![شاهزاده و مار شاهزاده و مار](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/shahzadehvamar.jpg)
![شاهزاده و مار شاهزاده و مار](/userfiles/Article/1396/03/22/shahzadehvamar.jpg)
نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی دو پسر داشت. بعد از مرگ پادشاه، مردم دوست نداشتند پسرهای او فرمانروا باشند؛ دیگری را پادشاه کردند. پسرها هم پول و دارایی پدر را بین خودشان تقسیم کردند و از هم جدا شدند. پسر بزرگ که خیلی خوشگذران بود، هرچه داشت و نداشت، در مدت کوتاهی به باد داد. اما پسر کوچک به شهر دیگری رفت، داد و ستد کرد و سود فراوان برد و پول روی پول گذاشت.
پسر بزرگ، همین که بیچیز و بینوا شد و کفگیرش به ته دیگ خورد، پیش مادرش رفت و گفت: «یادمه انگشترهای گرانبهایی داشتی، اگر یکی از اونها رو بفروشی و هزار سکه به من بدی، من بخت خودم رو آزمایش میکنم و زندگیم رو سر و سامان میدم.» مادر تنها انگشتر یاقوتش را به هزار سکه فروخت و سکهها را به شاهزاده داد. شاهزاده سکهها را گرفت و به شهر دیگری رفت. بین راه مردی را دید که گربهی سفید قشنگی داشت. از گربه خوشش آمد و آن را به سیصد سکه خرید. یکی دو فرسخ که رفت، به مرد دیگری رسید که سگ شکاری قشنگی داشت. سیصد سکه داد و سگ را هم خرید. با سیصد سکهی دیگر هم یک طوطی سخنگو خرید و ماند صد سکه. با خودش گفت: «دیگه هوس بازی بسه. این صد سکه رو سرمایه میکنم، شاید به نوایی برسم.»
رفت تا به دروازهی شهر رسید. مارگیری که مار خوش خط و خالی داشت. صد سکهی آخر را هم داد و مار را خرید و هنوز توی شهر نرفته بود که گرسنهاش شد، اما دیگر یک سکه هم نداشت. غصهاش شد. مار فهمید، او را پیش پدرش که سلطان مارها بود برد و گفت: «این جوون جون من رو نجات داده. تو باید در مقابل این خوبی، انگشترت رو به او بدی.»
سلطان مار، انگشترش را به شاهزاده داد و گفت: «این انگشتر رو سه بار دور انگشت بچرخون تا هر آرزویی داری، برآورده بشه.»
شاهزاده انگشتر را گرفت و از آنها تشکر کرد و رفت و چون خیلی گرسنه بود، سه بار انگشتر را دور انگشت خود چرخاند و آرزوی سفرهای رنگین کرد. در یک چشم برهم زدن، آرزویش برآورده شد. شاهزاده خدا را شکر کرد و هم خودش خورد و هم به سگ و گربه و طوطیاش داد. همه خوردند و سیر شدند.
بعد رفت تا به میدان شهر رسید، جارچیها جار میزدند که هر کس وسط دریا قصری از طلا بسازد، پادشاه دخترش را به او میدهد.
شاهزاده به کمک انگشتر، وسط دریا قصر طلایی ساخت و با دختر پادشاه ازدواج کرد.
چند سالی به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند تا اینکه دختر پادشاه از راز انگشتر شاهزاده باخبر شد و با اصرار از او خواست موهاش را طلایی کند. شاهزاده با کمک انگشتر، موهای همسرش را طلایی کرد. دختر پادشاه، هر روز موهای طلاییاش را شانه میزد و موهایی را که به شانهاش میچسبید، توی دریا میریخت. باد، یکی از این موها را به کشور همسایه برد و به قصر پادشاه رساند. پادشاه که جوان بود، وقتی فهمید صاحب این موی طلایی شاهزاده خانمی در کشور همسایه است، پیرزنی را فرستاد تا هر طور شده، شاهزاده خانم را براش بیاورد. پیرزن، خودش را به دختر رساند و با هر حیلهای بود، در دلش جا باز کرد و هم رازش شد.
یک روز که دختر خرمن موهاش را شانه میزد، پیرزن با مهربانی دستی به سرش کشید و گفت: «چه موهای قشنگی! انگار خورشید تو موهات خونه کرده. تو دنیا هیچ دختری موهایی به این قشنگی نداره. چطوری موهات طلایی شدند؟»
دختر سفرهی دلش را باز کرد و راز انگشتر سحرآمیز را به پیرزن گفت. پیرزن حیلهگر در فرصتی مناسب انگشتر را برداشت و با کمک آن، دختر را دزدید و پیش پادشاه برد.
شاهزاده به شکار رفته بود، وقتی از شکار برگشت، دید که از زن و انگشتر و پیرزن خبری نیست، فهمید که پیرزن حیلهگر کار خودش را کرده است. شاهزاده از اول هم به پیرزن اعتمادی نداشت و به اصرار زنش او را نگه داشته بود.
شاهزاده، طوطی و گربه و سگ را فرستاد تا انگشتر را پیدا کنند.
هر سه به کشور همسایه رفتند. طوطی، خودش را به قصر پادشاه رساند و شاهزاده خانم را دید. آن وقت به سگ و گربه خبر داد. سگ و گربه گوشهای پنهان شدند تا هوا تاریک شد، بعد به کمک هم وارد قصر شدند، انگشتر را پیدا کردند و خودشان را به شاهزاده رساندند و انگشتر را به او دادند.
شاهزاده، انگشتر را سه بار دور انگشتش چرخاند و آرزو کرد همسرش برگردد. در یک چشم به هم زدن، آرزوی شاهزاده برآورده شد و شاهزاده و همسرش دوباره به خوبی و خوشی زندگی کردند تا اینکه یک شب شاهزاده، خواب مادرش را دید و به یاد او افتاد. صبح که بیدار شد، قبل از هر کاری، انگشتر را سه بار دور انگشتش چرخاند و آرزو کرد مادرش بیاید. این آرزو هم در یک چشم به هم زدن برآورده شد.
شاهزاده خانم وقتی مادر شاهزاده را دید و فهمید زن مهربانی است، دستش را بوسید و گفت: «مادر مهربون، همیشه با بمون و سایهات رو از سر ما کم نکن.»
مادر مهربان شاهزاده هم کنار آنها ماند و سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پسر بزرگ، همین که بیچیز و بینوا شد و کفگیرش به ته دیگ خورد، پیش مادرش رفت و گفت: «یادمه انگشترهای گرانبهایی داشتی، اگر یکی از اونها رو بفروشی و هزار سکه به من بدی، من بخت خودم رو آزمایش میکنم و زندگیم رو سر و سامان میدم.» مادر تنها انگشتر یاقوتش را به هزار سکه فروخت و سکهها را به شاهزاده داد. شاهزاده سکهها را گرفت و به شهر دیگری رفت. بین راه مردی را دید که گربهی سفید قشنگی داشت. از گربه خوشش آمد و آن را به سیصد سکه خرید. یکی دو فرسخ که رفت، به مرد دیگری رسید که سگ شکاری قشنگی داشت. سیصد سکه داد و سگ را هم خرید. با سیصد سکهی دیگر هم یک طوطی سخنگو خرید و ماند صد سکه. با خودش گفت: «دیگه هوس بازی بسه. این صد سکه رو سرمایه میکنم، شاید به نوایی برسم.»
رفت تا به دروازهی شهر رسید. مارگیری که مار خوش خط و خالی داشت. صد سکهی آخر را هم داد و مار را خرید و هنوز توی شهر نرفته بود که گرسنهاش شد، اما دیگر یک سکه هم نداشت. غصهاش شد. مار فهمید، او را پیش پدرش که سلطان مارها بود برد و گفت: «این جوون جون من رو نجات داده. تو باید در مقابل این خوبی، انگشترت رو به او بدی.»
سلطان مار، انگشترش را به شاهزاده داد و گفت: «این انگشتر رو سه بار دور انگشت بچرخون تا هر آرزویی داری، برآورده بشه.»
شاهزاده انگشتر را گرفت و از آنها تشکر کرد و رفت و چون خیلی گرسنه بود، سه بار انگشتر را دور انگشت خود چرخاند و آرزوی سفرهای رنگین کرد. در یک چشم برهم زدن، آرزویش برآورده شد. شاهزاده خدا را شکر کرد و هم خودش خورد و هم به سگ و گربه و طوطیاش داد. همه خوردند و سیر شدند.
بعد رفت تا به میدان شهر رسید، جارچیها جار میزدند که هر کس وسط دریا قصری از طلا بسازد، پادشاه دخترش را به او میدهد.
شاهزاده به کمک انگشتر، وسط دریا قصر طلایی ساخت و با دختر پادشاه ازدواج کرد.
چند سالی به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند تا اینکه دختر پادشاه از راز انگشتر شاهزاده باخبر شد و با اصرار از او خواست موهاش را طلایی کند. شاهزاده با کمک انگشتر، موهای همسرش را طلایی کرد. دختر پادشاه، هر روز موهای طلاییاش را شانه میزد و موهایی را که به شانهاش میچسبید، توی دریا میریخت. باد، یکی از این موها را به کشور همسایه برد و به قصر پادشاه رساند. پادشاه که جوان بود، وقتی فهمید صاحب این موی طلایی شاهزاده خانمی در کشور همسایه است، پیرزنی را فرستاد تا هر طور شده، شاهزاده خانم را براش بیاورد. پیرزن، خودش را به دختر رساند و با هر حیلهای بود، در دلش جا باز کرد و هم رازش شد.
یک روز که دختر خرمن موهاش را شانه میزد، پیرزن با مهربانی دستی به سرش کشید و گفت: «چه موهای قشنگی! انگار خورشید تو موهات خونه کرده. تو دنیا هیچ دختری موهایی به این قشنگی نداره. چطوری موهات طلایی شدند؟»
دختر سفرهی دلش را باز کرد و راز انگشتر سحرآمیز را به پیرزن گفت. پیرزن حیلهگر در فرصتی مناسب انگشتر را برداشت و با کمک آن، دختر را دزدید و پیش پادشاه برد.
شاهزاده به شکار رفته بود، وقتی از شکار برگشت، دید که از زن و انگشتر و پیرزن خبری نیست، فهمید که پیرزن حیلهگر کار خودش را کرده است. شاهزاده از اول هم به پیرزن اعتمادی نداشت و به اصرار زنش او را نگه داشته بود.
شاهزاده، طوطی و گربه و سگ را فرستاد تا انگشتر را پیدا کنند.
هر سه به کشور همسایه رفتند. طوطی، خودش را به قصر پادشاه رساند و شاهزاده خانم را دید. آن وقت به سگ و گربه خبر داد. سگ و گربه گوشهای پنهان شدند تا هوا تاریک شد، بعد به کمک هم وارد قصر شدند، انگشتر را پیدا کردند و خودشان را به شاهزاده رساندند و انگشتر را به او دادند.
شاهزاده، انگشتر را سه بار دور انگشتش چرخاند و آرزو کرد همسرش برگردد. در یک چشم به هم زدن، آرزوی شاهزاده برآورده شد و شاهزاده و همسرش دوباره به خوبی و خوشی زندگی کردند تا اینکه یک شب شاهزاده، خواب مادرش را دید و به یاد او افتاد. صبح که بیدار شد، قبل از هر کاری، انگشتر را سه بار دور انگشتش چرخاند و آرزو کرد مادرش بیاید. این آرزو هم در یک چشم به هم زدن برآورده شد.
شاهزاده خانم وقتی مادر شاهزاده را دید و فهمید زن مهربانی است، دستش را بوسید و گفت: «مادر مهربون، همیشه با بمون و سایهات رو از سر ما کم نکن.»
مادر مهربان شاهزاده هم کنار آنها ماند و سالیان سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.