در مورد روشني اين برداشت از تروريسم بينالمللي و ملاكهايي كه موجب شناسايي آن ميشوند، اظهار ترديد كردند". چيزي كه در اين برداشتها، گنگ،جزمي يا غيرنقادانه است - مثل بسياري از مفاهيم حقوقي كه پيامدهاي سنگيني دارند - مانع از اين نميشود تا قدرتهاي موجود و به اصطلاح مشروع، آنگاه كه به نظرشان مناسب برسد، از آنها استفاده نكنند.
برعكس، هر چه يك بينش مبهمتر باشد، بيشتر به درد تصاحب فرصتطلبانه ميخورد. وانگهي، به دنبال همين تصميمات عجولانه و بدون كمترين بحث فلسفي در مورد تروريسم بينالمللي و اعلان محكوميت آن بود كه سازمان ملل به دولت آمريكا اجازه داد تا براي حفاظت خود، از هر وسيلهاي كه مناسب ديد، در برابر به اصطلاح "تروريسم بينالمللي" استفاده كند.
حالا اگر به عقب برنگرديم و يا حتي، چيزي را كه به درستي اين روزها تكرار ميشود متذكر نشويم كه تروريستها ميتوانند، در مقطعي، به مثابه مبارزان آزادي مورد ستايش قرار گيرند (مثلاً در مبارزه عليه اشغالگران شوروي در افغانستان) و در مقطعي ديگر به عنوان تروريست مورد تقبيح واقع شوند (كه اغلب همان مبارزان و با همان اسلحه هستند)، با اين حال نبايد فراموش كنيم كه در مورد تشخيص ملي يا بينالمللي بودن تروريسمي كه تاريخالجزاير، ايرلند شمالي، كرس و يا اسرائيل و فلسطين را تحتالشعاع قرار داده است،با مشكلات فراواني روبهرو خواهيم بود.
هيچكس نميتواند منكر شود كه نوعي تروريسم دولتي در سركوب الجزايريها توسط دولت فرانسه از 1954 تا 1962 وجود داشته است وانگهي، تروريسم مبارزان الجزايري تا مدتهاي مديد، به عنوان پديدهاي محلي تلقي ميشد، زيرا الجزاير، در آن زمان بخشي از سرزمين ملي فرانسه به حساب ميآمد؛ همانطور كه تروريسم دولت فرانسه نيز به عنوان عمليات پليسي و امنيت داخلي معرفي ميشد. تازه، پس از گذشت دهها سال، در سالهاي 1990 مجلس فرانسه به اين مخاصمه عنوان "جنگ" داد (يعني مقابله بينالمللي)، آن هم با اين هدف كه بتواند به مطالبه حقوق بازنشستگي پارتيزانهاي فرانسوي پاسخ مثبت دهد.
اين قانون چه چيزي را آشكار ميكرد؟ اين كه ميبايست و ميشد، در مورد توصيف چيزي كه پيش از آن در الجزاير محجوبانه و به حق "وقايع" ناميده شده بود، عناوين استفاده شده تا آن روز را تغيير داد (يكبار ديگر، اذهان عمومي از نامي مناسب براي آن "چيز" محروم شد). از طرفي، اختناق مسلحانه به عنوان عمليات پليس داخلي و تروريسم دولتي يك مرتبه به "جنگ" تبديل شد و از طرف ديگر، از اين پس، در بخش عظيمي از دنيا، تروريستها به عنوان مبارزان راه آزادي و قهرمانان استقلال ملي شناخته شده و ميشوند. و اما، تروريسم گروههاي مسلحي كه تأسيس دولت اسرائيل و به رسميت شناختن آن را تحميل كردند، آيا ملي بود يا بينالمللي؟ و همينطور گروههاي مختلف تروريستي فلسطيني امروز؟ يا ايرلنديها؟يا افغانيهايي كه عليه شوروي ميجنگيدند؟و يا چچنها؟
از چه زماني، تروريسمي ميتواند به اين عنوان ديگر تقبيح نشود و به مثابه تنها منبع و امكان مبارزه مشروع مورد ستايش قرار گيرد؟ يا برعكس! در كجا ميتوان مرز بين ملي و بينالمللي را قرار داد؟ مرز بين پليس و ارتش؛ مرز دخالت براي "حفظ صلح" و جنگ؛ فرق تروريسم و جنگ؛ مرز بين نظاميان و مردم غيرمسلح در سرزميني و در ساختارهايي كه امكانات دفاعي يا حملهاي يك "جامعه" را تأمين ميكنند، در كجاست؟
من كلمه "جامعه" را همين طوري و كلي به كار ميبرم زيرا، در مواردي، مجموعههاي سياسي كم و بيش سازمان يافته و فعالي وجود دارند كه نه دولتاند و نه غير از آن،بلكه دولت بالقوهاند، مثل آنچه، امروز،فلسطين يا دولت خودگردان فلسطين ميناميم.