مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون
منبع:راسخون
هویدا کردن اسرار هم دردی را دوا نمیکرد. به دستور کالکولاتور مرا بیمعطلی به سیاهچال میانداختند، آدمها این قدر در انقیاد و بردگی به سر برده بودند که از سرپیچی از فرامین این بعل زبوب برقی سخنی هم نمیتوانست در بین باشد. آنها حتی زبان خود را از یاد برده بودند. تکلیفم چه بود؟ مخفیانه وارد کاخ میشدم؟ عمل جنونآمیزی بود. ولی مگر چارۀ دیگری هم داشتم؟ چه حکایت غریبی : شهری در میان گورستانهای مملو از لاشههای زنگزده. کالکولاتور همچنان فرمان میراند، نیرومندتر از همیشه. مطمئنتر از همیشه، چراکه زمین مدام نیروهای بیشتر و بیشتری برای او میفرستد. چه بازی شیطانیای! هرچه بیشتر به فکر فرومیرفتم بهتر میفهمیدم که این کشف بهخودیخود چیزی را تغییر نمیدهد. شاید پیش از من خیلیهای دیگر هم متوجه قضیه شده بودند، ولی بهتنهایی کاری از دستشان ساخته نبود و مجبور میشدند به یک نفر اعتماد کنند. اینیک نفر هم بهاحتمال خیلی زیاد خائن از آب درمیآمد و از ترس کالکولاتور و یا به خاطر مقام و ترفیع و ترقی آنها را لو میداد. به الکتریسیوس مقدس سوگند که او یک نابغه است! دراینبین متوجه شدم که خودم هم دیگر دارم مثل بزرگواران حرف میزنم. شکل و شمائل آنها به نظرم طبیعی میرسید و چهرۀ آدمیزاد را برهنه، زشت، ناشایست و در یک کلام، ریغومابانه مییافتم. خدای من، انگار داشتم دیوانه میشدم. دیگران هم لابد مدتها بود سیمهایشان قاطی شده بود. ای امان! کو فریادرسی؟
آن شب سخت را با افکار تیرهوتار و کابوس صبح کردم. به فروشگاهی در مرکز شهر رفتم و با سی غاز تیزترین ساطور موجود را خریدم. هوا که تاریک شد مخفیانه وارد باغ بزرگ کاخ آهن شدم. زیر بوتهها مخفی شدم و به کمک انبردست و پیچگوشتی خود را از ذرۀ آهنینم خلاص کردم و با پایبرهنه آهسته از ناودان بالا خزیدم. در طبقۀ آخر یک پنچره باز بود. در سرسرا نگهبانی با گامهای حفه و تهدیدآمیز پاس میداد. وقتی در انتهای سرسرا پشت خود را به من کرد، از پنجره پایین پریدم، بهطرف اولین در دویدم و آهسته به درون رفتم. او متوجه من نشد.
این همان تالار بزرگی بود که صدای کالکولاتور را در آن شنیده بودم. پردۀ سیاه را کنار زدم و چشمم به بدنۀ عظیم کالکولاتور افتاد که تا سقف میرسید و درجههایش مثل چشم بودند و برق میزدند. شکاف سفیدی به چشمم خورد. در کوچکی بود که لایش باز بود. نوک پا به آن نزدیک شدم و نفس در سینه حبس کردم. اندرون کالکولاتور به یک اتاق کوچک در یک هتل درجه دوم شباهت داشت. روبهرو گاو صندوق کوچک نیمه بازی دیده میشد که کلیدی توی قفلش بود. در پشت میزی پوشیده از کاغذ، مرد سالخورده و نحیفی بالباس خاکستری و آستینهای پفکرده نشسته بود. داشت چیزی مینوشت و فرمهای چاپشدهای را صفحه به صفحه پر میکرد. کنار آرنجش از یک فنجان چای بخار بلند بود. توی یک بشقاب چند دانه بیسکویت بود. پاورچینپاورچین وارد شدم و در را پشت سرم فشار دادم. بیصدا بسته شد.
ساتور را با هر دودست بلند کردم و گفتم:
- هیس!
مردک یکه خورد، رو به من کرد و از دیدن آن ساتور براق در دستهای من به وحشت افتاد. چهرهاش در هم رفت، از صندلی روی زمین بهزانو افتاد و نالید: - نه! نه!
- صدایت را بلند نکن وگرنه میمیری ای نگونبخت. تو کیستی؟
- هه....هه.. هیتاگونیوس آرگوسسون، حضرت اجل
- من حضرت اجل نیستم، به من بگو آقای تیخی، فهمیدی؟
- به چشم، به چشم!
- کالکولاتور کجاست!
- ا.....ا... آقای....
- کالکولاتوری در کار نیست، ها؟
- به خدا من مامور هستم. من دستور داشتم.
- از کجا؟
او سرتاپا میلرزید. التماس کنان دستها را بلند کرد و نالید. این کار عاقبت خوشی ندارد، رحم کنید! وادارم نکنید، حضرت.... عفو بفرمایید! آقای تیخی! من..... من فقط یک کارمند سادۀ بخش ششم تاجیر هستم.
- من چه میشنوم؟ کالکولاتور چی؟ روبوتها چی؟
- آقای تیخی، رحم کنید! من همۀ حقیقت را میگویم! این کار رئیس ما بود. پای اعتباراتی در میان بود. توسعۀ بخش، عملکرد ....ا.... گستردهتر..... قابلیت افراد ما میبایست آزمایش میشد..... اما مسئلۀ اصلی همان اعتبارات بود.....
- آن وقت این بازی را درآوردید؟
- به خدا من خبر ندارم! قسم میخورم! از وقتی اینجا هستم هیچچیز عوض نشده. گمان نکنید من اینجا حکومت میکنم. خدا خودش به من رحم کند! وظیفۀ من فقط تکمیل پروندههاست. بخش میخواست بداند که آدمهایش در موقعیتهای حساس و در رویارویی با دشمن چه میکند، ضعف نشان میدهند یا آمادۀ مرگ هستند؟
- پس چرا هیچکس به زمین برنمیگشت؟
- خب، چون.... آخر همه خیانت کرده بودند! آقای تیخی.... تابهحال هیچکس حاضر نشده که درراه گوده، آه، منظورم این است که به خاطر ما، یعنی زمین، به کام مرگ برود. من یازده سال است اینجا هستم، قرار است سال دیگر بازنشسته شوم. من زن و بچه دارم آقای تیخی، تمنا میکنم، رحم بفرمایید....
- ببند دهانت را! تو ناکس قرار است بازنشسته شوی، حالا خودم بازنشستهات میکنم.
ساتور را بالا بردم. چشمهای کارمند از حدقه بیرون زد. او روی زانو به طرفم خزید. دستور دادم بلند شود پسازآنکه مطمئن شدم گاوصندوق یک روزنۀ کوچک هواگیر دارد، یارو را آن تو حبس کردم.
- حرف بیحرف! سروصدا هم نکن که ریزریزت میکنم!
باقی کار دیگر ساده بود. شب پر تلاشی را گذراندم و همۀ اسناد و کاغذها را بررسی کردم، آنها گزارش، فرم و پرونده بودند. هر یک از ساکنان سیاره پروندۀ جداگانهای داشتند. بعد روی میز تحریر با مکاتبات فوق محرمانه برای خودم تشک درست کردم و خوابیدم. صبح زود بلند شدم، میکروفون را روشن کردم و در مقام کالکولاتور فرمان دادم که همۀ اهالی در میدان کاخ جمع بشوند و همه هم انبردست و پیچگوشتی همراه بیاورند. وقتی همه، مثل مهرههای عظیم شطرنج، در میدان قرار گرفتند، دستور دادم به یاد سر از تن جدا کردن حضرت الکتریسیوس قدیس، کلههای همدیگر را باز کنند. ساعت یازده بود که اولین کلههای آدمیزاد درآمد غلغلهای به پا شد. فریاد « خیانت! خیانت!» از همه طرف به گوش رسید. اما وقتی چند دقیقۀ بعد آخرین کلههای آهنی روی سنگفرش افتادند، غریو شادی به هوا برخاست. آن وقت من در هیئت اصلی خود ظاهر شدم و فرمان دادم که همگی تحت رهبری من به کار مشغول شوند. نقشهام این بود که از این مواد و مصالح یک موشک بسازم. اما بعد معلوم شد که در زیرزمینهای کاخ چندین موشک صحیح و سالم و با مخزنهای پر از سوخت هست. پیش از ترک سیاره، آرگوسسون را از توی گاوصندوق درآوردم، اما او را با خود به عرشه نبردم و قدغن کردم که مبادا کسی او را همراه ببرد. قول دادم که ماوقع را بی کموکاست به مافوقش گزارش کنم و نظرم را دربارۀ او مفصلاً بازگو نمایم.
و بدین ترتیب یکی از پرماجراترین و غیر عادیترین سفرهای من به پایان رسید. باوجود همۀ آن رنجها و محنتها، باز جای شکرش باقی بود، چونکه همۀ آن توطئهها و دروغپردازیها نقش بر آب شده بود. من یکبار دیگر بهسادگی و معصومیت ذاتی مغزهای الکترونیکی ایمان آوردم و به چشم خود دیده بودم که همچو رذالتی فقط از موجود دو پا ساخته است.