مرغ توفان

مرد ثروتمندی بود به نام «یوسف» که تمام جوانی‌اش پول جمع کرد و وقتی ثروتش از همه‌ی مردم شهر بیشتر شد، تصمیم گرفت سفر کند تا ببیند در دنیا چه خبر است و مردم چطوری خوش می‌گذرانند.
شنبه، 3 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مرغ توفان
 مرغ توفان

نویسنده: محمدرضا شمس

 
مرد ثروتمندی بود به نام «یوسف» که تمام جوانی‌اش پول جمع کرد و وقتی ثروتش از همه‌ی مردم شهر بیشتر شد، تصمیم گرفت سفر کند تا ببیند در دنیا چه خبر است و مردم چطوری خوش می‌گذرانند.
یک خورجین را پر از طلا و جواهر کرد و سوار تندروترین اسبش شد و از کوه و دشت گذشت.
چون به سفر عادت نداشت، سختی زیادی کشید تا به قهوه‌خانه‌ای رسید و برای استراحت آنجا رفت.
هنوز خستگی راه را در نکرده بود و یک فنجان چای نخورده بود که همهمه و غوغایی بلند شد. هر کس در قهوه‌خانه بود، سراسیمه بیرون دوید. یوسف هم دنبال آن‌ها بیرون رفت؛ درنده‌ها و چرنده‌ها دیوانه‌وار به طرف‌شان می‌دویدند. گردباد عظیمی می‌آمد و هرچه سر راهش بود، نابود می‌کرد. مردم داد می‌زدند: «مرغ توفان، مرغ توفان!»
یوسف از پیرمردی که نزدیکش بود، پرسید: «چی شده؟»
پیرمرد گفت: «مرغ توفانه، به هیچ کس رحم نمی‌کنه.»
مرغ توفان هر لحظه به آبادی نزدیک‌تر می‌شد. بالاخره به قهوه خانه رسید. همه‌ی مردم فرار کردند. یوسف هم می‌خواست فرار کند که مرغ توفان او را گرفت. یوسف التماس کرد: «رحم کن، رحم کن! هرچی بخوای بهت می‌دم، حاضرم تمام ثروتم رو بدم، فقط جون من رو نگیر!»
مرغ توفان جواب داد: «خب! حالا که این‌قدر به زندگیت علاقه داری، به یک شرط حاضرم از جونت بگذرم.»
یوسف گفت: «هرچی بگی، اطاعت می‌کنم.»
مرغ گفت: «هیچ وقت نباید پسرت رو داماد کنی. اگر این شرط رو فراموش کنی، روز عروسیش حاضر می‌شم و به جای تو، جون پسرت رو می‌گیرم!»
این شرط به نظر یوسف به قدری آسان آمد که فوری قبول کرد.
سال‌ها گذشت. یوسف مدت‌ها بود که از سفر برگشته بود و به خوشی روزگار می‌گذراند و از عجایبی که در سفر دیده بود، برای دوستانش تعریف می‌کرد، اما هیچ وقت از مرغ توفان، چیزی به کسی نمی‌گفت.
روزها می‌گذشت و «محسن»، پسر یوسف، بزرگ‌تر می‌شد. تا اینکه در یک روز بهاری، «گل جهان» دختر یکی از خان‌های ثروتمند را برای او خواستگاری کردند.
عروسی برپا شد، سی شب و سی روز جشن گرفتند. شب سی و یکم، وقتی عاقد می‌خواست عروس را عقد کند، یک دفعه صدای ترسناکی بلند شد. یوسف از دور صدای مرغ توفان را شنید و بر خود لرزید. لحظه‌ای بعد، مرغ توفان وارد حیاط شد.
مرغ توفان به شکل حیوانی درآمده بود که نصف بدنش الاغ و نصف دیگرش پرنده بود و نوک دراز و بال‌های بسیار بزرگی داشت. یوسف را که دید، فریاد زد: «یوسف! تو قرارمون رو فراموش کردی، اومدن جون پسرت رو بگیرم.»
