حکيم دوغي

روزي چوپاني گله‌ي گوسفندش را به چرا برده بود که فرشته‌ي مرگ آمد و گفت: «خسته نباشي جوان». چوپان گفت: «درمونده نباشي.»
پنجشنبه، 28 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
حکيم دوغي
حکيم دوغي

نويسنده: محمدرضا شمس

 
روزي چوپاني گله‌ي گوسفندش را به چرا برده بود که فرشته‌ي مرگ آمد و گفت: «خسته نباشي جوان».
چوپان گفت: «درمونده نباشي.»
فرشته‌ي مرگ گفت: «روزي چقدر مزد مي‌گيري؟»
چوپان گفت: «يک سکه.»
فرشته‌ي مرگ گفت: «دلت مي‌خواد کاري داشته باشي که صد برابر اين مزد بگيري؟»
چوپان گفت: «از خدا مي‌خوام».
فرشته‌ي مرگ گفت: «برو گوسفندها رو به صاحب‌هاشون تحويل بده و بيا، تا بگم چي کار کني.»
چوپان رفت و همه‌ي گوسفندها را تحويل داد و برگشت. فرشته‌ي مرگ گفت: «برو شهر و اسم خودت رو بذار «حکيم دوغي». هر بيماري اومد، به او کاسه‌اي دوغ و يک حبه سير بده. دوا از تو، شفا از من.»
چوپان به شهر رفت و اسم خودش را حکيم دوغي گذاشت. هر بيماري مي‌آمد حبه‌اي سير با دوغ مخلوط مي‌کرد. بيمار مي‌خورد و حالش خوب مي‌شد.
خبر آمدن حکيم دوغي دهان به دهان گشت تا به گوش حاکم رسيد. دختر حاکم مريض بود و هيچ حکيمي نتوانسته بود درمانش کند.
نوکرهاي حاکم رفتند و حکيم دوغي را آوردند. حاکم پرسيد: «مي‌توني دخترم رو درمان کني؟»
چوپان گفت: «بله قبله‌ي عالم، به شرطي که دخترتون رو به من بديد.»
حاکم قبول کرد. حکيم دوغي کاسه‌اي دوغ آورد و حبه‌اي سير با آن مخلوط کرد. دختر تا دوغ را خورد، سرحال شد.
شهر را آينه‌بندان کردند و چوپان را به حمام بردند. قيامتي شد؛ همه‌ي اهل شهر پشت در حمام جمع شدند و دهل و سرنا زدند.
داماد را با دبدبه و کبکبه به قصر بردند. سر راه، فرشته‌ي مرگ جلوي او را گرفت و گفت: «کجا مي‌ري؟»
چوپان گفت: «عروسي.»
مرگ گفت: «نمي‌توني.»
چوپان گفت: «چرا؟»
مرگ گفت: «چون مي‌خوام جونت رو بگيرم.»
چوپان گفت: «برادر! تو من رو فرستادي اينجا، اگر نه من چوپان چي کار به دختر حاکم داشتم؟»
فرشته‌ي مرگ گفت: «هزار تا عذر و بهانه هم بياري، فايده نداره. بايد جونت رو بگيرم.»
حکيم دوغي هرچه التماس کرد، فرشته‌ي مرگ گوش نکرد و وقتي ديد چاره‌اي نمانده، گفت: «مهلت نمي‌دي چهار رکعت نماز بخونم؟»
فرشته‌ي مرگ گفت: «زود بخون که وقت ندارم.»
چوپان گفت: «اين جوري نمي‌شه، از کجا معلوم وسط نماز قبض روحم نکني؟ بايد قسم بخوري تا چهار رکعت نمازم تموم نشده، کاري با من نداشته باشي.»
مرگ گفت: «به خداي ناديده قسم که تا چهار رکعت نمازت رو تموم نکني، قبض روحت نمي‌کنم.»
حکيم دوغي وضو گرفت و به نماز ايستاد. دو رکعت اول را خواند و نماز را سلام داد. فرشته‌ي مرگ منتظر بود حکيم دوغي دو رکعت بعدي را بخواند، اما حکيم دوغي نشسته بود و از جاش تکان نمي‌خورد. فرشته‌ي مرگ پرسيد: «منتظر چي هستي؟ چرا بقيه‌ي نمازت رو نمي‌خوني؟»
چوپان گفت: «عجله‌اي ندارم. مي‌خوام دو رکعت بعد رو بيست سال ديگه بخونم.»
بعد مهرش را کنار گذاشت و بلند شد و به طرف قصر رفت. صداي ساز و دهل گوش‌ها را کر مي‌کرد...
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط