درويش

پادشاهي نذر کرده بود صد سکه به مردم فقير و بيچاره کمک کند. سکه‌ها را به وزير داد و گفت: «برو و اگر فقيري ديدي، اين صد سکه را به او بده».
چهارشنبه، 27 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
درويش
درويش

نويسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهي نذر کرده بود صد سکه به مردم فقير و بيچاره کمک کند. سکه‌ها را به وزير داد و گفت: «برو و اگر فقيري ديدي، اين صد سکه را به او بده».
وزير توي بازار گشت. درويش توي سرما يک لُنگ به کمرش بسته بود و يک مشک آب روي دوش‌اش انداخته بود و آب مي‌فروخت. وزير با خودش گفت: «معلومه اين مرد خيلي فقيره.»
پول را به درويش داد و گفت: «اين صد سکه رو بگير و به جان پادشاه و وزير دعا کن.»
درويش پول را نگرفت و گفت: «پادشاه خودش قشون و لشکر داره، حقوق بگير داره. اين پول به درد خودش مي‌خوره.»
وزير برگشت و قضيه را براي پادشاه تعريف کرد. پادشاه گفت: «برويم ببينيم اين کيست که پول پادشاه را رد مي‌کند!»
رفتند پيش درويش. پادشاه گفت: «اين پول را قبول کن و به جان پادشاه دعا کن.»
درويش گفت: «پادشاه خودش قشون و لشکر داره. اين پول به درد خودش مي‌خوره.»
پادشاه گفت: «پول پادشاه را که نگرفتي، غذاش را هم نمي‌خوري؟»
درويش گفت: «چرا غذاش رو مي‌خورم.»
با هم به قصر رفتند. درويش غذا خورد و گفت: «قبله‌ي عالم! فردا نوبت شماست که به کلبه‌ي من بياييد.»
پادشاه گفت: «چند نفر بياييم؟»
درويش گفت: «چهل نفر.»
پادشاه گفت: «کجا بايد بياييم؟»
درويش گفت: «ته بازار.»
فردا پادشاه، وزير و وکيل را برداشت و جلو جلو رفت، بقيه هم دنبالش رفتند ته بازار. درويش آن‌ها را به قصري برد که چهل اتاق داشت.
پادشاه و همراهانش وارد شدند و توي يکي از اتاق‌ها نشستند. درويش پرسيد: «قربان، چاي بياريم يا قليان؟»
پادشاه جواب داد: «قليان باشد، بهتر است.»
درويش صدا کرد: «قليان بياريد!»
چهل نفر با چهل قليان سر و ته نقره وارد شدند و به هر مهمان يک قليان دادند و رفتند.
پادشاه يک نگاه به وزير کرد و وزير يک نگاه به پادشاه که اين چه‌جور آدمي است!
دوباره درويش صدا زد: «چاي بياريد!»
چهل نفر با استکان‌هاي سر و ته نقره وارد شدند و استکان‌ها را به دست مهمان‌ها دادند و رفتند.
ناهارشان را که خوردند، درويش گفت: «قبله‌ي عالم به سلامت، اگر ميوه‌ي تازه ميل داريد بريم باغ.»
درويش کليدي از کيسه‌اش درآورد و در باغ را باز کرد، پادشاه ديد باغي است بزرگ و سرسبز، مثل بهشت که درختان پر از ميوه دارد. پادشاه از هر درختي ميوه‌اي چيد و در دستمال ريخت.
هوا گرم بود. وسط باغ، حوض نقره‌اي بود که آبي به زلالي اشک چشم داشت. درويش گفت: «قبله‌ي عالم، اگر گرم‌تون شده، تني به آب بزنيد.»
پادشاه، از خدا خواسته، لباسش را درآورد و توي حوض پريد. آب، خنک و دل‌چسب بود. پادشاه سرش را زير آب کرد و بيرون آورد. يک دفعه ديد وسط بياباني خشک و بي‌آب و علف است. نه از باغ اثري هست و نه از قصر و درويش. دو دستي به سرش زد و گفت: «اي پدرم! ديدي چه آمد به سرم!»
بعد ترسان و لرزان راه افتاد. دو شب و دو روز در بياباني که نه آبي داشت نه آباداني‌اي سرگردان بود، تا اينکه به شهري رسيد که مردمش از سنگ بودند. پادشاه وحشت کرد. همان‌طور که مي‌رفت، به پينه‌دوزي رسيد که کنار حوض آبي نشسته بود و گيوه مي‌دوخت.
پادشاه جلو رفت و گفت: «اين چه جور شهري است؟ چرا همه‌ي مردم سنگي‌اند؟»
پينه‌دوز گفت: «درويشي هست، جيغ که مي‌کشه همه‌ي مردم سنگ مي‌شن.» پادشاه پرسيد: «پس تو چرا سنگ نشده‌اي؟»
پينه‌دوز جواب داد: «چون تا درويش مي‌آد، سرم رو تو آب حوض مي‌کنم و صداش رو نمي‌شنوم.»
پادشاه پرسيد: «چه وقت مي‌آيد؟»
پينه‌دوز گفت: «اومد، اومد. زود باش سرت رو بکن زير آب.»
پادشاه سرش را زير آب کرد. وقتي بيرون آورد، ديد دوباره توي همان باغ است و درويش کنار حوض نشسته. لباس‌ها و دستمال و ميوه‌هاش هم آنجاست. چيزي نگفت. بلند شد و لباس‌هاش را پوشيد. کنار وزيرش نشست و گفت: «چند روز است اينجا هستم؟»
وزير گفت: «قربان، قليان‌هايي که آورده‌اند هنوز نبرده‌اند!»
پادشاه گفت: «حرف مفت مي‌زني! من دو شب در بيابان سرگردان بودم، تو مي‌گويي هنوز قليان‌ها را نبرده‌اند؟»
پادشاه و وزير و همراهان‌شان خداحافظي کردند و رفتند. پادشاه بر سر تخت نشست و به سربازها دستور داد به قصر درويش بروند، او را بگيرند و بياورند.
سربازها رفتند اما هرچه گشتند، نه قصري پيدا کردند، نه درويشي.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط