روباه کلاه به سر

آسیابانی بود که هر روز مقداری از آردش کم می‌شد. آسیابان با خودش می‌گفت: «در آسیاب که بسته است، راه دیگه‌ای هم که نیست، پس کی آردهای من رو می‌بره؟»
سه‌شنبه، 12 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
روباه کلاه به سر
روباه کلاه به سر

نویسنده: محمدرضا شمس

 
آسیابانی بود که هر روز مقداری از آردش کم می‌شد. آسیابان با خودش می‌گفت: «در آسیاب که بسته است، راه دیگه‌ای هم که نیست، پس کی آردهای من رو می‌بره؟»
یک شب تصمیم گرفت در آسیاب بماند و ته و توی قضیه را دربیاورد.
نیمه شب، روباهی از سوراخ راه آب، بیرون آمد و یک راست رفت سراغ آردها و شروع به خوردن کرد. آسیابان فوری راه آب را بست، آمد سراغ روباه و گفت: «حالا وقتشه پوستت رو قلفتی بکنم و به جای خسارتی که به من زدی، بفروشم.»
روباه گفت: «گیریم پوستم رو کندی و فروختی، مگه چقدر گیرت می‌آد؟ تو من رو ول کن، اگر خیرم به تو نرسید پوستم رو بکن.»
آسیابان قبول کرد.
چند روزی گذشت. توی این چند روز، روباه هر چه تکه پارچه و لباس پاره و لنگه کفش و زین پاره و از این‌جور چیزها پیدا کرد، ریخت گوشه‌ی آسیاب. آسیابان گفت: «خیر و برکتت تو سرت بخوره که بهتر از این نمی‌شه.»
روباه گفت: «تو کاری نداشته باش.»
پنج شش روز کار روباه همین بود. تا اینکه تاجری به قصد تجارت راهی سفر شد. روباه به آسیابان گفت: «این چهار تا گونی آرد رو به تاجر بده و بگو این‌ها رو روباه برات فرستاده که شال و قبای ترمه و کلاه مخملی براش بیاری.»
آسیابان غرغرکنان رفت و به تاجر گفت. تاجر قبول کرد و گونی‌های آرد را گرفت.
بعد از چند روز، شال و قبای ترمه و کلاه مخملی رسید.
روباه، شال و قبا را پوشید و کلاه مخملی را سرش گذاشت و رفت قصر پادشاه و زنگ مخصوص قصر را به صدا درآورد؛ این زنگ را فقط خواستگارهای دختر پادشاه به صدا درمی‌آوردند. به پادشاه خبر دادند که: «قبله‌ی عالم به سلامت، روباهی که شال و قبای ترمه پوشیده و کلاه مخملی سرش گذاشته به خواستگاری دخترتان آمده.»
پادشاه گفت: «او را بیاورید.»
آوردند. پادشاه پرسید: «ای روباه! حرف حسابت چیست؟»
روباه گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت، ارباب من "توزلی بیگ" هواخواه دخترتون شده و من رو برای خواستگاری فرستاده.»
شاه گفت: «خب، اما من که ارباب تو را ندیده‌ام.»
روباه گفت: «الان می‌آرمش.»
روباه سراغ آسیابان رفت و گفت: «توزلی بیگ، بلند شو این پاره‌پوره‌ها رو برداریم و بریم خدمت پادشاه». آسیابان گفت: «توزلی بیگ دیگه کیه؟ من کجا، دربار پادشاه کجا؟ نکنه نقشه کشیدی سرم رو به باد بدی؟»
روباه گفت: «حرف زیادی نزن و راه بیفت.»
راه افتادند. بین راه، رودخانه‌ی بزرگی بود. روباه پارچه‌های پاره را داخل رودخانه ریخت. توزلی بیگ را هم هل داد و انداخت توی آب.
آسیابان هی زیر آب می‌رفت و هی می‌آمد بالا و داد می‌زد: «آخر نقشه‌ات رو عملی کردی.» روباه، آسیابان را از آب گرفت و بر سرزنان و ناله‌کنان به طرف قصر شاه دوید.
شاه پرسید: «چه خبر شده؟»
روباه گفت: «می‌خواستید چی بشه؟ من چهل قافله راه انداخته بودم که برای شما تحفه بیارم. پای یکی از قاطرها لغزید و افتاد تو رودخانه. بقیه‌ی قاطرها هم پشت سرش افتادند. اربابم که سوار اسب بود خودش رو به آب زد. آب، اربابم رو برد. نمی‌دونید با چه مکافاتی اربابم رو از آب گرفتم. اما همه‌ی مال و اموال و تحفه و سوغات رو آب برد و ریخت تو دریا.»
پادشاه گفت: «من شاه هستم، آن وقت ارباب تو برای من چهل بار قاطر راه انداخته بود؟!» بعد دستور داد یک دست از لباس‌هاش را به روباه بدهند تا برای اربابش ببرد.
روباه که رفت، پادشاه دستور داد چند سرباز بروند و ته و توی قضیه را دربیاورند و ببینند روباه راست می‌گوید یا نه؟ آن‌ها رفتند و پارچه‌های پاره را از آب گرفتند و با خودشان گفتند: «حتماً آب، این‌ها رو تکه پاره کرده.»
و رفتند و به پادشاه خبر دادند.
روباه رفت و لباس پادشاه را تن آسیابان کرد و گفت: «ای توزلی بیگ، وارد دربار که شدی، با صدای بلند سلام کن و کنار پادشاه بنشین. مبادا این طرف و اون طرف رو نگاه کنی! می‌گن طرف ندید بدیده.»
روباه و آسیابان، که لباس شاهی پوشیده بود، به طرف قصر پادشاه حرکت کردند. وقتی رسیدند، توزلی بیگ حرف‌های روباه را فراموش کرد و رفت وسط قصر ایستاد. حالا نگاه نکن، کی نگاه بکن!
پادشاه به روباه گفت: «روباه! از قرار، این ارباب تو ندید بدید است. خیلی با دقت همه جا را نگاه می‌کند. مثل اینکه قبلاً چنین چیزهایی ندیده.»
روباه گفت: «قبله‌ی عالم سلامت. اختیار دارید، شما زبان اربابم رو نمی‌فهمید.»
شاه پرسید: «مگر چه گفت؟»
روباه گفت: «اربابم این‌ور و آن‌ور رو نگاه کرد و گفت خاک بر سر من! ببین چی به روزم اومده که با اون همه ثروت، باید پاره‌پوره‌های این شاه رو بپوشم.»
شاه عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد. دستور داد لباس برازنده‌ای برای توزلی بیگ دوختند و در قصر، جا و مکانی براش آماده کردند.
یکروز، دو روز، سه روز گذشت تا اینکه روباه خدمت شاه رفت و گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت، ما که برای خوردن و خوابیدن نیومدیم. مال و ثروت و قافله‌ی اربابم تو بیابان مونده. ما اومدیم خواستگاری دختر شما. اگر می‌دید بگید، نمی‌دید هم بگید.»
شاه چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. روباه گفت: «سکوت، علامت رضاست. مبارک باشه.»
عقد دختر را برای توزلی بیگ خواندند و چهل غلام و چهل کنیز و چهل شتر و چهل اسب پر از بار، جهیزیه‌ی دختر کردند و راه افتادند.
آسیابان دل تو دلش نبود و مرتب با خودش می‌گفت: «خونه‌ات خراب شه، روباه. آخه من این‌ها رو کجا ببرم؟ مگه آسیاب کهنه‌ی من چقدر جا داره؟ آخه این چه غلطی بود کردی؟»
روباه گفت: «من می‌رم خبر می‌دم اتاق‌ها رو آماده کنند.»
بعد یواشکی نشانی کوهی را به اربابش داد و گفت: «این‌ها رو می‌آری بالای کوه.»
از آنجا که همه جای کوه و بیابان را مثل کف دستش می‌شناخت، رفت سراغ هفت تا فیل که بالای کوه، قصر باشکوهی ساخته بودند و آنجا زندگی می‌کردند. به فیل‌ها سلام کرد و گفت: «این گرد و غبار رو می‌بینید؟»
فیل‌ها گفتند: «بله که می‌بینیم.»
روباه گفت: «خب، اصلاً به من چه مربوط؟»
فیل‌ها گفتند: «ای روباه، چی به تو مربوط نیست؟ حرفت رو بزن.»
روباه دوباره گفت: «اصلاً به من چه ربطی داره؟»
خلاصه، از آن‌ها اصرار و از او انکار تا بالاخره گفت: «راستش، دختر پادشاه دیوانه شده و طبیب دربار گفته که این مرض درمان نداره، مگه اینکه هر روز به بدنش روغن فیل بمالند. حالا خودتون می‌دونید. می‌خواهید برید، می‌خواهید بمونید. از من گفتن بود».
فیل‌ها که حسابی ترسیده بودند به هم گفتند: «بهتره از اینجا بریم. هر چقدر هم پرزور باشیم، زورمون به لشکر پادشاه نمی‌رسه.»
فیل‌ها رفتند و روباه قصر را آماده کرد. توزلی بیگ و همراهانش رسیدند. همه انگشت به دهان ماندند که چه قصر باشکوهی، چه جای زیبایی! روباه راست می‌گفت که قصر شاه، پیش قصر اربابش چیزی نیست.
از آن روز به بعد، آسیابان و دختر پادشاه در قصر ماندند و سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. روباه را هم پیش خودشان نگه داشتند.
منبع‌مقاله: شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول. منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما