شيعيان هفت امامى

نامهاى معمول براى دومين شاخه تشيع، غيردقيق و گمراه كننده است. واژه سبعيّه (از لغت عربى سبع، به معنى هفت) ـ در قياس با «شيعه اثنى عشريه» (دوازده امامى) ـ اين تصور را پديد مى آورد كه اين گروه از شيعيان به سلسله اى فقط متشكل از هفت امام معتقداند. در حالى كه اين تصوّر بى ترديد در دوران آغازين نهضت، و پس از آن براى معتقدان پيشين موسوم به قرمطيان صادق بود، اما ساير گروهها، دودمان امامان را ادامه دادند; بدين ترتيب آغاخان فعلى را پيروانش امام چهل و نهم مى دانند.
پنجشنبه، 15 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شيعيان هفت امامى
شيعيان هفت امامى
شيعيان هفت امامى

نويسنده: گروه مذاهب اسلامی




تعاريف توسط خود نهضت و از زبان ديگران

نامهاى معمول براى دومين شاخه تشيع، غيردقيق و گمراه كننده است. واژه سبعيّه (از لغت عربى سبع، به معنى هفت) ـ در قياس با «شيعه اثنى عشريه» (دوازده امامى) ـ اين تصور را پديد مى آورد كه اين گروه از شيعيان به سلسله اى فقط متشكل از هفت امام معتقداند. در حالى كه اين تصوّر بى ترديد در دوران آغازين نهضت، و پس از آن براى معتقدان پيشين موسوم به قرمطيان صادق بود، اما ساير گروهها، دودمان امامان را ادامه دادند; بدين ترتيب آغاخان فعلى را پيروانش امام چهل و نهم مى دانند.
نام اسماعيليه به اسماعيل، فرزند امام جعفرصادق(ع) اشاره دارد. هر چند او پيش از پدرش در سال 138ق / 755م درگذشت، تمام گروههاى اسماعيلى وى را جانشين بر حق امام صادق(ع) مى شناسند و دودمان امامان را از نسل او مى دانند (و نه از نسل برادرش موسى كاظم(ع). با وجود اين، خود اسماعيل هيچ نقش خاصّى در تاريخ اسماعيليان يا نظام تعاليم دينى آنان ايفا نمى كند. به علاوه، او امام هفتم، چنان كه غالباً عقيده بر آن است، نيز محسوب نمى شود، بلكه امام ششم آنان است، زيرا اسماعيليان براى حضرت على(ع) نقشى ويژه قائلند و سلسله امامت را از امام حسن(ع) آغاز مى كنند. آنان محمد بن اسماعيل را كه دودمان در اصل به او ختم شد، امام هفتم مى دانند.
نوبختى، امامىِ محقق در فرقه هاى رافضى، از دو گروه شيعه نام مى برد كه يكى در انتظار بازگشت اسماعيل «غايب»[1] بود، در حالى كه گروه ديگر محمد بن اسماعيل را امام مى دانست. به نظر مى رسد گروه اخير اسلاف آن دسته از «اسماعيليان» بودند كه بايد رسالت خود را يك قرن بعد از آن آغاز مى كردند، اما ارتباط ميان اين گروه و اسماعيليان به صورتى مبهم باقى مانده است.[2]
قديمى ترين عبارتى كه اسماعيليان براى توصيف عقيده دينى خود در نوشته هايشان به كار بردند «دين الحق» يا «علم الحق» است; اعلام آن «دعوت الحق»، و پيروان آنان «اصحاب يا اهل الحق» ناميده مى شدند. اما لغت غيردقيق و خارجى «اسماعيليان» را امروزه خود كسانى كه معتقد به اين مذهب هستند مى پذيرند وآن را به كارمى برند. ساير واژه هاى خارجى از قبيل باطنى ها، قرمطيان يا حشّاشين در جاى خود مورد بحث قرار خواهد گرفت.

مسأله نسل امامان اسماعيلى

اسماعيليان نيز مانند شيعيان امامى در اوايل دوران رشدشان، چندين بحران قدرت را تحمل كردند و بارها ميان شناسايى امام جسمانى حاضر و عقيده به امام غايب در نوسان بودند. انديشه غيبت، آشكارا عقيده اصلى آنان بود. اسماعيليه در انتظار بازگشت محمدبن اسماعيل، امام هفتم خود بودند كه در مقام مهدى و قائم عصرى جديد را بشارت مى داد. هنگامى كه خاندان فاطميان با دعوى امامت به صحنه آمدند، ادعاى آنان داير بر آن كه از نسل جعفر(ع) هستند از همان آغاز با مخالفت روبرو شد و به مباحثاتى تند و شديد انجاميد كه تاكنون در آثار تحقيقى ادامه داشته است.
دعوت الحق براى نخستين بار در حدود نيمه قرن سوم / نهم شنيده شد. در خوزستان، ناحيه واقع در امتداد رود كارون در انتهاى شمالى خليج فارس، نخستين داعى اين عقيده جديد مردى به نام عبداللّه بود كه اسماعيليان بعداً او را عبداللّه الاكبر نيز مى خواندند.[3] هويت و اصل و نسب اين شخص كه هم جدّ خاندان خلفاى فاطمى مصر و هم سلف آغاخان ها مى باشد و از قرار معلوم مؤسس نظام اعتقادى اسماعيلى نيز بود، نامعلوم است. به اعتقاد خود اسماعيليان او يك علوى و از اولاد جعفر صادق(ع)، و از نظر مخالفان آنها يك شيّاد با اصل و نسبى مشكوك و شجره نامه اى تحريف شده است.
در اوايل قرن چهارم / دهم، اين شايعه پراكنده شد كه عبداللّه پسر يك رافضى و شيّاد به نام ميمون قدّاح است و يك مذهب دروغين و پوچ و گمنام را جعل كرده است تا اسلام را ازدرون تباه كند. اين روايت كه مخالفان فاطميان مصر آن را انتشار دادند،[4] سخت دوام آورد و در قرن نوزدهم هنوز محققان اروپايى آن را جدّى تلقى مى كردند. س. دوساسى(S. de Sacy) ، مؤسس اين فرقه را «مردى كه هدفش تبليغ مادّيگرى، الحاد وزشت رفتارى بود» توصيف مى كند (1838)، و حتى در سال 1862 ام. ژ. دوگويه (M.J. de. Goeje)طرحهاى اورا «واقعاً شيطانى» مى نامد.[5] فقط هنگامى كه متون اصلى اسماعيلى شناخته شد، معلوم گرديد كه چنين بدگمانيهايى تا چه حد نادرست بوده است. در سال 1874، س. گويار ((Guyard چند نمونه «قطعه هايى مربوط به مذهب اسماعيليه "Fragments relatifs ب la doctrine (Guyard) des Ismaelis را انتشار داد، و در سال 1898 پ. كاسانوا (Casanova)در اثرش «رساله اى در باب يك نسخه خطى فرقه حشاشين "Notice sur un manuscrit de la Secte des Assassinsتوانست ثابت كند كه «حشاشين هنگامى كه مخالفانشان آنها را به الحاد و هرزگى متهم كردند، سخت مورد افترا واقع شده بودند».[6] گويار، مؤسّس اسماعيليه را فيلسوفى مى دانست كه سعى كرده بود افكار اسلامى و يونانى را در هم آميزد،[7] و مدتها بعد بود كه معلوم شد پذيرش انديشه نوافلاطونى ـ آن گونه كه گويار در متونى كه انتشار داده بود يافت ـ نمايانگر مرحله بعدى پيشرفت در اعتقاد اسماعيلى بود.
حتى پس از انتشار افسانه سياه )black legend( تحقيقات علمى صرفاً با اكراه توانست ارتباط خود با جدّ فرضى، ميمون قداح، و قداحيه را قطع كند. در سال 1940، در كوششى به منظور ايجاد هماهنگى در اطلاعات متناقض منابع بسيار جديد، لويس، دو دودمان از امامان را به موازات يكديگر ترسيم كرد: يك دودمان واقعى علوى كه خود را پنهان نگهداشته بود، و يك دودمان متولى، كه صرفاً در حكم پوششى بود كه در پناه آن امامان واقعى خود را پنهان كرده بودند. اولاد ميمون قداح اين گونه امامان «استتارى» بودند و نسب واقعى علوى در زمان القائم دومين خليفه فاطمى بار ديگر از مقامى والا برخوردار شد.[8] نظريه لويس ممكن است امروز ملغى شده به حساب آيد، زيرا اندكى پس از انتشار اثرش، ولاديمير ايوانف افسانه قداحيه را به طور كامل از ميان برد. وى در نوشته خود با عنوان «مؤسس ادعا شده اسماعيليه، The AllegedFounder Of Ismailism» (بمبئى 1946) ثابت كرد كه ميمون و پسرش عبداللهارتباطى به اسماعيليه نداشتند; دو ناقل حديث اسماعيلى در نيمه اول قرن دوم / هشتم در مكه زندگى مى كردند و از پيروان امام محمد باقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) بودند و عبدالله بن ميمون بوضوح از روى اشتباه با عبدالله اكبر (قريب 100 سال پس از آن)، مؤسس اسماعيليه، يكى دانسته شده است.[9]لكن اين نكته هويّت واقعى شخص اخير را روشن نمى كند. نسب فرضى علوى او نامعلوم باقى ماند، خاصّه بدان سبب كه فاطميان در آغاز ادعا داشتند جد آنان فرزند پسر ارشد جعفر صادق(ع)، عبدالله افطح است و به علاوه، بر طبق منابع هر دو مذهب سنى و شيعى، اين شخص بدون داشتن اولاد ذكور درگذشت، در حالى كه شجره نامه رسمى فاطميان مصر عبدالله اكبر را پسر محمدبن اسماعيل ذكر مى كند. اخيراً، ا. همدانى و ف. دو بلوا F.de Blois(1982) كوشيده اند با ترسيمى مجدد و پيچيده به حمايت از نسل علوى فاطميان بشتابند و اظهار داشته اند كه هر دو نسب نامه ـ يكى از طريق عبدالله بن جعفر صادق(ع)، و ديگرى از طريق محمدبن اسماعيل بن جعفر صادق(ع) ـ به ترتيب به عنوان نسلهاى پدرى و مادرى صحيح است، امّا اين كوشش چندان متقاعد كننده نيست.
ترديدهاى مربوط به نسب علوى اسماعيليان بايد جدى تلّقى شود. معاصران فاطميان در بحث راجع به نسل خود از جعفر صادق(ع) متّفق القول بودند; شجره نامه خاندان پيامبر و نهاد نقيب علوى كه وظيفه اش محافظت از شجره نسب علوى بود در آن زمان چنان تثبيت شده بود كه امكان نداشت يك علوى واقعى را شياد نشان دهند. به علاوه، در حالى كه علويان واقعى و مدعى خلافت يا مهدويت بى ترديد ادعاهايشان براى دستيابى به قدرت غالباً بشدت انكار مى شد، اعتبار شجره نامه آنان هرگز رد نشده بود. شريف اخو محسن محمدبن على دمشقى، از اولاد ذكور محمدبن اسماعيل، در سال 374/985 سندى نوشت كه بعداً بسيار به آن استناد شد. او در اين سند وجود هرگونه ارتباط ميان فاطميان و خاندانش را انكار كرد.[10]
اگر از يك سو شجره نسب هاى متغير علوى فاطميان نوعى تبليغات جنجالى براى مشروعيت، و از سوى ديگر افسانه قداحيه يك جعل بحث انگيز توسط مخالفان فاطميان تعبير شود، آن گاه فقط دو تفسير معتبر (امّا در عين حال مغاير يكديگر) باقى مى ماند كه مى توان در بازگشتى به گذشته تا زمان نويسندگان عراقى قرن چهارم / دهم آنها را دنبال كرد. بر طبق اظهار صولى (م. 336/946)، عبدالله پسر يك رافضى به نام سالم بود كه در زمان خلافت مهدى عباسى (169 - 158 / 785 - 775) اعدام شد و او به نوبه خود فرزند يك غير عرب (مولى) موسوم به سندان باهلى بود. گفته مى شود اين جدّ در دوران خلافت معاويه و والى او زياد (پس از 41ق.) داروغه كوفه بوده است.[11] درنتيجه، اين شجره نسب به انجمن غُلاة كوفه منتهى مى شود كه عمدتاً اعضاى جديد خود را از موالى مى گرفت. به نقل از ابن نظام كوفى (كه قبل از سال 345/956 مى نوشت) عبدالله در بصره نه به عنوان يكى از اولاد على بن ابى طالب(ع)، بلكه به عنوان يكى از فرزندان عقيل بن ابى طالبسربرآورد و وابستگان اين قبيله نيز او را به اين نسب مى شناختند.[12] در صورت صحيح بودن اين شجره نسب، فاطميان دست كم اعضاى خاندان پيامبر خواهند بود، هر چند علوى نباشند.

آغاز تبليغ (دعوة) اسماعيلى

به استناد چند منبع مستقل،[13] عبدالله «اكبر»، مؤسس فرضى آيين اسماعيلى نخستين بار در زادگاهش شهر عسكر مكرم در خوزستان، شهرى كوچك در دجيل (كارون) بين تُستر (شوشتر) و اهواز[14] رسالت خود را ابلاغ كرد. او مبلغانى (دعاة مفرد آن، داعى) را اعزام داشت تا پيروانى براى مهدى منتظر فراهم آورند. لكن رفتار خصمانه ساكنان عسكر مكرم او را ناگزير به ترك اين شهر كرد و هر دو خانه او ويران شد. عبدالله به بصره رفت و در آنجا وابستگان به طايفه عقيل بن ابى طالب او را پذيرا شدند. او كه بار ديگر به سبب تعاليم خود مجبور به فرار شد، عاقبت در شهر كوچك سورى سلميه (يونانى: سالاميس، امروز سلميّه) در 35 كيلومترى جنوب شرقى حماه كه در آن زمان يكى از امراى خاندان عباسيان آن را بتازگى بار ديگر به صورت مستعمره درآورده بود، ساكن شد.[15] عبدالله و اولادش با شهرت خانوادگى خود، يعنى عقيلى، (كه نمى دانيم اين شهرت واقعى بوده است يا نه) به عنوان بازرگانانى محترم به زندگى در آن ناحيه ادامه دادند. شاخه ديگرى از اين خانواده به قرار معلوم در شهر طالقان در شمال ايران در ناحيه ديلم در جنوب درياى خزر (در نزديكى ناحيه اى كه بعداً الموت ناميده شد، زندگى مى كردند.
نخستين جماعت عملا به رهبرى شخص عبدالله در روستاهاى شرق كوفه تأسيس شد. يك داعى به نام حسين اهوازى، فردى موسوم به حمدان قرمط[16] را كه دامپرور و چوپان بود و نيز دامادش عبدان را جذب كرد و شخص اخير جماعت عراقى را كه بسرعت رو به افزايش بود، سازماندهى و رهبرى كرد. تغيير مذهب قرمط ـ كه نامش با اسماعيليان عراقى پيوند خورد ـ در سال 261/875 يا 264/878 صورت گرفت.[17] در بين سالهاى 271-269/ 884-882، والى كوفه جزيه اى را بر اعضاى اين فرقه وضع كرد و اين پول به جيب خود او مى رفت. رقيبان در بغداد به او افترا زدند و بنابراين براى نخستين بار آشكار كردند كه در ناحيه روستايى اطراف كوفه «قرمطيان» دينى غيراسلامى تأسيس كرده و تصميم گرفته اند به روى امت محمد(ص) شمشير بكشند.[18] در حقيقت، به منظور آمادگى براى ظهور مهدى منتظر(ع)، عبدان تداركات و سلاحهايى فراهم آورد و آن را در محوطه اى محصور و مدوّر قرار داد كه در سال 279/982 در روستاى مهتماباد (اكنون نامشخص) در نزديكى كوفه بنا شده بود.[19] اين دارالهجره، همچون مدينه پس از هجرت حضرت محمد(ص)، به صورت هسته اى براى امت اسلامى كه اساساً احيا شده بود، درآمد. عبدان جوامع اسماعيلى را در روستاهاى دوردست سازمان داد و مالياتهايى شامل خمس كنار گذاشته شده براى امام را (قرآن سوره انفال (8) آيه 41) كه به منظور تقديم به مهدى منتظر(ع) نگهدارى مى شد، جمع آورى كرد.
تبليغ (دعوه) اسماعيلى خاصّه متوجه شيعيان امامى بود كه با رحلت امام يازدهم خود، حسن عسكرى(ع)، در سال 260/874 متزلزل شده بودند. گفته مى شود رهبر فرقه، عبدالله، به اولين داعى اعزامى به ايران، به نام خلف، چنين دستور داده است: «به رى برو چون در رى، آبه، قم، قاشان (كاشان) و در ولايات طبرستان و مازندران شيعيان زيادى وجود دارند كه پيام تو را خواهند شنيد». خلف بى درنگ پس از آن در روستاى كلين، در جنوب رى ـ موطن امامىِ گردآورنده احاديث، كلينى ـ مستقر شد.[20] و رى مركز تبليغ اسماعيلى در ناحيه كوهستانى ديلم در جنوب درياى خزر گرديد.
نخستين رئيس اسماعيليه، عبدالله اكبر، در زمانى نامعلوم در ناحيه سلميهسوريه درگذشت، و در قرن پنجم / يازدهم خلفاى فاطمى قبّه اى عظيم همچون آرامگاه سرباز گمنام برايش در آن محل احداث كردند كه تا امروز سوريهاى اسماعيلى آن را به عنوان آرامگاه وى محترم داشته اند.[21] جانشين عبدالله، پسرش احمد بود كه درباره اش اطلاع ديگرى در دست نيست و پس از او نوه اش محمد ابوشلعلع. اين سومين رئيس بزرگ اسماعيلى، دو داعى در سال 267/881 به يمن اعزام داشت. اوّلى، ابن حوشب عراقى، در زندگينامه اش به قلم خود (كه فقط بخشهايى از آن به دست ما رسيده است) مى گويد كه او يك امامى مأيوس بوده و اظهار بى دليل غيبت امام دوازدهم او را گيج كرده و به ترديد انداخته است. شخص ديگر، على بن فضل، يك جوان شيعى اهل يمن بود كه پس از زيارت مكّه به زيارت كربلا رفته بود تا بر مزار امام حسين(ع) سوگوارى كند و در آنجا يك داعى اسماعيلى او را تحت تأثير سخنانش قرار داد.[22] اين جزئيات زندگينامه اى بار ديگر نشان مى دهد كه دعوه اسماعيلى بخش بزرگى از توفيق خود را در پايان قرن سوم / نهم مرهون ترديد و اغتشاشى بود كه در درون جامعه امامى پس از رحلت امام يازدهم بروز كرد. ابن حوشب پس از دو سال اقامت در عدن و كسب معاش از راه تجارت پنبه، در ارتفاعات يمن يك حجره اسماعيلى تأسيس كرد. او يك قلعه مخروبه در كوهستان ميسور (غرب صنعا) را به دارالهجره تبديل كرد و در اين ناحيه در سال 270/883 آشكارا پيروانى براى مهدى منتظر(ع) گرد آورد. رفيقش على بن فضل در كوه سرو يافع (جبل يافعى) در شمال عدن ساكن شد و مردم قبايل مجاور را به دين خود درآورد و آنان را به جهاد با حكمران كشور، اميرالحاج، فراخواند. او نيز يك دارالهجره داراى برج و بارو بنا كرد. در سال 270/883 برادرزاده ابن حوشب، هيثم، از عدن با كشتى عازم سند(پاكستان) شد تا در آنجا دعوه را گسترش دهد.
عبدان فعاليت تبليغى خود را از عراق آغاز كرد و آيين خود را در ميان قبايل بدوى غرب فرات، اسد، طىّ و تميم رواج داد به طورى كه چندين قبيله از طايفه كلب در پالميرا (تَدمُر يا عروس الصحرا) جذب آرمان مهدى منتظر(ع) شدند. داعى ابوسعيد جنّابى كه يك پوست فروش بود، در قطيف در كرانه شرقى خليج فارس، به عنوان تاجر آرد ساكن شد; نخستين طرفدارانش از پيشهوران و بازرگانان، تاجران شتر و قصابان و نيز باديه نشينانى از قبيله كلاب ساكن در نواحى دور از ساحل بودند. او سپس با حمايت آنان احسا(هفوف كنونى) و واحه حَجَر را به انقياد خود درآورد و احسا را دارالهجره خود كرد. پس از آن تمام منطقه واحه، و عاقبت در سال 286/899 حتى شهر بندرى قطيف را زير فرمان خود درآورد.
موفقترين هسته دعوه اسماعيلى در الجزاير فعلى پديد آمد. ابن حوشب، داعى ابوعبدالله شيعى را كه يك عراقى بود و سالها در يمن كار كرده بود، به مكه فرستاد تا در ايام زيارت حج براى مهدى آينده تبليغ كند. او در آنجا با بربرهاى كتامه، كه به نظر مى رسد آشنايى زودگذرى با مذهب تشيع در كشور بومى خود، قبائل الصغرى (در شمال غربى كنستانتين) حاصل كرده بودند، ملاقات كرد. ابوعبدالله شيعى به دنبال آنان تا كشورشان رفت، سپس چند قبيله را به آيين جديد درآورد و يك دارالهجره بر بالاى كوه ايكجان در نزديكى شهر كوچك ميله بنا كرد.[23] بتدريج تمام قبايل كُتامه جذب دعوه شدند و به شيوه اى همانند جماعت عراقى عبدان سازماندهى و مواظبت شدند و برايشان ماليات وضع شد[24]. در سال 289/902 توسعه نظامى با اشغال ميله آغاز، و پس از گذشت چند سالى به فتح تمامى شمال شرق الجزاير و تونس منجر شد. در بهار 296/909، اين داعى موفق به ناحيه قيروان وارد شد و ضرب سكه را با عنوان مهدى كه هنوز نامش ذكر نمى شد و ظهور قريب الوقوعش وعده داده مى شد، آغاز كرد.
با گذشت فقط بيست و پنج سال (از حدود 262/875 تا 287/900)، دعوه اسماعيلى شبكه اى از هسته ها و جوامعى را تشكيل داده بود كه تمام قلمرو اسلام از شمال افريقا تا پاكستان و از درياى خزر تا يمن را در برمى گرفت. رهبرانى در سلميه سوريه از طريق ارسال پيام و نامه دعوه را هدايت مى كردند. به سبب آن كه هدف اعلام شده آنان سرنگونى خلافت عباسيان در بغداد بود، ناگزير بودند با دسيسه و تبانى پيشروى كنند. داعيان در شهرها خود را در لباس تجار و بازرگانان استتار مى كردند و فقط در نواحى قبيله اى و دور از دسترس قدرت حكومتى، از قبيل نواحى كوهستانى يمن، صحراى سورى ـ عربستانى يا قبائليه، آشكارا رفت و آمد داشتند. اشخاص ماهر و زبردست با مراسم تحليف به نام مهدى منتظر(ع) وارد مى شدند و مكلّف بودند ساكت بمانند. نام مهدى موعود را فقط معدودى از محرمان راز مى دانستند. چندين منبع قديمى متفق القول هستند كه قديمى ترين دعوه به رجعت محمد بن اسماعيل بن جعفر صادق(ع)[25] مربوط مى شد كه در حدود سال 184/800 درگذشت. اين مطلب را به راحتى فاطميان مى پذيرفتند، اما مدعى بودند كه اين اعتقاد اوليه نتيجه يك سوءتفاهم است.[26] پس از اختلاف دينى سال 286/899، «قرمطيان» ديندار قديمى به اعتقاد اصلى خود و به شخصيت مهدى محمد بن اسماعيل وفادار ماندند.
چندين رساله از زمان تبليغات زيرزمينى برجاى مانده است كه درباره قديمى ترين اصول اعتقادى اطلاعاتى در اختيارمان مى گذارد.[27] بر طبق اين رساله ها، وحى الهى از زمان آفرينش بر پيامبران يكى پس از ديگرى نازل شده است و اينان «ناطق» ناميده مى شوند، زيرا هر يك شريعتى را براى امت خود اعلام مى كرد: آدم(ع)، نوح(ع)، ابراهيم(ع)، موسى(ع)، عيسى(ع) و محمد(ص). لكن اين «ناطقان» فقط شكل ظاهر دين را با آداب و دستورهاى شرعى آن عرضه مى داشتند، و مفهوم باطن آن را آشكار نمى كردند. بدين منظور هر يك از آنان يك وصىّ داشت كه مفهوم سرّى تمام شعائر و دستورات را مى دانست و آنها را فقط براى انجمنى كوچك از محرمان آشكار مى كرد.[28] كسانى كه عقيده باطنى اين شش پيامبر را مى دانستند، عبارت بودند از: شيث (يا هابيل)، سام، اسحاق، هارون، شمعون الصفا و على(ع). در هر دور، سلسله اى از هفت امام پس از ناطق و وصى او مى آمدند كه آخرين آنها ناطق بعدى بود; فهرست هايى مختلف از نامهاى دورهاى قديمى تر به تواتر رسيده است كه عموماً شخصيتهايى از عهد عتيق يا عهد جديد هستند.[29] در آخرين دور، ناطق محمد(ص) و وصى على(ع)، و امامان پس از آنها عبارتند از: حسن(ع)، حسين(ع)، على زين العابدين(ع)، محمد باقر(ع)، جعفر صادق(ع) و اسماعيل; هفتمين امام، محمدبن اسماعيل، از دنيا نرفت بلكه غايب شد و بار ديگر به عنوان مهدى قائم ظهور خواهد كرد.[30] لكن او دينى جديد نخواهد آورد بلكه تمام شرايع، از جمله مذاهب اسلامى، را منسوخ اعلام خواهد كرد. لغو شريعتها (رفع الشرائع)[31] راهگشاى دين اصلى بهشتى و عارى از آداب مذهبى يا شرايع خواهد بود كه ملائك و حضرت آدم پيش از هبوط بدان عمل مى كردند: دين اصلى آدم فقط شامل ستايش خالق و يگانه دانستن او (توحيد) مى شود.[32]
نظام دوره هاى پيامبرى با آفرينش شناسى و جهان شناسى آميخته به عرفانى قوى در پيوند بود كه خطوط اصلى آن را به زحمت مى توان بازسازى كرد، زيرا اين آيين در مراحل اوليّه سرشار از انديشه هاى نوافلاطونى بود.[33]فقط يك رساله درباره منشأ عالم ـ به قلم شخصى مصرى به نام داعى ابوعيسى مرشد ـ برجاى مانده است. بر طبق اين رساله، نخستين آفريده خداوند، كونى (اقنومى مؤنث از لغت آفرينش كُن) عرش، عالم برتر و غير مادى، را آفريد. در نتيجه، كونى كه خود را خداوند مى داند از فرمان خالق خويش سرپيچى مى كند و حاصل آن تشكيل عالم مادّى پست تر است.[34] چنين عقايدى عرفانى مسلماً سرچشمه اى فرا اسلامى دارند، اما هيچ الگوى معينى را نمى توان مشخص كرد; نامها، واژه ها و مفاهيم يادآور يك محيط يهودى ـ عرفانى غير اصيل در بين النهرين است. لكن اصول اسماعيلى در اصل اسلامى است و احتمالا اولين رئيس فرقه، عبدالله اكبر، مؤسس آن بود
چنين ادعا مى شد كه امام اسماعيلى و تعاليم اعتقادى مهدى، باطن آيات قرآنى هستند; تمام جزييات آيين سرّى به شكلى رمزى در قرآن وجود دارد و صرفاً نيازمند كشف رمز است. شيوه خواندن اين مفهوم رمزى از متن قرآن و از فريضه هاى شرع ـ مثلا نماز، روزه، حج ـ تأويل ناميده مى شود. اين كوشش اسماعيليان براى دريافت معنى درست آن دسته از آيات قرآنى كه براى بيشتر مسلمانان پوشيده است، سبب شد كه به آنان نام باطنيه داده شود. نمونه اى قديمى از تفسيرهاى باطنى قرآن در كتاب الرّشد والهدايه ارائه مى شود كه ولاديمير ايوانف آن را ترجمه كرده است و به داعى يمنى ابن حوشبمنسوب است.

انشعاب سال 286/899: فاطميان و قرمطيان

در سال 286/899، تنشهايى در درون دعوه اسماعيلى پديد آمد كه به انشعابى دايمى منجر شد.[35] سومين رئيس بزرگ اسماعيلى، محمد ابوشلعلع، بى آن كه اولاد ذكورى برجاى گذارد، درگذشت. او برادرزاده اش را جانشين خود تعيين كرده بود و دخترش را به عقد ازدواج او درآورد.[36] اين برادرزاده اكنون براى نخستين بار به جاى آن كه ادعا كند هموار كننده راه براى ظهور مهدى منتظر است، مدعى شد كه بواقع خود مهدى است. تا اين زمان رئيس بزرگ فرقه در سلميه فقط نماينده يا حجّت (حجّة) مهدى منتظر محسوب مى شد[37]. لكن چهارمين رئيس كه نامش على يا سعيد بود ـ و بعداً بانام المهدى اولين خليفه فاطمى شد[38] ـ ادعاى خود را به داعيانى كه در نواحى دوردست سرگرم فعاليت تبليغى بودند، اعلام كرد. در نتيجه، رئيس جماعتهاى عراقى، عبدان، شخصاً در سلميه حاضر شد و با اين رئيس به مبارزه برخاست. او در پاسخ گفت كه دعوه به شكلى كه تاكنون به نام مهدى محمدبن اسماعيل وجود داشته، اشتباه است و خود او تنها امام واقعى مى باشد.
با اين بدعت، اسماعيليه با يك چرخش، به جاى عقيده به غيبت، امام زنده را به رسميّت شناخت. اما اين تغيير در عقيده، پيوسته با مخالفت روبرو بود; داعيان مهم ـ عبدان در عراق، جنّابى در شرق عربستان و على بن فضل در يمن جنوبى ـ همراه با جماعتهاى خود از «كذّاب» در سلميه روگردان شدند، در حالى كه داعى ديگر يمنى، ابن حوشب، و ابوعبدالله شيعى كه در جمع بربرهاى كُتامه فعاليت مى كرد به اين عقيده جديد روى آوردند. در دعوة دو دستگى پديد آمد و در نتيجه، «امامهاى» سلميه ـ فاطميان ـ و پيروان آنان با مخالفت مرتدان عراق و شرق عربستان روبرو شدند كه به انتظار خود براى ظهور مهدى محمدبن اسماعيل ادامه مى دادند. گروندگان سابق كه از سلميه روگردان شده بودند، در عراق و در كرانه خليج فارس «قرمطيان» ناميده شدند. پس از كشته شدن عبدان به دست يك داعى وفادار به فاطميان، جماعتهاى عراقى تحت رهبرى برادر عبدان در آمدند. در موصل دو داعى قرمطى، برادران بنوحمّاد، كتابهايى تأليف كردند و به عبدان نسبت دادند كه چندين عنوان آن به دست ما رسيده است.[39] در سال 313/926 مأموران انتظامى بغداد مهرهاى گلى سفيدى با شعار «محمد بن اسماعيل، امام، مهدى، مقرّب خداوند» نزد قرمطيان دستگير شده يافتند.[40]
جماعت قرمطىِ ابوسعيد جنّابى (م. 300/913) در احسا (هفوف) در شرق عربستان به رهبرى فرزندش ابوطاهر در قالب يك امارت محلّى توسعه يافت و قدرتش از قبايل باديه نشين شمال شبه جزيره عربستان نشأت مى گرفت. سالها اين قرمطيان بحرينى[41] به كاروانهاى زايران در مسيرشان از عراق به مكّه يا مدينه حمله مى كردند يا بزور از آنان باج سبيل مى گرفتند. در سال 317/930 حتى در اثناى مناسك حج، به زور وارد مكّه شدند، حجرالاسود را از كعبه جدا كردند و با خود به احسا بردند، و در سال 339/951 بود كه خليفه بغداد توانست از راه مذاكره حجرالاسود را باز گرداند. در سال 318/930 قرمطيان بحرينى عمان را فتح كردند و در سال 319/931 حتى كوفه را به مدت بيش از سه هفته به اشغال خود درآوردند. در همان سال، داعى ابوطاهر يك اسير جنگى ايرانى را به عنوان مهدى منتظر به پيروان خود معرفى، قدرت را به او تفويض و تمام مذاهب پيشين را بى اعتبار اعلام كرد: دين راستين، «دين پدر ما آدم»، «دين اصلى آدم» ـ يعنى دين اصلى بهشتى و بدون تشريع ـ اكنون آشكار شده بود.[42] اباحيگرى پنهان اسماعيليهدر اينجا براى نخستين بار آشكار مى شود. امّا اندكى بعد، داعى اين جوان را بركنار كرد و دليلش بى ترديد آن بود كه معلوم شد او مهدى واقعى نيست.
خلفاى فاطمى پس از تثبيت اقتدار خود در مصر كوشيدند قرمطيانبحرينى را ترغيب كنند كه آنان را امام بشناسند. نامه اى به تاريخ سال 362/973 از معزّ خليفه فاطمى به رهبر قرمطيان، حسن اعصم، بتمامى برجاى مانده است.[43] امّا هر كوششى از اين نوع بى نتيجه ماند و اختلاف هرگز از ميان نرفت. داعيان خاندان جنّابى تا قرن هشتم/ چهاردهم به عنوان يك سلسله محلّى بر ناحيه واحه اى احسا حكومت كردند. به نظر مى رسد اندكى پس از انقراض آنان آيين قرمطى نيز از ميان رفته، و ساكنان كرانه خليج فارس به تشيع دوازده امامى گرويده باشند.

امامت فاطميان (567-286/1171-899)

پس از آن كه چهارمين رئيس اسماعيليان در سال 286/899 ادعا كرد كه امام منتظر و مهدى است، جوامع اسماعيلى كه او را به رسميت شناختند به يك انقلاب سياسى زودرس و احياى اساسى اسلام اميد بستند. ارتفاعات يمن در غرب صنعا در اين زمان زير نفوذ داعى ابن حوشب بود. در سال 289/902، اسماعيليان تهاجم خود را در شمال افريقا و سوريه نيز ادامه دادند. در الجزيره فعلى داعى ابو عبدالله شيعى با پشتيبانى قبايل كتامه، فتح شمال افريقا را از ناحيه كوه ايكجان با اشغال شهر كوچك ميله آغاز كرد. در سوريه داعى يحيى بن زكاريه (صاحب الناقه) قبايل بدوى پالميرا (تدمُر يا عروس صحرا) را در نبرد با دمشق رهبرى كرد. حمله به سوريه به نظر مى رسد نه به فرمان مهدى در سلميه، بلكه به مسؤوليت اين داعى غيور و به ابتكار شخص او صورت گرفته باشد. در هر صورت مهدى همراه پسرش پنهانى سلميه را ترك گفت و به رمله در فلسطين گريخت و در آنجا منتظر نتيجه وقايع شد. اسماعيليان موفق نشدند دمشق را فتح كنند. پس از سقوط اين داعى، برادرش حسين بن زكاريه (صاحب الشامه) جانشين او شد و در تابستان سال 290/903 يك حكومت مهدى زودگذر در شهرهاى مركزى سوريه (سوريه و لبنان فعلى)، شامل بعلبك، حمص، سلميه، حماه، مَعَرَّة النُّعمان و افاميه(قلعة المضيق) تأسيس، و سكّه ضرب كرد و به نام مهدى نماز برگزار كرد. او بيهوده در نامه هايى به مهدى توصيه كرد تا سرانجام در صحنه حاضر شود، امّا مهدى از مخفيگاه خود بيرون نيامد. در محرم سال 291/نوامبر 903، سپاهيان دولت عراق سربازان داعى را در حماه تار و مار كردند و در سلميه، داعى مأيوس كه اكنون در مورد اعتبار مهدى دچار ترديد شده بود، خدمتكاران منزل خود را كشت و فرار كرد. او در فرات دستگير و به بغداد آورده و شكنجه شد و بى درنگ هويت مهدى را آشكار كرد. پس از آن، حكم جستجو براى مهدى در سرتاسر امپراتورى صادر شد. مهدى از فلسطين به مصر رفته بود و ترديد داشت كه به يمن برود يا به شمال افريقا. در حالى كه به لباس بازرگانان درآمده بود به كاروانى كه به مغرب مى رفت پيوست و در شهر واحه اى سجلماسه (رسانى فعلى در سمت شرقى كوههاى اطلس اعلى) ساكن شد. در سالهاى بعد، مكاتبات را با دارالهجره بر روى كوه ايكجان حفظ كرد و از قرار معلوم توسعه نظامى آن را خود رهبرى مى كرد. هنگامى كه داعى ابو عبدالله شيعى قيروان را در سال 296/مارس 909 فتح كرد، حكومت مهدى در آنجااعلام شد، همچنان كه شش سال پيش از آن در سوريه اعلام شده بود. درسال 297/ ژانويه 910، عبدالله مهدى - كه خود لقب مهدى را براى خويش برگزيده بود -[44]، شهر را اشغال كرد و خود را خليفه خواند.
خلافت اسماعيليان رقيب تا سال 567/1171 دوام يافت. خاندان امام ـ خليفه اسماعيلى موسوم به «فاطميان» است، بدان سبب كه ادعا مى كنند از نسل فاطمه(س) و على(ع) هستند، اما هنوز روشن نيست كه آيا آنها خود از اين نام استفاده كرده اند يا نه. فاطميان در اسنادشان عموماً خود را دولة الحقتوصيف مى كنند.
تأسيس دودمان امامت به معناى چشم پوشى از برآورده شدن فورى انتظارات مربوط به آخر الزمان بود. انتظاراتى كه دعوت، تقويت كننده آنها بود و با ظهور مهدى ارتباط داشتند. اين حقيقت كه عبدالله مهدى قادر نبود اعجازهايى را كه از او انتظار مى رفت عملى سازد، در ميان حاميانش حالتى آزار دهنده پديد آورد كه تا سر حد شورش آشكار پيش رفت و چندين داعى كه از مهدى تقاضاى معجزاتى براى اثبات رسالت تبليغى اش مى كردند ـ از جمله، ابوعبدالله شيعى، مؤسس واقعى دولت فاطميان ـ معزول شدند. امام ـ خليفه اكنون انتظارات آخرالزمانى را متوجه پسرش كرد كه با عنوان ابوالقاسم محمدبن عبدالله براى جانشينى منصب خلافت تعيين شد. بدين ترتيب او حامل نام كامل حضرت پيامبر ـ يكى از ويژگيهاى مهدى موعود ـ بود و با نشستن بر تخت خلافت در سال 322/934 از نمونه خلفاى بغداد پيروى، و لقب مهدى را عنوان حكومتى خود اختيار كرد: القائم بامرالله. اين خاندان پس از حذف مخالفان مذهبى بر امور مسلط شدند و شجره نامه هاى متعدد علوى براى حمايت از مشروعيت آنان مورد استفاده قرار گرفت.[45]
چهار نسل از فاطميان بر شمال افريقا حكومت كردند، ابتدا در پايتخت «المهديه» كه مهدى در سالهاى 305-300/917-912 در ساحل تونس بنا كرد و بعد در المنصوريه نزديك قيروان. جهت گيرى اعتقادى جديد دعوه كار فقيه و قاضى القضات نعمان بن محمد تميمى (م. 363/974) بود كه مكتب فقهى اسماعيلى را با رساله مختصر فقهى خود دعائم الاسلام بنيان نهاد و همزمان با آن، باطن آداب فقهى و شرعى را در چند اثر تأويلى آشكار كرد.[46]فاطميان تجربه هاى اباحيگرانه را هر چه بود جايز نمى شمردند. قيامه، عصر قائم ـ كه هويتش مخفى ماند ـ به آينده دور موكول شد و سلسله اى كامل از امامان آينده در نظر گرفته شد، گرچه انديشه هاى راجع به زمان آغاز قيامه متوقّف نشد،[47] اما تا آن زمان رعايت شرع اسلامى حتى براى اسماعيليان واجب بود.
خلفاى فاطمى شهرت خود را از اين مى دانستند كه بناكنندگان مساجد ـ ازجمله، مسجدالازهر درقاهره ـ وحاميان سخاوتمند زيارتگاههاى مكه و مدينه هستند.
در سال 358/969 سردار فاطمى، جوهر، دلتاى نيل را به اشغال خود درآورد و در مذاكراتش با مسلمانان برجسته فسطاط (قاهره قديم) موفق شد آنان را وادار كند تا امام فاطمى، معزّ (365-341/975-953)، را خليفه بشناسند. با عقد يك قرارداد، آزادى عقيده و حفظ تفاوتهاى فرهنگى سنّيان قاهره تضمين شد، هر چند بعدها در واقع تمام مواد اين موافقت نامه رعايت نشد.[48] در سال 362/973، معزّ به دارالهجره جديد كه جوهر بنا كرده بود و در آغاز منصوريّه و بعداً قاهره ناميده شد، نقل مكان كرد. اندكى بعد، فلسطين و جنوب سوريه زير فرمان فاطميان درآمد و حتى شرفاى مكه، خليفه اسماعيلى قاهره را به رسميت شناختند و او بدين گونه متولّى و حامى زيارتگاهها شد.
بر اثر فشار افكار عمومى و تبليغات سياسى مخالف، بويژه از جانب خلفاى بغداد، فاطميان مجبور شدند با آشكار كردن اصل و نسبشان به خود مشروعيت بخشند. شجره نامه فاطميان در زمان خلافت معزّ يا جانشين او، عزيز (386-365/996-975)، شكل نهايى و رسمى خود را پيدا كرد. بر طبق اين شجره نامه، جدّ اين خاندان و مؤسس مذهب، عبدالله اكبر پسر محمد بن اسماعيل بود. جانشينان او در يك سلسله بلافصل پدر ـ پسرى از «امامان غايب» سلميه عبارت بودند از: احمد، حسين و عبدالله مهدى. سلف و عموى مهدى، محمد ابوشلعلع از سلسله اين امامان حذف شد.[49] با وجود اين، نسب ادعا شده محمد بن اسماعيل با ناباورى عمومى روبرو شد. در دمشق اندكى پس از سال 373/983، شريف اخومحسن يكى از اولاد واقعى محمد بن اسماعيل رساله اى نوشت و در صدد برآمد فاطميان را فريبكار جلوه دهد.[50]در سال 402/1011 به فرمان خليفه عالمان، فقيهان و تذكره نويسان مشهور فتوايى رسمى در بغداد انتشار دادند كه نسب علوى فاطميان را انكار مى كرد. از جمله امضاكنندگان عبارت بودند از: نقيب علويان، شريف رضى (گردآورنده نهج البلاغه) و برادرش شريف مرتضى.[51]
قاهره در مقام دارالهجره جديد، در دوران فاطميان به صورت مركز دعوه اسماعيلى درآمد. فاطميان اتباع سنى خود را مجبور به قبول مذهب اسماعيلى نمى كردند، اما در نتيجه تبليغات وسيع تعداد زيادى به اين مذهب گرويدند. اين زمان، يك داعى الدعاة هم تبليغ داخلى و هم خارجى را رهبرى مى كرد. او غالباً وظيفه قاضى القضات را نيز همزمان انجام مى داد و بنابراين مسؤول ظاهر و باطن نيز بود. وى در قصر قاهره روزهاى پنج شنبه جلسات تدريس عمومى، مجالس الحكمه، برگزار مى كرد كه در آن تازهواردان به طريقه (مستجيب) ـ مردان و زنان به صورت جداگانه ـ پس از اداى سوگند (ميثاق) به مذهب مخفى اسماعيلى وارد مى شدند. چندين مجموعه از اين سخنرانى ها كه بايد به تأييد امام ـ خليفه مى رسيد (نسخه دستنويس سخنرانى را امضا مى كرد) محفوظ مانده است.[52] در هر مركز ولايت يك داعى در كنار قاضى فعاليت مى كرد كه «متولى دعوت هدايت» بود. نامهاى رمله، عسقلان (اشقلون» و عكّا در فلسطين، صور در ساحل لبنان، دمشق و منطقه كوهستانى جبل سُمّاق در شمال معرّة النعمان در سوريه در فهرستى مربوط به سال 385/995 ذكر شده اند.[53]
در آن سوى مرزهاى امپراتورى فاطميان، دعوه با استفاده از انواع دسيسه ها به فعاليت خود براى سرنگونى خلافت بغداد ادامه مى داد. قاهره در صدد برآمد تا فعاليت داعيانى را كه در لباس مبدّل در نواحى دوردست (جزاير) تبليغ مى كردند، هماهنگ سازد. اين تصور كه تعداد اين «قلمروهاى تبليغى» در حقيقت به دوازده ناحيه مى رسيد، خيالى بيش نيست و در واقع رقم شش قلمرو را مى توان به حساب آورد. در عراق ، مركز خود خلافت بغدادى، بصره و موصل از مراكز تبليغى اسماعيليان بودند. داعى كرمانى، رئيس اين «قلمرو تبليغى» در حدود سال 400/1010 به قاهره آمد. فاطميان از توفيقى زودگذر در آنجا برخوردار شدند و آن زمانى بود كه يك سردار ترك شورشى، بساسيرى، بغداد را به تصرف خود درآورد و به نام فاطميان اندكى بيش از يك سال (شوّال سال 450 ق. تا ذيحجه 451 ق.) حكومت كرد.
مركز دعوه در شمال غرب ايران، مانند هميشه شهر رى بود كه از آنجا جوامع ساكن در سرزمين كوهستانى ديلم در جنوب درياى خزر رهبرى مى شدند. فارس و كرمان در جنوب غربى ايران به نظر مى رسد مستقلا «جزيره اى» تشكيل داده بودند. داعى مويّد، كه در سال 439/1048 به دربار قاهره آمد و سندى جالب در تأييد اقدامات دسيسه آميز خود برجاى گذاشت، در شيراز فعاليت مى كرد.[54] شرق ايران (خراسان) و مناطق مجاور افغانى و آسياى مركزى يك «جزيره» ديگر را تشكيل مى داد. داعى ناصرخسرو كه در زادگاه خود بلخ[55] زندگى مى كرد درسال 437/1045 ازراه حلب وبيت المقدس به زيارت مكه رفت و سپس قريب سه سال را در قاهره گذراند پيش از آن كه از راه مكه، يمن، قطيف و بصره به موطن خود بازگردد. سفرنامه و نوشته هاى كلامى جامع او دو اثر بسيار برجسته در ادبيات اسماعيلى قرن پنجم / يازدهم است.
دعوه در يمن كه تقريباً قدمتى به اندازه خود اسماعيليه دارد، زمانى از بيشترين توفيق برخوردار شد كه داعى على بن محمد خاندان صليحيه را تأسيس كرد و صنعا و عدن را زير فرمان خود درآورد. صليحيان (صليحيون) تا سال 532/1138 به عنوان تابعان خلفاى فاطمى بر يمن حكومت كردند. نامه هاى مبادله شده ميان منصور فاطمى (487-427/1094-1036) و صليحيان[56] كه هنوز موجود است نشان مى دهد كه اينان مسؤول دعوه در عمان و هند نيز بودند. در سند (پاكستان امروز) داعى جلم بن شيبان شهر ملتان را پيش از سال 347/958 در اختيار گرفته و پيكره عظيم رب النوع اديتيه(Aditya) را ويران كرده بود. سرزمين سند تا زمان فتح ملتان به دست سلطان سنى محمود غزنوى در سال 401/1010، در اختيار اسماعيليان باقى ماند.
توفيق سياسى فاطميان حتى جوامع اسماعيلى «قرمطى» را كه زمانى از شناسايى امامت عبدالله مهدى امتناع ورزيده بودند، تحت تأثير قرار داد. به نظر مى رسد تا اين زمان افراد زيادى دست كم نقش مهمى در دعوه براى فاطميان قايل بودند بى آنكه آنان را امامان علوى بشناسند. آنها صرفاً خلفاى مهدى قائم محمد بن اسماعيل به حساب مى آمدند كه پيروانش همواره در انتظار بازگشت وى بودند. جوامعى ديگر به توضيحى متوسل مى شدند كه به نظر مى رسد بسرعت شايع شده باشد و بر طبق آن اولين فاطمى عبدالله مهدى و سه نفر سلف او در سلميه مسلماً نه علوى بلكه از قدّاحيان بودند. اما با دومين خليفه فاطمى، القائم، دودمان واقعى امامان علوى بار ديگر زمام قدرت را در دست گرفت. اين عقيده امامى، كه خود فاطميان آن را بشدت رد مى كردند، بروشنى در ايران انتشار يافت[57] و دروزيان دوباره آن را پذيرفتند. در سال 1940م، لويس[58] فرضيات خود را كه اكنون ديگر پذيرفتنى نيست بر اين آيين استوار كرد.[59]

مكتب فارسى: پذيرش آيين نوافلاطونى

مهمترين تحولى كه در دعوه اسماعيلى در دوران فاطميان ايجاد شد دگرگونى اساطير عرفانى درباره منشأ عالم و رستگارى روحانى به صورت نظامى بود كه مفاهيم نوافلاطونى به آن شكل مى داد.
از پايان قرن دوم / هشتم تا حدى به پيشنهاد خلفاى عباسى در بغداد، متون فلسفى و علوم طبيعى از زبان يونانى و از طريق سريانى ـ آرامى به عربى ترجمه مى شد. قبول آثار افلاطون و ارسطو و نوافلاطونيانى چون فلوطين(م. 270) و برقوس (م.485) يك مكتب فلسفى مستقل عربى ـ اسلامى را پديد آورد كه فلسفه قديم را مشتاقانه جذب كرد و كوشيد آن را با وحى قرآنى و شرح اسلامى هماهنگ كند.[60] اولين شارح اين مكتب كندى كوفى (م. پس از 256/870) بود; دو تن از مهمترين جانشينان او فارابى (م. 339/950) و ابن سينا (م. 428/1037) اهل ناحيه اى مرزى بودند كه شمال شرق ايران و آسياى مركزى را از يكديگر جدا مى كرد. در آنجا از قرار معلوم حتى الهيات اسماعيلى ابتدا در لفاف اصطلاحات نوافلاطونى درآمد.
مؤسس «مكتب فارسى» نوافلاطون گرا، داعى محمد نسفى[61] بود كه فعاليتهايش را در نيشابور آغاز كرد و بعد در بخارا به شكلى پرآوازه نصربن احمد امير سامانى و چندين نفر از درباريانش را به مذهب اسماعيليه درآورد، اما در سال 332/943 به دستور نوح، پسر و جانشين نصر بن احمد، اعدام شد.[62] نقل قولهايى از اثر مهم او المحصول در اسناد بعدى اسماعيليه محفوظ مانده است.
الهيات و عالم شناسى نسفى را مى توان بر حسب جنبه هاى اختصاصى آنها بازسازى كرد.[63] خداوند نه شىء است و نه لاشىء; وجودش از همه مفاهيم زبان شناختى و هر دانشى فراتر مى رود. بوسيله كلام خلاقش مُبدع أوّل را از لاشىء مى آفريند، عقل كه دايمى و كامل است در اوست و از راه علم تمام وجود را در قبضه خود دارد. در آن، نفس (كلّى) كه ذاتش برخلاف ذات عقل، حركت در زمان است، به وجود مى آيد (تولُّد); نفس ناقص است زيرا حركت بىوقفه اش نشانه تلاش براى علم كاملى است كه روزى به كمك عقل آن را به دست خواهد آورد. حركتش ماده (هيولا) را به وجود مى آورد در صورتى كه سكون عقل سبب ترقى صورت مى شود; و بدين ترتيب عالم مادى شكل مى گيرد. نفس فردى يك جزء از نفس كلّى است و نيز بىوقفه براى كمال و آرامش تلاش مى كند و سرانجام آن را در علم به عقل كل مى يابد.
تعاليم جديد نسفى به مباحثه اى ادبى در درون دعوه منجر شد كه حفظ قطعاتى از اثر مفقودش در قالب نقل قولهايى مرهون آن است. معاصر او، ابو حاتم رازى، داعى رى در چند جا از كتابش با عنوان الاصلاح از آن انتقاد كرد;[64] برعكس، ابويعقوب سجستانى (م. حدود 390/1000)، كه به نظر مى رسد شاگرد نسفى و جانشين رازى در رى بوده، در كتاب خود النصره از تعاليم نسفى دفاع كرده است.
تأليفات متعدد سجستانى (كه از قريب بيست عنوان در حدود دوازده مورد هنوز موجود است) اصول اعتقادى نوافلاطونى ـ اسماعيلى را براى نخستين بار به تفصيل شرح مى دهد. اثر عمده او كتاب المقاليد است كه واكر(P. E. Walker) آن راتحليل كرد; بخشى از كتاب الينابيع او كه هانرى كُربن به زبان فرانسه ترجمه كرده است، توصيفى اجمالى از بخشهاى اساسى الهيات اوست و به نظر مى رسد هدف از نگارش آن استفاده گروه وسيعترى از خوانندگان بوده باشد. در نظر سجستانى جايگاه نفس كلى در عالم عقلانى اعلى مبهم است، همان گونه كه در نظر فلوطين: نفس كل «دوسو» دارد، يكى رو به بالا به طرف عقل، و يكى رو به پايين به طرف ماده. از آنجا كه نفس كلى در مقابل وسوسه تسليم در برابر فشار افتادن در دام عالم مادى و «فراموش» كردن اصل خود، مقاومت نمى كند، بايد عقل آن را ازياد نبرد و نجاتش دهد. بنابراين نفس بشرى به عنوان جزئى از نفس كلى در حركت نزولى آن و صعود دوباره اش سهيم است، لكن برايش مقدور نيست كه فقط با نيروى خود باز گردد. تنها علم است كه عقل دراختيار دارد و آن را به انجام اين كار قادر مى سازد. پيامبران الهام يافته و امامان وارثشان مناديان عقل اند و ورود به مذهب اسماعيلى دقيقاً همان عمل علم است كه منشأ نفس را به يادش مى آورد و رجعت آن را عملى مى سازد. علم عامل نجات است، و در حالى كه اكنون فقط براى معدودى از محرمان قابل دستيابى است، در هنگام قيامه، عصر قائم منتظر مهدى(عج) بر همگان آشكار خواهد شد. اين بهشت تجديد شده است.[65]
ادغام مذهب اسماعيليه و آيين نوافلاطونى در خارج از حوزه نفوذ فاطميان و بدون دخالت آنان صورت گرفت. سه نويسنده فعال در ايران كه ذكرشان گذشت بوضوح فاطميان را نه علوى مى شمردند و نه امام، و در نهايت، آنان را خلفاى مهدى قائم منتظر، محمد بن اسماعيل، مى دانستند. بنابراين هر سه نفر «قرمطى» بودند.[66] مادام كه فاطميان در دارالخلافه تونس بودند آيين نو افلاطونى به ادبيّات دعوه آنان راه نيافت و حتى پس از نقل مكان آنان به قاهره (362/973) اساطير عرفانى قديم تسلط خود را حفظ كردند، چنانكه رساله عالَم شناختى تأليف ابو عيسى مرشد براى خليفه معزّ نشان دهنده اين نكته است. در ابتداى قرن (پنجم/يازدهم) بود كه دعوه فاطميان انديشه هاى الهيات نوافلاطونى را پذيرفت، البتّه نه در شكلى كه نسفى و سجستانى مطرح مى كردند. اندكى پيش از سال 390/1000 يك داعى از عراق، حميدالدين كرمانى (م. 411/1020) به دربار فاطميان در قاهره آمد. او در رساله اش «الرياض» سعى كرد مجادله سه نويسنده ارشد مكتب فارسى را فرونشاند.[67] نظام نوافلاطونى خود او كه در رساله كلامى جامعش «راحة العقل»[68] توصيف شده است، با الهيات نسفى و سجستانى كه بمراتب به افلوطين نزديكتر هستند، تفاوتى محسوس دارد. به اعتقاد كرمانى، از عقل اول يك عقل دوم موسوم به «نفس» ناشى مى شود (انبعث) و از اين يك، سومى پديد مى آيد و همين طور تا دهمين عقل. عقلهاى سوم تا نهم هفت فلك سيّاره اى را به حركت در مى آورند در حالى كه پايين ترين آنها، عقل فعّال(intellectus agens) در مقام يك مدبّر بر جهان مادى و خاكى كه خود آفريده است حكمفرمايى مى كند.[69] با اين ده عقل، ده درجه دعوه دنيوى مطابقت دارد: با پيامبر ناطق، عقل اول; با وصى، عقل دوم; با امام، عقل سوم; و همين طور تا پايين ترين درجه داعىِ صرف كه بر نفس مؤمنى كه به آيين خود درآورده است تأثير مى گذارد و او را در مسير منتهى به حقيقت همراهى مى كند. همچنان كه جهان اوليه فقط از طريق سطوح ده گانه جهان معقول با عقل اول در ارتباط است، شخص كامل فقط از طريق درجات سلسله مراتب دعوه به مفهوم واقعى وحى، كه ناطق آن را اعلام داشته است، دسترسى مى يابد.
در قرن يازدهم م. الهيات كرمانى شكل رسمى دعوه فاطميان شد. اصول اعتقادى او درباره ده عقل در نوشته هاى داعيان برجسته اى چون مؤيَّد (م. 470/1077) و ناصر خسرو (م. حدود سال 481/1088) يافت مى شود. اين اصول كه طيّبيان يمن در قرن دوازدهم م. توسعه بيشترى به آن بخشيدند و به هند انتقال يافت، الهيات اسماعيليان را تا امروز مشخص مى كند.[70]

دروزيان (دروزيه)

يكى از دلايل مهم توفيقات شگفت انگيز دعوه اسماعيلى بى ترديد اين چشم انداز فريبنده بود كه ظهور قريب الوقوع مهدى قائم دين اصيل بهشتى و عارى از تشريع را باز خواهد آورد. امّا طولى نكشيد كه تأخير در اين ظهور مورد انتظار مشكلاتى را براى قرمطيان پديد آورد; براى مثال، داعى ابوحاتم رازى هنگامى كه تاريخ پيش بينى شده اش براى ظهور مهدى بدون وقوع چنين رويدادى سپرى شد ناگزير فرار كرد، و در بحرين در سال 319/931 حتى يك مهدى معرفى، و قانون شرع ملغى اعلام شده بود. با تأسيس يك سلسله امامت در دعوه فاطميان، ظهور مهدى به آينده اى دور موكول شد، اما حتى در آن زمان شريعت ستيزى پنهان باقى ماند و در آغاز قرن يازدهم م. به صورت يك نهضت اباحيگرى تمام عيار سربرآورد.
قديمى ترين مدرك، الرساله الواعظه به قلم داعى كرمانى مربوط به سال 408/1017 است.[71] در اين رساله،كرمانى كه احتمالا چندين سال در قاهره سپرى كرده بود زبان به سرزنش يك داعى ديگر، حسن بن حيدر اخرم، كه تعاليم نادرست او وى را برآشفته بود، پرداخت. اخرم مدعى شده بود كه قيامت آغاز شده است، خليفه الحاكم خداست و تنزيل اسلامى و تأويل اسماعيلى آن خرافات محض هستند. اخرم كه اهل فرغانه در آسياى مركزى بود، مورد لطف خليفه قرار گرفت اما در اثناى يك گردش سواره با پيروان الحاكم كشته شد.
جانشين او حمزه لبّاد (نمدمال)، يك داعى ايرانى اهل زوزن در شرق ايران و مؤسس واقعى آيين دروزى بود. مكاتبات او كه در ميان اسناد مقدس آيين دروز محفوظ مانده است، در صفر سال 408/ ژوئن ـ ژوئيه 1017 آغاز مى شد; او همچنين در تعاليم خود نه تنها از الهيات الحاكم، بلكه از الهيات خلفاى سابق فاطمى، از القائم به بعد، استفاده مى كرد،[72] و نيز نسخ تنزيل قرآن و تأويل اسماعيلى آن را تعليم مى داد. به جاى اين دو، صرف اقرار به توحيد خداوند كافى بود و هيچ گونه اعمال عبادى ضرورتى نداشت. حاميان حمزهحتى متهم به آلوده كردن مساجد و قرآن به نجاسات شدند. حمزه كه خود را هادى المستجيبين مى ناميد، بيشتر دوران عمرش را در مسجدى در مقابل دروازه باب النصر در شمال قاهره سپرى كرد و خليفه الحاكم در گردشهاى سواره اش به ملاقات او مى رفت تا با وى گفتگو كند. حمزه مأمورى مخفى روانه كرد تا صاحب منصبان و درباريان را به شناسايى الوهيّت الحاكم وادارد و استادان را وادار كرد تا به تعاليم جديد سوگند بخورند. يكى از تابعان حمزه، تركى از اهالى بخارا به نام انوشتكين، نيز ملقّب به درزى (خيّاط) كه لقب سندالهادى (حامى رهبر) را داشت، مبلغى چنان فعّال در قاهره شد كه پيروان اين عقيده جديد به پيروى از لقب او درزيّه (درزيان) يا دروز (جمع درزى) نام گرفتند.
خليفه الحاكم به نظر مى رسد دست كم فعاليتهاى داعيان افراطى را تحمل كرده باشد. معلوم نيست كه آيا خود او گرايشى به عقيده آنها داشته است يا نه، امّا در هيچ يك از فرمانهاى بى شمارى كه از او برجاى مانده است مدّعى الوهيت خود نمى شود. يكى از مخالفان سرسخت دروزيان داعى الدعاة اسماعيلى قُت تگين (عربى آن: ختّكين) بود كه دروزيان بيهوده كوشيده بودند او را به آيين جديد درآورند، و در نتيجه، چندين برخورد ميان اسماعيليان و دروزيان رخ داد. اين ناآراميها زمانى به اوج خود رسيد كه (احتمالا در سال 408/18-1017) چند تن از پيروان درزى نامه اى را تسليم قاضى القضاة كردند كه درمسجد عمرو درفسطاط (قاهره قديم) دادگاه تشكيل داده بود. در آغاز اين نامه به جاى عبارت معمول «بسم الله الرحمن الرحيم» كلمات «بسم الله، الحاكم، الرحمن الرحيم» آمده بود. قاضى القضات با خشم و تغيّر از پذيرفتن نامه خوددارى كرد و جمعيت خشمگين به جان قاصدان افتادند و سه نفرشان را كشتند. در شهر شورشهايى عليه طرفداران اين عقيده جديد پديد آمد; درزى به دارالخلافه گريخت و الحاكم با اطمينان بخشيدن به اسماعيليان داير بر آن كه دستور داده است او را اعدام كنند، توانست آنان را آرام كند.[73] بى درنگ پس از آن، جمعيت منزل حمزه در بيرون دروازه شهر را محاصره كردند و آن را به آتش كشيدند، اما اين داعى توانست همراه با دوازده تن پيروان خود جان سالم بدر برد. اين ناآرامى حمزه را وادار كرد تا ـ شايد به دستور الحاكم ـ دعوت خود را موقتاً در سال 409/1018 مسكوت بگذارد، و حتى بعد از آن هم احتمالا ديگر آن را به صورتى آشكار دنبال نكرد. او در نوشته هايش از تعصّب افراطى و نافرمانى درزى انتقاد مى كند.
حمزه در نامه هايش كه همه به سالهاى 11-408/1020-1017 مربوط مى شود الهيات دروز، مجموعه اى غريب از عبارات و مفاهيم اسماعيلى، نوافلاطونى و تشيع افراطى، را توسعه داد. براير[74] مدعى است كه حمزه تمامى نظام اسماعيلى را «همچون يك شعبده باز» به هوا پرتاب كرد، دوباره آن را گرفت و چنان كه مى خواست آن را به هم پيوست.[75] اما انديشه اصلى غالب همواره معين است: خداوند خالق (البار) كه پس از هبوط آدم از ديد بشر خارج شده بود، خود را در جسم خلفاى فاطمى، كه از القائم شروع و تا الحاكمادامه مى يابد، تجسّم بخشيده است: پس از دوران اخفا (ستر) زمان كشف فرا مى رسد كه در آن تمام اديان ـ حتى اسلام و اسماعيليه ـ مناسبت خود را از دست مى دهند.
حمزه با اعزام داعيانى فردى كوشيد تا تمامى مصر و سوريه را با شبكه اى از جوامع دروز ـ يك دعوه در درون دعوه ـ پوشش دهد. مجموعه نامه هاى او دو جلد نخست قانون شرع دروز را تشكيل مى دهد.[76] ناپديد شدن خليفه الحاكم، كه احتمالا در اثناى يكى از گردشهاى سواره اش در شب (در سال 411/1021) قربانى توطئه درباريان شد، سبب تقويت هر چه بيشتر عقايد دروزيان گرديد: خداوند خالق بار ديگر از بشر ناسپاس روگردان شده بود. در رساله شماره 35 قانون شرع دروز، رساله الغيبه، و ساير متون، ستر جديد خداوند به امتحان مؤمنان تعبير مى شود.[77]
پس از ناپديد شدن الحاكم، حمزه سكوت اختيار كرد و «وزير» او بهاءالدين المقتنى رهبرى دعوه دروزيان را كه در اين زمان ناگزير از فعاليت زيرزمينى بود برعهده گرفت، زيرا خليفه الظاهر، جانشين الحاكم، با صدور دو فرمان اشاعه عقيده جديد را ممنوع كرد و پيروان آن را مورد تعقيب و آزار قرار داد. بهاءالدين از اسكندريه به اداره امور پرداخت; نامه هايش كه جلدهاى سوم و چهارم قانون دروزيان را تشكيل مى دهد، خطاب به جوامعى نوشته شد كه در قاهره و مصرعليا، در وادى تيم الله در دامنه جبل حرمون در جنوب لبنان، در ناحيه كوهستانى جبل سمّاق در شمال سوريه، و نيز حجره هاى اسماعيلى بيرون از امپراتورى فاطميان در عراق و ايران، حجاز، يمن، بحرين و هند ساكن بودند. با وجود اين، اختلافهاى داخلى اقتدار بهاءالدين را تهديد مى كرد. در سال 425/1034 او رسماً دعوه را تعطيل كرد، اما وجود نامه هايى به قلم او تا سال 434/1043 مورد تأييد است.
در مصر آيين دروزى در اندك زمانى در برابر تعقيب و آزار فاطميان از پاى درآمد و كاملا از ميان رفت. اين آيين فقط در نواحى جنوبى و مركزى لبنان و در حوران در جنوب سوريه توانست به حيات خود ادامه دهد. در آنجا حتى امروزه نوشته هاى حمزه و بهاءالدين فقط در دسترس اقليّتى از هوشمندان (عقّال شكل جمع عاقل) قرار دارد كه هر پنج شنبه اين نوشته ها را در خلوتگاههاى (خلوات جمع خلوه) كوهستانى مطالعه مى كنند. اين به روشنى يادآور جلسات تدريس پنج شنبه فاطميان (مجالس الحكمه) است. در مقابل، اكثريت نادان (جهّال) اسرار مذهب خود را نمى دانند. در چنين شرايطى مذهب دروزيان نمى توانست به توسعه خود ادامه دهد و بنابراين دروزيان لبنان به مدت چند قرن گروهى از مردم بوده اند به جاى آنكه يك جامعه واقعى مذهبى باشند.[78] فقط در زمانهاى اخير روشنفكران دروزى كوشيده اند تا عقايد اساسى مذهبشان را به همكيشان خود تفهيم كنند و آنها را در قالبى نوين و جذاب ارائه دهند.[79] دستنوشته هايى از قانون دروزى پيش از اين در پايان قرن هيجدهم م. به اروپا رسيده بود، اما متن كامل آن تا زمان حاضر هنوز انتشار نيافته، و فقط رساله هايى انفرادى منتشر شده است. اثر پيشتاز دو ساسى "Expose de la religion des Druzes" :(S. D. Sacy) De. (1838):بر مبناى تحليلى از اين قانون است و تحقيق علمى مذهب دروزيان با تأليف اين اثر آغاز مى شود.

نزاريان (نزاريه): «حشاشين» و خوجه ها

پس از درگذشت مستنصر، خليفه فاطمى در سال 487/1094، مسأله جانشينى وى جوامع اسماعيلى را دچار اختلاف كرد. خليفه پسرش نزار را امام آينده تعيين كرده بود، اما وزير و فرمانده ارتش، افضل بن بدر جمالى، كه در واقع تعيين كننده سياست مصر بود شاهزاده ديگرى، داماد خود مستعلى را بر تخت خلافت نشاند. نزار به اسكندريه گريخت ولى در آنجا شورش مسلحانه اش درهم شكست و دستگير و اعدام شد.
اين مداخله خشونت آميز در مسأله جانشينى امام به روگردانى مردم از دعوه ايرانى منجر شد و رهبرى آن را مردى به عهده گرفت كه تا آن زمان به فاطميان وفادار بود و به عنوان مبلّغ و آشوبگر در امپراتورى سلجوق پيروزمندانه فعاليت كرده بود. حسن صباح كه متولد قم و فرزند يك شيعه دوازده امامى كوفى بود،[80] در جوانى همراه پدرش به رى آمده و مجذوب داعيان اسماعيلى شده بود. در سال 464/1072، به سمت داعى منصوب شد و در اصفهان و آذربايجان به فعاليت پرداخت و در سال 470/1078، به قاهره سفر كرد. پس از مراجعت در سال 474/1081، به فعاليت تبليغى در اصفهان، كرمان، يزد و خوزستان پرداخت و پس از آن خود را وقف دعوت در ديلم در جنوب درياى خزر كرد. در سال 483/1090، او موفق شد قلعه الموت در سمت بالاى شاهرود در شرق كوههاى البرز را تصرف كند و بقيه عمرش را در آنجا بگذراند; وى در سال 518/1124 درگذشت. الموت مركز يك اميرنشين كوچك داعى شد. اين قلمرو روستاهايى را در نزديكى چمنزارهايى كه از رودبار مشروب مى شد و نيز چند قلعه اطراف، از جمله لنبسر (لمسر)، را دربرمى گرفت. در سال 484/1091، حسن صبّاح يك داعى به آباديهاى كوچك قهستان در شرق كوير نمك در مركز ايران ـ شامل قاين، زوزن، تون، طبس، مسينان ـ اعزام داشت. در اين قلمرو احتمالا قبل از آن دعوه براى مدتى پايگاههايى داشته، (حمزه، مؤسس دروز اهل زوزن بود) و شورش آشكار عليه خلفاى بغداد و سلطان سلجوق را برانگيخته بود. در سال 485/1092، سلطان ملكشاه در كوشش خود براى آرام كردن اين دو مركز اسماعيليان شورشى با استفاده از لشكريانش توفيقى نيافت. محاصره الموت با شكست روبرو شد و لشكركشى به قهستان با مرگ سلطان در شوال سال 485 / نوامبر 1092 نافرجام ماند.
اندكى پيش از آن، در رمضان 485/ اكتبر 1092، يكى از مأموران مخفى حسن صباح موفق شد وزير سلجوقى، نظام الملك، را به قتل برساند. اين شخص كه به لباس صوفيان درآمده بود به تخت روان وزير نزديك شد و به او خنجر زد. اين نخستين مورد از سلسله سوءقصدهايى به جان اشخاص بود كه به منظور برداشتن سياستمداران برجسته و بزرگان دينى از سر راه و تضعيف حكومت سلجوقيان صورت مى گرفت; حسن صباح مسؤول قريب پنجاه عمل تروريستى بود. حشاشين، كه در گروههايى دو تا ده نفرى به اطراف مى رفتند، خود را فداييان مى ناميدند، زيرا معمولا در جريان اين فعاليتها كشته مى شدند. منشأ نام حشيشى، كه فداييان سوريه موسوم به آن بودند، نامعلوم است. اين كلمه در حقيقت به معنى «مصرف كننده حشيش» است، امّا از قرار معلوم فقط به مفهوم «شخص غيرمسؤول، ديوانه» به كار مى رفت.[81]مدركى در دست نيست كه نشان دهد اين آدم كشيها تحت تأثير دارو بوده است; و ماركوپولو هم در گزارش افسانه اى خود مبنى بر اين كه شيخ الجبل«پيركوهستان» همدستان خود در آدم كشيها را در يك باغ فردوس مصنوعى پرورش مى داده است، چنين ادعايى نمى كند.[82]
دو سال پس از قتل نظام الملك وزير، مستنصر خليفه فاطمى در قاهره درگذشت و پسرش نزار كشته شد. درنتيجه، دعوه ايرانى از شناسايى جانشينش مستعلى به عنوان امام سرباز زد و خود را از قاهره مستقل كرد. روشن نيست كه آيا «نزاريه» معتقد بودند امام نزار در غيبت به سر مى برد و در انتظار بازگشت وى بودند، يا نه. فقط بعداً ادعا شد كه يكى از نوادگان نزار ـ كه پسرانش همراه با او كشته شده بودند ـ نجات داده شده، و از مصر به الموتآورده شده بود و در آنجا در اختفا به سر مى برد. به هر صورت، در اين زمان، دعوه نزارى بار ديگر به عقيده به غيبت روى آورد و به تبليغ عقيده به امام گمنام غايب پرداخت. دعوه جديد به رهبرى حسن صبّاح از توفيقات بيشترى در ايران برخوردار شد. در حاشيه جنوب شرقى كوههاى البرز، اسماعيليان قلعه گرد كوه را در اختيار گرفتند كه جاده مهم رى به شرق ايران را تهديد مى كرد، و در نزديكى اصفهان، پايتخت سلجوقيان، قلعه هاى شاهدِژ و خلنجان را به اشغال خود در آوردند; حتّى در ناحيه كوهستانى ارنجان در شمال شرق خليج فارس پايگاههايى تأسيس شد. شاهزادگان سلجوقى كه در جنگهايى سخت بر سر جانشينى حكومت گرفتار بودند، عموماً اسماعيليان را به حال خود مى گذاشتند. چند تن از آنان حتى از فداييان براى از ميان برداشتن مخالفان خود استفاده كردند، در حالى كه گروهى ديگر با پرداخت پول به الموت از حمايت آنان براى دفع رقباى خود بهره مند مى شدند. اسماعيليان بتدريج حتى به دربار سلجوق و ارتش، مخصوصاً واحدهاى مزدوران ديلمى، نفوذ كردند.
از حدود سال 494/1100، داعيان ايرانى از الموت كوشيدند تا دعوه را از حلب به روستاهاى كوهستانى جبل سماق در شمال سوريه بياورند. قلعه هاى شيزر و افاميه در كناره الوند (اُرانتيز) هدفهاى اصلى آنان، و شهر كوچك سرمين يكى از مراكزشان بود. از سال 520/1126 تا 523/1129 و با موافقت اميران سلجوقى در دمشق، داعيان ايرانى قلعه مرقب در نزديكى بانياس در ساحل سوريه را به اشغال خود درآوردند و ايالات صليبى مجاور را تهديد كردند. در سال 515/1121 افضل، وزير مصرى كه امام نزار او را معزول كرده بود، كشته شد و در سال 524/1130 آمر خليفه فاطمى قربانى حمله فداييان نزارى گرديد.
پس از درگذشت حسن صباح در سال 518/1124، سالار قلعه مجاور لمسر، بزرگ ـ اميد ديلمى، رئيس دعوه شد. اين شخص را خود حسن صباح تعيين كرده بود و او نيز به نوبه خود پيش از مرگش در سال 532/1138 پسر خود محمد را به جانشينى برگزيد و بدين ترتيب سلسله اى از داعيان را تأسيس كرد كه در اين زمان بر قلمرو كوچك اسماعيلى الموت در درهّ بالاى رودبار و قلعه هاى واقع در سوريه و قهستان در شرق ايران حكومت مى كردند و بيش از يك قرن اين نواحى را در تيول خود داشتند (قلعه هاى واقع در اصفهان و ارنجان اندكى پس از سال 1100 به دست سلجوقيان فتح شده بود). آدم كشيها ادامه يافت و برجسته ترين قربانيان عبارت بودند از خلفاى بغدادى، مسترشد (529/1135) و راشد (532/1138) و سلطان داوود سلجوقى (542/1148). پس از آن، نوبت به چندين وزير و والى و مخصوصاً قاضيانى پى درپى از شهرهاى بزرگ رسيد كه با احكام و فتواهاى شرعى و موعظه هاى خود با اسماعيليان به مخالفت پرداخته بودند. پوشيدن زره سينه در زير لباس براى اشخاص برجسته امرى معمول شد.
اسماعيليه نزارى در دوران رهبرى حسن دوم (561-557/1166-1162) نوه بزرگ اميد انگيزه اى جديد به دست آوردند. اين شخص در سومين سال زمامدارى خود اعلام كرد كه قيامت، عصر قائم، آغاز شده، و احكام شرع اسلامى كه تا آن زمان با دقت فراوان مراعات شده بود، به فرمان امام غايبملغى شده است. پس از ايراد موعظه اى خطاب به جمعيتى كه در محوطه قلعه الموت گرد آمده و پشت به قبله كرده بود، داعى حاضران را در نيمه ماه رمضان (17 رمضان 559/8 اوت 1164) به ضيافتى دعوت كرد. جوامع ساكن در قهستان و سوريه از اين دعوى پيروى كردند و عبادت اسلامى ممنوع شد و انجام آن كيفر درپى داشت.
در سال 561/1166، حسن دوم را يكى از طرفداران آيين قديمى در لمسربا خنجر ازپاى درآورد. پسرش محمد دوم (601-561/1210-1166) اكنون براى نخستين بار مدّعى شد كه پدرش و او اولاد واقعى نزار فاطمى اند و بنابراين خود آنان امام هستند. بدين ترتيب الگوى غيبت بار ديگر كنار گذاشته شد و همزمان با آن، شأن و مقام امامى كه اكنون دوباره ظاهر شده بود، اهميتى تازه يافت: امام قائم، يعنى امامى كه قيامت را مى آورد و شرع را ملغى مى كند (و در اصل هر امامى ممكن است چنين كند) جايگزين مهدى قائم آخرالزمانى شد. اما امام بلافصل پس از او، جلال الدين حسن سوم، به حادثه قيامه پايان داد، شريعت را دوباره مطرح، و با خليفه سنّى مذهب عباسى در بغداد كه قدرت سياسى و اقتدار مذهبى اش پس از مرگ آخرين سلطان سلجوقى افزايشى قابل ملاحظه مى يافت (590/1194) ارتباط برقرار كرد. حسن سوم دستور داد مسجدهايى در روستاهاى رودبار بنا كنند و نوشته هاى اسلاف خود را در ملأ عام سوزاند.
در دوران پسرش علاءالدين محمد سوم (653-618/1255-1221) ـ كه ماركوپولو با اسم Aloadino از او ياد كرد ـ روند اباحيگرى بار ديگر قوّت گرفت. رواج مجدّد شريعت، از روى تقيّه، به عنوان يك دوره انتقالى ستر تعبير شد. در اين زمان نصيرالدين طوسى (ت. 597/1201)، رياضى دان و عالم نجوم در كتابخانه مجهز الموت سرگرم مطالعه بود. اين دانشمند در پيمان نامه تسليم خورشاه، آخرين امام الموت در سال 654/1256 به هلاكوخان مغول هنگامى كه اين شخص آماده فتح تمامى ايران مى شد، نقشى مهم ايفا كرد. قلعه هاى الموت و ميمون دز ويران شدند و فقط لمسر و گردكوهبراى مدتى كوتاه پايدارى كردند. اين امام به دربار قوبيلاى خان بزرگ در مغولستان برده شد و در راه بازگشت به وطن به قتل رسيد. گفته مى شود خانواده اش پيش از آن در قزوين كشته شده بودند. وزير هلاكو، عطاملك جوينى مورّخ فرصتى به دست آورد تا محتواى كتابهاى موجود در كتابخانه الموت را پيش از نابودى آنها مطالعه كند و براى تدوين اثر تاريخى خود از آن بهره گيرد.[83]
در سوريه، داعيان نزارى ـ كه بدون استثنا ايرانيان اعزام شده از الموت بودند ـ در فاصله سالهاى 525/1130 و 535/1140 چندين قلعه را به دست آورده يا فتح كرده بودند: قدموس، كهف، خريبه، رُصافه، خوابى، قُليعه، منيقه، عُليقه، ابوقُبيس و مصياف، اين قلاع همگى در منطقه كوهستانى جنوب جبل بهراء (جبل انصاريه كنونى) بين بانياس در كرانه مديترانه و فرورفتگى اُرانتيز متعلق به حماه قرار داشتند.[84] در اين منطقه كوهستانى صعب العبور «حشاشين» يك قلمرو حكومتى كوچك مانند آنچه در الموتبود تأسيس كردند، و يك سياست نوسانى هشيارانه را در ناحيه مرزى ميان دولتهاى صليبى كرانه اى و امارتهاى سلجوقى (بعداً زنگى) حلب و دمشق در پيش گرفتند. قتل صليبيان برجسته اى چون كنت ريموند دوم از طرابلس(525/1130) مانع هم پيمانيهاى اتفاقى با فرانكها عليه اميران سنّى نشد.
مشهورترين امير دولت حشاشين سوريه راشدالدين سنان، «شيخ الجبلِ» صليبيان است. به نقل از شرح حالى به قلم خودش كه هنوز بخشهايى از آن موجود است، او در سالهاى ابتداى زندگى اش از بصره به الموت آمد و در آنجا تحصيل كرد. در سال 557/1162، امام حسن دوم او را به سوريه فرستاد كه در آنجا در سال 559/1164 آغاز قيامت و الغاى قانون شرع را اعلام داشت. خطرناكترين مخالف او سلطان صلاح الدين بود كه خلافت فاطميان در قاهره را در سال 567/1171 برانداخت و قلمرو خود را تا سوريه گسترش داد. صلاح الدين كه دو بار توانست از حملات فداييان جان به در برد، در پيشروى به سوى حلب، مراكز نزاريان را در جبل سماق، معرّه مصرين و سرمين در سوريه ويران كرد. در سال 572/1176 او قلعه مصياف را به تصرف درآورد اما دوباره ناگزير از عقب نشينى و شناسايى استقلال قلمرو دعوه شد. راشدالدين سنان همچنين به نظر مى رسد تا حد زيادى خود را از الموت مستقل كرده، و در اصول اعتقادى به راه خود رفته باشد. اسناد بر جاى مانده مقام او را تقريباً به مرتبه خدايى مى رساند. آخرين موفقيت چشمگير اين شيخ الجبل كشتن پادشاه بيت المقدس، كنراد مونفرايى، در صور در سال 588/1192 و احتمالا به تحريك پادشاه انگلستان، ريچارد شيردل، يا بنابر منابع ديگر، به دستور صلاح الدين بود. راشدالدين سنان بين سالهاى 588/1192 و 590/1192 درگذشت. در دوران زمامدارى جانشينانش، كه آنها هم از الموت منصوب شدند، امارت حشاشين براى مدتى ناگزير شد به فِرَق «سنت جان» و «شواليه هاى مدافع زايران بيت المقدس» خراج بپردازد. قلاع اسماعيليه در شام، پس از سقوط در سال 654/1256 زير فرمان سلطان مملوك مصر، بيبرس، قرار گرفت كه تمام قلعه هاى حشاشين را در سالهاى 72-670/73-1271 فتح كرد.
در قرن چهاردهم م. تماس ميان جوامع نزارى ايران و سوريه قطع شد، زيرا هر يك از آنها به شعبه اى از خاندان امامى ملحق گرديدند كه آن شعبه ها نيز به نوبه خود از نسل امامان الموت بودند. نزاريان سوريه به عنوان فرقه اى مجاز كه امپراتورى عثمانى مالياتى ويژه بر آنها تحميل كرده، در قلاع الدعوهدر اطراف قدموس، كهف و همچنين در مصياف موضع خود را حفظ كردند در صورتى كه جوامع ساكن در جبل سماق توفيقى نيافتند. اينان جانشينان شخصى موسوم به محمد شاه را كه در سال 776/1374 با كمك نزاريان ديلمى توانست موقتاً الموت را تصرف كند، امامان خود مى دانستند. فرزندان او بعدها در سلطانيه، در آذربايجان زندگى مى كردند; اما در سال 928/1522 شاه صفوى امام شاه طاهر حسينى را به دليل ايجاد دردسر، به ترك ايران واداشت و او را به احمدنگر در دكن هند (شرق بمبئى) تبعيد كرد. در سال 1796 ارتباط نزاريان سوريه با آخرين امام شناخته شده از اين سلسله، محمدباقر، قطع شد. هنگامى كه فرستادگان آنها از جستجوى خود براى يافتن اولاد اين امام در هند در سال 1887 نتيجه اى نگرفتند، بخش اعظم جوامع سورى به آقاخان(ر.ك: بعد) پيوستند. اقليتى در مصياف و در ناحيه كوهستانى پيرامون قدموس پيرو امام ناپديد شده هستند، در حالى كه در ناحيه خوابى و در روستاهاى اطراف سلميه كه اسماعيليان در نيمه قرن نوزدهم م. مجدداً در آنجا استقرار يافتند، آقاخان ها را امام مى دانند.[85] در سال 1964 تعداد اسماعيليان در سوريه 56000 نفر، معادل 1% كل جمعيت كشور بود.[86] آنها داراى ادبياتى غنى هستند كه به دوران فاطميان بازمى گردد،[87] و به بركت وجود نسخه هايى متعدد به قلم دو تن از عالمان خود، عارف تامر و مصطفى غالب، به مدت چند دهه محققان به آن دسترسى داشته اند.
در ايران، جوامع نزارى اطراف الموت از قرن شانزدهم ميلادى بر اثر فشار صفويان از ميان رفته اند. جماعتهايى كوچك در خراسان و بدخشان، قهستان (قاين، بيرجند)، كرمان و يزد برجاى مانده اند. سلسله ديگر امامت را از پايان قرن پانزدهم م. در روستاى انجودان در نزديكى محلّات (100 كيلومترى جنوب غرب قم) مى توان دنبال كرد. گفته مى شود اين سلسله از نسل رؤساى بزرگ در الموت است و سلسله قاسم شاهى ناميده مى شود كه آقاخان كنونى به آن تعلّق دارد. اينان كه از اعيان، زمين داران بزرگ و حاكمان بودند از قرن هيجدهم م. مخصوصاً در دوران حكومت قاجاريه نقشى سياسى در كرمان ايفا كرده اند; فتح على شاه به امام حسن على شاه محلاتى لقب آقاخان داد كه فرزندانش از آن زمان تاكنون آن را حفظ كرده اند. پس از تلاشى ناموفق براى شورش در كرمان، نخستين آقاخان ناگزير شد در سال 1842 م. به افغانستان بگريزد و عاقبت در سال 1845 م. در بمبئى ساكن شد.
جماعت هاى اسماعيلى ـ نزارى در شمال غرب هند، خوجه ها (از كلمه فارسى خواجه: ارباب، مهتر)[88] هنگامى توسعه يافتند كه طبقه بازرگانان هندوى لهاناس به اسلام گرويدند. حتّى امروزه خوجه ها تقريباً به طور انحصارى بازرگان هستند. مراكز آنها در پنجاب (اوكه، مولتان، راولپندى)، در سند در سواحل رود سند سفلى در گجرات هند (كچ و كاتيوار به اضافه شهرهاى نوانگر، جوناگر، پاتن، احمدآباد) قرار دارد. جماعتهاى نزارى همچنين در ايالات مرزى شمال غرب پاكستان (چيترال) و در ساحل سند عليا در منطقه قره قوم (هونزه، گيلگيت) و در حوزه غربى تريم در سين كيانگچين (يارقند، كاشغر) وجود دارند. امروزه خوجه هاى هندى به صورت بازرگان تقريباً در تمام كشورهاى شرق و جنوب افريقا و نيز در سيلان و برمهزندگى مى كنند.
خوجه ها چندين داعى را محترم مى شمرند كه در قرنهاى چهاردهم و پانزدهم ميلادى از ايران آمدند و در ناحيه سند و در گجرات به فعاليت تبليغى پرداختند. مهمترين آنان پيرصدرالدين (قرن پانزدهم م.) است كه آرامگاهش در نزديكى او كه قرار دارد. او براى عقايد مذهبى هندوان امتياز زيادى قايل شد. در اثر مهم او (Das Avatar) امامان به صورت تجسّمهايى از ويشنوخداى هندو تصوير مى شوند، و اين اعتقاد رواج دارد كه شخصى كه امام راستين را نشناسد محكوم به تناسخ است. نزاريان هندى و پاكستانى عملا هيچ روايتى از ادبيات اسماعيلى قرون وسطى ندارند، هر چند كه ام الكتابغيراسماعيلى در ميان جوامع منطقه پامير قره قوم انتشار مى يابد. ادبيات خوجه ها تقريباً به صورتى انحصارى شامل افسانه هايى پارسايانه به زبانهاى هندى و بسيار آميخته با عقايد هندو و اسرارآميز است.[89] به آداب اسلامى از قبيل زيارت حج يا روزه ماه رمضان اهميت اندكى داده مى شود; جماعت خانه ها جاى مسجدها را مى گيرد و مراسم عبادت ارتباط چندانى با نماز ندارد.
معلوم نيست كه خوجه ها از چه زمانى امامان سلسله قاسم شاهى را به عنوان رهبران خود برگزيدند. پس از آن كه اولين آقاخان به هند نقل مكان كرده بود، ناگزير شد زعامت خود را در محضر دادگاه عالى در بمبئى ثابت كند. حكمى كه قاضى سرجوزف آرنولد در سال 1866 م. صادر كرد مقام او به عنوان امام خوجه ها و حق او را در استفاده آزادانه از دارايى جماعت تأييد كرد (مرافعه آقاخان). در مرافعه دادگاهى ديگرى در سال 1905 آقاخان سوم حق خود را به اثبات رساند (قضيه حاجى بى بى) و بر اثر آن، بخشى از جوامع خوجه هاى هندى و افريقاى شرقى به تشيع دوازده امامى گرويدند. آقاخان سوم، سلطان محمد شاه متولد سال 1877 م. در كراچى، كه در سال 1885 م. در بمبئى به عنوان امام چهل و هشتم بر مسند نشست، منابع قابل ملاحظه اوقاف، مالياتها و هداياى دريافتى خود را ـ به مناسبت شصتمين و هفتادمين سالگرد تولدش هموزن او الماس و طلاى سفيد به وى اهدا شد ـ در راه تقويت اقتدارش در جماعات هند و شرق افريقا و تأسيس مؤسسات اجتماعى از قبيل عبادتگاه، مدرسه و بيمارستان به مصرف رساند. در انجام اين كار، امام كه در اروپا از مقام اجتماعى والايى برخوردار شده بود، سياستى نوين و پيشرو را دنبال كرد. در سال 1937 م.، سازماندهى تعاونيها و تأسيس شركتهاى بيمه در افريقا را آغاز، و در فرمانهايى متعدد پيروان خويش را به ابداع و سرمايه گذارى، و نيز تحرك اجتماعى و كسب تحصيلات عالى ترغيب كرد. وى بر آموزش مدرسه اى و كارآموزى حرفه اى آن گروه از دختران خوجه ها كه بى حجاب بودند، تأكيدى خاص مىورزيد. آقاخان سوماز نظر آداب ديپلماتيك و سياسى نيز فعال بود. در اثناى اختلاف سال 1935 م. با اتيوپى، او نمايندگى ايران در جامعه ملل در ژنو را عهده دار بود. او همچنين يكى از بنيان گذاران حكومت اسلامى پاكستان به شمار مى آيد. پس از مرگش در ورسوا در نزديكى ژنو او را در مقبره اى در اسوان مصر در «سرزمين پدرانش» (فاطميان)، چنان كه در متن سنگ نبشته روى قبر تأكيد مى شود، دفن كردند. جانشين او نوه اش كريم آقاخان چهارم بود كه در سال 1936م. در ژنو به دنيا آمد (پدرش، پرنس على خان، در سانحه اتومبيل كشته شد). اين شخص سياستهاى جدش را ادامه مى دهد. مؤسسه مطالعات اسماعيلى در لندن، كه در سال 1977م. به همت او تأسيس شد، سعى دارد تمام نوشته هاى اسماعيلى موجود را با همكارى دانشمندان امريكايى و اروپايى گردآورى كند تا مورد استفاده محققان قرار گيرد.
تعداد خوجه هاى امامى تقريباً بالغ بر بيست ميليون نفر است[90] كه قريب دو ميليون نفر از آنان در پاكستان به سر مى برند; كشورى كه تعداد زيادى از خوجه ها پس از اخراجشان از اوگاندا در سال 1972 م. در آن سكنا گزيدند. كراچى كه مهمترين جماعت اسماعيلى را دارد، بر بمبئى در اين شبه قاره پيشى گرفته است. آقاخان يك شهروند پاكستانى است اما بيشتر وقت خود را در پاريس مى گذراند.

طيبيان مُستعلى و بُهره ها

سال 524/1130 قربانى حمله اى از جانب فداييان نزارى شد، انشعاب بيشترى در دعوه اسماعيلى پديد آمد. آمر پسرى هشت ماهه به نام طيّب از خود برجاى گذاشته بود كه به محض تولد به جانشينى خلافت تعيين شده بود. اما در جوى آشفته پيرامون جانشينى، حقوق او ناديده گرفته شد و از سرنوشت اين كودك اطلاع ديگرى در دست نيست. در سال 526/1132، يكى از عموزادگان آمر مقتول، عبدالمجيد، با لقب الحافظ بر تخت خلافت نشست و آخرين خلفاى فاطمى (تا سال 567/1171) از نسل او بودند. امامت اين خاندانِ هم تبار در اثر دعوه رسمى فاطمى در مصر و سوريه پيشرفت زيادى كرد، اما در يمن آخرين خلفاى فاطمى را فقط اميران عدن و چند تن از حاكمان صنعا به رسميت شناختند. ملكه صليحى، سيده اُروى، در ذوجبله (جنوب غربى ابّ) اين فرصت را براى رهايى از نوع اقتدار قاهره غنيمت شمرد. او از داعى يمن، ذُئيب بن موسى، كه به امامت طيّب، كودك ناپديد شده وفادار ماند، حمايت كرد. داعيان طيّبى بخش مهمى از جوامع يمن را به آيين خود جذب كردند و حتى پس از انقراض خاندان صليحيان (532/1138) دعوه يمنى و هندى، كه از زمانهاى بسيار قديم به آن وابسته بودند، به آيين طيّبى باقى ماندند. طيّبياننيز درباره مسأله غيبت همان نظر نزاريان را داشتند: امام راستين، طيّب، صرفاً در غيبت به سر مى برد و رهبرى جماعت را در دوران غيبتش داعى مطلق به نمايندگى از او عهده دار است. پس از درگذشت ذُئيب بن موسى در سال 546/1151، اين منصب به ابراهيم حامدى رسيد كه او نيز آن را به پسرش حاتم واگذاشت.
ابراهيم حامدى كه تا زمان مرگش در سال 557/1162 در صنعا در جمع اميران غيراسماعيلى طايفه يام فعاليت مى كرد، مؤسس آيين طيّبى بود. او در اثر مهم خود، كنزالولد،[91] انديشه هاى كرمانى را ترويج مى كند. يك داستان نمايشى عارفانه مربوط به عالم هستى درباره نافرمانى، هبوط و رستگارى ـ كه از منابعى تاكنون ناشناخته خلق شده ـ به نظام عقول دهگانه كرمانى پيوند زده مى شود. عقل سوم بر سر مقام با عقل دوم به ستيز برمى خيزد كه به كيفر اين كار محكوم به هبوط مى شود، و اكنون به عنوان عقل دهم در مقام يك مدبر، جهان مادى را از سايه پديد آمده از غرورش بهوجود مى آورد. در عين حال، در مقام آدم روحانى نخستين نمونه آسمانى انسانهاى زمينى است كه رهايى اش بر حسب الگوى رستگارى اش به وقوع مى پيوندد: عقل دهم، تهذيب يافته با دانش و ندامت، بار ديگر به جايگاه اصلى خود در كنار خالق عروج مى كند.
بدعت مهم ديگر ابراهيم حامدى قبول رسائل اخوان الصفا، يك دايرة المعارف علمى ـ فلسفى نوافلاطونى، شامل پنجاه و دو رساله بود كه انديشمندان عرب در قرن چهارم / دهم در بصره آن را گردآورى كردند.[92] پس از نخستين كشفيات متون اصلى اسماعيلى به كوشش گويار (S. Guyard,1874) و كازانوا(P. Casanova,1898) ، در تحقيقات اروپايى در آغاز تصور مى شد كه كتاب «رسائل» نمايانگر آيين اصلى اسماعيليه است. لكن تحقيقات ايوانف و استرن بر اين ادعا خط بطلان كشيد. استرن كه مؤلفان «رسائل» را شناسايى كرد، نشان[93] داد كه طيبيان يمنى قرن دوازدهم م. نخستين كسانى بودند كه از اين دايرة المعارف بصرى باخبر شدند و به آن پاسخ دادند. كتاب كنزالولد اثر ابراهيم حامدى قديمى ترين متن اسماعيلى است كه در چندين مورد به «رسائل» استشهاد مى كند. با وجود اين، محققانى چند از قبيل ماركه و همدانى بر ادعاى خود درباره ويژگى اصالت اسماعيلى اين دايرة المعارف اصرار مىورزند.[94] طيبيان دومين امام غايب سلميه، احمد بن عبدالله را مؤلف «رسائل» مى دانند.[95]
هر چند جماعتهاى طيبى در اندك زمانى در مصر و سوريه ناپديد شدند،[96]لكن تا زمان حاضر در يمن و هند به حيات خود ادامه داده اند. در يمن منصب داعى مطلق تا سال 605/1209 در اختيار خاندان حامدى بود و پس از آن به قبيله اى از نسل اموى، بنى الوليد انف قرشى، منتقل شد كه تا سال 946/1539 آن را حفظ كردند. داعيانى كه مجموعه اى كامل از آثار مربوط به آيين و تاريخ اسماعيلى را مرهون آنان هستيم،[97] در آغاز در صنعا، و از قرن چهاردهم م. در قلعه ذومرمر در ارتفاعات حراز (در شرق حُديده در كرانه درياى سرخ) زندگى مى كردند. بخش اعظم قبايل ساكن در اين ناحيه آيين اسماعيلى داشتند. هنگامى كه امامان زيدى از صعده و صنعا در قرن پانزدهم م. قلمرو اقتدار خود را به سمت جنوب گسترش دادند جماعتهاى طيبى مورد تعقيب و آزار شديد قرار گرفتند. در سال 829/1426، داعى مطلق على بن عبداللهناگزير شد قلعه ذومرمر را ترك كند و در كوهستانها پناه گيرد. برادرزاده و جانشين او، ادريس عمادالدين (873-795/1468-1392) كه به عنوان داعى نوزدهم در سال 832/1428 جانشين عموى خود شد، آخرين رئيس مهم طيبيان يمنى و مردى بود كه در هر سه زمينه سياست، جنگجويى و نويسندگى به يك اندازه از خود شايستگى نشان داد. او مؤلف يك كتاب درباره تاريخ امامان (شامل فاطميان مصر) در چندين مجلّد است.[98] ادريس پيروزمندانه از ارتفاعات حراز در برابر زيديان دفاع كرد و همزمان با آن، انتقال مركز فعاليت داعى را به هند تدارك ديد.
تا اين زمان، داعى مطلق يمنى براى طيبيان شمال غرب هند نيز مرجع و رهبر محسوب مى شد. دعوه فاطميان را احتمالا يك داعى يمنى موسوم به عبدالله به هند برد كه گفته مى شود در سال 460/1067 در كمبى (خمبهت) در گجرات پياده شده است. در كمبى همچنين مقبره يك داعى طيبى، محمد على(م. 532/1137)، مورد احترام است.[99] با انجام فعاليت تبليغى در ميان هندوان، دعوه در اطراف خليج كمبى در جمع بازرگانان و پيشهوران شهرى گسترش يافت. تا زمان حاضر مراكز مهم تبليغى عبارتند از: سدپور، پاتن و احمد آباددر شمال، و سورت و بمبئى در جنوب كمبى. جماعتها از طريق دريا با مركزشان در يمن مرتبط بودند و اسماعيليان هندى به يمن مى رفتند تا اسرار اين آيين را نزد استادانى در جوار داعى مطلق فراگيرند. براى مثال يك هندى به نام حسن بن نوح هندى (بهروچى) زير نظر دو تن از جانشينان داعى ادريس عمادالدين، نويسنده اى دانشمند و برجسته شد.[100] يكى از شاگردانش، يوسف بن سليمان اهل سدپور در سال 946/1539 بيست و چهارمين داعى مطلق تعيين شد و اولين هندى بود كه به اين منصب رسيد. در اين زمان بار ديگر او در زادگاهش سدپور اقامت گزيد، لكن در سال 951/1544 به يمن كه در اين زمان تركان عثمانى آن را فتح كرده بودند بازگشت. وى در سال 974/1567 در آنجا درگذشت. جانشين او، داعى مطلق بيستوپنجم، سرانجام در هند ساكن شد و در آنجا بود كه جماعت طيبى توانستند زندگى بدون اضطراب خويش را در دوران امپراتورى مغول بگذرانند. لكن اختلافى كه سبب دودستگى اين جماعت پس از مرگ داعى مطلق بيستوششم در سال 999/1591 شد، ناآرامى به بارآورد: هنديان داوودبن قطب شاه برهان الدين را داعى تعيين كردند، در حالى كه در يمن سليمان هندىبرادرزاده اولين داعى هندى مدعى شد كه داعى مطلق فقيد او را به جانشينى تعيين كرده است. مقبره هاى اين دو رقيب در احمدآباد را پيروان هر يك تا امروز محترم داشته اند.
دعوه يمنى عمدتاً «سليمانى» باقى ماند. از سال 1050/1640، عنوان داعى مطلق در يمن در خاندان مكرمى حفظ شده است كه در اصل اهل نجران (در عربستان سعودى فعلى، در نزديكى مرز يمن) بودند. آنان بار ديگر در سال 1177/1763 پايگاهى را در كوهستانهاى حراز به دست آوردند و پيروزمندانه از اين منطقه قديمى اسماعيلى در برابر امامان زيدى صنعا دفاع كردند. در سال 1289/1872 بود كه سردار عثمانى احمد مختار پاشا با تسخير قلعه عتّاره به استقلال اسماعيليان پايان داد. عقيده بر اين است كه داعى مطلق سليمانى فعلى، شرفى حسين بن حسن مكرمى (از سال 1396 ق / 1976 م.) در عربستان سعودى اقامت دارد. در نجران و حراز جماعتهايى سليمانى وجود دارند و در هند اقليّتى كوچك كه بسرعت رو به كاهش مى رود در بمبئى و حيدرآباد (دكن) به چشم مى خورد. بروده (در شرق كمبى) مقرّ نماينده (منصوب) داعى يمنى است.[101]
در هنگام بروز انشعاب در سال 1591 م.، اكثريت عظيم جماعتهاى هندى داوود بن قطب شاه هندى را داعى بيست و هفتم مى دانستند. او در سال 1021/1612 در اقامتگاه خود در احمدآباد گجرات درگذشت. از پايان قرن هجدهم، داعيان كه از فرقه مبارزان سلحشور راجپوت (فرزندان راجه ها) بودند در جامنگر (ناونگر) در ساحل خليج كچ اقامت داشته اند. در سال 1785 م.، سورت اقامتگاه رسمى داعى مطلق شد (كه او را سيدنا يا ملّاجى صاحبنيز مى ناميدند). مدرسه دينى اسماعيلى كه داعى چهل و سوم، داعى سيف الدين در سال 1809 در سورت تأسيس كرد، درس سيفى (نيز جامع سيفيّه: دانشگاه سيفى)، مهمترين مركز فراگيرى اسماعيلى در هند تا زمان حاضر بوده است.[102]
اسماعيليان طيبى (يا مستعلى) در هند آيين خود را دعوت هاديه مى نامند و از نام بُهرَه يا بُهُرَه به معنى «بازرگان» (از لغت گجراتى Vohorvu: تجارت كردن) نيز استفاده مى كنند. آنها در هند عموماً با اين نام شناخته مى شوند. تعداد آنان در هند نيم ميليون نفر برآورد مى شود كه بيش از نيمى از اين تعداد در گجرات زندگى مى كنند. بزرگترين جماعت كه قريب 60000 پيرو دارد، جماعت بمبئى (مهاراشترا) است. از دهه 1920 بمبئى مقرّ دايمى داعى مطلق داوودى و اداره مركزى او نيز بوده است. به علاوه جماعتهايى مهم در برهانپور، ايندور و اوجاين (ماديه پرادش)، در اُدايپور (راجستان) و در شهر پاكستانى كراچى (25000 نفر) وجود دارند. جماعت داوودى يمن قريب 2500 نفر[103] (در برابر 100000 سليمانى)[104] برآورد مى شود. از قرن نوزدهم م. بُهُره هاى داوودى هند اهل زنگبار در تمام بنادر ساحل شرق افريقا و در اوگاندا ساكن شده اند. در سال 1967 تعدادشان قريب 15000 نفر بود.[105]
منصب داعى مطلق را شخص داعى به وسيله نصّ جلى به يك جانشين شايسته، يعنى پرهيزگار و عالم، تفويض مى كند. در عمل، حوزه نامزدهاى احتمالى به نزديكترين بستگان داعى محدود مى شود. خاندان داعى كنونى (ابن شيخ جيوانجى) از سال 1817 م. فقط با يك وفقه اين منصب را در اختيار داشته است. داعى مطلق پنجاه و يكم، طاهر سيف الدين (1965 ـ 1915) كوشيد تا اقتدار رسمى خود را تا سرحدّ قدرت مطلق در تمام امور دنيوى و روحانى جماعتهاى بُهُره گسترش دهد. براى نيل به اين هدف، او وجوه هنگفت حاصل از هدايا واوقاف و مهمتر از همه مالياتهاى شرعى (زكات، صدقه فطر، خمس) و ساير مالياتها و مطالبات وصول شده توسط عاملانش در تمام جماعتهاى هند و شرق افريقا را به مصرف رساند. وى مخالفانش را با طرد كردن (سلام بند: ممانعت از سلام كردن، يعنى محروميت از بوسيدن دست داعى) تنبيه مى كرد و اين كار به معناى آن بود كه چنين اشخاصى نه فقط از ورود به مساجد و مكانهاى مقدس و شركت در مراسم مذهبى از قبيل عروسيها و عزاداريها محروم مى شدند، بلكه از لحاظ اجتماعى و بازرگانى نيز در انزواى كامل (برائت) قرار مى گرفتند. جماعتهاى متمرّد با اعمال نوعى از ممنوعيّت ـ تعطيل تمام مراسم مذهبى توسط نمايندگان داعى ـ تأديب مى شدند. در دهه 1920 مخالفتى آزادانديشانه با استبداد داعى مطلق رو به افزايش نهاد، و در دو مرافعه دادگاهى «اصلاح طلبان» كوشيدند داعى را وادار كنند گزارشهاى سالانه مربوط به وجوه حاصل از وقفيّات و چگونگى مصرف آن را ارائه دهد (مرافعه چند ابهائى گولا Chanda Bha¨I Gulla، بمبئى 1922-1917)، و اختيارات خويش در زمينه تكفير اشخاص را به موارد انحراف دينى محدود كند (مرافعه برهانپور درگه Bur hanpur Durgah، برهانپور 1931، لندن 1947). در سال 1949 م. مجلس نمايندگان بمبئى حق تكفير را از داعى سلب كرد (قانون منع تكفير)، اما او در سال 1958 م. با توسل به مواد 25 و 26 قانون اساسى كه به موجب آن هر جماعت مذهبى حق ابراز اعتقادات خويش و رسيدگى به امور خود را دارد، به آن قانون اعتراض كرد. در سال 1961 م. دادگاه عالى بمبئى اين قانون را به دليل مغايرت با قانون اساسى لغو كرد. اين اقدام تقريباً به طور مسلم به سبب وجود روابط حسنه ميان داعى و حزب كنگره صورت گرفت كه او با دادن هدايا و فعال كردن يك عامل بالقوه و قابل ملاحظه در دوران انتخابات از آن حزب حمايت كرد. موفقيت داعى اختلاف ميان اصلاح طلبان و پيروان نيرومند و سنت گراى داعى را شدت بخشيد. اين كشمكش حتى امروزه در دوران داعى مطلق پنجاه و دوم، محمد برهان الدين (از سال 1965 م.) ادامه دارد و جماعتها و خانواده هايى متعدد را دچار تفرقه مى كند. سخنگويان اصلاح طلبان ـ اقليّتى از مقاطعه كاران عموماً ثروتمند و انديشمندانى كه قادراند از عهده عواقب اجتماعى و اقتصادى تكفير برآيند (نمان ل. كنتراكتر Noman L. Contractor، اصغر على انجينير Engineer، اسماعيل اتاروالاAttarwala ) ـ مبارزه با سلطه داعى و پيروان محافظه كارش را، كه بيشترشان بازرگانانى جزء از هند و شهرهاى شرق افريقا هستند، از راه مبارزات مطبوعاتى، كميته هاى تحقيق و انتشار مقاله هاى سياسى هدايت مى كنند.[106] آنها هنوز به هدف هاى عمده خود شامل احياى قانون منع تكفير و جلوگيرى از برائت نايل نشده اند.
داعى مطلق تنها نماينده امام غايب، يكى از فرزندان (ناشناخته) امام طيّباست كه در سال 1130 م. ناپديد شد. در اين سمت، داعى ادعا مى كند تمام امتيازات امام را دارد و «شبه معصوم» (كالمعصوم) است. هر گونه كار مربوط به بُهُره مستلزم موافقت (رضاى) اوست. وى بالاترين مرجع در تمام مسايل مربوط به مذهب است و مدرسه دينى «درس سيفى» در سورت را برادرش يوسف نجم الدين اداره مى كند. مبادرت به تفسير باطن قوانين شريعت از طريق مطالعه آثار مكتوب باطنى مختص شاگردان اين مدرسه دينى و نيازمند تأييد داعى است.
به رغم رنگ بسيار عارفانه حقايق طيّبى، ماهيت اجبارى شريعت هرگز به صورتى جدّى با تجارب اباحيگرى مورد سؤال قرار نگرفته است. بُهره هاى داوودى مسلمانان شيعه مذهبى هستند كه پنج «ركن» اسلام (شهادت، نماز، حج، روزه و زكات) بى قيدوشرط در مورد آنها مصداق دارد. دو «ركن» ديگر به اين اركان اضافه مى شود: ولايت امام غايب و نايب او، و تعهد شديد به طهارت كه مستلزم انجام غسل پيش از اعيادى خاص و پوشيدن لباس سفيد مخصوص در نماز است. اما خطبه جمعه وجود ندارد زيرا اين امر منحصراً به امام غايب اختصاص دارد، و از اين رو در مسجد منبر وجود ندارد. نيايش مربوط به ظهور امام جايگزين خطبه مى شود. علاوه بر اعياد عمومى اسلامى، بُهُره ها تعيين امام على(ع) به امامت در غدير خم (18 ذى الحجّه) را جشن مى گيرند و در اين مراسم پسران و دختران پانزده ساله پيمان (ميثاق) مى بندند از امام و داعى اطاعت كنند; اعضاى مسن تر جماعت مى توانند تجديد ميثاق كنند.[107] شهادت امام حسين(ع) در كربلا با روزه گرفتن در روز عاشورا (دهم محرم) و برگزارى مجالس روضه خوانى براى اين شهيد يادآورى مى شود و حاضران در مجلس گريه كنان بر سينه مى زنند. مراسم زنجيرزنى در اين جا ناشناخته است.
اين حقيقت كه اباحيگرى نهانى تمام گروههاى اسماعيلى، از جمله بُهُره هاى طيّبى، كاملا از ميان نرفته است براى نمونه در فرقه اى با پيروانى بسيار اندك يعنى، مهدى بگها (قريب 1000 نفر در بمبئى و نگپور)، قابل مشاهده است. مؤسس اينفرقه، عبدالحسين، درسال1906 ادعاكردكه حجّت امام غايب است و اظهار داشت كه با آن امام مكاتبه دارد و به فرمان او آغاز عصر جديد مكاشفه (دور كشف) و درنتيجه، الغاى شريعت را اعلام كرد.[108]
بُهُره هاى هند ميراث ادبيات فاطمى را تقريباً به طور كامل حفظ كرده اند. بيشتر آثار مكتوب اسماعيلى، فاطمى و طيّبى اوليه از كتابخانه هاى بُهُره سرچشمه مى گيرد كه آثار موجود در آنها را ابتدا مستشرق روسى ولاديمير ايوانف كه پس از انقلاب اكتبر به هند رفت، مورد تحقيق و بررسى قرار داد. «راهنماى ادبيات اسماعيلى» كهايوانف در بمبئى نوشت و در سال 1933 م. در لندن به چاپ رسيد، مبناى تحقيقى شد كه در اين زمان در تاريخ اسماعيليه آغاز گرديد. محققان اسماعيلى هند در تصحيح و ارائه ادبيات اسماعيلى و تحقيق درباره آنها سهمى بسزا داشته اند. اثر زبده فقهى دعائم الاسلام به قلم قاضى نعمان فاطمى (م. 363/974 در قاهره) كه هنوز براى بُهُره ها نافذ است، به كوشش قاضى اسف فيضى، شخصى از گروه اقليت سليمانى تصحيح ، و بر آن تقريظ نوشته شده است.[109] فيضى درسال 1957م، مجموعه بزرگ آثارخطى خود را براى دانشگاه بمبئى به ارث گذاشت.[110] در جمع داووديها، داعى مطلق از روى حسادت حق ويژه خود درمراقبت از علم خفى را حفظ مى كند وبراى مطالعه كتابهاى مقدس رضاى او لازم است. با وجود اين، مصلحان مخالف، خاصّه خاندان عالم يمنى حمدانى اهل سورت، مى كوشند تا اين انضباط مرتبط با علم خفى را از ميان بردارند. فيض الله حمدانى (1969-1877) كه به علت مخالفت با ادعاى مستبدانه داعى مطلق، همراه با تمامى اعضاى خانواده اش در دادگاه عالى بمبئى تكفير شد، نخستين فرد داوودى بود كه كتابخانه مهم خود را در معرض استفاده عامه مردم و محقّقان قرار داد.[111]پسرش حسين بن فيض الله حمدانى و نوه اش پروفسور عباس بن حسين حمدانى (دانشگاه ويسكانسين، ميلوكى) به عنوان مصحّح و محقق اعتبارى بين المللى كسب كرده اند; اسماعيل ك. پوناوالا (دانشگاه كاليفرنيا، لوس آنجلس) تمامى ادبيات شناخته شده تمام گروههاى اسماعيلى را در فهرست كتابشناسى ادبيات اسماعيلى 1977 خود (Bibliography of Ismaili Literature) گردآورى كرد. اخيراً حتى خانواده داعى طرز برخورد نسبتاً آزاد انديشانه ترى را نسبت به مسائل انتشارات از خود نشان داده اند; يكى از برادران داعى، حميدالدين، از ناشران برجسته آثار اسماعيلى است.

كتابشناسى

مسأله نسل امامان اسماعيلى
منابع درجه اول به صورت ترجمه
افسانه قدّاحى را در نسخه اى به نقل از ابن رزام در فهرست ابن نديم كه ب. داج ترجمه كرده است مى توان يافت:
, New York , 1970, I, 462-7, The Fihrist Of al-NadimB. Dodge,
نيز به نقل از ابن رزام / اخو محسن / نويرى، نهايت العرب، به تصحيح ساسى:
Expose de la religion des Druzes, Paris 1838 (reprint Paris/ Amsterdam 1964), Vol. I, LXXIII ff. and CLXV ff.
منابع درجه دوم
B. Lewis, The Origins of Isma©ilism, Cambridge 1940 (reprint New York 1975). W. Ivanov, The Alaeged Founder of Ismailism, Bombay 1964. H. F. Hamdani, On the Genealoguy of Fatimid Caliphs, Cairo 1958. W. Madelung, ©Das Imamat in der frدhen ismailitischen Lehre¨, Der Islam 37 (1961), 43-135. A. Hamdani/F. de Blois, ©A Re-Examination of al-Mahdi¨s Letter to the Yemenites on the Genealogy of the Fatimid Caliphs, JRAS 2 (1982), 173-207. H. Halm, `Les Fatimides a Salamya'. 1.A propos des genealogies des Fatimides¨, REI 54 (1986), 133 ff; Des Reich des Mahdi, Munich 1991.
[1]. فرق الشيعة، 57: اسماعيلية الخالصة; به نظر مى رسد كه اينان در اندك زمانى از ميان رفته باشند.
[2]. نوبختى، فرق، 58 و 61، اين گروه را «مباركى ها» مى نامد كه ظاهراً به نام سخنگوى آنها، يك بنده آزاد شده اسماعيلى بود، لكن بنابر منابع اسماعيلى، مبارك نام خود اسماعيل بود.
[3]. نيسابورى، استتارالامام، به تصحيح ايوانف;
Ivanow, Ismaili Tradition Concerning the Rise of the Fatimids, London/Calcutta 1942, 162.
[4]. اين روايت احتمالا به جماعتهاى قرمطى ضد فاطمى بازمى گردد و براى اولين بار در نوشته هاى ابن رزام كوفى (كه پيش از سال 345/956 مى نوشت) يافت مى شود كه ابن نديم از آن اقتباس كرد (فهرست، به تصحيح تجدّد، 238). اين روايت را در دوران خلافت نخستين خليفه هاى فاطمى، شريف اخو محسن دمشقى در سطحى گسترده انتشار داد و به شكلى جدلى (پس از سال 372/983) عليه فاطميان از آن استفاده كرد. قطعات زيادى از آن را در آثار نويسندگانى مصرى چون نويرى، ابن دوادارى و مقريزى مى توان يافت.
[5]. S. de Sacy, Expose de la religion des Druzes I, LXXI; M. J. de Goeje, Memoire sur les Carmathes du Bahrain et les Fatimides, 2.
[6]. Notice, 159.
[7]. Fragments, 185.
[8]. Lewis (1940), 72; cf. also the review by W.Ivanow, JBBRAS 16 (1940),107-10.
[9]. علت اين اشتباه به نظر مى رسيد در اين حقيقت نهفته باشد كه اسماعيليان براى مدتى «ميمونى ها» ناميده مى شدند. ميمون (مبارك) نامى بود كه به امام محمد بن اسماعيل داده شد كه ميمونى ها در انتظار ظهورش به عنوان مهدى بودند.
[10]. ر.ك: يادداشت 4 پيشتر.
[11]. Arib al_Qurtubi, Tabari Continuatus, ed. de Goeje, 52.
[12]. فهرست، به تصحيح تجدّد، 349; اخو محسن در ابن دوادارى، Chronicle، ج. 5، به تصحيح منجّد، 19.
[13]. قديمى ترين منابع درباره فعاليتهاى عبدالله بر مخبران عراقى مبتنى است: صولى (م. 336/946) در عريب، 53، به يك «خبره در تاريخ شيعه» به نام على بن سراج مصرى (يا بصرى؟) استشهاد مى كند; گزارش ابن رزام طائى كوفى (كه پيش از سال 345/956 مى نوشت) كه ابن نديم و اخو محسن از آن استفاده كردند، بر اساس اظهارات پزشكى بود كه زير نظر اسماعيليان كار كرده بود. در سال 294/907 طبرى اظهاراتى از اسماعيليان اسير شده در بغداد را نقل كرد. در مقابل، استتار الامام به قلم نيسابورى (پيش از سال 386/996) كه در مصر دوران فاطميان تأليف شد، به نظر مى رسد سنت خاندان فاطميان را حفظ كرده باشد.
[14]. خرابه هاى بند قير در آب گرگر;
Streck/Lockhart, art. Askar Mukram,El2.
[15]. نيسابورى، استتار، 94; مقايسه كنيد با ابن رزام به قلم ابن نديم، فهرست، به تصحيح تجدّد، 238 و اخو محسن در ابن دوادارى، ج 6، ص 19.
[16]. W. Madelung, Art. Hamdan Karmat, El2.
[17]. ابن نديم، فهرست، 349. سطر هفتم از پايين صفحه; اخو محسن در ابن دوادارى ص64.
[18]. طبرى، تاريخ، ج3، 2127.
[19]. اخو محسن در ابن دوادارى، ج6 ص52. اين روستا به بخشى كوچك در ناحيه (طسّوح) فرات در ساحل شرقى شاخه كوفى فرات محدود شده است.
[20]. نظام الملك، سياست نامه، به تصحيح شفر (Schefer)، پاريس 1891، ص184;
Stern (1960), 56-60.
[21]. H. Halm, ©Les Fatimides a Stlamya, 3., Maqam al-Imam. Le sanctuaire fatimide a Salamya', REI 54 (1986), 144ff.
[22]. Halm (1981), 109f.
[23]. ميليو يا ميلو قديم، در شمال غرب كنستانتين. درباره موقعيت ايكجان ر.ك:
M. Forstner, Das Wegenetz des Zentralen Maghreb in islamischer Zeit, Wiesbaden 1979, 58-61.
[24]. مفصّلترين منبع، كتاب افتتاح الدعوه به قلم قاضى نعمان، به تصحيح و. قاضى، بيروت 1970; به تصحيح ف. دَشراوى، تونس، 1975 است.
[25]. نوبختى، فرق ص61: محمد بن اسماعيل، امام، قائم و مهدى، ابن رزام/ اخو محسن (ابن دوادارى، ج6، ص51): «اين دعوت نامطلوب
به مذهب جديد، بنابه اظهار آنان، در ابتدا به نام محمد بن اسماعيل بن جعفر صورت گرفت;» همان منبع، ص52: «تبليغ به نام محمد بن اسماعيل صورت پذيرفت; (به ادّعاى آنان) او نمرده بود و در حال حيات بود; در آخرالزمان در مقام مهدى آن جماعت ظهور مى كرد.»
[26]. اخو محسن/ ابن دوادارى، ج6 ص65; نامه اى از مهدى خليفه فاطمى به جماعت يمنى، در:
H. F. Hamdani, On the Genealogy of Fatimid Caliphs, Cairo 1958.
[27]. غير از كتاب الرشدوالهدايه منسوب به داعى يمنى، ابن حوشب (ر.ك: كتابشناسى)، خاصّه كتاب الكشف منسوب به پسرش; اين مجموعه اى از شش رساله بسيار قديمى است; به تصحيح استروثمان، لندن 1952; به تصحيح م. غالب، بيروت1984.
[28]. منابع بعدى وصى را اساس هم ناميده اند.
[29]. Halm (1978), 32 ff.
[30]. نيز نوبختى، فرق، ص61.
[31]. نيز نوبختى، فرق، ص61.
[32]. W. Madelung, ©Fatimiden und Bahrainqarmaten', Der Islam 34 (1959), 76.
[33]. Halm (1978).
[34]. Cf. S. M. Stern, ©The Earliest Cosmological Doctrines of Isma©ilism', in: Stern (1983), 3-29.
[35]. منبع اصلى ابن رزام در اخو محسن/ ابن دوادارى، ج6، ص8-65 است; نيز ر.ك: ابن حوقل، صورة الارض، ص295; ترجمه كرامر;
Kramers/Wiet, Configuration de la terre, Paris 1964, II, 289f.
[36]. اين نقص در توالى امامت فاطميان را منابع اوليه بدون ترديد مورد تصديق قرار داده اند; در وهله اول، اظهارات خود مهدى در نامه اى خطاب به يمنيها (حمدانى، نسب نامه، متن عربى 11) , Arabic text 11; GeneologyH. F. Hamdani, سپس اثرى با مؤلفى گمنام با عنوان سيرة المهدى (ادريس عمادالدين، عيون الاخبار، به تصحيح م. غالب، بيروت 1975، ج5، ص89). اعتقادات بعدى فاطميان با انكار امامتِ عموى مهدى، و اعلام امامت پدر مهدى، حسين بن احمد عبدالله، به جاى او اين نقص را از ميان برد;Madelung (1961), I00.
[37]. ابن رزام در اخو محسن / ابن الدوادارى، ج6، ص 67، سطر 4 و ص 69 سطر 9; مادلونگ(1961) 61 به بعد.
[38]. مهدى در نامه اش به يمنى ها خود را على بن حسين بن احمد بن عبدالله مى نامد (H. F., Arabic text 11) Origins Hamdani,; او مى گويد سعيد صرفاً نامى مستعار است; ر.ك: ص358.
[39]. Poonawala, Biobibliography of Ismaili Literature, 31ff. and 45.
رساله نوافلاطونى شجرة اليقين نيز زير نام عبدان قرار مى گيرد، به تصحيح ع. تامر، بيروت 1982.
[40]. ابن جوزى، منتظم، ج6 ص195 و313.
[41]. نام بحرين در منابع عربى قرون وسطى محدود به جزيره بحرين فعلى نيست بلكه براى اشاره به تمامى كرانه خليج فارس از آن استفاده مى شود.
[42]. Madelung (1959), 75 ff.
[43]. De Sacy, Exposإ I, CCXXVIII ff.; Madelung (1959), 85-8.
[44]. در منابع غير فاطمى عموماً عبيدالله، و بنابراين خاندانش نيز بنوعبيد ناميده مى شود.
[45]. Halm, ©Les Fatimides a Salamya, 1. A propos des genealogies des Fatimides', REI 54 (1986), 133 ff.
[46]. دعائم الاسلام، به تصحيح فيضى دو جلد، قاهره 61/1951; 69/1963. اساس التأويل، به تصحيح ع. تامر، بيروت 1960. تأويل الدعائم به تصحيح م. هـ . اعظمى، قاهره، 72-1968.
[47]. Halm, ©Zur Datierung des isma©ilitischen "Buches der Zwischenzeiten", Wdo 8 (1975), 97ff.
[48]. امان نامه جوهر كلمه به كلمه در كتاب مقريزى، اتّعاظ الحنفاء، ج1، به تصحيح شيّال، قاهره 1968، ص6-103 نقل مى شود.
[49]. براى نخستين بار در نيسابورى، استتار، ص95; ترجمه ايوانف، Rise، ص162.
[50]. درباره سند اخو محسن نيز ر.ك: يادداشت 4.
[51]. ابن جوزى، منتظم، ج7، ص255، زير عنوان سال 402 هجرى; ابن اثير، كامل، زير عنوان سال 402 هجرى.
[52]. فقط مجالس المستنصريه به قلم داعى اعظم مليجى به تاريخ 451/1059 چاپ شده است، به تصحيح م.ك. حسين، قاهره، سال ارائه نشده است; بيش از700 سخنرانى داعى مؤيّد در نسخه هاى متعدّد محفوظ مانده، و 300 سخنرانى اوّل انتشار يافته است: المجالس المؤيّديه، به تصحيح م. غالب، 3 جلد، بيروت 84-1674.
[53]. استرن، به نقل از عبدالجبار، «قاهره به عنوان مركز،...».
[54]. سيرة المؤيّد به تصحيح م. ك. حسين، قاهره 1949;
V. Klemm, Die Mission des fatimidisehen Agenten al-Mu'ayyad fi ad-din in Siraz, Frankfurt a.M. 1989.
[55]. بكتره باستانى; خرابه هايى در غرب مزارشريف در شمال غرب افغانستان.
[56]. حمدانى (1935-1933).
[57]. S. M. Stern, ©Heterodox Isma©ilism at the Time of al-Mu©izz', BSOAS 17 (1955), 10-33 (Studies in Early Isma©ilism, 257ff.); W. Madelung, Imamat, 73ff.
[58]. B. Lewis.
[59]. B. Lewis, The Origins of Isma©ilism, Cambridge 1940.
[60]. تاسوعات (Enneads) 6-4 فلوطين در سال 840 م. از زبان آرامى به عربى ترجمه شد و اعراب آنها را «الهيّات ارسطو» به حساب مى آوردند. يك تفسير عربى از «اصول الهيات» برقلس با عنوان كتاب الايضاح فى خير المحض، (به لاتين، Liber de Causis) موجود بود.
R. Walzer, Art. Aflutinus, EI2; G. Endress, Proclus Arabus, Beirut 1973.
[61]. اهل نجف]![ يا نخشب; ويرانه هايى در كرشى فعلى در ازبكستان.
[62]. Poonawala, Biobibliography, 40ff.
[63]. Walker, Development, Ch. V.
[64]. Walker, Development, Ch. VI.
[65]. Poonawala, 82ff.; Walker, Development, 199-217.
[66]. Madelung, Imamat, 101ff.; Walker, Development, 100.
[67]. به تصحيح ع. تامر، بيروت 1960.
[68]. به تصحيح م. ك. حسين/ م. م. حلمى، قاهره 1952; به تصحيح م. غالب، بيروت 1967.
[69]. مفهوم ارسطويى عقل فعّال (nous poietikos) كه در مقام آفريدگار عمل مى كند از طريق ترجمه هاى آثار شارح ارسطويى، اسكندر افروديسى (حدود سال 200)، به اعراب انتقال يافت، (2G. Strohmaier, Art. al_Iskandar al_Afrudisi, EI). هفت عقل افلاك سياره اى را شايد مترجمان آرامى افزوده باشند. مجموعه عقول دهگانه اولين بار در آثار افلاطون، بعد در نوشته هاى ابن سينا، و همزمان با آن در آثار كرمانى يافت مى شود.
[70]. توصيف مختصر آن در اثر مكارم (1972) ديده مى شود.
[71]. Ed. M. K. Husain, Bulletin of the Fac. of Arts, Univ. of Egypt 14 (1952), l-29.
[72]. اولين خليفه فاطمى، المهدى، به حساب نمى آيد; مقايسه كنيد با:, I, 74-7 Exposإ .de Sacy.بنابراين، داعيان دروزى از آيينى پيروى مى كنند كه در ميان قرمطيان ايران و هند متداول است.
[73]. منابع بعدى ادعا مى كنند كه الحاكم اجازه داد درزى به لبنان بگريزد; امروزه هنوز دروزيان احتمال مى دهند آرامگاه او در نبى شيت نزديك كفَير دروادى التيم لبنان، در غرب حرمون باشد.
[74]. D. W. Bryer, P. 240.
[75]. براير Bryer (1975) ص62-239 و (1976) ص27-5 يك معرفى اصولى از عقايد حمزه را ارائه مى دهد.
[76]. Unpubl. ed. by Bryer in the Bodleian Library, Oxford.
[77]. De Sacy, Exposإ, I, 207ff.
[78]. درباره پراكندگى دروزيان ر. ك:
E. Wirth, Syrien, Darmstadt 1971, map on P. 172-3; TAVO map A VIII 7, Lebanon. Religionen (K. P. Hartmann).
[79]. ا. نجّار، مذهب الموحّدين، الدروز، قاهره 1965. س. ن. مكارم، اضواء على مسلك التوحيد، بيروت 1966.
The Druze Faith, Delmar, N. Y., 1974. Cf. also W. Schmucker, Krise und Erneuerung imlibanesischen Drusentum, Bonn 1979.
[80]. اين مطلب مورد انكار عبدالجليل رازى مؤلف امامى قرن ششم شهر رى قرار گرفته است. وى در باره سران جريان الحادى ـ اسماعيلى مى نويسد: يكى رأس رئيس و مقدّم و پيشواى مقتداى همه ملحدان در اين هشتاد سال كه رفت، حسن صباح بود، مجبّر مجبّرزاده، خانه در روده داشت. در شهر رى به كوى صوفى دبير استاد عبدالرّزاق بياع بود، همكارى تاج الملك مستوفى مجبّر، نه به درِ مصلحگاه نشست نه به درِ زادمهران; و مذهب و اعتقاد پدر، پيران طايفه را معلوم است.» (نقض، ص 127). «ج».
[81]. شكل محتمل تر حشّاش، «معتاد به حشيش»، تصديق نمى شود; مقايسه كنيد با:
cf.de Sacy,©Memoire sur la dynastie des Assassins et sur l'origine de leur nim', Memoires de l'Institur Royal 4 (1518), 1-57; B. Lewis, Art. Hashishiyya, EI2.
[82]. Marco Polo, Il Milione, English trans. The Travels.
اين تصوّر اعتياد به حشيش را براى اولين بار در قرن دوازدهم م. آرنولد لوبكى ذكر مى كند:
Arnold of Lubeck, Chronicon Slavorum IV, 16.
[83]. راجع به منابع مربوط به تاريخ الموت ر. ك:Lewis (1967), 145ff. .
[84]. TAVO map B VIII 8 (I), ©Die Kreuzfahrerstaaten bis zum Ende des 12. Jahrhunderts' (P. Thorau); also P. Thorau, ©Die Burgen der Assassinen in Syrien und ihre Einnahme durch Sultan Baibars', in: Wdo 18 (1987), 132-58.
[85]. ع. تامر، فروع الشجره الاسماعيليه الاماميه، المشرق 51 (1957) ص612-851. درباره مستعمره كردن مجدّد سلميه ر.كN. N. Lewis (1952):.
[86]. E. Wirth, Syrien. Eine geography. Landeskunde, Darmstadt 1971, 452.
براى نقشه اى درباره گسترش جماعتهاى مذهبى سوريه و لبنان رجوع كنيد به مرجع بالا ص3/172.
[87]. Poonawala, Biobibliography, 287ff.
[88]. درباره منشأ اين نام ر.ك:
W. Ivanow, A Guide to Ismaili Literature, London 1933, 6f., note 3.
[89]. راجع به اين نوع ادبيات ر.ك:; Poonawala, 298-311 SatpanthW. Ivanow,
[90]. Clarke (1978), 68.
[91]. Ed. M. Ghalib, Die ismailitische Theologie des Ibrahim ibn al-Husain al-Hamidi, Wiesbaden 1971.
[92]. چاپ اول در بمبئى 1888 م.; چاپ مجدد قاهره 1928 م.; چاپ بيروت، 4 جلدى، 1957 م. تحليلى از پنجاه و دو رساله در اثر زير آمده است:
A. Bausani, L'Enciclopedia dei Fratelli della Purita, Naples 1978.
[93]. S. M. Stern, ©The Authorship of the Epistles of the Ikhwan as-Safa'¨, IC 20 (1946), 367-72.
[94]. Y. Marquet, Art. Ikhwan al-Safa', EI2; Laphilosophie des Ikhwan as-Safa': de Dieu a l'homme, Algiers 1975. A. Hamdani (1979).
[95]. ادريس عمادالدين، عيون الاخبار، ج4 به تصحيح م. غالب، بيروت 1973 ص36 به بعد.
[96]. وجود عامريه در جليل در اطراف صفد در سال 723/1324 هنوز مورد تصديق بود;
W. Madelung, Art. Ismailiyya, EI2.
[97]. Poonawala, Biobibliogrphy, 133ff.
[98]. ادريس عمادالدين، عيون الاخبار; از هفت قسمت فقط بخشهاى چهارم تا ششم را م. غالب (بيروت 1974، 1975 و 1978) تصحيح كرده است.
[99]. Jhaveri (1933), 39ff.; Engineer (1980), 100-8.
[100]. Poonawala, 178ff.
[101]. ايوانف تعداد سليمانيهاى هند را در نهايت 500 نفر برآورد مى كند. درباره منصوب فعلى در بارودا، مولانا محمد شاكر، ر.ك: Engineer, 118.
[102]. Poonawala, 211; Engineer, 133.
[103]. تمام ارقام مربوط است به:144f. Engineer
[104]. M. El-Azzazi, Die Entwicklung der Arabischen Republik Jemen, Tubingen/ Basel 1978, 46.
[105]. بنابر سرشمارى داخلى شوراى مركزى جماعتهاى بُهره هاى داوودى در شرق افريقا ( Amiji1975). نويسنده در صفحه 27 كتاب برآورد مى كند كه كل جمعيت بُهُره در جهان قريب نيم ميليون نفر باشد و اين رقم كمتر از رقم ارائه شده توسط انجينير (Engineer, 144f) است. او تعداد بُهُره ها را 560000 نفر در هند و 75000 نفر بيرون از هند ـ كه 30000 نفرشان در پاكستان هند سكنا دارند ـ تعيين مى كند.
[106]. در اين باره رجوع كنيد به مجموعه اسناد انتشار يافته تحت عنوان:
The Syedna and His Flock, Documentation on the Dawoodi Bohras in New Quest 7 (Jan./Feb. 1978), 45-70.
و مقاله اى به قلم N. L. Contractor . على اصغر انجينير (Engineer, 1980) توصيفى مفصّل از تاريخچه اين جنبش اصلاح طلبانه را ارائه مى دهد. مقايسه كنيد با سخنرانى اش با عنوان «اسلام و انسانيت» (Islam and Humanism) در نشريه 7 (Jan./Feb. 1978), 19-27New Quest.
[107]. ميثاق طيّبى كه مؤمنان را صرفاً به اطاعت از امام غايب موظف مى كند به سوّمين داعى مطلق، حاتم بن ابراهيم، باز مى گردد; تحفة القلوب (ترجمهEngineer ). در مقابل، ميثاق خواسته شده از تمامى معتقدان توسط داعى مطلق داوودى مستلزم اطاعت بى قيد وشرط از داعى است.
(Engineer, 158f)
متن اين ميثاق در نشريه 7 (Jan. / Feb. 1978), 61-3New Quest آمده است.
[108]. درباره مهدى بگها يا مهدى بگ والاها ر.ك: Lokhandwalla (1955), 122; Engineer, 138f
[109]. دعائم الاسلام، به تصحيح فيضى، قاهره، 1961/1952;
Fyzee, Compendium of Fatimid Law, Simla 1969.
[110]. M. Goriawala, A Descriptive Catalogue of the Fyzee Collection of Ismaili Manuscripts, Bombay 1965.
[111]. Poonawala, 238f.

منبع: فصلنامه هفت آسمان




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.