نويسنده: محمدرضا شمس
پادشاهي بود که يک درخت سيب داشت و هر وقت ميخواست از ميوههاي درختش بچيند، دستي ظاهر ميشد و نميگذاشت. بعد يکي از سيبها را ميچيد و غيب ميشد. پادشاه ماجرا را به پسرهاش گفت و قرار شد هر شب يکي از آنها زير درخت نگهباني بدهد و دزد سيب را بگيرد.
شب اول، پسر بزرگ کنار درخت رفت، اما نيمههاي شب خوابش برد. شب دوم، پسر وسطي رفت، اما او هم خوابش برد. شب سوم، نوبت پسر کوچک پادشاه «ملک جمشيد»، شد. ملک جمشيد انگشتش را بريد و روي آن نمک پاشيد تا خوابش نبرد. نيمهشب، دست ظاهر شد و خواست سيبها را بچيند، اما ملک جمشيد با شمشيرش محکم به دست زد. دست که زخمي شده بود غيب شد.
فرداي آن روز سه برادر رد خون را گرفتند و دنبال دست رفتند تا به چاهي رسيدند. دو برادر که دل خوشي از ملک جمشيد نداشتند، او را توي چاه انداختند و به قصر برگشتند. پادشاه پرسيد: «برادر کوچکتان کجاست؟»
پسرها گفتند: «نميدونيم، از بس تند ميرفت گماش کرديم.»
پادشاه غصهدار شد.
ملک جمشيد که توي چاه افتاده بود دوروبرش را نگاه کرد. ديد قصري باشکوه آنجاست که توي حياط آن سه تا دختر نشستهاند، مثل پنجهي آفتاب. جلوي اولي يک سيني طلا بود که داخل آن آسيابي از طلا ميچرخيد و از آن اشرفي ميريخت. جلوي دومي يک سيني از طلا بود که داخل آن يک آهو و يک گرگ طلايي دنبال هم ميچرخيدند و به هم نميرسيدند. جلوي سومي قفسي از طلا بود که بلبلي طلايي توي آن آواز ميخواند.
دخترها گفتند: «جوان، تو کجا اينجا کجا؟ پرنده نميتونه اينجا پر بزنه. اينجا خونهي ديوه. الانه که بياد و تو رو يک لقمهي چپ کنه. دستش رو هم که زخمي کردهاي، دلش از تو خونه. زود از اينجا برو.»
ملک جمشيد گفت: «شما کاري نداشته باشيد. فقط وقتي ديو اومد، از او بخواهيد شيشهي عمرش رو به شما نشون بده.»
دخترها قبول کردند. ديو آمد، گفت: «بوي آدميزاد ميآد! بوي بادام بوداده ميآد!»
دخترها گفتند: «حتماً سر کوه، آدميزاد و بادام بو داده خوردهاي، لاي دندونهات مونده!»
ديو يک چوبدستي برداشت و لاي دندانهاش را پاک کرد. يکي دو تا دست و پاي الاغ و اسب درآورد و دور انداخت. بعد دخترها دورهاش کردند و گفتند: «اگر ما رو دوست داري، شيشهي عمرت رو به ما نشون بده.»
ديو گفت: «شيشهي عمرم کجا بود؟»
اما دخترها آنقدر اصرار کردند تا بالاخره شيشهي عمرش را نشان داد. دخترها شيشهي عمر را گرفتند و آن را به زمين زدند و شکستند. ديو دود شد و هوا رفت.
ملک جمشيد گفت: «حالا چه جوري از اين چاه بيرون برم؟»
دختر کوچک گفت: «غروب، دو تا قوچ سفيد و سياه از جلوت رد ميشن، بپر روي قوچ سياه. قوچ سياه تو رو پرت ميکنه روي قوچ سفيد. قوچ سفيد هم تو رو مياندازه به دنياي روشني.»
غروب، قوچها آمدند. ملک جمشيد پريد روي قوچ سياه. قوچ سياه او را انداخت روي قوچ سفيد. قوچ سفد هم او را پرت کرد بيرون چاه. ملک جمشيد رفت و رفت تا به درختي رسيد. زير درختي دراز کشيد و خوابيد. ناگهان با جيغ بچههاي سيمرغ از خواب پريد. اژدهايي ترسناک از درخت بالا ميرفت. ملک جمشيد شمشيرش را بيرون کشيد و اژدها را دوشقه کرد. يک شقهاش را جلوي بچهها انداخت و شقهي ديگرش را براي سيمرغ گذاشت و دوباره خوابيد.
سيمرغ که به لانهاش برگشت، چشمش به مردي افتاد که پاي درخت خوابيده بود. با خودش گفت: «آهان، خوب گيرش آوردم. هر سال ميآد و بچههام رو ميخوره و فرار ميکنه، اما حالا ديگه نميذارم از دستم جون سالم در ببره.»
سيمرغ به کوه قاف برگشت و کوه را برداشت و آورد تا بر سر ملک جمشيد بزند. بچهها داد زدند: «دست نگه دار مادر! اين مرد جون ما رو نجات داد. اگر او نبود، اژدها ما رو ميخورد.»
سيمرغ کوه را سرجاش گذاشت و بالش را پهن کرد روي ملک جمشيد که راحت بخوابد. وقتي ملک جمشيد بيدار شد، سيمرغ گفت: «چون بچههام رو نجات دادي، هر کاري بگي برات انجام ميدم.»
ملک جمشيد گفت: «سه دختر ته چاهي گرفتار شدهاند، اونها رو بيار اينجا.» سيمرغ اين کار را کرد. بعد هم به دستور ملک جمشيد آنها را که دخترهاي وزير اعظم بودند، به خانههاشان رساند. موقوع خداحافظي، ملک جمشيد به آنها گفت: «شما دخترهاي خوب و زيبايي هستيد. هر کس به خواستگاري تون اومد، بگيد براي ازدواج شرطي داريم.» بعد به دختر اولي گفت: «بگو براي من سيني طلا با آسياب طلاي چرخان بياريد.» به دختر دوم گفت: «بگو براي من سيني طلا با آهو و گرگ طلايي بياريد.» و به دختر سوم گفت: «بگو براي من يک بلبل طلايي آوازخوان در يک قفس طلايي بياريد.» بعد به هر سه گفت: «اگر خواستگارها گفتند اينها رو از کجا بياريم، بگيد از زرگرباشي توي بازار بگيريد.»
سيمرغ ملک جمشيد را به شهر و ديارش رساند. موقع خداحافظي هم چند تا از پرهاش را به او داد و گفت: «هر وقت به مشکلي برخوردي، يکي از اين پرها رو آتش بزن، من فوري ميآم.» ملک جمشيد چهره و لباسش را تغيير داد، بعد به زرگري رفت و مشغول کار شد. از آن طرف، پادشاه که از پيدا شدن دخترهاي وزير اعظم خبردار شده بود خيلي خوشحال شد و از دختر اولي براي پسر بزرگش خواستگاري کرد. دختر گفت: «به شرطي با پسر شما ازدواج ميکنم که يک سيني طلا و يک آسياب طلايي براي من بياره که اشرفي از اون بريزه.»
پادشاه گفت: «اين غير ممکن است. آخر چنين چيزي را از کجا بياورد؟»
دختر جواب داد: «از زرگرباشي توي بازار.»
پادشاه قبول کرد و به زرگري رفت و چيزي را که دختر خواسته بود، سفارش داد. زرگرباشي گفت: «من نميتونم بسازم، بريد جاي ديگه.»
اما شاگردش گفت: «استاد، قبول کن!»
زرگر قبول کرد و چهل روز مهلت خواست. بعد از چهل روز به شاگردش گفت: «امروز جواب پادشاه رو چي بدم؟»
شاگرد گفت: «جوابش با من، شما برو خونه استراحت کن.»
زرگر به خانه رفت. ملک جمشيد پر سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد. ملک جمشيد گفت: «برو از ته چاه، سيني و آسياب طلا رو بيار.»
سيمرغ آورد. ملک جمشيد جلوي مغازه را آب و جارو کرد و سيني طلا را بيرون گذاشت. پادشاه سيني را ديد و خيلي خوشحال شد.
پول زيادي به شاگرد زرگر داد و رفت. بعد از آن، پادشاه دختر وسطي را براي پسر دومش خواستگاري کرد. دختر گفت: «به شرطي عروس شما ميشم که سيني طلايي برام بياريد که يک آهو و يک گرگ طلايي روي آن بچرخند.»
پادشاه گفت: «اين غيرممکن است. از کجا بياوريم؟»
دختر گفت: «از زرگرباشي توي بازار.»
پادشاه به زرگري رفت و چيزي را که دختر خواسته بود، سفارش داد. زرگر گفت: «کار من نيست.»
ولي دوباره شاگردش گفت: «استاد، قبول کن!»
زرگر قبول کرد و چهل روز مهلت خواست. روز آخر، چون نتوانسته بود کاري بکند، به شاگردش گفت: «خودت جواب پادشاه رو بده.» و به خانه رفت.
ملک جمشيد سيمرغ را خواست و گفت: «برو از ته چاه، سيني طلا با آهو و گرگ طلايي رو بيار.»
وقتي پادشاه آمد، ديد سيني طلا و آهو و گرگ طلايي که دور هم ميچرخند جلوي مغازه است. خيلي خوشحال شد. اين بار هم پول زيادي به شاگرد زرگر داد و رفت. از آن طرف، پسر وکيل به خواستگاري دختر سوم رفت. دختر گفت: «به شرطي عروس وکيل ميشم که براي من يک قفس طلا و بلبل طلايي آوازخوان بياره.»
وکيل گفت: «از کجا بيارم؟»
دختر گفت: «از زرگرباشي توي بازار بگيريد.»
وکيل به زرگري رفت و سفارش عروس را داد. زرگر گفت: «من نميتونم.» ولي شاگردش گفت: «استاد، قبول کن!» زرگر قبول کرد و چهل روز مهلت خواست. بعد از چهل روز، دوباره به شاگردش گفت: «به وکيل بگو من مريضم.» و به خانه رفت و خوابيد. ملک جمشيد پر سيمرغ را آتش زد و سيمرغ حاضر شد و به سيمرغ گفت: «برو از ته چاه، قفس طلا و بلبل طلايي رو بيار.»
وقتي وکيل آمد و قفس و بلبل طلايي را جلوي مغازه ديد، خوشحال شد و پول زيادي به شاگرد زرگرباشي داد.
شب اول، عروسي پسر بزرگ پادشاه و دختر بزرگ وزير اعظم بود، ملک جمشيد يکي از پرهاي سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد، به او گفت: «براي من يک اسب قرمز و يک دست لباس قرمز بيار.» سيمرغ آورد. ملک جمشيد لباس را پوشيد و سوار اسب شد و به عروسي رفت. عروس و داماد روي اسب سفيدي نشسته بودند. جلو رفت و با شمشير، برادرش را از روي اسب انداخت و فرار کرد. شب دوم، عروسي پسر دوم پادشاه بود. ملک جمشيد اين بار از سيمرغ، اسب سياه و لباس سياه خواست. سيمرغ آورد. ملک جمشيد لباس را پوشيد و سوار اسب شد و به عروسي رفت. بعد با شمشير، برادر دومي را زخمي کرد و فرار کرد. شب سوم که جشن عروسي دختر کوچک با پسر وکيل بود، دوباره ملک جمشيد پر سيمرغ را آتش زد و از او لباس سفيد و اسب سفيد خواست. سيمرغ آورد. ملک جمشيد لباس را پوشيد که به جشن برود. وکيل که مرد باهوش و زيرکي بود به نگهبانها دستور داد اگر سوارکار ناشناسي ديدند، دروازههاي شهر را ببندند و نگذارند فرار کند. وقتي جشن شروع شد، ملک جمشيد با اسب سفيد وارد شد و پسر وکيل را زمين انداخت و آمد فرار کند، ديد دروازهها بستهاند. نگهبانها او را گرفتند و پيش وکيل بردند. وکيل ميخواست او را بکشد، پادشاه نگذاشت و گفت: «بهتر است قبل از کشتن، روي صورت او را باز کنيد، تا ببينيم کيست.»
وقتي روي او را کنار زدند، ديدند ملک جمشيد است. همه حيرت زده به او گفتند: «تو اينجا چه کار ميکني؟»
ملک جمشيد همه چيز را تعريف کرد. پادشاه که خيلي عصباني شده بود خواست دو برادر بزرگ را تنبيه کند. اما ملک جمشيد نگذاشت و آنها را بخشيد. بعد با دختر کوچک وزير اعظم عروسي کرد. آنها سالهاي سال به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
شب اول، پسر بزرگ کنار درخت رفت، اما نيمههاي شب خوابش برد. شب دوم، پسر وسطي رفت، اما او هم خوابش برد. شب سوم، نوبت پسر کوچک پادشاه «ملک جمشيد»، شد. ملک جمشيد انگشتش را بريد و روي آن نمک پاشيد تا خوابش نبرد. نيمهشب، دست ظاهر شد و خواست سيبها را بچيند، اما ملک جمشيد با شمشيرش محکم به دست زد. دست که زخمي شده بود غيب شد.
فرداي آن روز سه برادر رد خون را گرفتند و دنبال دست رفتند تا به چاهي رسيدند. دو برادر که دل خوشي از ملک جمشيد نداشتند، او را توي چاه انداختند و به قصر برگشتند. پادشاه پرسيد: «برادر کوچکتان کجاست؟»
پسرها گفتند: «نميدونيم، از بس تند ميرفت گماش کرديم.»
پادشاه غصهدار شد.
ملک جمشيد که توي چاه افتاده بود دوروبرش را نگاه کرد. ديد قصري باشکوه آنجاست که توي حياط آن سه تا دختر نشستهاند، مثل پنجهي آفتاب. جلوي اولي يک سيني طلا بود که داخل آن آسيابي از طلا ميچرخيد و از آن اشرفي ميريخت. جلوي دومي يک سيني از طلا بود که داخل آن يک آهو و يک گرگ طلايي دنبال هم ميچرخيدند و به هم نميرسيدند. جلوي سومي قفسي از طلا بود که بلبلي طلايي توي آن آواز ميخواند.
دخترها گفتند: «جوان، تو کجا اينجا کجا؟ پرنده نميتونه اينجا پر بزنه. اينجا خونهي ديوه. الانه که بياد و تو رو يک لقمهي چپ کنه. دستش رو هم که زخمي کردهاي، دلش از تو خونه. زود از اينجا برو.»
ملک جمشيد گفت: «شما کاري نداشته باشيد. فقط وقتي ديو اومد، از او بخواهيد شيشهي عمرش رو به شما نشون بده.»
دخترها قبول کردند. ديو آمد، گفت: «بوي آدميزاد ميآد! بوي بادام بوداده ميآد!»
دخترها گفتند: «حتماً سر کوه، آدميزاد و بادام بو داده خوردهاي، لاي دندونهات مونده!»
ديو يک چوبدستي برداشت و لاي دندانهاش را پاک کرد. يکي دو تا دست و پاي الاغ و اسب درآورد و دور انداخت. بعد دخترها دورهاش کردند و گفتند: «اگر ما رو دوست داري، شيشهي عمرت رو به ما نشون بده.»
ديو گفت: «شيشهي عمرم کجا بود؟»
اما دخترها آنقدر اصرار کردند تا بالاخره شيشهي عمرش را نشان داد. دخترها شيشهي عمر را گرفتند و آن را به زمين زدند و شکستند. ديو دود شد و هوا رفت.
ملک جمشيد گفت: «حالا چه جوري از اين چاه بيرون برم؟»
دختر کوچک گفت: «غروب، دو تا قوچ سفيد و سياه از جلوت رد ميشن، بپر روي قوچ سياه. قوچ سياه تو رو پرت ميکنه روي قوچ سفيد. قوچ سفيد هم تو رو مياندازه به دنياي روشني.»
غروب، قوچها آمدند. ملک جمشيد پريد روي قوچ سياه. قوچ سياه او را انداخت روي قوچ سفيد. قوچ سفد هم او را پرت کرد بيرون چاه. ملک جمشيد رفت و رفت تا به درختي رسيد. زير درختي دراز کشيد و خوابيد. ناگهان با جيغ بچههاي سيمرغ از خواب پريد. اژدهايي ترسناک از درخت بالا ميرفت. ملک جمشيد شمشيرش را بيرون کشيد و اژدها را دوشقه کرد. يک شقهاش را جلوي بچهها انداخت و شقهي ديگرش را براي سيمرغ گذاشت و دوباره خوابيد.
سيمرغ که به لانهاش برگشت، چشمش به مردي افتاد که پاي درخت خوابيده بود. با خودش گفت: «آهان، خوب گيرش آوردم. هر سال ميآد و بچههام رو ميخوره و فرار ميکنه، اما حالا ديگه نميذارم از دستم جون سالم در ببره.»
سيمرغ به کوه قاف برگشت و کوه را برداشت و آورد تا بر سر ملک جمشيد بزند. بچهها داد زدند: «دست نگه دار مادر! اين مرد جون ما رو نجات داد. اگر او نبود، اژدها ما رو ميخورد.»
سيمرغ کوه را سرجاش گذاشت و بالش را پهن کرد روي ملک جمشيد که راحت بخوابد. وقتي ملک جمشيد بيدار شد، سيمرغ گفت: «چون بچههام رو نجات دادي، هر کاري بگي برات انجام ميدم.»
ملک جمشيد گفت: «سه دختر ته چاهي گرفتار شدهاند، اونها رو بيار اينجا.» سيمرغ اين کار را کرد. بعد هم به دستور ملک جمشيد آنها را که دخترهاي وزير اعظم بودند، به خانههاشان رساند. موقوع خداحافظي، ملک جمشيد به آنها گفت: «شما دخترهاي خوب و زيبايي هستيد. هر کس به خواستگاري تون اومد، بگيد براي ازدواج شرطي داريم.» بعد به دختر اولي گفت: «بگو براي من سيني طلا با آسياب طلاي چرخان بياريد.» به دختر دوم گفت: «بگو براي من سيني طلا با آهو و گرگ طلايي بياريد.» و به دختر سوم گفت: «بگو براي من يک بلبل طلايي آوازخوان در يک قفس طلايي بياريد.» بعد به هر سه گفت: «اگر خواستگارها گفتند اينها رو از کجا بياريم، بگيد از زرگرباشي توي بازار بگيريد.»
سيمرغ ملک جمشيد را به شهر و ديارش رساند. موقع خداحافظي هم چند تا از پرهاش را به او داد و گفت: «هر وقت به مشکلي برخوردي، يکي از اين پرها رو آتش بزن، من فوري ميآم.» ملک جمشيد چهره و لباسش را تغيير داد، بعد به زرگري رفت و مشغول کار شد. از آن طرف، پادشاه که از پيدا شدن دخترهاي وزير اعظم خبردار شده بود خيلي خوشحال شد و از دختر اولي براي پسر بزرگش خواستگاري کرد. دختر گفت: «به شرطي با پسر شما ازدواج ميکنم که يک سيني طلا و يک آسياب طلايي براي من بياره که اشرفي از اون بريزه.»
پادشاه گفت: «اين غير ممکن است. آخر چنين چيزي را از کجا بياورد؟»
دختر جواب داد: «از زرگرباشي توي بازار.»
پادشاه قبول کرد و به زرگري رفت و چيزي را که دختر خواسته بود، سفارش داد. زرگرباشي گفت: «من نميتونم بسازم، بريد جاي ديگه.»
اما شاگردش گفت: «استاد، قبول کن!»
زرگر قبول کرد و چهل روز مهلت خواست. بعد از چهل روز به شاگردش گفت: «امروز جواب پادشاه رو چي بدم؟»
شاگرد گفت: «جوابش با من، شما برو خونه استراحت کن.»
زرگر به خانه رفت. ملک جمشيد پر سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد. ملک جمشيد گفت: «برو از ته چاه، سيني و آسياب طلا رو بيار.»
سيمرغ آورد. ملک جمشيد جلوي مغازه را آب و جارو کرد و سيني طلا را بيرون گذاشت. پادشاه سيني را ديد و خيلي خوشحال شد.
پول زيادي به شاگرد زرگر داد و رفت. بعد از آن، پادشاه دختر وسطي را براي پسر دومش خواستگاري کرد. دختر گفت: «به شرطي عروس شما ميشم که سيني طلايي برام بياريد که يک آهو و يک گرگ طلايي روي آن بچرخند.»
پادشاه گفت: «اين غيرممکن است. از کجا بياوريم؟»
دختر گفت: «از زرگرباشي توي بازار.»
پادشاه به زرگري رفت و چيزي را که دختر خواسته بود، سفارش داد. زرگر گفت: «کار من نيست.»
ولي دوباره شاگردش گفت: «استاد، قبول کن!»
زرگر قبول کرد و چهل روز مهلت خواست. روز آخر، چون نتوانسته بود کاري بکند، به شاگردش گفت: «خودت جواب پادشاه رو بده.» و به خانه رفت.
ملک جمشيد سيمرغ را خواست و گفت: «برو از ته چاه، سيني طلا با آهو و گرگ طلايي رو بيار.»
وقتي پادشاه آمد، ديد سيني طلا و آهو و گرگ طلايي که دور هم ميچرخند جلوي مغازه است. خيلي خوشحال شد. اين بار هم پول زيادي به شاگرد زرگر داد و رفت. از آن طرف، پسر وکيل به خواستگاري دختر سوم رفت. دختر گفت: «به شرطي عروس وکيل ميشم که براي من يک قفس طلا و بلبل طلايي آوازخوان بياره.»
وکيل گفت: «از کجا بيارم؟»
دختر گفت: «از زرگرباشي توي بازار بگيريد.»
وکيل به زرگري رفت و سفارش عروس را داد. زرگر گفت: «من نميتونم.» ولي شاگردش گفت: «استاد، قبول کن!» زرگر قبول کرد و چهل روز مهلت خواست. بعد از چهل روز، دوباره به شاگردش گفت: «به وکيل بگو من مريضم.» و به خانه رفت و خوابيد. ملک جمشيد پر سيمرغ را آتش زد و سيمرغ حاضر شد و به سيمرغ گفت: «برو از ته چاه، قفس طلا و بلبل طلايي رو بيار.»
وقتي وکيل آمد و قفس و بلبل طلايي را جلوي مغازه ديد، خوشحال شد و پول زيادي به شاگرد زرگرباشي داد.
شب اول، عروسي پسر بزرگ پادشاه و دختر بزرگ وزير اعظم بود، ملک جمشيد يکي از پرهاي سيمرغ را آتش زد. سيمرغ حاضر شد، به او گفت: «براي من يک اسب قرمز و يک دست لباس قرمز بيار.» سيمرغ آورد. ملک جمشيد لباس را پوشيد و سوار اسب شد و به عروسي رفت. عروس و داماد روي اسب سفيدي نشسته بودند. جلو رفت و با شمشير، برادرش را از روي اسب انداخت و فرار کرد. شب دوم، عروسي پسر دوم پادشاه بود. ملک جمشيد اين بار از سيمرغ، اسب سياه و لباس سياه خواست. سيمرغ آورد. ملک جمشيد لباس را پوشيد و سوار اسب شد و به عروسي رفت. بعد با شمشير، برادر دومي را زخمي کرد و فرار کرد. شب سوم که جشن عروسي دختر کوچک با پسر وکيل بود، دوباره ملک جمشيد پر سيمرغ را آتش زد و از او لباس سفيد و اسب سفيد خواست. سيمرغ آورد. ملک جمشيد لباس را پوشيد که به جشن برود. وکيل که مرد باهوش و زيرکي بود به نگهبانها دستور داد اگر سوارکار ناشناسي ديدند، دروازههاي شهر را ببندند و نگذارند فرار کند. وقتي جشن شروع شد، ملک جمشيد با اسب سفيد وارد شد و پسر وکيل را زمين انداخت و آمد فرار کند، ديد دروازهها بستهاند. نگهبانها او را گرفتند و پيش وکيل بردند. وکيل ميخواست او را بکشد، پادشاه نگذاشت و گفت: «بهتر است قبل از کشتن، روي صورت او را باز کنيد، تا ببينيم کيست.»
وقتي روي او را کنار زدند، ديدند ملک جمشيد است. همه حيرت زده به او گفتند: «تو اينجا چه کار ميکني؟»
ملک جمشيد همه چيز را تعريف کرد. پادشاه که خيلي عصباني شده بود خواست دو برادر بزرگ را تنبيه کند. اما ملک جمشيد نگذاشت و آنها را بخشيد. بعد با دختر کوچک وزير اعظم عروسي کرد. آنها سالهاي سال به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.