خاله سوسکه

خاله سوسکه‌ای بود، قشنگ و زرنگ. یک روز، پیراهن پوست پیازی‌اش را تنش کرد، چادر پوست بادمجانی‌اش را سرش کرد، کفش‌های پوست سنجدی‌اش را پاش کرد، رفت وسط بازار. رفت و رفت تا رسید به بقالی. بقال
دوشنبه، 11 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خاله سوسکه
 خاله سوسکه

نویسنده: محمدرضا شمس

 
خاله سوسکه‌ای بود، قشنگ و زرنگ. یک روز، پیراهن پوست پیازی‌اش را تنش کرد، چادر پوست بادمجانی‌اش را سرش کرد، کفش‌های پوست سنجدی‌اش را پاش کرد، رفت وسط بازار. رفت و رفت تا رسید به بقالی. بقال پرسید: «خاله سوسکه پاکوتاه! سوسک سیاه! کجا می‌ری؟»
خاله سوسکه ناراحت شد. گفت: «خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، چرا می‌ذاری سر به سرم؟»
گفت: «پس چی بگم؟»
گفت: «بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟»
بقال گفت: «خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟»
خاله سوسکه گفت: «دارم می‌رم به همدان، شوهر کنم به رمضان.»
بقال گفت: «زن من می‌شی؟»
خاله سوسکه گفت: «اگر من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، من رو با چی می‌زنی؟»
بقال گفت: «با سنگ ترازو می‌زنم.»
خاله سوسکه جیغ کشید: «نه، نه! من زن بقال نمی‌شم، اگه بشم، کشته می‌شم.»
راهش را کشید و رفت. رسید به قصابی. قصاب گفت: «خاله سوسکه پاکوتاه! سوسک سیاه! چه عجب از این‌ورا؟»
خاله سوسکه ناراحت شد، اخم‌هاش رفتند توی هم و گفت: «خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، چرا می‌ذاری سر به سرم؟»
قصاب گفت: «پس چی بگم؟»
گفت: «بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟»
قصاب گفت: «خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟»
خاله سوسکه گفت: «اگر من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، من رو با چی می‌زنی؟»
قصاب ساتورش را بلند کرد و گفت: «با این!»
خاله سوسکه جیغ زد: «نه، نه! من زن قصاب نمی‌شم، اگه بشم، کشته می‌شم».
راهش را کشید، رفت و رسید به بزازی. بزاز گفت: «خاله سوسکه پاکوتاه! سوسک سیاه! کجا می‌ری؟»
خاله سوسکه ناراحت شد، اخم‌هاش رفتند توی هم. گفت: «خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، چرا می‌ذاری سربه سرم؟»
بزاز پرسید: «پس چی بگم؟»
گفت: «بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا می‌ری؟»
بزاز گفت: «خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زن من می‌شی؟»
خاله سوسکه گفت: «اگر من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، من رو با چی می‌زنی؟»
بزاز گفت: «با مترم».
خاله سوسکه جیغ زد: «نه، نه! من زن بزاز نمی‌شم، اگه بشم، کشته می‌شم.»
بعد رفت تا رسید کنار چشمه. آقا موشه کنار چشمه نشسته بود. تا چشمش به خاله سوسکه افتاد، دلش لرزید و گفت: «خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زنم می‌شی؟»
خاله سوسکه پرسید: «اگر من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، من رو با چی می‌زنی؟»
آقا موشه گفت: «با دم نرم و نازکم.»
سوسکه گفت: «راستی راستی می‌زنی؟»
آقا موشه گفت: «نه، نازت می‌کنم.»
سوسکه گفت: «پس من هم زنت می‌شم.»
آقا موشه و خاله سوسکه جشن عروسی گرفتند و هرچی موش و سوسک بود، دعوت کردند. بعد با کمک هم، لانه‌ی کوچکی در آشپزخانه‌ی قصر شاه ساختند.
آقا موشه و خاله سوسکه به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند تا اینکه یک روز خاله سوسکه رفت لب رودخانه لباس‌های آقا موشه را بشوید، پاش سر خورد و افتاد توی آب. خودش را با هزار زحمت به علفی رساند و محکم آن را گرفت. یکی از سوارهای حاکم از آنجا رد می‌شد. خاله سوسکه داد زد: «ای سواری که تکی! دم اسبت اردکی! به تو می‌گم.... به اسب دُلُدلت می‌گم..... به قبای پُرگُلت می‌گم! برو به آشپزخونه‌ی شاه، آقاموشه رو بگو.... بلبله گوشه رو بگو.... که گل گلدونت، چراغ ایوونت، افتاده تو آب، داره می‌میره.»
سوار رفت، رسید به قصر و همه چیز را برای شاه و اطرافیانش تعریف کرد. همه زدند زیر خنده. آقا موشه از توی آشپزخانه، همه چیز را شنید. مثل برق و باد خودش را به رودخانه رساند و گفت: «خاله قزی جون! دستت رو بده به من!»
خاله سوسکه گفت: «وا! دستم نازکه، می‌شکنه.»
گفت: «پات رو بده.»
گفت: «وا! پام نازکه، رگ به رگ می‌شه.»
آقا موشه غصه‌اش شد. پرسید: «پس چی کار کنم؟»
خاله سوسکه گفت: «یک نردبان برام بیار.»
آقا موشه با عجله رفت. یک هویج را با دندانش دندانه‌دانه کرد، برد و توی آب گذاشت. خاله سوسکه از نردبان بالا رفت و با آقا موشه به لانه برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط