نویسنده: محمد رضا شمس
موش خیلی کوچکی بود که وقتی بهار شد، تصمیم گرفت به ماهیگیری برود و گربهماهی و سگ ماهی صید کند. موش از پوست گردو قایق درست کرد و از بیلچه پارو ساخت. قایق را به آب انداخت و سوار شد. پاروزنان جلو رفت و آواز میخواند:
«پوست گردوی کوچکی را قایق کردم...قاقاقا
بیلچهی کوچکی را پارو کردم....هاهاها»
از دهکدهای گذشت. بچهها در ساحل بازی میکردند، او را صدا زدند و گفتند: «آهای موش کوچولو، بیا و یک چیز خوشمزده بخور.»
موش گفت: «چه چیزی؟»
بچهها گفتند: «یک بشقاب گوشت اردک ماهی.»
موش گفت: «نه، دوست ندارم.»
باز پارو زد و مشغول آواز خواندن شد:
«پوست گردوی کوچکی را قایق کردم...قاقاقا
بیلچهی کوچکی را پارو کردم...هاهاها»
از دهکدهی دیگری عبور کرد. بچههای دهکده اورا صدا زدند و گفتند: «آهای موش کوچولو، بیا اینجا و یک چیز خوشمزه بخور.»
موش گفت: «چه چیزی؟»
بچهها گفتند: «یک بشقاب گوشت غاز».
موش گفت: «نه، دوست ندارم.»
باز پارو زد و آواز خواند:
«پوست گردوی کوچکی را قایق کردم...قاقاقا
بیلچهی کوچکی را پارو کردم... هاهاها»
مدت زیادی گذشته بود یا نه، کسی نمیداند، اما او به دهکدهی سوم رسید. بچهها از ساحل او را صدا زدند و گفتند: «آهای موش کوچولو، بیا و یک چیز خوشمزده بخور».
موش گفت: «چه چیزی؟»
بچهها گفتند: «خاویار.»
موش گفت: «وای خدا جون! من، چقدر خاویار دوست دارم. الان میآیم.»
او خود را به ساحل رساند. قایق خود را محکم بست. بچهها ظرفی پر از خاویار جلوی او گذاشتند. موش کوچولو با لذت زیاد خورد و خورد تا شکمش گرد و سفت شد.
بچهها به دروغ گفتند: «موش کوچولو، زود باش! قایق و پارو را آب برد.»
موش کوچولو باور کرد. از جا پرید و به طرف ساحل دوید. اما پایش لیز خورد و زمین افتاد و شکم بزرگش پاره شد. موش کوچولو فریاد زد: «آخ...آخ، مردم. کمک کنید. بچهها، نخ و سوزن برایم بیاورید. عجله کنید.»
بچهها نخ و سوزن آوردند و شکم موش را دوختند. او را سر و پا کردند. موش کوچولو، تلو تلو خوران به سمت قایق خود رفت. سوار قایق شد و پارو زد، اما آن قدر ناراحت بود که نمیتوانست آواز بخواند. در عوض، قایق و پاروها برای او آواز میخواندند:
«هاهاها...قایق رفت.
قاقاقا....پارو رفت».
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
«پوست گردوی کوچکی را قایق کردم...قاقاقا
بیلچهی کوچکی را پارو کردم....هاهاها»
از دهکدهای گذشت. بچهها در ساحل بازی میکردند، او را صدا زدند و گفتند: «آهای موش کوچولو، بیا و یک چیز خوشمزده بخور.»
موش گفت: «چه چیزی؟»
بچهها گفتند: «یک بشقاب گوشت اردک ماهی.»
موش گفت: «نه، دوست ندارم.»
باز پارو زد و مشغول آواز خواندن شد:
«پوست گردوی کوچکی را قایق کردم...قاقاقا
بیلچهی کوچکی را پارو کردم...هاهاها»
از دهکدهی دیگری عبور کرد. بچههای دهکده اورا صدا زدند و گفتند: «آهای موش کوچولو، بیا اینجا و یک چیز خوشمزه بخور.»
موش گفت: «چه چیزی؟»
بچهها گفتند: «یک بشقاب گوشت غاز».
موش گفت: «نه، دوست ندارم.»
باز پارو زد و آواز خواند:
«پوست گردوی کوچکی را قایق کردم...قاقاقا
بیلچهی کوچکی را پارو کردم... هاهاها»
مدت زیادی گذشته بود یا نه، کسی نمیداند، اما او به دهکدهی سوم رسید. بچهها از ساحل او را صدا زدند و گفتند: «آهای موش کوچولو، بیا و یک چیز خوشمزده بخور».
موش گفت: «چه چیزی؟»
بچهها گفتند: «خاویار.»
موش گفت: «وای خدا جون! من، چقدر خاویار دوست دارم. الان میآیم.»
او خود را به ساحل رساند. قایق خود را محکم بست. بچهها ظرفی پر از خاویار جلوی او گذاشتند. موش کوچولو با لذت زیاد خورد و خورد تا شکمش گرد و سفت شد.
بچهها به دروغ گفتند: «موش کوچولو، زود باش! قایق و پارو را آب برد.»
موش کوچولو باور کرد. از جا پرید و به طرف ساحل دوید. اما پایش لیز خورد و زمین افتاد و شکم بزرگش پاره شد. موش کوچولو فریاد زد: «آخ...آخ، مردم. کمک کنید. بچهها، نخ و سوزن برایم بیاورید. عجله کنید.»
بچهها نخ و سوزن آوردند و شکم موش را دوختند. او را سر و پا کردند. موش کوچولو، تلو تلو خوران به سمت قایق خود رفت. سوار قایق شد و پارو زد، اما آن قدر ناراحت بود که نمیتوانست آواز بخواند. در عوض، قایق و پاروها برای او آواز میخواندند:
«هاهاها...قایق رفت.
قاقاقا....پارو رفت».
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول