محاکمه‌ی سنگ

«آه‌نیو» با مادربزرگش، درکانتون چین زندگی می‌کرد. آنها خیلی فقیر بودند و از پختن شیرینی و نان روغنی زندگی خود را می‌گذراندند. مادر بزرگ کلوچه‌ها را در روغن سرخ می‌کرد و در سبدی می‌گذاشت و به آه‌نیو
دوشنبه، 4 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
محاکمه‌ی سنگ
 محاکمه‌ی سنگ

نویسنده: محمد رضا شمس

 
«آه‌نیو» با مادربزرگش، درکانتون چین زندگی می‌کرد. آنها خیلی فقیر بودند و از پختن شیرینی و نان روغنی زندگی خود را می‌گذراندند. مادر بزرگ کلوچه‌ها را در روغن سرخ می‌کرد و در سبدی می‌گذاشت و به آه‌نیو می‌داد. پسرک همه‌ی آنها را به بازار می‌برد و می‌فروخت.
روزی مادربزرگ سیصد نان روغنی کوچک پخت. آه‌نیو نان‌ها را مرتب داخل سبد چید، روی آنها را با کاغذ روغنی پوشاند و راهی شهر شد. آن نان‌های خوشمزه خیلی زود به فروش رفتند. حالا او سی سکه داشت. پول‌ها را زیر کاغذ روغنی داخل سبد گذاشت و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد. پیرزنی جلوی او زمین خورد و میوه‌هایش از سبد بیرون ریختند. آه‌نیو سبد خود را زمین گذاشت و به پیرزن کمک کرد بلند شود. بعد میوه‌ها را جمع کرد و داخل سبد گذاشت و سبد را به پیرزن داد. اما وقتی به طرف سبد خود رفت، آن را ندید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد. سبدش در کنار سنگ بزرگی بود. دست به زیر کاغذ روغنی داخل سبد برد، اما از پول‌ها خبری نبود. پول‌ها را برده بودند. پسرک گریه‌اش گرفت.
مردم دور او جمع شدند. یک نفر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»
آه‌نیو با گریه جواب داد: «پول‌هایم را دزدیده‌اند. حالا چی کار کنم؟ به مادربزرگم چه بگویم؟»
در همین موقع، قاضی «پاوکونگ» از آنجا می‌گذشت. آه‌نیو به طرف او دوید و گفت: «آقای قاضی کمک کنید، تمام پول‌هایم را دزدیده‌اند. خواهش می‌کنم دزد را پیدا کنید و پول‌های مرا پس بگیرید.»
قاضی نگاهی به مردمی که در آنجا جمع شده بودند، انداخت و گفت: «شما می‌دانید چه کسی پول‌های این پسر را برداشته است؟»
همه گفتند: «نه قربان».
قاضی گفت: «اگر شما نمی‌دانید، پس حتماً این سنگ که سبد کنار آن پیدا شده، می‌داند.» بعد به خدمتکارش دستور داد سنگ را به دادگاه بیاورند تا آن را محاکمه کند و پول را پس بگیرد. با این حرف، مردم خندیدند. آنها که خیلی کنجکاو شده بودند، می‌خواستند هر طوری شده، این محاکمه را از نزدیک ببینند.
قاضی گفت: «هر کس بخواهد، می‌تواند این محاکمه را ببیند، اما برای ورود به دادگاه باید یک سکه بدهد.»
خدمتکار سنگ را به داخل دادگاه برد. قاضی هم با آه‌نیو وارد دادگاه شد. بعد به خدمتکارش دستور داد ظرف پر آبی را جلوی در ورودی دادگاه بگذارد تا هر کس وارد می‌شود، یک سکه داخل آن بیندازد. خدمتکار دستور را اجرا کرد. قاضی کنار ظرف آب ایستاد. مردم یکی یکی جلو می‌آمدند و سکه‌های خود را داخل ظرف آب می‌انداختند. ظرف از سکه‌ها پر می‌شد که مردی دماغ دراز سکه‌ی خود را در آب انداخت. قاضی به آب نگاه کرد و به خدمتکارانش دستور داد او را دستگیر کنند. خدمتکاران جیب مرد را گشتند و بیست و نه سکه از جیب‌هایش بیرون آوردند. آه‌نیو با خوشحالی فریاد زد: «اینها پول‌های من هستند.»
قاضی گفت: «درست است، تمام این پول‌ها مال توست.»
چند نفر با تعجب پرسیدند: «قربان، شما از کجا فهمیدید که این مرد دزد است؟»
قاضی گفت: «به ظرف آب خوب نگاه کنید. آه‌نیو پول‌هایش را زیر کاغذ روغنی گذاشته بود. سکه‌ها چرب شده بودند. وقتی این مرد سکه‌اش را به داخل آب انداخت، آب روغنی شده و من فهمیدم که دزد پول‌ها اوست.»
به دستور قاضی، تمام پول‌ها و سکه‌هایی را که داخل ظرف بود، به آه‌نیو دادند.
آه نیو از قاضی تشکر کرد و خوشحال و خندان به خانه رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط