پیدایش آتش

سال‌ها پیش از این، سرخ‌پوست‌ها آتش نداشتند و فقط بعضی وقت‌ها می‌توانستند آتش را در آسمان تماشا کنند.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیدایش آتش
 پیدایش آتش

نویسنده: محمد رضا شمس

 
سال‌ها پیش از این، سرخ‌پوست‌ها آتش نداشتند و فقط بعضی وقت‌ها می‌توانستند آتش را در آسمان تماشا کنند.
آتش مال خدایان بود. آنها آتش را در کیسه‌های سیاه بزرگ نگهداری می‌کردند. وقتی کیسه‌ها به هم می‌خوردند، صدایی بر می‌خواست. آن وقت کیسه‌ها سوراخ می‌شدند و از میان آن، شعله‌های آتش به بیرون زبانه می‌کشیدند. مردم آرزو داشتند آتش را به دست بیاورند. آنها ناچار بودند مثل حیوانات، گوشت و ریشه‌ی گیاهان را خام بخورند. زن‌ها وقتی می‌دیدند که بچه‌های‌شان از سرما و می‌لرزید و کبود می‌شوند، غصه می‌خوردند. جادوگران قبیله هم برای به دست آوردن آتش تمام تلاش خود را می‌کردند، اما کاری از پیش نمی‌بردند.
سرانجام پسری کوچک ادعا کرد که می‌تواند آتش را از آسمان پایین آورد. مردم به او خندیدند، جادوگران عصبانی شدند و گفتند: «فکر می‌کنی، کاری را که ما نتوانستیم انجام بدهیم، تو می‌توانی انجام بدهی؟»
پسر جوابی نداد. او وقتی کیسه‌های سیاه آتش را در آسمان شناور دید، آماده شد. ابتدا خود را در آب رودخانه شست و با شاخه‌های درخت صنوبر پاک و خوشبو کرد.
بعد با پوست درختان، یکی از تیرهای خود را پوشاند و آن را در کنار بهترین و بزرگ‌ترین کمان خود گذاشت.
مردم همه به تماشا ایستاده بودند. جادوگران هم بودند. آنها می‌گفتند: «باید او را می‌کشتیم. او خدایان ما را عصبانی می‌کند.»
اما مردم در جواب می‌گفتند: «اجازه دهید کارش را انجام بدهد. شاید بتواند آتش را پایین بیاورد. اگر نتوانست، آن وقت او را بکشید.»
پسر صبر کرد و وقتی بزرگ‌ترین کیسه‌ی آتش درست بالای سر او غرش کرد، تیر را در کمال گذاشت و به طرف کیسه پرتاب کرد. ناگهان مردم صدای ترسناکی شنیدند. بعد تیر شعله‌وری را دیدند که مانند ستاره‌ای در حال سقوط، به طرف زمین سرازیر شده بود. تیر آتشین با سرعت پایین آمد و به صدف سفیدی که در گردن پسر بود، خورد و در آنجا یک شعله‌ی کوچک آتش به وجود آورد.
فریاد شادی مردم به آسمان بلند شد. آنها با عجله به طرف آتش حمله‌ور شدند و چوب‌ها و پوست‌های خشک خود را روشن کردند و به کلبه‌های‌شان بردند. بچه‌ها و افراد مسن به اطراف می‌دویدند و می‌خندیدند و آواز می‌خواندند.
وقتی شادی و هیجان فروکش کرد. مردم به یاد پسر افتادند اما او را ندیدند. صدف روی زمین افتاده بود، سوخته بود و به رنگ آتش در آمده بود. کمال پسر هم نزدیک آن افتاده بود.
از آن روز به بعد دیگر پسر دیده نشد، اما صدف او هنوز پر از رنگ‌های آتشین است و آتشی که پسر از آسمان پایین آورد هنوز در کلبه‌ی هر سرخ‌پوستی روشن است و برکت هر خانه‌ای است.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط