مرغابی و درنا

سال‌ها پیش، پرنده‌ها به شمال مهاجرت نمی‌کردند و تمام سال را در جنوب به سر می‌بردند. یک روز که هوا خیلی گرم شده بود، پرنده‌ها دور هم جمع شدند تا راهی برای فرار از گرما پیدا کنند.
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مرغابی و درنا
 مرغابی و درنا

نویسنده: محمد رضا شمس

 
سال‌ها پیش، پرنده‌ها به شمال مهاجرت نمی‌کردند و تمام سال را در جنوب به سر می‌بردند.
یک روز که هوا خیلی گرم شده بود، پرنده‌ها دور هم جمع شدند تا راهی برای فرار از گرما پیدا کنند.
یکی از پرنده‌ها گفت: «باید تابستان‌ها از اینجا برویم، چون هوا خیلی گرم است و تخم‌های‌مان فاسد می‌شوند.»
همه با او موافق بودند. پرنده گفت: «باید یکی از ما برود و سرزمینی را پیدا کند تا هوایش بهاری باشد.»
همه گفتند: «درست است.»
بعد درنا را که پرنده‌ای با هوش و محتاط بود، انتخاب کردند. درنا پرنده‌ای با شکوه بود و تمام پرنده‌ها به او احترام می‌گذاشتند. او می‌توانست هم خوب پرواز کند و هم با آن پاهای بلند، خوب راه برود. به او سه سال فرصت دادند تا سرزمین‌های غرب و شرق و شمال را بگردد و محل مناسبی را برای اقامت در تابستان‌ها پیدا کند.
سه سال گذشت. شب بود که درنا از سفر برگشت و مستقیم به لانه‌اش رفت. وقتی خستگی‌اش در رفت، به همسرش گفت: «همه جا را دیدم، اما سرزمین شمال از همه جا بهتر بود. آنجا هم خنک بود و هم غذا فراوان. من فردا به همه می‌گویم سرزمین‌های شمالی برای اقامت مناسب نیستند و آنها را دلسرد می‌کنم. بعد دو تایی به آنجا می‌رویم و به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کنیم.»
آقای مرغابی که از آنجا می‌گذشت، حرف‌های درنا را شنید و به همه خبر داد.
درنا هم مرغابی را زد و او را زخمی کرد. پرنده‌ها به درنا گفتند باید از مرغابی مواظبت کند و به او غذا بدهد، بعد عقاب را به سرزمین‌های شمالی فرستادند. عقاب به شمال رفت و برگشت. پرنده‌ها دور او جمع شدند.
عقاب گفت: «به نظر من شمال بهترین جا برای ماست. ما می‌توانیم در آنجا زندگی کنیم و فرزندان خود را بزرگ کنیم. در آنجا هوا خنک است و غذای کافی وجود دارد.»
پرنده‌ها وقت را تلف نکردند و خود را برای سفر به شمال آماده کردند، به جز مرغابی که یک بالش شکسته بود. مرغابی که خیلی ناراحت بود، به پرنده‌ها گفت: «مرا هم با خودتان ببرید. من به خاطر اینکه راستش را به شما گفتم، به این روز افتادم. حالا درست نیست که خودتان بروید و مرا اینجا تنها بگذارید.»
پرنده‌ها گفتند: «حق با مرغابی است، ما نمی‌توانیم او را اینجا تنها بگذاریم. ممکن است بمیرد. چون درنا بال مرغابی را شکسته، باید او را بر پشت خود سوار کند و به شمال ببرد.»
از آن روز به بعد هر وقت پرنده‌ها به شمال می‌رفتند، درنا، مرغابی را کول می‌گرفت و با خود می‌برد و موقع بازگشت هم می‌آورد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط