![سه عاشق سه عاشق](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/seashegh.jpg)
![سه عاشق سه عاشق](/userfiles/Article/1396/03/22/seashegh.jpg)
نویسنده: محمدرضا شمس
سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از آنها به خانهی عمو میرفت، عمو میگفت: «دخترم رو به تو میدم.»
تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خواستگاری دختر رفتند. عمو برای اینکه برادرزادههایش دلگیر نشوند، گفت: «من به هر کدوم از شما، صد اشرفی میدم که از این ده برید و با مردم معامله و معاشرت کنید. دخترم رو به کسی میدم که پول بیشتری به دست بیاره.»
سه برادر از ده رفتند و به شهر رسیدند. در شهر میگشتند که دیدند یک نفر داد میزند: «قالیچه داریم، قالیچه داریم.»
برادر بزرگ پرسید: «خاصیت این قالیچه چیه؟»
فروشنده جواب داد: «اگر سوارش بشی و نیت کنی، تو رو به هر جا بخوای میرسونه.»
برادر بزرگ صد اشرفی را داد و قالیچه را خرید.
روز بعد دیدند دوباره یکی داد میزند: «کاسه داریم، کاسه داریم.»
برادر وسطی پرسید: «این کاسه چه فایدهای داره؟»
فروشنده جواب داد: «اگر با این کاسه هفت مرتبه آب روی سر مرده بریزی، فوری زنده میشه.» برادر وسطی صد اشرفی را داد و کاسه را خرید.
روز سوم، در بازار قدم میزدند که دیدند یک نفر داد میزند: «جام بلور داریم، جام بلور داریم.»
برادر کوچک رفت و پرسید: «خاصیت این جام چیه؟»
فروشنده جواب داد: «اگر نیت کنی، هر چیزی رو که دوست داری توی اون میبینی.»
برادر کوچک صد اشرفی را داد و جام را خرید.
سه برادر نیت کردند و توی جام دیدند دختر عموشان مرده و در غسالخانه است.
فوری سوار قالی شدند و خود را به ده رساندند. جلو رفتند و هفت کاسه آب روی سر دختر عمو ریختند. دختر زنده شد. برادرها خوشحال شدند، اما بعد سر دختر دعواشان شد. یکی میگفت: «اگر من جام رو نخریده بودم، شما از مردن دختر عمو باخبر نمیشدید.»
دیگری میگفت: «اگر من قالی رو نخریده بودم، شما به موقع نمیرسیدید.»
سومی گفت: «اگر کاسهی من نبود، او زنده نمیشد.»
پیش کدخدای ده رفتند. کدخدا گفت: «دختر مال برادری است که کاسه رو خریده. چون بدون کاسه، اومدن شما هیچ فایدهای نداشت.»
به حکم کدخدا، دختر عمو با برادر وسطی ازدواج کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خواستگاری دختر رفتند. عمو برای اینکه برادرزادههایش دلگیر نشوند، گفت: «من به هر کدوم از شما، صد اشرفی میدم که از این ده برید و با مردم معامله و معاشرت کنید. دخترم رو به کسی میدم که پول بیشتری به دست بیاره.»
سه برادر از ده رفتند و به شهر رسیدند. در شهر میگشتند که دیدند یک نفر داد میزند: «قالیچه داریم، قالیچه داریم.»
برادر بزرگ پرسید: «خاصیت این قالیچه چیه؟»
فروشنده جواب داد: «اگر سوارش بشی و نیت کنی، تو رو به هر جا بخوای میرسونه.»
برادر بزرگ صد اشرفی را داد و قالیچه را خرید.
روز بعد دیدند دوباره یکی داد میزند: «کاسه داریم، کاسه داریم.»
برادر وسطی پرسید: «این کاسه چه فایدهای داره؟»
فروشنده جواب داد: «اگر با این کاسه هفت مرتبه آب روی سر مرده بریزی، فوری زنده میشه.» برادر وسطی صد اشرفی را داد و کاسه را خرید.
روز سوم، در بازار قدم میزدند که دیدند یک نفر داد میزند: «جام بلور داریم، جام بلور داریم.»
برادر کوچک رفت و پرسید: «خاصیت این جام چیه؟»
فروشنده جواب داد: «اگر نیت کنی، هر چیزی رو که دوست داری توی اون میبینی.»
برادر کوچک صد اشرفی را داد و جام را خرید.
سه برادر نیت کردند و توی جام دیدند دختر عموشان مرده و در غسالخانه است.
فوری سوار قالی شدند و خود را به ده رساندند. جلو رفتند و هفت کاسه آب روی سر دختر عمو ریختند. دختر زنده شد. برادرها خوشحال شدند، اما بعد سر دختر دعواشان شد. یکی میگفت: «اگر من جام رو نخریده بودم، شما از مردن دختر عمو باخبر نمیشدید.»
دیگری میگفت: «اگر من قالی رو نخریده بودم، شما به موقع نمیرسیدید.»
سومی گفت: «اگر کاسهی من نبود، او زنده نمیشد.»
پیش کدخدای ده رفتند. کدخدا گفت: «دختر مال برادری است که کاسه رو خریده. چون بدون کاسه، اومدن شما هیچ فایدهای نداشت.»
به حکم کدخدا، دختر عمو با برادر وسطی ازدواج کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.