ببر جوان و هيزم‌شکن پير

ببر کوچکي با مادرش در جنگل بزرگي زندگي مي‌کرد. ببر خيلي مغرور بود و خودش را قوي‌ترين موجود روي زمين مي‌دانست.
چهارشنبه، 27 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ببر جوان و هيزم‌شکن پير
 ببر جوان و هيزم‌شکن پير

نويسنده: محمدرضا شمس

 
ببر کوچکي با مادرش در جنگل بزرگي زندگي مي‌کرد. ببر خيلي مغرور بود و خودش را قوي‌ترين موجود روي زمين مي‌دانست.
مادرش براي او داستان‌هاي زيادي از انسان‌ها تعريف مي‌کرد و از او مي‌خواست از انسان‌ها دوري کند.
ببر در دلش به اين حرف‌ها مي‌خنديد و با خودش مي‌گفت: «بذار کمي بزرگ‌تر بشم، اون وقت به مادرم نشون مي‌دم کي قوي‌تره.»
روزها و هفته‌ها از پي هم گذشتند. ببر بزرگ و بزرگتر شد. حالا او آن‌قدر بزرگ شده بود که وقتي غرش مي‌کرد، همه از ترس پا به فرار مي‌گذاشتند.
يک روز ببر با خودش گفت: «حالا وقتش رسيده سراغ انسان‌ها برم و قدرتم رو به اون‌ها نشون بدم.»
با اين تصميم راه افتاد و رفت تا به يک شتر رسيد. با خودش گفت: «چه جانور عجيبي! چه گردن درازي داره! حتماً بايد انسان باشه.» آن وقت غرش ترسناکي کرد و پرسيد: «تو کي هستي؟ اينجا چي کار مي‌کني؟ نکنه انساني؟»
شتر که خيلي ترسيده بود مِن‌مِن کنان جواب داد: «نه، قربانت گردم! من کجا و انسان کجا؟ من يک شتر ضعيفم که از دست انسان‌ها فرار کرده‌ام. انسان‌ها خيلي ظالم‌اند. از من کار مي‌کشند و روي پشتم بار مي‌ذارند.»
ببر راه افتاد و با خودش گفت: «اين انسان‌ها چقدر قوي‌اند، شتر هم با اين هيکل گنده ازشون مي‌ترسه.»
دوباره رفت تا به گاو نر بزرگي رسيد. با خودش گفت: «اين ديگه حتماً انسانه.»
بعد غرش ترسناکي کرد و گفت: «تو کي هستي؟ نکنه انسان باشي؟»
گاو که از ترس مثل بيد مي‌لرزيد جواب داد: «من گاو ضعيف و بيچاره‌اي‌ام که از دست انسان فرار کرده‌ام.»
ببر پرسيد: «براي چي؟»
گاو جواب داد: «براي اينکه از صبح تا شب از من کار مي‌کشيد.»
آن وقت گردنش را نشان داد و گفت: «از بس يوغ به گردنم انداخت و من رو به اين طرف و اون طرف کشوند، تمام گردنم زخم شده، نگاه کن!»
ببر جا خورد، با خودش گفت: «واقعاً عجيبه. ببين انسان چه قدرتي داره که حتي اين گاو بزرگ ازش مي‌ترسه. نگاه کن چه بلايي سر اين بيچاره آورده.»
آن وقت آرام آرام از آنجا دور شد. مدتي که رفت، به موجودي رسيد که روي دو پا راه مي‌رفت. با خودش گفت: «اين حيوون لاغر و کوچک اندام ديگه کيه؟ شايد اين بيچاره هم از دست انسان‌ها فرار کرده!»
بعد به طرف او رفت و پرسيد: «اي موجود ضعيف، نکنه تو هم از دست انسان‌ها فرار کرده‌اي؟»
موجود دو پا که هيزم‌شکن بود با ديدن ببر ترسيد، اما به روي خودش نياورد و گفت: «نخير جناب ببر! بنده خودم انسانم!»
ببر که از اين حرف خشمگين شده بود غرشي کرد و گفت: «بهتره سر به سر من نذاري. تو با اين هيکل کوچک و لاغر نمي‌توني انسان باشي. اون‌طور که شنيده‌ام، انسان قوي و بزرگه.»
هيزم‌شکن گفت: «من هم قوي‌ام.»
ببر نگاهي به سر تاپاي هيزم‌شکن انداخت و گفت: «اين غيرممکنه. من مي‌تونم به راحتي تو رو از بين ببرم.» و به طرف هيزم‌شکن رفت.
هيزم‌شکن گفت: «من زورم رو همراهم نياوردم. اگر مي‌خواي با من بجنگي، بايد صبر کني برم زورم رو بيارم.»
ببر گفت: «عيبي نداره، زود برو و زورت رو بيار. من همين‌جا مي‌مونم.»
هيزم‌شکن گفت: «از کجا معلوم که اينجا بموني؟ شايد تا اومدن من فرار کني.»
ببر گفت: «قول مي‌دم فرار نکنم.»
هيزم‌شکن گفت: «اگر واقعاً راست مي‌گي، بذار تو رو به درخت ببندم که فرار نکني.»
ببر گفت: «هر کاري دلت مي‌خواد بکن.»
هيزم‌شکن طنابي برداشت و ببر را محکم به درخت بست. ببر گفت: «حالا زودتر برو خونه و زورت رو بيار.» هيزم‌شکن چوب بزرگي برداشت و گفت: «اين هم زورم.»
آن وقت به طرف ببر رفت و آن‌قدر او را با چوب زد که ببر نيمه‌جان شد.
از آن روز به بعد، ببر ديگر هيچ وقت سراغ انسان‌ها را نگرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط