کوتوله‌ها

در زمان‌های قدیم، پادشاه ثروتمندی زندگی می‌کرد که سه دختر داشت. دخترها عادت داشتند که هر روز در باغ‌های بی‌شمار قصر قدم بزنند. پادشاه انواع و اقسام درخت‌ها را در باغ‌هایش کاشته بود، اما یکی از آنها درخت
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کوتوله‌ها
 کوتوله‌ها

نویسنده: محمد رضا شمس

 
در زمان‌های قدیم، پادشاه ثروتمندی زندگی می‌کرد که سه دختر داشت. دخترها عادت داشتند که هر روز در باغ‌های بی‌شمار قصر قدم بزنند. پادشاه انواع و اقسام درخت‌ها را در باغ‌هایش کاشته بود، اما یکی از آنها درخت سیبی بود که می‌گفتند اگر کسی یکی از میوه‌هایش را بخورد، یک فرسنگ به زیرزمین فرو می‌رود.
زمان برداشت محصول فرا رسید و همه‌ی سیب‌ها سرخ شدند. کوچک‌ترین خواهر که خیلی هوس کرده بود یکی از آنها را بخورد به خواهرانش گفت: «پدرمان به قدری ما را دوست دارد که هیچ وقت نمی‌گذارد به زیر زمین برویم. او این حرف را فقط برای ترساندن غریبه‌ها گفته است.»
بعد یکی از سیب‌ها را چید و سه قسمت کرد و با خواهرانش خورد. ناگهان زمین دهان باز کرد و هر سه را فرو برد و دیگر کسی آنها را ندید.
عصر که شد، پادشاه دستور داد شاهزاده خانم‌‎ها را به حضورش بیاورند. خدمتکاران تمام قصر را گشتند، اما اثری از آنها پیدا نکردند.
فردای آن روز پادشاه دستور داد در همه جا جار بزنند که هر کسی بتواند شاهزاده خانم‌ها را زنده و سالم به قصر برگرداند، می‌تواند یکی از آنها را به همسری انتخاب کند.
مردان بسیاری در دشت‌ها و کوه‌ها به راه افتادند. سه برادر شکارچی نیز در میان آنها بودند. شکارچی‌ها پس از هشت روز راهپیمایی به قلعه‌ی بزرگی رسیدند که اتاق‌های بسیار زیبا و با شکوهی داشت. در تالار اصلی قلعه، چشم‌شان به میز بزرگی افتاد که انواع و اقسام غذاها روی آن چیده شده بود. اما هیچ آدمیزادی به چشم نمی‌خورد و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. آنها نصف روز آنجا ماندند و سرانجام چون خیلی گرسنه‌شان شده بود، پشت میز نشستند و خود را سیر کردند. بعد از غذا، برادرها با هم قرار گذاشتند که یکی در قلعه بماند و دو تای دیگر دنبال شاهزاده خانم‌ها بگردند.
روز بعد، دو برادر کوچک‌تر از قلعه بیرون آمدند، اما برادر بزرگ‌تر در قلعه ماند.
نزدیک ظهر کوتوله‌ی ریز نقشی وارد قلعه شد و با خود مقداری گوشت کباب شده آورد. کوتوله گوشت را روی میز گذاشت و مشغول بریدن آن شد. وقتی بشقاب پر از گوشت را به شکارچی می‌داد، بشقاب از دستش افتاد. از شکارچی خواست گوشت را بردارد. تا شکارچی دولا شد، کوتوله روی سرش پرید و او را کتک زد.
روز بعد برادر وسطی در قلعه ماند. اما او نیز سرنوشتی بهتر از برادر بزرگ‌تر پیدا نکرد. وقتی برادر بزرگ‌تر حالش را پرسید، ناله کنان گفت: «روز خیلی بدی را گذراندم، دیگر از این بدتر نمی‌شد!»
دو برادر ماجرایی را که برای‌شان اتفاق افتاده بود، برای یکدیگر تعریف کردند، اما به برادر کوچک‌تر چیزی نگفتند، زیرا می‌ترسیدند دیگر در قلعه نماند. روز سوم برادر کوچک‌تر در قلعه ماند و دو برادر دیگر بیرون رفتند.
ظهر، کوتوله مثل همیشه با یک بشقاب گوشت وارد شد و باز یک تکه از آن را روی زمین انداخت. کوتوله از جوان خواست آن را بردارد، اما شکارچی جوان به او گفت: «یعنی تو نمی‌توانی چیزی را که خودت انداخته‌ای، برداری؟»
کوتوله از این جواب عصبانی شد و خواست به او حمله کند، اما جوان گردن او را گرفت و به قدری تکانش داد که کوتوله به حرف آمد و گفت: «اگر مرا رها کنی، به تو خواهم گفت که دختران پادشاه کجا هستند.» برادر کوچک او را رها کرد.
کوتوله گفت: «در بالای تپه، چاه عمیقی قرار دارد که خشک شده است و شاهزاده خانم‌ها آنجا هستند. اگر می‌خواهی آنها را نجات دهی، باید تنها به آنجا بروی. یک سبد هم با خودت ببر. آنجا سه تا غار خواهی دید که هر کدام از شاهزاده خانم‌ها در یکی از آن‌ها زندگی می‌کند. در هر غار، اژدهایی چند سرزندگی می‌کند. برای کشتن آنها، باید تمام سرهای‌شان را قطع کنی. فقط مواظب برادرهایت باش، چون‌ آن‌ها با تو شرافتمندانه رفتار نمی‌کنند.»
کوتوله بعد از گفتن این حرف‌ها ناپدید شد. غروب که دو برادر به قلعه برگشتند، از برادر کوچک‌تر پرسیدند که آن روز را چگونه گذرانده است. جوان پاسخ داد: «نزدیک ظهر کوتوله‌ای وارد شد و مقداری گوشت آورد و آن را تقسیم کرد. بعد هم تکه‌ای از آن را روی زمین انداخت و از من خواست که آن را بردارم. اما من قبول نکردم و چون او شروع به داد و بیداد کرد، حسابی کتکش زدم. او هم برای آنکه خود را نجات دهد، به من گفت که کجا می‌توانم شاهزاده خانم‌ها را پیدا کنم.»
این حکایت دو برادر دیگر را عصبانی کرد، اما به روی خودشان نیاوردند.
صبح روز بعد سه برادر به بالای تپه رفتند و قرعه انداختند. قرعه به نام برادر بزرگ‌تر افتاد. او یک زنگ برداشت و توی سبد نشست و گفت: «اگر زنگ را به صدا در آوردم، فوری مرا بالا بکشید.»
تازه او را پایین فرستاده بودند که زنگ را به صدا در آورد. برادرها فوری او را بالا کشیدند. بعد برادر وسطی پایین رفت. اما او هم زود زنگش را به صدا در آورد.
بعد از آن، کوچک‌ترین برادر در سبد نشست و پایین رفت. به ته چاه که رسید، از سبد بیرون آمد و شجاعانه به طرف اولین غار رفت. از داخل غار، صدای خرناس اژدهای سه سر به گوش می‌رسید. با احتیاط وارد شد. چشمش به یکی از شاهزاده خانم‌ها افتاد که در گوشه‌ای نشسته بود. جوان، تما سرهای اژدها را قطع کرد. بعد به سراغ شاهزاده خانم بعدی رفت که یک اژدهای پنج سر در کنارش خوابیده بود. جوان او را هم آزاد کرد و به سراغ کوچک‌ترین شاهزاده خانم رفت که یک اژدهای هفت سر از او نگهبانی می‌کرد. این جانور ترسناک هم به هلاکت رسید. جوان شجاع، شاهزاده خانم‌ها را به کنار سبد برد و زنگ را محکم به صدا در آورد. بعد یکی یکی آن‌ها را بالا فرستاد.
همین که سبد برای بالا کشیدن او پایین آمد، جوان به یاد نصیحت کوتوله افتاد که گفته بود برادرانش به او خیانت خواهند کرد. سنگ بزرگی برداشت و آن را داخل سبد گذاشت و زنگ را به صدا در آورد. برادران بدجنس سبد را تا نیمه‌های راه بالا کشیدند و بعد طناب را با چاقو بریدند. سبد با صدای بلند به ته چاه سقوط کرد. برادرها که خیال می‌کردند از شر برادر کوچک‌تر راحت شده‌اند، شاهزاده خانم‌ها را ترساندند و از آنها خواستند تا چیزی از این موضوع به کسی نگویند. آن وقت همگی پیش پادشاه رفتند. پادشاه از دیدن دخترانش خیلی خوشحال شد.
از آن طرف، برادر کوچک‌تر، ناراحت و غمگین در یکی از غارها قدم می‌زد و به این فکر می‌کرد که همان جا خواهد مرد، ناگهان چشمش به نی‌لبکی افتاد که از دیواره‌ی غار آویزان بود.
نی‌لبک را از روی دیوار برداشت و نواخت. ناگهان غار پر از کوتوله شد. کوتوله‌ها از او پرسیدند: «چه آرزویی داری؟»
جوان به آنها گفت: «مرا به بالای چاه ببرید.» کوتوله‌ها او را به بالای چاه بردند.
جوان به طرف قصر پادشاه به راه افتاد و درست هنگامی که به آنجا رسید که قرار بود جشن عروسی دو شاهزاده خانم برگزار شود. جوان خودش را به تالار قصر رساند، جایی که پادشاه به همراه سه دخترش نشسته بود. تا چشم شاهزاده خانم‌ها به او افتاد، ازهوش رفتند. این موضوع پادشاه را عصبانی کرد و دستور داد آن غریبه‌ی تازه وارد را به زندان بیندازند. اما همین که شاهزاده خانم‌ها به هوش آمدند، به پدرشان التماس کردند که هر چه زودتر آن جوان را آزاد کند. وقتی پادشاه علت را از آنها پرسید، پاسخ دادند که جرئت گفتن حقیقت را ندارند. پادشاه به آنها دستور داد که راز خود را به بخاری خاموش تالار بگویند. خودش نیز رفت و از بالای دودکش به سخنان آنان گوش داد.
وقتی پادشاه ماجرا را شنید، دستور داد دو برادر خیانتکار را به سزای اعمال‌شان برسانند.
کوچک‌ترین دختر را هم به ازدواج جوان شجاع در آورد و او را جانشین خود کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط