نويسنده: محمدرضا شمس
مارگيري بود که با مارش از شهري به شهري ميرفت و معرکه ميگرفت.
يک روز مار فرار کرد و به طرف بيابان رفت. مارگير بساطش را جمع کرد و دنبال او دويد. مار با سرعت خودش را به جواني رساند که زير سايهي درختي خوابيده بود. جوان را بيدار کرد و از او کمک خواست. جوان که دلش به حال مار سوخته بود گفت: «بيا برو تو جيبم قايم شو.»
مار گفت: «نه، مارگير خيلي زرنگه و راحت پيدام ميکنه.»
جوان پرسيد: «پس کجا قايمات کنم؟»
مار جواب داد: «تو شکمت، اونجا بهترين جاست.»
جوان نادان قبول کرد و مار رفت توي شکمش. کمي بعد، مارگير خسته و کوفته به آنجا و از جوان پرسيد: «تو مار من رو نديدي؟»
جوان گفت: «نه، من خواب بودم.»
مارگير که شک کرده بود گفت: «مار من خيلي خطرناکه. ممکنه بدون اينکه فهميده باشي، گوشهاي قايم شده باشه. بلند شو تا من همه جا رو خوب بگردم.»
جوان ايستاد و مارگير همه جا را گشت. حتي توي جيب جوان را گشت. بعد راهش را گرفت و رفت.
مارگير که دور شد، جوان مار را صدا زد و گفت: «بيا بيرون، مارگير رفت.»
مار سرش را از دهان جوان بيرون آورد و گفت: «خب، حالا کجات رو نيش بزنم؟»
جوان با تعجب گفت: «من تو رو از مرگ نجات دادم. حالا ميخواي نيشم بزني؟ مگه سزاي نيکي، بدي ميشه؟»
مار گفت: «بله، اگر قبول نداري بريم از سه نفر بپرسيم. اگر به تو حق دادند، نيشت نميزنم.»
جوان قبول کرد. رفت تا به گاوي رسيد و قصهي مار و مارگير را براش تعريف کرد و گفت: «اي گاو، بيا و بين من و مار قضاوت کن.»
گاو گفت: «من ميگم مار بايد تو رو نيش بزنه، چون بيرحمتر از آدميزاد پيدا نميشه. آدميزاد، تا وقتي ما جوونيم ازمون کار ميکشه، اما همين که پير و از کار افتاده شديم، ما رو ميکشه، گوشتمون رو ميخوره و استخوانهامون رو مياندازه جلوي سگ.»
جوان وقتي اين حرف را شنيد، با غصه به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به گوسفند رسيد. سرگذشتش را براي گوسفند تعريف کرد و از او خواست بين او و مار قضاوت کند. گوسفند گفت: «اگر از من ميپرسي، از آدميزاد بيرحمتر خودشه! من حق رو به مار ميدم. چون تا جوونم و بره ميآرم و شير ميدم، به من ميرسه و خورد و خوراکم رو ميده، ولي وقتي پير و از کار افتاده شدم، من رو ميکشه و گوشتم رو ميخوره و از پوستم لباس درست ميکنه و استخوانهام رو مياندازه جلوي سگ.»
مار از توي شکم جوان گفت: «اين دوميش!»
جوان دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به روباه پيري رسيد. روباه را صدا زد و گفت: «روباه، بيا و محض رضاي خدا بين من و اين مار قضاوت کن.»
روباه پرسيد: «بگو ببينم موضوع چيه؟»
جوان سرگذشتش را از سير تا پياز براي روباه تعريف کرد. روباه گفت: «غيرممکنه! من که باور نميکنم ماري به اون بزرگي توي شکم تو جا بگيره. دروغ ميگي.»
جوان گفت: «به پير، به پيغمبر، هرچي گفتم راست بود. اين مار، دو متره. تنهاش تو شکمم و سرش تو دهانمه.»
روباه گفت: «من تا با چشم خودم نبينم، باور نميکنم.»
همين موقع، مار از شکم جوان بيرون پريد و گفت: «بفرما، روباه نادان! بفرما، با چشمهاي خودت ببين.»
تا مار از شکم جوان بيرون آمد، روباه به جوان گفت: «زود باش نشونش بده که سزاي نيکي بدي نيست.»
جوان که منظور روباه را فهميده بود سنگي برداشت و بر سر مار کوبيد. مار از حال رفت. جوان مار را برداشت و پيش مارگير برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
يک روز مار فرار کرد و به طرف بيابان رفت. مارگير بساطش را جمع کرد و دنبال او دويد. مار با سرعت خودش را به جواني رساند که زير سايهي درختي خوابيده بود. جوان را بيدار کرد و از او کمک خواست. جوان که دلش به حال مار سوخته بود گفت: «بيا برو تو جيبم قايم شو.»
مار گفت: «نه، مارگير خيلي زرنگه و راحت پيدام ميکنه.»
جوان پرسيد: «پس کجا قايمات کنم؟»
مار جواب داد: «تو شکمت، اونجا بهترين جاست.»
جوان نادان قبول کرد و مار رفت توي شکمش. کمي بعد، مارگير خسته و کوفته به آنجا و از جوان پرسيد: «تو مار من رو نديدي؟»
جوان گفت: «نه، من خواب بودم.»
مارگير که شک کرده بود گفت: «مار من خيلي خطرناکه. ممکنه بدون اينکه فهميده باشي، گوشهاي قايم شده باشه. بلند شو تا من همه جا رو خوب بگردم.»
جوان ايستاد و مارگير همه جا را گشت. حتي توي جيب جوان را گشت. بعد راهش را گرفت و رفت.
مارگير که دور شد، جوان مار را صدا زد و گفت: «بيا بيرون، مارگير رفت.»
مار سرش را از دهان جوان بيرون آورد و گفت: «خب، حالا کجات رو نيش بزنم؟»
جوان با تعجب گفت: «من تو رو از مرگ نجات دادم. حالا ميخواي نيشم بزني؟ مگه سزاي نيکي، بدي ميشه؟»
مار گفت: «بله، اگر قبول نداري بريم از سه نفر بپرسيم. اگر به تو حق دادند، نيشت نميزنم.»
جوان قبول کرد. رفت تا به گاوي رسيد و قصهي مار و مارگير را براش تعريف کرد و گفت: «اي گاو، بيا و بين من و مار قضاوت کن.»
گاو گفت: «من ميگم مار بايد تو رو نيش بزنه، چون بيرحمتر از آدميزاد پيدا نميشه. آدميزاد، تا وقتي ما جوونيم ازمون کار ميکشه، اما همين که پير و از کار افتاده شديم، ما رو ميکشه، گوشتمون رو ميخوره و استخوانهامون رو مياندازه جلوي سگ.»
جوان وقتي اين حرف را شنيد، با غصه به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به گوسفند رسيد. سرگذشتش را براي گوسفند تعريف کرد و از او خواست بين او و مار قضاوت کند. گوسفند گفت: «اگر از من ميپرسي، از آدميزاد بيرحمتر خودشه! من حق رو به مار ميدم. چون تا جوونم و بره ميآرم و شير ميدم، به من ميرسه و خورد و خوراکم رو ميده، ولي وقتي پير و از کار افتاده شدم، من رو ميکشه و گوشتم رو ميخوره و از پوستم لباس درست ميکنه و استخوانهام رو مياندازه جلوي سگ.»
مار از توي شکم جوان گفت: «اين دوميش!»
جوان دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به روباه پيري رسيد. روباه را صدا زد و گفت: «روباه، بيا و محض رضاي خدا بين من و اين مار قضاوت کن.»
روباه پرسيد: «بگو ببينم موضوع چيه؟»
جوان سرگذشتش را از سير تا پياز براي روباه تعريف کرد. روباه گفت: «غيرممکنه! من که باور نميکنم ماري به اون بزرگي توي شکم تو جا بگيره. دروغ ميگي.»
جوان گفت: «به پير، به پيغمبر، هرچي گفتم راست بود. اين مار، دو متره. تنهاش تو شکمم و سرش تو دهانمه.»
روباه گفت: «من تا با چشم خودم نبينم، باور نميکنم.»
همين موقع، مار از شکم جوان بيرون پريد و گفت: «بفرما، روباه نادان! بفرما، با چشمهاي خودت ببين.»
تا مار از شکم جوان بيرون آمد، روباه به جوان گفت: «زود باش نشونش بده که سزاي نيکي بدي نيست.»
جوان که منظور روباه را فهميده بود سنگي برداشت و بر سر مار کوبيد. مار از حال رفت. جوان مار را برداشت و پيش مارگير برد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.