![دروغ مصلحتآمیز دروغ مصلحتآمیز](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/dorughemaslahatamiz.jpg)
![دروغ مصلحتآمیز دروغ مصلحتآمیز](/userfiles/Article/1396/03/22/dorughemaslahatamiz.jpg)
نویسنده: محمدرضا شمس
جوانی بود نیکوکار و جوانمرد که به همه کمک میکرد. یک روز مأموران پادشاه به خانهی جوان ریختند و او را دستگیر کردند، چون جاسوسی به پادشاه خبر داده بود که جوان، قصد جانش را کرده است.
جوان را به سیاهچال انداختند و چند روز بعد او را دست بسته به میدان شهر بردند تا به جلاد بسپارند. مردم در میدان شهر جمع شده بودند. بین آنها پیرمردی بود که جوان بارها به او کمک کرده بود. پیرمرد که میدانست جوان بیگناه است، روی سنگی رفت و فریاد زد: «مردم، سلطان مرد! سلطان مرد!»
مردمی که برای تماشا آمده بودند حرف او را باور کردند و به طرف قصر سلطان دویدند. جوان از این فرصت استفاده کرد و پا به فرار گذاشت. وقتی مأموران فهمیدند پیرمرد دروغ گفته، او را گرفتند و دست بسته پیش سلطان بردند.
سلطان، نگاهی غضبناک به پیرمرد انداخت و پرسید: «چرا این کار را کردی؟»
پیرمرد جواب داد: «چون میدونستم که اون بیگناهه.»
بعد به مردمی که آنجا جمع بودند گفت: «سلطان با این دروغ مصلحتآمیز من نمرد، اما جوون بیچارهای که قرار بود بمیره، زنده موند!»
سلطان که آرام شده بود دستور داد پیرمرد را آزاد کنند. چند روز بعد معلوم شد که جوان بیگناه بوده و براش پاپوش دوخته بودند. سلطان، جوان را خواست و پاداش زیادی به او داد. جوان هم پاداش را به پیرمرد، که جانش را نجات داده بود، بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
جوان را به سیاهچال انداختند و چند روز بعد او را دست بسته به میدان شهر بردند تا به جلاد بسپارند. مردم در میدان شهر جمع شده بودند. بین آنها پیرمردی بود که جوان بارها به او کمک کرده بود. پیرمرد که میدانست جوان بیگناه است، روی سنگی رفت و فریاد زد: «مردم، سلطان مرد! سلطان مرد!»
مردمی که برای تماشا آمده بودند حرف او را باور کردند و به طرف قصر سلطان دویدند. جوان از این فرصت استفاده کرد و پا به فرار گذاشت. وقتی مأموران فهمیدند پیرمرد دروغ گفته، او را گرفتند و دست بسته پیش سلطان بردند.
سلطان، نگاهی غضبناک به پیرمرد انداخت و پرسید: «چرا این کار را کردی؟»
پیرمرد جواب داد: «چون میدونستم که اون بیگناهه.»
بعد به مردمی که آنجا جمع بودند گفت: «سلطان با این دروغ مصلحتآمیز من نمرد، اما جوون بیچارهای که قرار بود بمیره، زنده موند!»
سلطان که آرام شده بود دستور داد پیرمرد را آزاد کنند. چند روز بعد معلوم شد که جوان بیگناه بوده و براش پاپوش دوخته بودند. سلطان، جوان را خواست و پاداش زیادی به او داد. جوان هم پاداش را به پیرمرد، که جانش را نجات داده بود، بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.