![شاعر و شتر شاعر و شتر](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/shaervashotor.jpg)
![شاعر و شتر شاعر و شتر](/userfiles/Article/1396/04/01/shaervashotor.jpg)
نویسنده: محمدرضا شمس
شاعری، دوستی سادهلوح داشت که او همه به شعر و شاعری علاقهمند بود و خیلی دوست داشت شعر بگوید. روزی دوست سادهلوح سراغ شاعر رفت و گفت: «به من هم یاد بده شعر بگم.»
شاعر گفت: «من زحمت زیادی کشیدهام، استخوان خرد کردهام، دود چراغ خوردهام تا تونستم شعر بگم. تو هم باید همین کارها رو بکنی.»
مرد رفت استخوان زیادی جمع کرد. مدتها استخوانها را در هاون میکوبید و خرد میکرد. کنار چراغش مینشست و دود چراغ میخورد. اما نمیتوانست شعر بگوید. یک روز ناامید شد و سر به بیابان گذاشت. به جوی آبی رسید. چند تا شتر آنجا بودند. دید شتری سرش را توی جوی آب فرو رده و آب میخورد. مدتی خیره به شتر نگاه کرد، داشت فکر میکرد شتر به آن طرف جوی پرید. کم کم شعر گفتناش گل کرد، خطاب به شتر گفت: «اشترا، کج گردنا، دانم چه خواهی کردنا، آب خواهی خوردنا، از جوی خواهی جَستنا!»
مرد خیلی خوشحال شد که بالاخره توانسته شعر بگوید. شعر را با خط درشت و خوانا روی کاغذ نوشت و آن را به دیوار مغازهی سلمانی دوستش زد. این سلمانی خیلی معروف و معتبر بود و حاکم برای اصلاح پیش او میرفت.
یک روز حاکم برای اصلاح پیش او رفت. مخالفان حاکم، پول زیادی به سلمان داده بودند تا موقع اصلاح، با تیغ گردن حاکم را ببرد. همانطور که سلمانی مشغول اصلاح بود، یکمرتبه چشم حاکم به شعر افتاد. سلمانی خواست زیر گلوی حاکم را اصلاح کند، او زیر لب زمزمه کرد: «اشترا، کج گردنا!» بعد صداش را بلندتر کرد و قسمت بعدی را خواند: «دانم چه خواهی کردنا!» سلمانی تا این را شنید فکر کرد حاکم از ماجرا خبردار شده، دستپاچه شد و تیغ از دستش افتاد. حاکم پرسید: «چه شد، چه شد، این کارها چیست؟»
سلمانی که خود باخته بود به دست و پای حاکم افتاد و همه چیز را تعریف کرد.
به این ترتیب، حاکم همه چیز را فهمید و دستور داد مرد سادهلوح را پیدا کردند و به او پاداش خوبی دادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
شاعر گفت: «من زحمت زیادی کشیدهام، استخوان خرد کردهام، دود چراغ خوردهام تا تونستم شعر بگم. تو هم باید همین کارها رو بکنی.»
مرد رفت استخوان زیادی جمع کرد. مدتها استخوانها را در هاون میکوبید و خرد میکرد. کنار چراغش مینشست و دود چراغ میخورد. اما نمیتوانست شعر بگوید. یک روز ناامید شد و سر به بیابان گذاشت. به جوی آبی رسید. چند تا شتر آنجا بودند. دید شتری سرش را توی جوی آب فرو رده و آب میخورد. مدتی خیره به شتر نگاه کرد، داشت فکر میکرد شتر به آن طرف جوی پرید. کم کم شعر گفتناش گل کرد، خطاب به شتر گفت: «اشترا، کج گردنا، دانم چه خواهی کردنا، آب خواهی خوردنا، از جوی خواهی جَستنا!»
مرد خیلی خوشحال شد که بالاخره توانسته شعر بگوید. شعر را با خط درشت و خوانا روی کاغذ نوشت و آن را به دیوار مغازهی سلمانی دوستش زد. این سلمانی خیلی معروف و معتبر بود و حاکم برای اصلاح پیش او میرفت.
یک روز حاکم برای اصلاح پیش او رفت. مخالفان حاکم، پول زیادی به سلمان داده بودند تا موقع اصلاح، با تیغ گردن حاکم را ببرد. همانطور که سلمانی مشغول اصلاح بود، یکمرتبه چشم حاکم به شعر افتاد. سلمانی خواست زیر گلوی حاکم را اصلاح کند، او زیر لب زمزمه کرد: «اشترا، کج گردنا!» بعد صداش را بلندتر کرد و قسمت بعدی را خواند: «دانم چه خواهی کردنا!» سلمانی تا این را شنید فکر کرد حاکم از ماجرا خبردار شده، دستپاچه شد و تیغ از دستش افتاد. حاکم پرسید: «چه شد، چه شد، این کارها چیست؟»
سلمانی که خود باخته بود به دست و پای حاکم افتاد و همه چیز را تعریف کرد.
به این ترتیب، حاکم همه چیز را فهمید و دستور داد مرد سادهلوح را پیدا کردند و به او پاداش خوبی دادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول