نویسنده: محمد رضا شمس
گرگ گرسنهای دنبال غذا بود. وارد دهی شد. صدای گریهی بچهای را شنید. به طرف صدا رفت. زنی از داخل خانه به بچه گفت: «اگر باز هم گریه کنی، تورا جلوی گرگ میاندازم.»
گرگ با خود گفت: «آخ جان، غذای امشبم جور شد.» و همان جا منتظر ماند تا بچه را به او بدهند. اما هر چه منتظر ماند، بچه را به او ندادند. تا اینکه صدای گریهی بچه دوباره بلند شد.
گرگ با خود گفت: «این دفعه دیگر بچه را به من میدهند.» اما بعد صدای زن را شنید که میگفت: «گریه نکن، عزیزم. من هیچ وقت تو را به گرگ نمیدهم. اگر گرگ جلو بیاید، پدرش را در میآورم.» گرگ عصبانی شد و با خودش گفت: «این آدمها چرا این جوری هستند؟ چرا سر حرفشان نیستند؟ حرف میزنند، اما عمل نمیکنند.» و راهش را گرفت و رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
گرگ با خود گفت: «آخ جان، غذای امشبم جور شد.» و همان جا منتظر ماند تا بچه را به او بدهند. اما هر چه منتظر ماند، بچه را به او ندادند. تا اینکه صدای گریهی بچه دوباره بلند شد.
گرگ با خود گفت: «این دفعه دیگر بچه را به من میدهند.» اما بعد صدای زن را شنید که میگفت: «گریه نکن، عزیزم. من هیچ وقت تو را به گرگ نمیدهم. اگر گرگ جلو بیاید، پدرش را در میآورم.» گرگ عصبانی شد و با خودش گفت: «این آدمها چرا این جوری هستند؟ چرا سر حرفشان نیستند؟ حرف میزنند، اما عمل نمیکنند.» و راهش را گرفت و رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول