اشعار محتشم کاشاني-1
تعداد ابيات : ٩
هم بوده کز شوخي بزور يک نظر کردن
تواند صد هزاران خانه را زير و زبر کردن
کسي هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالي
تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسي هم بوده از دلها اگر نبود اثر پيدا
تواند تير عشقش از دل خارا گذر کردن
کسي هم بوده کز عشاق چون يک زنده نگذارد
تواند مردهي افسرده را خون در جگر کردن
کسي هم بوده کز شهري چو گيرد باج در خوبي
به تنهائي تواند کار صد بيدادگر کردن
کسي هم بوده کز عاشق زبانيها به يک ايما
تواند مهر ليلي از دل مجنون بدر کردن
کسي هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان
تواند دست با هجران شيرين در کمر کردن
کسي هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان
توانند از جمال يوسفي قطع نظر کردن
کسي هم بوده زين سان محتشم کز شوکت خوبي
تواند خسروان را چون گدايان دربدر کردن
*******
تعداد ابيات : 7
چون جلوهگر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم در زير لب خود را بلاگردان تو
در جلوهي تو نازک ميان کوشيده بهر من به جان
من کرده در زير زبان جان را فداي جان تو
در رقص هرگه بستهاي زه بر کمان دلبري
من تير نازت خورده و گرديدهام قربان تو
چون رفتهاي دامنکشان من از تخيل سودهام
بر پردههاي چشم خود منت کشان دامان تو
هر شيوه کز شرم و حيا در پرده بودت اي پري
از پرده آوردي برون اي من سگ عرفان تو
از حاضران در غيرتم با اينکه هست از يک دلي
روي اشارتها به من از عشوهي پنهان تو
کاکل پريشان چون روي گامي گران کن جان من
تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو
*******
تعداد ابيات : 7
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائي
حريفان ميکنيد امروز يا فردا تماشائي
دگر خواهند ديد احباب در بازار رسوائي
دوان عريان تني ژوليده موئي وحشي آسائي
دگر ديوانهاي از بند خواهد جست پر وحشت
کزو در هر سر کو سر زند شوري و غوغائي
دگر گرينده چشمي خواهد از سيلاب رانيها
زهر تفتنده دشت انگيخت شورانگيز دريائي
دگر پست و بلند ملک غم را ميکند يکسان
پي صحرانوردي کوه گردي دشت پيمائي
ز تخم اشگ ديگر لاله خواهد کشت در صحرا
چو مجنون دامن هامون به خون ديده آلائي
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتي داري
که ايام فراغت نيست جز امروز و فردائي
*******
تعداد ابيات : 16
روي ناشسته چو ماهش نگريد
چشم بيسرمهي سياهش نگريد
بر سر سرو ملايم حرکات
جنبش پر کلاهش نگريد
نگهش با من و رويش با غير
غلط انداز نگاهش نگريد
مهر من گشته يکي صد ز خطش
اثر مهر و گياهش نگريد
شاه حسنش سپه آورده ز خط
عالم آشوب سپاهش نگريد
عذرخواهي کندم بعد از قتل
عذر بدتر ز گناهش نگريد
ميرود غمزه زنان از کشته
پشتهها بر سر راهش نگريد
دود از چرخ برآورده دلم
اثر شعلهي آهش نگريد
محتشم کوه ستم راست ستون
تن کاهيده چو کاهش نگريد
در حلقه بتان است سر حلقه آن پري رو
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعي
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شيرين
روي تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن ليک از آنها
بالاتر از سياهيست بالاي چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گراني شاهين آن ترازو
غير فرشته خوئي کز دوستي مرا کشت
من دلبري نديدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بناميم ازآشنائي هم
درويش محترم من سلطان محتشم او
*******
تعداد ابيات : 7
الهي تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
الهي خلعت حسنت که جيبش ظاهر است اکنون
ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
الهي تا ز باغ حسن خيزد نخل استغنا
تذر و عصمتت را برترين شاخ آشيان باشد
الهي تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
شه حسن تو را تيغ تغافل در ميان باشد
الهي عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
دو ابروي تو را تير تکبر در کمان باشد
الهي تا طلب خواهنده باشد ابروي پرچين
چو ماري گنج ياقوت لبت را پاسبان باشد
الهي محتشم چشم خيانت گر کند سويت
به پيش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد
*******
تعداد ابيات : 7
نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
ولي آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
زدند از من حريفان بيشتر لاف خريداري
ولي اول کسي کامد به بازار تو من بودم
به سيم و زر طلبکار تو گرديدند اگر جمعي
کسي کوشد به جان و سر خريدار تو من بودم
من اول از تو کردم احتراز اما اسيري هم
که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم
به بيماري کشيد از حسرت کار دگر ياران
ولي آن کس که مرد از شوق ديدار تو من بودم
حريفان جان سپر کردند پيشت ليک جانبازي
که ضربت خورد از شمشير خونخوار تو من بودم
چو نظم محتشم خواني بگو کاي بلبل محزون
کجا رفتي چه افتادت نه گلزار تو من بودم
*******
تعداد ابيات : 7
شده خلقت چو گريبان کش دلهاي همه
چون روان بر سر کويت نبود پاي همه
بر آتش که شده کوي تو جاي همه کس
واي اگر بر دل گرم تو بود جاي همه
آنچه در آينهي روي تو من ميبينم
گر ببيند همهکس واي من و واي همه
آه من در صف عشاق به گردون شده آه
گر چنين دود کند آتش سوداي همه
دامن خلعت لطف تو دراز آمده واي
اگر اين جامه شود راست به بالاي همه
چه شناسي تو ز اندوده مس قلب دلان
بر محک تا نزني نقد تمناي همه
محتشم رفع گمان کن که بنا بر غرضي است
آن مه مملکت آشوب دلاراي همه
*******
تعداد ابيات : 7
حسن تو چند زينت هر انجمن بود
روي تو چند آينهي مرد و زن بود
تير نظر به غير ميفکن که هست حيف
شيرافکن آهوي تو که روبه فکن بود
لطفي نديد غير که مخصوص او نبود
لطفي به من نماي که مخصوص من بود
اي در بر رقيب چو جان مانده تا به کي
جان هزار دل شده در يک بدن بود
من سينهچاک و پيش تو بي درد در حساب
آن چاکهاي سينه که در پيرهن بود
تا غير خاص خويش نداند حديث او
راضي شدم که با همهکس در سخن بود
اوقات اگر چنين گذرد محتشم مدام
مردن هزار بار به از زيستن بود
*******
تعداد ابيات : 14
چو دلگشاي رقيبان شوي به لطف نهاني
زبان بنده ببندي به التفات زباني
چو تير غمزه نهي در کمان کشي همه بر من
ولي کني به توجه دل رقيب نشاني
چو تيغ ناز کشي منتش کشم من غافل
ولي به علم نظر زخم بر رقيب رساني
چو دلبري کني آغاز من نخست دهم دل
ولي تو سنگ دل اول دل رقيب ستاني
شکر براي من ارزان کني گه سخن اما
نهان به جنبش لب جمله بر رقيب فشاني
چو کوه اگر همه تمکين شوي بروي خوشم من
و گرچه بادروي چون رسد رقيب بماني
بلي گهي که نهي در کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتواني
چون نيست دلت با من از وصل تو هجران به
اين لطف زباني هم مخصوص رقيبان به
چون لطف نهان تو پيداست که باغير است
مهري که مرا با تو پيدا شده پنهان به
اغيار چو بسيارند در کوي تو پا کوبان
بنياد وصال مازين زلزله ويران به
عشاق چه غواصند در بحر وصال تو
کشتي من از هجران در ورطهي طوفان به
چون آينهي رويت دارد خطر از اشگم
چشمي که بود بينم بر روي تو حيران به
چون من ز ميان رفتم دامن بکش از ياران
در حشر گرت باشد يکدست بدامان به
امشب که هم آوازند با غير سگان تو
گر محتشم از غيرت کمتر کندافغان به
*******
تعداد ابيات : 7
لطفي نميکني که طفيل رقيب نيست
لطفي چنين به قهر خدائي برابر است
هر بوالهوس که گفت فداي تو جان من
پيشت به عاشقان فدائي برابر است
شوخي که نرخ بوسه به جائي دهد قرار
در کيش ما به حاتم طائي برابر است
از غير رو نهفتن و در پرده دم زدن
با صد هزار چهرهي گشائي برابر است
دل خوس مکن به خسرو بيعشق محتشم
کاين خسروي کنون به گدائي برابر است
چون پيش يار قيد و رهائي برابر است
آن جا اگر روي و گر آئي برابر است
يک لحظه با تو بودن و با غير ديدنت
با صد هزار سال جدائي برابر است
*******
تعداد ابيات : 13
آن که چشمت را ز خواب ناز بيداري نداد
دلبري دادت بقدر ناز ودلداري نداد
آن که کرد از قوت حسنت قوي بازوي جور
قدرتت يک ذره بر ترک جفا کاري نداد
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشير حسن
اختيارت هيچ در قطع دل آزاري نداد
آنکه دردي بيدوا نگذاشت يارب از چه رو
غم به من داد و تو را پرواي غمخواري نداد
آن که کردت در دبستان نکوئي ذو فنون
در فن ياري تو را تعليم پنداري نداد
آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم
رايت ظلم تو را بيم از نگونساري نداد
آن که بار بيدلان کرد از غم عشقت فزون
محتشم را تا نکشت از غم سبکباري نداد
مهربان ياري هواي دلستانم ميکند
بهترين دوستاران قصد جانم ميکند
آن که انگشت تعرض هيچ گه برمن نداشت
اين زمان او از خدنگ کين نشانم ميکند
آن که گر يک دم ز کويش ميشدم ميشد ملول
اين زمان در دشمني غالب گمانم ميکند
آن که نامش بر زبان خوشتر ز نام يار بود
از دو نام بوالعجب کوته زبانم ميکند
گر نشاند شوق او تير و کمانم بر نشان
گوشهگير البته زان ابرو کمانم ميکند
محتشم چون زان چمن دل بر ندارم که اين زمان
مرغ هم پرواز قصد آشيانم ميکند
*******
تعداد ابيات : ٩
عشقت زهم برآورد ياران مهربان را
از همچو مرگ به گسست پيوند جسم و جان را
تا طرح هم زباني با اين و آن فکندي
کردند تيز برهم صد همزبان را
از لطف عام کردي در بزم خاص باهم
در نيم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
جمعي که باهم اول بودند راست چون تير
در کينهي هم آخر کردند زه کمان را
باد ستيزه برخاست وز يکديگر جدا کرد
مانند دود آتش اهل دو دودمان را
شهري ز آشنايان پر بود اي يگانه
بيگانه کرد عشقت از هم يگان يگان را
صد دست عهد باهم دست تو از کناره
شمشير بر ميان زد پيوند اين و آن را
ما با کسي که بوديم پيوسته بر در مهر
باب النزاع کرديم آن طرفه آستان را
با محتشم رفيقي طرح رقابت افکند
کي ره به خاطر خود ميدادم اين گمان را
*******
تعداد ابيات : 7
به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتي سويت
به اين اميد من هم چند روزي رفتم از کويت
به راه جستجويت هرکه کمتر ميکند کوشش
نميبيند دل وي جز کشش از زلف دلجويت
تو را آن يار ميسازد که باشد قبلهاش غيري
کند در سجدههاي سهو محراب خود ابرويت
چه ميسائي رخ رغبت به پاي آن که ميداند
کف پاي بت ديگر به از آئينهي رويت
ز دستآموز مرغ ديگران بازي مخور چندين
به بازي گر سري برميکند از حقلهي مويت
سيه چشمي برو افسون و مست اکنون محال است اين
که افروزد چراغي از دل وي چشم جادويت
تو را اين بس که هرگز محتشم نشنيد ازو حرفي
که خالي باشد از بدگوئي رخسار نيکويت
*******
تعداد ابيات : 7
بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش
به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش
بترس از آن که ز آميزشت به چرب زبانان
شود زبانهکش از مغز استخوان من آتش
بترس از آن که چه باران لطف بر همه باري
به برق آه زند در دل تو جان من آتش
بترس از آن که ز حرف حريف سوز نوشتن
به جانب تو زند در قلم بنان من آتش
بترس از آن که چه سک دامن تو گيرم و گيرد
بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش
بترس از آن که چو من تير آه افکنم از دل
به جاي تير جهد از دم کمان من آتش
بترس از آن که ز سوزنده شعرها گه و بيگه
به مجلست فکند محتشم لسان من آتش
*******
تعداد ابيات : 9
من نه آن صيدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازي ز چنگت ميکشد بيرون مرا
زود ميبيني رگ جانم به چنگ ديگري
گر نوازش ميکني زين پس به اين قانون مرا
آن که دي بر من کشيد از غمزه صد شمشير تيز
تا تو واقف ميشود ميافکند در خون مرا
آن که دوش از پيش چشم ساحرش بگريختم
تا تو مييابي خبر ميبندد از افسون مرا
آن که در دل خيل وسواسش پياپي ميرسد
تا تو خود را ميرساني ميکند مجنون مرا
آن که از يک حرف مستم کرد اگر گويد دو حرف
ميتواند کرد مدهوش از لب ميگون مرا
آن گران تمکين که من ديدم همانا قادر است
کز تو بار عاشقي بر دل نهد افزون مرا
گر به آن خورشيدرو يک ذره خود را ميدهم
ميبرد در عزت از رغم تو بر گردون مرا
چون گريزم محتشم گر آن بت زنجير موي
پاي دل بندد پس از تحقيق اين مضمون مرا
*******
تعداد ابيات : 7
نميگفتم که خواهد دوخت غيرت چشمم از رويت
نميگفتم که خواهد بست همت رختم از کويت
نميگفتم کمند سرکشي بگسل که ميترسم
دل من زين کشاکش بگسلد پيوند از مويت
نميگفتم نگردان قبلهي بد نيتان خود را
وگرنه روي ميگردانم از محراب ابرويت
نميگفتم سخن دربارهي بدگوهران کم گو
که دندان ميکنم يکباره از لعل سخنگويت
نميگفتم بهر کس روي منما و مکن نوعي
که گر از حسرت رويت بميرم ننگرم سويت
نميگفتم ازين مردم فريبي ميکني کاري
که من باطل کنم بر خويش سحر چشم جادويت
نميگفتم ازين به محتشم را بند بر دل نه
که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندويت
*******
تعداد ابيات : 7
به خوبي ذرهاي بودي چه در کوي تو جا کردم
به دامن گرم آتشپارهاي اما خطا کردم
منت دادم به کف شمشير استغنا که افکندي
تن اهل وفا در خون ولي بر خود جفا کردم
تو خود آئينهاي بودي ولي ماه جمالت را
من از فيض نظر آئينهي گيتي نما کردم
بلاي خلق بودي اول اي سرو سهي بالا
منت آخر بلائي از بلاهاي خدا کردم
نبود از صدق روي اهل حاجت در تو بيپروا
تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم
خريداران ز قحط حسن ميگشتند گرد تو
تو را من از عزيزي يوسف مصر صفا کردم
کنون او ذوق دارد محتشم از کردهاي من
من انگشت تاسف ميگزم که اينها چرا کردم
*******
تعداد ابيات : 8
شعلهي حسن تو بالاتر ازين ميبايد
برق اين شعله هويدا تر ازين ميبايد
نيم به سمل شدهاي فيض تمام از تو نيافت
خنجر ناز تو براتر ازين ميبايد
طاق ابروي کجت طاقت من طاق نساخت
غرهي حسن تو غراتر ازين ميبايد
شعلهي نيم نظرهاي توام پاک بسوخت
آري اسباب مهيا تر ازين ميبايد
من ز تقصير تو رسواي دو عالم نشدم
شهرهي عشق تو رسوا تر ازين ميبايد
نيست کوتاه ز دامان تو دست همه کس
پايه وصل تو بالاتر ازين ميبايد
با گدائي که حريص است به دريوزه وصل
سگ کوي تو به غوغاتر ازين ميبايد
محتشم خواهي اگر دغدغه ناکش سازي
غزلي وسوسه فرماتر ازين ميبايد
*******
تعداد ابيات : 7
به بازي آفتاب را چه گفتم ماه رنجيدي
دليرم کردي اول در سخن آنگاه رنجيدي
ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستي حرفي
چو من از ريسمانت رفتم اندر چاه رنجيدي
به تيغت نيم به سمل گشته بود اي ماه مرغ دل
چو از تقصير خويشت ساختم آگاه رنجيدي
به کشتن سر بلندم دير ميکردي چه گفتم من
که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجيدي
دهانت را چه گفتم هيچ بر من خرده نگرفتي
ولي اين حرف چون افتاد در افواه رنجيدي
ز ره صد ره برون شد غير و طبعت زو نشد رنجه
چرا زين بي دل گمره به يک بيراه رنجيدي
حديث محتشم بر خاطرت ماند گران اول
چو بد تاويل کرد آن حرف را بدخواه رنجيدي
*******
تعداد ابيات : 16
آزردهام به شکوه دل دلستان خود
کو تيغ که انتقام کشم از زبان خود
تيغ زبان برو چو کشيدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگيختم غباري و آزردمش به جان
خاکم به سر ببين که چه کردم به جان خود
از غصهي درشتي خود با سگان او
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گيرد اگر آستين من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دايم به زود رنجي او داشتم گمان
کردم يقين به يک سخن آخر گمان خود
شک نيست محتشم که به اين جرم ميکنند
ما را سگان يار برون از ميان خود
اي فلک خوش کن به مرگ من دل يار مرا
دلگران از هستيم مپسند دلدار مرا
اي اجل چون گشتهام بار دل آن نازنين
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
اي زمانه اين زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحراي عدم گردان تن زار مرا
اي طبيب دهر چون تلخ است از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بيمار مرا
اي سپهر اکنون که جز در خواب کم ميبينمش
منت از خواب عدم به چشم بيدار مرا
اي زمين چون او نميخواهد که ديگر بيندم
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
بر سر ميدان عبرت نصب کن دار مرا
*******
تعداد ابيات : 7
ما به يارانيم مشغول و رقيب ما به يار
يا به ياران ميتوان مشغول بودن يا به يار
ياري ياران مرا از يار دور افکنده است
کافرم گر بعد ازين ياري کنم الا به يار
چند فرمايندم استغنا و گويندم مزن
حرف جز با غير و روي غيرتي بنما به يار
يار تا باشد چرا بايد زدن با غير حرف
غير تا باشد چرا بايد زد استغنا به يار
ذرهاي از ياري اين ياران فرو نگذاشتند
يار را با ما گذاريد اين زمان ما را به يار
ما گدايان قدر اين نعمت نميدانستهايم
پادشاهي بوده صحبت داشتن تنها به يار
گر به دستم فرصتي افتد بگويم محتشم
از نزاع انگيزي ياران حکايتها به يار
*******
تعداد ابيات : 6
سخن طي ميکنم ناگاه در خواب
در آن بيگه که در جو خفته بود آب
به گوش آمد صدايي در چنانم
که کرد از هزيمت مرغ جانم
چنان برخاستم از جا مشوش
که برخيزد سپند از روي آتش
چنان بيرون دويدم بيخودانه
که خود را ساختم گم در ميانه
من درمانده کز بيرون اين در
به آن صياد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تيري خورده بودم
که تا در ميگشودم مرده بودم
*******
تعداد ابيات : 7
بخت چون بر نقد دولت سکهي اقبال زد
هم شب شاهي در درويش فرخ فال زد
جسم خاکي شد سپند و بستر آتش آن زمان
کان گران تمکين در اين مضطرب احوال زد
طاير گرم آشيان خواب از وحشت پريد
فتنهي تيري از کمين بر مرغ فار غبال زد
ساقي دولت به دستم ساغري پر فيض داد
مطرب عشرت به گوشم نغمهي پر خال زد
آن که ميکشتش خمار هجر در کنج ملال
از شراب وصل ساغرهاي مالامال زد
پيش از آن کايد به اقبال آن شه اقليم حسن
جانم از تن خيمه بيرون بهر استقبال زد
محتشم زد بر سپاه غم شبيخون شاه وصل
بر به ملک دل ز عشرت خيمهي اجلال زد
*******
تعداد ابيات : 7
قياس خوبي آن مه ازين کن کز جفاي او
به جان هرچند رنجم بيشتر ميرم براي او
به کارم هر گره کاندازد آن پيمان گسل گردد
مرا دلبستگي افزون به زلف دلگشاي او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداري
که بيزار است از آزادي خود مبتلاي او
جفاکار است ليکن ميدهد زهر جفاکاري
چنان شيرين که از دل ميبرد ذوق وفاي او
بلاي جان ناساز است و جانبازان شيدا را
ميسر نيست يکدم شاد بودن بيبلاي او
شه اقليم بيداد است و مظلومان محنت کش
براي خود نميخواهد سلطاني وراي او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندي ديگر
که مستغني است از سلطاني عالم گداي او –
*******
تعداد ابيات : 8
بود دي در چمن اي قبلهي حاجتمندان
دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا
غصه چندان که نخواهي و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون
مينمودم به حريفان لب خود را خندان
در ببستند ز انديشه پس خم زدنم
در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حريفان به دلم کاري کرد
که مگر حدت حداد کند با سندان
بيحضور تو من و محتشم آنجا بوديم
بر طرب غصه گزينان به الم خورسندان
پس رفتم و اين غزل به دستش دادم
و اندر ره معذرت به خاک افتادم
*******
تعداد ابيات : 7
باز جائي رفتهام کز روي يارم شرمسار
روي برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
در تب عشقم هوس فرمود نا پرهيزيي
کاين زمان تا حشر از آن پرهيزگارم شرمسار
با رخ و زلفش دلم شرط قراري کرده بود
هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
قول و فعل و عهد و شرطم بود پيشش معتبر
پيش او اکنون به چندين اعتبارم شرمسار
کار من يکباره مشکل شد در اين عشق و هوس
اي اجل بازا که من زين کار و بارم شرمسار
همچو نعلم پيش او چشم از زمين برداشتن
نيست ممکن بس کزان زيبا سوارم شرمسار
محتشم بر شاخ ديگر بلبل دل را نشاند
من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار
*******
تعداد ابيات : 11
هر کجا حيرانم اندر چشم گريانم توئي
روي در هرکس که دارم قبلهي جانم توئي
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم ميکشد از سوز پنهانم توئي
گرچه هستم موج خور در بحر شوق ديگري
آن که از وي غرقه صد گونه طوفانم توئي
گرچه خالي نيست از سوز بت ديگر دلم
آن که آتش ميزند در ملک ايمانم توئي
گرچه بنياد حضورم نيست زان مه بيقصور
جنبش افکن در بناي صبر و سامانم توئي
گرچه زان گل همچو بلبل نيستم بينالهي
غلغلافکن در جهان از آه و افغانم توئي
گرچه نمناکست زان يک دانهي گوهر ديدهام
قلزم انگيز از دو چشم گوهر افشانم توئي
گرچه ميآلايم از ديدار او دامان چشم
گلرخي کز عصمت او پاک دامانم توئي
گرچه جاي ديگرم در بندگي چون محتشم
آن که او را پادشاه خويش ميدانم توئي
تبارک الله ازين پادشاه وش صنمي
که مردمش ز بت خود عزيزتر دانند
کنند جاي دگر بندگي ولي او را
به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند
*******
تعداد ابيات : 7
چراغ خود دگر در بزم او بينور ميبينم
بهشتي دارم اما دوزخي از دور ميبينم
به خشم است آن مه از غير و نشان تير خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور ميبينم
نگه ناکردنش در غير خرسندم چسان سازد
که من ميل نگه زان نرگس مخمور ميبينم
به ساحل گر روم بهتر که درياي وصالش را
ز طوفاني که دارد در قفا پرشور ميبينم
هنوز از آفتاب وصل گرمم ليک روز خود
به چشم دور بين مثل شب ديجور ميبينم
براي غير گوري کنده بودم در زمين غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور ميبينم
چسان پيوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور ميبينم
*******
تعداد ابيات : 7
در عين وصل جز من راضي به مرگ خود کيست
صد رشک تا سبب نيست با خود درين صدد کيست
ياران مدد نمودند در صلح غير با او
اکنون کسي که در جنگ ما را کند مدد کيست
حرفي که گر بگويم گردد سيه زبانم
جز خامه آن که با او گويد بشد و مد کيست
آن کس که کرده صد جا بدگوئي تو نيک است
اي بد ز نيک نشناس گر نيک اوست بد کيست
بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را
آنگه ببين به نامت اين سکه آن که زد کيست
جز من که غيرتم کرد راضي به دوري تو
آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کيست
اين وصل بيبها را من ميدهم به هجران
ياران کسي که دارد بر محتشم حسد کيست
*******
تعداد ابيات : 9
براي خاطر غيرم به صد جفا کشتي
ببين براي که اي بيوفا کرا کشتي
بران دمي که دميدي نهان بر آتش غير
چراغ انجمن افروز عشق ما کشتي
رقيب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت
دريغ و درد که زود آتش حيا کشتي
چو من هلاک شوم از طبيب شهر بپرس
که مرگ کشت مرا يا تو بيوفا کشتي
کسي نديده که يک تن دو جا شود کشته
مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتي
سرم ز کنگر غيرت بر اهل درد نما
مرا چو بر در دروازه بلا کشتي
حريف درد تو شد محتشم به صد اميد
تو بيمروتش از حسرت دوا کشتي
منم شکسته نهال رياض عشق و گلي
ز دهر ميکند امسال غالبا بيخم
به زخم ناوک او چون شوم شهيد کنيد
شهيد ناوک شاطر جلال تاريخم
*******
تعداد ابيات : 7
دانسته باش اي دل کزان نامهربانت ميبرم
گر باز نامش ميبري بيشک زبانت ميبرم
با شاهد دلجوي غم دست وفا کن در کمر
کامروز يا فردا از آن نازک ميانت ميبرم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ريشهي پيوند جان از وي جنانت ميبرم
مردانه دندان سخت کن وز تيغ هجران سر مکش
گر سخت جاني تا ابد زان دلستانت ميبرم
زان ميوه ارزان بها گر نگسلي پيوند خود
چون تاک ازين پس يک به يک رگهاي جانت ميبرم –
گر از ره بيغيرتي ديگر به آن کو ميروي
از اره غيرت روان پاي روانت ميبرم
شرح غم من محتشم زين پيش ميگفتي به او
گر باز ميگوئي زبان زين ترجمانت ميبرم
*******
تعداد ابيات : 7
دل ميشود هر روز خون تا او ز دل بيرون شود
امروز هم شد اندکي فردا ندانم چون شود
اشکي که ميدارم نهان از غيرت اندر چشمتر
که برکشايم يک زمان روي زمين جيحون شود
گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را
از ريزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
کش پرده از هم ميدرد گر قطرهاي افزون شود
من خود نميگويم به کس رازي که دارم پاس آن
اما اگر گويد کسي در بزم او صد خون شود
خواهم نوشتن نامهاي اما نميدانم چسان
خواهد دريد آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود
شرح جراحتهاي غم هرگه نويسد محتشم
خون ريزد از مژگان قلم روي زمين گلگون شود
*******
تعداد ابيات : 11
منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم
ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتي طاقت
رسيدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر
تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم
منم کاويخت چون هجران کمان خويش از دعوي
بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد ميدان غم رفته
ز دعوي با صبا آسودگي را همعنان کردم
منم کايام چون گشت از کمان کين خدنگ افکن
فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت خاني بر دل هجران گزين خود
جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائي کز گرههاي درون چون ني
کمر بستم به سختي ترک آن نازک ميان کردم
منم مرغي که چون بر آشيانم سنگ زد غيرت
به بال سعي پرواز از زمين تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامي که ميمردم براي آن
چو شمع از تيغ غيرت نطق را کوتهزبان کردم
منم کز محتشم آئين صبر آموختم اول
دگر سلطان غيرت هرچه فرمود آنچنان کردم
*******
تعداد ابيات : 14
دو روزي شد که با هجران جانان صحبتي دارم
درين کار آزمودم خويش را خوش طاقتي دارم
به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواري
من از دلدار دور افتادهام خوش حالتي دارم
از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت
کنون چون سگ پشيمان نيستم چون همتي دارم
شبم بيزلف او صد نيش عقرب نيست در بستر
چو چشم دير خواب خويش مهد راحتي دارم
نبرد اسباب عيشم مو به مو باد پريشاني
جدا زانطره و کاکل عجب جمعيتي دارم
نميسازم کمال عجز خود پيش سگش ظاهر
تعالي الله بر استغنا چه کامل قدرتي دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تاکي زبان درکش
که پر بيهوده ميگوئي و من بد کلفتي دارم
هان اي دل هجران گزين در جلوه است آن مه دگر
تشريف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
اي فتنه ميانگيزي از رفتار او گرد بلا
خوش ميکشي ميل فسون در چشم اين گمره دگر
چاه ز نخدانش ببين اي ديده و کاري مکن
کاندر ته آن چه فتدجان من بي ته دگر
دزديده ميبيني دلا رخسار طاقت سوز او
اين آتش رخشان شرر ميسوزدت باالله دگر
خوش مستعد محنتي اي دل ازين انديشه کن
گر فتنه انگيزي کسي غم را کند آگه دگر
شد خيمه صبرم نگون از ديدهي او چون کنم
گر شاه غيرت از دلم بيرون زند خرگه دگر
پيش سگ او محتشم ظاهر مکن بيگانگي
با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر
*******
تعداد ابيات : 16
محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشيد
ور نه غيرت کنده بود از کين درين ره چاه او –
دارم از دست تو بر سر افسر بيغيرتي
ميبرم آخر سر خود با سر بيغيرتي
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
همچو من پهلو نهد بر بستر بيغيرتي
از جبينم کوکبي ميتابد و ميخوانمش
بندهي داغ عشق و غيرت اختر بيغيرتي
هست در زير نگينم کشوري عالي سواد
نام او در ملک غيرت کشور بيغيرتي
در رياض وصل ميبينم بري از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بيغيرتي
بشکنيد اي دوستان دستم که تا بنشستهام
بر در غيرت زدم صد ره در بيغيرتي
شاه غيرت گو که بنهد همچو ملک بيملک
شهر دل را در ميان لشگر بيغيرتي
اي دل آتشپارهاي بودي تو در غيرت چرا
بر سر خود بيختي خاکستر بيغيرتي
يا مبر نام غزالان محتشم يا همچو من
نام ديوان غزل کن دفتر بيغيرتي
گشت ديگر پاي تمکينم سبک در راه او
صبر بي لنگر شد از شوق تحمل گاه او
داد شاه غيرتم تشريف استغنا ولي
راست برقدم نيامد خلعت کوتاه او
شوق او را خفت تمکين من در خاطر است
من گراني چون کنم برعکس خاطرخواه او
دل به حکم خويش ميباشد چو غالب شد هوس
گرچه عمري اورعيت بود و غيرت شاه او
شد به چشمم باز شيرين خوش، خوش آن زهر عتاب
کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او
دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادي به لب
گوش بگرفتي جهاني از سفير آه او
*******
تعداد ابيات : 7
گرچه ديدم بر عذار عصمتت خال گناه
چشم از رويت نبستم روي چشم من سياه
کم نگه کردم که رويت را نديدم سوي غير
غيرتم بنگر که ديگر ميکنم سويت نگاه
مدعي سررشتهي وصلت به چنگ آورده است
هست زلف در همت اينک به اين مغني گواه
غير پر کيد و تو بيقيد و من از مجلس برون
جز خدا ديگر که پاس عصمتت دارد نگاه
حکم غيرت نيست در ملک دلم جاري بلي
از سياستهاي پيشين تايب است اين پادشاه
گردد اي بت تا کي ازين جنگهاي زرگري
از تو ضايع ناوک بيداد و از من تير آه
از ته دل با کسان ميدار صحبت بعد از آن
ميشو از لطف زباني محتشم را عذر خواه
*******
تعداد ابيات : 7
چون من کجاست بوالعجبي در بسيط خاک
آب حيات بر لب و از تشنگي هلاک
دارم ز پاک دامني اندر محيط وصل
حال کسي که سوخته باشد ز هجر پاک
آن مي که ميدهندم و من در نميکشم
ريزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
در دست وصل سوزن تدبير روز و شب
دل ز احتراز کرده نهان جيب چاک چاک
دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل
از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک
جامم لبالب از مي وصل است و من خجل
کاب حيات ريخته خواهد شدن به خاک
بر دامنت چو گرد هوس نيست محتشم
گر بر بساط قرب نشيني چو من چه باک
*******
تعداد ابيات : 7
اين منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام
اين منم کز عشق پاک اين رتبه پيدا کردهام
اين منم کز پاکبازي چشم هجران ديده را
قابل نظاره آن روي زيبا کردهام
اين منم کز عين قدرت ديدهي اغيار را
بينصيب از توتياي خاک آن پا کردهام
اين منم کز صيقل آئينهي صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هويدا کردهام
اين منم کز رازداري گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کردهام
اين منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسيحا کردهام
اين منم کاندر حضور مدعي چون محتشم
هرچه طبعم کرده خواهش بيمحابا کردهام
*******
تعداد ابيات : 10
اگر خواهي دعاي من کني بر مدعاي من
بگو بيمار عشق من شود يارب فداي من
اگر عمرم نمانده است اي پسر بادا بقاي تو
دگر مانده است بر عمر تو افزايد خداي من
به ياران اين وصيت ميکنم کز تيغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگيرند از براي من
به تيغ بي دريغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئي حيف از آن مسکين همين بس خونبهاي من
به جاي کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکي
که ميدانم به خصم من نخواهي داد جان من
ز من پيوند مگسل اي نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پيوند جان مبتلاي من
چه آئي بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفاي من ببين اي کشته تيغ جفاي من
پس آنگه گر دعائي گوئيم اين گو که در محشر
چو سر از خاک برداري نبيني جز لقاي من
ازين خوشتر چه باشد کز تو چون پرسند کي بيغم
کجا شد محتشم گوئي که مرد اندر وفاي من
نميدانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زيادم
*******
تعداد ابيات : 7
چند چشمت بسته بيند چشم سرگردان من
چشم بگشا اي بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشيد آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
ميشود کور از خجالت چشم خونافشان من
گشت مژگان تو يکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قيامت خونفشان مژگان من
آن که از عين ستم زد زخم بر آهوي تو
مردم چشم مرا خون ريخت در دامان من
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حيات و محتشم را زندگي
ريخت اي گل زان او بادا و دردت زان من