طوطی

پادشاهی بود که یک طوطی داشت و طوطی‌اش را خیلی دوست داشت. پادشاه، وزیر بدجنسی هم داشت که به همه ظلم می‌کرد. طوطی هر وقت وزیر را می‌دید به او می‌گفت: «دست از این کارها بردار و این‌قدر به مردم ظلم نکن.»
سه‌شنبه، 23 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
طوطی
طوطی

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی بود که یک طوطی داشت و طوطی‌اش را خیلی دوست داشت. پادشاه، وزیر بدجنسی هم داشت که به همه ظلم می‌کرد. طوطی هر وقت وزیر را می‌دید به او می‌گفت: «دست از این کارها بردار و این‌قدر به مردم ظلم نکن.»
روزی دل طوطی گرفته بود.
پادشاه در قفس را باز کرد و گفت: «اینکه غصه ندارد، برو و یک هفته برای خودت بگرد. وقتی دلت باز شد، برگرد.»
طوطی از قفس بیرون پرید و پرواز کرد. بعد از یک هفته، خوشحال و سرحال پیش پادشاه برگشت و گفت: «قربان، برای شما تخم سیبی آورده‌ام که هر میوه‌اش شما رو بیست سال جوون‌تر می‌کنه.»
پادشاه حرف طوطی را باور نکرد، اما به باغبان دستور داد تخم سیب را در باغ بکارد. پنج سال گذشت و درخت میوه داد. باغبان سیبی کند که برای پادشاه ببرد. وسط راه وزیر را دید. وزیر پرسید: «کجا با این عجله؟»
باغبان ماجرا را گفت. وزیر که دل خوشی از طوطی نداشت، فکر کرد و گفت: «نامه‌ی پادشاه رو توی خونه جا گذاشته‌ام، زود برو برام بیار.»
باغبان، سیب را به وزیر داد و به طرف خانه‌ی او دوید. وزیر، فوری سیب را به زهر آغشته کرد. باغبان که برگشت، با هم پیش پادشاه رفتند، باغبان سیب را به پادشاه داد. پادشاه خواست سیب را بخورد، وزیر نگذاشت. دو زندانی محکوم به مرگ را آورد و سیب را به آن‌ها داد. هر دو زندانی در جا مردند. پادشاه که خیلی عصبانی شده بود، گلوی طوطی را فشار داد و گفت: «این است عاقبت خوبی‌های من؟ می‌خواستی مرا بکشی؟» و آن‌قدر گلوی طوطی را فشار داد که طوطی خفه شد.
وزیر از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت، چون با این کار هم طوطی را از بین برده بود، هم خودش را پیش پادشاه عزیز کرده بود. اما باغبان خیلی غمگین بود. او دو تا از سیب‌های درخت را کند و با حالی زار به خانه برگشت و ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زن گفت: «حالا چی کار کنیم؟ پادشاه حتماً ما رو هم می‌کشه.»
باغبان گفت: «می‌دونم. برای همین دو تا از سیب‌های درخت رو آوردم تا بخوریم و قبل از اینکه به دست پادشاه کشته شیم بمیریم.»
باغبان و زنش هر کدام یک سیب خوردند. پس از چند لحظه، از دیدن هم بسیار تعجب کردند. چون هر دو بیست سال جوان‌تر شده بودند. باغبان با خوشحالی به طرف کاخ دوید. پادشاه او را نشناخت. باغبان گفت: «قربان، من باغبان شما هستم. از سیب‌هایی که طوطی آورده بود خوردم و بیست سال جوون شدم. طوطی شما راست می‌گفت.»
پادشاه پرسید: «تو سیبی را که برای من آوردی، به دست کسی نداده بودی؟»
باغبان گفت: «چرا قربان، به وزیر دادم.» و جریان نامه را گفت. پادشاه خیلی ناراحت شد و گفت: «پس این کار وزیر بود و من طوطی باوفایم را بی خود و بی‌جهت کشتم.» بعد دستور داد وزیر را مجازات کنند، اما باز هم دلش آرام نگرفت و تا آخر عمر خود را سرزنش کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط