بررسى كامل مسئله اعجاز قرآن (2)
تفاوت بين سحر و معجزات و كرامات
بخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور، مانند سحر و كهانت، و چه خيرات، چوناستجابت دعا و امثال آن، و چه معجزات، مستند باسباب طبيعى عادى نيستند،بلكه مستند باسباب طبيعى غير عادىاند، يعنى اسبابى كه براى عموم قابل لمس نيست، و آن اسباب طبيعى غيرعادىنيز مقارن با سبب حقيقى و باطنى، و در آخر مستند باذن و اراده خدا هستند و تفاوتى كه ميان سحر و كهانت از يكطرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزاتانبياء از طرفى ديگر هست اينست كه در اولىاسباب غير طبيعى مغلوب ميشوند ولى در دو قسماخير نميشوند.
باز فرقى كه ميانه مصاديق قسم دوم هست اينستكه در مورد معجزه از آنجا كه پاى تحدى وهدايتخلق در كار است، و با صدور آن صحت نبوت پيغمبرى و رسالت و دعوتش بسوى خدااثبات ميشود، لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است، باين معنا كه هر وقت از او معجزه خواستند ميتواند بياورد، و خدا هم ارادهاش را عملى ميسازد، بخلاف استجابت دعا وكرامات اولياء، كه چونپاى تحدى در كار نيست، و اگر تخلف بپذيرد كسى گمراه نميشود، وخلاصه هدايت كسى وابسته بدان نيست، لذا تخلف آن امكان پذير هست.
اشكال بر حجيت معجزهحال اگر بگوئى: بنا بر آنچه گفتهشد، اگر فرض كنيم كسى بتمامى اسباب و علل طبيعىمعجزه آگهى پيدا كند، بايد او هم بتواند آن عوامل را بكارگرفته، و معجزه بياورد، هر چند كهپيغمبر نباشد، و نيز در اينصورت هيچ فرقى ميان معجزه و غير معجزه باقى نمىماند،مگر صرفنسبت، يعنى يك عمل براى مردمى معجزه باشد، و براى غير آن مردم معجزه نباشد، براى مردمى كهعلمو فرهنگى ندارند معجزه باشد، و براى مردمى ديگر كه علمى پيشرفته دارند، و به اسرار جهانآگهى يافتهاند، معجزهنباشد، و يا يك عمل براى يك عصر معجزه باشد و براى اعصار بعد از آنمعجزه نباشد، اگر پى بردن باسباب حقيقىو علل طبيعى قبل از علت اخير در خور توانائى علم وابحاث علمى باشد، ديگر اعتبارى براى معجزه باقى نمىماند، ومعجزه از حق كشف نميكند، ونتيجه اين بحثى كه شما پيرامون معجزه كرديد، اين ميشود: كه معجزه هيچ حجيتىندارد، مگر تنهابراى مردم جاهل، كه باسرار خلقت و علل طبيعى حوادث اطلاعى ندارند، و حال آنكه ما معتقديممعجزهخودش حجت است، نه اينكه شرائط زمان و مكان آنرا حجت مىسازد.
بيان جهت اعجاز معجزات و پاسخ به اشكال مذكوردر پاسخ اين اشكالميگوئيم: كه خير، گفتار ما مستلزم اين تالى فاسد نيست، چون ما نگفتيممعجزه از اين جهتمعجزه است كه مستند بعوامل طبيعى مجهول است، تا شما بگوئيد هر جا كهجهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزهبودن و از حجيت مىافتد، و نيز نگفتيم معجزه از اينجهت معجزه استكه مستند بعوامل طبيعى غير عادى است، بلكهگفتيم، از اين جهت معجزه استكه عوامل طبيعى و غير عاديش مغلوب نميشود، و همواره قاهر و غالب است.
مثلا بهبودى يافتن يك جذامى بدعاى مسيح ع، ازاين جهت معجزه است كهعامل آن امرى است كه هرگز مغلوب نميشود، يعنى كسى ديگر اينكار را نميتواندانجام دهد، مگرآنكه او نيز صاحب كرامتى چون مسيح باشد، و اين منافات ندارد كه از راه معالجه و دواء هم بهبودى نامبردهحاصل بشود، چون بهبودى از راه معالجه ممكن است مغلوب و مقهور معالجهاىقوىتر از خود گردد، يعنى طبيبىديگر بهتر از طبيب اول معالجه كند، ولى نام آنرا معجزه نميگذاريم.
7 - قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند ، نه دليلى عاميانه.
در اينجا سئوالى پيش مىآيد و آن اينست كه چه رابطهاى ميانمعجزه و حقانيت ادعاىرسالت هست؟ با اينكه عقل آدمى هيچ تلازمى ميان آندو نمىبيند، و نميگويد: اگرمدعى رسالتراست بگويد، بايد كارهاى خارق العاده انجام دهد، و گر نه معارفى را كه آورده همه باطل است، هرچند كه دو دو تا چهار تا باشد.
و از ظاهر قرآن كريم هم بر مىآيد كه نمىخواهد چنينملازمهاى را اثبات كند، چون هر جا سخن از داستانهاى جمعى از انبياء، چون هود، و صالح، و موسى، و عيسى، ومحمد ع، بميان آورده، معجزاتشان را هم ذكر مىكند، كه بعد از انتشار دعوت، مردم از ايشان معجزه و آيتىخواستند،تا بر حقيت دعوتشان دلالت كند، و ايشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند.
و اى بسا در اول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتى را داراميشدند، همچنانكهخدايتعالى بنقل قرآن كريم در شبى كه موسى را برسالت بر مىگزيند، معجزه عصا و يدبيضاء را باوو هارون داد(اذهب انت و اخوك باياتى، و لا تنيا فى ذكرى، تو و برادرت معجزات مرا بردار و برودر ياد من سستىمكنيد)،( سوره طه آيه 42) و از عيسى ع نقل مىكند كه فرمود: (و رسولا الى بنىاسرائيل، انى قد جئتكم باية من ربكم، انى اخلق لكممن الطين كهيئة الطير، فانفخ فيه، فيكونطيرا باذن الله، و ابرىء الاكمه و الابرص، و احيى الموتى باذن الله، و انبئكم،بما تاكلون، و ما تدخرونفى بيوتكم، ان فى ذلك لاية لكم ان كنتم مؤمنين، و فرستادهاى بسوى بنى اسرائيل گسيل داشتم، كه مىگفت: من آيتى از ناحيه پروردگارتان آوردهام، منبراى شما از گل مجسمه مرغى ميسازم، بعد در آن ميدمم، ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود، و كور مادرزاد و جذامى را شفا ميدهم، ومردگان را باذن خدا زنده مىكنم، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خوردهايد، و در خانه چهذخيرههاداريد، همه اينها آيتهائى است براى شما اگر كه ايمان بياوريد)، وهمچنين قبل از انتشاردعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوى دادهاند.( سوره آل عمران آيه 49)
با اينكه همانطور كه در اشكال گفتيم، هيچ تلازمى ميان حق بودنمعارفى كه انبياء و رسلدر باره مبدء و معاد آوردهاند، و ميانه آوردن معجزه نيست؟علاوه بر نبودن ملازمه،اشكال ديگر اينكه: اصلا معارفى كه انبياء آوردهاند، تمام بر طبقبرهانهائى روشن و واضح است، و اين براهينهر عالم و بصيرى را از معجزه بى نياز مىكند، وبهمين جهت بعضى گفتهاند: اصلا معجزه براى قانع كردن عوام الناساست، چون عقلشان قاصراست از اينكه حقايق و معارف عقلى را درك كنند، بخلافخاصه مردم، كه در پذيرفتن معارفآسمانى هيچ احتياجى بمعجزه ندارند.
جواب از اين اشكال اينستكه انبياء و رسل، هيچيك هيچ معجزهاىرا براى اثباتمعارف خود نياوردند، و نمىخواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كه عقلخودشبر آنها حكم مىكند اثبات كنند، و در اثبات آنها بحجت عقل اكتفاء كردند، و مردم را از طريق نظرو استدلال هوشيار ساختند.
همچنانكه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مىفرمايد: (قالترسلهم: ا فى الله شك فاطرالسماوات و الارض؟ رسولان ايشان بايشان مىگفتند: آيا در وجود خدا پديد آرندهآسمانها و زمينشكى هست؟!) (سوره ابراهيم آيه 10) ، و در احتجاج بر مسئله معاد مىفرمايد: (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهماباطلا،ذلك ظن الذين كفروا، فويل للذين كفروا من النار، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحاتكالمفسدين فى الارض؟امنجعل المتقين كالفجار؟ما آسمان و زمين و آنچه بين آندو است بباطلنيافريديم، اين پندار كسانى است كه كافرشدند، پس واى بر كسانيكه كفر ورزيدند، از آتش، آيا مابا آنانكه ايمان آوردهو عمل صالح كردند، چون مفسدان در زمين معامله مىكنيم؟ويا متقين وفجار را بيك چوب ميرانيم؟)( سوره ص آيه 28) نه اينكه براى اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شدهباشند، بلكهمعجزه را از اين بابت آوردند كه مردم از ايشان در خواست آنرا كردند، تا بحقانيت دعويشانپى ببرند.
(و حق چنين در خواستى هم داشتند، براى اينكه عقل مردمبايشان اجازه نميدهد دنبال هرادعائى را بگيرند، و زمام عقايد خود را بدست هر كسى بسپارند، بلكهبايد بكسى ايمان بياورند كهيقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده)آرى كسيكه ادعا ميكند فرستاده خدا است، وخدا از طريقوحى يا بدون واسطه وحى با وى سخن ميگويد، و يا فرشتهاى بسوى او نازل ميشود، ادعاى امرىخارق العادهميكند، چون وحى و امثال آن از سنخ ادراكات ظاهرى و باطنى كه عامه مردم آنراميشناسند، و در خود مىيابند، نيست،بلكه ادراكى است مستور از نظر عامه مردم، و اگر اين ادعاصحيح باشد، معلوم است كه از غيب و ماوراى طبيعت تصرفاتىدر نفس وى ميشود، و بهمينجهت با انكار شديد مردم روبرو ميشود.
دو نوع عكس العمل مردم در انكار دعوى انبياء(ع)و مردم در انكاردعوى انبياء يكى از دو عكس العمل را نشان دادند، جمعى در مقام ابطالدعوى آنان بر آمده،و خواستند تا با استدلال آنرا باطل سازند، از آنجمله گفتند: (ان انتم الا بشرمثلنا، تريدون ان تصدونا عما كان يعبد آباؤنا،شما جز بشرى مثل ما نيستيد، و با اينحال ميخواهيدما را از پرستش چيزهائيكه پدران ما مىپرستيدند باز بداريد)،( سوره ابراهيم آيه 11) كه حاصل استدلالشان اينستكهشما هم مثل ساير مردميد، و مردم در نفسخود چنين چيزهائى كه شما براى خود ادعا مىكنيدنمىيابند،با اينكه آنها مثل شما و شما مثل ايشانيد، و اگر چنين چيزىبراى يك انسان ممكن بود، براى همه بود، و يا همه مثل شما ميشدند.
و از سوى ديگر يعنى از ناحيهانبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنين دادند: (قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم، و لكنالله يمن على من يشاء من عباده، رسولان ايشانبايشان گفتند: ما(همانطور كه شما ميگوئيد)جز بشرى مثلشما نيستيم، تنها تفاوت ما با شما منتىاست كه خدا بر هر كسى بخواهد مىگذارد)، (سوره ص آيه 8) يعنى مماثلت را قبول كردهگفتند: رسالت از منتهاىخاصه خدا است، و اختصاص بعضى از مردم به بعضى از نعمتهاى خاصه، منافاتى با مماثلتندارد، همچنانكهمىبينيم: بعضى از مردم به بعضى از نعمتهاى خاصه اختصاص يافتهاند و اگرخدا بخواهد اين خصوصيت را نسبتبه بعضى قائل شود مانعى نيست كه جلوگيرش شود، نبوتهم يكى از آن خصوصيتها است، كه خداانبياء را بدان اختصاص داده، هر چند كه ميتوانست بغيرايشان نيز بدهد.
نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند، استدلالى استكه عليه رسول اسلام(ص)كردند، و قرآن آنرا چنين حكايت ميكند:(ا انزل عليه الذكر من بيننا، آيا از ميانه همه ما مردم،قرآن تنها باونازل شود؟) ( سوره ابراهيم آيه 10) و نيز حكايت مىكند كه گفتند: (لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم؟ چرا اينقرآن بر يكى از دو مردان بزرگ اين دو محل نازل نشد).
باز نظير اين احتجاج و يا قريب بان، احتجاجى است كه در آيه: (و قالواما لهذا الرسولياكل الطعام و يمشى فى الاسواق؟ لو لا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا؟ او يلقى اليهكنز؟ او تكونله جنة ياكل منها، گفتند: اين چه پيغمبرى است كه غذا ميخورد، و در بازارها راه مىرود؟ اگرپيغمبر است،چرا فرشتهاى بر او نازل نميشود، تا با او بكار انذار بپردازد، و چرا گنجى برايشنمىافتد،و يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟)( سوره فرقان آيه 8) بچشم ميخورد.
چون خواستهاند بگويند: ادعاى رسالت، ايجاب مىكندكه شخص رسول مثل ما مردمنباشد، چون حالاتى از قبيل وحى و غيره دارد كه در ما نيست، و با اين حال چرا اينرسول طعامميخورد، و در بازارها راه مىرود، تا لقمه نانى بدست آورد؟او بايد براى اينكه محتاج كاسبى نشود، گنجىنزدش بيفتد و ديگر محتاج بامدن بازار و كار و كسب نباشد، و يا بايد باغى داشته باشد كه ازآن ارتزاق كند، نه اينكه از همانطعامها كه ما ميخوريم استفاده كند، ديگر اينكه بايد فرشتهاى با اوباشد كه در كار انذار كمكش كند.
و خدايتعالىاستدلالشان را رد نموده فرمود: (انظر كيف ضربوا لك الامثال،فضلوافلا يستطيعون سبيلا)( سوره فرقان آيه 9) تا آنجا كه ميفرمايد:(و ما ارسلنا قبلك من المرسلين، الا انهم لياكلونالطعام،و يمشون فى الاسواق، و جعلنا بعضكم لبعض فتنة، ا تصبرون؟و كان ربك بصيرا، ببينچگونه مثلها مىزنند،و اين بدان جهت است كه گمراه شده نميتوانند راهى پيدا كنند - تا آنجا كهمىفرمايد - و ما قبل از تو هيچيك از پيغمبرانرا نفرستاديم، الا اينكه آنان نيز طعام ميخوردند، ودر بازارها راه ميرفتند، و ما بعضى از شما را مايه فتنه بعضى ديگركردهايم، ببينيم آياخويشتن دارى مىكنيد يا نه، البته پروردگار تو بينا است) (سوره فرقان آيه 20) و در جاى ديگر از استدلال نامبردهآنان اين قسمت را كه مىگفتند: بايد فرشتهاىنازل شود، رد نموده مىفرمايد: (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و للبسناعليهم ما يلبسون، بفرضهم كه آن رسول را فرشته مىكرديم باز در صورت مردى مىكرديم و امر را بر آنانمشتبهميساختيم). (سوره انعام آيه 9) باز قريب بهمين استدلال را در آيه: (و قال الذين لا يرجون لقاءنا،لو لا انزل علينا الملائكة؟او نرى ربنا لقد استكبروا فىانفسهم، و عتوا عتوا كبيرا، آنانكه اميد ديدار ما ندارند، گفتند: چراملائكه بر خود ما نازل نميشود؟وچرا پروردگارمان را نمىبينيم؟راستى چقدر پا از گليم خود بيرون نهادند، و چه طغيان بزرگى مرتكب شدند؟!)،( سوره فرقان آيه 21) از ايشان حكايتكرده چون در اين گفتارشانخواستهاند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند، دعوىرسالت رسولخدا(ص)را باطل كنند، و بگويند: ما هم كه مثل اوئيم، پس چرا خودمان نزول ملائكه را نبينيم؟وچرا خودمان پروردگارمان را ديدار نكنيم؟!خدايتعالى استدلالشان را رد نموده و فرموده: (يوم يرون الملائكة، لا بشرى يومئذللمجرمين، و يقولون حجرا محجورا، روزى خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند، اما روزى كه مجرمين مژدهاىندارند و در امانخواهىفريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود)( سوره فرقان آيه 22) و حاصل معناى آن اين استكه اينكفار با اين حال و وصفى كهدارند، ملائكه را نمىبينند، مگر در حال مردن، همچنانكه در جاىديگر همين پاسخ را داده و فرموده: (و قالوا: يا ايها الذىنزل عليه الذكر انك لمجنون، لو ما تاتينابالملائكة؟ان كنت من الصادقين، ما ننزل الملائكة الا بالحق، و ما كانوااذا منظرين، گفتند: اىكسيكه ذكر بر او نازل شده، تو ديوانهاى، اگر راست ميگوئى، چرا اين ملائكه بسر وقتخود مانيايد؟(مگرما از تو كمتريم؟)اينان ميدانند كه ما ملائكه را جز بحق نازل نميكنيم، و وقتى بحقنازل كنيم ديگر بايشان مهلتنميدهند). (سوره حجر آيه 8) اين چند آيه اخير علاوه بر وجه استدلال، نكتهاى اضافى دارد، و آن اين است كه اعترافبراستگوئىرسولخدا (ص)كردهاند، چيزيكه هست ميگويند: خود او نميداند آنچه كه ميگويد، اماوحى آسمانى نيست، بلكه هذيانهائىاست كه بيمارى جنون در او پديد آورده، همچنانكه در جاىديگر از ايشان حكايت ميكند كه گفتند: (مجنون و ازدجر، اجنه او راآزار ميدهند). (سوره قمر آيه 9 ) و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان استدلالهائىاست كه كفار از طريقمماثلت بر ابطال دعوى نبوت انبياء كردهاند.
در خواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبياء براى پذيرشدعوت آنهاعكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند، اين بود كه دعوت آنان رانپذيرفتندمگر وقتى كه حجت و شاهدى بر صدق دعوى خود بياورند، براى اينكه دعوى انبياءمشتمل بر چيزهائى بود كه نه دلها و نهعقول بشر آشنائى با آن نداشت، و لذا باصطلاح فن مناظرهاز راه منع با سند وارد شدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است.
توضيح اينكه ادعاى نبوت و رسالت، از هر نبى و رسولى كهقرآن نقل كرده، با ادعاىوحى و سخن گوئى با خدا، و يا به گفتگوى با واسطه و بى واسطه نقل كرده،و اين مطلبى است كههيچيك از حواس ظاهرى انسان با آن آشنائى ندارد، و حتى تجربه نيز نميتواند انسانرا با آن آشنا سازد، در نتيجه از دو جهت مورد اشكال واقع ميشود.
اولاينكه شما انبياء چه دليلى بر اين ادعا داريد كه وحى بر ما نازلميشود؟دوم اينكه، مادليل بر نبود چنين چيزى داريم، و آن اينستكه وحى و گفتگوى با خدا، و دنبالههاىآن، كه همانتشريع قوانين و تربيتهاى دينى است، همه از امورى استكه براى بشر قابل لمس نيست، وبشرآنرا در خود احساس نميكند، و قانون جارى در اسباب و مسببات نيز منكر آنست، پس اين ادعاءادعاىبر امرى خارق العاده است، كه قانون عمومى عليت آنرا جائز نميداند.
بنا بر اين اگر پيغمبرى چنين ادعائى بكند، و در دعويشراستگو هم باشد، لازمه دعويشاين استكه با ماوراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤيد به نيروئى الهىباشد، كه آن نيروميتواند عادت را خرق كند، و وقتى يك پيغمبر داراى نيروئى است كه عادت را خرق مىكند، بايدمعجزهمورد نظر ما را هم بتواند بياورد، چون فرقى ميان آن خارق العاده و اين خارق العاده نيست، و حكم امثال يكىاست، اگر منظور خدا هدايت مردم از طرق خارق العاده يعنى از راه نبوت ووحى است، بايد اين نبوت و وحى را با خارقالعادهى ديگرى تاييد كند، تا مردم آنرا بپذيرند، و اوبمنظور خود برسد.
اين آن علتى است كه امتهاى انبيا را وادار كرد تااز پيغمبر خود معجزهاى بخواهند، تامصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه، همانطور كهگفته شد تصديق نبوت بوده، نه اينكه بر صدق معارف حقهايكه بشر را بدان ميخواندند دلالت كند، چون آنمعارف مانند توحيدو معاد همه برهانى است، و احتياج به معجزه ندارد.
مسئله درخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد،مثل اين استكه مردى از طرفبزرگ يك قوم پيامى براى آن قوم بياورد، كه در آن پيام اوامر و نواهى آنبزرگ هست، و مردم همايمان دارند باينكه بزرگشان از اين دستورات جز خير و صلاح آنان را نميخواهد، در چنين فرضهمينكهپيام آرنده احكام و دستورات بزرگ قوم را براى قوم بيان كند، و آنرا برهانى نمايد، كافىاست در اينكه مردم بحقانيت،آن دستورات ايمان پيدا كنند، ولى آن برهانها براى اثبات اين معنا كهپيام آرنده براستى از طرف آن بزرگ آمده، كافىنيست، لذا مردم اول از او شاهد و دليلميخواهند، كه از كجا ميگوئى: بزرگ ما تو را بسوى ما گسيل داشته؟درستاست كه احكامى كهبراى ما خواندى همه صحيح است، اما بايد اثبات كنى كه اين احكام دستورات بزرگ ما است، ياباينكهدستخط او را بياورى، يا باينكه مهر او در ذيل نامهات باشد، و يا علامت ديگرى كه ما آنرابشناسيم، داستان انبياء و معجزهخواستن قومشان، عينا نظير اين مثال است، و لذا قرآن ازمشركين مكه حكايت مىكند: كهگفتند: (حتى تنزل علينا كتابا نقرؤه، تا آنكه كتابى بياورى كه ما آنرا بخوانيم ). (سوره اسرى آيه 93) پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد: اول اينكه ميانه دعوى نبوت و قدرت بر آوردنمعجزه ملازمه هست، و معجزه دليل بر صدقدعوى پيغمبر است، و در اين دلالت فرقى ميان عوام و خواص مردم نيست.
دوم اينكه وحيى كه انبياء از غيب مىگيرند، از سنخمدركات ما، و آنچه كه ما با حواس و باعقل نظرى خود درك مىكنيم، نيست، و وحى غير فكر صائباست، و اين معنا در قرآن كريم ازواضحات قرآن است، بطوريكه احدى در آن ترديد نمىكند،و اگر كسى كمترين تامل و دقت نظر وانصاف داشته باشد، آنرا در مىيابد.
انحراف جمعى از اهل علم معاصر با تفسير مادى حقائق دينى و ازآنجمله معجزهولى متاسفانه جمعى از اهل علم معاصر، در همين جا منحرف شدهاند، و همانطور كه درسابقنيز اشاره كردهايم، گفتهاند: اساس معارف الهى و حقايق دينى بر اصالت ماده و تحول وتكامل آنست، چوناساس علوم طبيعى بر همان است، در نتيجه تمامى ادراكهاى انسانى را درخواص ماده دانستهاند، كه ماده دماغ، آنرا ترشحميدهد، و نيز گفتهاند: تمامى غايات وجودى وهمه كمالات حقيقى، چه افراد براى درك آن تلاش كنند، و چه اجتماعات، همه و همه مادى است.
و در دنبال اين دعوى بدون دليل خود نتيجه گرفتهاند: كهپس نبوت هم يك نوع نبوغفكرى، و صفاى ذهنى است، كه دارنده آن كه ما او را پيغمبر مىناميم بوسيلهاين سرمايه كمالاتاجتماعى قوم خود را هدف همت قرار ميدهد، و باين صراط مىافتد، كه قوم خويش را از ورطهوحشيتو بربريت بساحتحضارت و تمدن برساند، و از عقائد و آرائى كه از نسلهاى گذشتهبارث برده، آنچه را كه قابلانطباق با مقتضيات عصر و محيط زندگى خودش هست، منطبقمىكند، و بر همين اساس قوانين اجتماعى و كليات عملى بر ايشانتشريع نموده، با آن اصول وقوانين اعمال حياتى آنان را اصلاح مىكند، و براى تتميم آن، احكام، و امورى عبادىنيز جعلمىكند، تا بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحى آنانرا نيز حفظ كرده باشد، چونجامعه صالح ومدينه فاضله جز با داشتن چنين مراسمى درست نمىشود.
از اين تئوريها و فرضيات كه جز در ذهن، و در عالم فرض، جائىندارد، نتيجه گرفتهاندكه اولا: پيغمبر آن كسى استكه داراى نبوغفكرى باشد، و قوم خود را دعوت كند، تا باصلاحمحيط اجتماعى خود بپردازند.
و ثانيا: وحى بمعناىنقش بستن افكار فاضله در ذهن انسان نامبرده است.
و ثالثا: كتاب آسمانى عبارت است از مجموع همانافكار فاضله، و دور از هوس و ازاغراض نفسانى شخصى.
و رابعا: ملائكه كه انسان نامبرده از آنها خبر ميدهد، عبارتنداز قواى طبيعىايكه در عالمطبيعت امور طبيعى را اداره مىكند، و يا عبارتست از قواى نفسانيهايكهكمالات را به نفس افاضهمىكند، و در ميان ملائكه خصوص روح القدس عبارتست از مرتبهاى از روح طبيعى مادى، كه اينافكار از آن ترشح ميشود.
و در مقابل، شيطان عبارتست از مرتبهاى از روح كه افكارزشت و پليد از آن ترشحمىگردد، و انسانرا بكارهاى زشت و بفساد انگيزى در اجتماع دعوت مىكند، و روىهمين اساسواهى، تمامى حقايقى را كه انبياء از آن خبر دادهاند، تفسير مىكنند، و سر هر يك از لوح، و قلم، وعرش،و كرسى، و كتاب، حساب و بهشت، و دوزخ، از اين قبيل حقايق را ببالينى مناسب با اصولنامبرده مىخوابانند.
و خامسا: بطور كلى، دين تابع مقتضيات هرعصرى است، كه با تحول آن عصر بعصرىديگر بايد متحول شود.
و سادسا: معجزاتى كه از انبياء نقل شده، همه دروغ است،و خرافاتى است كه بان حضراتنسبت دادهاند، و يا از باب اغراق گوئى حوادثى عادى بوده، كه بمنظور ترويج دين،و حفظعقائد عوام، از اينكه در اثر تحول اعصار متحول شود، و يا حفظ حيثيت پيشوايان دين، و رؤساىمذهب،از سقوط، بصورت خارق العادهاش در آورده، و نقل كردهاند، و از اين قبيلياوهسرائىهائىكه يك عده آنرا سروده، و جمعى ديگر هم از ايشان پيروى نمودهاند.
و نبوت باين معنا به خيمه شب بازيهاى سياسى شبيهتراست، تا به رسالت الهى، و چونبحث و گفتگو در پيرامون اين سخنان، خارجاز بحث مورد نظر است، لذا از پرداختن پاسخبدانها صرفنظر نموده مىگذريم.
آنچه در اينجا ميتوانيم بگوئيم، اين است كه كتابهاى آسمانى، و بياناتي كه از پيغمبران به ما رسيده، به هيچ وجه با اين تفسيري كه آقايان كردهاند، حتى كمترين سازش و تناسب را ندارد.
خواهيد گفت: آخر صاحبان اين نظريهها ، باصطلاح دانشمندند،و همانهايند كه مو را از ماست مىكشند، چطور ممكن استحقيقت دين و حقانيت آورندگان اديانرا نفهمند؟!درپاسخميگوئيم: عينك انسان بهر رنگ كه باشد، موجودات را بان رنگ بادمى نشان ميدهد، ودانشمندان مادى همهچيز را با عينك ماديت مىبينند، و چون خودشان هم مادى و فريفته مادياتند، لذا در نظر آنان معنويات وماوراى طبيعت مفهوم ندارد، و هر چه از حقائق دين كه برتر از مادهاند بگوششان بخورد تا سطح ماديت پائينش آورده، معناىمادى جامدى برايش درست مىكنند، (عينامانند كودك خاكنشين،كه عاليترين شيرينى را تا با كثافت آغشته نكند نميخورد).
البته آنچه از آقايان شنيدى، در حقيقت تطور جديدىاست، كه يك فرضيه قديمى بخودگرفته، چون در قديم نيز اشخاصى بودند كه تمامى حقائق دينى را بامورى مادىتفسير مىكردند، بااين تفاوت، كه آنها مىگفتند: اين حقائق مادى در عين اينكه مادى هستند، از حس ما غايبند، عرش،و كرسى، و لوح، و قلم، و ملائكه، و امثال آن، همه مادى هستند، و لكن دستحس و تجربه ما به آنها نميرسد.
اين فرضيه در قديم بود، لكن بعد از آنكه قلمرو علومطبيعى توسعه يافت، و اساس همهبحثها حس و تجربه شد، اهل دانش ناگزير حقائق نامبرده را بعنوان امورى مادىانكار كردند، چون نه تنها با چشم معمولى ديده نميشدند، حتى با چشم مسلح به تلسكوپ و امثال آن نيزمحسوسنبودند، و براى اينكه يكسره زيراب آنها را نزنند، و هتك حرمت دين نكنند، و نيز علمقطعىخود را مخدوش نسازند، حقائق نامبرده را بامورى مادى برگردانيدند.
واين دو طائفه از اهل علم، يكى ياغى، و ديگرى طاغيند، دسته اولكه از قدماى متكلمين، يعنى دارندگان علم كلامند، از بيانات دينى آنچه را كه بايد بفهمند فهميدهبودند، چون بيانات دينىمجازگوئى نكرده، ولى بر خلاف فهم و وجدان خود، تمامى مصاديق آن بيانات را امورىمادىمحض دانستند، وقتى از ايشان پرسيده شد: آخر اين عرش مادى و كرسى، و بهشت و دوزخ و لوحو قلم مادى كجايندكه ديده نميشوند؟در پاسخ گفتند: اينها مادياتى غايب از حسند، در حاليكهواقع مطلب بر خلاف آن بود.
دسته دوم نيز بيانات واضح و روشن دين را از مقاصدش بيروننموده، بر حقايقى مادى وديدنى و لمس كردنى تطبيق نمودند، با اينكه نه آن امور، مقصودصاحب دين بود، و نه آن بيانات والفاظ بر آن امور تطبيق ميشد.
و بحث صحيح و دور از غرض و مرض، اقتضاء مىكند، كه اين بياناتلفظى را بر معنائىتفسير كنيم، كه عرف و لغت آنرا تعيين كرده باشند، و عرف و لغت هر چه در باره كلماتعرش وكرسى و غيره گفتهاند، ما نيز همان را بگوئيم، و آنگاه در باره مصاديق آنها، از خود كلام استمدادبجوئيم،چون كلمات دينى بعضى بعض ديگر را تفسير مىكند، سپس آنچه بدست آمد، بعلم ونظريههاى آن عرضه بداريم، ببينيم آياعلم اين چنين مصداقى را قبول دارد؟و يا آنكه آنرا باطلميداند؟.
در اين بين اگر بتحقيقى برخورديم،كه نه مادى بود، و نه آثار و احكام ماده را داشت،
مىفهميم پس راه اثبات و نفى اين مصداق غير آن راهى استكه علوم طبيعى در كشف اسرارطبيعت طى مىكند، بلكه راه ديگرى است، كه ربطى بعلوم طبيعىندارد، آرى علمى كه در بارهاسرار و حقايق داخل طبيعت بحث مىكند، چه ارتباطى با حقايق خارج از طبيعت دارد؟و اگرهمبخواهد در آنگونه مسائل دست درازى نموده، چيزى را اثبات و يا نفى كند، در حقيقت فضولىكرده است، و نبايد باثبات و نفى آن اعتنائى كرد.
و آن دانشمند طبيعى دانى هم كه در اينگونه مسائل غير طبيعىدخل و تصرفى كرده، و اظهارنظرى نموده، نيز فضولى كرده، و بيهوده سخن گفته است، و بكسى ميماندكه عالم بعلم لغت است، و بخواهد از علم خودش احكام فلكى را اثبات و يا نفى كند، بنظرم همين مقدار براىروشن شدنخواننده عزيز كافى است، و بيشترش اطاله سخن است، لذا به تفسير بقيه آيات مورد بحثمىپردازيم.
منبع: ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 90