مار کوچولو

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم زنی بود که شوهرش عمرش را داده بود به شما و از شوهره پسری مانده بود به اسم جمعه. پسره هر روز کله ی سحر بلند می شد و می رفت جنگل و هیزم جمع می کرد و پشته ای می ساخت و می
چهارشنبه، 6 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مار کوچولو
 مار کوچولو

 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم زنی بود که شوهرش عمرش را داده بود به شما و از شوهره پسری مانده بود به اسم جمعه. پسره هر روز کله ی سحر بلند می شد و می رفت جنگل و هیزم جمع می کرد و پشته ای می ساخت و می فروخت و با پولش نانی و قاتقی می گذاشت سر سفره ی مادره. گذشت و گذشت تا زد و مادره عاشق ماری شد و با این که از پسرش خجالت می کشید، شد زن مار. هر شب از جلد این مار، جوان خوشگلی می آمد بیرون و وردل زنه می خوابید و صبح دوباره می رفت تو جلد خودش. چند وقتی که گذشت، زنه حامله شد و پسری زائید و اسمش را گذاشتند مار کوچولو، زنه دید کار و بار این بچه، هیچ مثل بقیه ی بچه ها نیست. هرشب یک وجب بزرگ می شد و سر یک ماه، قد و بالایی به هم زد و از جمعه هم بلندتر شد.
روزی پسره رفت پیش پدرش و گفت این برادر ناتنی اذیتش می کند. هروقت از راه می رسد، با دسته ی تیشه اش می افتد به جانش و امروز هم چیزی نمانده بود او را بخواباند سینه ی قبرستان. شوهر زنه دید این بچه ها آبشان تو یک جو نمی رود و حالا که سر ناسازگاری با هم دارند، آب خوش از گلوی او و مادر بچه ها پائین نمی رود. رفت پیش زنش و گفت بهتر است بچه ها را بکشند. زنه هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت اول جمعه را بکشند. مار خوشش آمد و گفت وقتی جمعه آمد، به اش بگوید چند نفری با ارابه آمده اند تو کوچه و سراغ او را گرفته اند و می خواهند سوار ارابه اش بکنند. او می رود تو کفش جمعه و همین که پسره خواست کفشش را بپوشد، نیشش می زند. زنه قبول کرد و ظهر که جمعه از جنگل برگشت، همین که نشست، مادره گفت چند نفر با ارابه آمده اند و او را صدا می زنند. جمعه از جا پرید و کفشش را برداشت و خواست خاک و خلش را بتکاند که دید ماری توش فشی و فوش می کند. تیشه اش را برداشت تا مار را بزند که مار سُر خورد و رفت تو سوراخی. جمعه رفت بیرون و دید تو کوچه پرنده هم پر نمی زند. برگشت پیش مادره و داد و بی داد راه انداخت که چرا گولش زده.
مار و زنه دیدند این کلک شان نگرفت. مار گفت فردا شب آش شوری برای پسره بپزد و تشنه اش که شد، بگوید از کوزه آب بخورد. او می رود تو کوزه و تا پسره خواست آب بخورد، نیشش می زند. زنه قبول کرد و نمک پروپیمانی ریخت تو آش. پسره خسته و کوفته از جنگل برگشت و مادره آش را گذاشت جلوش، تا چند قاشق خورد، تشنه اش شد و آب خواست. مادره گفت ظرف ها را نشسته. خودش برود از کوزه آب بخورد. جمعه تا رفت سر کوزه، مار کوچولو به اش گفت از کوزه آب نخورد، چون پدرش رفته تو کوزه و لبش به کوزه برسد، نیشش می زند. جمعه حرصش گرفت و تیشه را برداشت و زد به کوزه. مار هم از ترس جانش، فش و فوشی کرد و در رفت.

مار و زنه نشستند و نقشه ی تازه ای کشیدند. زنه حلوایی پخت و سهم خودشان را گذاشت تو بشقاب و بقیه هم ته دیگی ماند و مار زهرش را تو دیگ ریخت و با هم قرار گذاشتند، بچه ها که از جنگل برگشتند، از حلوای ته دیگ به خوردشان بدهند. مار کوچولو که از قرار مدار پدر و مادرش خبر داشت، با برادر ناتنی اش رفت کوه. وقتی برگشتند، مادره گفت برای شان حلوا پخته و سهم شان را گذاشته ته دیگ. این را گفت و زد بیرون. مار کوچولو همه چیز را مو به مو برای جمعه تعریف کرد. رفتند حلوای تو بشقاب را خوردند و حلوای ته دیگ را گذاشتند تو بشقاب و رفتند دنبال کارشان. روز بعد زنه برگشت و دید بچه ها نیستند و به خیالش رفته اند گوشه ای و کارشان ساخته است. زود حلوا را گرم کرد و خورد. همین که حلوا از گلوش رفت پائین، دل و روده اش شروع کرد به سوزش و بلند شد و دور خودش چرخید. مار پی برد بچه ها حلوا را عوض کرده اند و زنه از دستش رفته است. با خودش گفت باید ترتیب این دو تا پسر را بدهد. زود خودش را رساند جایی که بچه ها هیزم جمع می کردند. گوشه ای قایم شد و تا بچه ها پشته شان را آماده کردند، بی خبر از آنها رفت تو پشته ی جمعه. پسره تا آمد تکیه بدهد و پشته اش را بردارد، مار کوچولو گفت این کار را نکند، چراکه پدرش رفته تو هیزم ها و نیشش می زند. جمعه کنار رفت و مار کوچولو پشته اش را آتش زد و پدره سوخت و آنها نفس راحتی کشیدند.

چند روز خانه نشستند تا این که مار کوچولو گفت این که نشد کار که ما تو خانه بنشینیم. بهتر است یکی کار کند و یکی تو خانه بماند. او می رود و کاری پیدا می کند. جمعه گفت او برادر کوچکش است و بهتر است او تو خانه بماند. مار کوچولو حرف جمعه را قبول کرد. جمعه رفت پیش بابایی و کارگرش شد. اما یارو گفت سه تا شرط دارد. اول این که نانی را که به او می دهد، بخورد و چند تکه اش نکند، دوم گاوهایی را که برای شخم می برد، نکشد و شب هم باید یک کیسه گوشت بیاورد و سوم این که هر کدام کاری کردند، آن یکی ایرادی نگیرد. جمعه هر سه شرطش را قبول کرد.
روز اول و دوم نانش را نخورد و درسته برگرداند، اما نتوانست گوشت بیاورد و یارو گفت حالا که از پس این کار برنیامده، هر روز یک عضوش را می برد. روز اول یک گوش و روز دوم آن یکی گوشش را برید و روز سوم هم چاقو را گذاشت بیخ دماغش و پسره ی بیچاره بی دماغ شد. جمعه طاقت نیاورد و برگشت خانه. مار کوچولو تا او را دید، ناراحت شد و گفت کی این بلا را سرش آورده؟ جمعه همه چیز را از سیر تا پیاز برای برادرش تعریف کرد. مار کوچولو تا این را شنید، آب دهنش را به گوش ها و دماغ جمعه زد و او مثل اول سالم شد. جمعه را گذاشت خانه و خودش رفت سراغ ارباب. یارو به اش گفت حتماً برادرش گفته چه شرطی هایی دارد. اگر می تواند با این شرط ها کار کند، بسم الله. اگر نمی تواند، برود پی کارش. مار کوچولو هم مثل جمعه قبول کرد.
مار کوچولو نانی گرفت و گاوها را برداشت و رفت سرزمین، ظهر که شد، از وسط نان ها خورد و آنها را تکه تکه نکرد. بعد یکی از گاوها را هم کشت و مقداری گوشت ریخت تو کیسه و بقیه را زیر سنگی قایم کرد و غروب که شد، گاو را هی کرد به طرف آبادی، تا رسید نزدیک خانه، داد زد و به زن ارباب گفت آن یکی گاو را بگیرد و ببرد خانه. شب ارباب دید یک گاو آمده و از پسره پرسید آن یکی گاو را چه کار کرده؟ مار کوچولو گفت: «من گاوت را آوردم و به زنت گفتم گاو را ببرد خانه. زنت تنبلی کرد و گاو گم شد.»
ارباب نان را نگاه کرد و حرف های پسره را هم که شنید، پی برد این یکی مثل جمعه نیست و دارد نارو می زند. اما به خاطر شرط سوم، نتوانست حرفی بزند. پسره هر روز قسمتی از گوشت را با خودش می آورد. چند روزی زن ارباب نان نپخت و هر روز سه تا نان بیات به پسره داد و او نان ها را زیر پالان خر قایم کرد و ظهر که اربابش گفت چرا نان نیاورده، او گفت زنش تنبلی کرده و نان نپخته. مرد از کوره در رفت و گفت برود خانه و سر زنش را به تنور بچسباند و چند تا نان بیاورد. پسره راه افتاد وزنه را مجبور کرد تنورش را آتش کند. زنه شروع کرد به پختن نان و چندتایی که بیرون آورد، پسره از پشت هلش داد و انداختش تو تنور و نان ها را برداشت و برگشت سرزمین. تنگ غروب که برگشتند، اربابش از خانه بوی گوشت پخته شنید. دلش را صابون زد که حتماً زنش گوشت گاو را پخته، اما همین که رسید سر تنور و زنش را دید که سوخته و جزغاله شده، رو کرد به پسره که چرا با زنش این کار را کرده؟ پسره هم گفت خودش دستور داده بود سر زنه را بچسباند به تنور و نان بیاورد. ارباب از دست پسره زد تو سر خودش، اما نمی توانست کاری بکند. شب که شد، دختر کوچک ارباب خواست برود مستراح، ارباب به مار کوچولو گفت دختره را ببرد. پسره هم دست دختره را گرفت و بردش. اما همین که دختره خواست بنشیند، او گفت بلند شود، وگرنه او را می خورد. دختره از ترسش بلند شد و برگشت خانه. چند دقیقه بعد باز به پدرش گفت شاش دارد. ارباب که از دست دختره کلافه شده بود، به پسره گفت: «این دختره مرا مسخره کرده. ببرش بیرون و شکمش را پاره کن و پوستش را بالای دروازه آویزان کن.»
پسره دختر ارباب را برد و شکمش را پاره کرد و پوستش را بالای دروازه آویزان کرد. تا برگشت، ارباب گفت: «دختره را چه کار کردی؟»
پسره گفت: «همان طور که خودت گفته بودی، شکمش را پاره کردم و پوستش را هم آویزان کردم بالای دروازه.»
ارباب تا حرف پسره را شنید، دنیا رو سرش خراب شد و رو به دختر بزرگه کرد و گفت امشب مقداری غذا بپزد تا فردا از دست این جانور در بروند و تا دخل شان را نیاورده، بروند جای امنی، دختره شب غذا پخت و گذاشت تو لنگه ی صندوقی. پسره پی برد و همین که خوابیدند، رفت غذا را خورد و نشست تو صندوق و به جای غذا خودش را آن تو راحت کرد. بعد رفت تو آن یکی لنگه قایم شد.
ارباب کله ی سحر دخترش را بیدار کرد و صندوق را گذاشت رو شانه اش و راه افتادند. رفتند و رفتند تا آفتاب پهن شد. پسره نتوانست جلو خودش را بگیرد و شلوارش را خیس کرد. اما شاش از صندوق چکه کرد و ریخت رو دست ارباب. او رو کرد به دخترش و گفت روغن غذا زیاد بوده و حالا که هوا گرم شده، دارد چکه می کند. یارو دستش را می لیسید یا می مالید به موهایش تا صاف شود. رفتند تا رسیدند به باغی، دختره تا میوه ها را دید، گفت کاشکی مار کوچولو بود تا برای شان میوه می چید. مار کوچولو از تو صندوق حرف دختره را شنید و گفت او تو صندوق است. در صندوق را باز کردند و تا او را دیدند، حیران ماندند که پسره چه طور آن تو رفته. اما مار کوچولو رفت و برای شان میوه چید. بعد به ارباب گفت او خسته شده و صندوق را خودش می گیرد رو دوش. این را گفت و صندوق را برداشت و راه افتادند تا رسیدند به درختی کنار رودخانه. ارباب دخترش را برد گوشه ای و به او گفت همین که مار کوچولو خوابش برد، هر کدام یک طرفش را بگیرند و او را بیندازند تو رودخانه. اما پسره گوش ایستاده بود و حرف شان را شنید.
شب که شد، دختره مثل سنگ افتاد و خوابش برد. مارکوچولو یواشکی دختره را برد سر جای خودش و رفت به جای دختره خوابید. نصفه شب، ارباب بلند شد و یک دست و پای دخترش را گرفت و به او گفت آن طرف را بگیرد. پسره کمک کرد و دختره را انداختند تو آب. کارشان که تمام شد، پسره رو کرد به اربابش و گفت: «کار بدی کردی که دخترت را انداختی تو آب.»
ارباب تا صدای پسره را شنید و پی برد با دست خودش چه بلایی سر خودش آورده، آنقدر زد تو سر خودش که بی حال و جان افتاد. صبح که شد، ارباب به پسره گفت همان جا بماند تا او برود تو جنگل و برگردد. ارباب پسره را گذاشت و رفت تو جنگل و گم و گور شد.
پسره پی برد اربابش فلنگ را بسته و پشت سرش را نگاه نمی کند. زود برگشت به خانه ی ارباب و دست گذاشت رو مال و منال آن بابای بخت برگشته و جمعه را هم صدا زد و هر دو با خیال راحت آن جا زندگی کردند.
باز نوشته ی افسانه ی مارکوچولو، قصه های هزاره های افغانستان، محمدجواد خاوری، صص 244 - 252
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط