منفعت و مصلحت در شعر شاعران
عنان مصلحت در عشق مي بايد رها کردن
ندارد حاصلي در بحر بي ساحل شنا کردن.
صائب
ما صلاح خويشتن در پي نوايي ديده ايم
هر کسي گو مصلحت بينند کار خويش را.
سعدي شيرازي
عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار
ظاهرا مصلحت وقت، در آن مي بيني
صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم؟
عاشقان را نبود چاره بجز مسکيني!
حافظ شيرازي
گر به نفع دگران کار کني
خويش را زبده ي اخيار کني
ور کني سود خود از رنج طلب
شهره گردي به يکي گنج طلب.
ملک الشعراي بهار
مصلحت توست زبان زير کام
تيغ، پسنديده بود در نيام.
نظامي گنجوي
اگر جهان ، همه دشمن شوند باکي نيست
مرا ز غير چه انديشه، چون تو را دارم؟
مرا که روز و شب انديشه ي تو بايد کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟
اوحدي مراغه اي
مصلحت اين است کز رويش نپوشم چشم شوق
کز جهان پوشيد چشم مصلحت بين مرا .
فروغي بسطامي
مگسل از ما ناتوانان کز براي مصلحت
رشته را هم گوهر سيراب مي آرد به چشم.
صائب
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نيست ده انگشت برابر باشد.
صائب
دلبر، آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگراني دانست.
حافظ
چون خاک باش در همه احوال، بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادري بود
چون آب، نفع خويش به هر کس همي رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتري بود.
سنايي غزنوي
چو پاي از جاده بيرون شد، چه نفع از رفتن راهم
چو کار از دست، بيرون شد، چه سود از دادن پندم؟
سعدي
گر دلت نشکفته بود از گريه ي پر درد من
سر فرو بردن چو گل در جيب و خنديدن چه بود؟
گر نه مرگ من به کام دشمنان مي خواستي
بهر قتلم با رقيب، آن مصلحت ديدن چه بود؟
محتشم کاشاني
از ته دل بر تو گر دشوار باشد دوستي
از براي مصلحت، لطف زباني يادگير!
صائب
مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبري نيست که نيست.
حافظ
چون مصلحت انديشي، دور است ز درويشي
هم سينه پر از آتش، هم ديده پر آب اولي.
حافظ
نکويي گرچه با ناکس نشايد
براي مصلحت، گه گه ببايد
سگ درنده چون دندان کند تيز
تو در حال، استخواني پيش او ريز
به عرف اندر جهان از سگ بتر نيست
نگويي با وي از حکمت به در نيست
که گر سنگين زني ، جنگ آزمايد
ورش تيمار داري، گله پايد.
سعدي
سنگي و گياهي که در آن خاصيتي هست
از آدمي اي به که در او منفعتي نيست
درويش، تو در مصلحت خويش نداني
خوش باش ! گرت نيست که بي مصلحتي نيست.
سعدي
همچو ايوب از براي مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب درياي قهر از بوي لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن.
سنايي
مصلحت نيست ز شيرين سخنان خاموشي
زنگ، آيينه بود، طوطي اگر لال شود.
صائب
داني از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هيچ!
ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم.
سعدي
تا کي توان به مصلحت عقل، کارکرد؟
يک چند هم به مصلحت عشق، کار کن
حسن ازل به قدر صفا جلوه مي کند
تا ممکن است، آينه را بي غبار کن!
صائب
چون بر سر شغل و کام باشي
مي کوش که نيک نام باشي
در هر چه تو را شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد .
امير خسرو دهلوي
گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور
چون بود مصلحت ناز، همان بايد کرد.
وحشي بافقي
بر آن دارم - اي مصلحت خواه من -
که باشد سوي مصلحت، راه من
رهي پيش آور که فرجام کار
تو خشنود باشي و من رستگار.
نظامي
روشني چشم من، روي نکو ديدن است
مصلحت کار من، کار به جا کردن است .
فروغي
طامع نکند مصلحت خويش فراموش
لقمه به مثل، گم نکند راه دهان را .
بهار
مرو- اي دوست - که ما بي تو نخواهيم نشست
مبر- اي يار- که ما از تو نخواهيم بريد
از تو با مصلحت خويش نمي پردازيم
که محال است که در خود نگرد هر که تو ديد!
سعدي
باران بي محل ندهد نفع، کشت را
در وقت پيري ، اشک ندامت چه مي کند؟
صائب
به ترک خدمت پيرمغان نخواهم گشت
چرا که مصلحت خود در آن نمي بينم.
حافظ
ننهد پاي تا نبيند جاي
هر که را چشم مصلحت بين است .
سعدي
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه کار ؟
کار ملک است آن که تدبير و تأمل بايدش.
حافظ
منبع: مجله ي حديث زندگي