پهلوان جوسر و ناپدری دیو

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و مردی بودند که با هم تو دشتی زندگی می کردند. شوهره هر روز می رفت و آهویی شکار می کرد و می آورد تا زنش بپزد و بخورند. روزی خیلی خسته بود و به خودش گفت
چهارشنبه، 6 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
 پهلوان جوسر و ناپدری دیو

 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و مردی بودند که با هم تو دشتی زندگی می کردند. شوهره هر روز می رفت و آهویی شکار می کرد و می آورد تا زنش بپزد و بخورند. روزی خیلی خسته بود و به خودش گفت خیلی شکار کرده و حالا که گوشت هم در خانه دارند، بهتر است امروز در خانه بماند تا خستگی از تنش در برود. در خانه ماند، اما ظهر که شد، حوصله اش سر رفت و تیر و کمانش را برداشت و از خانه زد بیرون. هنوز چند قدمی برنداشته بود که پرنده ی سفیدی را تو هوا دید که این طرف و آن طرف می پرید. با خودش گفت من شکارچی باشم و این پرنده از دستم برود؟ این را گفت و تیری در کمان گذاشت و به طرف پرنده انداخت. تیرش به پرنده نخورد و خیلی به اش برخورد. پشت سر هم تیر انداخت این طرف و آن طرف، اما پرنده قیقاج می رفت و تیر به اش نمی خورد. مرد راه افتاد دنبال پرنده. زنش داد زد که ولش کن. نرو دنبالش. اما گوش شوهره به حرف زنش بدهکار نبود. از این تپه به آن تپه و از این صخره به آن صخره رفت و چشم از پرنده برنداشت. رفت و رفت تا رسید به قلعه ی سفیدی. پرنده از بالای دیوار رفت تو قلعه. شکارچی هم رفت و از دروازه نگاه کرد و دید قلعه پر از اسب است. رفت تو. به هر جان کندنی بود از لابه لای اسب ها گذشت و از چند دروازه و دربند رد شد، اما هیچ بنی بشری ندید. از دربند آخری که گذشت، به اتاقی رسید و دید دیو سفیدی نشسته است. زود سلام کرد. دیو گفت: «آدمی زاد شیر خام خورده! اگر سلام نمی کردی، تو را لقمه ی چپم می کردم. حالا که سلام کردی، بیا کشتی بگیریم. هرکی پیروز شد، آن یکی را بکشد.»
مرد از سر ناچاری قبول کرد. کمر هم را چسبیدند و این زور بزن، آن زور بزن. مدتی به هم زور آوردند تا آخر سر دیو شکارچی بخت برگشته را زد زمین و سرش را برید. از آن طرف زنش چند روزی منتظر ماند. وقتی دید خبری از شوهر نشد، گوشت هایی را که کنار گذاشته بود، روز به روز خورد تا آنها هم تمام شد. روزی که دید دیگر خبری از گوشت نیست، رفت صحرا و مشتی جو پیدا کرد. جو را بوداد و خورد و به قدرتی خدا از آن جوها حامله شد. شکمش که بالا آمد، غصه اش بیشتر شد. اما بعد از نه ماه و نه روز پسری زائید و چون چندتایی پر جو بالا سرش بود، اسمش را گذاشت جوسر. این پسر خیلی زود بزرگ شد. هر ماه به اندازه ی یک سال رشد می کرد و چند ماهی که گذشت، برو بالای پهلوان ها را پیدا کرد. مردم به اش می گفتند پهلوان جوسر. روزی پسره رفت پیش مادرش و گفت: « من پدر دارم؟»
مادره گفت: «پدر داشتی. اما پیش تر از این که دنیا بیایی، کشته شد.»
جوسر گفت می خواهد کار پدرش را پی بگیرد. تیر و کمانی برداشت. هر روز می رفت شکار و پرنده ای می زد و می آورد. مادره هم پرنده را می پخت و با هم می خوردند. روزی با مادرش پشت بام نشسته بودند که پرنده ی سفیدی تو هوا پیدا شد. جوسر تیر انداخت، اما به پرنده نخورد. پسره تیر و کمانش را برداشت و راه افتاد. مادره شروع کرد به جیغ و داد که نرو. این پرنده نیست. از این پرنده بگذر. بلاست. پدرت را همین پرنده کشت. جوسر حرف مادرش را از این گوش شنید و از آن گوش در کرد و پشت سر پرنده رفت و تیر انداخت، اما تیرها از کنار پرنده گذشت و پسره را دنبال خودش کشاند. جو سر از چند تپه گذشت تا رسید به قلعه ی سفید. پرنده رفت تو. جوسر هم رفت دم دروازه و دید قلعه پر از اسب است. رفت و آن قدر دست و پا زد تا از لای اسب ها گذشت. از چند دربند و دروازه رد شد و هر چه دوروبرش را نگاه کرد، هیچ آدمی زادی ندید. از دربند آخری که گذشت، چشمش افتاد به دیو سفید. هیچ خودش را نباخت و رفت جلو و سلام کرد. دیو سفید گفت: «اگر سلام نکرده بودی، تو را لقمه ی چپم می کردم. حالا که سلام کردی، بیا با هم کشتی بگیریم. هرکی پیروز شد، آن یکی را بکشد.»
جوسر قبول کرد، اما پی برد پدرش چه طور کشته شده. کمر هم دیگر را گرفتند و جوسر که به یاد پدرش سر غیرت آمده بود، دنبال این بود که هرطور شده دخل دیو را بیاورد. چند ساعتی با هم گلاویز بودند تا آخرسر جوسر کمر دیو را گرفت و بلندش کرد و زدش زمین، زود خنجر را کشید تا سرش را ببرد که دیو شروع کرد به التماس که خنجرش را زمین بگذارد. در فلان خانه گنجی دارد که تو خزانه ی هیچ پادشاهی پیدا نمی شود. هم خودش می شود غلامش و هم گنجش را به او می دهد. اما جوسر رودست نخورد و با خنجر سر دیو را گوش تا گوش برید. دیو را کشان کشان برد به دربند هفتم و سرش را گذاشت تو تاقچه ای و دست و پاش را هم برید و چید تو تاقچه ها. بعد در و پیکر قلعه را قفل کرد و راه افتاد به طرف خانه اش. آمد و آمد تا وسط راه رسید به مادرش که سراسیمه می آمد و به سر و سینه اش می زد. تا پسرش را سالم و تندرست دید، از خوشی پر درآورد و گفت: «خدا را شکر که تو سالم برگشتی. با این پرنده چه کار کردی؟»
جوسر گفت: «نگران آن پرنده نباش. پرنده نبود. دیو بود. من هم کشتمش، حالا هم قلعه و تمام دارایی اش مال ماست. دیگر لازم نیست تو این کلبه ی توسری خورده بمانیم. راه بیفت برویم تو قلعه. نداری و بی چیزی تمام شد.»
جوسر این را گفت و دست مادرش را گرفت و بردش به قلعه، کلید تمام دربندها را داد به مادرش، الا کلید دربند هفتم را. آن همه ثروت و گنج دیو یکهو افتاد به دست و دامن این دو نفر و از آن روز زندگی مادر و پسر به خیر و خوشی گذشت. اما مادره رفت تو نخ پسرش که چه حکمتی تو کارش است که کلید آن یکی دربند را پیش خودش نگه داشته و خوره افتاد به جانش که سر از کار پسرش دربیاورد. تا این که شبی یواشکی کلید را از جیب پسرش کش رفت و فردا که پسره از قلعه زد بیرون و رفت دنبال شکار، مادره زود دربند هفتم را باز کرد و دید اتاقی خالی افتاده. به پسرش خندید و گفت پسره ی دیوانه از این خانه ی خالی منعش کرده؟ تا این را گفت، سر دیو از رو تاقچه خندید. زنه ترسید و دوروبرش را نگاه کرد و سر دیو را دید. سر دیو گفت: مرا نمی بینی؟ سرم تو این تاقچه و دست و پام تو آن تاقچه هاست.»
زنه تا خواست دربرود، سر دیو گفت: «چرا فرار می کنی؟ من که باهات کاری ندارم. بیا کاری کن که خدا خوشش بیاید. تو این همه مدت تنها مانده ای. پسرت که هر روز می رود شکار، تو چرا مثل زاغ تنها بمانی و در و دیوار را نگاه کنی؟ اگر کاری کنی که من زنده بشوم، تو هم از تنهایی درمی آیی.»
زن پیش خودش حساب کرد و دید دیو راست می گوید. اما باید چه کار بکند. دیو گفت: «سر و دست و پای مرا بگذار کنار هم. بعد برو آن یکی اتاق، تازیانه را بیار و بگو یا سلیمان نبی و بزن به تنم. زنده می شوم.»
زن زود جنبید و تن تکه تکه ی دیو را گذاشت کنار هم و رفت و تازیانه ای را که دیو گفته بود، آورد و سلیمان نبی را یاد کرد و زد به تن دیو و دیو عطسه ای کرد و بلند شد و نشست. بعد رو کرد به زن و گفت: «بیا زن و شوهر بشویم.»
زن اول کمی ناز و غمزه کرد و عشوه آمد، اما آخرسر قبول کرد و شدند زن و شوهر، هر روز که جوسر می رفت پی شکار، مادره می پرید دربند هفتم و ور دل دیو دراز می کشید و دل می دادند و قلوه می گرفتند. اما همین که نزدیک آمدن پسره می شد، زود می رفت سر کارش و این طور نشان می داد که از صبح تا حالا جان کنده و برای پسرش پخت و پز و بشور و بمال کرده. اما سرّ زنه پشت پرده نماند و زد خیلی زود حامله شد. تا دید خیکش پر شده، ترس برش داشت که پسرش پی ببرد او شده زن دیو، قاتل پدرش. این ور کرد، آن ور کرد که چه کار کند. دیو گفت: «من راهش را به ات نشان می دهم. شب خودت را بزن به دندان درد و جیغ و داد راه بینداز که از درد مردم. بعد به جوسر بگو فال گرفته ای و دوای دردت سیب باغ سیاه چنگال دیو است. اگر بتوانی پسره را بفرستی آنجا، از دست سیاه چنگال دیو زنده برنمی گردد.»

زنه حرف دیو را گوش کرد و قبل از این که جوسر بیاید، خودش را انداخت رو زمین و تا صدای پای پسره را شنید، شروع کرد به نک و نال. پسره آمد و حالش را پرسید و مادره هم گفت دندانش درد گرفته و دارد می میرد. جو سر از حال مادره ناراحت شد و گفت حالا دواش چی هست؟ مادره گفت فالی زده و دیده دواش سیب باغ سیاه چنگال دیو است. نشانی اش را هم به جوسر داد. پسره گفت می رود و سیب را می آورد. مادره که قند تو دلش آب می شد، خودش را از تک و تا نینداخت و پاشد هرجور که بود، سفره ای نان برای پسره پخت. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، پسره سفره را بست به پشتش و راه افتاد و رفت. زنه هم خیالش راحت شد و در نبود پسره ی سرخر، شب و روز وردل دیو بود. شکمش هم که بالا آمد، دیگر کسی نبود به اش سرکوفت بزند یا خنجر بکشد که سرش را از تن جدا کند. از آن طرف جوسر رفت و با نشانی که مادرش به اش داده بود، باغ را پیدا کرد و آرام آرام رفت تو. دید دیوی زیر درخت خوابیده که هر سوراخ دماغش اندازه ی دودکش حمام و دهنش هم به گشادی غار است. پاورچین پاورچین از کنار دیو رد شد و رفت بالای درخت و شروع کرد چیدن سیب که ناغافل سیبی افتاد رو سر دیو و بیدارش کرد. تا چشمش باز شد و جوسر را دید، نعره زد و گفت: «آدمی زاد! سیب درخت مرا می دزدی؟».

جوسر پرید پائین و با دیو گلاویز شد و این بزن و آن بزن و این بکش و آن بکش، آخر سر پسره دیو را بلند کرد و زد زمین و نشست رو سینه اش و خنجر کشید تا سرش را ببرد. سیاه چنگالی که دید پسره بد بلایی است، به التماس افتاد و گفت غلامش می شود و دست به سینه جلوش می ایستد. اگر نکشدش، همیشه به دردش می خورد. جو سر قبول کرد و از روسینه ی دیو بلند شد. زود درخت سیب را از ریشه کند و گذاشت پشت دیو و خودش هم سوار شد و راه افتادند به طرف قلعه.
مادره که در نبود پسره زائیده بود، ایستاده بود پشت بام قلعه و آسمان را نگاه می کرد که دید دیو نکره ای دارد به طرف قلعه می آید و پسرش هم سوار دیو شده. زود خودش را رساند به دیو سفید و ترسان لرزان به اش گفت کار از بد بدتر شد و پسرش دارد با دیو می آید. دیو سفید گفت نگران نباشد و به پسرش نشان بدهد که خوب شده تا او کلک تازه ای بزند. زنه رفت و پسرش که از راه رسید، خودش را شاد و شنگول نشان داد و گفت از وقتی او رفته، حالش بهتر شده. اما چند روز که گذشت، به سفارش دیو سفید، خودش را زد به پستان درد و به جوسر گفت باید برایش شیر شیر، در پوست شیر، رو پشت شیر بیاورد تا دردش درمان بشود. نشانی اش را هم که از دیو گرفته بود، به پسره داد. جوسر هم گفت مادرش است و به گردنش حق دارد. تازه مگر غیر از او کسی را هم دارد. امشب برایش سفره ای نان بپزد تا او کله ی سحر راه بیفتد.
زنه تا صبح نک و نال کرد و نان پخت و صبح سفره را بست و داد دست جوسر. پسره سیاه چنگال را خبر کرد و نشست رو کول دیو و راهی شد. رفتند و رفتند تا رسیدند به بیشه ی پر دار و درختی. رفتند پائین و جوسر دید شیری زیر درختی نشسته و کنده ی چوبی رفته به پاش و آن قدر مانده که همان جا سبز شده، دردی هم افتاده به جانش که دم به ساعت ناله اش می رود هوا. جوسر رفت طرف شیر و ازش پرسید دردش چیست؟ شیر گفت: «من پادشاه جنگلم، اما مدتی است چوبی به پام رفته و زندگی ام را عذاب کرده. هر پهلوانی این کنده را در بیارد، هر چیزی بخواهد، به اش می دهم، والا یک لقمه ی خامش می کنم.»
جوسر گفت: «من درش می آرم.»
شیر گفت: «برو پی کارت. پهلوان های زیادی، گنده تر از تو آمدند و نتوانستند. این استخوان هایی که می بینی، مال پهلوان هایی است که آمده بودند این کنده را بیرون بکشند. برو.»
جوسر گفت: «بگذار من هم امتحان کنم.»
جوسر این را گفت و کنده را گرفت و با یک ضرب بیرونش کشید. شیر از درد نعره ای زد که تمام شیرهای جنگل جمع شدند تا ببینند چه بلایی سر پادشاه شان آمده است. تا چشم شان به جوسر افتاد، خواستند پاره پاره اش کنند که پادشاه اشاره کرد کاری اش نداشته باشند. بعد که حالش کمی جا آمد، گفت: «آدمی زاد بگو چی می خواهی تا زود برآورده اش کنم.»
جوسر گفت: «مادرم مریض است و دوای دردش شیر شیر، در پوست شیر، بر پشت شیر است.»
پادشاه گفت: «این شیرها در اختیار توست. هر کاری می خواهی بکن.»
جوسر زود شیری را کشت و پوست کند و مشکی درست کرد و شیرهای ماده را گرفت و با شیرشان مشک را پر کرد و گذاشت پشت شیر نری و راه افتاد به طرف قلعه. از آن طرف مادرش بالای قلعه نشسته بود و بیابان را نگاه می کرد که دید جوسر با شیری دارد می آید. ترس برش داشت و رفت و به دیو سفید خبر داد. دیو گفت خیالش آسوده باشد. کلک تازه ای می زند تا سر پسره را زیر آب کند. مثل دفعه ی قبل مادره رفت پیشواز پسرش و مشک شیر را آوردند و او وانمود می کرد که دارد از شیر می خورد، اما چند روزی که گذشت، وقتی جوسر از شکار برگشت، رفت پیشش و گفت درد پستانش بیشتر شده و فالگیر هم گفته باید پر سیمرغ را بیاری و جلو خودت دود کنی. این دفعه هم نشانی باغی را که از دیو سفید گرفته بود، به پسره داد. جوسر این دفعه هم چیزی نگفت و راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا آخر سر رسید به درختی که لانه ی سیمرغ بود. دید سه تا جوجه ی سیمرغ تو لانه نشسته اند. یکی گریه می کند، یکی هم می خندد و هم گریه می کند، سومی هم می خندد. جوسر پرسید: «چرا شما این جور می خندید و گریه می کنید؟»
جوجه ی سومی گفت: «اژدهای هفت سری همین نزدیکی است، هر وقت مادرمان صاحب جوجه می شود، می آید و جوجه ها را می خورد. این یکی که گریه می کند، امروز لقمه ی اژدها می شود، آن یکی که هم گریه می کند و هم می خندد، فردا خوراک اژدها می شود، من هم پس فردا طعمه ی او می شوم.»
جوسر گفت: «من خسته ام. همین جا زیر درخت می خوابم. هر وقت اژدها آمد، بیدارم کنید.»
جوسر گرفت خوابید. اژدها که آمد، جوجه ها از ترس دست و پاشان را گم کردند و نتوانستند دستور جوسر را بیدار کنند. جوجه ای که گریه می کرد، اشک و زاری راه انداخت و اشکش ریخت رو صورت جوسر و بیدارش کرد. جوسر بلند شد و دید اژدها خیلی نزدیک رسیده. زودی کمانش را ورداشت و تیری زد به سر اول اژدها، سر افتاد، اما اژدها خندید و گفت: «یک سر از دو تنک انداختی، شش سر دیگر مانده. همین هم برای تو کافی است.»
جوسر گفت: «یک تیر از تیردانم کم شد و شش تا تیرباز هم دارم. همین هم برای تو کافی است.» تیر دوم را زد و سر دوم اژدها را انداخت. اژدها گفت: «دو سرم را انداختی. پنج تا سر دیگر مانده. همین هم برای نابودی تو کافی است.»
جوسر گفت: «دو تیر از تیردانم رفت و پنج تا دیگر دارم.»
جوسر پشت سر هم تیر انداخت تا شش تا سر اژدها به زمین افتاد. اژدها رو کرد به جوسر و گفت این یک سر را هم بزند و او را خلاص کند، اما جو سر می دانست خاصیت سر هفتم اژدها این است که اگر این سر را بزند، اژدها زنده می شود و سرها دوباره سبز می شوند. جو سر خندید و گفت استادش به اش یاد داده که سر هفتم را نزند. اژدها تا این را شنید، افتاد و جان داد. همین وقت سیمرغ از راه رسید و تا جوسر را دید، نعره زد: «خوب گیرت آوردم. این همه سال جوجه های مرا خوردی، حالا گیرم افتادی.»
این را گفت و سنگ بزرگی برداشت تا به سر پسره بزند که جوجه ها شروع کردند به جیغ و داد که نزن این آدمی زاد نیکی کرد و ما را از دست اژدها نجات داد. سیمرغ تا این حرف را شنید، سنگ را انداخت و کنار جو سر نشست و احوال او را پرسید و گفت عوض این نیکی که در حق او و جوجه هایش کرده، چی می خواهد تا برایش بکند. جوسر گفت مادری دارد که پستانش درد می کند و گفته اند علاجش پر سیمرغ است. علاجش هم در دست اوست.»
سیمرغ چند تا پرش را کند و با یکی از جوجه هایش به جوسر داد و گفت این جوجه همیشه رو سر او سایه می اندازد. جوسر پرها و جوجه را گرفت و راه افتاد به طرف قلعه و از همان راهی که آمده بود، برگشت. این دفعه هم مادره از بالای قلعه دید که پسرش سوار سیاه چنگال می آید و سیمرغ هم سایه رو سرش انداخته. لرزه افتاد به تنش که حالا چه کار کند. می دانست از دیو بچه ای دارد و نمی تواند هم دیو را از چشم جوسر قایم کند و هم بچه اش را. زود دوید پیش دیو سفید و گفت جوسر دارد با سیمرغ می آید. دیو گفت خیالش راحت باشد که این دفعه خوابی برای پسره دیده که اگر هفت جان داشته باشد، یکی اش را سالم به در نمی برد. وقتی آمد، به اش بگوید همه چیز دارد جز اسبی که لایق این زندگی باشد. حالا باید برود اسب چل کره را بیاورد. حتماً اسب چل کره پاره پاره اش می کند.
جوسر تا اسم اسب چل کره را شنید، تنش لرزید و نگران شد. ولی حرف مادرش را زمین نگذاشت. اما بشنوید اسب چل کره تو دشت بزرگ و سرسبزی زندگی می کرد و می آمد سرچشمه ای تو همان دشت تا آب بخورد، اما اگر خطری احساس می کرد، شیهه ای می کشید که چل کره اش می آمدند و آدم یا حیوانی را که باعث ترس مادرشان شده بود، تکه تکه می کردند.
جوسر فردا راه افتاد و این بار از حرف مادرش نگران بود و نمی دانست چرا مادره نمی گذارد آب خوش از گلوش پائین برود. با خیال آشفته و دل خسته رفت و رفت تا شب شد و جایی گرفت خوابید. خوابش که سنگین شد، خضر پیغمبر را به خواب دید. خضر ازش پرسید چرا این طور سرگردان و پریشان است؟ جوسر هم گفت می رود اسب چل کره را بگیرد و نمی داند چه کار کند. خضر گفت هر کس که نمی تواند اسب چل کره را بگیرد. اگر ترفندش را بلد نباشد، جان به در نمی برد. باید مقدار زیادی کشمش با یک کوزه ماست بخرد. وقتی رسید سرچشمه، اول کشمش را بریزد دوروبر چشمه، بعد گودالی همان نزدیکی بکند و آن را با پوشال بپوشاند و خودش هم زیر پوشال قایم شود. وقتی اسب آمد آب بخورد، کشمش را که ببیند، مات و حیران می ماند. آن وقت او باید از گودال بزند بیرون و با کوزه بزند وسط کله ی اسب. وقتی ماست را ببیند، خیال می کند مغزش پاشیده و ریخته بیرون. شیهه ای می کشد و کره ها زود جمع می شوند. اما آنها هم از دیدن ماست حیران و مات می مانند و نمی توانند کاری بکنند. این جا او باید بپرد پشت اسب و آن را هی کند.
پسره از خواب بیدار شد و رفت و رفت و سر راهش یک کیسه کشمش و یک کوزه ماست خرید و باز راهش را گرفت و رفت تا رسید سرچشمه. اول گودالی کند و پوشال زیادی جمع کرد و ریخت تو گودال. کشمش ها را هم ریخت دور چشمه و رفت تو گودال قایم شد. دید کره ها آمدند و چون بوی آدمی زاد را شنیده بودند، دوروبرشان را نگاه کردند، ولی چیزی ندیدند و به تاخت رفتند و خود اسب چل کره آمد. اول آب خورد و خواست برود که کشمش ها را دید و شروع کرد به خوردن. جوسر که دید سر مادیان گرم شده، از گودال زد بیرون و با کوزه ی ماست کوبید وسط کله ی مادیان. ماست که ریخت رو سر مادیان، خیال کرد مغرش پریشان شده. مات و حیران ایستاد. جو سر هم امان نداد و پرید پشت حیوان و هی کرد و آوردش قلعه.
مادره باز بالای قلعه نشسته بود و دید پسرش سوار مادیان چل کره، مثل باد می آید. مانده بود حالا با این پسره چه کار کند. با دیو سفید مشورت کرد و رفت سراغ پسره که آخرین کلکش را سوار کند. نشست و گفت: «حالا که اسبت را هم تو طویله بسته ای، فقط یک چیز کم داری، باید زن خوشگلی پیدا کنی و راحت و آسوده، سرت به زندگی ات گرم باشد.»
این را گفت و نشانی چل گزه مو را به جوسر داد و آن قدر بیخ گوشش خواند تا حسابی هوایی اش کرد. پسر بیچاره مانده بود که این مادره کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست، اما چل گزه مو هم زنی نیست که ازش بشود گذشت. راه افتاد و رفت تا خسته شد و دراز کشید و خوابید. در خواب خضر پیغمبر آمد سراغش و گفت اگر کلک نزند، دستش به چل گزه مو نمی رسد. بعد نشانی چشمه ای را داد که دختره توش غسل می کند. گفت وقتی می خواهد برود تو چشمه، لباسش را تو صندوقچه ای می گذارد و او باید برود جایی قایم بشود و صندوقچه را بلند کند. وقتی غسلش تمام شد، چون لباس ندارد، نمی تواند بیاید بیرون. او باید ازش قول بگیرد که زنش بشود. خضر همین طور به اش گفت چل گزه مو دختر شاه پریان است و غلام و کنیزهایش چه طور و چه طور است.
جوسر تا بیدار شد، راه افتاد و رفت تا رسید به چشمه و گوشه ای قایم شد. چل گزه مو آمد و بوی آدمی زاد را شنید، اما هر چه دوروبرش را نگاه کرد، هیچ کی را ندید. لباسش را درآورد و گذاشت تو صندوقچه و رفت تو آب چشمه و شروع کرد غلت و واغلت. جوسر از فرصت استفاده کرد و تا دختره زیر آبی رفت، یواش یواش رفت و صندوقچه را برداشت و برگشت سر جاش. چل گزه مو غسلش را کرد و تا خواست از آب بیاید بیرون، دید صندوقچه نیست. با خودش گفت حتماً این آدمیزادی که بوش می آید، صندوقچه را برده. دید نمی تواند تو آب بماند. داد زد: «ای کسی که لباسم را برده ای چی می خواهی؟ خودت را نشان بده.»
جوسر حرفی نزد. دختره که التماس کرد، گفت: «به شرطی می آید که او قول بدهد زنش بشود.»
دختره قبول کرد و جوسر هم رفت و لباسش را به اش داد. چل گزه مو لباس پوشید و آمد پیش جوسر و او زود عقدش کرد و با هم راه افتادند و رفتند طرف قلعه. وقتی رسیدند، به خیر و خوشی با هم زندگی کردند. چل گزه مو از همان اول دید که مادر شوهرش همچین راحت و آسوده نیست. زاغ سیاهش را چوب زد و پی برد گاهی فلنگ را می بندد و می رود تو دربند هفتم. آن قدر پاپی زنه شد تا جیک و بک کارش را درآورد و رفت همه را گذاشت کف دست شوهرش، جوسر اول باور نمی کرد. اما چل گزه مو گفت: «من زنتم و خیرت را می خواهم. اگر باور نمی کنی، یک شب با چاقو دستت را زخم کن و نمک به اش بپاش و خودت را به خواب بزن. سر فرصت برو سراغ مادرت تا همه چی دستگیرت بشود.»
جوسر حرف چل گزه مو را قبول کرد و نصفه شب که شد، دید مادره نان و نان خورشی برداشت و رفت دربند هفتم. سه شب کمین کرد و دید کار هر شبه ی مادره همین است. شب سوم رفت دربند هفتم و دید دیو سفید که کشته بودش، زنده شده و مادرش هم وردلش دراز کشیده و دو تا کره هم دارند. همه چیز دستگیرش شد. زود خنجر را کشید و به دیو سفید امان نداد. سر خودش و دو تا کره اش را برید و فردا صبح هم گیس مادره را بست به دم قاطر چموشی و ولش کرد تو بیابان.
وقتی خیالش راحت شد، نشست کنار چل گزه مو و به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
باز نوشته ی افسانه ی جوسر پهلوان 2، قصه های هزاره های افغانستان، محمدجواد خاوری، صص140-151
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط