تکامل تاريخ از ديدگاه ماديين ( طرح اول )
طرح اول؛ تصوير آينده اي درخشان براي جامعه بشري از زاويه علم و تکنيک جديد.
طرح دوم؛ تصوير آينده اي درخشان براي جامعه ي بشري از زاويه ي وضع قانون.
طرح سوم؛ تصوير آينده اي درخشان با تک قطبي کردن عالم.
طرح چهارم؛ تصوير آينده اي درخشان از زاويه (ماديت تاريخي) که به صراحت تمام از آن آينده ي درخشان خبر داده است.
ما درصدد آن هستيم که هر يکي از اين چهار طرح ماديين را بررسي کرده و آنها را نقد نماييم و در آخر نظر اسلام را در اين زمينه مطرح کنيم.
طرح اول ـ تکامل تاريخ از زاويه تکنيک جديد
نقد: ما در پيشرفت صنعتي و تکنيکي بشرشکي نداريم، ولي هيچگاه اين بدان معني نيست که علم به تنهايي و بدون ملاحظه چيز ديگر بتواند ضامن سعادت بشر، و ايجاد عدل و داد بين جامعه باشد؛ زيرا علم و تکنيک، تنها جنبه ي مدنيت زندگي انسان را مي تواند تأمين نمايد، ولي به تنهايي ضامن هيچ جنبه اي از جوانب قانوني ، يا نظامي و يا اخلاقي بشر نخواهد بود، و هر کدام از اين امور وضعيت و موقعيتي خاص به خود را در شناخت انسان دارد که هرگز ارتباطي با علم و تکنيک نخواهد داشت. علم اگر در اختيار يک نظام عادل و قانوني سالم قرار گيرد مي تواند موجب رفاه و سعادت براي بشر شود. اما علم به تنهايي نمي تواند تضمين کننده ي اين رفاه و سعادت باشد. خصوصاً هر گاه اين علم و تکنيک در اختيار حکومتي ظالم قرار گيرد که قانون جنگل بر آن حاکم است. همين علمي که مي توانسته سعادت و رفاه آفرين ولو در محدوده ي ماديت و عالم مادي باشد مشکل آفرين شده و آثار بسيار وخيم از خود به جاي خواهد گذاشت که به برخي از آنها اشاره مي کنيم:
الف) علمي که با عدالت و قانون سالم سازگار نباشد در راستاي نابودي بشر استفاده خواهد شد. همان گونه که اکنون مشاهده مي کنيم که چگونه حاکمان ظالم، متفکران و دانشمندان را در راه ساختن سلاح مخرب که مي تواند بشر را به نابودي بکشاند به کار مي گيرند. امري که در آن با يکديگر به مسابقه برخواسته اند.
ب ) علم و تکنيک اگر همراه با عدالت و قانون سالم نباشد تنها درصدد ايجاد رفاه و آسايش و خوشبختي براي متمولين و سودجويان است. آن کساني که تنها به فکر به کارگيري نتايج علمي در راه مصالح خويش هستند. ولي غالب مردم عالم که شامل افراد متوسط الحال و فقرا مي شود هرگز قدرت و استطاعت استفاده و دسترسي به نتايج اين علوم و تکنولوژي را ندارند.
ج ) علم و تکنيک در صورتي که منضم به قانون سالم و عدالت نشود هرگز به هيچ وجه نمي تواند ضامن زوال ستم و عدوان از بين بشر شود؛ زيرا پر واضح است که پيشرفت علمي و تکنولوژي هرگز به معني پيشرفت بشر در بخش انسانيت او نيست، بلکه ممکن است که عالي ترين شکل هاي تمدن مادي بشر با قساوت ترين اشکال انانيت و عدوان و تجاوز به حقوق ديگران جمع شود.
با اين اشکالات چگونه ممکن است کسي اينگونه سخن به زبان آورد که علم وتکنيک به تنهايي مي تواند ضامن سعادت آينده ي بشر در سطح جهان شود.
ديدگاههاي نظريه پردازان ليبراليسم
ديدگاه فوکوياما
استدلال فوکوياما مبتني بر تلقي هگل از چيزي به اسم ( جريان حقيقي تاريخ ) است. تاريخ در اين تلقي، خود داراي کمال است، و اين کمال هم معنوي و هم مادي است و هنگامي به آخرالزمان مي رسد که کمال معنوي و ذاتي هر دوحاصل شوند.
به عقيده هگل کمال ( معنوي ) در سال 1806 اتفاق افتاد يعني زماني که ناپلئون درينا شکست خورد. اما کمال مادي تاريخ به تأخير افتاد. مي بايست هيتلر پيدا شود و شکست بخورد . مي بايست مارکسيست پيدا شود وشکست بخورد تا اين کمال مادي نيز حاصل شود. فوکوياما معتقد است که دوران کنوني دقيقاً پايان تاريخ و آخرالزمان (هگل) است؛ زيرا ظهور بنيادگرايي ( حرکت هاي سياسي ) را امري ناچيز جلوه مي دهد.(1)
نقد: اين استدلال و تئوري اشکالات و انتقاداتي دارد که به برخي از آنها اشاره مي کنيم:
الف) « آلن دوبوار» معتقد است که استدلال فوکوياما در هيچ مورد چيز جديدي به ما عرضه نمي کند؛ زيرا گفتار او در همان چيزي ريشه دارد که بايد آن را بنياد ايدئولوژي آمريکايي دانست ، باور به اين که آمريکا در سياست، رمز و راز و خوشبختي را کشف کرده ، و اين فرمول سياسي قابل تعميم به سراسر کره زمين است. او کوچک ترين توجه به جهان سوم ندارد، جهان سومي که او با تحقير درباره اش مي گويد: ( هنوز در تاريخ فرو رفته است) و اين به نژاد پرستي بيشتر نزديک است تا واقع گرايي .
ب ) در برداشت و استدلال فوکوياما نوعي داروينيسم اجتماعي وجود دارد؛ زيرا بر اساس اين استدلال بهترين ها هستند که پيروز مي شوند، و چون آمريکايي ها پيروز شده اند پس بهترين ها هستند و اگر ليبراليسم در پايان ( تحول ايدئولوژيک ) بشريت پيروز شده به خاطر آن مي باشد که بهترين بوده است و اين حرف ، بسيار بي منطق است؛ زيرا چه بسا کسانيکه پيروزي آنها بر پايه و اساس ظلم وستم و تعدي به حقوق ديگران استوار است . هر کس در جهان به پيروزي رسيده تنها از اين جهت نيست که بهترين ها بوده است. لذا امير المؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه مي فرمايد: « الغالب بالشر مغلوب »؛(2)
«کسي که از طريق باطل غالب شده خودش شکست خورده و مغلوب است .»ديدگاه مارشال مک لوهان
او بر ادعاي خود در پيش بيني آينده جهان و سيطره نهايي ليبراليسم مي گويد: « انقلاب در عمليات يا اطلاعات سبب شده که افراد کره زمين به راحتي به يکديگر دسترسي داشته باشند، دسترسي که به مراتب آسانتر از ارتباط افراد يک دهکده در اوئل قرن بيستم است، لذا به طور طبيعي مرزها در نورديده شده، و فرهنگ ها يک کاسه گشته، و عناصر کليدي ساختار اجتماعي ( اقتصاد ، سياست ، فرهنگ و ...) همه به سوي يکسان شدن مي رودو اين امر طبيعتاً اقتضاي تشکيل يک حکومت جهاني واحدرا دارد. اين حکومت به راحتي و با همان انديشه که در هر کشور محدود، حکومت هاي موجود پيدا شده اند ظاهر مي گردد، يعني فرهنگ و ساختاراجتماعي آن ( دهکده جهاني ) حکومت خود را معين ميکند و از سوي ديگر با توجه به سرچشمه اين انقلاب ، يعني تحول در عمليات با اطلاعات که غرب است، تفکر ليبراليسم بيش از هر فکر ديگري فرصت بسط و عرضه پيدا کرده است. اگر واقع بينانه نگاه کنيم بايد منتظر باشيم که فرهنگ ها و تفکرات مختلف سياسي به نحو طبيعي در داخل فرهنگي غالب حل شوند، و آن فرهنگ غالب همان دمکراسي ليبرال است». (3)
نقد: مردم عادي و عقل عرفي مقدمات اين استدلال را به راحتي حس نموده و آن را درک مي کنند، که بعد از انقلاب عظيم اطلاعاتي است که همه را در يک ثانيه به يکديگر وصل مي کند و ... اما نکته مهم اين است که نظم اجتماعي فقط بر اساس دسترسي افراد به يکديگر سامان پيدا نمي کند، بلکه خود، دلايل و ريشه هاي متعدد و مهم ديگري دارد و به عبارت ديگر: اگر ساير شرايط مهيا نباشد آنچه دسترسي اطلاعاتي ايجاد مي کند، همسايگان را فرسنگ ها از يکديگر دور مي کند به جاي اين که فواصل رانزديک سازد.(4)
ليبراليسم نيز به خاطر نداشتن بعضي از نيازهاي واقعي حکومت جهاني واحد، نمي تواند داعي پرچمدار اين نوع حکومت باشد. اين را تقريباً همه متفکران دنيا قبول دارندکه اگر يک مکتبي بخواهد جامعيت داشته باشد پيش از هر چيز احتياج به يک جهان بيني داردکه واقعيت جهان و انسان را ترسيم کند و اگر بخواهد دوام داشته باشد و منطبق با حقايق خارجي حرکت کند بايد در مرتبه اول، جهان و انسان را آن جوري که هست بشناسد و ارزيابي درستي از آن داشته باشد.
مشکل مکتب ليبراليسم همانند مارکسيسم اين است که اين دو مکتب با اصل فطرت انسان سازگار نبوده، بخش اصلي و اساسي انسان را ناديده گرفته اند و مي خواهند از وسط شروع کنند.
امروز بحث کردن از اين که غرب دچار اشکال واقعي است کار آساني نيست، براي اين که مظاهر قدرت و پيشرفت غربي ها چشم و گوش مردم را بر کرده است.
شايد در غرب موفق ترين ملت ها الان آمريکا باشد که از لحاظ مادي از کشورهاي ديگر پيشرفته تر است، آيا جامعه آمريکا واقعاً ايده آل است؟ جامعه آمريکا و عموماً جامعه غربي داراي اشکالات متعددي است که به برخي از آنها اشاره مي کنيم:
1 ـ پوچ گرايي
نخستين مسأله اي که کشورهاي ليبراليستي و حتي آمريکا به آن معترفند احساس روحيه پوچي در جامعه ي آمريکا است، يعني اينها فکر مي کنند: ما به کجا مي رويم و به دنبال چه هستيم؟ از اين خورد و خواب چه حاصل خواهد شد؟ و اين به جهت بي توجهي به زير ساخت هاي جامعه و عدم ارزيابي صحيح از انسان و بي توجهي به معنويات است.
2 ـ بحران خانواده
خانواده که نخستين سلول اجتماعي مي باشد، در غرب ضعيف ترين سلول پيکر جامعه ي بشري است . خانواده براي آنها بي مفهوم است ، آنها روي فرد بيشتر حساب مي کنند تا خانواده ،و لذا انهدام اين سلول در جامعه غربي باعث ازدياد فرزندهاي نامشروع شده و ارقام آن غير قابل تصور است.
3 ـ اعتياد
به دليل همان پوچي و بي هويتي در جامعه ي غربي ، نسل جوان گرفتار اعتياد بسيار شديدي شده است. اگر اعتياد به مشروبات الکلي را ضميمه کنيم که از بدترين اعتياد است، آن رقم سرسام آور مي شود. اعتيادها در حال بي خانمان کردن غرب است.
4 ـ خشونت
روحيه خشونت و بي بندو باري نه تنها در جوانان بلکه در بچه ها هم بيداد مي کند. هر روز خبرهاي وحشتناکي از اعمال خشونت آميز در آن جوامع خصوصاً آمريکا مشاهده مي کنيم، اگر آن حوادث به دنيا نشان داده شود به عمق مشکل آنها پي خواهيم برد.
5ر ـ نا امني
نا امني خصوصاً در امريکا به گونه اي است که در اکثر شهرهاي بزرگ از اول شب، انسان هايي که کمي براي خود شخصيت قاتلند در خيابان ها حاضر نمي شوند.
6 ـ تبعيض
ازلحاظ اجتماعي، در غرب خصوصاً آمريکا، مظاهر تبعيض نژادي بسيار فراوان است. اگر کسي کنار سياه پوستان، سرخ پوستان و مسلماناني که از کشورهاي مختلف به اروپا رفته اند بنشيند و درد دل آنها را بشنود، متوجه مي شود که چه بلايي اين کشورها را فرا گرفته و چقدر آلوده اند.
7 ـ فقر
از لحاظ سطح برخورداري از نعمت ها و سطح استاندارد، در خصوص جامعه آمريکا چنان که خودشان مي گويند سيزده يا چهارده درصد مردم زير خط فقر زندگي مي کنند. اين رقم در يک جامعه 250 ميليوني حدود 30 تا 40 ميليون نفر را در بر مي گيرد که زير خط فقر هستند، حال چطور اين جامعه مي تواند ايده آل باشد.
8 ـ بي بند و باري جنسي
به دنبال تزلزل در خانواده و حالت پوچي و نا اميدي که در اکثريت مردم، خصوصاً جامعه آمريکا ديده مي شود، بي بندو باري جنسي که محصول آن ، بچه هاي نامشروع است ، زياد به چشم مي خورد که آفتي فوق العاده کشنده براي غربي ها و در رأس آنها آمريکا است.
9 ـ ابتذال رسانه اي
مشکل بسيار جدي آمريکا و غرب ، رسانه هاي آنهاست که متأسفانه کشورهاي ديگر نيز از آنها تقليد مي کنند. الان رسانه هاي غربي بي بند و بار هستند. وضعيت به گونه اي است که همه احساس نا امني مي کنندو مي ترسند که مسائل خصوصي و شخصي شان به صورت شايعه، دروغ و جنگ هاي رواني افشا گردد و حريم شخصي آنها شکسته شود.
10 ـ سيستم آموزشي ناکارآمد
سيستم آموزش آنها که مي خواهند آن را به همه جهان صادر کنند سيستمي ناکارآمد است. بيزاري از کارهاي مهم اينها را مهاجراني با مزد کم انجام مي دهند و از آنها مانند ماشين کار مي کشند.
11 ـ اقتصاد بيمار
از لحاظ اقتصادي فکر مي شود که غرب بهشت دنياست. آمريکا مقروض ترين کشور دنيا است. بدهي هاي داخلي و خارجي فراواني دارد که ارقام آن سرسام آور است، اما سيستم آنها به گونه اي عمل مي کند که اين بدهکاري ها را مي پوشاند.
12 ـ وابستگي به بازارهاي دنيا
صنعت در امريکا به گونه اي است که اگر بازار دنيا برايش نا امن شود، صنايع او از حرکت باز مي ايستد.
حال با چنين وضعيتي در غرب به خصوص در آمريکا که مظهر ليبراليسم است چگونه مي توان آن را الگو براي جهان دانست؟
ديدگاه آلوين تافلر
الف ) امروز روزگار ( ترين ) هاست؛ پر بيننده ترين فيلم يعني بهترين فيلم، پر تيراژترين کتاب يعني بهترين کتاب و...
ب) جهان بر اساس نوع قدرت و تقسيم آن ترسيم مي شود، و قدرت ، مهمترين عامل موثر در نقشه سياسي جهان و ساختار اجتماعي زندگي بشر است و قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم توان نظامي ، معيار قدرت سياسي در صحنه جهاني بوده است و سپس به تدريج سرچشمه قدرت به توان اقتصادي تغيير يافته که وضعيت امروز ماست و اين تحول جوهري در قدرت ادامه دارد و تحول بعدي تغيير سرچشمه قدرت از ثروت به دانش است.
لذا در آينده کشورهايي در صحنه جهاني صاحب قدرت خواهند بودکه داراي توان بالا در امر دانش و اطلاعات و عمليات همراه با آن باشند.
ج ) مسلماً غرب در آينده محور عمده قدرت خواهد بود ؛ زيرا تمرکز دانش و آگاهي و اطلاعات و عمليات با آن در غرب است.
د ) فاصله ي آنان که صاحب دانش و آگاهي هستند با کساني که از آن برخوردار نيستند روز به روز بيشتر مي شود و عملکرد اين فاصله غير قابل پر کردن مي باشد.
هـ ) صاحبان قدرت فراوان آنهايي هستند که امروز دانش وآگاهي و توان اطلاعاتي بالايي دارند. پس امروز مي توانيم نقشه سياسي آينده دنيا را ترسيم کنيم.
و ) دموکراسي ليبرال با همه اشکالات عملي که تا کنون بروز داده بهترين راه و رسم زندگي اجتماعي است . توان اطلاعاتي غرب به نحو طبيعي دخالت آنها را در يک جمع واحد ميسر بلکه ضروري ساخته است.
بنابراين مي توانيم بگوييم که تافلر در ذهن خود تصويري از يک (نظم خوب )دارد ، و اين نظم را محتوم مي داند ، در عين حال براي رهبران غرب مسؤوليت خاصي براي تحقق و و رفع نواقص محتمل آن قائل است. (5)
نقد : الف ) تافلر در مقدمه اول استدلالش معيار بهتر بودن هر چيز را خواست انسان مي داند ولو اين خواست به ضرر او باشد. در حالي که به ملاک حکم عقل و نقل محور و معيار بهتر بودن هر چيز مصالح واقعي بشر است، نه حتي مصالح زودگذر و لذا در قرآن کريم مي خوانيم : « عسي ان تکرهوا شيئاً وَهُوَ خيرٌ و عسي أن تحبوا شيئاً و هو شرٌّ لکم» (6) « چه بسا نسبت به چيزهايي کراهت داريد در حالي که خير و صلاح شما در آن است و چه بسيار چيزي را دوست داريد در حالي که براي شما شر است.»
و نيز قرآن کريم مي فرمايد : « فعسي أن تکرهوا شيئاً ويجعل الله فيه خيراً کثيراً»؛(7) «پس چه بسا نسبت به چيزهايي کراهت داريد در حالي که خداوند در آن خير کثيري قرار داده است».
ب ) در رابطه با مقدمه دوم تافلر اشکالي که متوجه آن است اين که ايشان توان نظامي را معيار قدرت سياسي در صحنه جهاني مي داند ولي به صحت يا بطلان آن اشاره نمي کند. سلطه سياسي و استعمار مردم از طريق زورگويي و قلدرمآبي چيزي غير از آشوبگري و اغتشاشات، و از طرفي ديگر استبداد و ظلم ببار نخواهد آورد. و همچنين کساني که درصدد هستند تا افکار استکباري و استعماري خود را به جهت برتري جويي که براي خود قائلند به جهان تحميل کنند راهي به جز حکومت طبقاتي در دو سطح بسيار از هم دور ندارند و هرگز براي جوامع ديگر بشري غير از خود، ارزشي قائل نخواهند بود و اين به نوبه خود سر از آشوب ها و نزاع هاي قومي و ملي درخواهد آورد.
ج ) در اين که غرب در آينده اي نه چندان دور محور عمده ي قدرت خواهد بود بحثي نيست ، ولي سؤال اين است که رسيدن به محور عمده قدرت به هر قيمتي که تمام شود آيا با معيارهاي عقلي و فطري و انساني سازگاري دارد؟ آيا انسان هاي ديگر حق تعيين سرنوشت خود را ندارند؟ آيا بشر از هر راهي که شده ولو با ظلم و تعدي به حقوق ديگران و چپاول و غارتگري اموال ملي آنان حق دارد پرچم پيروزي اقليت خود را بر استخوان هاي خورد شده ي ملت هاي مظلوم و ستمديده به اهتراز در آورد؟
بايد ببينيم چرا فاصله طبقاتي مکه منشأ همه درگيري ها و ستيزها در سرتاسر جهان بوده و هست پديد آمده است ؟ و آيا با ايجاد نظام ليبراليسم و برتري پيدا کردن يک گروه ناسيوناليسم بر کل جامعه مي توان امن و امان و آرامش و آسايش را در سطح کل بشر پياده کرد و يا اين که اين رفتار خود سرمنشأ درگيري ها و کشمکش ها خواهد بود؟ کاري که قطعاً منشأ آن خودخواهي و استکبار است.
د ) وظيفه نظريه پردازان سياسي اين نيست که در جايي نشسته و براي آينده سياسي و... بشر گمانه زني کنند و در مقابل سيل خروشان ظلم و بي عدالتي حالت انفعالي به خود گرفته ودرصدد پيش بيني و غيب گويي از آينده بشر باشند. بلکه وظيفه ي روشنفکران سياسي جامعه آن است که مصالح کل جامعه ي بشري را در نظر گرفته و براي سعادت او برنامه ريزي کنند تا بتوان بر اساس آن تئوري آينده بهتري را براي بشر نويد دهند.
هـ ) چگونه توانسته است که دموکراسي ليبرال بهترين راه و رسم زندگي اجتماعي را به بشر عرضه کند. آيا ليبراليسم اقتصادي که در کاپيتاليسم و نظام سرمايه داري خلاصه شده توانسته است خوشبختي را حتي براي جوامع خود به ارمغان بياورد؟ ما در جوامع غربي مخصوصاً ايالات متحده آمريکا که مصداق بارز نظام سرمايه داري است به خوبي و به طور فاحش اختلاف طبقاتي و پايمال شدن حقوق مستضعفين را مشاهده مي کنيم و مي بينيم که چگونه سرمايه داران ملي يک ملتي به دست عده اي از اقليت درآمده و حقوق مستضعفين ملت را به غارت مي برند.
و در بخش ليبراليسم سياسي مشاهده مي کنيم که چگونه در سطح جوامع خود و نيز در سطح جهان با مخالفين سياسي خود مقابله کرده و تصفيه حساب سياسي مي کنند . چگونه حکومت هاي مردمي که با رأي و انتخاب اکثريت مردم به روکي کار آمده اند به جهت کوچکترين مخالفت سياسي با افکار استعماري آنها حکومت هايشان سرنگون مي شود و حتي چگونه با مخافين سياسي خود در داخل کشورهايشان برخورد کرده و زندانها را پر از مخالفين سياسي مي نمايند.
و در زمينه ليبراليسم فرهنگي مشاهده مي کنيم که چگونه با بسط و گسترش آن بي بندو باري را در سطح جوامع رواج داده و انسان ها را از هويت خود تهي مي کنند و هيچ کرامت انساني را قائل نيستند.
و) خود تافلر روزنامه نگار آمريکايي و از مشاورين مهم سياست مداران آمريکايي در جايي ديگر مي گويد: « فهرست مشکلاتي که جامعه ما (غرب ) با آن مواجه است تمامي ندارد . با ديدن فروپاشي پياپي نهادهاي يک تمدن صنعتي در حال نزع، به درون غرقاب بي کفايتي و فساد، بوي انحطاط اخلاقي آن نيز مشام را مي آزارد . در نتيجه موج ناخشنودي و فشار براي تغييرات، فضا را انباشته است. در پاسخ به اين فشارها هزاران طرح ارائه مي شود که همگي مدعي اند اساسي و بنيادي يا حتي انقلابي هستند. اما بارها و بارها مقررات، قوانين ، طرح ها و دستورالعمل هاي جديد که همگي به منظور حل مشکلات ما تهيه و تدوين شده اند، گمانه مي کنند و بر وخامت مشکلات ما مي افزايند ،و اين احساس عجز و يأس را دامن ميزندکه هيچ فايده اي ندارد و موثر نيست. اين احساس براي هر نظام دموکراسي خطرناک است و نياز شديد به وجود مرد سوار بر اسب سفيد ضرب المثل ها را هر چه بيشتر دامن مي زند» (8)
ديدگاه ساموئل هانتينگتون
هانتينگتون بي آنکه همچون برخي از تحليل گران، پايان جنگ سرد را ختم مناقشات ايدئولوژيک تلقي کند آن را سرآغاز برخورد تمدن ها مي انگارد، و بر اساس آن بسياري از حوادث و رخدادهاي جاري جهان را به گونه اي تعبير و تحليل مي کند که در جهت تحکيم انگاره ها و فرضيات نظريه جديدش باشد.گ تمدن هاي زنده جهان را به هفت يا هشت تمدن بزرگ تقسيم مي کند:
1 ـ تمدن غربي .
2 ـ کنفوسيوسي .
3 ـ ژاپني .
4 ـ اسلامي .
5 ـ هندو.
6 ـ اسلاو .
7 ـ ارتدوکس .
8 ـ آمريکايي لاتين .
و در حاشيه نيز تمدن آمريکايي و خطوط گسل ميان تمدن ها مزبور را منشأ درگيري هاي آتي و جايگزين واحد کهن دولت ـ ملت مي بيند . به اعتقاد او تقابل تمدن ها سياست غالب جهاني و آخرين مرحله تکامل درگيري هاي عصر نو را شکل مي دهد به دليل :
الف ) اختلاف تمدن ها اساسي است.
ب ) خودآگاهي تمدني در حال افزايش است.
ج) تجديد حيات مذهبي وسيله اي براي پر کردن خلأ هويت در حال رشد است.
د ) رفتار منافقانه ي غرب موجب رشد خودآگاهي تمدني ( ديگران) گرديده است.
هـ) ويژگي ها و اختلافات فرهنگي تغيير ناپذيرند.
و) منطقه گرايي اقتصادي و نقش مشترکات فرهنگي در حال رشد است.
ز ) خطوط گسل موجود بين تمدن هاي امروز جايگزين مرزهاي سياسي و ايدئولوژيک دوران جنگ سرد شده است و اين خطوط جرقه هاي ايجاد بحران و خونريزي اند.
خصومت 1400 ساله اسلام و غرب در حال افزايش است وروابط ميان تمدن اسلام و غرب آبستن به روز حوادثي خونين مي باشد ، بدين ترتيب ( پا را دايم برخورد تمدني ) ديگر مسائل جهاني را تحت الشعاع قرار خواهد داد و در عصر نو صف آرايي هاي تازه اي بر محور تمدن ها شکل مي گيرد و سرانجام نيز تمدن هاي اسلامي و کنفوسيوسني در کنار هم ، رويارويي تمدن غرب خواهد شد.
خلاصه اين که کانون اصلي درگيري ها در آينده بين تمدن غرب و اتحاد جوامع کنفوسيوسي شرق آسيا و جهان اسلام نخواهد بود. در واقع درگيري هاي تمدني آخرين مرحله تکامل درگيري در جهان نو است. (10)
نقد : الف ) هانتينگتون در مقدمات استدلالش به جاي تعريف مقوله تمدن آنرا فرض مي گيرد و سپس با سهل انگاري تمام در کالبد کلي هاي فرعي خود روح دميده آنها را به ميدان جنگ گسيل مي دارد . تو گويي تمدن ها مثل انسان ها داراي شعورند و مسلح به شمشير و گرز و کمند ، مترصد نبرد با يکديگرند.
تز مصاف تمدن هاي هانتينگتون را مي توان به اژدهاي افسرده اي که در داستان مثنوي آمده تشبيه کرد ، که بر اثر حرارت آفتاب جان مي يابد. او مي گويد : با آب شدن جنگ سرد، اژدهاي تمدن که موقتاً يخ رده بود جان گرفته و در پي بلعيدن يکديگر برآمدند. ولي بايدن از او پرسيد : منظور از تمدن چيست؟ و ثانياً دلائل مدعاي مصاف تمدن ها کجايند؟ و...
اين جهل مرکبي است که عالم را از دقت در جوهره تاريخي و متغير و سيال تمدن ها ، و از غهم تأثير و تأثر متقابل آنها باز مي دارد.
ب ) از نقاط ضعف ديگر استدلال ايشان اين است که او تعريف علمي و مشخصي از تمدن و فرهنگ ارائه نمي دهد و بر پيوستگي وثيق اين دو با يکديگر تاکيد مي ورزد. به طور کلي ايشان فرهنگ و تمدن را دو مفهوم پيوسته و مستقر در يکديگر تصور مي کند. وي معتقد است که تمدن بالاترين سطح گروه بندي فرهنگي مردم و گسترده ترين هويت فرهنگي است که مي توان انسان ها را با آن طبقه بندي کرد. ارائه تعريف دقيق و جامع از فرهنگ و تمدن ، کار آساني نيست ، اما با وجود به هم پيوستگي تمدن و فرهنگ تفاوت هاي قابل تأملي نيز در ميان آنها مشاهده مي شود که هانتينگتون به آنها توجهي ندارد. از ميان تفاوت هاي مختلف تمدن و فرهنگ مي توان به دو تفاوت عمده اشاره کرد:
نخست آنها که تمدن ، بيشتر جنبه علمي و عيني دارد ، و فرهنگ بيشتر جنبه ذهني و معنوي ، هنر ، فلسفه و حکمت و ادبيات و اعتقادها ( مذهبي و غير مذهبي ) در قلمرو فرهنگ هستند ، در حالي که تمدن ، بيشتر ناظر به سطح حوائج مادي انسان در اجتماع است.
دوم آن که تمدن بيشتر جنبه اجتماعي دارد و فرهنگ بيشتر جنبه فردي. تمدن تأمين کننده پيشرفت انسان در هيئت اجتماع است و فرهنگ گذشته از اين جنبه مي تواند ناظر به تکامل فردي باشد. تمدن و فرهنگ
با هم مرتبط اند ، ولي ملازمه ندارند.جوامع متمدن بسياري وجود دارد که ممکن است فرهنگ در آنها به پايين ترين درجه تنزل کرده باشد. بنابراين همان گونه که متمدن بي فرهنگ وجود دارد ، با فرهنگ بي تمدن نيز وجود دارد.
خلاصه اين که با وجود آميختگي فرهنگ و تمدن با هم ، تفاوت هاي آنها اساسي است ، در حالي که هانتينگتون دو مفهوم فرهنگ و تمدن را بدون توجه به تفاوت هاي آنها به صورت جايگزين به کار برده است .(11)
ج ) ايشان بدون آنکه تعريف روشني از غرب ارائه دهد آن را موجوديتي يک پارچه تصور مي کند ، حال آنکه واقعيت امر چنين نيست . تمدن غرب نيز همانند ديگر تمدن ها در طول تاريخ از فراز و نشيب هاي فراوان و تنش و اختلاف بين اجزاي خود عاري نبوده است و اين وضعيت همچنان ادامه دارد ؛ زيرا که تاريخ هنوز پوياست ، و تمدن ها نيز ابدي نيستند. لذا نمي توان با محور قرار دادن آمريکا بر اختلافات عميق بين عناصر تشکيل دهنده غرب و اوضاع نابسامان داخلي هر يک از آنها سرپوش گذاشت. اين مسأله به صورت موشکافانه مورد انتقاد برژينسکي يکي از همفکران قديمي هانتينگتون به ( گسيختگي دروني فرهنگ غربي ) مربوط باشد. برژينسکي فساد دروني نظام غربي را عامل تهديد کننده قدرت جهاني آمريکا مي داند ، نه برخورد تمدن ها . (12)
د ) هانتينگتون در کالبد شکافي موانع موجود در مسير ( رهبري آمريکا ) به طور ظريفي آشتي ناپذيري جهان اسلام و غرب را يک اصل مسلم و بديهي در روابط اسلام و غرب فرض کرده و مي کوشد تا سياست هاي توسعه طلبانه دولت هاي غربي را از فرهنگ غربي متمايز سازد ، ولي در عين حال رفتار کشورهاي مختلف اسلامي را عين تمدن اسلامي قلمداد مي کند. بر اساس اين پيش فرض نادرست ، وي تضاد بين دو فرهنگ را تضادي ماهوي و بر طرف نشدني و ناشي از جبر تاريخي وانمود مي سازد ، و بدين صورت ضرورت استراتژيک آماده شدن غرب براي مصاف با آن دسته از کشورها و گروه هايي را که در راه احياي تمدن اسلامي گام بر مي دارند توصيه مي کند.
اين در حالي است که تنش هاي موجود بين جوامع اسلامي و جوامع غربي عمدتاً از سياست دولت هاي غربي سرچشمه مي گيرد ، نه از تمدن مسيحي ؛ زيرا مشترکات آن با تمدن اسلامي بسيار زياد است .
در اين زمينه توجه به مواضع پاپ ژان پل دوم ، رهبر کاتوليک هاي جهان در کتاب جديدش حائز اهميت است. وي در کتاب « گذر از آستان اميد» در باب روابط کليسا و جهان اسلام به مشترکات دو دين الهي اشاره نموده و مي نويسد : « کليسا براي مسلمانان که خداي واحدي را که حي ، قيوم ،رحمان ، فعال ما يشاء و خالق آسمان و زمين است عبادت مي کنند احترام بسياري قائل است . آنها به دليل اعتقاد به وحدانيت خدا به ما به ويژه نزديک ترند.»
توجه خاص پاپ به نزديکي اسلام و مسيحيت نکته ي بسيار مهمي است که مخالف با ديدگاه هانتينگتون است که معتقد است : ميزان مشترک فرهنگي يهود و نصاري تنها عامل وحدت سياسي و تمدني به شمار مي رود. رهبر کاتوليک هاي مجهان در ادامه ضمن اشاره به پاره اي از اختلافات بين اسلام و مسيحيت آمادگي کليسا را براي انجام ديالوگ و همکاري با جهان اسلام اعلام مي دارد. (13 )
هـ ) با بررسي تاريخ درخشنده مسلمانان پي مي بريم که آنان با تأثر از تعليمات ديني خود مظهر عطوفت و رحمت حتي نسبت به پيروان آيين هاي غير اسلام بوده اند ، و اين ادعاي يک فرد مسلمان نيست بلکه از دانشمندان و متفکران غرب نيز ديده شده است.
ويل دورانت در کتاب « تاريخ تمدن » مي نويسد : « هر چند محمد (صلي عليه و آله ) پيروان دين مسيح را تقبيح مي کند ، با اين همه نسبت به ايشان خوش بين است ، و خواستار ارتباطي دوستانه بين آنها و پيروان خويش است .»(14)
گوستاو لوبون مي گويد : « زور شمشير موجب پيشرفت قرآن نگشت ، زيرا رسم اعراب اين بود که هر کجا را که فتح مي کردند مردم آنجا را در دين خود آزاد مي گذاشتند اين که مردم مسيحي از دين خود دست بر مي داشتند و به دين اسلام مي گرويدند و زبان عرب را بر زبان مادري خود بر مي گزيدند بدان جهت بود که عدل و داد که از آن عرب هاي فاتح مي ديدند مانندش را از زمامداران پيشين خود نديده بودند ». (15)
روبتسون مي گويد : « تنها مسلمانان هستند که با عقيده ي محکمي که نسبت به دين خود دارند يک روح سازگار و تسامحي نيز با اديان ديگر در آنها هست» (16)
ميشو نيز مي گويد : هنگامي که مسلمانان ( در زمان خليفه ي دوم ) بيت المقدس را فتح کردند هيچ
گونه آزاري به مسيحيان نرساندند ، ولي بر عکس هنگامي که نصارا اين شهر را گرفتند با کمال بي رحمي مسلمانان را قتل عام کردند. يهود نيز وقتي به آنجا آمدند بي باکانه همه را سوزاندند ... بايد اقرار کنم که اين سازش و احترام متقابل به اديان را که نشانه ي رحم و مروت انساني است ملت هاي مسيحي از مسلمانان ياد گرفته اند . » (17)
هانري دي کاستري نويسنده ي فرانسوي مي گويد : « اگر از جنس يهودي تا به حال کسي در جهان مانده است بر اثر همان دولت هاي اسلامي بود که در قرون وسطي آنان را از دست مسيحيان خوناشام نجات دادند ... در صورتي که اگر نصارا همچنان بر حالت قدرت باقي مي ماندند و بر جهان حکومت مي کردند نسل يهود را بر مي داشتند». (18)
آدام متز مي گويد : « کليساها و صومعه ها در دوران حکومت اسلامي چنان مي نمودند که گويي خارج از حکومت اسلامي بسر مي برند و به نظر مي رسيد بخشي از سرزمين ديگري هستند که اين خود موجب مي شد چنان فضايي از تسامح برقرار گردد که اروپا در سده هاي ميانه با آن آشنايي نداشتند .» (19)
پي نوشت :
1 ـ کاوش هاي نظري در سياست خارجي ، محمد جواد لاريجاني ، ص 182 و 183.
2 ـ نهج البلاغه ، حکمت 327.
3 ـ ر.ک: کاوش هاي نظري در سياست خارجي ، محمد جواد لاريجاني ، ص 271 ـ 279 .
4 ـ همان.
5 ـ ر.ک: کاوش هاي نظري در سياست . لاريجاني ، ص 271 ـ 279.
6 ـ سوره بقره، آيه 216.
7 ـ سوره نساء ، آيه 19.
8 ـ به سوي تمدن جديد، آلوين و هايدي تافلر ، مترجم : محمد رضا جعفري ، ص 96 ـ 97.
9 ـ ر.ک: کاوش هاي نظري در سياست خارجي ، ص 271 ـ 279.
10 ـ نظريه ي برخورد تمدن ها ، هانتينگتون و منتقدانش ، ص 22 ـ 23.
11 ـ ر.ک : نظريه برخورد تمدن ها ، ص 8 .
12 ـ همان ، ص 23.
13 ـ همان ، ص 23 ـ 40.
14 ـ تاريخ تمدن ، ج 4 ، ص 239.
15 ـ تمدن اسلام و عرب ، ج 1 ، ص 141.
16 ـ همان .
17 ـ همان.
18 ـ انسان و حقوق طبيعي او ، ص 490.
19 ـ چند گونگي و آزادگي در اسلام ، حسن صفار ، ص 68.