گفتگو با حمید اعجمی مبدع خط معلی
خطی برگرفته از نام امیرالمونین
حميد عجمي متولد سال ١٣٤١ و اهل يکي از قديميترين محلههاي تهران، يعني قلهک است. در خانوادهاي مذهبي رشد يافته و از حضور معنوي پدرش «مرحوم حاج هدايتالله عجمي» که شاعر و خادم اهل بيت (عليهمالسلام) بوده، بهرههاي بسياري برده است.
از سال ١٣٥٦، يعني از پانزده سالگي به کلاسهاي خوشنويسي انجمن خوشنويسان ايران رفته و بيست و پنج سال است که به مشق و نگارش خط نستعليق مشغول است.
چهار سال از محضر استاد کيخسرو خروش بهره برده و دوازده سال شاگردي استاد غلامحسين اميرخاني را کرده است.
حميد عجمي صاحب سبک خط «مُعلّي» است؛ خطي که در سال اميرالمؤمنين (عليه السلام )با توجه به کاربريهاي متفاوتِ اين خط در تبليغات، به تمام مردم ايران اسلامي معرفي شد.
وي اهل هنر و ذوق است. کارهاي گرافيکي زيبايي در قالبهاي گوناگون طراحي و اجرا نموده و علاقهي وافري به ادبيات و عرفان اسلامي دارد.
به وجود آمدن يک خط، خيلي بزرگتر از آن است که يک خوشنويس يا يک اتفاق کوچکي آن را ايجاد کند. براي اينکه انسانها خيلي که بزرگ ميشوند، فقط در يک مقطع تاريخي ميتوانند تأثيرگذار باشند؛ همينطور که اين قدرت بالاتر ميرود و اين شأن و جايگاه بالاتر ميرود، به مقام اولياء و انبياء ميرسيم که اينها ميتوانند تاريخ را در واقع، از خودشان متأثر کنند؛ در کار خوشنويسي سنتي هم، که خط «معلي» به وجود آمد، به خاطر اين نيست که يک نفر بخواهد تفاوتي ايجاد کند؛ به خاطر اين است که در واقع اين قوم تغيير کردند. وقتي تغيير کردند، آنچه که شايستهشان هست از طرف حضرت حق به آنها تزريق و اعطا ميشود که «معلي» هم يک چيزي به اين شکل است.
* چرا اسم اين خط را «معلي» گذاشتيد؟
ببينيد؛ من در آن دورهاي که خط «معلي» را شروع کردم و کار کردم، چون از وجود مبارک حضرت امير متأثر بودم و به اين شخصيت بزرگ در تاريخ، هميشه يک حس خاصي داشتم و همواره بحث وجود مبارک ايشان در منزل ما بود، يقينا من همهي جانم شيفتهي وجود ايشان بود. در آن دوره هم، سعي کردم هر چه دارم در واقع در راستاي وجود ايشان هزينه کنم.
آنچه نتوان داد، جز دست محبان، اين دل است
و آنچه نتوان ريخت، جز در پاي خوبان، آبروست
به همين خاطر است که آن دوره، تنها چيزي که داشتم و ميتوانستم از سر ارادت عرضهاش بکنم، اين بود که نسبت به وجود مبارک حضرت امير (عليه السلام )يک چنين واکنشي نشان بدهم. در حقيقت امدادهايي که در جانم مهيا ميشد و از وجود مبارک ايشان کسب ميکردم، باعث شد خط معلي از وجود ايشان نشأت گرفته شود. اما اينکه من ميگويم از وجود مبارک حضرت امير، مقصودم عليبنابيطالب ِ هزار و چهارصد سال پيش نيست. مقصود عليبنابيطالب، به عنوان يک حقيقت کلي در عالم است. آن حقيقتي که، از آن موقعي که نورش خلق شد، جاري بوده. از آن موقع که نور وجود مبارک پيغمبرو عليبنابيطالب و بزرگاني که به عنوان ائمهي اطهار ميشناسيم خلق شدند، به عنوان يک حقيقت، تاريخ در ذيل عنايت و تسلط اين بزرگان به عنوان انسان کامل است. براي اين که هيچ حقيقتي و هيچ حرکت و حقانيتي، هيج وقت به نتيجه نميرسد، مگر طبق عنايات انسان کامل.
آن کاتبي که به مفهوم حقيقي قرآن را کتابت کرد، عليبنابيطالب (عليه السلام )است. يعني بودند کسان ديگري که قرآن را نوشتند، اما در زاويهاي نبودند که اين قدر نزديک به پيغمبر باشند. از سوي ديگر، در زاويهاي نبودند که انباشتگي از علم داشته باشند. در زاويهاي نبودند که خود حضرت رسول خدا، اينقدر واکنشهاي مثبت به آنها نشان بدهد. اينقدر مسلط به مفاهيم قرآن باشند. پس عليبنابيطالب وقتي قرآن را کتابت ميکند، حقيقتا کتابت ميکند و اول کاتبي است که به حقيقت، قرآن را کتابت کرده است. بنابراين وقتي که ما مسلمانيم و رجوعمان به دين اسلام است و تلاشمان اين است که اين حقانيت را تجلي بدهيم، يقينا نميتوانيم رجوع به اصل نکنيم. ميگويد که:
بس نکو گفت آن حکيم غزنوي
سر همان جا نه، که باده خوردهاي
وقتي کاتبي که از منابع و ذخاير معنوي اسلام و وجود مقدس پيامبر اسلام تغديه ميشود و بعد سعي ميکند که خطي بنويسد که در جان خطش، وجود مبارک پيغمبر تجلي پيدا بکند، ناچار به اين است که سر به درگاه وجود مبارک حضرت امير بسايد؛ يعني به عنوان اولين کاتبي که به حقيقت قرآن را کتابت کرد. در طول تاريخ هم شواهد بسيار زيادي داريم.
* آيا خوشنويسان قديم نيز به اميرالمؤمنين (عليه السلام )تمسک و بهره جستهاند؟
بله. شما وقتي احوالات خوشنويسان و قدما را بررسي ميکنيد، ميبينيد که بزرگان ما، مثل سلطانعلي مشهدي يا ميرعماد، يا بعضي از بزرگان در بعضي جاها اشاره کردهاند که، ما هر جايي که در کار خوشنويسي دچار معضل ميشديم، نيت ميکرديم و سه روز به احترام حضرت امير (عليه السلام )روزه ميگرفتيم و ايشان را در خواب ميديديم و ايشان مشکل ما را در خواب حل ميکرد. اين شد که من با دانستن حقايقي که در بطن کار خوشنويسي هست، متوجه شدم که حقيقت خط «معلي» از کجا آمده؛ بر همين اساس، نام خط «معلي» را از نام حضرت علي گرفتم و اسم آن را گذاشتم «معلي»؛ خطي که در واقع برتري يافته از يک وجود اعلي، که به نوعي همان علي ِ اعلي است، در عالم تجلي کرده است.
* فرموديد در يک خانوادهي مذهبي رشد کرديد؛ در اين باره صحبتي داشته باشيد.
الحمدلله پدر من، اهل دين و ديانت بود و همانطور که شما فرموديد، خانوادهي ما يک خانوادهي مذهبي بود؛ منتهي يک خانوادهي مذهبي بسيار معمولي، نه خانوادهاي که در واقع آدم فکر بکند که، با آدمهاي ديگرِ مملکت متفاوت است. چون ايرانيها اکثرا مذهبياند، اکثر خانوادهها سنتياند و خانوادهي ما هم همينطور بود؛ يعني پدر من تافتهي جدا بافتهاي از بقيهي مردم نبود؛ فقط علاقهمندياش خيلي زياد بود و چون طبعش روان بود، به خاطر علاقهمندي که به اهل بيت (عليهمالسلام) داشت شعر هم ميسرود. اکثر شعرهايي که ايشان ميگفت راجع به اهل بيت (عليهمالسلام) بود؛ بنابراين با وجود چنين پدري، وجود علقههاي معنوي در منزل ما، هميشه از همين صحبتها بود. مثلا يک شب، جوهر و عرض؛ يک شب، صحبت ماهيت و ابن سينا؛ و يک شب هم، صحبت حافظ بود؛ بسيار از شبها هم صحبت عليبنابيطالب بود. بالاخره وقتي آدم در چنين فضايي تنفس بکند، يقينا از اين فضا تأثير ميپذيرد. چون خانوادهي ما همه اهل اين ماجرا بودند، من هم به نوبهي خودم، با بضاعت اندکي که داشتم، سعي کردم تأثير بپذيرم و اين شد که در واقع من هم در اين اتمسفر تأثير پذيرفتم.
* در محلهي زندگي کودکي و نوجوانيتان، به کدام هيأت ميرفتيد؟
ما مسجدي داريم در قلهک، به نام «مسجد اعظم قلهک». در مسجد محل براي خودمان مراسم داشتيم؛ مثلا در مراسمهايي که در عزاي امام حسين (عليه السلام )داشتيم، معتقد بوديم که فقط بايد سينه زد؛ نه زنجير ميزديم نه چيزي زايد بر سينهزدنمان داشتيم. چون معتقد بوديم که عزاداري سالم (سالم، نه به مفهوم پاک) و عزاداري که خيلي سنتي بود، همين سينهزدن است. اين بود که در ايام عزاداري و ايام ديگر پدر من هميشه در مسجد سردمدار قسمتي بود. ايشان ماه رمضانها کلاس قرآن داشت. در مسجد دعاي افتتاح و سمات ميخواند و چون صداي خوبي داشت، موقعي که جوان بود و راديو کمتر بود، در ايام ماه رمضان در بالاي پشت بام خانهمان در قلهک مناجات ميکرد و در واقع هممحليها با صداي ايشان بيدار ميشدند. همهي زندگي که ما با ايشان داشتيم خاطره است و به همين خاطر است که من نميتوانم قسمتي از آن را گزيده کنم، به خاطر اينکه وجود پدرم بسيار پربرکت و معنوي بود؛ با اينکه اگر شما ايشان را ميديديد، يک آدم معمولي بود: کارمند آموزش و پرورش؛ و اصلا اين تفاوتها را در وجودش احساس نميکرديد؛ يعني بايد فرزندش ميبوديد تا متوجه ميشديد که اين آدم، چقدر سالم و بيغل و غش است. بر همين اساس، ما خاطره از ايشان زياد داريم و زندگي ما، زماني که ايشان در قيد حيات بود، به خاطر بهرهمندي از ايشان هيچ وقت در فضاهاي معنوي و بحثهاي انساني و ارزشي، کم نميآورديم و خط فعلي من هم در واقع از برکات وجودي ايشان و مادرم هست. چون خود ايشان در يک دورهاي خط مينوشت و خوشنويسهاي قديم را ميشناخت. يقينا اگر پدري بخواهد براي فرزندش دعا کند، سعي ميکند که منطبق با مسير فرزندش برايش دعا کند و ايشان هميشه دعاهايي که براي من ميکرد، دربارهي خوشنويسي بود. مثلا ميگفت: بابا، اميدوارم قلمت اين جوري شود؛ اميدوارم خطت اين جوري شود؛ اميدوارم روزي خطي بنويسي که چنان بشود... تا جايي که، راهنماييهاي ايشان از جهات بسياري روي من تأثيرگذار بود. در يک دورهي پنج ساله که روي قلم تحقيق ميکردم، تا سپيدهي صبح نميخوابيدم و سپيده را ميديدم و ميخوابيدم. در آن دوره، به مشکلات خاصي از جهت قلمتراشي برخورد کردم که خواب پدرم را ديدم و از ايشان راجع به قلم پرسيدم؛ و گله کردم که چرا اين قلم من درست نميشود و ايشان به من گفتند که قلم، مقام ميخواهد و اينجوري به کسي نميدهند. سعي کن خودت را شايسته کني. اينجوري نيست که چون تو خوشنويسي، همهي ابزار و آلات درست ميشود و تو ميتواني به راحتي کار بکني؛ در واقع ايشان بعد از اين که فوت کرد، باز هم نقش مهمي در زندگي ما داشت؛ خيلي اين نقش اساسي بود؛ يعني همهي چيزهايي که به نوعي من دارم، چه در اتصالاتي که از جنبهي معنوي با وجود مقدس حضرت امير داشتم و چه در اتصالات صوري که به خط خوشنويسي گرايش پيدا کردم و خوشنويس شدم و خط «معلي» اينجوري به وجود آمد، همه برکات وجودي ايشان است. براي اينکه ايشان نفس بسيار پاکي داشت، به آنچه که ميگفت اعتقاد داشت و انجام ميداد.
* آيا پدر شما، به عنوان يک شاعر مذهبي، نوحه هم سرودهاند؟
بله. ايشان نوحه زياد داشت. در هيئت مداحي شميران رفت و آمد ميکرد و با همهي مداحان بزرگ، ارتباط داشت. چون شاعر بود و از ايشان شعر ميگرفتند.
ايشان اعتقاد خيلي خاصي هم به ريتم و موسيقي داشتند که در بعضي از نوحههايشان موجود هست. بر همان اساس، اين نوحهها را جديد ميگفت و ما ميخوانيم. منتها در کتاب ايشان چاپ نکرديم. براي اينکه تعداد اين نوحهها زياد بود و در کتب نميشود نوحه را با ريتم عنوان کرد. به همين خاطر احساسمان اين بود که شايد به ديوان ايشان لطمه بخورد. ولي ايشان نوحههاي زيادي سرود و نوحههايي هم که داشت، خيلي معروف شد.
* آيا مرحوم پدرتان به عنوان يک شاعر و نوحهسرا در پيرامون مداحي، حساسيت ويژهاي نداشت؟
يکي از نکاتي که ايشان خيلي اهميت ميداد و هميشه گله داشت اين بود که، چرا مداحهاي ما درس نميخوانند. هميشه از اين که مداحان ما، وقتي که شعر ميخوانند، غلط و نادرست ميخوانند، تأسف ميخورد. و اينکه چرا وقتي که يک جملهي عربي را ميخوانند، غلط ميخوانند. چه کسي گفته که مداح فقط بايد صدايش قشنگ و خوب باشد؟! مداح ميتواند شاعر خيلي خوبي هم باشد. ميتواند اديب باشد. همانطور که قدماي ما در واقع اينگونه بودند و ايشان هميشه از اين مسأله گله داشتند. نميشد که ما با هم به مسجد نرويم و مداحي بخواند و ايشان بعد از اينکه مداح خواند، به او نگويد که چرا اينجوري ميگويي و اين کلمه درستش اين است. يعني با اينکه خودش در مراسم اينچنيني شرکت ميکرد و با اين آقايان ارتباط داشت، هميشه سعي ميکرد که به اين دوستان گوشزد بکند که درس بخوانيد؛ مطالعه کنيد؛ چون شما وقتي اهل بيت را مدح ميکنيد، اگر کلمهاي را اشتباه بگوييد، در واقع اين آبروريزي به شما برنميگردد و اين سنت، دچار معضل و مشکل ميشود؛ خيلي به اين ماجرا حساس بود.
* به نظر شما، براي جذب جوانان در مجالس عزاداري ميتوان از هر شيوهي مداحي و مولوديخواني استفاده نمود؟ يا به عبارت ديگر، بايد جوانپسند عزاداري و شادماني کرد؟
سئوال شما خيلي سئوال به جايي است. ما از اول انقلاب به اين ماجرا پي برديم که خداوند خيلي بزرگ است و هيچ کسي هم در اين ماجرا شکي نداشت و بر اساس همين بزرگي و منش بود که دچار تحولات شديم، حرکت کرديم، انقلاب کرديم و جبهه و جنگ ساخته شد. نکتهاي که ما فراموش کرديم، اين بود که فکر کرديم در مقايسه با وجود پروردگار، ابليس خيلي کوچک است. خود ابليس يکي از عاملان اجرايي اين ماجرا است و خيلي کوچک است. ولي در مقايسه با ما انسانها، موجود بسيار بزرگي است.
از يک زاويهي ديگر، ما هيچ جا در هيچ روايتي، هيچ قولي نداريم که ابليس به چه صورت ظاهر ميشود و هميشه فکر ميکنيم که ابليس موجودي هست که دست بچههاي ما را از مسجد ميگيرد، به ميخانه ميبرد، که اگر چنين موجودي پيدا بشود، به او ميگوييم ابليس! در حالي که اصلا اينجوري نيست. آنچه که امروز در مداحي جديد پديد آمده، ابليسي هست که در جان مداحي نهفته است. يعني مداح ما امروز احساس ميکند که بايد مورد پسند جوان حرف بزند و اين غلط است. چون ما اگر درست بررسي کنيم، ميبينيم که نسبت به امام حسين اينجوري نبوده که شخصي بيايد و بگويد اين حسينيه را مشکي کنيد و شخص ديگري بيايد علامتي درست بکند و شخص ديگري بيايد به احترام حضرت ابوالفضل بگويد امروز، اگر تا بعدازظهر آب نخوريد، ثواب دارد! اينجوري نيست. اينها همه حساب و کتاب عالم خلقت است و روي همهي اين مسايل فکر شده تا ما به اينجا رسيدهايم. هيچ وقت اينها حرکتي نکردند که فقط مورد پسند جوان باشد؛ اگر حرکتي کردهاند، منطبق بوده با آنچه از امامشان سراغ داشتهاند. ما در مداحي امروز متأسفانه درگير فقدان شناخت امام و امامشناسي هستيم، به مفهوم مطلقش. اگر که در هر دورهاي وجود امام بررسي بشود، متوجه ميشويم که اين امام چه تسلطي در عالم دارد و وجودش چقدر بزرگ است. وقتي به بزرگي امام پي ببريم، اينجوري راجع به آن صحبت نميکنيم. مثلا در متون عرفاني و مذهبي که از قديم داشتيم، هر جايي که اديبي ميخواست نام مبارک امام حسين را ببرد، حداقل چهار سطر مقدمه ميگفت و بعد اسم امام حسين را ميبرد. براي اينکه ميشناخت اين «امام» يعني چه؟! امامي که دربارهي وجودش ميفرمايد همهي علم ٢٨ قسمت است، دو قسمت نزد خلق است و ٢٦ قسمت آن نزد امام است. اين امام را وقتي من ميخواهم مدح بکنم، نميتوانم پشت ميکروفن بيايم وبگويم: «آقا قربون پاهات برم، قربون دستات برم!» چيزي که در سنت عزاداري يا در سنت مولوديخواني ما، يا در سنت ابراز احساسات به اين بزرگان نهفته بوده، آيا چيزي بوده که منطبق با بزرگي اينها شکل گرفته، يا منطبق با سلايق مردم؟!
اينها همه فقدان امامشناسي است. عليبنابيطالب ميفرمايد من کسي هستم که آسمانها را به پا داشتم، کسي هستم که مشتري را سر جايش نگه داشتم، مدار زمين بر عهدهي من است، درختان به اذن من رشد ميکنند. اگر قرار باشد براي اينچنين موجودي عزاداري کنيم يا مدحش را بگوييم، چگونه بايد صحبت کرد؟ جز اينکه همان چيزهايي را که خودش گفته است بايد در مدحش بگوييم؟ جز اينکه آنچه رسولالله در مدحش گفت بايد بگوييم؟! امروز ميبينيم يک سري شعرهايي را عدهاي ميخوانند که در شأن اهل بيت (عليهمالسلام) اصلا نيست.
به عنوان مثال، چون حضرت رقيه )سلامالله عليها (سنش کم بوده، فکر ميکنند که مجازند راجع به ايشان هر چه به ذهنشان ميرسد و تصور ميکنند، بگويند. در حالي که اينجوري نيست. امام جواد )عليهالسلام (هفت سالش بود که به امامت رسيد. اين وجود در عالم مقدس است. مداحها حق ندارند راجع به ايشان اينگونه حرف بزنند.
و اگر شناسايي بشود که وجود امام حسين چه وجودي در عالم است، حداقلش اين است که ميفهميم بيش از هزار سال است نام و ياد امام حسين برپاست و الان هم بايد مطابق شؤوناتي که در اين هزار و چهارصد ساله بوده حرف بزنيم؛ اما نه به اينگونه که برخي مداحان ميگويند. مثلا، چون حضرت رقيه سنش کم بود، هر چه دلشان بخواهد ميگويند... يا به آقا امام زينالعابدين که ميگويند «بيمار». به قول آقاي مطهري که مي گويند: «آقا امام زينالعابدين يک روز، دو روز مريض بود؛ آن هم در وقايع کربلا. کجا امام زينالعابدين بيمار است؟! سراسر زندگياش تلاش و مردانگي است و جوهر غيرت بود. کدام بيماري که اصلا اينجوري امام را معرفي کرديد؟»
يا در مورد حضرت عباس )عليهالسلام) با آن هيبت و با آن اقتدار و رشادتي که هم از نظر پيکر و هم از نظر روحي داشته است. شما وقتي شخصيت حضرت عباس را نگاه ميکنيد، ميبينيد که نزديک به شخصيت عليبنابيطالب است؛ خداوند رسولالله را فرستاد و عليبنابيطالب را به عنوان حافظ وجود حضرت رسول در کنارش گذاشت و از علي انتظار داشت که سايه به سايه دنبالش برود و دقيق از او محافظت کند. در بسترش بخوابد، در جنگها با او موافقت کند، در خوشيها با او سهيم شود، در زندگي و فرزندش با او شريک شود در معراجش شريک شود... و عليبنابيطالب)عليهالسلام( نيز در کنار حسين، حرمت عباس را گذاشت و فرمود: «عباس جان! در کنار حسين، سايه به سايه حرکت ميکني، دقيقا مقابلش بايد بايستي، از خطرات محافظتش کني، هر کاري که داشت زودتر برايش انجام بدهي و...». امروز با اين شخصيت و با اين تجلي برخورد ميکنيم. يا اينکه ميگويند حضرت عباس آمد جلوي فرات، آب را برداشت و نداي دروني به او گفت برادرت تشته است، چگونه آب ميخوري؟ آب را ريخت و برگشت... خدا وکيلي! حضرت عباس با اين شرايط روحي و اين اقتداري که در عالم داشت، برايش زيبنده است که ما اين کار را به عنوان يکي از فضيلتهاي بزرگ حضرت عباس بدانيم؟!
ببينيد! اين اتفاق، در تاريخ افتاده و من منکر نيستم؛ اما اينطور هم نيست که بگوييم حضرت عباس آب را برداشت و بعد آب را نخورد؛ چه آدم بزرگي بود که آب نخورد...
ما در تاريخ آدمهايي داشتيم که اگر جاي حضرت عباس بودند آب را نميخوردند؛ ياران پيغمبر هم اين کار را نميکردند؛ ياران امام حسين هم اين کار را نميکردند؛ کسي که جلوي امام حسين ميايستد و چهارده تير ميخورد تا امام نماز بخواند، اگر جاي حضرت عباس ميرفت، آب ميخورد؟! نميخورد؛ چرا حضرت عباس اين کار را کرد؟ حضرت عباس به خودش ميگويد که «سي سال است که از او(يعني امام حسين) زودتر آب نخوردهاي. الان چگونه ميخواهي آب بخوري؟» اين غيرت است که آدمهاي ديگر، با اين پشتوانهي يک عمر، آن را ندارند. آدمهاي ديگر يک عمر زودتر آب خوردند، اما حضرت عباس کسي بود که در عمر خودش زودتر از حضرت حتي آب نخورده بود، در عمر خودش جلوتر از حضرت نرفته بود، در عمر خودش کاري نکرده بود که او دوست نداشته باشد. اکنون هم که به آب ميرسد، زودتر از او آب نميخورد. اگر نه، آب نخوردن او مهم نيست؛ يک عمر آب نخورده است، چگونه آب بخورد... اين چيزهايي است که حضرت عباس به خودش ميگويد؛ اين که سي سال است که زودتر از او آب نخوردهاي، امروز که نميتواني بخوري.
منتها همين داستان را از زاويهاي مطرح ميکنيم که جوانان امروز ميگويند، چه بسا انسان، کسي را دوست داشته باشد و اين کار را بتواند بکند! اين چه فضيلتي است؟! از يک زاويه ميگويند حضرت عباس آنقدر شوکت داشته است و... از زاويهاي ديگر، يک کار کوچک را به عنوان تعريف و تمجيد از وجود بزرگوارش ميگويند. در حالي که در زندگي حضرت عباس، اين عمري که جلوتر از امام حسين )عليهالسلام(آب نخورد مهم است. از دوران کودکي تا بزرگي، عمري برادرش را «برادر» صدا نزد، جز در زماني که بر روي زمين افتاد و شهيد شد. اينها يک عمر هنر حضرت عباس است؛ نه اينکه فقط وقتي که به ميدان آمد اين کار را انجام داد.
ببينيد! اينها يک چيزهايي هست که اگر بررسي و پژوهش بشود و بعد در اختيار حضرات مداحان قرار بگيرد، بسيار مفيد خواهد بود. اصلا براي مداحهاي ما کلاس بگذارند که امامشناسي يعني چه؟! خدا گواه است که به اين باور ميرسند که مگر ميشود به اين سادگي اسم اهل بيت)عليهمالسلام(را آورد؟ بعضي مواقع در شرايط شخصي خودم که چيزي ميخواهم، نميتوانم بگويم! براي اينکه آدم نگاه ميکند و بعد از تأمل ميماند که: «از امام زمان چه بخواهم؟!»
يک نفر پيش من گفت که آرزوي من اين است که امام زمان را ببينم. گفتم به حضرت چه ميخواهي بگويي؟ تصور کن که الان امام جلوي تو ايستاده؛ چه ميگويي؟! گفت: ميگويم سلام؛ گفتم: امام ميگويد عليک سلام؛ ميگويم: آقا ما بدبختيم؛ بيچارهايم. گفتم: خوب، بعد چي ميگويي؟! طبق معرفتت حرف ميزني. چقدر معرفت داري؟! اگر حواست را جمع نکني، آخرش ختم به «دوو» و «هيوندا» ميشود! ولي آدمهايي را من ميشناسم مثل «فؤاد کرماني»؛ مثل «عمان ساماني»؛ که اين وجود را نديده بودند. اما قصايد فؤاد راجع به اميرالمؤمنين را بخوانيد، ببينيد اين آدم، اگر حضرت علي را ديده بود، چه ميگفت؟!
نميخواهم به مداحها بياحترامي بکنم. من دغدغهي فرهنگي دارم؛ بچهي من هم اين چيزها را گوش ميدهد.
ببيند! تزريق اين ماجراها چيزهايي را زير سئوال ميبرد و اتفاقاتي را در تاريخ ايجاد ميکند که زدودن اينها، کار من و شما نيست. براي اينکه ابليس وقتي رخنه کند، به همين سادگيها بيرون نميرود؛ مضافا اينکه اگر ابليس در اين وادي رخنه کرد، يقينا بدانيد ما چيزهايي را از دست دادهايم و به نظر من جا دارد شما در مجلهتان، عليه اين ماجرا يک حرکت قوي انجام بدهيد و بعد هم از دستگاههاي ذيربط بخواهيد که اصلا يک جايگاه پژوهشي براي تغذيهي علمي و فني مداحان ايجاد بکنند؛ بعد هم فيلترهايي بگذارند که، هر کس که صداي خوبي داشت نتواند بخواند؛ آقا، از کجا ميدانيد که اين آدم، کي هست؟! واقعا اگر آدم، وجود مبارک امام حسين )عليهالسلام( يا حضرت زهرا )سلاماللهعليها( را شناسايي بکند، ميفهمد و از خود ميپرسد که هر يک اين از بزرگواران، آيا وجودي است که بشود اسمش را برد و کف زد؟ ميشود اسمش را برد و شادي کرد؟! اين شخصيتهايي که وجودشان در ملحفهي حزن پيچيده شده، سراسر عمرشان محزونند؛ اصلا تفکر شيعي، محزون است.
آن جايي که چشم عنايت اين بزرگان، ما را «امت» خطاب ميکند، شاديم و شيريني ميخوريم؛ آن جايي که همين انسان باعث شد که اين بزرگواران به اين روز بيفتند، سوگوار خودمان هستيم؛ اگر نه، دامان اين بزرگان بالاتر از اين مراتب است که آدم بخواهد با اين حرکاتش، چيزهايي را به آنها ثابت بکند. ما بايد به خودمان ثابت بکنيم. اسم «امت» که روي ما ميگذارند شاد باشيم؛ ياد کراهت عملمان که ميافتيم، سوگواري و گريه کنيم. بايد ببينيم راجع به امام حسين، راجع به حضرت زهرا و عليبنابيطالب)عليهمالسلام(، که يک عمر خون دل خوردهاند، چه ميدانيم. وقتي حضرت ميگويد از راه آسمان از من بپرسيد، از دانههاي ريش حضرت ميپرسند! خوب؛ با اين جماعت چه بايد کرد؟! نبايد سوگوار باشيم؟! ميشود اسم حضرت علي را آورد و بشکن زد؟! اصلا امکانپذير نيست. منتهي ما داريم به سمتي ميرويم که اين چيزها تحقق پيدا ميکند و ائمهي ما به لحاظ شرايط وجوديمان و به لحاظ وظيفهمنديشان، در اين ماجرا سکوت ميکنند.
ما متوقعيم که اگر کسي آمد و حرف خطايي زد، اهل بيت ادبش کنند؛ اما او را ادب نميکنند، سکوت ميکنند؛ براي اينکه چرخهي نظام هستي را به هم نميريزند؛ چرخه، دست خودشان است. هيچ جا جلوي اين ابليس را نميگيرند؛ براي اينکه تکميل شدن اين چرخه، با وجود ابليس است. منتها دارند ما را محک ميزنند که ببينند کجا ميرويم؟! دقيقا آنچه امروز در سوگواري ما، در فرهنگمان، در هنرمان و در همهي مقاطع گوناگون، رخنه کرده، همين است.
از اين زاويه، مداحهاي ما وقتي ميخواهند مداحي کنند، چارهاي ندارند جز اينکه به امامشناسيشان رجوع کنند. خوب؛ طبيعي است که وقتي مداح کتاب نخواند، حرف روحاني را هم گوش ندهد، مطالعات جنبي هم نداشته باشد و بر اساس حساش بخواهد بخواند، يقينا ابليس در او نهفته است؛ ابليس که قول نداده است ما را هميشه دعوت به عرقخوري بکند! ابليس قرار نيست ما را يک دفعه به عقب بکشد و ببرد.
من در وادي تخصص خودم ميگويم، ابليس خوشنويسي در جان خوشنويس نهفته است؛ اصلا اينها توأمان همديگرند؛ قديميها و استادهاي ما به ما ميگفتند وقتي خط نوشتي و خسته شدي و خواستي قلمت را زمين بگذاري، يک ربع تا بيست دقيقهي ديگر بنويس؛ عليرغم ميل باطنيات. هر اتفاق ديگري که بخواهد بيفتد، در مدت يک ربع، بيست دقيقه ميافتد. چون آن زماني که تو داشتي وقت صرف ميکردي و خط مينوشتي، داشتي نفسپروري ميکردي؛ خوشت ميآمد که مينوشتي؛ اينها سود نميدهد. اما آن موقع که ديگر نميخواهي بنويسي و طبعت نميپذيرد، اگر بنويسي، نتيجهاي برايت حاصل ميشود؛ براي اينکه آنجا خالص ميشوي و ديگر به خاطر نفست نمينويسي. در اينجاست که اتفاقي برايت ميافتد. در خيلي از اذکار داريم که سفارش شده، آقا اين ذکر را که ميگويي، بايد مداومت داشته باشي. اگر يک شب خوابت ببرد، چله را بايد دوباره شروع کني؛ يعني تو بايد خلاف اين ماجرا عمل کني.
شما الان رسم مداحي امروز را از بعضي از آقايان بگيريد. ببينيد حرفي براي زدن دارند؟! اصلا اينطور نيست؛ و من اتفاقا نسبت به اين ماجرا، خيلي گلهمندم. منتها چون قدرت ندارم، نميتوانم جلوي اين ماجرا بايستم.
متأسفانه چيزي که امروز از طرف مداحان ما تزريق ميشود، جز «عواميت» نيست؛ در حالي که من هنوز به يادم مانده که در سن سيزده، چهارده سالگي، قصايدي را از زبان بعضي مداحها شنيدهام که هنوز هم که يک بيتش را ميشنوم، تمام وجودم دچار يک شيدايي و انگيزش خاص ميشود. خوب! ما امروز درگير اين ماجرا شدهايم. براي اينکه ما آمديم از احساسمان کمک گرفتيم، نه از عقلانيتمان؛ و بدون شناخت نسبت به امام حسين حرف زديم.
اهل دلي به من ميگفت، هر کس بيشتر اهل دانايي باشد، خدايش بزرگتر است. امام حسين فقط اين نيست که ما بدانيم چه زماني به دنيا آمد و چه زماني شهيد شد؛ امام حسين مربوط به يک دوره نيست؛ عليبنابيطالب فقط يک بار شهيد نشد؛ در دورهي آدمهاي گذشتهي خودش هم، بارها شهيد شد. و اينها کساني نبودند که مربوط به دورهاي خاص از عالم باشند؛ حقيقتشان جاري است؛ اگر اينها نباشند، ما نميتوانيم نفس بکشيم. اينها چيزهايي است که هم در معقولات عرفاني ما ثابت شده است هم در معقولات فلسفي ما.
از جهت فلسفه و علم و عقلانيت، اين مسأله ثابت شده است که بدون انسان کامل، نميشود نفس کشيد. حالا اگر آدمي متوجه باشد که اين «انسان کامل» يعني چه، راجع به آن چگونه صحبت ميکند؟ واقعا از نان شب واجبتر است و بايد به آن رسيدگي کرد؛ چون خيليها زده ميشوند. اين مسايل عواقب دارد! امروز ابليس در زير پوشش عزاداري امام حسين، دارد حرکت ميکند؛ دارد رشد ميکند.
عليبنابيطالب خدمت پيغمبر رسيد. ديد شخصي آنجا نشسته. از آن شخص خوشش نيامد؛ او که رفت، علي (عليه السلام )پرسيد: يا رسولالله! چه کسي بود. فرمود: ابليس بود. حضرت، دنبال ابليس رفت و به قول ما، يقهي ابليس را گرفت. ابليس گفت: يا علي! من از سر حسادتم اين کار را ميکنم؛ و گر نه من هم دارم آن چرخ را ميچرخانم؛ نميگذارم کسي به شما نزديک بشود؛ حيف هستيد.
از وقتي که انسان رقيبش شد اين، مشکلات برايش پيش آمد؛ و ما اشتباهي که کرديم، اين بود که ابليس را در مقابل خودمان خيلي کوچک ديديم؛ در حالي که ابليس، درمقابل پروردگار کوچک است؛ از موقعي که اين اشتباه را کرديم، ابليس آمد و خيلي هم خوب آمد. کار ابليس در واقع تدريج است؛ هر چقدر حقيقت دفعتا ظهور ميکند، ابليس کارش تدريج است. جنس حق اين ست که دفعتا تجلي ميکند. ولي جنس ابليس اين نيست؛ او خرده خرده ميآيد. شما نگاه بکنيد در اين پانزده سال اخير، چه بر سر مجالس عزاداري امام حسين آمد؟ امام حسيني که وقتي يک واعظ ميخواست اسمش يا اسم حضرت امام عليبنابيطالب را ببرد، حداقل پنج دقيقه براي اين ماجرا، مقدمه ميگفت که، حضرت روحالاعظم، امامالموحدين، يعسوبالدين، اسدالله الغالب، آستان ملائک پاسبان، حضرت علوي، «عليبنابيطالب عليهالسلام»...؛ اين حرفها را ميزدند، که يک بار بگويند: «حضرت عليبنابيطالب (عليهالسلام)». بعد شما نگاه بکنيد؛ برخي از مداحان، حتي کلمهي «حسين» را هم درست نميگويند. يک دانه «سين» مانده و يکدانه «ي» از اسم مبارک حسين (عليهالسلام). من نميدانم اين احترام گذاشتن در کجا رسم بوده است؟!
* لطفا در بارهي ترکيب رنگها، به ويژه رنگ «مشکي» و ارتباط آن با «محرم» توضيح بدهيد؛ همچنين دربارهي نمادهاي عزاداري سنتي، که هنوز هم در دستههاي عزاداري وجود دارد، توضيحاتي بيان فرماييد.
سنتي که امروز بدان پرداخته ميشود، به عنوان ميراث به ما رسيده است و ما وارث اين سنت هستيم؛ نکتهاي که بايد خوب بدانيم، اين است که اين سنت، ريشهدار است؛ ريشههاي بسيار معنوي هم دارد؛ آنچه که در واقع از رنگها و فرمها در عزاداري امام حسين (عليه السلام )استفاده ميشود، از روي حساب و کتاب است؛ اينجوري نيست که کسي آمده باشد و سرخود، رنگي را براي عزاداري امام حسين تعيين کرده باشد.
وقتي ما رنگ مشکي را به تن ميکنيم، براي اين است که سوگواريم و لباس مشکي هم مکروه است؛ وارد هيئت امام حسين (عليه السلام )که ميشويم، متوجه ميشويم که هيئت را مشکيپوش کردهاند. آنجا، بر خلاف آنچه خيليها معتقدند که مشکي سمبل و نشان عزاداري براي امام حسين است، سياه رنگ «حيرت» است؛ شما در مقابل رنگ سياه که قرار ميگيريد، تفکرتان ثابت ميشود. چرا که اين رنگ، بسيار عميق است، و همانطور که نور به آن ميخورد و بر نميگردد، ذهن شما وقتي ميخواهد در رنگ سياه نفوذ بکند، به انتهاي رنگ سياه نميرسد. انسان وقتي چيزي را بررسي کند و نتواند به عمقش پي ببرد، دچار حيرت ميشود.
عزاداري امام حسين و هيئت امام حسين را سياه ميکنند، چون مقام امام حسين (عليه السلام )مقامي است که هيچ عقلي به کنه آن پي نميبرد و همهي عقول، آنجا حيرتزدهاند.
شأن امام حسين را نگاه بکنيد. به يارانش ميگويد برويد ميدان؛ به آنها حرمت ميگذارد که در جاننثاري، پيشقدم باشند؛ اينها ميدان ميروند، بعد اهل بيتش، بعد يکي يکي بچههايش ميروند و شهيد ميشوند و سپس خود حضرت ميرود و اين قيامت را برپا ميکند. اين وسط، شما در وجود چنين شخصي حيرت نميکنيد؟! همهي عالم حيرت ميکنند؛ چه خارجي، چه ايراني، فرق نميکند... عزاداري امام حسين را سياه ميکنند که دوباره آن حال به ما دست بدهد؛ ما هيچ وقت به عمق وجودي آن کاري که امام حسين کرده است، پي نميبريم.
در سنت عزاداري امام حسين هم در قديم، پرچمهايي سه گوش داشتيم؛ موقعي که ميخواستيم وارد دسته و هيئت بشويم، دو تا پرچم سهگوش را به هم گره ميزديم و بالاي هر پرچم سهگوش هم يک دست بود. دو نفر هم اين پرچم را ميگرفتند و در کنار دسته حرکت ميکردند؛ شما از دور که نگاه ميکرديد، دو تا مثلث مشکي ميديديد و دو تا پنجه. شما تصور بکنيد، در بياباني که يک سري زن، بيخانمان شدهاند و از خيمههاشان بيرون هستند، مردانشان هم کشته شدهاند، اين زنها جز اين که دست به آسمان ببرند، کار ديگري ميتوانند بکنند؟ اين پرچمهاي مثلث را، وقتي از دور نگاه ميکنيد، دقيقا انگار زن سياه پوشي است که دو دستش را به طرف آسمان دراز کرده است.
شما وقايع کربلا را از دستهجات روز عاشورا ميتوانيد ببينيد. از دور که ببينيد، اين بيرق علامت همان زنهايي است که دستشان را به طرف آسمان بلند کردهاند. ما امروز اين پرچم را به عنوان سمبل اين زنان، در دستهجاتمان نشان ميدهيم و حرکت ميدهيم. از ديگر موارد، اينکه چيزهايي در عزاداري داريم به نام «کتل» که سمبل دست بريدهي حضرت اباعبدالله است. شما اگر نگاه کنيد، ميبينيد که «کتل» به چهار قسمت تقسيم ميشود؛ رنگهايي هم که برايش در نظر گرفتهاند، از رنگهاي حسابشدهاي بوده؛ بالايي مشکي، پاييني سبز، ديگري سرمهاي و يکي هم قرمز. دقيقا از جايي که دست بريده شده، رنگ قرمز است و باز آن قسمت بالايي «کتل» که مشکي رنگ است، دوباره بيانگر مقام حيرتي است که در «کتل» موجود است؛ شما اگر بخواهيد در عزاداري امام حسين دقت کنيد، خواهيد فهميد که تمام اينها، ريشههاي سنتي داشته است و اصلا اينجوري نبوده که شخصي بگويد از امروز اينجا را سياه کنيد... منتها امروز شما ميبينيد که عزاداري امام حسين در برخي هيئتها، بعضي چيزهايش تغيير کرده و سرخود، آدمها «رنگ» اضافه ميکنند! شما نگاه کنيد، ببينيد کتيبههايي که براي امام حسين استفاده ميشده، کتيبههاي عمودي و کتيبههاي افقي، هر کدام به نوبهي خود محل استفادهاش فرق ميکرده؛ بالاي کتيبههاي عمودي، هميشه يک شير حک ميشده و بعد شعر در زير آن ميآمده؛ بر روي اين پردههايي که در کتيبه ميزدند، اشعاري را مينوشتند که بيانگر اتفاقات عاشورا نيست، بيانگر احوالات دروني امام حسين است؛ در هر پردهاي که شما نگاه کنيد، بيانگر يکي از احوالات امام حسين است. وقتي هفتاد و دو نفر از ياران حضرت شهيد شدند، در هر شهادتي حال خاصي داشتند. اصلا کتيبهاي که براي امام حسين نوشته ميشد، و اينکه تقطيع شده و هر بيتي را در يک حاشيه ميزدند، هر بيت يا هر کدام از اين تقطيعها، در واقع بيانگر يکي از احوالات امام حسين (عليه السلام )بوده است، نسبت به يکي از يارانش؛ منتها امروز اصلا شمارگان اين ماجرا از دست ما در رفته و فکر ميکنيم کتيبه يعني اينکه يک جايي را پوشش سياه دهيم. ميآييم تعداد زيادي از اين کتيبهها را در هيئتها رديف ميکنيم، در حالي که به نظر من اگر جايي داشته باشيم، مثلا پژوهشکدهاي داشته باشيم که از جهت صوري، عزاداري امام حسين را بيان بکند، از نقاشي قهوهخانه گرفته تا پردهخواني، از تعزيهها گرفته تا آن که چه رنگهايي در عزاداري امام حسين استفاده ميشود، همين مفيد خواهد بود؛ خلاصه، اين مسايل عزاداري حساب و کتاب دارد. يعني شما اگر تمام اينها را بررسي کنيد، خواهيد ديد با مقاتل صحيحي که ما در سنتمان داريم، کاملا منطبق است.
* چنانچه در پايان اين گفتوگو، ذکر نکاتي را لازم ميدانيد، بيان فرماييد؟
آن روز تير به امام حسين نخورد، چون کسي بود که جلوي امام بايستد؛ اما امروز تير به امام حسين ميخورد و ما غافليم! براي اينکه امام سر نماز ايستاده، هر روز عاشور است و هر روز جبههي کفر اين تير را مياندازد. هيچ کس هم جلوي امام نيست و ما امروز نشستهايم و با يک سري ادبيات، سر خودمان را شيره ميماليم؛ دائم از آقا امام حسين ميگوييم، اما در رفتارمان هيچگونه از آن تحولات و کارهايي را که بايد، انجام نميدهيم و فقط نام مقدسشان را به کار ميبريم!
بنابراين، به نظر من بايد يک حرکت بسيار منسجم و قوي انجام داد و آن را تا رسيدن به هدف ياد شده، دنبال کرد و به نتيجه رساند.
منبع: سایت لوح
حميد عجمي متولد سال ١٣٤١ و اهل يکي از قديميترين محلههاي تهران، يعني قلهک است. در خانوادهاي مذهبي رشد يافته و از حضور معنوي پدرش «مرحوم حاج هدايتالله عجمي» که شاعر و خادم اهل بيت (عليهمالسلام) بوده، بهرههاي بسياري برده است.
از سال ١٣٥٦، يعني از پانزده سالگي به کلاسهاي خوشنويسي انجمن خوشنويسان ايران رفته و بيست و پنج سال است که به مشق و نگارش خط نستعليق مشغول است.
چهار سال از محضر استاد کيخسرو خروش بهره برده و دوازده سال شاگردي استاد غلامحسين اميرخاني را کرده است.
حميد عجمي صاحب سبک خط «مُعلّي» است؛ خطي که در سال اميرالمؤمنين (عليه السلام )با توجه به کاربريهاي متفاوتِ اين خط در تبليغات، به تمام مردم ايران اسلامي معرفي شد.
وي اهل هنر و ذوق است. کارهاي گرافيکي زيبايي در قالبهاي گوناگون طراحي و اجرا نموده و علاقهي وافري به ادبيات و عرفان اسلامي دارد.
به وجود آمدن يک خط، خيلي بزرگتر از آن است که يک خوشنويس يا يک اتفاق کوچکي آن را ايجاد کند. براي اينکه انسانها خيلي که بزرگ ميشوند، فقط در يک مقطع تاريخي ميتوانند تأثيرگذار باشند؛ همينطور که اين قدرت بالاتر ميرود و اين شأن و جايگاه بالاتر ميرود، به مقام اولياء و انبياء ميرسيم که اينها ميتوانند تاريخ را در واقع، از خودشان متأثر کنند؛ در کار خوشنويسي سنتي هم، که خط «معلي» به وجود آمد، به خاطر اين نيست که يک نفر بخواهد تفاوتي ايجاد کند؛ به خاطر اين است که در واقع اين قوم تغيير کردند. وقتي تغيير کردند، آنچه که شايستهشان هست از طرف حضرت حق به آنها تزريق و اعطا ميشود که «معلي» هم يک چيزي به اين شکل است.
* چرا اسم اين خط را «معلي» گذاشتيد؟
ببينيد؛ من در آن دورهاي که خط «معلي» را شروع کردم و کار کردم، چون از وجود مبارک حضرت امير متأثر بودم و به اين شخصيت بزرگ در تاريخ، هميشه يک حس خاصي داشتم و همواره بحث وجود مبارک ايشان در منزل ما بود، يقينا من همهي جانم شيفتهي وجود ايشان بود. در آن دوره هم، سعي کردم هر چه دارم در واقع در راستاي وجود ايشان هزينه کنم.
آنچه نتوان داد، جز دست محبان، اين دل است
و آنچه نتوان ريخت، جز در پاي خوبان، آبروست
به همين خاطر است که آن دوره، تنها چيزي که داشتم و ميتوانستم از سر ارادت عرضهاش بکنم، اين بود که نسبت به وجود مبارک حضرت امير (عليه السلام )يک چنين واکنشي نشان بدهم. در حقيقت امدادهايي که در جانم مهيا ميشد و از وجود مبارک ايشان کسب ميکردم، باعث شد خط معلي از وجود ايشان نشأت گرفته شود. اما اينکه من ميگويم از وجود مبارک حضرت امير، مقصودم عليبنابيطالب ِ هزار و چهارصد سال پيش نيست. مقصود عليبنابيطالب، به عنوان يک حقيقت کلي در عالم است. آن حقيقتي که، از آن موقعي که نورش خلق شد، جاري بوده. از آن موقع که نور وجود مبارک پيغمبرو عليبنابيطالب و بزرگاني که به عنوان ائمهي اطهار ميشناسيم خلق شدند، به عنوان يک حقيقت، تاريخ در ذيل عنايت و تسلط اين بزرگان به عنوان انسان کامل است. براي اين که هيچ حقيقتي و هيچ حرکت و حقانيتي، هيج وقت به نتيجه نميرسد، مگر طبق عنايات انسان کامل.
آن کاتبي که به مفهوم حقيقي قرآن را کتابت کرد، عليبنابيطالب (عليه السلام )است. يعني بودند کسان ديگري که قرآن را نوشتند، اما در زاويهاي نبودند که اين قدر نزديک به پيغمبر باشند. از سوي ديگر، در زاويهاي نبودند که انباشتگي از علم داشته باشند. در زاويهاي نبودند که خود حضرت رسول خدا، اينقدر واکنشهاي مثبت به آنها نشان بدهد. اينقدر مسلط به مفاهيم قرآن باشند. پس عليبنابيطالب وقتي قرآن را کتابت ميکند، حقيقتا کتابت ميکند و اول کاتبي است که به حقيقت، قرآن را کتابت کرده است. بنابراين وقتي که ما مسلمانيم و رجوعمان به دين اسلام است و تلاشمان اين است که اين حقانيت را تجلي بدهيم، يقينا نميتوانيم رجوع به اصل نکنيم. ميگويد که:
بس نکو گفت آن حکيم غزنوي
سر همان جا نه، که باده خوردهاي
وقتي کاتبي که از منابع و ذخاير معنوي اسلام و وجود مقدس پيامبر اسلام تغديه ميشود و بعد سعي ميکند که خطي بنويسد که در جان خطش، وجود مبارک پيغمبر تجلي پيدا بکند، ناچار به اين است که سر به درگاه وجود مبارک حضرت امير بسايد؛ يعني به عنوان اولين کاتبي که به حقيقت قرآن را کتابت کرد. در طول تاريخ هم شواهد بسيار زيادي داريم.
* آيا خوشنويسان قديم نيز به اميرالمؤمنين (عليه السلام )تمسک و بهره جستهاند؟
بله. شما وقتي احوالات خوشنويسان و قدما را بررسي ميکنيد، ميبينيد که بزرگان ما، مثل سلطانعلي مشهدي يا ميرعماد، يا بعضي از بزرگان در بعضي جاها اشاره کردهاند که، ما هر جايي که در کار خوشنويسي دچار معضل ميشديم، نيت ميکرديم و سه روز به احترام حضرت امير (عليه السلام )روزه ميگرفتيم و ايشان را در خواب ميديديم و ايشان مشکل ما را در خواب حل ميکرد. اين شد که من با دانستن حقايقي که در بطن کار خوشنويسي هست، متوجه شدم که حقيقت خط «معلي» از کجا آمده؛ بر همين اساس، نام خط «معلي» را از نام حضرت علي گرفتم و اسم آن را گذاشتم «معلي»؛ خطي که در واقع برتري يافته از يک وجود اعلي، که به نوعي همان علي ِ اعلي است، در عالم تجلي کرده است.
* فرموديد در يک خانوادهي مذهبي رشد کرديد؛ در اين باره صحبتي داشته باشيد.
الحمدلله پدر من، اهل دين و ديانت بود و همانطور که شما فرموديد، خانوادهي ما يک خانوادهي مذهبي بود؛ منتهي يک خانوادهي مذهبي بسيار معمولي، نه خانوادهاي که در واقع آدم فکر بکند که، با آدمهاي ديگرِ مملکت متفاوت است. چون ايرانيها اکثرا مذهبياند، اکثر خانوادهها سنتياند و خانوادهي ما هم همينطور بود؛ يعني پدر من تافتهي جدا بافتهاي از بقيهي مردم نبود؛ فقط علاقهمندياش خيلي زياد بود و چون طبعش روان بود، به خاطر علاقهمندي که به اهل بيت (عليهمالسلام) داشت شعر هم ميسرود. اکثر شعرهايي که ايشان ميگفت راجع به اهل بيت (عليهمالسلام) بود؛ بنابراين با وجود چنين پدري، وجود علقههاي معنوي در منزل ما، هميشه از همين صحبتها بود. مثلا يک شب، جوهر و عرض؛ يک شب، صحبت ماهيت و ابن سينا؛ و يک شب هم، صحبت حافظ بود؛ بسيار از شبها هم صحبت عليبنابيطالب بود. بالاخره وقتي آدم در چنين فضايي تنفس بکند، يقينا از اين فضا تأثير ميپذيرد. چون خانوادهي ما همه اهل اين ماجرا بودند، من هم به نوبهي خودم، با بضاعت اندکي که داشتم، سعي کردم تأثير بپذيرم و اين شد که در واقع من هم در اين اتمسفر تأثير پذيرفتم.
* در محلهي زندگي کودکي و نوجوانيتان، به کدام هيأت ميرفتيد؟
ما مسجدي داريم در قلهک، به نام «مسجد اعظم قلهک». در مسجد محل براي خودمان مراسم داشتيم؛ مثلا در مراسمهايي که در عزاي امام حسين (عليه السلام )داشتيم، معتقد بوديم که فقط بايد سينه زد؛ نه زنجير ميزديم نه چيزي زايد بر سينهزدنمان داشتيم. چون معتقد بوديم که عزاداري سالم (سالم، نه به مفهوم پاک) و عزاداري که خيلي سنتي بود، همين سينهزدن است. اين بود که در ايام عزاداري و ايام ديگر پدر من هميشه در مسجد سردمدار قسمتي بود. ايشان ماه رمضانها کلاس قرآن داشت. در مسجد دعاي افتتاح و سمات ميخواند و چون صداي خوبي داشت، موقعي که جوان بود و راديو کمتر بود، در ايام ماه رمضان در بالاي پشت بام خانهمان در قلهک مناجات ميکرد و در واقع هممحليها با صداي ايشان بيدار ميشدند. همهي زندگي که ما با ايشان داشتيم خاطره است و به همين خاطر است که من نميتوانم قسمتي از آن را گزيده کنم، به خاطر اينکه وجود پدرم بسيار پربرکت و معنوي بود؛ با اينکه اگر شما ايشان را ميديديد، يک آدم معمولي بود: کارمند آموزش و پرورش؛ و اصلا اين تفاوتها را در وجودش احساس نميکرديد؛ يعني بايد فرزندش ميبوديد تا متوجه ميشديد که اين آدم، چقدر سالم و بيغل و غش است. بر همين اساس، ما خاطره از ايشان زياد داريم و زندگي ما، زماني که ايشان در قيد حيات بود، به خاطر بهرهمندي از ايشان هيچ وقت در فضاهاي معنوي و بحثهاي انساني و ارزشي، کم نميآورديم و خط فعلي من هم در واقع از برکات وجودي ايشان و مادرم هست. چون خود ايشان در يک دورهاي خط مينوشت و خوشنويسهاي قديم را ميشناخت. يقينا اگر پدري بخواهد براي فرزندش دعا کند، سعي ميکند که منطبق با مسير فرزندش برايش دعا کند و ايشان هميشه دعاهايي که براي من ميکرد، دربارهي خوشنويسي بود. مثلا ميگفت: بابا، اميدوارم قلمت اين جوري شود؛ اميدوارم خطت اين جوري شود؛ اميدوارم روزي خطي بنويسي که چنان بشود... تا جايي که، راهنماييهاي ايشان از جهات بسياري روي من تأثيرگذار بود. در يک دورهي پنج ساله که روي قلم تحقيق ميکردم، تا سپيدهي صبح نميخوابيدم و سپيده را ميديدم و ميخوابيدم. در آن دوره، به مشکلات خاصي از جهت قلمتراشي برخورد کردم که خواب پدرم را ديدم و از ايشان راجع به قلم پرسيدم؛ و گله کردم که چرا اين قلم من درست نميشود و ايشان به من گفتند که قلم، مقام ميخواهد و اينجوري به کسي نميدهند. سعي کن خودت را شايسته کني. اينجوري نيست که چون تو خوشنويسي، همهي ابزار و آلات درست ميشود و تو ميتواني به راحتي کار بکني؛ در واقع ايشان بعد از اين که فوت کرد، باز هم نقش مهمي در زندگي ما داشت؛ خيلي اين نقش اساسي بود؛ يعني همهي چيزهايي که به نوعي من دارم، چه در اتصالاتي که از جنبهي معنوي با وجود مقدس حضرت امير داشتم و چه در اتصالات صوري که به خط خوشنويسي گرايش پيدا کردم و خوشنويس شدم و خط «معلي» اينجوري به وجود آمد، همه برکات وجودي ايشان است. براي اينکه ايشان نفس بسيار پاکي داشت، به آنچه که ميگفت اعتقاد داشت و انجام ميداد.
* آيا پدر شما، به عنوان يک شاعر مذهبي، نوحه هم سرودهاند؟
بله. ايشان نوحه زياد داشت. در هيئت مداحي شميران رفت و آمد ميکرد و با همهي مداحان بزرگ، ارتباط داشت. چون شاعر بود و از ايشان شعر ميگرفتند.
ايشان اعتقاد خيلي خاصي هم به ريتم و موسيقي داشتند که در بعضي از نوحههايشان موجود هست. بر همان اساس، اين نوحهها را جديد ميگفت و ما ميخوانيم. منتها در کتاب ايشان چاپ نکرديم. براي اينکه تعداد اين نوحهها زياد بود و در کتب نميشود نوحه را با ريتم عنوان کرد. به همين خاطر احساسمان اين بود که شايد به ديوان ايشان لطمه بخورد. ولي ايشان نوحههاي زيادي سرود و نوحههايي هم که داشت، خيلي معروف شد.
* آيا مرحوم پدرتان به عنوان يک شاعر و نوحهسرا در پيرامون مداحي، حساسيت ويژهاي نداشت؟
يکي از نکاتي که ايشان خيلي اهميت ميداد و هميشه گله داشت اين بود که، چرا مداحهاي ما درس نميخوانند. هميشه از اين که مداحان ما، وقتي که شعر ميخوانند، غلط و نادرست ميخوانند، تأسف ميخورد. و اينکه چرا وقتي که يک جملهي عربي را ميخوانند، غلط ميخوانند. چه کسي گفته که مداح فقط بايد صدايش قشنگ و خوب باشد؟! مداح ميتواند شاعر خيلي خوبي هم باشد. ميتواند اديب باشد. همانطور که قدماي ما در واقع اينگونه بودند و ايشان هميشه از اين مسأله گله داشتند. نميشد که ما با هم به مسجد نرويم و مداحي بخواند و ايشان بعد از اينکه مداح خواند، به او نگويد که چرا اينجوري ميگويي و اين کلمه درستش اين است. يعني با اينکه خودش در مراسم اينچنيني شرکت ميکرد و با اين آقايان ارتباط داشت، هميشه سعي ميکرد که به اين دوستان گوشزد بکند که درس بخوانيد؛ مطالعه کنيد؛ چون شما وقتي اهل بيت را مدح ميکنيد، اگر کلمهاي را اشتباه بگوييد، در واقع اين آبروريزي به شما برنميگردد و اين سنت، دچار معضل و مشکل ميشود؛ خيلي به اين ماجرا حساس بود.
* به نظر شما، براي جذب جوانان در مجالس عزاداري ميتوان از هر شيوهي مداحي و مولوديخواني استفاده نمود؟ يا به عبارت ديگر، بايد جوانپسند عزاداري و شادماني کرد؟
سئوال شما خيلي سئوال به جايي است. ما از اول انقلاب به اين ماجرا پي برديم که خداوند خيلي بزرگ است و هيچ کسي هم در اين ماجرا شکي نداشت و بر اساس همين بزرگي و منش بود که دچار تحولات شديم، حرکت کرديم، انقلاب کرديم و جبهه و جنگ ساخته شد. نکتهاي که ما فراموش کرديم، اين بود که فکر کرديم در مقايسه با وجود پروردگار، ابليس خيلي کوچک است. خود ابليس يکي از عاملان اجرايي اين ماجرا است و خيلي کوچک است. ولي در مقايسه با ما انسانها، موجود بسيار بزرگي است.
از يک زاويهي ديگر، ما هيچ جا در هيچ روايتي، هيچ قولي نداريم که ابليس به چه صورت ظاهر ميشود و هميشه فکر ميکنيم که ابليس موجودي هست که دست بچههاي ما را از مسجد ميگيرد، به ميخانه ميبرد، که اگر چنين موجودي پيدا بشود، به او ميگوييم ابليس! در حالي که اصلا اينجوري نيست. آنچه که امروز در مداحي جديد پديد آمده، ابليسي هست که در جان مداحي نهفته است. يعني مداح ما امروز احساس ميکند که بايد مورد پسند جوان حرف بزند و اين غلط است. چون ما اگر درست بررسي کنيم، ميبينيم که نسبت به امام حسين اينجوري نبوده که شخصي بيايد و بگويد اين حسينيه را مشکي کنيد و شخص ديگري بيايد علامتي درست بکند و شخص ديگري بيايد به احترام حضرت ابوالفضل بگويد امروز، اگر تا بعدازظهر آب نخوريد، ثواب دارد! اينجوري نيست. اينها همه حساب و کتاب عالم خلقت است و روي همهي اين مسايل فکر شده تا ما به اينجا رسيدهايم. هيچ وقت اينها حرکتي نکردند که فقط مورد پسند جوان باشد؛ اگر حرکتي کردهاند، منطبق بوده با آنچه از امامشان سراغ داشتهاند. ما در مداحي امروز متأسفانه درگير فقدان شناخت امام و امامشناسي هستيم، به مفهوم مطلقش. اگر که در هر دورهاي وجود امام بررسي بشود، متوجه ميشويم که اين امام چه تسلطي در عالم دارد و وجودش چقدر بزرگ است. وقتي به بزرگي امام پي ببريم، اينجوري راجع به آن صحبت نميکنيم. مثلا در متون عرفاني و مذهبي که از قديم داشتيم، هر جايي که اديبي ميخواست نام مبارک امام حسين را ببرد، حداقل چهار سطر مقدمه ميگفت و بعد اسم امام حسين را ميبرد. براي اينکه ميشناخت اين «امام» يعني چه؟! امامي که دربارهي وجودش ميفرمايد همهي علم ٢٨ قسمت است، دو قسمت نزد خلق است و ٢٦ قسمت آن نزد امام است. اين امام را وقتي من ميخواهم مدح بکنم، نميتوانم پشت ميکروفن بيايم وبگويم: «آقا قربون پاهات برم، قربون دستات برم!» چيزي که در سنت عزاداري يا در سنت مولوديخواني ما، يا در سنت ابراز احساسات به اين بزرگان نهفته بوده، آيا چيزي بوده که منطبق با بزرگي اينها شکل گرفته، يا منطبق با سلايق مردم؟!
اينها همه فقدان امامشناسي است. عليبنابيطالب ميفرمايد من کسي هستم که آسمانها را به پا داشتم، کسي هستم که مشتري را سر جايش نگه داشتم، مدار زمين بر عهدهي من است، درختان به اذن من رشد ميکنند. اگر قرار باشد براي اينچنين موجودي عزاداري کنيم يا مدحش را بگوييم، چگونه بايد صحبت کرد؟ جز اينکه همان چيزهايي را که خودش گفته است بايد در مدحش بگوييم؟ جز اينکه آنچه رسولالله در مدحش گفت بايد بگوييم؟! امروز ميبينيم يک سري شعرهايي را عدهاي ميخوانند که در شأن اهل بيت (عليهمالسلام) اصلا نيست.
به عنوان مثال، چون حضرت رقيه )سلامالله عليها (سنش کم بوده، فکر ميکنند که مجازند راجع به ايشان هر چه به ذهنشان ميرسد و تصور ميکنند، بگويند. در حالي که اينجوري نيست. امام جواد )عليهالسلام (هفت سالش بود که به امامت رسيد. اين وجود در عالم مقدس است. مداحها حق ندارند راجع به ايشان اينگونه حرف بزنند.
و اگر شناسايي بشود که وجود امام حسين چه وجودي در عالم است، حداقلش اين است که ميفهميم بيش از هزار سال است نام و ياد امام حسين برپاست و الان هم بايد مطابق شؤوناتي که در اين هزار و چهارصد ساله بوده حرف بزنيم؛ اما نه به اينگونه که برخي مداحان ميگويند. مثلا، چون حضرت رقيه سنش کم بود، هر چه دلشان بخواهد ميگويند... يا به آقا امام زينالعابدين که ميگويند «بيمار». به قول آقاي مطهري که مي گويند: «آقا امام زينالعابدين يک روز، دو روز مريض بود؛ آن هم در وقايع کربلا. کجا امام زينالعابدين بيمار است؟! سراسر زندگياش تلاش و مردانگي است و جوهر غيرت بود. کدام بيماري که اصلا اينجوري امام را معرفي کرديد؟»
يا در مورد حضرت عباس )عليهالسلام) با آن هيبت و با آن اقتدار و رشادتي که هم از نظر پيکر و هم از نظر روحي داشته است. شما وقتي شخصيت حضرت عباس را نگاه ميکنيد، ميبينيد که نزديک به شخصيت عليبنابيطالب است؛ خداوند رسولالله را فرستاد و عليبنابيطالب را به عنوان حافظ وجود حضرت رسول در کنارش گذاشت و از علي انتظار داشت که سايه به سايه دنبالش برود و دقيق از او محافظت کند. در بسترش بخوابد، در جنگها با او موافقت کند، در خوشيها با او سهيم شود، در زندگي و فرزندش با او شريک شود در معراجش شريک شود... و عليبنابيطالب)عليهالسلام( نيز در کنار حسين، حرمت عباس را گذاشت و فرمود: «عباس جان! در کنار حسين، سايه به سايه حرکت ميکني، دقيقا مقابلش بايد بايستي، از خطرات محافظتش کني، هر کاري که داشت زودتر برايش انجام بدهي و...». امروز با اين شخصيت و با اين تجلي برخورد ميکنيم. يا اينکه ميگويند حضرت عباس آمد جلوي فرات، آب را برداشت و نداي دروني به او گفت برادرت تشته است، چگونه آب ميخوري؟ آب را ريخت و برگشت... خدا وکيلي! حضرت عباس با اين شرايط روحي و اين اقتداري که در عالم داشت، برايش زيبنده است که ما اين کار را به عنوان يکي از فضيلتهاي بزرگ حضرت عباس بدانيم؟!
ببينيد! اين اتفاق، در تاريخ افتاده و من منکر نيستم؛ اما اينطور هم نيست که بگوييم حضرت عباس آب را برداشت و بعد آب را نخورد؛ چه آدم بزرگي بود که آب نخورد...
ما در تاريخ آدمهايي داشتيم که اگر جاي حضرت عباس بودند آب را نميخوردند؛ ياران پيغمبر هم اين کار را نميکردند؛ ياران امام حسين هم اين کار را نميکردند؛ کسي که جلوي امام حسين ميايستد و چهارده تير ميخورد تا امام نماز بخواند، اگر جاي حضرت عباس ميرفت، آب ميخورد؟! نميخورد؛ چرا حضرت عباس اين کار را کرد؟ حضرت عباس به خودش ميگويد که «سي سال است که از او(يعني امام حسين) زودتر آب نخوردهاي. الان چگونه ميخواهي آب بخوري؟» اين غيرت است که آدمهاي ديگر، با اين پشتوانهي يک عمر، آن را ندارند. آدمهاي ديگر يک عمر زودتر آب خوردند، اما حضرت عباس کسي بود که در عمر خودش زودتر از حضرت حتي آب نخورده بود، در عمر خودش جلوتر از حضرت نرفته بود، در عمر خودش کاري نکرده بود که او دوست نداشته باشد. اکنون هم که به آب ميرسد، زودتر از او آب نميخورد. اگر نه، آب نخوردن او مهم نيست؛ يک عمر آب نخورده است، چگونه آب بخورد... اين چيزهايي است که حضرت عباس به خودش ميگويد؛ اين که سي سال است که زودتر از او آب نخوردهاي، امروز که نميتواني بخوري.
منتها همين داستان را از زاويهاي مطرح ميکنيم که جوانان امروز ميگويند، چه بسا انسان، کسي را دوست داشته باشد و اين کار را بتواند بکند! اين چه فضيلتي است؟! از يک زاويه ميگويند حضرت عباس آنقدر شوکت داشته است و... از زاويهاي ديگر، يک کار کوچک را به عنوان تعريف و تمجيد از وجود بزرگوارش ميگويند. در حالي که در زندگي حضرت عباس، اين عمري که جلوتر از امام حسين )عليهالسلام(آب نخورد مهم است. از دوران کودکي تا بزرگي، عمري برادرش را «برادر» صدا نزد، جز در زماني که بر روي زمين افتاد و شهيد شد. اينها يک عمر هنر حضرت عباس است؛ نه اينکه فقط وقتي که به ميدان آمد اين کار را انجام داد.
ببينيد! اينها يک چيزهايي هست که اگر بررسي و پژوهش بشود و بعد در اختيار حضرات مداحان قرار بگيرد، بسيار مفيد خواهد بود. اصلا براي مداحهاي ما کلاس بگذارند که امامشناسي يعني چه؟! خدا گواه است که به اين باور ميرسند که مگر ميشود به اين سادگي اسم اهل بيت)عليهمالسلام(را آورد؟ بعضي مواقع در شرايط شخصي خودم که چيزي ميخواهم، نميتوانم بگويم! براي اينکه آدم نگاه ميکند و بعد از تأمل ميماند که: «از امام زمان چه بخواهم؟!»
يک نفر پيش من گفت که آرزوي من اين است که امام زمان را ببينم. گفتم به حضرت چه ميخواهي بگويي؟ تصور کن که الان امام جلوي تو ايستاده؛ چه ميگويي؟! گفت: ميگويم سلام؛ گفتم: امام ميگويد عليک سلام؛ ميگويم: آقا ما بدبختيم؛ بيچارهايم. گفتم: خوب، بعد چي ميگويي؟! طبق معرفتت حرف ميزني. چقدر معرفت داري؟! اگر حواست را جمع نکني، آخرش ختم به «دوو» و «هيوندا» ميشود! ولي آدمهايي را من ميشناسم مثل «فؤاد کرماني»؛ مثل «عمان ساماني»؛ که اين وجود را نديده بودند. اما قصايد فؤاد راجع به اميرالمؤمنين را بخوانيد، ببينيد اين آدم، اگر حضرت علي را ديده بود، چه ميگفت؟!
نميخواهم به مداحها بياحترامي بکنم. من دغدغهي فرهنگي دارم؛ بچهي من هم اين چيزها را گوش ميدهد.
ببيند! تزريق اين ماجراها چيزهايي را زير سئوال ميبرد و اتفاقاتي را در تاريخ ايجاد ميکند که زدودن اينها، کار من و شما نيست. براي اينکه ابليس وقتي رخنه کند، به همين سادگيها بيرون نميرود؛ مضافا اينکه اگر ابليس در اين وادي رخنه کرد، يقينا بدانيد ما چيزهايي را از دست دادهايم و به نظر من جا دارد شما در مجلهتان، عليه اين ماجرا يک حرکت قوي انجام بدهيد و بعد هم از دستگاههاي ذيربط بخواهيد که اصلا يک جايگاه پژوهشي براي تغذيهي علمي و فني مداحان ايجاد بکنند؛ بعد هم فيلترهايي بگذارند که، هر کس که صداي خوبي داشت نتواند بخواند؛ آقا، از کجا ميدانيد که اين آدم، کي هست؟! واقعا اگر آدم، وجود مبارک امام حسين )عليهالسلام( يا حضرت زهرا )سلاماللهعليها( را شناسايي بکند، ميفهمد و از خود ميپرسد که هر يک اين از بزرگواران، آيا وجودي است که بشود اسمش را برد و کف زد؟ ميشود اسمش را برد و شادي کرد؟! اين شخصيتهايي که وجودشان در ملحفهي حزن پيچيده شده، سراسر عمرشان محزونند؛ اصلا تفکر شيعي، محزون است.
آن جايي که چشم عنايت اين بزرگان، ما را «امت» خطاب ميکند، شاديم و شيريني ميخوريم؛ آن جايي که همين انسان باعث شد که اين بزرگواران به اين روز بيفتند، سوگوار خودمان هستيم؛ اگر نه، دامان اين بزرگان بالاتر از اين مراتب است که آدم بخواهد با اين حرکاتش، چيزهايي را به آنها ثابت بکند. ما بايد به خودمان ثابت بکنيم. اسم «امت» که روي ما ميگذارند شاد باشيم؛ ياد کراهت عملمان که ميافتيم، سوگواري و گريه کنيم. بايد ببينيم راجع به امام حسين، راجع به حضرت زهرا و عليبنابيطالب)عليهمالسلام(، که يک عمر خون دل خوردهاند، چه ميدانيم. وقتي حضرت ميگويد از راه آسمان از من بپرسيد، از دانههاي ريش حضرت ميپرسند! خوب؛ با اين جماعت چه بايد کرد؟! نبايد سوگوار باشيم؟! ميشود اسم حضرت علي را آورد و بشکن زد؟! اصلا امکانپذير نيست. منتهي ما داريم به سمتي ميرويم که اين چيزها تحقق پيدا ميکند و ائمهي ما به لحاظ شرايط وجوديمان و به لحاظ وظيفهمنديشان، در اين ماجرا سکوت ميکنند.
ما متوقعيم که اگر کسي آمد و حرف خطايي زد، اهل بيت ادبش کنند؛ اما او را ادب نميکنند، سکوت ميکنند؛ براي اينکه چرخهي نظام هستي را به هم نميريزند؛ چرخه، دست خودشان است. هيچ جا جلوي اين ابليس را نميگيرند؛ براي اينکه تکميل شدن اين چرخه، با وجود ابليس است. منتها دارند ما را محک ميزنند که ببينند کجا ميرويم؟! دقيقا آنچه امروز در سوگواري ما، در فرهنگمان، در هنرمان و در همهي مقاطع گوناگون، رخنه کرده، همين است.
از اين زاويه، مداحهاي ما وقتي ميخواهند مداحي کنند، چارهاي ندارند جز اينکه به امامشناسيشان رجوع کنند. خوب؛ طبيعي است که وقتي مداح کتاب نخواند، حرف روحاني را هم گوش ندهد، مطالعات جنبي هم نداشته باشد و بر اساس حساش بخواهد بخواند، يقينا ابليس در او نهفته است؛ ابليس که قول نداده است ما را هميشه دعوت به عرقخوري بکند! ابليس قرار نيست ما را يک دفعه به عقب بکشد و ببرد.
من در وادي تخصص خودم ميگويم، ابليس خوشنويسي در جان خوشنويس نهفته است؛ اصلا اينها توأمان همديگرند؛ قديميها و استادهاي ما به ما ميگفتند وقتي خط نوشتي و خسته شدي و خواستي قلمت را زمين بگذاري، يک ربع تا بيست دقيقهي ديگر بنويس؛ عليرغم ميل باطنيات. هر اتفاق ديگري که بخواهد بيفتد، در مدت يک ربع، بيست دقيقه ميافتد. چون آن زماني که تو داشتي وقت صرف ميکردي و خط مينوشتي، داشتي نفسپروري ميکردي؛ خوشت ميآمد که مينوشتي؛ اينها سود نميدهد. اما آن موقع که ديگر نميخواهي بنويسي و طبعت نميپذيرد، اگر بنويسي، نتيجهاي برايت حاصل ميشود؛ براي اينکه آنجا خالص ميشوي و ديگر به خاطر نفست نمينويسي. در اينجاست که اتفاقي برايت ميافتد. در خيلي از اذکار داريم که سفارش شده، آقا اين ذکر را که ميگويي، بايد مداومت داشته باشي. اگر يک شب خوابت ببرد، چله را بايد دوباره شروع کني؛ يعني تو بايد خلاف اين ماجرا عمل کني.
شما الان رسم مداحي امروز را از بعضي از آقايان بگيريد. ببينيد حرفي براي زدن دارند؟! اصلا اينطور نيست؛ و من اتفاقا نسبت به اين ماجرا، خيلي گلهمندم. منتها چون قدرت ندارم، نميتوانم جلوي اين ماجرا بايستم.
متأسفانه چيزي که امروز از طرف مداحان ما تزريق ميشود، جز «عواميت» نيست؛ در حالي که من هنوز به يادم مانده که در سن سيزده، چهارده سالگي، قصايدي را از زبان بعضي مداحها شنيدهام که هنوز هم که يک بيتش را ميشنوم، تمام وجودم دچار يک شيدايي و انگيزش خاص ميشود. خوب! ما امروز درگير اين ماجرا شدهايم. براي اينکه ما آمديم از احساسمان کمک گرفتيم، نه از عقلانيتمان؛ و بدون شناخت نسبت به امام حسين حرف زديم.
اهل دلي به من ميگفت، هر کس بيشتر اهل دانايي باشد، خدايش بزرگتر است. امام حسين فقط اين نيست که ما بدانيم چه زماني به دنيا آمد و چه زماني شهيد شد؛ امام حسين مربوط به يک دوره نيست؛ عليبنابيطالب فقط يک بار شهيد نشد؛ در دورهي آدمهاي گذشتهي خودش هم، بارها شهيد شد. و اينها کساني نبودند که مربوط به دورهاي خاص از عالم باشند؛ حقيقتشان جاري است؛ اگر اينها نباشند، ما نميتوانيم نفس بکشيم. اينها چيزهايي است که هم در معقولات عرفاني ما ثابت شده است هم در معقولات فلسفي ما.
از جهت فلسفه و علم و عقلانيت، اين مسأله ثابت شده است که بدون انسان کامل، نميشود نفس کشيد. حالا اگر آدمي متوجه باشد که اين «انسان کامل» يعني چه، راجع به آن چگونه صحبت ميکند؟ واقعا از نان شب واجبتر است و بايد به آن رسيدگي کرد؛ چون خيليها زده ميشوند. اين مسايل عواقب دارد! امروز ابليس در زير پوشش عزاداري امام حسين، دارد حرکت ميکند؛ دارد رشد ميکند.
عليبنابيطالب خدمت پيغمبر رسيد. ديد شخصي آنجا نشسته. از آن شخص خوشش نيامد؛ او که رفت، علي (عليه السلام )پرسيد: يا رسولالله! چه کسي بود. فرمود: ابليس بود. حضرت، دنبال ابليس رفت و به قول ما، يقهي ابليس را گرفت. ابليس گفت: يا علي! من از سر حسادتم اين کار را ميکنم؛ و گر نه من هم دارم آن چرخ را ميچرخانم؛ نميگذارم کسي به شما نزديک بشود؛ حيف هستيد.
از وقتي که انسان رقيبش شد اين، مشکلات برايش پيش آمد؛ و ما اشتباهي که کرديم، اين بود که ابليس را در مقابل خودمان خيلي کوچک ديديم؛ در حالي که ابليس، درمقابل پروردگار کوچک است؛ از موقعي که اين اشتباه را کرديم، ابليس آمد و خيلي هم خوب آمد. کار ابليس در واقع تدريج است؛ هر چقدر حقيقت دفعتا ظهور ميکند، ابليس کارش تدريج است. جنس حق اين ست که دفعتا تجلي ميکند. ولي جنس ابليس اين نيست؛ او خرده خرده ميآيد. شما نگاه بکنيد در اين پانزده سال اخير، چه بر سر مجالس عزاداري امام حسين آمد؟ امام حسيني که وقتي يک واعظ ميخواست اسمش يا اسم حضرت امام عليبنابيطالب را ببرد، حداقل پنج دقيقه براي اين ماجرا، مقدمه ميگفت که، حضرت روحالاعظم، امامالموحدين، يعسوبالدين، اسدالله الغالب، آستان ملائک پاسبان، حضرت علوي، «عليبنابيطالب عليهالسلام»...؛ اين حرفها را ميزدند، که يک بار بگويند: «حضرت عليبنابيطالب (عليهالسلام)». بعد شما نگاه بکنيد؛ برخي از مداحان، حتي کلمهي «حسين» را هم درست نميگويند. يک دانه «سين» مانده و يکدانه «ي» از اسم مبارک حسين (عليهالسلام). من نميدانم اين احترام گذاشتن در کجا رسم بوده است؟!
* لطفا در بارهي ترکيب رنگها، به ويژه رنگ «مشکي» و ارتباط آن با «محرم» توضيح بدهيد؛ همچنين دربارهي نمادهاي عزاداري سنتي، که هنوز هم در دستههاي عزاداري وجود دارد، توضيحاتي بيان فرماييد.
سنتي که امروز بدان پرداخته ميشود، به عنوان ميراث به ما رسيده است و ما وارث اين سنت هستيم؛ نکتهاي که بايد خوب بدانيم، اين است که اين سنت، ريشهدار است؛ ريشههاي بسيار معنوي هم دارد؛ آنچه که در واقع از رنگها و فرمها در عزاداري امام حسين (عليه السلام )استفاده ميشود، از روي حساب و کتاب است؛ اينجوري نيست که کسي آمده باشد و سرخود، رنگي را براي عزاداري امام حسين تعيين کرده باشد.
وقتي ما رنگ مشکي را به تن ميکنيم، براي اين است که سوگواريم و لباس مشکي هم مکروه است؛ وارد هيئت امام حسين (عليه السلام )که ميشويم، متوجه ميشويم که هيئت را مشکيپوش کردهاند. آنجا، بر خلاف آنچه خيليها معتقدند که مشکي سمبل و نشان عزاداري براي امام حسين است، سياه رنگ «حيرت» است؛ شما در مقابل رنگ سياه که قرار ميگيريد، تفکرتان ثابت ميشود. چرا که اين رنگ، بسيار عميق است، و همانطور که نور به آن ميخورد و بر نميگردد، ذهن شما وقتي ميخواهد در رنگ سياه نفوذ بکند، به انتهاي رنگ سياه نميرسد. انسان وقتي چيزي را بررسي کند و نتواند به عمقش پي ببرد، دچار حيرت ميشود.
عزاداري امام حسين و هيئت امام حسين را سياه ميکنند، چون مقام امام حسين (عليه السلام )مقامي است که هيچ عقلي به کنه آن پي نميبرد و همهي عقول، آنجا حيرتزدهاند.
شأن امام حسين را نگاه بکنيد. به يارانش ميگويد برويد ميدان؛ به آنها حرمت ميگذارد که در جاننثاري، پيشقدم باشند؛ اينها ميدان ميروند، بعد اهل بيتش، بعد يکي يکي بچههايش ميروند و شهيد ميشوند و سپس خود حضرت ميرود و اين قيامت را برپا ميکند. اين وسط، شما در وجود چنين شخصي حيرت نميکنيد؟! همهي عالم حيرت ميکنند؛ چه خارجي، چه ايراني، فرق نميکند... عزاداري امام حسين را سياه ميکنند که دوباره آن حال به ما دست بدهد؛ ما هيچ وقت به عمق وجودي آن کاري که امام حسين کرده است، پي نميبريم.
در سنت عزاداري امام حسين هم در قديم، پرچمهايي سه گوش داشتيم؛ موقعي که ميخواستيم وارد دسته و هيئت بشويم، دو تا پرچم سهگوش را به هم گره ميزديم و بالاي هر پرچم سهگوش هم يک دست بود. دو نفر هم اين پرچم را ميگرفتند و در کنار دسته حرکت ميکردند؛ شما از دور که نگاه ميکرديد، دو تا مثلث مشکي ميديديد و دو تا پنجه. شما تصور بکنيد، در بياباني که يک سري زن، بيخانمان شدهاند و از خيمههاشان بيرون هستند، مردانشان هم کشته شدهاند، اين زنها جز اين که دست به آسمان ببرند، کار ديگري ميتوانند بکنند؟ اين پرچمهاي مثلث را، وقتي از دور نگاه ميکنيد، دقيقا انگار زن سياه پوشي است که دو دستش را به طرف آسمان دراز کرده است.
شما وقايع کربلا را از دستهجات روز عاشورا ميتوانيد ببينيد. از دور که ببينيد، اين بيرق علامت همان زنهايي است که دستشان را به طرف آسمان بلند کردهاند. ما امروز اين پرچم را به عنوان سمبل اين زنان، در دستهجاتمان نشان ميدهيم و حرکت ميدهيم. از ديگر موارد، اينکه چيزهايي در عزاداري داريم به نام «کتل» که سمبل دست بريدهي حضرت اباعبدالله است. شما اگر نگاه کنيد، ميبينيد که «کتل» به چهار قسمت تقسيم ميشود؛ رنگهايي هم که برايش در نظر گرفتهاند، از رنگهاي حسابشدهاي بوده؛ بالايي مشکي، پاييني سبز، ديگري سرمهاي و يکي هم قرمز. دقيقا از جايي که دست بريده شده، رنگ قرمز است و باز آن قسمت بالايي «کتل» که مشکي رنگ است، دوباره بيانگر مقام حيرتي است که در «کتل» موجود است؛ شما اگر بخواهيد در عزاداري امام حسين دقت کنيد، خواهيد فهميد که تمام اينها، ريشههاي سنتي داشته است و اصلا اينجوري نبوده که شخصي بگويد از امروز اينجا را سياه کنيد... منتها امروز شما ميبينيد که عزاداري امام حسين در برخي هيئتها، بعضي چيزهايش تغيير کرده و سرخود، آدمها «رنگ» اضافه ميکنند! شما نگاه کنيد، ببينيد کتيبههايي که براي امام حسين استفاده ميشده، کتيبههاي عمودي و کتيبههاي افقي، هر کدام به نوبهي خود محل استفادهاش فرق ميکرده؛ بالاي کتيبههاي عمودي، هميشه يک شير حک ميشده و بعد شعر در زير آن ميآمده؛ بر روي اين پردههايي که در کتيبه ميزدند، اشعاري را مينوشتند که بيانگر اتفاقات عاشورا نيست، بيانگر احوالات دروني امام حسين است؛ در هر پردهاي که شما نگاه کنيد، بيانگر يکي از احوالات امام حسين است. وقتي هفتاد و دو نفر از ياران حضرت شهيد شدند، در هر شهادتي حال خاصي داشتند. اصلا کتيبهاي که براي امام حسين نوشته ميشد، و اينکه تقطيع شده و هر بيتي را در يک حاشيه ميزدند، هر بيت يا هر کدام از اين تقطيعها، در واقع بيانگر يکي از احوالات امام حسين (عليه السلام )بوده است، نسبت به يکي از يارانش؛ منتها امروز اصلا شمارگان اين ماجرا از دست ما در رفته و فکر ميکنيم کتيبه يعني اينکه يک جايي را پوشش سياه دهيم. ميآييم تعداد زيادي از اين کتيبهها را در هيئتها رديف ميکنيم، در حالي که به نظر من اگر جايي داشته باشيم، مثلا پژوهشکدهاي داشته باشيم که از جهت صوري، عزاداري امام حسين را بيان بکند، از نقاشي قهوهخانه گرفته تا پردهخواني، از تعزيهها گرفته تا آن که چه رنگهايي در عزاداري امام حسين استفاده ميشود، همين مفيد خواهد بود؛ خلاصه، اين مسايل عزاداري حساب و کتاب دارد. يعني شما اگر تمام اينها را بررسي کنيد، خواهيد ديد با مقاتل صحيحي که ما در سنتمان داريم، کاملا منطبق است.
* چنانچه در پايان اين گفتوگو، ذکر نکاتي را لازم ميدانيد، بيان فرماييد؟
آن روز تير به امام حسين نخورد، چون کسي بود که جلوي امام بايستد؛ اما امروز تير به امام حسين ميخورد و ما غافليم! براي اينکه امام سر نماز ايستاده، هر روز عاشور است و هر روز جبههي کفر اين تير را مياندازد. هيچ کس هم جلوي امام نيست و ما امروز نشستهايم و با يک سري ادبيات، سر خودمان را شيره ميماليم؛ دائم از آقا امام حسين ميگوييم، اما در رفتارمان هيچگونه از آن تحولات و کارهايي را که بايد، انجام نميدهيم و فقط نام مقدسشان را به کار ميبريم!
بنابراين، به نظر من بايد يک حرکت بسيار منسجم و قوي انجام داد و آن را تا رسيدن به هدف ياد شده، دنبال کرد و به نتيجه رساند.
منبع: سایت لوح