نویسنده: محمدرضا شمس
خارکنی بود که با مادر پیرش زندگی میکرد. خارکن روزها به بیابان میرفت، غروب با پشتهای خار برمیگشت.
روزی خسته به دروازهی شهر رسید و دید گروهی رژه میروند. با پشتهی هیزم گوشهای ایستاد. کمی بعد نرگس خاتون، دختر پادشاه، همراه کنیزها و غلامان بسیار از کنارش گذشت. جوان دلش ریخت و مهر دختر بر قلبش نشست.
از فردای آن روز، خارکن با سختی از رختخواب بیرون میآمد و کمتر راهی بیابان میشد. مادر خارکن، پسرش را غصهدار دید، آن قدر گفت و اصرار کرد تا قفل زبان او را باز کرد و از رازش آگاه شد.
آن روز که خارکن، دختر پادشاه را با آن کبکبه و دبدبه دیده بود، نرگس خاتون از شهر بیرون میرفت تا در جایی مناسب، برای خودش قصری بسازد. او دستور داده بود قصرش را میان سبزهزاری پر از درخت بسازند که جویباری از وسط آن میگذشت. خودش هم همان جا مانده بود تا کارها به مرادش پیش برود.
مادر خارکن که مانده بود چه کند، شب و روز فکر کرد و آخر به خانهی پیر زالی رفت که با دختر شاه رفت و آمد داشت و همه چیز را به او گفت.
پیر زال، دلش برای خارکن سوخت. پیش جوان رفت و به او قول داد که دست دختر را در دست او بگذارد، به شرطی که صبر داشته باشد و از این راز با کسی حرفی نزند. جوان قول داد.
پیر زال که میدانست نرگس خاتون خواستگاران زیادی دارد و به خارکن نگاه هم نمیکند، مدتها فکر کرد تا بالاخره چارهای پیدا کرد. خارکن را پیش نرگس خاتون برد و گفت: «خویش من بیکاره، اگر میتونی کاری به او بده.»
نرگس خاتون گفت: «به کارگران، تو ساختن قصر کمک کنه.»
جوان که صدای نرگس خاتون را شنید و روی او را خوب دید، دنیا در نظرش بهشت شد و وقتی نرگس خاتون رفت، از پیر زال پرسید: فایدهای این کار چیه؟ من خار نکَنم و پشته نکُنم، خشت بالا بدم و گل ببرم، عشقم چی میشه؟»
پیر زال گفت: «فکر این رو هم کردهام؛ وقتی مدتی اینجا کار کنی، نرگس خاتون تو رو بیشتر میشناسه. بعد خودت رو به مریضی میزنی و اون به دیدارت میآد. اون وقت راز دلت رو باهاش در میون میگذاری و اگر خدا بخواد، عشق تو رو قبول میکنه.»
فردای آن روز، جوان از شهر بیرون رفت و مشغول کار شد. خشت پرت میکرد و خشت بر خشت بالا میبرد. چند ماهی گذشت. در این مدت، خارکن حین کار، دوبیتی و تصنیفهای عاشقانه میخواند و بیآنکه از نرگس خاتون حرفی بزند، راز دلش را میگفت.
همه دوبیتیهایش را از بر کرده بودند و میخواندند. جوان منتظر بود که پیر زال، زمان بیمار شدنش را تعیین کند.
آن روز فرا رسید و جوان وانمود کرد بیمار است و در بستر افتاد.
پیرزال، نرگس خاتون را به کنار بستر جوان برد و آنها را تنها گذاشت.
خارکن گفت: «درد من، درد عشقه! هرچند که زیلوی کهنهای هم ندارم، اما قلبی به بزرگی دریا دارم.»
جوان هرچه خواست گفت و نرگس خاتون همهی حرفهای او را شنید.
دختر شاه کمی فکر کرد، بعد پرسید: «شاعر که هستی، بگو ببینم خواندن و نوشتن هم میدونی؟»
گفت: «نه!»
دختر گفت: «من دختر شاه هستم، چطوری پدرم رو راضی کنم و با جوونی مثل تو ازدواج کنم؟»
بعد فکر کرد و گفت: «من تو رو به هندوستان میفرستم. اونجا باید درس بخونی و علوم مختلف رو یاد بگیری.»
خارکن قبول کرد. نرگس خاتون، اسباب سفر جوان را آماده کرد و او را به هند فرستاد. جوان به تحصیل علم پرداخت و بعد از چندسال با دست پر برگشت.
خارکن که حالا جوانی برازنده شده بود، به دستور دختر، پیش پادشاه رفت و نرگس خاتون را از او خواستگاری کرد. شاه گفت: «من دو شرط دارم، اگر از عهدهی آنها برآمدی، دخترم را به تو میدهم.»
جوان قبول کرد.
خواستگاران زیادی این دو شرط را پذیرفته بودند، اما از پس آنها برنیامده بودند؛ به همین دلیل شاه فکر میکرد این جوان تنگدست هم از پس آنها برنخواهد آمد.
روز بعد جوان را به اتاقی پر از نمک بردند. شاه گفت: «شرط اول این است که تمام نمکهای این اتاق را بخوری.»
جوان انگشتش را خیس کرد، قدری نمک برداشت و بر دهان گذاشت و گفت: «در رسم و آیین ما، چشیدن نمک، خوردن تمام آن است!»
نوبت شرط دوم شد و پادشاه گفت: «باید آب دریاچه را به تنهایی خالی کنی!»
جوان، بیل و کلنگی برداشت و یک راه آب در سرازیری درست کرد و گفت: «آب دریاچه، نه به یک روز پر میشه و نه به یک روز، خالی. باید روزها و هفتهها صبر کنید تا خالی شدن آب را، آن هم به دست من ببینید.»
شاه از هوش و درایت جوان خوشش آمد و با ازدواج او و دخترش موافقت کرد.
هفت شبانهروز جشن گرفتند و جوان به قصر دختر که آماده شده بود، رفت. آنها با هم زندگی تازهای را شروع کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی خسته به دروازهی شهر رسید و دید گروهی رژه میروند. با پشتهی هیزم گوشهای ایستاد. کمی بعد نرگس خاتون، دختر پادشاه، همراه کنیزها و غلامان بسیار از کنارش گذشت. جوان دلش ریخت و مهر دختر بر قلبش نشست.
از فردای آن روز، خارکن با سختی از رختخواب بیرون میآمد و کمتر راهی بیابان میشد. مادر خارکن، پسرش را غصهدار دید، آن قدر گفت و اصرار کرد تا قفل زبان او را باز کرد و از رازش آگاه شد.
آن روز که خارکن، دختر پادشاه را با آن کبکبه و دبدبه دیده بود، نرگس خاتون از شهر بیرون میرفت تا در جایی مناسب، برای خودش قصری بسازد. او دستور داده بود قصرش را میان سبزهزاری پر از درخت بسازند که جویباری از وسط آن میگذشت. خودش هم همان جا مانده بود تا کارها به مرادش پیش برود.
مادر خارکن که مانده بود چه کند، شب و روز فکر کرد و آخر به خانهی پیر زالی رفت که با دختر شاه رفت و آمد داشت و همه چیز را به او گفت.
پیر زال، دلش برای خارکن سوخت. پیش جوان رفت و به او قول داد که دست دختر را در دست او بگذارد، به شرطی که صبر داشته باشد و از این راز با کسی حرفی نزند. جوان قول داد.
پیر زال که میدانست نرگس خاتون خواستگاران زیادی دارد و به خارکن نگاه هم نمیکند، مدتها فکر کرد تا بالاخره چارهای پیدا کرد. خارکن را پیش نرگس خاتون برد و گفت: «خویش من بیکاره، اگر میتونی کاری به او بده.»
نرگس خاتون گفت: «به کارگران، تو ساختن قصر کمک کنه.»
جوان که صدای نرگس خاتون را شنید و روی او را خوب دید، دنیا در نظرش بهشت شد و وقتی نرگس خاتون رفت، از پیر زال پرسید: فایدهای این کار چیه؟ من خار نکَنم و پشته نکُنم، خشت بالا بدم و گل ببرم، عشقم چی میشه؟»
پیر زال گفت: «فکر این رو هم کردهام؛ وقتی مدتی اینجا کار کنی، نرگس خاتون تو رو بیشتر میشناسه. بعد خودت رو به مریضی میزنی و اون به دیدارت میآد. اون وقت راز دلت رو باهاش در میون میگذاری و اگر خدا بخواد، عشق تو رو قبول میکنه.»
فردای آن روز، جوان از شهر بیرون رفت و مشغول کار شد. خشت پرت میکرد و خشت بر خشت بالا میبرد. چند ماهی گذشت. در این مدت، خارکن حین کار، دوبیتی و تصنیفهای عاشقانه میخواند و بیآنکه از نرگس خاتون حرفی بزند، راز دلش را میگفت.
همه دوبیتیهایش را از بر کرده بودند و میخواندند. جوان منتظر بود که پیر زال، زمان بیمار شدنش را تعیین کند.
آن روز فرا رسید و جوان وانمود کرد بیمار است و در بستر افتاد.
پیرزال، نرگس خاتون را به کنار بستر جوان برد و آنها را تنها گذاشت.
خارکن گفت: «درد من، درد عشقه! هرچند که زیلوی کهنهای هم ندارم، اما قلبی به بزرگی دریا دارم.»
جوان هرچه خواست گفت و نرگس خاتون همهی حرفهای او را شنید.
دختر شاه کمی فکر کرد، بعد پرسید: «شاعر که هستی، بگو ببینم خواندن و نوشتن هم میدونی؟»
گفت: «نه!»
دختر گفت: «من دختر شاه هستم، چطوری پدرم رو راضی کنم و با جوونی مثل تو ازدواج کنم؟»
بعد فکر کرد و گفت: «من تو رو به هندوستان میفرستم. اونجا باید درس بخونی و علوم مختلف رو یاد بگیری.»
خارکن قبول کرد. نرگس خاتون، اسباب سفر جوان را آماده کرد و او را به هند فرستاد. جوان به تحصیل علم پرداخت و بعد از چندسال با دست پر برگشت.
خارکن که حالا جوانی برازنده شده بود، به دستور دختر، پیش پادشاه رفت و نرگس خاتون را از او خواستگاری کرد. شاه گفت: «من دو شرط دارم، اگر از عهدهی آنها برآمدی، دخترم را به تو میدهم.»
جوان قبول کرد.
خواستگاران زیادی این دو شرط را پذیرفته بودند، اما از پس آنها برنیامده بودند؛ به همین دلیل شاه فکر میکرد این جوان تنگدست هم از پس آنها برنخواهد آمد.
روز بعد جوان را به اتاقی پر از نمک بردند. شاه گفت: «شرط اول این است که تمام نمکهای این اتاق را بخوری.»
جوان انگشتش را خیس کرد، قدری نمک برداشت و بر دهان گذاشت و گفت: «در رسم و آیین ما، چشیدن نمک، خوردن تمام آن است!»
نوبت شرط دوم شد و پادشاه گفت: «باید آب دریاچه را به تنهایی خالی کنی!»
جوان، بیل و کلنگی برداشت و یک راه آب در سرازیری درست کرد و گفت: «آب دریاچه، نه به یک روز پر میشه و نه به یک روز، خالی. باید روزها و هفتهها صبر کنید تا خالی شدن آب را، آن هم به دست من ببینید.»
شاه از هوش و درایت جوان خوشش آمد و با ازدواج او و دخترش موافقت کرد.
هفت شبانهروز جشن گرفتند و جوان به قصر دختر که آماده شده بود، رفت. آنها با هم زندگی تازهای را شروع کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.