شاعر: خلیل شفیعی
غروب میشود و اشک شعله میگیرد
میان ظلمت وحشت ستاره میمیرد
غروب میشود ونالهی قناریها
طلوع شیون و اندوه، بیقراریها
غروب نیست برادر! طلوع دین اینجاست
شکست هیبت تردیدها، یقین این جاست
شهید شط عطش آن که هست، میداند
به نام نامی خون عشق زنده میماند
هجوم فتنه و فریاد و درد بود و گذشت
نگاه خستهی زینب غزل سرود و گذشت
غزل سرود نگاهش به نام سبز جنون
ردیف اشک به رخسار و بر لبش تف خون
شب ایستاده، همان شب که آشنای تو بود
شبی که سرخ در آغوش اشکهای تو بود
ستاره روی تن شب خموش میگوید
که شور و کوکبهی سنگ در صدای تو بود
گرفته شعلهی غم دامن صدای مرا
خدا خدای و بود و صدا، صدای تو بود
به سمت چشم تو آیینهها نماز گزار
همیشه میزل خورشید در هوای تو بود
چقدر ناله و حسرت چقدر شیون و سوز
برادرم همهی اشکها برای تو بود
تو رفتی و همهی چشمها به هم گفتند
شب ایستاده، همان شب که آشنای تو بود...
قسم به دست و سر و حلق و پیکر صد چاک
قسم به رستن خون در سکوت سینهی خاک
فراز نیزه تجلای نور می بینم
طلوع صبح عدالت، ظهور میبینم