شاعر: عمان ساماني
کيست اين پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست
بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی میکند
ادعای آشنايی میکند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتارهاست
در پريشان گوييش اسرارهاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا درآرند در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايی در الست
جلوهاش گرمی بازاری نداشت
يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزهاش را قابل تيری نبود
لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوهاش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينه آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام و نشان
بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت
تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از يمين از يسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمنگداز و غير سوز