مهمانان که از ترس و وحشت خشک‌شان زده بود و دل‌شان برای جوانی محسن می‌سوخت، با التماس از مرغ توفان خواستند او را نکشند. مرغ توفان گفت: «حالا که این‌طوره، حاضرم به جای اون جون یکی از شما رو بگیرم.»
اولین کسی که داوطلب شد، یوسف بود. یوسف جلو رفت و گفت: «پسر من نباید بمیره. جون من رو بگیر!»
مرغ توفان با بال‌های بزرگش او را گرفت و با منقار تیزش دو بار قلب او نوک زد. یوسف طاقت نیاورد و التماس کرد که او را رها کند.
داوطلب بعدی، مادر محسن بود. ولی او هم تا در آغوش پرنده‌ی عجیب فشرده شد و نوک پرنده به قلبش خورد، به التماس افتاد. بعد، اطرافیان یکی‌یکی حاضر شدند، اما هیچ کدام طاقت نیاوردند. دیگر هیچ کس حاضر نبود به جای محسن بمیرد. گل جهان حتی حاضر نشد قدم جلو بگذارد.
داماد جوان با رنگ پریده و تن لرزان ایستاده بود و نمی‌‌خواست بمیرد، اما با غرور سرش را بالا گرفت و به طرف مرغ توفان رفت.
چشم‌های مرغ توفان درخشیدند و قهقهه‌ی ترسناکی سر داد. هنوز بال‌هاش را بلند نکرده بود که ناگهان دختری دوان دوان رسید و خودش را به پای مرغ توفان انداخت و فریاد زد: «صبر کن!»
گیسوان بلند دختر تا زمین می‌رسید و چشم‌هاش از گریه ورم کرده بودند. لباس کهنه و بی‌رنگی به تن داشت، ولی با همان لباس کهنه هم زیبا بود.
پرنده پرسید: «تو کی هستی؟»
من «ظریفه» دختر نوکر یوسفم. من و محسن با هم بزرگ شدیم، وقتی بچه بودیم خیلی همدیگر رو دوست داشتیم، ما رو از هم جدا کردند. اگر محسن رو بکشی، من هم می‌میرم.
مرغ توفان او را میان بال‌های بزرگ خود گرفت و به قلب او نوک زد. ظریفه تکان خورد ولی التماس و زاری نکرد.
مرغ توفان بال‌های خود را بیشتر و سخت‌تر فشرد و دوباره به قلب او نوک زد. ظریفه ناله کرد ولی باز هم التماس نکرد. آن وقت پرنده‌ی غول‌پیکر با تمام نیرو دختر را فشار داد و برای بار سوم به قلب او نوک زد. ظریفه فریاد ولی این بار هم التماس نکرد. در آن لحظه، بال‌های سیاه مرغ توفان آویزان شدند و نفس در سینه‌اش گرفت. نیروی محبت دختر، مرغ توفان را شکست داد. مرغ توفان مغلوب شد و با صدای خفه گفت: «هیچ کس در دنیا بعد از ضربه‌ی سوم من زنده نمی‌مونه، دختر! توی قلب تو نیروی عظیمی نهفته که من رو شکست داد، این نیروی عشقه که مرگ هم در مقابلش قدرتی نداره.»
این را گفت و غیب شد و دیگر هیچ وقت آن اطراف دیده نشد. محسن فهمید خوشبختی او در ثروت گل جهان نیست، بلکه در فداکاری و محبت ظریفه است. با او عروسی کرد و تا آخر عمر در کمال سعادت با او زندگی کرد.
هر سال، در روز و ساعت عقد آن دو، بلبلی خوش صدا به باغ یوسف می‌آید و آواز بی‌نظیر خود را برای عشقی که مرگ را شکست داده بود، می‌خواند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.