خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی (2)

هر کس مى فهمید من پدرش هستم، دست مى انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.من هم مى گفتم «چه مى دونم والاّ! تا دو سال پیش که بسیجى بود. انگار حالاها فرمانده لشکر شده.»خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟
يکشنبه، 4 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی (2)
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 2
 
 
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : اختصاصی راسخون
خندید و گفت «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.
داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین»؟
گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچک برداشته، پانسمان میکنه، مى آد. گفت شما نمى خواد بیاین. خیلى هم سرحال بود.»
گفت «چى رو پانسمان مى کنه؟ دستش قطع شده.»
همان شب رفتیم یزد. بیمارستان.
به دستش نگاه کردم. گفتم «خراش کوچیک!»
خندید و گفت «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.»
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدیم محسن رضایى آمد و فرمانده هاى ارتش و سپاه آمدند و کى و کى. امام جمعه اصفهان هم هر چند روز یکبار سر مى زد بهش. بعد هم با هلیکوپتر از یزد آوردندش اصفهان.
هر کس مى فهمید من پدرش هستم، دست مى انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.
من هم مى گفتم «چه مى دونم والاّ! تا دو سال پیش که بسیجى بود. انگار حالاها فرمانده لشکر شده.»
خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟
ده ماه بود ازش خبرى نداشتیم. مادرش مى گفت «خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟»
مى گفتم «کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگى دارم خانوم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟»
رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازى را دعا کنید.
آمدم خانه. به مادرش گفتم. گفت «حسین ما رو مى گفت؟»
گفتم «چى شده که امام جمعه هم مى شناسدش؟»
نمى دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
گفتم «چه خبره اینجا؟»
از کنار آشپزخانه رد مى شدم. دیدم همه این طرف و آن طرف مى دوند. ظرف ها را مى شوند. گونى هاى برنج را بالا و پائین مى کنند.
گفتم «چه خبره اینجا؟»
یکى کف آشپزخانه را مى شست. گفت «برو. الان وقتش نیست».
گفتم «وقت چى نیست؟»
توى دژبانى، همه چیز برق مى زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها. شلوارها گتر کرده، لباس ها تمیز، مرتب.
از صبح راه افتاده بود براى بازدید واحدها، همه این طرف و آن طرف مى دویدند.
آقا جون! این رئیس ستاد کجاست؟
از صبح آفتاب خورده بود توى سرم; گیج بودم. سرم درد مى کرد. با بدخلقى گفتم «آقا جون! این رئیس ستاد کجاست؟»
حواسش نبود. برگشت. گفت «جانم؟ چى مى گى؟»
گفتم «رئیس ستاد»
گفت «رئیس ستاد رو میخواهى چه کنى؟»
گفتم «آقاجون! ما از صبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده ایم. میخواهیم برق بکشیم پاسگاه. یه سرى دستگاه داریم اون جا. یه متر سیم کابل پیدا نمیشه.»
گفت «آهان! برا جاسوسى میخواهى».
گفتم «جاسوسى کدومه برادر؟ حالت خوشه ها. براى شنود میخواهیم».
رفتیم تو. دیدم رئیس ستاد جلوى پاش بلند شد.
خندید گفت « نه! کى گفته؟ شما همین که اینجایین از سرمون هم زیاده
بیست سى نفر راننده بودیم. همین طور مى چرخیدیم براى خودمان. مانده بود هنوز تا عملیات بشود; همه بى کار، ما از همه بى کارتر.
- آخه حسین آقا! ما اومدیم اینجا چکار؟ اگر به درد نمى خوریم بگید بریم پى کارمون.
دورش جمع شده بودیم. یک دستش دور گردن یکى بود. آن یکى تو دست من. خندید گفت «نه! کى گفته؟ شما همین که اینجایین از سرمون هم زیاده. این جا، دور از زن و بچّه تون، هر نفسى که مى کشید واستون ثواب مینویسن. همچى بى کار بى کار هم نیستین».
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم براى مانور; یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچّه ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین».
حسین آقا. شما زحمت نکشید
منطقه کوهستانى بود. با صخره هاى بلند و تیز و نفس گیر.
دیده بان هاى عراقى از آن بالا گراى ما را مى گرفتند، مى دادند به توپخانه شان. تمام تشکیلات گردان را ریخته بودند به هم.
داد زد «برید بکشیدشون پایین لامصب ها رو»
چند نفر را فرستاده بودم. خبرى نبود ازشان.
بى سیم زدم، پرسیدم «چه خبر؟»
با کد و رمز گفتند که کارشان را ساخته اند، حالا خودشان از نفس افتاده اند و الآن است که از تشنگى بمیرند.
یک ظرف بیست لیترى آب را برداشت، گذاشت روى شانه اش. راه افتاد سمت کوه. دویدیم طرفش «حسین آقا. شما زحمت نکشید. خودمون مى بریم.»
ظرف هاى آب را نشان داد:
- هرکى مخواد، برداره بیاره.
گفت «آزادت مى کنم برى»
همینطور حسین را نگاه مى کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اوّل که آمده بودم، باورم نشده بود.
حسین آمد، نشست روبرویش. گفت «آزادت مى کنم برى»
به من گفت «بهش بگو»
گفتم «چى رو بگم؟ همینطورى ولش میکنید بره؟»
آرام نگاهم مى کرد. دوباره گفت «بگو بهش».
ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده.
حسین گفت «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فرارى نیست، تسلیم شن. بگه
کارى باهاشون نداریم. اذیتشون نمى کنیم.» خودش بلند شد دست هاى او را باز کرد.
افسر عراقى مى آمد; پشت سرش هزار هزار عراقى با زیرپیراهن هاى سفید که بالاى سرشان تکان مى دادند.
حاج حسن گفت «تو اینو نمى شناسى؟»
نگاهش مى کردم. یک ترکه دستش بود، روى خاک، نقشه منطقه را توجیه مى کرد. بهم بر خورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکى دیگر دارد توجیه مى کند.
فکر مى کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم. میخواست برود، دستش را گرفتم. گفتم «شما فرمانده گروهانى؟»
خندید. گفت«نه. یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت «تو اینو نمى شناسى؟»
گفتم «نه. کیه؟»
گفت «یه ساله جبهه اى، هنوز فرمانده تیپت رو نمى شناسى؟»
نکنه یکیشون حسین باشه؟
رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبرى، نه هیچى. هى خبر مى آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو مى گفت یازده نفر را زنده دفن کرده اند.
مادرش میگفت: «نکنه یکیشون حسین باشه؟» دیگر داشت مریض میشد که حسین خودش آمد. با سر و وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس هاى خونى.
دیگر دارد ظهر مى شود باید برگردیم سنندج. اگر نیروى کمکى دیر برسد و درگیرى به شب بکشد، کار سخت مى شود; خیلى سخت. کومله ها منطقه را بهتر از ما مى شناسند.
فقط بیست نفریم. ده نفر این طرف جاده، ده نفر آن طرف. خون خونم رو مى خورد.
- دیگه نمیخواد بیایین. واسه چى میایین دیگه؟ الان ماا رو مى بینن سر همه مون رو مى برن میذارن روى...
صداى تیراندازى مى آید. از پشت صخره سرک مى کش.
حسین و بچّه هایش درگیر شده اند.
مى گوید «چقدر بداخلاق شده اى؟ دیدى که زدیم بى چارشون کردیم».
داد میزنم «واسه چى درگیر شدى حسین؟ با ده نفر؟ قرارمون چى بود؟»
مى خندد مى گوید «مگه نمى دونى؟ کَم مِنْ فئة قلیلة غلبت فئةً کثیرةً باذن اللّه.»
از من نخواهید
از همان اوّل عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه. مى گفت «از من نخواهید. اگه سالم باشم مى آم سر میزنم. اگر نه، بدونین سرم شلوغه نمى تونم بیام.»
فردا خودت رو معرفى کن ستاد
رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم یک وقت پولى چیزى لازم داشته باشد دم در پاداگان یک سرباز بهم گفت «حسین توى مسجده رفتم مسجد دیدم سربازها را دور خودش جمع کرده، قرآن مى خوانند.
نشستم تا تمام شود. یک سرهنگى آمد تو، داد و فریاد که «این چه وضعشه؟ جلسه راه انداختین؟»
حسین بلد شد، قرص و محکم. گفت «نه آقا! جلسه نیست. داریم قرآن میخونیم».
حظ کردم.
سرهنگ یک سیلى محکم گذاشت توى گوشش. گفت فردا خودت رو معرفى کن ستاد.»
همان شد. فرستادندش ظفار، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتیم بعداً فهمیدیم.
بیا تو هم سربازیتو برو...
دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دو تا پسرهایم توى اصفهان و تهران درس مى خواندند حقوقم دیگر کفاف نمى داد.
گفتم «حسین بابا! اون دو تا سربازى شونو رفتن. بیا تو هم سربازیتو برو. بعد بیا دوباره امتحان بده شاید اصفهان قبول شدى. این طورى خرجمون هم کمتر میشه.»
جنگ را فراموش نکنی
حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.
عشق عاقل
در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.
دعوت پرفیض
حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت
آخرین دیدار
در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است .
آمادگی برای شهادت
حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت.
راننده قایق
یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد (1)
صبوری کن، صبوری!
پیش از عملیات والفجر هشت بود که برادر [شهید] خرازی برای بچه‌های گردان یونس صحبت می‌کرد.
به آنان می‌گفت: «برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بی‌تابی نکنید که دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری کنند و شما را به عقب انتقال دهند. سعی کنید خودتان را از معبر عقب بکشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نکنید که روحیه بقیه تضعیف شود. بعد اشاره کرد: من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه کردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف می‌شد...»
بعد سه بار گفت: «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم که از خودم تعریف کنم!...
این مطلب در ذهنم بود، تا این که عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو- البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. حدود 10متری من گلوله‌ای به زمین خورد. یکی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم، با این که زخمش خیلی شدید بود، ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. پرسیدم: « درد نداری؟» گفت: «درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت می‌کنم و چیزی نمی‌گویم.» (2)
خلاقیت و ابتکار فرماندهی
حدود شانزده سال داشت . رزمنده ای بسیجی بود و تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودی عقبه ی لشگر تعیین کرده بودند . بازرسی عبور و مرور خودروها بر عهده ی او بود . فرمانده ی لشکر ( شهید حاج حسین خرازی ، فرمانده ی لشکر 14 امام حسین (علیه السلام) ) ، به اتفاق دو نفر از مسئولان با تویوتا سر رسیدند . آن ها می خواستند وارد موقعیت شوند که دژبان جلویشان را گرفت . او فرمانده و دیگر مسئولان را از روی چهره نمی شناخت . تنها اسمشان را شنیده بود . لذا به آن ها گفت :« کارت شناسایی بدهید.»
فرمانده ی لشکر جواب داد :« همراهمان نیست .»
دژبان گفت :« پس حق ورود ندارید .»
یکی از همراهان خواست فرمانده ی لشکر را معرفی کند ؛ اما فرمانده با اشاره او را به سکوت فرا خواند . آن ها هر چه به دژبان اصرار کردند فایده ای نداشت . او کارت شناسایی می خواست . همراه دیگر فرمانده که دیگر طاقتش تمام شده بود ، گفت :« طنابو بنداز بریم ، حوصله نداریم »
دژبان در حالی که اسلحه را به طرف آن ها نشانه رفته بود ، با لحنی خشن گفت :« بلبل زبونی می کنید ؟ زود بیایید پایین ، دراز بکشید رو زمین ، کمی سینه خیز برید تا با مقررات آشنا شید .» فرمانده ی لشکر با فروتنی خاصی که داشت ، به همراهان خود آهسته گفت :« هر کاری می گوید انجام بدهید . » او از خودرو پیاده شد .
همراهان نیز همین کار را کردند . دژبان وقتی فرمانده ی لشگر را بیرون از ماشین دید ، تازه فهمید که او یک دست ندارد . برای همین گفت :« خیلی خوب ، تو سینه خیز نرو . اما ده مرتبه بشین و پاشو . » در همین حین مسئول دژبانی سر رسید . او با دیدن این صحنه ، سراسیمه به طرف دژبان دوید و گفت :« چکار می کنی ؟ بگذار وارد شوند . مگر نمی دانی او فرمانده ی لشکر است ؟»با شنیدن این سخن ، حالت بیم و شرمساری شدیدی در دژبان هویدا شد . فرمانده ی لشکر بدون ذره ای ناراحتی ، با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت ، بوسه ای بر چهره ی او زد و گفت :« اتفاقاً وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد .»
و پس از سپاسگزاری از دژبان به خاطر خوبی انجام وظیفه ، از او و دژبان خداحافظی کرد .
قضاوت
یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام ) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد. (3)
پدر و دو پسر در جبهه
بسم رب المجاهدین
در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است.(4)
ماندن یا رفتن ؟
در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟»
من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.(5)
داستان شب عاشورا
از اواسط سال شصت و دو، ایده ها ی جدیدی به فکر طراحان و فرمانده هان جنگ رسید، سپاه طرحی برای عملیات در هور تهیه کرد، منطقشان هم این بود که نیروی رزمی مجهز عراق قادر به مقابله در هور نیست ،از طرفی عملیات در هور، کمبود نیرو، امکانات و پشتیبانی در جبهه‌ی خودی را هم می توانست جبران کند. انتخاب این منطقه برای عملیات با عقل کلاسیک اصلا سازگاری نداشت، اما ایران هم چاره ای نداشت جز انجام عملیات گسترده در این منطقه .
فرمانده های سپاه عامل اعتقاد و خود باوری نیروهایشان را بسیار قوی می دانستند و بسیار به عملیات در این شرایط خوش بین بودند.
طرحهای عملیات تهیه شد و اوایل اسفند شصت ودو، زمان برگزاری عملیات انتخاب شد. قرار بود عملیات در هور الهویزه با هدف تصرف جزایر مجنون شمالی و جنوبی و در اختیار گرفتن چاه های نفت عراق انجام شود. ساعت بیست و سی دقیقنه‌ی روز سوم اسفند ماه شصت ودو، عملیات بارمز « یا رسول الله » اغاز شد، عملیات در دو محور اصلی و چند محور فرعی اغاز شد. منطقه‌ی اصلی عملیات در هور وجزایر مجنون با شرکت نه لشکر پیاده و شش تیپ زرهی از سپاه به همراه دو لشکر پیاده و دو لشکر زرهی ویک تیپ هوابرد از ارتش بود. هم زمان در سه نقطه از غرب کشور، یعنی سد در بندیخان ، چنگوله و چیلات، نیز عملیاتهایی برای فریب عراقی ها شروع شد تا حواس عراقی ها از منطقه اصلی عملیات پرت شود.
عراقی ها که اصلا فکر نمی کردند ایران بخواهد و بتواند در هور عملیات کند، خیلی زود غافل گیر شدند. پیش روی در بیش تر جبهه ها با سرعت انجام می گرفت. قرار بر این بود هوانیروز حمل ونقل نیروها و تجهیزات را در طول عملیات انجام دهد. حوالی ساعت دو بامداد، اولین هلی کوپتر، فرمانده هان سپاه وهوانیروز را وارد منطقه کرد. اتش دشمن در محور طلائیه خیلی شدید بود، طوری که حجت الاسلام میثمی، مسئول نمایندگی امام در قرارگاه خاتم النبیا که خودش در منطقه بود و بعدها شهید شد، گفت «هر کس در طلائیه ایستاد، اگر در کربلا هم بود می ایستاد.» ماموریت حفظ طلائیه به عهده‌ی لشکر امام حسین (علیه السلام ) بود.
همان شب فرمانده لشکر امام حسین (علیه السلام ) حاج حسین خرازی، داستان شب عاشورا را برای نیروهایش گفت و از شان خواست اگر می خواهند، شبانه بروند،چند ساعت بعد دست خودش قطع شد؛ با ترکش خمپاره. (6)
حضور فرماندهان‌ در همه‌ صحنه‌ها
یکی‌ از رزمندگان‌ اسلام‌ در خاطره‌ای‌ نقل‌ می‌کند:
«بعد از عبور از رودخانه‌ اروند و شکسته‌ شدن‌ خطوط‌ دشمن‌، بلافاصله‌ با تمام‌ سلاح‌ها و تجهیزات به‌ وسیله‌ قایق‌ به‌ آن‌ طرف‌ رودخانه‌ رفتیم. پس‌ از عبور از محدوده‌ با تلاقی‌، اولین‌ کسی‌ را که‌ دیدیم‌، فرمانده‌ لشگر، حاج‌ حسین‌ خرازی‌ بود. روحیه‌ای‌ صد چندان‌ یافتیم‌، دست‌ نوازش‌ روی‌ سر ما کشیدند و به‌ ما روحیه‌ دادند و گفتند: شیران‌ خدا، بروید جلو، دست‌ خدا به‌ همراهتان»(7)
من‌ دیده‌بانی‌ می‌کنم
در رزم‌ دیگری‌، فرمانده‌ در خط‌ مقدم‌ حضور می‌یابد و در هنگام‌ درگیری‌ با نیروهای‌ متجاوز به‌ کمک‌ یکی‌ از رزمندگان‌ می‌شتابد و به‌ او می‌گوید: «شما شلیک‌ کن‌ و من‌ دیده‌بانی‌ می‌کنم» (8)
رعایت‌ ادب‌ و احترام‌ نسبت‌ به‌ نیروهای‌ تحت‌ امر
«حسین‌ آقا (شهید خرازی‌) تأکید داشت‌ که‌ نیروهای‌ لشگر با یکدیگر با احترام‌ برخورد کنند. خودش‌ همیشه‌ پیش‌ سلام‌ بود. همین‌‌طور که‌ سرش‌ زیر بود و حرکت‌ می‌کرد، زیر چشمی‌ نگاه‌ می‌کرد و با لبخند قشنگی‌، طرف‌ مقابل‌ را در سلام‌ کردن‌ پشت‌ سر می‌گذاشت‌.
کلمه‌ برادر در جبهه‌ مرسوم‌ بود، برادر سلام‌، برادر چطوری‌، برادر لبخند بزن‌، حسین‌ با برخوردهای‌ خوب‌ و اسلامی‌ خود، سهم‌ بزرگی‌ در گسترش‌ چنین‌ فرهنگی‌ داشت‌، حسین‌ آقا گل‌ بود، حسین‌ خیلی‌ دوشت‌ داشتنی‌ بود» (9)
مشورت‌ با نیروهای‌ تحت‌ امر در تصمیم‌ها
«در طرح مانورهای عملیاتی نظر حسین‌ (شهید خرازی‌) تعیین‌کننده‌ بود. حسین‌ به‌ این‌ روش‌ عمل‌ می‌کرد که‌ وقتی‌ منطقه‌ عملیات‌ لشگر مشخص‌ می‌شد، طی یک زمانبندی‌ نظر مسؤولین‌ عملیاتی‌ لشگر را تا رده‌ دسته‌ جویا می‌شد. حسین‌ اعتقاد داشت‌ ارزش‌ نهادن‌ به‌ فکر و نظریه‌ مسؤول‌ دسته‌ باعث‌ رشد فکری‌ او می‌شود و با انگیزه‌ قوی‌تری‌ عملیات‌ و مأموریت‌ محوله‌ را انجام‌ خواهد داد. حسین‌ روی‌ حرکت‌ دسته‌ها و گروهان‌های‌ عملیاتی‌ به دقت‌ کار می‌کرد و در این‌ راه‌ از کوچک‌ترین‌ نظریات‌ مسؤولین‌ لشگر استفاده‌ می‌نمود. این‌ روش‌ باعث‌ شده‌ بود ضمن‌ بالا رفتن‌ انگیزه‌ مسؤولین‌ برای‌ کار کردن‌، نیروهای‌ کارآمد و زبده‌ که‌ می‌توانستند در آینده‌ نقش‌ مؤثرتری‌ در جنگ‌ ایفا نمایند شناخته‌ شده‌ و در رده‌های‌ بالاتر به‌ کار گرفته‌ شوند» (10)
در جمع‌ دوستان‌، شوخ‌ طبع‌ و در رزم‌ و کار، قاطع‌
«حاجی‌ (حاج‌ حسین‌ خرازی‌) آمد لب‌ استخر نشست‌ و لبخندی‌ زد. بچه‌ها یکی‌ یکی‌ آمدند دور او حلقه‌ زدند. با او صحبت‌ و شوخی‌ می‌کردند. کار به‌ جایی‌ رسید که‌ حاجی‌ را با لباس در استخر‌ انداختند شهید عرب‌ هم‌ آنجا بود. ولی‌ از دست‌ بچه‌ها فرار کرد. حاجی‌ از آب‌ بیرون‌ آمد، یک‌ چوب‌ برداشت‌ و به‌ دنبال‌ بچه‌ها دوید.
حسین‌ هنگام‌ کار و رزم‌ قاطع‌ بود و هنگام‌ شوخی‌ و صحبت‌ با نیروها، می‌گفت‌، می‌شنید و می‌خندید. تبسم‌ می‌کرد ولی‌ قهقهه‌ نمی‌زد. اما مانع‌ خنده‌ کسی‌ هم‌ نمی‌شد» (11)
شهید خرازی به روایت شهید آوینی
... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (علیه السلام) رو به رو است .
ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم. (12)

پی نوشت ها :
(1) کتاب سیمای سرداران شهید / راوی:حسن شریعتی
(2) سایت ساجد / خاطرات رزمندگان
(3) کتاب سیمای سرداران شهید / راوی:حسن شریعتی
(4) کتاب سیمای سرداران شهید / راوی:پدر شهید
(5) کتاب سیمای سرداران شهید- کتاب ره یافتگان وصال / راوی:مادر شهید
(6) زنده بمان مجنون
(7) سیوندیان‌، 1375 : 43
(8) سیوندیان‌، 1375 : 41
(9) بنی‌لوحی‌، 1375 : 123
(10) بنی‌لوحی‌، 1375 : 84
(11) بنی‌لوحی‌، 1375 : 52 و 176
(12) گنجنه آسمانی / شهید سید مرتضی آوینی ، ص 165


منابع :
http://www.aviny.com
http://www.dsrc.ir
http://www.sajed.ir
http://www.sabokbalan.com
http://www.cloob.com
http://rbc.najva.ir

 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط