نویسنده: محمدرضا شمس
قاضیای بود که دختری ساده داشت. یک روز دختر با مادرش توی آشپزخانه سرگرم کار بودند. بادی از دختر رفت. بزی دم در آشپزخانه بود، بعبع کرد. مادر دختر دستپاچه شد و هرچه زر و زیور داشت به بز آویزان کرد که به شوهرش چیزی نگوید. اما بز بیشتر بعبع کرد. مادر گفت: «دخترجون، این بز، آبروی تو رو پیش پدرت میبره، باید از خونه بیرونش کنیم.»
بز را با همان زر و زیور از خانه بیرون کردند. کمی که گذشت، دختر گفت: «ننه جون! بد کردی بز رو از خونه بیرون کردی، حالا یک راست میره پیش پدر و چغلی ما رو میکنه.»
مادر گفت: «راست میگی. بهتره خودم زودتر به دیوانخانه برم و به پدرت بگم بز دروغ میگه.»
مادر فوری خودش را به دیوانخانه رساند. قاضی سرگرم رسیدگی به کارهای مردم بود. زن گفت: «حرف بز رو باور نکن.»
بعد هم همه چیز را تعریف کرد. قاضی جلوی مردم شرمنده شد. زن را به خانه برد و گفت: «بز را با زر و زیور از خانه بیرون کردی بس نبود؟ یککاره پا شدی اومدی دیوانخانه آبروی من رو ببری؟ من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.»
بعد به خانهی پدرش رفت که درددل کند. صدای پاش که بلند شد، مادر زن گفت: «هر کس داره میآد تو اتاق، هاون سنگی رو هم بیاره.»
قاضی تو رودربایستی ماند. عرقریزان با هن و هن، هاون را توی اتاق برد. مادرزن شرمنده شد و گفت: «تو رو به خدا، من رو ببخش. نمیدونستم شمایی وگرنه نمیگفتم هاون رو بیاری. حالا برای اینکه از شرمندگی دربیام، ببر بگذار سر جاش!»
قاضی هاون را برد و سر جاش گذاشت. از خانه بیرون آمد و به شهر دیگری رفت. وقتی رسید دید مردم جمع شدهاند و گریه و زاری میکنند. پرسید: «چه خبره؟»
گفتند: «روی تاقچهی خونهی حاکم، یک بچه اژدها دهان باز کرده. اگر دو سه روز بگذره، بزرگ میشه و همه رو میکشه.»
قاضی رفت، دید یک قیچی بزرگ است که باز مانده! مردم هم خیال کردهاند بچه اژدهاست. برگشت و گفت: «یکی یک سکه به من بدید تا شما رو از دست اژدها خلاص کنم.»
همه با دل و جان سکه را دادند. او هم رفت قیچی را بست و گذاشت پر کمرش. مردم گفتند: «پهلوان، اینجا باش. نرو.»
گفت: «کار دارم، باید برم.»
از آنجا به شهری دیگر رفت. مردم را که دید، حالش به هم خورد، همه ژولیده، کثیف، موها درهم، تنبل و پژمرده. پرسید: «شما چرا اینجوری هستید، مگه حمام ندارید؟»
گفتند: «حمام دیگه چیه؟»
گفت: «جایی که حوضهای آب گرم داره و با صابون و گِل سرشوی سر و تن رو تمیز میکنن و آدم رو مشت و مال میدن.»
گفتند: «ما چنین چیزی نداریم.»
گفت: «پس خشت پخته و سنگ و آهک بیارید، براتون درست کنیم.»
گرمابهای براشان ساخت. از هر کدامشان چند سکه گرفت، جیبهاش را پر کرد و با خودش گفت: «بهتره برگردم شهر خودم؛ اهل هر جا رو میبینم، انگار از خویشان من نادونترند.»
با پول زیادی که به چنگ آورده بود، سر خانه و زندگی خودش برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
بز را با همان زر و زیور از خانه بیرون کردند. کمی که گذشت، دختر گفت: «ننه جون! بد کردی بز رو از خونه بیرون کردی، حالا یک راست میره پیش پدر و چغلی ما رو میکنه.»
مادر گفت: «راست میگی. بهتره خودم زودتر به دیوانخانه برم و به پدرت بگم بز دروغ میگه.»
مادر فوری خودش را به دیوانخانه رساند. قاضی سرگرم رسیدگی به کارهای مردم بود. زن گفت: «حرف بز رو باور نکن.»
بعد هم همه چیز را تعریف کرد. قاضی جلوی مردم شرمنده شد. زن را به خانه برد و گفت: «بز را با زر و زیور از خانه بیرون کردی بس نبود؟ یککاره پا شدی اومدی دیوانخانه آبروی من رو ببری؟ من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم.»
بعد به خانهی پدرش رفت که درددل کند. صدای پاش که بلند شد، مادر زن گفت: «هر کس داره میآد تو اتاق، هاون سنگی رو هم بیاره.»
قاضی تو رودربایستی ماند. عرقریزان با هن و هن، هاون را توی اتاق برد. مادرزن شرمنده شد و گفت: «تو رو به خدا، من رو ببخش. نمیدونستم شمایی وگرنه نمیگفتم هاون رو بیاری. حالا برای اینکه از شرمندگی دربیام، ببر بگذار سر جاش!»
قاضی هاون را برد و سر جاش گذاشت. از خانه بیرون آمد و به شهر دیگری رفت. وقتی رسید دید مردم جمع شدهاند و گریه و زاری میکنند. پرسید: «چه خبره؟»
گفتند: «روی تاقچهی خونهی حاکم، یک بچه اژدها دهان باز کرده. اگر دو سه روز بگذره، بزرگ میشه و همه رو میکشه.»
قاضی رفت، دید یک قیچی بزرگ است که باز مانده! مردم هم خیال کردهاند بچه اژدهاست. برگشت و گفت: «یکی یک سکه به من بدید تا شما رو از دست اژدها خلاص کنم.»
همه با دل و جان سکه را دادند. او هم رفت قیچی را بست و گذاشت پر کمرش. مردم گفتند: «پهلوان، اینجا باش. نرو.»
گفت: «کار دارم، باید برم.»
از آنجا به شهری دیگر رفت. مردم را که دید، حالش به هم خورد، همه ژولیده، کثیف، موها درهم، تنبل و پژمرده. پرسید: «شما چرا اینجوری هستید، مگه حمام ندارید؟»
گفتند: «حمام دیگه چیه؟»
گفت: «جایی که حوضهای آب گرم داره و با صابون و گِل سرشوی سر و تن رو تمیز میکنن و آدم رو مشت و مال میدن.»
گفتند: «ما چنین چیزی نداریم.»
گفت: «پس خشت پخته و سنگ و آهک بیارید، براتون درست کنیم.»
گرمابهای براشان ساخت. از هر کدامشان چند سکه گرفت، جیبهاش را پر کرد و با خودش گفت: «بهتره برگردم شهر خودم؛ اهل هر جا رو میبینم، انگار از خویشان من نادونترند.»
با پول زیادی که به چنگ آورده بود، سر خانه و زندگی خودش برگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.