خروس پا

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که هفت تا زن داشت، اما هنوز تیرش به سنگ خورده بود و از هیچ کدام صاحب بچه ای نشده بود تا وقتی سرش را گذاشت زمین و جان داد، جانشین او بشود و تخت و تاجش به دست غریبه
چهارشنبه، 6 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خروس پا
 خروس پا

 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که هفت تا زن داشت، اما هنوز تیرش به سنگ خورده بود و از هیچ کدام صاحب بچه ای نشده بود تا وقتی سرش را گذاشت زمین و جان داد، جانشین او بشود و تخت و تاجش به دست غریبه نیفتد. پادشاه می فرستاد سراغ پزشک ها و هر دستوری می دادند، عمل می کرد، اما هیچ فایده نداشت. دیگر در گوشه و کنار دنیا پزشکی نبود که او را به دربار پادشاه نیاورده باشند. اما همه دست از پا کوتاه تر برگشتند. خیلی ها هم جان شان را سر این کار گذاشتند. پادشاه دیگر راضی شده بود که قسمتش نیست که بچه دار شود. داشت زندگی پرغصه و دردش را ادامه می داد که غروب روزی درویشی به قصر پادشاه آمد و گفت دارویی دارد که می تواند زن هایش پادشاه را حامله کند و این غصه را از دل پادشاه و زن هایش بردارد و قبله ی عالم که حسرت یک بچه را داشت، یکهو می تواند صاحب هفت پسر بشود. این کار را می کند، به شرطی که پادشاه شرطش را قبول کند. پادشاه که سرشوق آمده بود، گفت هر شرطی درویش داشته باشد، به جان و دل قبول می کند. درویش گفت شرط او این است که پادشاه وقتی صاحب پسر شد، نان سفره را اگر یکی است، دوتا کند و اشک غصه ی مردم بشود اشک شوق و شادی. پادشاه حیران مانده بود که درویش چه می گوید.
درویش گفت اگر پادشاه خوب فکر کند، به حرفش پی می برد. درویش این را گفت و از توبره اش هفت سیب سرخ بیرون آورد و به پادشاه گفت به هر کدام از زن هایش یک سیب بدهد و وقتی با آن ها نزدیکی کند، حامله می شوند. درویش سیب ها را داد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. پادشاه سیب ها را به هفت زنش داد تا آنها را بخورند. شش تا سیب را درسته خوردند و زن هفتم که خودش تمام کارهایش را می کرد، دستش تو خمیر بود و سیب را کنار دستش گذاشت تا نانش را بپزد و بعد سیب را بخورد. همین که داشت نان می پخت، خروسی آمد و شروع کرد به نوک زدن به سیب و نصف سیب را خورد. زن ناچار به نصف سیب قناعت کرد.
پادشاه شروع کرد به نزدیکی با زن ها و هر هفت تا حامله شدند. نه ماه و نه روز که گذشت، شش تا از زن ها پسرهای سالم زائیدند، اما زن هفتمی پسری زائید که دو پایش مثل خروس بود. پادشاه که حالا صاحب شش پسر تندرست شده بود، سر از پا نمی شناخت، ولی برای این که آبرویش نرود، زن هفتمی را با پسرش فرستاد جای دوری تا کسی پی نبرد پسر پادشاه چنین دست و پایی دارد.
اما پادشاه که قول و قرارش را با درویش فراموش کرده بود، پسرها را داد به دایه ها تا بزرگ شان کنند. وقتی از آب و گل درآمدند، برای شان معلم هایی گرفت تا به آنها علم و ادب بیاموزند. وقتی بچه ها درست و حسابی بزرگ شدند، روزی پادشاه هر شش نفر را جمع کرد پیش خودش و گفت او دشمن بزرگی دارد و تا این دشمن زنده باشد، نه خودش می تواند سر راحت به زمین بگذارد، نه پسرهایش. پسرها که چشم به دهان پدرشان داشتند، از پادشاه خواستند دشمن را به آنها معرفی کند و دیگر کاری نداشته باشد تا آنها بروند و سر او را روی سینه اش بگذارند. سلطان گفت دشمنش دیوی است که هرساله می آید و گله ها را غارت می کند و با خودش می برد. پسرها تا این را شنیدند، کفش و کلاه کردند و چون همه خوب یاد گرفته بودند با تیر و شمشیر بجنگند، پریدند پشت اسب و رفتند به سراغ نشانی که پدرشان گفته بود.
پسرها رفتند و رفتند و چند روزی در راه بودند تا رسیدند به بیابانی و دیدند دو تا گاو سفید و سیاه افتاده اند به جان هم. پسرها که تا آن روز چنین چیزی ندیده بودند، حیران ماندند، اما دهقانی آمد و گفت اگر می خواهند از این بیابان جان به در ببرند، باید این گاوها را از هم جدا کنند، طوری هم جدا کنند که هیچ کدام زخمی نشوند. پسرها زود دست به کار شدند و گاوها را جدا کردند و به سلامت از بیابان گذشتند. رفتند و رفتند تا رسیدند به تنگه ای. جلو تنگه قوچ سفید و سیاهی با هم سرشاخ شده بودند. پسرها کاری به قوچ ها نداشتند. راه خودشان را گرفتند و در تنگه رفتند تا رسیدند به قلعه ی دیو و پیرزن جادوگر. از آن طرف دیو که در قلعه نشسته بود، بوی آدمی زاد را شنید و رو کرد به پیرزن و گفت زود برود پشت دروازه ی قلعه و خودش هم می رود به هفت تو و اگر این آدمی زادها سراغ او را گرفتند، بگوید دیو در قصر نیست و بیرون رفته است. پیرزن زود جنبید و رفت پشت دروازه و شش سوار جوان را دید که به تاخت می آیند. پیرزن تا آنها را دید، داد زد: «باد میاد، باران میاد، شش نفر به جنگ میاد.»
دیو گفت: «تلخ است یا شیرین؟»
پیرزن گفت: «شیرین است.»
دیو گفت دروازه را باز کند تا بیایند. پیرزن که در را با تارمویی بسته بود، باز کرد و شش برادر که رسیدند، از پیرزن سراغ دیو را گرفتند. پیرزن سر تکان داد و گفت مگر از جانشان سیر شده اند که آمده اند دنبال دیو. این دیو حالا تو قصر نشسته و دارد جگر آدمی زاد می خورد. بهتر است برگردند و سرشان را به باد ندهند. پسرها گوش شان به حرف پیرزن بدهکار نبود و از دروازه گذشتند و رفتند تو، هنوز از راه نرسیده بودند که گردوغباری بلند شد و اسب ها رم کردند. پسرها دهنه ی اسب ها را گرفتند و چند دقیقه ای که گذشت، گرد و خاک خوابید. اما تا چشم باز کردند، دیدند غل و زنجیر به گردنشان انداخته اند و تو زیرزمین زندانی شده اند.

از آن طرف پادشاه هرچی نشست، دید خبری از پسرها نشد. بعد این خبر تو شهر به دهن مردم افتاد که شالش پسر پادشاه اسیر دیو شده اند. خبر به شهرهای دور و نزدیک هم رفت. پسر هفتمی، یا همان خروس پا شنید که چه بلایی سر برادرهایش آمده، زود رفت پیش مادرش و گفت نمی تواند دست رو دست بگذارد و ببیند که برادرهایش تو دست دیو اسیر شده اند و می خواهد برود کمک شان. مادره که می ترسید بلایی سرش بیاید، ناراحت شد و گفت اگر برادرهایش او را دوست داشتند، این همه وقت خبری از او می گرفتند. پسرهای پادشاه آن قدر بی خیال اند که حتی نمی دانند برادری مثل او دارند. پادشاه هم که چشم دیدن او را ندارد. این حرف ها به خورد خروس پا نرفت و سر و صورت مادره را بوسید و سوار شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به قصر پادشاه. پادشاه تا این پسر را دید، حیرت کرد، اما خروس پا گفت آمده تا از پادشاه اجازه بگیرد و برود کمک برادرهایش. اما حرفش به نظر پادشاه شوخی آمد و گفت شش برادرش با آن همه دلاوری و قرص و محکمی اسیر دیو شدند و او با این بدن نصفه نیمه چه طور می تواند با دیو و جادو بجنگد. خروس پا که می دید پادشاه او را دست کم گرفته، گفت باید برود. یا برادرهایش را نجات می دهد، یا خودش هم به دست دیو می افتد. پادشاه هم که نمی خواست خروس پا در دربار بماند، کیسه ای پول طلا به او داد تا زودتر برود. هرجا که می خواهد.

خروس پا راه افتاد و از همان راهی رفت که پسرها رفته بودند. به گاوهای سفید و سیاه که رسید، هر دو را جدا کرد و دم تنگه کمند انداخت و دو تا قوچ را از هم سوا کرد و رفت و رفت تا رسید به قلعه. پیرزن جادوگر که پشت دروازه نشسته بود، داد زد: «باد میاد، باران میاد، خروس پا به جنگ ما میاد.»
دیو گفت: «تلخ است یا شیرین؟»
پیرزن گفت: «تلخ»
دیو گفت: «من می روم به هفت تو. اگر خروس پا آمد، بگو دیو خانه نیست.»
خروس پا که رسید به دروازه، از پیرزن سراغ دیو را گرفت و زن گفت حالا در قلعه نیست و رفته به هوا. اما خروس یا که دست پیرزن را خوانده بود، گفت گرسنه شده و باید برایش گندم برشته درست کند. پیرزن در قلعه را باز کرد و خروس پا رفت تو. دنبال پیرزن راه افتاد و وسط قلعه، پیرزن آتش روشن و تابه گذاشت رو اجاق که خروس پا دست و پای پیرزن را گرفت و گذاشتش تو تابه و گفت تا جای دیو را به او نشان ندهد، برش نمی دارد. آن قدر رو تابه می ماند تا دود شود. پیرزن التماس کرد که از رو آتش برش دارد تا بگوید. خروس پا که دست او را خوانده بود، گفت محال است و این کار را نمی کند. باید رو تابه بگوید. پیرزن به ناچار گفت دیو تو هفت تو قایم شده و برادرهایش تو زیرزمین زندانی اند. پیرزن خواست کلکی بزند و وردی بخواند که خروس پا پیش دستی کرد و خنجرش را کشید و سر پیرزن را برید و جگرش را بیرون آورد. سر را گذاشت تو توبره و رفت به سمت هفت تو. خروس یا که می دانست قدرت دیو بسته است به جادوی پیرزن، گرزش را درآورد و رفت تو هفت تو. دیو می خواست فلنگ را ببندد که خروس پا امانش نداد و با گرز هر دو شاخش را شکست. طلسم دیو شکست و دود شد و رفت به هوا. خروس پا که حالا خیالش از طرف پیرزن و دیو راحت شده بود، شاخ ها را برداشت و گذاشت تو توبره پیش سر پیرزن و دسته کلید دیو را برداشت و رفت. تمام زیرزمین را گشت و برادرهایش را پیدا کرد و غل و زنجیرشان را باز کرد.
پسرهای پادشاه هم خوشحال بودند که از دست دیو خلاص شده اند و هم حیران مانده بودند که این آدم عجیب و غریب کی هست. خروس یا هم نشست و سیر تا پیاز سرگذشتش را برای آنها تعریف کرد. حالا پسرها می دیدند که برادری دارند که هرکس ببیندش، به او می خندد. هیچی نگفتند. قلعه ی دیو را آتش زدند و هر هفت تا سوار اسب شدند و راه افتادند. همین طور که می رفتند، شش برادر با خودشان مشورت کردند که این کی هست که خودش را برادر ما بداند. تازه به پادشاه هم می گوید که ما را از دست دیو نجات داده. پس باید تا به شهرمان نرسیده ایم، سرش را زیر آب کنیم و از شرش خلاص شویم. با هم نقشه می کشیدند که رسیدند سر چاهی و هر شش تا با هم گفتند که تشنه شده اند و باید آب بخورند. اما آن قدر در زندان مانده اند که نمی توانند بروند تو چاه و آب بالا بکشند. به خروس پا گفتند این دفعه هم مرحمت کند و به آنها آب بدهد. خروس پا که هیچ فکر نمی کرد کلکی تو کار برادرها باشد، سر پیرزن را بیرون آورد و با موهایش طنابی درست کرد و رفت تو چاه. آن قدر آب بالا فرستاد تا هر شش تا سیراب شدند و به اسب ها هم آب دادند. اما برادرها طناب را بریدند و سنگی هم در چاه گذاشتند تا خروس پا نتواند بیرون بیاید. وقتی خیال شان راحت شد، راه شان را گرفتند و رفتند.
خوشحال و خندان رفتند و رفتند تا رسیدند به دروازه ی شهرشان. مردم برای پادشاه خبر بردند که چه نشسته ای که هر شش پسرت صحیح و سالم آمده اند. پادشاه از خوشحالی پر درآورد و به وزیر دستور داد که شهر را آذین ببندند و هفت شب و هفت روز جشن بگیرند. بعد خودش هم با وزیر و وکیل و بزرگان دربار راه افتادند و رفتند پیشواز پسرها.
پادشاه و پسرهایش را این جا داشته باشید و بشنوید از خروس پا.
خروس پا پی برد که برادرها او را ته چاه گذاشته و رفته اند. ته چاه نشسته بود که گاو سفید، همان گاوی که خروس پا جداش کرده بود، آمد سر چاه. گاو سفید با شاخش سنگ را از رو چاه برداشت و انداخت کنار. خروس پا به زحمت آمد بیرون و گاو سفید پسر را سوار خودش کرد و تا دم دروازه ی شهر آورد. تا خروس پا از گاو پیاده شد، چشمش افتاد به درویشی. درویش جلو آمد و گفت همان قوچ سفیدی است که او از دست قوچ سیاه نجاتش داده و می خواهد کاری را که خروس پا در حقش کرده، جبران کند. درویش به خروس پا گفت چشمش را ببندد و وقتی او گفت بازش کند. پسر چشمش را بست و چند لحظه بعد به دستور درویش بازش کرد. دید از درویش خبری نیست، اما هر دو پای او دیگر شبیه خروس نبود و مثل پاهای آدم ها بود. پشت سرش را که نگاه کرد، دید قوچ سفیدی دارد تند و تند می دود و می رود. پسر پا گذاشت به شهر، همه مشغول بزن و بکوب بودند، اما راهی به ذهنش نمی رسد که چه طور خودش را برساند به قصر پادشاه. آخرسر لباس خدمت کارهای قصر را پوشید و خودش را به پادشاه نزدیک کرد. پسرهای پادشاه داشتند چاخان می کردند و می گفتند چه طور دست از جان شسته اند و زن جادوگر و دیو را کشته اند و قلعه ی دیو را آتش زده اند. پسر که دید برادرها حسابی دور برداشته اند و هیچی جلودار چاخان شان نیست، لباسش را درآورد و شاخ دیو و موهای پیرزن را برد و رفت پیش تخت پادشاه. برادرها تا او را دیدند، هاج و واج و مات ماندند که این پسره چه طور از چاه بیرون آمده و دیگر خروس یا هم نیست. از ترس شان یکی یکی بلند شدند و دور از چشم پادشاه فلنگ را بستند. پسر نشست و تمام سرگذشتش را برای پدرش تعریف کرد. پادشاه که پی برده بود شش پسرش با برادرشان چه کار کرده اند، خیلی دمغ شد و شش تا پسر از چشمش افتاد. از این پسرش هم خجالت می کشید، اما چون پیر شده بود و دیگر قدرت اداره ی کشور را نداشت، تاج و تخت را به پسرش داد و خودش رفت گوشه ای و سرگرم عبادت شد. پسر که حالا پادشاه شده بود، دستور داد یک نان سفره ها دو تا بشود و اشک غصه ی مردم هم شد اشک شوق.
باز نوشته ی افسانه ی پادشاه و هفت فرزندش، افسانه های لرستان، بهرام فرخ فال، صص 7 - 15؛ و نیز نگاه کنید به فرهنگ افسانه های مردم ایران، علی اشرف درویشیان و رضاخندان (مهابادی)، جلد 19، 467 - 471؛ فرهنگ عامیانه ی اردکان، سیدمحمود طباطبایی اردکانی، صص 578 - 580؛ گل به صنوبر چه کرد، ابوالقاسم انجوی شیرازی، جلد اول، بخش، دوم ص 324؛ سمندر چل گیس، محسن میهن دوست، 57-60
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط