تحولات سياسي ايران و عراق در قرن 5 و6

پس از فرو پاشى امپراتورى ساسانى تعداد زيادى از قبايل عرب راهى سرزمين هاى مَفتوحه شدند و منطقه بين النهرين به بزرگ ترين محل اجتماع قبايل عرب تبديل شد. پاره اى از اين قبايل، يكجا نشين شدند و پاره اى نيز هم چنان به زندگى باديه نشينى خود ادامه دادند. اين قبايل به واسطه برخوردارى از توان نظامىِ بالا نقش عمده اى در تحولات سياسى جهان اسلام بازى كردند، هر يك از آن ها مى گوشيدند تا در فرصتى مناسب قدرت
دوشنبه، 5 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تحولات سياسي ايران و عراق در قرن 5 و6
تحولات سياسي ايران و عراق در قرن 5 و6
تحولات سياسي ايران و عراق در قرن 5 و6

نويسنده:ساسان طهماسبى
(روابط بنى مزيد حله با سلجوقيان و خلافت عباسى)

درآمد

پس از فرو پاشى امپراتورى ساسانى تعداد زيادى از قبايل عرب راهى سرزمين هاى مَفتوحه شدند و منطقه بين النهرين به بزرگ ترين محل اجتماع قبايل عرب تبديل شد.
پاره اى از اين قبايل، يكجا نشين شدند و پاره اى نيز هم چنان به زندگى باديه نشينى خود ادامه دادند.
اين قبايل به واسطه برخوردارى از توان نظامىِ بالا نقش عمده اى در تحولات سياسى جهان اسلام بازى كردند، هر يك از آن ها مى گوشيدند تا در فرصتى مناسب قدرت سياسى را به دست گيرند.
در ميان قبايل عرب كه در منطقه بين النهرين سُكنا گزيدند، قبيله بنى اسد بن خزيمه تأثير عمده ترى بر تحولات منطقه عراق در طى قرون پنجم و ششم داشته اند.
خواست بنيادى اين مقاله، بررسى روابط دولت بنى مزيد ـ آنان از قبيله بنى اسد بودند و در قرون پنجم و ششم حكومت كوچك; اما تأثير گذارى در عراق تشكيل دادند ـ با دولت سلجوقيان و خلافت عباسى مى باشد.

پيشينه و محل اسكان بنى مزيد

بنى مزيد از بنى اسد بن خزيمه شاخه اى از قبايل مضر بودند.1 قبيله بزرگ بنى اسد به خزيمه در دوران جاهليت در سرزمين هاى ميان عراق و نَجد پراكنده بودند و بعد از اسلام از سال 19 هجرى به عراق آمدند2 و در مناطق گسترده اى از آبادان تا انبار و مركز عراق تا بصره مستقر شدند.3 مهم ترين منزل گاه هاى آن ها از آبادان تا كوفه قرار داشت كه عبارت بودند از: واقصه، شقوق، زباله، قاع و نعمانيه. اين منزلگاه ها به واسطه قرار گرفتن در مسير جاده هاى تجارى و كاروان هاى عبور حجاج از اهميت زيادى برخوردار بودند.4
قبيله بنى اسد شيعه بودند.5 بنى عاضر شاخه اى از اين قبيله بودند كه شهداى كربلا را به خاك سپردند6 و از اين جهت نامِ نيكى از خود به يادگار گذاشتند.

شكل گيرى دولت بنى مزيد و روابط آن با دولت آل بويه

در ابتداى قرن چهارم، دستگاه خلافت عباسى به نهايت ضعف خود رسيد و اين عامل منجر به ظهور قدرت هاى خودسرِ زيادى در سراسر قلمرو خلافت شد كه مهم ترين آن ها آل بويه بودند كه بر بغداد و دستگاه خلافت هم مسلط شدند.
زمانى كه آل بويه بر بغداد مسلط شدند، قلمرو بنى اسد هم به زير سلطه آن ها در آمد.
ارزش نظامى قبيله بنى اسد از نگاه سلاطين آل بويه مخفى نماند. نخستين بار عزالدوله از آن ها در مقابل عَضدالدوله استفاده كرد.7
آغاز قدرت گيرى بنى اسد در ابتداى قرن پنجم تحت رهبرى ابوالحسن على بن مزيد ملقب به سناءالدوله8 بود. در اين زمان به خاطر ضعف حكمرانان آل بويه قبايل غارتگر عرب سراسر عراق را به باد تاريخ دادند; به ويژه قبيله بنى خفاجه كه شاخه اى از بنى عقيل بودند.9در سال 402 هجرى قبيله غارتگر مذكور راه را بر كاروان حجاج بست و آن ها را غارت كرد. ابوالحسن على بن مزيد به آن ها حمله كرد و سركوبشان نمود و در سال بعد كه دوباره بازگشتند باز هم آن ها را سركوب كرد و به سبب اين اَعمال نام او بلند آوازه شد و اين اعمال مقدمه قدرت گيرى وى بود.10
زمانى كه ميان او و شاخه ديگرى از بنى اسد كه در جزيره دبيسيه در ساحل فرات زندگى مى كردند نزاع شد، عميد الجيوش او را كمك كرد ولى نتوانست در برابر قبيله مذكور مقاومت كند به ناچار سرزمين خود كه در سواحل فرات و مجاور خوزستان بود را ترك كرد.11 و به نيل، شهر كوچكى در كنار فرات رفت.12
اين مهاجرت تأثير زيادى بر آينده بنى مزيد كه اكنون به خاطر رهبرى سناءالدوله على بن مزيد با اين نام خوانده مى شدند، داشته است. آن ها با نزديكى به مراكز قدرت نقش عمده ترى در صحنه تحولات سياسى عراق بازى كردند.
در سال 408 هجرى سناءالدوله بنيان گذار دولت بنى مزيد، درگذشت و چون وجود آن
دولت براى حفظ امنيت در عراق و مقابله با قبايل غارتگر لازم بود سلطان الدوله بويهى پسر او ابوالاغر دبيس بن على بن مزيد ملقب به نورالدوله را به جاى او گماشت.13
نورالدوله را مى توان بنيان گذار واقعى دولت بنى مزيد دانست. وى در مدت حيات خود توانست مقام خود را از سطح يك رئيس قبيله باديه نشين كه از پدرش به ارث برده بود تا حد فرمانرواى نمى از عراقِ عرب ارتقا دهد و پايه هاى قدرت بنى مزيد را چنان تحكيم كند كه تا يك قرن و نيم ديگر بتواند به حيات خود ادامه دهد.
نورالدوله در مسير كسب قدرت براى نخستن گام در سال 408 هجرى بر كوفه دست يافت.14 و از ضعف قدرت آل بويه و اختلاف ميان اعضاى آن خانواده استفاده كرد و در نزاع هاى خانودگى آن ها دخالت مى كرد. وى در سال 411 هجرى از سربازان ترك كه مشرّف الدوله را در برابر سلطان الدوله عَلَم كرده بودند، حمايت كرد و سلطان الدوله را از عراق بيرون راند15 و در سال 418 هجرى هم در نزاع ميان ابوكاليجار مدعى سلطنت را در مقابل جلال الدوله حمايت كرد.16
هر چه زمان مى گذشت ضعف آل بويه زيادتر و به همان نسبت قدرت نورالدوله هم بيشتر مى شد. وى در سال 420 هجرى، افزون بر نيل، كوفه، واسط، رمله بر تمام نواحى مجاور هم
مسلط شده بود.17 در زمان الملك الرحيم آخرين سلطان آلِ بويه نورالدوله توانست به وسيله پيوند خويش با بساسيرى18 كه همه كاره امور سلطنت بود، موقعيت خود را تحكيم كند.19
به اين ترتيب بنى مزيد توانستند با استفاده از ضعف آل بويه و با ايفاى نقش حامى و مدافع كاروان هاى حجاج و تجّار در مقابل قبايل غارتگر موقعيت خود را تا حد يك قدرت تأثير گذار بالا ببرند; ولى اين دوران ديرى نپاييد و خود را با يك قدرت تازه و قدرتمندتر (يعنى طغرل سلجوقى) رويارو ديدند.

موضع گيرى نورالدوله در مقابل هجوم طغرل به قلمرو آل بويه

ضعف دولت آل بويه و تسلط بساسيرى شيعى مذهب برامور سلطنت كه با فاطميان مصر ـ رقيب ديرينه خلافت عباسى ـ رابطه دوستانه اى داشت20 طغرل را واداشت كه به بهانه يارىِ خليفه آهنگ بغداد كند.
مقاومت نورالدوله در مقابل طغرل اجتناب ناپذير; بود زيرا افزون بر اتحاد وى با بساسيرى، شيعه بودن وى زمينه خوبى براى ايجاد كدورت ميان آن ها بود.
بنى مزيد خويشتن را حامى شيعيان مى دانست و در اين كار سبقت را از آل بويه محافظه كار ربود.
در سال 407 هجرى ميان شيعيان و سنّيان در واسط نزاع شد و بزرگان شيعه نزد سناءالدوله رفتند و از او كمك خواستند21 مهم تر از آن در سال 443 هجرى ميان اهل سنت و شيعان كرخ نزاع شد و محلات شيعى غارت شدند و مقبره هاى امام موسى كاظم(عليه السلام) و امام محمد التقى(عليه السلام) به آتش كشيده شدند، چون نورالدوله از آن ماجرا آگاه شد بسيار بر آشفت و نام خليفه را از خطبه بيانداخت.22
با اين اوصاف نزاعِ ميان نورالدوله و طغرل كه خود را حامى اهل سنت مى دانست،
اجتناب ناپذير بود. نور الدوله و بساسيرى صاحبان قدرت در عراق، خود را آماده نزاع با طغرل
كردند. طغرل براى نخستين گام سپاهى به فرماندهى سعدى ابوالشوك عنازى فرمانرواى كُرد حلوان كه اين زمان از فرمان آل بويه سرپيچى كرده و به طغرل پيوسته بود به سوى بغداد فرستاد. الملك الرحيم ناتوان نورالدوله را به مقابله با او فرستاد; ولى وى كارى از پيش نبرد و سپاه مهاجم پس از غارت مناطق گسترده اى از عراق به جبال برگشت.23
ايستادگى در برابر طغرل بى نتيجه بود و در نهايت وى در سال 447 هجرى وارد بغداد شد و بساسيرى را از بغداد به قلمرو بنى مزيد متوارد كرد.24
طغرل پس از دستگيرى آسانِ الملك الرحيم به نورالدوله پيام داد كه بساسيرى را از قلمرو خود بيرون كند. وى كه توان مخالفت نداشت دستور طغرل را اجرا كرد و به نام سلطان سلجوقى خطبه خواند; ولى با اين وجود قسمت اعظم قلمرو وى به وسيله سپاهيان سلجوقى غارت شد.25
طغرل به كمك وى رفت، آن دو متحد سپاه سلجوقى و بنى عقيل را شكست دادند; نورالدوله به قريش بن بدران امان داد و خلعتِ المستنصر خليفه فاطمى را كه براى خودِ وى هم فرستاده شده بود به او داد; از اين رو قريش بن بدران نيز به جرگه مخالفان طغرل و طرفداران خليفه فاطمى پيوست.26
طغرل كه اوضاع را آشفته مى ديد به موصِل حمله بُرد، نورالدوله تسليم او شد و طغرل او را امان داد و فرمان امارت بر قلمرواش را به او داد.27
وفادارى نورالدوله به طغرل ديرى نپاييد و در سال 451 هجرى كه طغرل سرگرم نزاع با برادرش ابراهيم ينال بود، بساسيرى و قريش بن بدران به بغداد حمله كردند، خليفه هم براى رويارويى با آن ها از نورالدوله كمك خواست ولى او از پذيرش در خواست خليفه، اِبا كرد.28
بساسيرى بر بغداد مسلط شد و به نام خليفه فاطمى خطبه خواند; ولى پيروزى او دوام چندانى نداشت. طغرل در همان سال او را از بغداد بيرون راند و او نيز به نورالدوله كه باز هم پيمان شكسته بود، پيوست; در كوفه ميان آن ها نبردى رخ داد كه به شكست آن دو متّحد، قتل بساسيرى و هم چنين اسارت خانواده نورالدوله و فرارِ ايشان به بطايح منجر شد.29
هر چند انتظار مى رفت طغرل اين بار، ديگر بساط بنى مزيد را برچيند; ولى باز هم او را مورد تكريم قرار داد و با او مصالحه كرد.30

علل رضايت دادن طغرل به دوام حكومت بنى مزيد

رضايت طغرل به ادامه حكومت بنى مزيد از مسايل قابل توجه مى باشد و مى توان دلايل فراوانى براى آن بر شمرد:
1. طغرل به بهانه حمايت از خلافت در مقابل دشمنانى مانند: بساسيرى و بنى مزيد وارد بغداد شد و اكنون با رضايت به ادامه حكومت بنى مزيد به عنوان خطرى در كنار دستگاهِ خلافت، هم خليفه را كنترل مى كرد و هم حضور خود را در بغداد توجيه مى نمود.
2. راهزنى قبايل باديه نشين در عراق و لزوم ادامه حكومت بنى مزيد براى مقابله با اين راهزنان همان نقشى كه باعث شد آل بويه هم ادامه حكومت آن ها را تأييد كنند. در سال ورود طغرل اين راهزنى ها به ميزان زيادى افزايش يافته بود كه ادامه حيات بنى مزيد را اجتناب ناپذير كرده بود.31
نورالدوله تا اندازه زيادى مأمور سركوب نمودنِ اين راهزنان بود. اهميت نقش وى از اينجا آشكار مى شود كه در سال مرگ طغرل، راهزنى در عراق چنان شايع شد كه خليفه ناچار بود براى دفاع از بغداد نورالدوله را به آن شهر فراخواند.32
3. پس از فروپاشى آل بويه تعداد زيادى از سربازان دولتى تُرك و ديلم در عراق پراكنده شدند كه به نوبه خود مى توانستند براى امنيت عراق خطرناك باشند; ولى نورالدوله آن مشكل را حل كرد به اين تدبير كه همه آن ها را به ارتش خود ملحق ساخت.33 و از اين جهت كمك بزرگى به دولت سلجوقى كرد.
4. سال ها حكومت غلامان تُرك و آل بويه ايرانى، تأثير بدى بر روحيه اعراب كه روزگارى خود را فرمانروايان دنيا مى دانستند، داشته است و آن ها را به شدت از حكومت هر بيگانه اى متنفر كرده بود; از اين رو به راحتى حاضر به پذيرش يك قدرت بيگانه ديگر نبودند; راهزنى هاى آن ها نيز تا اندازه زيادى متأثر از اين عامل بود. تنها دل خوشى اعراب وجود اميرانى هم چون: بنى مزيد بود كه خويشتن را پادشاهان عرب مى دانستند34 و با برخوردارى از صفات مورد پسند اعراب كه روزگارى دراز به طاق نسيان سپرده شده بود مانند: بخشندگى، دادگرى، روحيه شعر و شاعرى توانسته بودند محبوبيت زيادى در ميان اعراب كسب كنند و شاعران زيادى نيز در مدح آن ها شعر سروده اند.35 پس سلجوقيان با رضايت دادن به ادامه
حكومت بنى مزيد تا اندازه زيادى آن ها را دل خوش و راضى به پذيرش سلطه باواسطه خود مى كردند.36
5. ساكنان قلمرو بنى مزيد اغلب شيعى مذهب بودند و حكومت سَلاجِقه سنّى را به راحتى تحمل نمى كردند. بنابراين سلاجقه ترجيح مى دادند به واسطه يك حكومتِ دست نشانده هم مذهبِشان بر آن ها حكومت كنند.
طغرل به ادامه حيات بنى مزيد رضايت داد و در عين حال كوشيد مانع قدرت گيرى بيش از
اندازه آن ها شود; براى اين منظور به تقويت قدرت قبيله رقيبِ بنى مزيد يعنى بنى خفاجه اقدام كرد و محمد بن اخرام خفجى را خلعت داد و امارتِ بر بنى خفاجه هم چنين ولايت كوفه و ميرابى فرات را به او داد37 افزون بر كوفه واسط هم از دست بنى مزيد بيرون آوره شد و قلمرو آن ها به شهرك نيل و منطقه جامعيين كه بعدها حله در آن ساخته شد محدود گرديد.38

رابطه بنى مزيد با سلطان آلب ارسلان و ملكشاه
(دوران فرمانبردارى و ركود بنى مزيد)

در دوران آلب ارسلان و ملكشاه، بنى مزيد در يك حالت ركود و فرمانبردارى به سر مى بردند و هيچ گونه اقدامى از سوى آن ها در جهت مخالفت با منافع سلاجقه ديده نشد و به عنوان حامى و مدافع كاروان ها حجاج و تجّار در مقابل قبايل غارتگر عمل مى كردند و گه گاهى هم در عمليات هاى نظامى سلاطين سلجوقى شركت مى كردند.
ملكشاه از توان نظامى بنى مزيد به ميزان زيادى استفاده كرد، در سال 465 هجرى كه قاورد عموى ملكشاه بِر وى شوريد در جنگى كه ميان آن دو در حوالى رى رخ داد سپاه اعزامى
نورالدوله كه تحت فرماندهى پسرش بهاءالدوله در آن جنگ شركت كرده بودند. عامل اصلى شكست، سپاه قاورد بودند و نقش آن ها در پيروزى ملكشاه چنان حياتى بود كه سپاهيان فرارى ملكشاه در اين جنگ كه اكنون احساس سرافكندگى مى كردند از سر حسادت به چادرهاى آن ها هجوم آوردند و آن ها را غارت كردند.39
نورالدوله در سال 474 هجرى در گذشت. پس از وى پسرش بهاءالدوله به امارت رسيد و مورد تأييد ملكشاه قرار گرفت. او شرط كرد كه سالانه مبلغ 40 هزار دينار به خزانه سلطان پرداخت كند.40
بهاءالدوله نيز مانند پدرش مطيعِ ملكشاه بود. وى در سال 477 هجرى سپاهى به فرماندهى پسرش (صدقه) براى كمك به سلطان در جنگ با بنى عقيل و بنى مروان در شمال عراق فرستاد.41
مدت حكومت بهاءالدوله ديرى نپاييد. وى در سال 479 هجرى درگذشت و پس از او پسرش صدقه به امارت رسيد. ملكشاه حكومت او را تأييد و خليفه نيز براى او خلعت فرستاد.42
صدقه ملقب به سيف الدوله نيز مانندِ پدر و جدش مطيعِ ملكشاه قدرتمند بود و به نقش حياتى خود براى مقابله با قبايل راهزن ادامه داد.
در سال 483 هجرى اعرابِ باديه نشين، بصره را غارت كردند و سپاه سلطان نتوانست كارى انجام دهد; از اين رو سلطان از صدقه كمك خواست هر چند زمانى كه وى به آنجا رسيد اعراب شهر را ترك كرده بودند; ولى حضور مؤثر وى، مانع از ادامه غارتگرى ها شد.43
در همان سالى كه ملكشاه مُرد، بنى خفاجه از فرصت استفاده نموده و به شهر كوفه حمله كردند. در اين ميان تنها صدقه بود كه توانست با آن ها مقابله و سركوبشان كند و شهر كوفه را نجات دهد.44
هر چند در دوران پادشاهى ملكشاه، بنى مزيد مطيع و فرمانبردارِ وى بودند; ولى به محض پايان يافتن دوران سلطنت قدرتمندانه او، عصيان گرى و قدرت طلبى آن ها شروع شد.

رابطه سيف الدوله صدقه بابركيارق
(دوران قدرت و استقلال بنى مزيد)

پس از مرگ ملكشاه، نزاع سختى بر سر مسئله جانشينى وى در گرفت كه در نهايت فرزندش بركيارق جانشين او شد; ولى او هرگز نتوانست بر امور به طور كامل مسلط شود و به زودى با شورش برادرش محمد، فرمانرواى گنجه رو به رو شد.
در اين ميان سيف الدوله نخست از بركيارق حمايت مى كرد و زمانى كه وى در سال 493 هجرى به عراق آمد سيف الدوله به او پيوست45 و سپاهى در اختيارش قرار داد كه به فرماندهى پسرش عزالدوله در كنار سپاه سلطان در جنگ سفيدرود با ملك محمد عاصى روبه رو شدند كه در نهايت اين جنگ به شكست بركيارق منجر شد.46
فرمانبردارى سيف الدوله از سلطان بركيارق چندان زمانى نپاييد. او كه نزاع ميان دو برادر را فرصت مناسبى براى عصيان و تحكيم موقعيت خود مى دانست در سال 494 هجرى فرمان وزيرِ بركيارق يعنى ابوالحسن دهستانى را مبنى بر ارسال ماليات عقب افتاده، بهانه كرد و بر بركيارق شوريد و نام سلطان را از خطبه انداخت و به نام ملك محمد خطبه خواند. او در نخستين اقدام، شهر كوفه را كه طغرل از قلمرو آن ها جدا نموده بود را تصرّف كرد.47
مهم ترين اقدام سيف الدوله كه تأثير زيادى بر آينده بنى مزيد داشت، يناىِ شهر حله بود كه به نام وى به حله سيفيه معروف شد.48
اين شهر در غربِ فرات در مكانى به نام جامعيين بنا نهاده شد، سيف الدوله در آنجا كاخ ها و ابنيه بسيارى را بنا نهاد و چون در مسير راه هاى عبور تجّار و زوّار بود به زودى به شهرى بزرگ و آبادى تبديل شد.49
افزون بر اهميت تجارى، حله از صنايع و حِرَف فراوانى برخوردار بود و از جنبه كشاورزى نيز به واسطه برخوردارى از آب فرات از اهميت بسيارى بهره مند بود.50
در سال 496 هجرى ملك محمد بر بغداد مسلّط شد و در آنجا به نام وى خطبه خوانده شد; ولى دوران تسلّط وى چندان زمانى نپاييد و در همان سال در همدان از بركيارق شكست
خورد. بركيارق به دنبال اين پيروزى شحنه اى براى بغداد فرستاد و در بغداد به نام وى خطبه خوانده شد; ولى سيف الدوله در مقابل شحنه اعزامى وى ايستادگى كرد و سرانجام پس از نزاع هاى متعدد، دوباره خطبه به نام محمد، اعاده شد و بركيارق شكست خورد.51
حمايت سيف الدوله از ملك محمد تا زمان صلح دو برادر در سال 497 هجرى ادامه داشت كه در نتيجه آن در بغداد به نام سلطان بركيارق خطبه خوانده شد;52 ولى سيف الدوله اين زمان هم حاضر نشد به نام بركيارق خطبه بخواند تا اينكه بركيارق براى سر و سامان بخشيدن به اوضاع عراق و سركوب نمودن او راهى آن ديار شد; ولى از بختِ سيف الدوله وى در ميان راه درگذشت.53
با مرگ بركيارق در بغداد به نام فرزندش ملكشاه خطبه خوانده شد; ولى سيف الدوله به اين كار رضايت نداد و ملك محمد را ترغيب كرد به عراق بيايد و سپس با سپاهى او را تا ورود به بغداد همراهى كرد و در بغداد به نام محمد خطبه خوانده شد.54
دوران جِدال ميان بركيارق و محمد، اوج قدرت بنى مزيد و استقلال آن ها بود و توانستند با تسلّط بر تعدادى از شهرهاى عراق و بناى شهر حله به قدرت بلا منازعى در عراق تبديل شوند; ولى با به قدرت رسيدن سلطان محمد كه خود سيف الدوله در آن راه تلاش فراوانى كرده بود به اين دورانِ استقلال و قدرت، پايان داده شد.

روابط سيف الدوله صدقه با سلطان محمد
(از اوج تا قدرت تا انقراض موقت)

زمانى كه سلطان محمد بر عراق مسلط شد، متوجه شد كه به تنهايى نمى تواند به اوضاع سر و سامان دهد، پس به سيف الدوله قدرتمند متوسل شد.
در سال 499 هجرى سيف الدوله از جانب سلطان محمد مأمور شد بصره را از دست عُمّال سابق بركيارق بيرون آورد و خود به اداره آن بپردازد. سيف الدوله اين مأموريت را به خوبى انجام داد ولى اندك مدتى بعد، زمانى كه وى شهر را تَرك كرده بود، اعراب باديه نشين، آن شهر را غارت كردند; سلطان هم شهر را از دست وى بيرون آورد. در سال 500 هجرى سيف الدوله تَكريت را از دست عمّال سابق بركيارق به فرمان سلطان بيرون آورد و آن را از سلطان به اِقطاع گرفت.55
دوران اقتدار سيف الدوله چندان زمانى نپاييد; زيرا سلطان محمد كه در پى ايجاد تمركز در امپراتورى بود هرگز نمى توانست قدرتى مانند وى را آن هم در قلب امپراتورىِ خود تحمل كند.
زمينه هاى نزاع ميان سلطان محمد و سيف الدوله از هر جهت فراهم بود. سيف الدوله در تشيع افراط مى كرد56 و براى سلطان كه شعار خود را براندازى باطنيان قرار داده بود، اين بهترين بهانه شد; از اين رو سيف الدوله را به باطنى گرى متهم كرد.57
اتهام ديگرِ صدقه، پناه دادن به دشمنان سلطان بود كه مهم ترين آن ها، ابودلف سرخاب
بن كيخسرو ديلمى فرمانرواى ساوه و آبه بود. وى از بازماندگان ديالمه و شيعه متعصبى بود58و چون در جنگِ رى كه ميان سلطان بركيارق و ملك محمد در سال 495 هجرى در گرفت وى نقش عمده اى در شكست سپاه ملك محمد داشت;59 از اين رو محمد كينه وى را به دل گرفت. و او را به باطنى گرى متهم كرد. ابودلف هم گريخت و به سيف الدوله پناهنده شد. سلطان از سيف الدوله خواست او را تحويل دهد ولى سيف الدوله به اين كار رضايت نداد. سعايت هاى عميدالدوله ابوجعفر كه مدام سلطان را از قدرت گيرى سيف الدوله مى ترساند و در
نهايت منجر به جنگ ميان آن دو در سال 501 هجرى در نعمانيه شهرى از قلمرو بنى مزيد شد كه در نتيجه آن، سيف الدوله صدقه، كشته شد.60
با قتل سيف الدوله كه بزرگ ترين اميرِ بنى مزيد بود حكومت اين خاندان به طور موقّت منقرض شد; ولى با روى كارآمدن محمود دوباره حكومت اين خاندان احيا گرديد.

دوران سلطان محمود و احياى دوباره امارت بنى مزيد
(امارت دبيس دوم)

همانطور كه گذشت با قتل سيف الدوله كه بزرگ ترين امير بنى مزيد بود، حكومت اين خاندان به طور موقت منقرض شد. نورالدوله دبيس دوم فرزند وى تا سال 512 هجرى نزد سلطان محمد باقى ماند و اميدى به احياى حكومت پدرش نداشت.
ولى با مرگ سلطان محمد جانشين او، پسرش سلطان محمود، با گرفتن رشوه به او اجازه داد به سرزمين اجدادى اش برگردد. وقتى او به حله رسيد تعداد زيادى از اعراب و اَكراد به دورِ وى گرد آمدند و به زودى نيروى وى ازدياد يافت.61
دبيس دوم خيلى زود نشان داد كه امير خوبى نيست. وى به خاطر قتل پدرش و اسارت طولانى خودش به شدت از سلاجقه متنفّر و مُدام به فكر انتقام از آن ها بود و از هر فرصتى براى اين منظور استفاده مى كرد.
دبيس در نخستين گام به فكر ايجاد اختلاف ميان خاندان سلجوقى و بهره بردارى از آن افتاد. براى اين منظور با جيوش اتابك ملك مسعود فرمانرواى آذربايجان و موصل وارد مكاتبه شد و او را به طلب سلطنت براى ملك مسعود تحريك كرد.62
خواسته دبيس برآورده شد و ملك مسعود در سال 514 هجرى بر سلطان محمود شوريد. دبيس كه منتظر چنين فرصتى بود از ملك مسعود حمايت كرد و چون محمود براى سركوبى وى به عراق آمد، دبيس كه خود را ناتوان از رويارويى با سلطان مى ديد از وى اَمان خواست; ولى او نپذيرفت و به حله لشكر كشى كرد; از اين رو دبيس گريخت و به حاكم ماردين پناهنده شد.63
دبيس پس از مدتى سرگردانى، مورد عفوِ سلطان قرار گرفت و به حله آمد ولى خليفه با آمدن او به حله مخالفت كرد و از سلطان خواست وى را بيرون راند. سلطان با درخواست خليفه موافقت نكرد ولى شحنه اى براى محافظت از بصره در مقابل تهديدهاى احتمالى وى به جاى گذاشت. زمانى كه سلطان، عراق را تَرك نمود، دبيس دست به عصيان زد و بغداد را تهديد كرد. شحنه سلطان از او شكست خورد، خليفه كوشيد با او صلح كند، ولى دبيس به آن رضايت نداد و سراسر عراق را مورد نهب و غارت قرار داد، بدين سبب خليفه خود را آماده مقابله با وى كرد.64 دبيس از سپاه خليفه و سلطان شكست خورد و به نَجد گريخت و اعراب باديه نشين را همراه خود آورد و بصره را غارت كرد.65
سپاه خليفه او را از بصره بيرون راند. او به شام رفت و در آنجا آواره شد و دست به كارهايى زد كه نتيجه اى جز ويرانى شهرها و بَدنامى وى نداشت. وى پس از مدتى سرگردانى به آذربايجان نزد ملك طغرل فرمانرواى آنجا رفت و او را به تصرّف عراق و بدست گرفتن سلطنت ترغيب نمود. طغرل بر اثر تشويق هاى او به عراق آمد ولى نتوانست كارى بكند; بنابراين به محلّ استقرار خود بازگشت، دبيس نيز همراه وى به آنجا رفت.66
مانع اصلى دبيس براى تثبيت موقعيت خود در عراق، دستگاه خليفه بود و اين نشان مى دهد كه دستگاه خليفه پس از سال ها ركود، اكنون دوباره قدرت خود را باز يافته است و
اينكه سلطان محمود با وجود پافشارى خليفه به راحتى حاضر نشد دبيس را از عراق بيرون كند، نشان مى دهد كه سلطان قصد داشت با رضايت دادن به ادامه حكومت دبيس در عراق كه كينه خليفه را به دل داشت، مانع رشد نمودن قدرت دستگاه خليفه گردد; ولى دبيس هيچ گاه آن دِرايت اجدادِ خود را نداشت كه بتواند از اين فرصت ها استفاده كند.
دبيس كه از كدورتِ رابطه سنجر و خليفه آگاه بود و از سوى ديگر چون سنجر دوران كودكى اش را در حله نزد اميران بنى مزيد گذرانده بود و خود دبيس هم دوران كودكى اش را نزد وى گذرانده بود، به همين خاطر ميان آن ها پيوند دوستى ايجاد شده بود، به خراسان رفت تا بتواند با كمك قدرتمندترين عضو خانواده سلجوقى قدرت خود را احيا كند.67
سنجر، دبيس را مورد اكرام قرار داد و تحت تأثير گفته هاى وى درباره سلطان محمود و خليفه قرار گرفت و براى مقابله با سلطان محمود به عراق آمد. در رى ميان آن ها تلاقى روى داد. سلطان محمود، سلطان سلجوقى عراق كه خويشتن را ناتوان از مقابله با عموى قدرتمندش مى ديد به مصالحه رضايت داد; سنجر هم او را مورد اكرام قرار داد و به او توصيه كرد، دبيس را به محل استقرار خود بازگرداند; سلطان محمود پذيرفت ولى باز هم خليفه با آمدن دبيس به عراق مخالفت كرد.68
در اين بين گشايشى براى دبيس حاصل آمد و ميان سلطان محمود و خليفه كه روز به روز قدرتمندتر مى شد اختلاف افتاد و حتى سلطان به زور بغداد را تصرف كرد و خليفه را تحت فشار قرار داد69 و براى اينكه براى خليفه دردسر درست كند حاضر شد حكومت موصل را به دبيس بدهد; ولى عمادالدين زنگى حاكم آنجا با دادن رشوه مانع اين كار شد.70 دبيس هم چنان آواره و سرگردان بود تا آن كه سلطان مسعود سلجوقى كه پيش از آن رابطه خوبى با دبيس داشت در عراق به سلطنت رسيد.

دوران سلطان مسعود و انقراض امارت بنى مزيد

مسعود سلجوقى پس از سال ها نزاع توانست زمام امور را به دست گيرد; ولى او با عصيان طغرل، برادر سلطان محمد و حاكم آذربايجان روبه رو شد كه از حمايت سنجر نيز برخوردار بود.
سنجر براى به سلطنت رساندن طغرل راهى عراق شد و براى تحت فشار قرار دادن سلطان مسعود و خليفه كه با هم متحد شده بودند حله را به اِقطاع به دبيس و شحنگى بغداد را به عمادالدين زنگى داد. آن دو به بغداد حمله كردند و خليفه آن ها را شكست داد ولى در يك طرف ديگر جنگ، سنجر بر سلطان مسعود پيروز شد و او را خلع و طغرل را به سلطنت رساند. دبيس بعد از شكست از خليفه به حله رفت ولى از آنجا هم به وسيله سپاه خليفه رانده شد و به سلطان مسعود پناهنده شد. پس از مدتى كه از سلطنت خلع شده بود ديگر بار توانست با برگشتن سنجر به خراسان بر امور مسلط شود.71
عصيان گرى و نهب و غارت هايى كه دبيس در عراق به راه انداخته بود مانع از آن شد كه سلطان و خليفه دوباره به امارت او رضايت دهند. مهم تر از آن، خليفه ديگر چنان قدرت گرفته بود كه حتى سلطان هم نمى توانست اراده خود را بر او تحميل كند.
دبيس هم چنان به عنوان يك پناهنده در كنار سلطان باقى ماند تا اينكه قدرت گيرى خليفه منجر به كدورتِ روابط ميان او و سلطان مسعود شد. اين كدورت به جنگ داى مرج منجر شد كه در نتيجه آن سپاه خليفه شكست خورد و خودِ وى به اسارت درآمد و در اسارت به دست اسماعيليان به قتل رسيد. سلطان براى اينكه خود را از اتهام قتل خليفه مبرّا دارد، دبيس را به قتل خليفه متهم كرد و او را به قتل رساند.72
پس از قتل دبيس سلطان مسعود كه اكنون متوجه قدرت گيرى دستگاه خلافت شده بود مصمم شد براى كنترل آن، دوباره امارت بنى مزيد را احيا كند. براى اين منظور صدقه پسر دبيسِ مقتول را به امارت بنى مزيد برگزيد و براى تحكيم موقعيت او با هم ديگر پيوند خانوادگى بر قرار كردند، سيف الدوله صدقه دوم، اميرى نيكو سيرت بود و اميد مى رفت دوباره
بتواند قدرت بنى مزيد را احيا كند; ولى او در شورش اميران بر ضد سلطان مسعود به دست آن ها به قتل رسيد.73
پس از قتل صدقه برادرش محمد به سلطنت رسيد;74 ولى او پس از كوتاه مدتى به دست برادر ديگرش على از امارت عزل شد. على شيوه پدرش دبيس را در پيش گرفت و دست به مخالفت با خليفه و غارت عراق زد، تا جايى كه مردم از دست وى نزد سلطان شكايت كردند و سلطان به رغم اين كه به او براى كنترل خليفه احتياج داشت ناچار شد او را از حله بيرون راند.75
دبيس دست به تلاش هاى بى ثمرى براى احياى دوباره امارت بنى مزيد زد و با اميرانى كه بر ضد سلطان شوريده بودند، متحد شد ولى اين تلاش ها نتيجه اى در بَرنداشت. اميرانِ شورشى پس از قتل و غارت فراوانى كه در اطراف بغداد به راه انداختند، بى نتيجه آنجا را ترك كردند.76
على بن دبيس نيز به همراه اميرانِ شورشى، عراق را ترك كرد و به همدان رفت و در آنجا در سال 545 هجرى درگذشت.77 با مرگ وى امارت بنى مزيد منقرض شد.
انقراض بنى مزيد بيشتر از هر چيز، نتيجه قدرت گيرىِ دوباره دستگاه خلافت بود. آنچه سلاطين سلجوقى از آن غفلت كردند و در نهايت به اضمحلال قدرت خودِ آن ها نيز در عراق منجر شد.
هر چند با مرگ على بن دبيس، امارت بنى مزيد منقرض شد; ولى قبيله بنى اسد از مخالفت هاى خود با دستگاه خلافت دست برنداشتند و هم چنان بر عصيانگرى خود پايدار بودند.
در سال 547 هجرى با مرگ سلطان مسعود آخرين شحنه بغداد، مسعود بلالى به وسيله خليفه المقتفى بيرون رانده شد و براى هميشه به دوران تسلّط سلاجقه بر بغداد پايان داده
شد. مسعود بلالى به حله رفت تا با كمك قبيله ناراضى بنى اسد دوباره بر بغداد دست يابد ولى نتوانست كارى انجام دهد و سپاه خليفه او را بيرون راند و حله به تصرف سپاهيان خليفه درآمد.78
آخرين حركت بنى مزيد بر ضد خليفه، اتحاد با سلطان محمد براى تصرف بغداد بود. اين حركت كه آخرين تلاش سلاجقه براى تصرف بغداد و احياى سلطه شان بر آنجا بود بعد از مدتى محاصره شهر كه در طى آن تعداد بسيارى هم از قبيله بنى اسد كشته شدند بى نتيجه ماند و براى هميشه سلاجقه از تسلّط بر بغداد نا اميد شدند.79
پس از مرگ خليفه المقتفى، خليفه المستنجد به خلافت رسيد. وى مصمم شد براى هميشه به عصيانگرى و استقلال طلبى بنى اسد پايان دهد براى اين منظور به حله لشكَركشى كرد. باقى مانده خاندان بنى مزيد و قسمت اعظم قبيله بنى اسد، حله را ترك كردند و به بطاى پناه بردند و در نهايت پس از مدتى محاصره به ناچار تسليم شدند. خليفه از آن ها به شدت انتقام گرفت و تعداد چهار هزار نفر از آن ها را به قتل رساند و باقى مانده آن قبيله را ناچار كرد، حله را
ترك كنند و در بلاد عراق پراكنده شوند. به اين ترتيب قبيله بنى اسد براى هميشه از صحنه سياسى عراق بيرون رانده شدند.80
هر چند بنى مزيد منقرض شدند و بنى اسد در عراق آواره گشتند; ولى شهر حله هم چنان به عنوان شهرى آباد باقى ماند و تا سال ها بزرگ ترين پايگاه تشيع در عراق بود81 و از آنجا صاحب نام هايى در عالم تشيع به پا خواستند مانند: علامه حلى كه در قرن هفتم و هشتم نقش مهمى در تحكيم پايه هاى مذهب تشيع داشتند و حتى از ميان همان قبيله آواره بنى اسد شخصيتى مانند: مؤيدالدين ابن علقمى برخاست كه در زمان خود يكى از اركان تشيع بود.82

نتيجه

شكل گيرى حكومت بنى مزيد در نتيجه ضعفِ دولت آل بويه و رواج ناامنى در منطقه عراقِ عرب بوده است و آخرين سلاطين ناتوان آل بويه به علت نيازى كه به اين باديه نشينان پرتحرك براى مقابله با قبايل راهزن داشتند حكومت آن ها را تأييد كردند.
سلاجقه هم به همان دليلى كه آل بويه حكومت بنى مزيد را تأييد كردند به ويژه لزوم كنترل دستگاه خلافت و راضى نگه داشتن قبايل خودسَر و ناراضىِ عرب به ادامه حكومت بنى مزيد كه بارها براى آن ها دردسر درست كرده بود رضايت دادند.
تضعيف بنى مزيد كه با قتل سيف الدوله صدقه، آغاز شد نتيجه بدى براى سلاجقه داشته است و خليفه توانست با رهايى از دست بنى مزيد پُر دردسر به راحتى به سلطه سلاجقه بر عراق پايان دهد.
شناخت شخصيت و آثار تقى الدين مـقري

پي نوشت:

1. القلقشندى، ابى العباس احمد بن على، نهاية الارب فى معرفة الانساب العرب، تحقيق ابراهيم الابيارى، دارالكتاب المصر، قاهره و دارالكتب البنانى، بيروت، الطبعة الثالثة، 1991، صص 38-37.
2. كحاله، عمر رضا، معجم القبائل العرب، الجزء الاول، مؤسسة الرسالة، بيروت، 1994، ص 22.
3. اصطخرى، ابواسحق ابراهيم، مسالك و ممالك، به كوشش ايرج افشار، بنگاه نشر و ترجمه كتاب، تهران، 1347، صص 16، 24 و جيهانى، ابوالقاسم بن احمد، اشكال العالم، ترجمه على بن عبدالسلام كاتب، تهران، شركت به نشر; مشهد، آستان قدس، 1368، ص 49.
4. يعقوبى، ابن واضح: البلدان، ترجمه محمد ابراهيم آيتى، بنگاه نشر و ترجمه كتاب، تهران، 1356، صص 91-90. و جبير، محمد بن احمد: سفرنامه ابن جبير، ترجمه پرويز اتابكى، مشهد، آستان قدس، 1370، صص 257-255; محمد نجيب بكران، جهان نامه، به كوشش محمد امين رياحى، تهران، انتشارات ابن سينا، ص 106.
5. ياقوت حموى، شهاب الدين احمد: معجم البلدان، المجلد الخامس، دار بيروت، بيروت، 1957، ص 294.
6. ابو حسن على بن حسين مسعودى، مروج الذهب: ترجمه ابوالقاسم پاينده، بنگاه نشر و ترجمه، كتاب، تهران، 1374، ج1، ص66.
7. مسكويه رازى، ابوعلى، تجارب الامم، ترجمه علينقى منزوى، انتشارات توس، تهران، 1376، ص 437.
8. پاره اى از منابع لقب وى را سندالدوله ذكر كرده اند. (كليفورد ادموند باسورث، سلسله هاى اسلامى جديد، ترجمه فريدون بدره اى، مركز بازشناسى اسلام و ايران، تهران. 1381، ص 178).
9. القلقشندى: همان، صص 124-246; ابن جبير، همان، ص 259 و ابن خلدون، تاريخ ابن خلدون، ترجمه عبدالحميد آيتى، انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1362، ص 689.
10. ابن خلدون، همان، ص 144.
11. همان، صص 395 - 394.
12. ابن جبير: همان، ص 263.
13. ابن اثير: عزالدين بن على: تاريخ الكامل، ترجمه على هاشمى حائرى، ج16، انتشارت علمى، تهران، صص 25-24.
14. ابن خلدون: همان، ص 395.
15. ابن اثير: همان، ص 37.
16. ابن خلدون: همان، ص 396.
17. ابن اثير: همان، ص 88.
18. ابوالحارث ارسلان بساسيرى تركى منسوب به باس (فساى فارس) از مماليك بهاءالدوله بود كه از زمان وى توانست جايگاه عمده اى در دولت آل بويه به دست آورد و در اواخر عمر آن دولت تقريباً همه كاره امور بود (ابن اثير، ج 16، ص 354).
19. همان، صص 295، 302، 305.
20. ابن تغرى بردى، جمال الدين ابى المحاسن، النجوم الزاهرة فى ملوك المصر و القاهرة، الجزء الخامس وزارة الثقافة و الارشاد القومى المؤسسة المصرية العامة، ص 57.
21. ابن اثير: همان، ص 295.
22. ابن كثير، ابوالفداء الحافظ: البداية و النهاية، دقق اصوله و حققه على نجيب عطوى، الجزء الثانى عشر، دارالكتب العلمية، بيروت، 1988، ص 67.
23. ابن اثير: همان، ص 295.
24. همان، ص 312.
25. همان، ص 317.
26. ابن كثير: همان، صص 74-73 و ابن خلدون، همان، ص 329.
27. ابن الجوزى، ابى الفرج عبد الله، المنتظم فى تاريخ الامم و الملوك، دراسة و تحقيق محمد عبدالقادر عطاء و مصطفى عبدالقادر عطاء، المجلد السادس عشر، دارالكتب العلمية، بيروت، 1992، ص 18.
28. ابن اثير: همان، صص 345-344.
29. همان، ص 353.
30. ابن خلدون: همان، ص399.
31. ابن الجوزى: همان، ص 47-46.
32. همان، ص 82 و ابن اثير، همان، ص 378.
33. حسينى، صدرالدين ابوالحسن، زبدة التواريخ (اخبار اُمرا و پادشاهان سلجوقى)، ترجمه رمضان على روح الهى، انتشارات ايل شاهسون بغدادى، تهران، 1380، ص4 11.
34. ابن خلدون: همان، ص 407.
35. الباخوزى، على بن حسين، دمية القصر و عصرة اهل العصر، دراسة محمد التونجى، المجلد الاول، دار الجيل، بيروت، 1993، ص 71.
36. ابن خلكان، ابى العباس، وفيات الاعيان و انباء ابناء الزمان، تحقيقه احسان عباس، المجلد الرابع، دارالحياء التراث العربى، بيروت، صص 457-455.
37. ابن اثير، همان، ص 364.
38. ابن خلدون، همان، ص 400.
39. بندارى اصفهانى، زبدة النصر و نخبة العصر، ترجمه محمد حسين جليلى، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، ص 56.
40. همان، صص 81-80.
41. ابن كثير، همان، ص 134: و ابن اثير، همان، ج17، صص 111-110.
42. ابن خلدون، همان، ص 400 و ابن اثير، همان، ص99.
43. ابن اثير، همان، صص 161-160.
44. ابن الجوزى، همان، المجلد السابع عشر، ص 41.
45. همان، ص 52.
46. ابن اثير، همان، صص 269-266.
47. همان، صص 283-282.
48. ابن خلكان، همان، المجلد الثانى، ص 302.
49. ياقوت حموى، همان، المجلد الثانى، صص 295-294.
50. ابن جبير، همان، صص 262-261.
51. ابن كثير، همان، ص 175; و ابن اثير، همان، صص 333-327.
52. ابن الجوزى، همان، ص 85.
53. ابن اثير، همان، صص 362-358.
54. همان، ج 18، ترجمه ابوالقاسم حالت، ص 12.
55. ابن خلدون، همان، صص 404-403.
56. حسينى، صدرالدين، همان، ص 114.
57. ابن اثير، همان، ج 18، ص 47.
58. قزوينى رازى، نصيرالدين ابوالرشيد عبدالجليل، النقض، به تصحيح ميرجلال الدين محدث، سلسله انتشارات انجمن آثار ملى ايران، تهران، 1358، ص 471.
59. ابن اثير، همان، ج 17، ص 306.
60. راوندى، محمد بن على بن سليمان، راحة الصدور و آية السرور، به تصحيح محمد اقبال، اميركبير، تهران، 1364، صص 154-153 و ابن العماد الحنبلى، ابى الفلاح، شذرات الذهب، المجلد الرابع، دارالاحياء التراث العربى، بيروت، ص 2 و ابن اثير، همان، ج 18، صص 48-45.
61. بندارى اصفهانى، همان، ص 116.
62. ابن اثير، همان، ص 409.
63. ابن اثير، همان، صص 305-296.
64. سبط ابن الجوزى، همان، صص 91-90 و ابن اثير، همان، ج 19، صص 26-19.
65. ابن العماد الحنبلى، همان، ص 53.
66. الحسينى يزدى، محمد بن محمد بن عبد الله بن النظام، العراضة فى الحكاية السلجوقية، القاهره، 1326، صص 18 - 19 - 60; و مجمل التواريخ و القصص، به تصحيح ملك الشعراى بهار، كلاله خاور، تهران، 1318، ص 415 و ابن اثير، همان، ص 78-70.
67. اقبال آشتيانى، وزرا در عهد سلاطين بزرگ سلجوقى، انتشارات دانشگاه تهران، تهران، 1338، صص 35 و 312.
68. مجمل التواريخ و القصص، ص 385 و ابن خلدون، همان، ص 414.
69. ابن كثير، همان، صص 210-209 و ابن اثير، همان، صص 98-91.
70. ابن اثير، همان، صص 126-125.
71. همان، صص 175-169 و ابن خلدون، همان، ص 415.
72. حسينى، صدرالدين، همان، ص 139 و ابن خلكان: همان، صص 265-263 و ابن العماد الحنبلى، همان، صص 91-90.
73. ابن خلدون، همان، ص 416.
74. ابن اثير، همان، ص 309.
75. همان، ج 20، ص 130-129.
76. همان، صص 153-150.
77. همان، صص 189-188.
78. سبط ابن الجوزى، همان، صص 282-281.
79. حسينى، صدرالدين، همان، ص 164.
80. ابن خلدون، همان، ص 419.
81. ابن بطوطه، رحله ابن بطوطه، ترجمه محمد على موحد، ج1، بنگاه نشر و ترجمه كتاب، تهران، 1348، ص 239.
82. ابن طقطقى (محمد بن على بن طباطبا)، تاريخ الفخرى، ترجمه محمد وحيد گلپايگان، بنگاه نشر و ترجمه كتاب، تهران، 1350، ص 451.

منبع:سایت قبس




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط