شاعر: علی محمد محمدی
مرا به دست قضا و قدر سپردی و رفتی
به بادهای زهی در به در سپردی و رفتی
مرا که تازه نهالی به باغ عشق تو بودم
به دست این همه تیغ و تبر سپردی و رفتی
سفینۀ دل ما را تو ناخدای بزرگ! آه
به آبهای چنین خیره سپردی و رفتی
چگونه اشک نریزی به حال و روز منی که
به تیره شام هراس و خطر سپردی و رفتی
حرامیان ز دو سو بستهاند راه رسیدن
مرا به دست که ای همسفر! سپردی و رفتی؟