دل نوشته هایی در سوگ نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)- (1)

زمان بر اهل خانه می‏گذرد؛ اما چونان خنجری که بر سینه پر دردشان می‏نشیند. آه، یا رسول اللّه‏! حتی دیوارهای کاهگلی من، هیچ‏گاه بانویشان فاطمه علیهاالسلام را این گونه مضطرب و پریشان ندیده بودند و هرگز علی علیه‏السلام خیبرشکن را پناه برده به کنج دیوار نیافته بودند. شولای مصیبت بر سر روی مدینه سایه انداخته است. نگاه‏ها، نگاه دلواپسی و ناامیدی است و از لب‏ها با لرزشی ممتد و بی‏وقفه، ناله می‏تراود و آه می‏جوشد.
شنبه، 26 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته هایی در سوگ نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)- (1)
دل نوشته هایی در سوگ نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)- (1)
دل نوشته هایی در سوگ نبی رحمت(صلی الله علیه و آله و سلم)- (1)

تهیه کننده : سید امیر حسین کامرانی راد
منبع : راسخون

شولای مصیبت

علی خالقی
السلام علیک یا رسول اللّه‏!
تو را هرگاه می‏نگریستم، چهره‏ای شاد و زیبا می‏دیدم که دخترش را با مهربانی پدرانه، در آغوش می‏کشید. تو را هر بار که در آستانه ورود یافتم، بانگ «السلام علیکم یا اهل النبوه» سر داده بودی و اهل مدینه را به ارزش اهل خانه متذکر می‏شدی.
زمان بر اهل خانه می‏گذرد؛ اما چونان خنجری که بر سینه پر دردشان می‏نشیند. آه، یا رسول اللّه‏! حتی دیوارهای کاهگلی من، هیچ‏گاه بانویشان فاطمه علیهاالسلام را این گونه مضطرب و پریشان ندیده بودند و هرگز علی علیه‏السلام خیبرشکن را پناه برده به کنج دیوار نیافته بودند. شولای مصیبت بر سر روی مدینه سایه انداخته است.
نگاه‏ها، نگاه دلواپسی و ناامیدی است و از لب‏ها با لرزشی ممتد و بی‏وقفه، ناله می‏تراود و آه می‏جوشد.
حسنین علیهماالسلام ، دار و ندار خویش را در بستر وداع می‏بینند. این سرو در بستر آرمیده، تمام دار و ندار علی علیه‏السلام است؛ چگونه با او وداع کند؟
یا رسول اللّه‏! برخیز؛ مدینه تو را می‏خواهد. برخیز که بعد از تو، مرا حرمتی نخواهد بود؛ که تنها تو می‏دانستی حرمت خانه علی و فاطمه را.
برخیز! که تمام کوچه‏ها سوگند خورده‏اند که دیگر دندان تو را نشکنند.
ای بهانه خلقت کاینات! چگونه وداع می‏کنی با دخترت؛ تو بهتر می‏دانی که روزهای بعد از تو چقدر سیاه بر روزگار او خواهد گذشت؟ چگونه وداع می‏کنی با علی علیه‏السلام ؛ تو می‏دانی که بعد از تو حتی سلامش را پاسخ نخواهند داد.
یا رسول اللّه‏! بگذار از دنیای بعد تو، چیزی نگویم! وصیت شما «ثقلین» بود.
آه...! بگذار چیزی نگویم!

*******
بی شهد نبوت مدینه تبدار است

محمدکاظم بدرالدین
زمزمه‏های مرثیه‏گون کوچه‏های مدینه را یک به یک می‏پیماید. خویشاوندی نخل‏های مدینه با داغ، زجرآورترین تصویر است. از گلوی اندوهگین هر واژه، نیزارهای ماتم می‏چکد. مسجد از صدای روح‏نواز گل خالی است.
ضجه در محراب ریشه دوانده است. منبر، در محوطه اشک نشسته است. تمام دقایق بیست و هشتم صفر، خزان است و وجب به وجب مدینه، تبدار این سفر. سینه‏های پرغم احادیث، برای «قال النبی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم »ها اشک حسرت می‏ریزند.
کنار مولا، چیزی جز غربت نیست. ناگهانی از بی‏رمقی رخ نموده است. پیرامون زهرا علیهاالسلام ، اندوهی وسیع پا گرفته است؛ آن‏چنان که هیچ چشمی ندیده است. اشک‏های غلطان مدینه با ناله‏های «ام ابیها»یی هم‏سو شده است.
بی‏شهد نبوت، روزگاری تلخ، ذائقه دین را پر کرده است. کینه‏ها و لقمه‏ای از خیبر، زهر در شریان دقایق ریخته است. همیشه و در هر مقطعی، همان‏گونه که پیامبری از صبح می‏گوید، عده‏ای از تبار ابوجهل‏ها هستند که با چرکینی شب، خو می‏گیرند. اما ما، بی‏نگاه رحمت‏گستر واپسین پیامبر، کدام لحظه را تاب بیاوریم؟
بی‏صدای عطوفت‏زای او، به کدام سو پناه بجوییم؟ «اللهُمَّ إنا نَشکُو اِلَیکَ فَقْدَ نَبیِّناً صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم »
بیست و هشتم صفر، یعنی ضمیمه شدن عطری بدیع به آسمان، و چه محروم است زمین که فروغ یگانه خود را از دست داده است.
بیست و هشتم صفر، روز سیاه‏پوشی قبیله‏های سادگی و فروتنی است.
چه باید کرد که همیشه پیرو هر داغ، حلیفی جز شکیبایی نیست!

*******
چشمایی كه هنوز نگران امت است

عباس محمدی
مرور می‏کنی خاطرات هزار ساله نوح را، تنهایی آدم را، زخم‏های ایوب را و امتحان ابراهیم را. با آمدن آدم علیه‏السلام آمده‏ای و بعد از عیسی علیه‏السلام به پیامبری رسیده‏ای.
فرشته‏ها صدایت می‏کنند؛ اما هنوز دلتنگ و نگران امتت هستی.
هرچند اتمام حجت کرده‏ای، هرچند عادل‏ترین نگهبان را بر آنان گمارده‏ای، اما دلشوره اینکه پس از تو چه خواهد شد، رهایت نمی‏کند.
پیامبری تو...
سبکبار بال می‏زنی، تا دورتر از دست‏رس همه پرنده‏ها و فرشته‏ها. اما چه بهارها و اردیبهشت‏ها در حسرت دیدن تو از راه خواهند آمد، ای بهشتی‏ترین!
پیامبری‏ات باران مهربانی بود که تا دورترین نقطه تشنگی خاک رسید. عطر رسالتت، هوایی بود که همه خاکیان را به هوای نفس کشیدن در دامنه اسلام کشاند.
پس از تو، آوازهای ابوجهل را هیچ حنجره‏ای صیقل نداد.
به یمن پیامبری تو، زیتون‏ها و انجیرها در برابر نخل‏ها، قرآن تلاوت می‏کنند و نخل‏ها به رسالت جهانی تو سوگند می‏خورند.
همه پرنده‏های جهان، اذان می‏گویند تا کوه‏ها به امامت تو نماز کنند.
پس از تو چه می‏توان گفت از آن همه کلمه‏ای که در صدای سکوت علی علیه‏السلام ، پس از تو خاموش ماندند؟ پس از تو، غیر از نفس‏های غمگین علی علیه‏السلام و اشک‏های ناتمام فاطمه علیهاالسلام ، هیچ نفسی به تو نرسید و هیچ اشکی از نام تو سرچشمه نگرفت.
بعد از تو، جز لبخندهای اندوهگین علی علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام ، همه لبخندها به کیسه‏های زر ختم شد.
چه شب‏ها که فاطمه علیهاالسلام به یاد تو در ماه، با گریه می‏نگریست و علی علیه‏السلام ، با بغض، ستاره‏های ایوان تاریک مدینه را می‏شمرد. آه، چه فرصت‏های عزیزی که پس از تو، بین غربت برادرت علی علیه‏السلام و مسلمانان نامسلمان گم شد!
کاش سلمان‏ها و ابوذرها و... در باران تکثیر می‏شدند تا خطبه‏های علی علیه‏السلام را عملی کنند! کاش... !
کاش چیزی نپرسی!
لب به سخن گشودی و فرمودی: «نورانی‏ترین شما در روز قیامت، کسی است که آل محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم را بیشتر دوست بدارد.» اما باور نمی‏کنی که امت تو چگونه به وصیت تو عمل کردند. کاش از دست‏های گرمی نپرسی که هیچ‏گاه پس از تو، دست‏های تنهای علی علیه‏السلام را در صبحگاهان غربت نفشرد و هیچ جوابی، پرنده‏های سلامش را نرسید! کاش از شانه امنی نپرسی که پس از تو هیچ شانه‏ای هق هق گریه‏های دختر دردانه‏ات را نداشت! کاش از دوست‏داشتن مپرسی که هیچ خانه‏ای همسایه دوستی مهربانانه آل تو نشد! کاش... !

*******
خداحافظ!

خدیجه پنجی
ماجرای بی‏کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که پلک‏های تو بر هم آمد. تو، رها و سبکبال از ادای رسالت، آرام، سر بر دامان مهربانی خداوند گذاشتی؛ در ازدحام سلام و تحیت فرشتگان، در هوای معطر جبرئیل، در ترنم صلوات فرشتگان، در احاطه غم و اندوه توامان، در جاودانگی اشک و ماتم من.
مرا به دست قومی می‏سپاری که بزرگی تو را پاس نداشتند.
به کوچه‏هایی که روزی عبورت را سنگ می‏زدند.
به خانه‏هایی که دهان به ریشخند و زخم زبان گشودند؛ آنها که روزی رسالت آسمانی‏ات را به سخره گرفتند. جهل مردمان این شهر، قداست خانه‏ام را نشانه گرفته است؛ همان خانه که تو بارها کلون درگاهش را نواختی.
داستان بی‏کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی، هنوز کوچه‏های مدینه، از عطر نفس‏هایت معطر بود که... آه، بگذار چیزی نگویم!
داستان بی‏کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی تا شاهد روزگار سخت بعد از خود نباشی. از همان لحظه که شهر، صدایت را نشنید.
از همان لحظه که روزگار، نگاه مهربانت را ندید، روزگار رنج و ملال اهل بیت علیه‏السلام آغاز شد.
کجاست آن روزگاران خوش با تو بودن؟ برخیز و دوباره قرآن بخوان!
خداحافظ، ای رحمت فراگیر در پهنه خاک! خداحافظ، سپیده تا همیشه جاری! خداحافظ، نور محض!
خداحافظ، عطر لحظه‏های بهاری.
خداحافظ، ای مهربانی‏ات تا همیشه جاری!

*******
بی‏تاب‏تر از ستون حنانه

قنبر علی تابش
امروز، قلبی از تپش باز می‏ماند که نبض هستی با ضربانش می‏تپید.
امروز، چشمی از چرخش باز می‏ماند که تمام ستاره‏ها از فروغش هستی می‏گرفت.
امروز، زبانی از تکلم بازمی‏ماند که واژه واژه کلامش، رازهای هستی را کهکشان کهکشان می‏گشود.
امروز، لبانی از تبسم بازمی‏ماند که لبخندهایش، فرشتگان را لبالب از تسبیح و تقدیس می‏کرد.
امروز، غمگین‏ترین روز عمر زمین رقم می‏خورد.
امروز، روح عرشی محمد، فرش کوچک خاک را رهامی‏کند و به وسعت «لایتناهی» پیوندمی‏خورد.
این بار، معراج محمد همیشگی است.
بی چشمان فروزان تو، ستاره‏ها از کدام مشرق نورانی الهام بگیرند که تابنده بمانند؟
ای حبیب خدا! بدون زمزمه «قولو لا اله الا اللّه‏ تلفحوا»یت زبان فرشتگان را کدام ترانه، سرشار از تقدیس و تسبیح کند؟
هستی، امروز چقدر دلگیر و محزون است!
گلوی بلال چقدر بغض‏آلود است!
بغض چندین ساله گلوی ماذنه‏ها را می‏فشارد.
آینه‏های حرم مثل چشمان زایران دوردست، پر از اشک‏اند.
محمد، ای روح بزرگ هستی! قطره‏ای از دریای هستی خویش را به کام ما هم بچکان! بی‏عنایت تو در این خاک، سنگ پاره‏ای بیش نیستیم.

*******
همه، هم‏نشین اشک

علی خالقی
خاطرات مسجد، سیاه پوشیده است.
غزل، بی‏کسی خویش را فریاد می‏زند.
مدینه در دو بیتی‏ترین ناله‏ها می‏سوزد.
«تنهایی»، در گوشه دل، زانوی غم بغل کرده است.
از متن دقایق، ضجه فواره می‏زند.
بر آینه فضیلت‏ها، گردی از اندوه نشسته است.
ماتمی درون نی‏های دشت، رخنه کرده است. خانه متصل به وحی، بی‏تابانه می‏گرید.
صدای حزن، در و دیوار را آکنده است.
با شیون‏های فاطمه علیهاالسلام ، روح بلند آبشارها، تاب و توان خویش را از دست داده است. با ناله‏های او، دل‏ها افتاده‏اند به خاک مرثیه.
تاریخ می‏بیند که داغ‏های زهرا ادامه دارد.
می‏بیند که مدتی از گرمی این بستر نمی‏گذرد که آتش‏های بی‏اجازه، درب خانه این بانو و دل‏های ما را به خاکستر می‏نشانند.
گویا مدینه در می‏زند و می‏آید به بالین پیامبر، تا بار دیگر با بوی عشق گره بخورد!
می‏آید تا از زبان صبح امید، بگوید: حکایات خزان طولانی است؛ اما دستان سبز قرآنت، درخت جاوید زندگی را در دل‏های مدینه‏ای، خواهد کاشت.
مدینه اکنون می‏بیند کنار قامت مهربان پیامبر عطوفت، عطر پرواز پیچیده است. برای مدینه، همه چیز، بر مدار دریغ و افسوس می‏چرخد.
گویا مدینه می‏رود و لحظاتی بعد، کاینات را با خود می‏آورد تا به گریه‏های «حسنین» اقتدا کنند.
ضایعه‏ای است که همه باید سیر بگریند.
رفتن رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم ، پاییزی تلخ را در دفتر دنیا رقم زد.
همه در خویش می‏سوزند.
از لابه‏لای گریه‏ها و تصاویر داغ که قطره قطره می‏چکد، «ملک الموت» نیز دیده می‏شود که با احترام، نزد ابهت و جلال پیامبر زانو می‏زند.
بغض هستی شکست
اکرم سادات هاشمی‏پور
غم، سنگین است و مصیبت، بزرگ. کدام شانه را یارای تحمل این اندوه‏گران است؟!
کران تا کران، غم پروازت را شبانه گریستند؛ پرنده‏هایی که جان گرفته بودند در دامن سبز نگاهت.
بغض سنگین هستی شکستنی است؛ آن‏سان که دل فاطمه شکست. نام بلندت، اصالت اسلام است و مقصد ایمان؛ ماناترین نام زمین و زمان.
پر می‏گیری از آسمان مدینه تا بهشت، به نور سیمایت منور شود.
ای مهربان‏تر و نازنین‏تر از بهار! این کاروان غم گرفته را تاب بی‏تو زیستن نیست.
گام‏های سپیدت، پرنده‏وار، سایه از این همه تنهایی برچیدند تا شکوفا شود، بهشت در ابدیت نور، این همه کبوتربال، این همه پرنده بی‏دل، نام تو را زمزمه می‏کنند تا غریبانه‏ترین ثانیه‏هاشان را همدم باشی.

*******
حق با فاطمه علیهاالسلام است

فاطمه نعمتی
وقت آن است که نفس زمان، در اندوه نبود تو حبس شود و کوه، از صدای بلبلان خاموش و دریا، بر سر خود بکوبد؛ آن‏چنان که نه سنگی بماند و نه ساحلی.
زمین، متبرک قدم‏های آشنایی گذشته، شب و روز، خاک بر سر بریزد و سقف امن یتیمان و محرومان، جز آسمان نباشد و شانه مهربانی جز ستارگان خیالی دور، همراه بازی کودکانه نخواهد بود.
پس از تو، دنیا دگرگونه‏ای می‏شود که فاطمه علیهاالسلام ، هم راز درهای سوخته شود و رود از حسین علیه‏السلام سر برگرداند و مردمان، بار امانت الهی را بی‏او و تنها بر دوش بکشند و کسی را یارای تحمل این امانت، در دنیای بی‏در و پیکر نباشد.
حق با فاطمه علیهاالسلام است که بعد از تو دعای هر روزش رسیدن به تو باشد؛ وقتی به گفته کوثر، اسلام هم آن‏چنان غریب و تنها بماند که بر تو بگرید.

*******
داغ سترگ

معصومه داوود آبادی
می‏روی و کوچه‏های مدینه را به دست شیون و غم می‏سپاری. ابرها، آسمان را پوشانده‏اند و بغض‏ها در گلو مچاله مانده‏اند.
پس از تو، خاکستر بی‏پدری بر سر یتیمان شهر، آوار می‏شود. ای تکیه‏گاه استوار ام ابیها! می‏روی و پس از تو، چشمان فاطمه را رودخانه‏ای همیشه جاری در برمی‏گیرد. دیگر رایحه سخنانت در جان مسجد و محراب نمی‏پیچد. دیگر بادها گیسوان عدالتت را بر شانه‏های زمین نمی‏گسترند و آفتاب مهربانی‏ات، پنجره‏های خسته را نوازش نخواهد کرد.
آن روز که آمدی، نفس در سینه خفاشان حبس شد و آتشکده‏های ظلم و نفاق، به خاموشی تن دادند. آن روز که جبرئیل، سرود بعثت در گوشَت خواند، بت‏های عظیم جهل شکسته شد و باران یگانه‏پرستی، سر و روی جهان را شست‏وشو داد و حالا... حالا که می‏روی، ماه چون فانوسی بی‏جان افتاده است و کوه‏ها، قرار از کف داده و فرو ریخته‏اند.
ای پیام‏آور روشنی! آیینه‏ها هر روز در نور چهره درخشان تو وضو می‏گیرند. هفت آسمان، شمه‏ای‏ست از چشمان آبی‏ات. اگر تو نبودی، شاید تا جهان باقی بود، دخترکان معصوم عرب، مفهوم زیستن را در زیر خروارها خاک، از یاد می‏بردند و هنوز قانون دل‏های جاهل حجاز، با شمشیر و خون رقم می‏خورد.
امین و روشن ضمیر آمدی و در میان آن همه سیاهی، نوید سپیدی و مهر بودی و اکنون که می‏روی، کبوتران سیاه‏پوش، آسمان رفتنت را با دلی خونین آکنده‏اند.
بانوی آب‏ها، سوگ تو را در اشک غوطه‏ور است و مولای نخل‏ها، در عزای کوچت افق‏های تاریک را خیره مانده است. ای فرزند کوه و دریا! بزرگی‏ات را به فخر برمی‏خیزیم و داغ سترگت را در کوچه‏های بی‏کسی به گریه می‏نشینیم.

*******
دق الباب

نزهت بادی
به حرمت حضور فاطمه علیهاالسلام ، آرام، در خانه را می‏کوبی؛ این بار صدای در زدن ملک الموت، آهنگی دیگر دارد.
به میهمانی رسول آمده‏ای؛ آمده‏ای تا او را به معراج ابدی ببری. کمی درنگ کن؛ اینکه با تو سخن می‏گوید، امین آسمان‏ها و زمین، جبرئیل است.
می‏دانم که برای تو نیز دشوار است تا زیر باران اشک‏های فاطمه علیهاالسلام ، جان نبی را بستانی. می‏دانم که تو نیز سر به زیر افکنده‏ای تا چشمانت هم‏سو با غم چشمان زهرای اطهر علیهاالسلام نباشد؛ اما گویا چاره‏ای نیست و زمان پر کشیدن محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم فرا رسیده است.
برادرم. ملک الموت! می‏خواهی از کجا آغاز کنی؟ تمامی وجود رسول اللّه‏ در راه حق ذوب شده است، چشمانش، نور خدا را در معراج دیده، زبانش با خدا سخن گفته و کلام او بر آن جاری بوده، قلبش، محل نزول کتاب خدا بوده و پاهایش، راه‏های آسمانی را بهتر از مسیرهای زمینی پیموده است.
آه چه دشوار است تاب آوردن این لحظه اندوهناک! آیا می‏دانی بعد از او، با فاطمه عزیزش چه خواهند کرد؟ می‏دانی این در را که تو بی‏اذن زهرا علیهاالسلام از آن عبور نکردی، به آتش جهل و کینه خواهند سوزاند و دستان علی مرتضی علیه‏السلام را که با دستان رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم ، انس دیرینه داشت، به بند خواهند کشانید؟ آیا می‏دانی پس از رسول خدا، بر پاره‏های تن او چه خواهد گذشت؟ می‏دانی که چگونه قامت رعنای فاطمه را به خمیدگی می‏نشانند و جایگاه بوسه‏های رسول را به کبودی می‏نمایند؟
کوچه‏های مدینه، پس از این برای من هم غریب می‏شود و اهل بیت رسول اکرم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم از آن هم غریب‏تر!
نگاه کن که چگونه فاطمه علیهاالسلام با تمام دلتنگی‏هایش سر به زیر افکنده تا تو در تلاقی چشم‏هایش، در کارَت درنگ نکنی!
برخیز و جان عزیزترین و مقرب‏ترین بنده خدا را بستان! روح محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم از ازل، آسمانی بود؛ این چند صباح را هم که بر زمین هبوط کرد، برای هدایت خلق بود و بس!

*******
واپسين سطر پيامبرى

ميثم امانى
مردى از دنيا مى‏رود كه دنيا، چشم انتظارش بود تا بيايد و دايره نبوت را در افق باز چشم‏هايش، به پايان برساند؛ مردى كه دنيا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد بر انتهاى سطر پيامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگين خاتميت.
مردى از دنيا مى‏رود كه آخرت را همچون پنجره‏اى ديگر بر نگاه‏هاى بشر گشود، تا بنگرند، تا بدانند كه ساحل‏نشينان دنيا را روزنه‏اى هست كه مى‏تواند به درياى آخرت برساندشان؛ مردى كه دنيا و آخرت را همچون دو چشم در كنار هم، همچون دو بال براى يك پرنده به تصوير كشيد؛ مردى كه دست‏هاى دنيا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنيا مى‏رود كه انسان‏ها را گره زد به وظيفه خويش؛ مردى كه زير بازوى عقل را گرفت تا برخيزد، مرهم بر زخم‏هاى معنويت نهاد تا جان بگيرد و ايمان را همچون شعله‏اى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت تا از تيرگى‏ها نهراسد و در تاريكى‏ها نميرد.
پيامبر مى‏رود؛ ولى...
نفس‏هاى آتشين تو، در كلمه كلمه معجزه جاويدانت تا هميشه زنده است و «كلام» ـ كه اعجاز توست ـ هر بار با زبانى ديگر و بيانى ديگر، خوانده مى‏شود و اوج مى‏گيرد.
كلام تو كه همان كلام الهى است، همچون چشمه‏اى لايتناهى است و هنوز بر دشت‏هاى دور و كوير خشك جان‏هاى مرده نازل مى‏شود.
هنوز صداى «إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذىِ خَلَقَ» است كه مى‏آيد و در غارهاى تفكر مشتاقان، نداى عرش را برمى‏انگيزد.
هنوز صداى «اِقْرَأْ وَ رَبُّكَ الاْءَكْرَم»، ديدگان حقيقت طلب را به خوانش صحيفه‏هاى رحمت فرامى‏خواند و دست‏هاى شكرگزار را به نوشتن كتيبه‏هاى تفسير.
پيامبر خواهد رفت، ولى هر باره هزاران جان تحول يافته مثل پيامبر خواهند آمد و هزاران بار ديگر نغمه‏هاى الهام، دهان به دهان تكثير خواهد شد.

*******
حقيقت هميشه جارى

پيامبر يك حقيقت جارى است در جريان زمان؛ يك حقيقت جارى كه پيامش هميشه نامكرر است و همواره شنيده خواهد شد: در مأذنه‏هاى معنويت، در معابد شرق، در غارهاى تفكر.
حتى در خانه‏هاى طاغوت و در بتكده‏هاى درون و برون، فرياد توحيد شنيده خواهد شد.
پيامبر يك سرمشق تحريف‏ناپذير است كه رنگ و بويش كهنه نخواهد شد.
تا انسان انسان است و تا دنيا، دنيا، به تازگى خويش خواهد ماند و در جوشش سيال فهم‏ها و انديشه‏ها، خلوص خويش را حفظ خواهد كرد.
پيامبر، يك صداى ناميراست كه سكوت شرمگين دروغ‏ها و مغالطه‏ها، ارزش آن را كم نخواهد كرد و پرده ناسپاسى‏ها، از حقيقت و راستى آن نخواهد كاست.
پيامبر، يك قرآن به تمام معنى است كه در جاهليت جديد، منادى دعوت به آيه‏هاى تفكر و انديشيدن است.

*******
تا هميشه وام‏دار پيامبرى‏ات هستيم

معصومه داوودآبادى
سياه‏پوش بيست‏وهشتمين روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدينه مى‏گريم.
دست‏هايم فصل كوچت را چگونه تحرير كند، اى پيام‏آور زيباترين روزهاى جهان!
ديوارهاى حرا، هنوز طنين نيايش‏هايت را جار مى‏زند. خشت خشت كعبه از تو مى‏گويد؛ از تو كه دسيسه‏هاى كفار را به هيچ گرفتى و مصمم و پرشور، ايمانت را فرياد كردى. آفتاب تا ابد چشمان پيامبرى‏ات را وام‏دار است.

*******
خاتم عشق

يا محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ! پنجره در پنجره، باران سوگوارى توست كه هواى اين حوالى را مى‏آشوبد.
اى خاتم مهربانى و عشق! اعجاز نگاهت را بر افق‏هاى پرستاره بسيار ديده‏ايم و ستاره به دامن، بازگشته‏ايم.
نامت، بت‏هاى زمين را به خاك مى‏افكند. از تو كه مى‏گويم، بادهاى كافر، كلمات روشنت را مسلمان مى‏شوند.
سلام بر تو كه گام‏هاى مهتابى‏ات شب‏هاى جهل بشر را به جاده‏هاى راستى كشاند!

*******
در طوفان اندوه

رفته‏اى و كوچه‏هاى مدينه، سر بر شانه‏هاى هم مويه مى‏كنند. تويى كه چشمه‏هاى بى‏شمار، از رد قدم‏هايت سر برآورده‏اند. تويى كه آيه‏هاى پيغمبرى‏ات را هيچ كلامى تشبيه نمى‏تواند.
بزرگوارى‏ات، زبانزد عابران تاريخ است.
اى امين دل‏هاى دردمند! حالا كه رفته‏اى، تاروپودمان را طوفان اندوه در هم مى‏پيچد.

*******
سوگواره

روح‏الله حبيبيان
ملائك، بر سر و سينه‏زنان، در اطراف حجره محقر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله طواف مى‏كنند و به فاطمه كه غريبانه در گوشه‏اى اشك مى‏ريزد، تسليت مى‏گويند.
حسن و حسين عليهماالسلام ، صورت بر سينه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گذارده، بى‏اختيار اشك مى‏ريزند.
آن سوتر، على مرتضى عليه‏السلام با چشمانى پر اشك، سر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را به دامن گرفته، زير لب مى‏گويد: «اِنّا للّه‏ِ وَ اِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»؛ اى حبيب قلب‏هاى ما! با رفتنت مصيبتى بر ما وارد شده و چه عظيم است مصيبت تو...!
كوبنده در كيست؟
عربى هستم و مى‏خواهم با رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ملاقات كنم... و اين سومين بار بود كه همين جواب از پس در، در پاسخ پرسش فاطمه عليهاالسلام كه با حزن مى‏پرسيد «كيست در را مى‏كوبد؟» به گوش مى‏رسيد. زهرا عليهاالسلام مى‏خواست اين بار نيز بيمارى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و حال ناگوارش را يادآور شود و از باز كردن در، امتناع كند؛ صداى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، لرزه بر اندامش افكند: «زهرا جان! اين كوبنده در، برادرم عزرائيل است كه براى قبض روح من آمده و او جز اين خانه، بر در هيچ خانه‏اى اذن ورود نمى‏گيرد...» اشك‏هاى زهرا عليهاالسلام بى‏اختيار جارى مى‏شود؛ در گوشه‏اى مى‏نشيند... .
لرزش شانه‏هاى او كافى است تا حسن و حسين عليهماالسلام ، اندوه مادر را دريابند. خود را روى سينه پيامبر مى‏اندازند و سخت مى‏گريند.
ـ نه على‏جان! ايشان را از روى سينه‏ام برندار كه با بودنشان، راحت‏تر كوچ خواهم كرد.
و چيزى نگذشت كه ديگر كلامى از آن دردانه هستى به گوش نرسيد.

*******
مدينه؛ غم‏زده‏اى ناگزير در اين داغ

محمدكاظم بدرالدين
رنگ سوگ، لحظات را احاطه كرده است.
دامن قصايد عربى اشك‏آلود است. اين داغ كجا و طاقت تنگ ايام كجا؟
از مدينه مپرس كه غم‏زده و جامه‏چاك، در گوشه‏اى نشسته است و ناگزير است در اين اندوه. مدينه، با همه دقيقه‏هايش، به سمت شب مرثيه چرخيده است. امان از قدرت بازوى چرخ! چاره چيست؟ تا بوده همين بوده كه بر خاك تيره، رنگ و بوى سفر را نگاشته‏اند و اين راهى است كه ادامه دارد.

*******
زمين، كسى را گم كرده است كه...

رقيه نديرى
زمين، كسى را گم كرده است؛ كسى كه رد گام‏هايش، بهشت را به ارمغان جاى گذاشت و دست‏هاى بر آسمان برآمده‏اش، باران را به خشكسالى خالى مى‏آورد؛ كسى كه بودنش، كابوس را از خواب كائنات سترده بود؛ او كه نامش، بر جاهليت زمين تاخت و فطرت‏ها را به اوج پاكى برد.
محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فخر آفرينش بود؛ امين كوچه باغ‏هاى مكه ديروز؛ امانت‏دار نخل‏هاى به بار نشسته مدينه امروز.
از خانه‏ها، صداى اندوه مى‏آيد و مردى كه مست نيست، راه را بر گريه و شيون مى‏بندد و ديوانه‏وار شمشير مى‏چرخاند كه پيامبر چون موسى عليه‏السلام نزد پروردگارش رفته و باز نخواهد گشت. كلمات، بند آمده‏اند و مرد مى‏خروشد و شمشير مى‏چرخاند، تا اينكه كسى بر سرش فرياد مى‏زند: آرام باش. «محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله پيامبرى است كه پيش از او، پيامبرانى آمده‏اند و رفته‏اند؛ آيا هرگاه بميرد يا كشته شود، عقب‏گرد مى‏كنيد؟»
ديگر ترديدى باقى نمانده است و دلى نيست كه نسوخته باشد.
على عليه‏السلام همچنان چشم به راه مانده است تا كسى فارغ از دنيا، بيايد و او را در امر پيامبر مشايعت كند.

*******
در كلبه احزان فاطمه عليهاالسلام

رزيتا نعمتى
بى‏تو پژمردم، شكستم، سوختم، اى شيواترين مقدمه نوبهار، اى امين‏ترين مرد قبيله عشق! پس از تو، بوى بيگانه كوچ، قلب فاطمه عليهاالسلام را در سرايى آغشته به عطر خاطراتت، چنان فراگرفت كه همسايگان، در هاى‏هاى روز و شب زهرا عليهاالسلام ، طاقت از كف دادند.
حرا خاموش و كوچه‏هاى بنى‏هاشم، سيه‏پوش شدند و كائنات، كلبه احزان و آسمان، اشك‏ريزان شد. خبر در شهر پيچيد: مصطفى، همسايه ديوار به ديوار خدا، فخر خلقت، حرمت عالم و نگين خاتم، تا فراسو پر كشيد.
بدرود اى چكيده قرآن!
يا رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ! وقتى تو را مرور مى‏كنم و به واقعه رفتنت مى‏رسم، چراغ‏هاى واژه خاموش مى‏شوند؛ آن‏گاه تو را كه بر لب مى‏آورم، هزار خورشيد قيام مى‏كنند و در تلاطم عشقت، دلم را روشن مى‏كنند. طبيب دل‏هاى خسته! اينك لب فرو بسته و زمين را مبتلا به عطشى هميشگى كرده‏اى.
چه تلخ است ماجراى مبهم انسان كه به سرگردانى دنياى پس از تو مى‏گريد!
يا رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، اى چكيده قرآن! آخرين خطبه عشق، غزل رفتن تو بود. اهل زمين تا آمدند به خود برسند، پر كشيدى و نور جمالت را به آسمان‏ها بخشيدى.
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
سعدى

*******
واپسين نفس‏هاى مهربان

سودابه مهيجى
درياى بى‏كرانه‏اى كه اينك در بستر آرميده است و نفس‏هاى مهربانش به شماره افتاده‏اند، سال‏هاى سال، ستون‏هاى عرش را بر دوش كشيده و عمرى، دليل هستى بوده است.
خسته است. شايد اين لحظه‏هاى در بستر افتادن، قدرى به آغوش آرامش ببرند آن چشم‏هايى را كه هرگز آسوده‏خاطر نخوابيده‏اند؛ چشم‏هايى كه شب تا صبح، به آسمان خيره بود و نگران سرنوشت اهالى خاك، تمام دعاهاى خيرخواهش را به درگاه خدا مى‏برد.
... چگونه اين همه سال رنج پيامبرى را بر دوش كشيدى و «لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْرا»، ورد زبانت بود!
چگونه اين همه دويدى با گام‏هايى كه لحظه‏اى نياسودند و جز مشقت، سرنوشتى نداشتند؟ از مكه به مدينه، از نيمه‏شب‏هاى تهجّد به معراج، از خندق به خيبر و اُحد و بدر... از حرا به شعب ابى‏طالب... چه فرسنگ‏هاى جان‏فرسايى را پشت سر گذاشتى!
هميشه نگران «امت» بودى
ديگر تمام شد؛ تمام آن روزهاى بى‏قرارى و شب‏هاى بى‏خواب كه گمراهىِ مردمِ زمانه، تو را آسوده‏خاطر نمى‏گذاشت؛ تو را كه در همه لحظه‏ها، براى رونق سفره‏هايشان و براى خاطر روشناى خانه ذهن و دلشان، خواب و خور نداشتى. ديگر آرام باش كه پروردگار، بار سنگين نبوت را از شانه‏هاى پرطاقت اين همه سال تو برگرفت و تو، امانت خطير خويش را به منزل مقصود رساندى.
آه از دل مهربان تو اى رحمة‏للعالمين كه در اين واپسين نفس‏ها مدام زير لب زمزمه مى‏كنى: امّتى، أمّتى...

*******
رسول اعظم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم

سعیده خلیل‏نژاد
او مثل چشمه بود که جوشید از کویر
مردی بزرگ مثل درختان سر به زیر
مردی فراتر از همه مردهای مرد
در پاکی و نجابت و ایثار، بی‏نظیر
بار امانتی که خدا داده بود، او
بر دوش می‏کشید، شجاعانه و دلیر
دلداده خدا و رها گشته از زمین
این‏گونه بر تمام جهان می‏شود امیر
خورشید عمر او که به سمت غروب بود
عمر دوباره یافته در چشمه غدیر
ای تکیه‏گاه روشن هر عاشق خدا
ای سرپناه محکم خُرد و جوان و پیر
آقا! رسول اعظم ما، ای بزرگ‏مرد!
از ما درود بر تو، تو ای ماه بی‏نظیر!

*******
تا همیشه نوای توحید تو بلند است

میثم امانی
در انتظار رهایی، دل به موج‏های زمان سپرده‏ای و جان به دست‏های خدا.
چشم‏هایت در ساحل ملکوت، فرود آمده‏اند و دریای خروشان دنیای ما، همچنان در تکاپو است.
یوسف گمگشته قرن‏های تاریکی! جهانی گرداگرد نفس‏های تو حلقه زده‏اند؛ تو هیچ‏گاه از ابلاغ نامه‏های رسالت خویش، زبان نبسته‏ای. چشم‏های تب‏دارت، هنوز نگران آینده امت‏اند و نگران حق‏الناس.
چه بسیارند نام‏های بزرگ که به بدنامی رفته‏اند! درس تو این بود که زندگی زیبا داشته باشید تا مرگ زیبا داشته باشید. گردونه‏های تمدن را که در دست‏های جهالت بود، به دست‏های اخلاق سپرده‏ای، و ما اگر هدایت یافته‏ایم، به مدد انفاس قدسی توست.
سر بر بالین نهادن‏ات، خاموشی نیست، فراموشی نیست، تازه دارد ندای «لا اله الا اللّه‏» شنیده می‏شود و فردا پشت بام‏های زمین را روشن خواهد ساخت.

*******
الگوی برگزیده

در جهانی مرده و پژمرده، امید دمیده‏ای و ریسمان‏های قطع شده زمین و آسمان را دوباره گره زده‏ای تا قلب‏های مؤمن، بتوانند به مسافرت عرش بروند و حضور خداوند، هر روز میهمان دل‏های شکسته باشد.
در جهانی خسته و پابسته، امید دمیده‏ای تا برخیزد. عدالت و توحید را که گمشده‏های شهر بود، دوباره به میدان حیات برگردانده‏ای.
تو را برگزیده‏اند تا الگوی آدم‏ها باشی در انسانی زیستن و قفل‏های خودپرستی را بگشایی با کلیدهای خداپرستی!
گفتی: «مؤمنان با هم برابرند»
سخنت این است که «انما المؤمنون اخوة؛ مؤمنان با هم برادرند.» خدایشان یکی و پدرشان یکی است.
جرقه‏های شیطان، تنها در سینه کسانی آتش خواهد زد که دل به خدا نسپرده‏اند؛ بذرهای نفاق، بذرهای نزاع، بذرهای کینه در قلب برادران ایمانی، ریشه نخواهد دوانید. چشم‏های هر کسی، مال خود اوست؛ ولی با این همه چشم، به یک چیز می‏نگرند!

*******
روز سیاه‏پوشی قبیله‏های فروتنی

محمدکاظم بدرالدین
زمزمه‏های مرثیه‏گون کوچه‏های مدینه را یک به یک می‏پیماید. خویشاوندی نخل‏های مدینه با داغ، زجرآورترین تصویر است. از گلوی اندوهگین هر واژه، نیزارهای ماتم می‏چکد. مسجد از صدای روح‏نواز گل خالی است. ضجه در محراب ریشه دوانده است. منبر، در محوطه اشک نشسته است. تمام دقایق بیست و هشتم صفر، خزان است و وجب به وجب مدینه، تبدار این سفر. سینه‏های پرغم احادیث، برای «قال النبی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم »ها اشک حسرت می‏ریزند.
کنار مولا، چیزی جز غربت نیست. ناگهانی از بی‏رمقی رخ نموده است. پیرامون زهرا علیهاالسلام ، اندوهی وسیع پا گرفته است؛ آن‏چنان که هیچ چشمی ندیده است. اشک‏های غلطان مدینه با ناله‏های «ام ابیها»یی هم‏سو شده است.
بی‏شهد نبوت، روزگاری تلخ، ذائقه دین را پر کرده است. کینه‏ها و لقمه‏ای از خیبر، زهر در شریان دقایق ریخته است. همیشه و در هر مقطعی، همان‏گونه که پیامبری از صبح می‏گوید، عده‏ای از تبار ابوجهل‏ها هستند که با چرکینی شب، خو می‏گیرند. اما ما، بی‏نگاه رحمت‏گستر واپسین پیامبر، کدام لحظه را تاب بیاوریم؟ بی‏صدای عطوفت‏زای او، به کدام سو پناه بجوییم؟ «اللهُمَّ إنا نَشکُو اِلَیکَ فَقْدَ نَبیِّناً صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم » بیست و هشتم صفر، یعنی ضمیمه شدن عطری بدیه به آسمان، و چه محروم است زمین که فروغ یگانه خود را از دست داده است.
بیست و هشتم صفر، روز سیاه‏پوشی قبیله‏های سادگی و فروتنی است.
چه باید کرد که همیشه پیرو هر داغ، کلیفی جز شکیبایی نیست!

*******
خدا به خاطر تو آفریده دنیا را

رزیتا نعمتی
کسی مقیم غم‏انگیز غارها شده بود
که فصل پنجره‏هایش به عشق وا شده بود
رسید در شب سردی که اهل مکه به خواب
نمازشان همه روزها قضا شده بود
ستاره‏ای که چهل سال نوری از عمرش
رفیق لحظه تنهایی خدا شده بود
و کوچه‏های دلش غرق تشت خاکستر
ولی همیشه لبش مثل غنچه، وا شده بود
کسی که گرچه ملاقات با خدا می‏کرد
انیس خنده بازی بچه‏ها شده بود
علی، حسین و حسن، فاطمه؛ چه گلزاری
به زیر سبز عبای دلش به پا شده بود!
برای دیدن او، پای جبرئیل از عرش
به کوچه‏های غریب مدینه وا شده بود
چقدر از دهن این و آن شنیدم که
همیشه با دل تو، جاهلانه تا شده بود!
خدا به خاطر تو آفریده دنیا را
گمان کنم که خدا عاشق شما بود!

*******
نگران امتت هستی هنوز

عباس محمدی
مرور می‏کنی خاطرات هزار ساله نوح را، تنهایی آدم را، زخم‏های ایوب را و امتحان ابراهیم را. با آمدن آدم علیه‏السلام آمده‏ای و بعد از عیسی علیه‏السلام به پیامبری رسیده‏ای.
فرشته‏ها صدایت می‏کنند؛ اما هنوز دلتنگ و نگران امتت هستی.
هرچند اتمام حجت کرده‏ای، هرچند عادل‏ترین نگهبان را بر آنان گمارده‏ای، اما دلشوره اینکه پس از تو چه خواهد شد، رهایت نمی‏کند.

*******
پیامبری تو...

سبکبار بال می‏زنی، تا دورتر از دست‏رس همه پرنده‏ها و فرشته‏ها. اما چه بهارها و اردیبهشت‏ها در حسرت دیدن تو از راه خواهند آمد، ای بهشتی‏ترین!
پیامبری‏ات باران مهربانی بود که تا دورترین نقطه تشنگی خاک رسید. عطر رسالتت، هوایی بود که همه خاکیان را به هوای نفس کشیدن در دامنه اسلام کشاند.
پس از تو، آوازهای ابوجهل را هیچ حنجره‏ای صیقل نداد.
به یمن پیامبری تو، زیتون‏ها و انجیرها در برابر نخل‏ها، قرآن تلاوت می‏کنند و نخل‏ها به رسالت جهانی تو سوگند می‏خورند.
همه پرنده‏های جهان، اذان می‏گویند تا کوه‏ها به امامت تو نماز کنند.
پس از تو
چه می‏توان گفت از آن همه کلمه‏ای که در صدای سکوت علی علیه‏السلام ، پس از تو خاموش ماندند؟ پس از تو، غیر از نفس‏های غمگین علی علیه‏السلام و اشک‏های ناتمام فاطمه علیهاالسلام ، هیچ نفسی به تو نرسید و هیچ اشکی از نام تو سرچشمه نگرفت.
بعد از تو، جز لبخندهای اندوهگین علی علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام ، همه لبخندها به کیسه‏های زر ختم شد.
چه شب‏ها که فاطمه علیهاالسلام به یاد تو در ماه، با گریه می‏نگریست و علی علیه‏السلام ، با بغض، ستاره‏های ایوان تاریک مدینه را می‏شمرد. آه، چه فرصت‏های عزیزی که پس از تو، بین غربت برادرت علی علیه‏السلام و مسلمانان نامسلمان گم شد!
کاش سلمان‏ها و ابوذرها و... در باران تکثیر می‏شدند تا خطبه‏های علی علیه‏السلام را عملی کنند! کاش... !
کاش چیزی نپرسی!
لب به سخن گشودی و فرمودی: «نورانی‏ترین شما در روز قیامت، کسی است که آل محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم را بیشتر دوست بدارد.» اما باور نمی‏کنی که امت تو چگونه به وصیت تو عمل کردند. کاش از دست‏های گرمی نپرسی که هیچ‏گاه پس از تو، دست‏های تنهای علی علیه‏السلام را در صبحگاهان غربت نفشرد و هیچ جوابی، پرنده‏های سلامش را نرسید! کاش از شانه امنی نپرسی که پس از تو هیچ شانه‏ای هق هق گریه‏های دختر دردانه‏ات را نداشت! کاش از دوست‏داشتن مپرسی که هیچ خانه‏ای همسایه دوستی مهربانانه آل تو نشد! کاش... !

*******
واپسین نگرانی

حسین امیری
قلبش آرام بود و مطمئن و ضمیرش شاد. صدای اذان که به گوشش می‏رسید، بوی همت و مردانگی‏اش در کوچه‏های مدینه می‏پیچید؛ اما چه کسی می‏داند در عمق نگاه نگرانش، خاطرات شعب ابی‏طالب بود یا شکستن دندان مبارکش؟ ولی نه، هیچ‏کس، هیچ‏کس از انصار و مهاجرین ندانست که حضرت نگران علی بود.
منبرت هیچ وقت خالی نیست
پیامبر عشق‏های زلال، پیامبر آگاهی مردمان خواب، پیامبر محبت به دختران عرب، رسول بخشش دشمنان سنگ دل!
تو می‏روی؛ اما پس از تو، هیچ منبری خالی نیست. پس از تو، همه، رسول مکارم اخلاقند. پس از تو، همه، رسول مهربانی و گذشتند و منبرت هیچ وقت خالی نیست.
بی‏تو، مدینه، مدینه نیست
سکوت مدینه، بوی رفتن می‏دهد. انگار همه دارند می‏روند! پیش از تو انگار در این شهر زندگی نبود، انگار محبت و مهربانی و همدلی نبود! تو آمدی و نزدیک خانه مستمندی خانه گزیدی؛ مسجدی ساختی برای پرستش و برای همدلی مسلمین با تو. علی آمد، فاطمه آمد و سلمان آمد و ابوذر؛ و پس از تو، همه می‏روند. بی‏تو مدینه دیگر مدینه نیست.
چشم مبند! بگذار چشمت نگران امت بماند!
به گل‏ها بگویید به اشک ژاله، رخ بشویند و بلبلان را به نوحه‏خوانی بخوانید که پیامبر باران، امشب دیگر نمی‏خندد.

*******
غروب خورشید

شهلا خدیوی
صبحی که داشت آفتاب می‏زد، چشمانش قرمز شده بود. سایه سرخش، گریه‏های آب را دنبال می‏کرد که از پای چشمه‏های زلال چشمان علی علیه‏السلام و زهرا علیهاالسلام می‏جوشید.
تو پدر امت بودی
ببخش اگر نمی‏توانیم باری از غم‏هایت برداریم و با خیال راحت، بدرقه‏ات کنیم!
تو وقت رفتن هم دست از رسالت برنمی‏داری. دست به درگاه کبریا گشاده‏ای و با اشکی که پهنای صورتت را پوشانده، شفاعت روسیاهی ما را می‏کنی... .
رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم ! ببخش! خیلی‏ها مثل تو پیامبر بودند؛ اما وقتی عرصه تنگ آمد، یا امتشان را نفرین کردند و یا ترکشان کردند؛ اما تو با تمام جهالتی که ما به خرج دادیم، پدر امت شدی و دست از هدایتمان برنداشتی. تنها ما نبودیم که عزیز شدیم؛ بوی هدایتت در گوش تمام تاریخ پیچیده است... .

*******
واپسین وصیت

حمید باقریان
آفتابی سوزان، بر اندام کویر حجاز، تازیانه می‏کوبد. در بازگشت از حجة‏الوداع است که عطر گل‏های وصال، در باغ وجود پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم شکوفا می‏شود. او با ضمیر زلال و یقین روشن خویش، آهنگ رحیل را می‏شنود. آن‏گاه با کلام آسمانی خود، وصیت می‏کند امت خویش را: «ایها الناس! من پیش از شما می‏روم و شما در حوض کوثر بر من وارد خواهید شد و از شما سؤال خواهم کرد که چه کردید با «دو چیز گرانبها که در میان شما گذاشتم؛ کتاب خدا و عترت که اهل بیت منند».
آری! روزهای واپسین عمر پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم است. چند روزی برای همیشه، خورشید عمر خاتم‏الانبیا محمد مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم غروب خواهد کرد. شبی آغشته به بوی غربت، فضای شهر را فراخواهد گرفت. هنوز غدیر و بیعت آسمانی محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم و علی علیه‏السلام در خانه یادها شکوفاست؛ اما دریغ و آه... .

*******
حدیثی از جنس نور

دانش، چراغ راه انسان است در کوچه‏های تاریک جهالت. علم، راهی است برای رسیدن به قله خرد و دانایی. پیامبر اعظم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم در گنجینه روزگار، مروارید کلام خود را به یادگار گذاشته است تا بهای زندگی ما باشد در جاده زندگی. باشد که خویشتن خویش را دریابیم و خود را دُر یابیم. فرمود: «دانش بیاموزید؛ زیرا یاد گرفتن آن حسنه است و درس گرفتن آن تسبیح است و مباحثه آن جهاد است و یاد دادن آن به کسی که نمی‏داند، صدقه است».

*******
ز داغ مصطفى

مدينه شد ز داغ مصطفى بيت الحزن امشب
فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب
مكن اى آسمان روشن چراغ ماه را كز كين
چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب
نه تنها ماتم جان سوز پرچمدار توحيد است
كه هستى شد سيه پوش امام ممتحن امشب
گهى گريم ز داغ جانگداز حضرت خاتم
گهى نالم چو نى در سوگ فرزندش حسن امشب
فدا شد ناخداى فلك حق در بحر طوفان زا
كه شد درياى ديده در عزايش موج زن امشب
دهد غسل از سرشك ديدگان با زارى و شيون
علىّ بت شكن جسم نبى بت شكن امشب
نمى دانم چه حالى مى كند پيدا امير عشق
چو مى سازد تن آن جان جانان را كفن امشب
شد از داغ دو ماتم قلب زهرا لاله سان خونين
كه در دشت بلا گم كرده ياس و ياسمن امشب
چراغ انجمن آرا شده خاموش و اهل دل
كند روشن چراغ آه در هر انجمن امشب
سرآمد بر همه غم هاست داغ ماتم خاتم
كه امّت را برون رفته است روح از ملك تن امشب
شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه ات كاين سان
كه آتش مى زنى بر جان، تو با سوز سخن امشب
(محسن حافظى)
منابع:
ماهنامه اشارات، شماره 48
ماهنامه اشارات، شماره 59
ماهنامه اشارات، شماره 83
ماهنامه اشارات، شماره 94
ماهنامه اشارات، شماره 106
ماهنامه گلبرگ
www.payambarazam.ir
www.shiati.ir
www.hawzah.net




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط